lunedì, 3 ottobre 2011

جیم یابی 2

نوشته: ملیحه رهبری



قصه جیم یابی(2)ـ



قسمت دوم

نفرسوم نیزقدم به پیش نهاد و جیم خود برملا نمود. ازفرمانروا طلب عفو نمود و گفت؛« او با جادوگران و جن گیران ملاقات می کرده است تا به او قدرت ساحری ببخشند و بتواند رقیب قدرتمندی دربرابر فرمانروا باشد. اکنون ازکرده خود پشیمان است و از این به بعد چشم طمع به مقام و قدرت فرمانروا نخواهد داشت و با جادوگران وجن گیران ملاقاتی نخواهد کرد.» حاضران درمجلس همه غرق حیرت شدند. فرمانروا با شنیدن کلمه جادوگری وساحری تکان سختی خورد ولی بعد به تمسخر خندید و پرسید:« آیا فکرمی کردی که من یک ساحرم که می خواستی با قدرت جادو با من رقابت کنی؟ چه کس دیده است که ساحری به دنبال نیکی وعدالت درجهان باشد! فریبکاری و دروغگویی حربه دشمنان ماست! هیهات! سخت به راه خطا رفته ای.»ـ

آن سردار به پای فرمانروا افتاد وطلب عفو نمود . فرمانروا احساس خطر جدی کرد و او را نبخشید و با خشم گفت؛« قسم به صدای اذانی که درگلو دارم وقسم به کلامم که چون ناقوس درآسمان و زمین طنین عدالت می افکند وفرشتگان آسمان وارواح طیبه بر من سلام می کنند، این گناه نابخشودنی است. اما تو را نمی کشم و به تو رخصت میدهم که تا شامگاه فردا سرزمین مرا ترک کنی! تو لایق بهشت ما نیستی و به سوی جهنم جادوگران برو!»ـ

سردارنگونبخت به خاک افتاد والتماس کرد اما فرمانروا روی خود ازاو برگرداند. دراین هنگام همهمه ی عجیبی در میان حاضران افتاد ومحافظان فرمانروا پیش دویدند و آن سردار را با خواری ازسالن قصر بیرون کردند. فرمانروا به شدت عصبانی وآشفته حال گشته بود و سالن قصر را با شتاب ترک کرد تا این فتنه پایان یابد. بعد ازساعتی وپس ازصرف شربت وگلاب واطعمه واشربه، سرحال وخندان به سالن جیم یابی بازگشت. نفر بعدی پیش آمد. او بسیار جوان بود وگفت که جیم، جاه طلبی است واو سودای فرمانروایی وبزرگی درسر داشته است واینک به گناه خود اقرار نموده وطلب عفو دارد ومی خواهد که سربازصادقی در رکاب فرمانروا باشد واجازه یابد تا درجنگ بزرگ وعادلانه ای که درپیش رواست، شرکت کند وجان خود را بدهد.ـ

فرمانروا آن جوان خام را هم بخشید و چون او نیرومند و پاکدل بود، او را مقام بزرگی بخشید و خدمتکارویژه خود نمود. پس ازاو نفرات دیگر قدم پیش نهادند. هرکس در خود گناه یا عیب ویا علایقی زشت با حرف جیم یافته بود: جاسوسی، جاه طلبی، جاه و مقام ، جهل وجهالت، جنون بزرگ طلبی، یکی ازعلاقه زیاد خود به مرغ و جوجه هایش(دنیاطلبی)حرف زد ویکی دیگربه جامه دزدی واسراف کردن دراموال عمومی اعتراف نمود و نفرآخر نیزگفت که چندین جفت جوراب از انبار فرمانروا دزدیده است وخلاصه هرکس به فراخور احوال خود چیزی گفت.ـ

برای کسانی که ازجیم کثیف وسخیف خود دربرابر دیگران سخن می گفتند، این اعترافات به گونه دردناکی غم انگیز و رنج آور بودند اما گریزی از برملا نمودن جیم خود نداشتند ولی بعد چون به لطف فرمانروا(پروردگار) بخشیده و به مقام و بزرگی می رسیدند، این درد و رنج- به پایان شیرینی ختم می شد.ـ

این جلسه باشکوه ولی تکان دهنده وعجیب تا پاسی از نیمه های شب ادامه یافت وسرانجام به خوبی و خوشی پایان یافت و فرمانروا با خرسندی از نتیجه جیم یابی به محل استراحت خود رفت ولی نمی توانست بخوابد و در ایوان قصر شروع به قدم زدن کرد. او به حقایق ارزشمندی درخصوص نزدیکان وخاصان وخدمتگزاران خود پی برده بود اما هیچکدام اعتراف نکرده بودند که با او دشمنی دارند. فرمانروا اطمینان داشت که دشمنانی دارد. اما این دشمنان کجا هستند و در پس چه لباسی پنهان شده اند؟ فرمانروا آرزو می کرد که یکبار دیگر جادوگر ریش قرمز را ببیند و با او مشورت کند. آنشب را به آسودگی خوابید و تا چند ماه بعد هم خیال فرمانروا راحت بود. تا اینکه شبی از شب ها باز فرمانروا دچار همان کابوس شد. هراسناک از خواب بیدار شد و باز برای قدم زدن به ایوان قصر رفت و باز « ریش قرمز» را در آنجا یافت. با علاقه به سوی او رفت و از او تشکرکرد و به اوگفت؛« رقیبان ونزدیکانش، همه جیم های خطرناک خود را به او گفته اند و برای مدتی خاطرش آسوده گشته بود اما باز امشب دچار کابوس شده است و نمی داند که چرا این کابوس ها را می بیند؟» جادوگر با صدای بلند خندید وگفت:« فرزندم! تو هنوز خود نمی دانی جیم چیست، چطور می گویی که از جیم نزدیکانت خبر داری؟» فرمانروا با شرمندگی گفت:« من فکر می کردم که تو آن را به من گفته ای ولی من آن را به خاطر نمی آوردم. حال بگو که منظورتو از جیم چه بود!» جادوگر گفت:« این جیم ها که نزدیکانت به تو گفتند، چیزی نبودند. جیمی که منظورمن است چیز دیگری است. من تو را راهنمایی می کنم، آن جیم به همراه ر است و درپستوهای درونی و بیرونی آنها پنهان است اما من به جای تو فرمانروایی نمی کنم. تو فرمانروا هستی و خود باید راه امنیت از دشمنانت را بیابی. به تو گفتم، جیم آن چیزی است که وقتی شروع شد، دیگر پایانی نخواهد داشت یعنی کسی جان سالم ازآن به در نخواهد برد و طاغی ویاغی و دشمن ورقیبی باقی نخواهد ماند.»ـ

دوباره جادوگر ریش قرمز ناپدید شد و فرمانروا(ساحر) حقه باز به فکر فرو رفت و چون شغال نقشه ای زیرکانه کشید. روز بعداو دوباره نزدیکان وکارگزارانش را احضارکرد واینبارموضوع بسیارمهمی را به عرض آنان رساند وگفت:« متأسفانه دشمن ازحمله بزرگ وغافلگیرانه ما با خبرگشته است وتمام راه ها را به روی ما بسته است. ناچاریم زمان جنگ وحمله بزرگ را به تأخیراندازیم ونقشه های خود را عوض کنیم اما دشمن در درون جمع ماست وکس یا کسان خیانتکاری درهمینجا هستند. تا این نابکاران رانیابم، رهسپار جنگ نخواهم شد. به من بگویید با وجود ناباکاران وخیانتکاران در میان خود، چگونه می توانیم بردشمن پیروز شویم! چگونه می توانیم کارعدالت گستری درجهان را به پیش ببریم.»ـ

بهتی عجیب حاضران را فرا گرفت، گوییکه فرمانروای کوچک پتک بزرگی برسرشان کوبیده باشد. همه ساکت و ناراحت در فکر شدند.ازمیان آنان سردارشجاع و وفاداری قدم پیش نهاد، سربه زیرانداخت و با شرمندگی گفت:« فرمانروای عادل، ما که جیم های پنهان ونادرست خود را به شما گفتیم، چگونه ممکن است که در میان ما نابکاری باقی مانده باشد.»ـ

فرمانروا برآشفت و فریاد زد:« شما باید شرم کنید. شما دروغگویان و حقه بازان و نادرستان جیم حقیقی خود را از من مخفی کرده اید و به خود زحمت ندادید که به خاطر حق وعدالت وراستی ، ناپاکی های خود را پیدا و برملا کنید. به شما اعتماد کردم و تمامی کارها را به شما سپردم اما هیچ کاری ازپیش نبردید. وامروز دشمن تمام راه ها را به روی ما بسته است. شب و روز من دراندیشه جنگ با دشمن و گسترش عدالت درجهان می گذرد و معلوم نیست که شب وروز شما درپی چه اندیشه هایی می گذرد؟ امروز را به خانه های خود بازگردید و خوب بیاندیشید و برسر عقل بیایید و دست ازآزار و دشمنی با من بردارید. یکبار دیگر شما را دربوته آزمایش می افکنم و به شما فرصت می دهم که جیم نابکار وکثیفی را که در پستوی های درونی و بیرونی خود پنهان کرده اید، پیدا کنید و آن را برملا کنید تا نجات یابید!»ـ

سرداران شجاع و کارگزاران وفادار فرمانروا دچار ترس و وحشت غریبی شدند. معنی حرف های فرمانروا را نمی فهمیدند. ر یعنی چه و جیم لعنتی چیست؟ آیا فرمانروای محبوب عقل خود را از دست نداده است؟ چرا باید پست و مقام خود را ترک گفته و به خانه های خود می رفتند وجیم لعنتی را پیدا می کردند. همه غمگین و ناراحت آن مکان را ترک کردند و سر به بیابان نهادند. در راه ازیکدیگرمی پرسیدند که منظور فرمانروا چیست؟ جیم و ر که در پستوی درونی و بیرونی است وبوی بد وناپسند می دهد، چیست؟ هیچکس عقلش نمی رسید. با خود فکر می کردند که چرا فرمانروا از ما چیزی می خواهد که عقلمان به آن نمی رسد و چرا نمی گوید جیم و ر یعنی چه؟ مشکل دراینجا بود که جیم یک چیزمشخص و معینی نبود. برخی ازآنان جیم را همان جان خود می دانستند اما چرا فرمانروا ازجان آنان بیمناک است؟ ناگهان یکی ازآنها فریاد زد که شاید منظور فرمانروا از چیز زشتی که درپستوی خانه داریم، رختخواب باشد که جایگاه استراحت ماست. ناگهان همه فریاد کشیدند:« جیم و ر همان است! درست است!»ـ

پس همه با شتاب به سوی خانه های خود دویدند و درب پستوهای درونی و بیرونی خانه و صندوقخانه ها را گشودند. همه نوع خرت و پرتی که ازآنها خبری نیز نداشتند، در آنجا پیدا می شد. صندوق های قدیمی واجدادی وعتیقه جات وکتب وعلایق وآثاری ازعهد کن درآنجا یافت می شدند(پنهان بودند). قفل صندوق ها را شکستند و هرآنچه درآن یافت می شد، با طیب خاطر در توبره کردند و با صندوق ها به نزد ساحرعدالت گستر آوردند. مجلس بزرگی برپا شد و همه گراگردا سالن حلقه زدند و با کنجکاوی به آنچه که درون صندوق ها بود، نگریستند. درون صندوقها پٌر از چیزهای قدیمی وکهنه وعتیقه وکتب و نوشته هایی متعلق به آبا و اجدادشان بود. برخی ازچیزها عتیقه و با ارزش و برخی دیگر به شدت بٌنجل و بی ارزش بودند. در حیاط قصر آتش بزرگی فراهم کردند و همه صندوقهای قدیمی و ارث ومیراث(آثار کهن) اجدادی و همچنین رختخواب های ناپاک و کهنه را درآتش افکندند وجشن بزرگی برپا کردند. بدینترتیب از ناپاکی های معنوی ومادی خود جدا شدند ونفس راحتی کشیدند. فرمانروا نیزبسیار خوشحال بود که کارگزاران و نزدیکانش چنین قدرشناس وبا وفا هستند. به خود امید داد که دیگر دشمنی ندارد و دیگرکابوسی نخواهد دید ودیگر جیمی وجود نخواهد داشت. شب با خیال آسوده به سرای خود رفت و خوابید و عجبا که در خواب آن پیرمرد کوچک اندام و چاق را دید که قاه قاه می خندید. فرمانروا(ساحر) هم شروع به خندیدن کرد وگفت:« من هم مانند تو بسیار خوشحالم و دیگر خیالم راحت است که دشمنی ندارم. امروز تمام صندوقها و هرآنچه در صندوقخانه وپستوهای درون و بیرون بود، همه را درآتش سوزاندیم. تمام شد و دیگر جیم پنهانی باقی نمانده است. رختخواب های پستوها را نیز سوزاندیم.»ـ

جادوگر ریش قرمز دوباره خندید و گفت:« توچقدرساده هستی! یک جیم مانده است وآن جانان آنان است. اگر فردا به صندوقخانه ها سر بزنی همه دوباره لحاف وتشک نو دوخته اند و با جانان خود برآن غنوده اند. باید این جیم را،ازآنها بگیری. وقتی جانان خود به تودهند، برای همیشه پریشان خاطروآشفته وبیمارخواهند گردید وخیال تو برای همیشه ازشر رقابت ودشمنی آنان راحت خواهد شد.» فرمانروا(ساحر) ازاین حیله کثیف برخود لرزید. به جادوگرگفت:«من ازعاقبت این کارعجیب می ترسم. به فرض که چنین کاری نیز کردم و آنان جانان خود به من دادند وصاحب حرمسرایی هم شدم اما بعد چه خواهد شد؟ به آنها وعده جنگ بزرگ وپیروزی بزرگ و فرمانروایی بزرگ وعدالت بزرگ داده ام. اینهمه چه خواهند شد؟»ـ

جادوگر، ریش قرمز خود را دردست گرفت وسر خود را تکان داد وگفت:« نترس!هیچ نترس! که عاقبت کار نیکوست وفرمانروایی بزرگ ازآن تو خواهد شد. قدم به قدم من تو را به جلو خواهم برد! عجله هم نکن. این بازی را تا به آخر ادامه بده. آنکس که به تو جیم خود را داد تا پای ف و ی هم خواهد آمد واین شروع را تا الی الابد پایانی نخواهد بود. دست خود را به من بده و بگو؛ تبارک الله ازاین فتنه ها که درسرماست!»ـ

فرمانروا با خوشحالی دست های خود را به جادوگر داد وباز با نگرانی پرسید:« زمان جنگ کی خواهد بود؟ پیروزی بردشمن چگونه میسر خواهد بود؟» جادوگر ریش قرمز گفت:« جنگ بزرگی درکارنخواهد بود تو را چنین قدرتی نیست که بردشمن پیروز شوی. زیرا جادوگران هندی وجنیان مغربی درخدمت دشمن هستند وسدهای بلندی ساخته اند. تو صبری زیبا درپیش بگیر و درانتظار باش! فرمانروایی بزرگی بدون جنگ به سوی تو خواهد آمد!»ـ

این را گفت و جادوگر ناپدید شد. فرمانروا ازهیجان فریاد بلندی زد و از خواب پرید و شتابان به ایوان خانه رفت ولی درآنجا کسی را ندید.ـ
روز بعد فرمانروا احساس عجیب وغریبی داشت. قدرت بی پایانی یافته بود وهراسی از هیچکس وهیچ چیز نداشت. بازداستان جیم یابی را تکرارنمود اما اینبار به شکلی دیگر. اینبار فرمانروا با آن جماعت ازبهشت موعود وازبرپایی عدالت سخن گفت. فرمانروا فرمود:« می خواهم با یاری شما از این سرزمین کوچک مان بهشت موعودی بسازم که چشم جهانیان را خیره کند وهرآنکس که خواهان بهشت وعدالت باشد، خود به سوی ما آید وبهشت گمشده خود را در نزد ما بیآبد. بدینگونه نام وآوازه بهشت عدالت ما به گوش جهان خواهد رسید.»ـ

حاضران برای اوکف زدند وفریادهای شادی کشیدند. فرمانروا فرمود:« اما بهشت جایی است که درآن گناه نیست وگناه همان کار زشت وجیمی است که آدم وحوا انجام دادند وازجنس پست بشر شدند واز بهشت رانده شدند. پس تا زمانیکه من وشما نیز دست ازگناه کردن برنداریم وازاین جیم خود نگذریم، بهشت وعدالتی حاکم نخواهد شد.آیا شما حاضر وآماده هستید که ازگناه بپرهیزید وازجانان خود بگذرید تا بهشت موعود را درهمین سرزمین خود برپاکنیم؟»ـ
آنان چنان سکوت کردند که گویی مرده باشند وجان به جان آفرین تسلیم کرده باشند اما بعد یک به یک قدم به پیش نهادند وگفتند که برای ساختن بهشت موعود واجرای عدالت مشتاق هستند وازجانان خود نیز می گذرند وتا به ابد نیز گناه نخواهند کرد(توبه نصوح) تا بهشتی عادلانه دراین مکان ساخته شود.ـ
اما داستان جیم یابی وپاک شدن از گناهان خویش پایانی نداشت واندک اندک معنای پستوی درونی و بیرونی برآن جماعت آشکار می شد. بعد، ازجیم بزرگ وناپاک نوبت ترک کردن وگذشتن از ب کوچک یعنی بچه وبقچه بود و بعد پ- یعنی پدرومادروخواهرو برادر بود. خ- خانه وکاشانه و زندگی بود. ح- حرف شنوی، وف- فرمانبرداری ونفی فردیت، و ت- تسلیم بودن وتواضع داشتن، ن، نافرمانی نکردن و خودخواه نبودن، وش- شکوه نکردن، وس- سؤال نکردن (سمعاٌ وطاعت) بود. چ- چشم بستن وگوش بازکردن، ک-کارکردن وتلاش بی پایان بود. ع-عشق به فرمانروا، و ن- نفرت ازغیرخودی بود. ر- راز داری و رستگاری وهمینطورتا الی ابد پاک شدن از هرآن گناه کوچک یا بزرگی(ازالف تا جیم و ف و ی) بود که بهشت را آلوده کند. ازآنجاییکه این گناهان با ذات آدمی سرشته شده اند، جنگ بزرگی باگناهان خویش و جهنمی سوزان وبی پایانی برپاشد تا بهشت کوچک عدالتی پا گیرد. و داستان جیم یابی نیز وقتی شروع شد دیگرپایانی تا.... الی الابد نیافت.ـ

فرمانروای خوشبخت وپیروز دیگرهیچگاه کابوسی ندید و دولتش امن وامان ازشرهررقیب وطاغی ویاغی شد. درآن بهشت بدون گناه، الفبای نوینی شکل گرفته بود که درآن آزادی وآبادی،اعتماد وعشق وامید، محبت ودوستی، نیکی وعدالت، مادروپدر وهمسر وفرزند وخانه وکاشانه ووطن، زندگی وشادی وخوشبختی وسعادت، وخلاصه بود ونبود وحیات وممات، همان فرمانروای عدالت گستربود که کسی ازاسرار او خبر نداشت.ـ

عجبا که هیچکس ازاقصا نقاط عالم به طلب این بهشت عدالت روی نیآورد وعجب ترآنکه آن فرمانروا نیز خود دل درگرو این بهشت نداشت ودرانتظار بود وچشم به جانب افقی دور دوخته بود
نوشته شده درسال 2006 وتصحیحات وانتشاردرسال 2011
درجواب به سؤالاتی درباره چرایی وچگونگی کارها به ویژه قصه هایم، ازملک الشعرای بهار مددی می گیرم. قصه های من رویارویی و قرار گرفتن دربرابرسنگ های قدرت و مکانیزم های نادرست و پیچیده آنان است که این مکانیزم ها، رنج هایی ناعادلانه و بیرحمانه وپوچ را بر روح و روان انسان می نهند. به امید آنکه سرانجام پایان یابند.ـ
***

چشمه و سنگ

جدا شد يكي چشمه از كوهسار\ به ره گشت ناگه به سنگي دچار \به نرمي چنين گفت با سنگ سخت \كرم كرده راهي ده اي نيكبخت \گران سنگ تيره دل سخت سر \زدش سيلي و گفت : دور اي پسر ! \نجنبيدم از سيل زورآزماي \كه اي تو كه پيش تو جنبم ز جاي ! \نشد چشمه از پاسخ سنگ ، سرد \به كندن در استاد و ابرام كرد \بسي كند و كاويد و كوشش نمود \ز آن سنگ خارا رهي بر گشود \ز كوشش به هر چيز خواهي رسيد \به هر چيز خواهي كماهي رسيد \برو كارگر باش و اميدوار \كه از ياس جز مرگ نايد به بار \گرت پايداري است در كارها \شود سهل پيش تو دشوارها!ـ

lunedì, 26 settembre 2011

جیم یابی 1

نوشته: ملیحه رهبری


قصه "جـیم" یابی(1)





مرد کوچکی به نزد جادوگر بزرگی رفت واز جادوگر خواست تا کاری کند که او یک فرمانروا شود. جادوگر پذیرفت اما شرط وشروطی نیز نهاد. مرد همه را پذیرفت. آنگاه جادوگر یک مناره مسجد ویک ناقوس کلیسا ویک شیر ویک سگ ویک شغال ومشتی بلبل آواز خوان ویک دامن چمن سبز وپرگل،همه را درحلقوم او کرد وآن مرد کوچک، ساحری بزرگ وسخنوری توانا گشت. ساحر بزرگ به راه افتاد و رفت تا قلمرو فرمانروایی خود را به پا کند. چون آن ساحر سخن گفت:« گل دسته های مسجد دراواذان گفتند وناقوس ها به نوا درآمدند وبلبل ها نغمه خواندند وچمن های سبز فرش گستردند و شیران بیشه دراوغریدند.» هرآنکه سخنش شنید، مفتون ومجذوبش شد و کار و زندگی خود رها نمود و به دنبالش روان شد و آنان کاروانی از مقدسین شدند.ـ
آن ساحر بشارت ازعدالت و بهشت در روی زمین به مردم داد. سخنانش پادشاه را خوش نیآمد و دشمنش شد واو و مریدانش را ازشهر بیرون کردند اما پادشاه ترسید او را بکشد زیرا ساحر مثل شیرمی غرید و مثل سگ حمله می کرد و مثل شغال زیرک بود. پادشاه تسلطی براو نیافت.ـ
آن ساحر با مریدان خود به بیابانی رفت و درآنجا قلمرو سحرآمیز فرمانروایی خود را بر پا نمود وقلعه هاو باروهای محکم خود را ساخت. آن قلمرو جادویی، سبز چون بیشه شیران بود. درآنجا بلبل ها می خواندند و گلدسته ها اذان می گفتند و ناقوس های کلیسا می نواختند، رفتارهای آدمیان درآنجا نیک بود و عشق درآنجا غوغا می کرد وسعادت درآنجا فراوان و زندگی کردن زیبا بود. بدینگونه بود که ساحر بزرگ فرمانروایی کوچکی گشت.ـ
چون فرمانروای کوچک به سرزمین آباد وخرم ومریدان عاشق وشجاع خود نظرافکند، خود را شایسته فرمانروای بر تمام جهان می دانست. روز وشب فرمانروای کوچک در این فکر و اندیشه می گذشت که قلمروی فرمانروایی خود را چنان وسعت بخشد که خورشید در مرزهای شرقی آن طلوع و در مرزهای غربی آن غروب کند. اما چگونه؟ زیرا کشورش کوچک وجمعیتش کم وسپاهیانش اندک بودند ونمی توانست کشورگشایی کند. او را کارگزارن لایق وکاردان و سرداران شجاع درخدمت بودند ومریدان زحمتکشی داشت که روز وشب کار می کردند و هیچ خستگی نمی شناختند وسعادت های آن سرزمین حاصل زحمات آنان بود اما ساحر بزرگ، فقط خود را می دید. پس فرمان داد تا برج بلندی ساختند وپرچمی برفراز آن افراشتند و نام او را برآن نوشتند. همچنین او جوانان برومند ودلیری را به سرزمین های دور و نزدیک فرستاد تا آوازه عدالت گستری او و آبادی سرزمینش را به گوش خلقان برسانند.ـ
روز به روز نامش بلندآوازه تر و سرزمنیش آبادتر و فتوحاتش بیشتر می شد. جماعت بسیاری ازگوشه وکنارعالم به گردش جمع شدند تا درکارعدالت گستری جهان یاریش دهند. اما دشمنانش نیز بیشترمی شدند. فرمانروای کوچک ازآوازه بلند و نیک نام خود بسیار مغرور بود اما آن را برای خود کافی نمی دانست وهرسعادتی جز فرمانروایی برتمام عالم (عدالت گستری جهانی) برایش کم بود. دراین راه بسیار جنگید اما راهی به سوی این سعادت بزرگ نیافت زیرا لشکریانش اندک ودشمنانش بزرگ وپرقدرت بودند واو در مقابله با آنان کار چندانی از پیش نبرد ودرهمان قلمرو کوچک خود باقی ماند.ـ
اندک اندک، کسانی که ازگوشه وکنارعالم آمده وبه گردش جمع شده و مجذوبش شده بودند، دل امید ازاو برکندند و از اطرافش پراکنده شدند وبه سوی کارو زندگی خود رفتند و به شهرو دیارهای خود بازگشتند. اما فرمانروای کوچک همچنان روز وشب به فرمانروایی برسراسرعالم و به جنگ های بزرگ می اندیشید، اما جنگ بزرگی نیز او را میسر وممکن نبود زیرا قدرتی نداشت تا درجنگی پیروز شود.ـ
پس اندک اندک داعیه های خردمندانه وکارعدالت گستری درجهان را به کناری نهاد و راه و روشی زیرکانه وفریبکارانه درپیش گرفت. پس به قدرت نمایی وبزرگ نمایی چون شیری پوشالی پرداخت تا دشمنان خود را فریب دهد وآوازه از دست رفته خود و سرزمین خود را دوباره بازیابد. وچون به این راه و روش روی نمود، در آن مهارت و تردستی فراوان یافت و این ترفندها چند صباحی گره ازکارش گشودند و توانست دوست و دشمن را فریب دهد اما ازعاقبت کارخود نیز چون شغالان، نگران وبیمناک بود زیرا درکار نیرنگ بازی و فریب دادن، هیچ حقیقتی(عدالت گستری درجهان) نهفته نیست.ـ
به تدریج، نگرانی و هراس چنان فکرو روح فرمانروای کوچک را احاطه کرد که بیمارگشت وهیچ صدای سحرآمیزی از گلویش بیرون نمی آمد ونمی توانست اطرافیان خود را چون گذشته ها مجذوب خود کند. چون قدرتش(ساحری) ناپدید گشت،نزدیکان وسردارانش دیگرفرقی بین او وخود نمی دیدند و دچارتردید های فراوانی نسبت به او شدند. فرمانروای کوچک نیز دیگراعتمادی به آنها نداشت. شب ها آرامش نداشت و به گفتار و رفتار و کردار نزدیکان خود فکر می کرد و نکات خصمانه ای در رفتار یا گفتارهای آنها کشف می کرد و کینه آنان را به دل می گرفت. شب ها کابوس های وحشتاک می دید و دلش می خواست که صبحدم همه کسانی را که باعث نگرانی اش هستند به دم تیغ بسپارد یا آنان را از مقام هایشان برکنار کند یا به بهانه ای آنها را به سرزمین های دور بفرستد اما نمی توانست چنین حیله هایی را به کار گیرد زیرا آنها هشیار و درانتظار سرانجام کار(عدالت گستری) بودند. تا اینکه او شبی از شب ها کابوس وحشتناکی دید. درخواب دید:« درپشت هرستون قصرش شبحی پنهان شده است و دردست هر شبح خنجری است.» هراسناک از خواب پرید و چنان خشمگین شده بود که تصمیم گرفت از فردا، کلیه نزدیکان و کارگزاران وسرداران خود را از قصر خود دورکند و به دنبال یافتن نخود سیاه بفرستد و به جای آنان افراد جوان وخام و بی تجربه اما بدون خطری را برگزیند. ناآرام از تصمیم خود شروع به قدم زدن کرد که ناگهان مرد کوچک اندام و چاقی را با ریش قرمز و لباسی عجیب وغریبی نشسته برایوان قصر دید. فرمانروا با خود فکرکرد:« حتما این فرد قصد شرورانه و بدی نسبت به جان من دارد.» پس شروع به فریاد کردن و صدا زدن نگهبانان کرد اما صدایش در گلو گره خورد و بیرون نیآمد. فرمانروا هرچه تلاش کرد فریاد بزند و کمک بخواهد، نتوانست. در این هنگام مرد ریش قرمز شروع به خندیدن کرد. فرمانروا تردیدی نکرد که او دشمن اوست و برای نابودکردنش آمده است. مرد کوچک و مسخره بعد ازآنکه خوب خندید از ایوان برخاست و به سوی فرمانروا آمد و با مهربانی در صورت او نگریست. فرمانروا از شدت خشم نمی توانست نفس بکشد. از جسارت آن مرد خونش به جوش آمده بود اما قادر نبود علیه او کاری بکند. مرد ریش قرمز، رو به فرمانروا کرد و گفت:« تو چگونه خواهان فرمانروایی برجهان هستی که چنین از مرگ می ترسی؟ من که نه شمشیری در دست دارم و نه خنجری! چگونه است که تو ازمن می ترسی؟» در این هنگام فرمانروا جرأت کرد و نفس حبس شده اش را از درون سینه بیرون داد و برهراس خود مسلط شد وگفت:« چه کسی گفته است که من از تو یا از مرگ می ترسم؟» ریش قرمزگفت:« نه فقط در این لحظه بلکه مدتهاست که تو روز و شب در ترس و هراس به سر می بری. چرا از من پنهان می کنی؟ من می دانم که تو کابوس وحشتناکی دیده ای و از خواب بیدار شده ای و من می دانم که قصد داری از فردا به بهانه های گوناگون رقبایت را از میدان به در کنی، زیرا آنان را دشمن خود می دانی ومی دانم که از قدرتت استفاده ای نادرست نموده ای، به همین دلیل امشب چنین به تو نزدیک وبرتوآشکار شده ام.» فرمانروا ازصراحت گفته های آن مرد چنان حیرت کرد که برخود لرزید. پرسید:« تو چه کسی هستی؟ نام تو چیست و چگونه از خواب های من خبر داری؟» ریش قرمزگفت:« من جادوگری هستم که از تو ساحری بزرگ ساختم. من و تو همیشه با هم هستیم. تو آشکاری و من پنهان. تو زیبا هستی و من زشت اما ما یکی هستیم.» فرمانروا، جادوگر بزرگ را به خاطرآورد وگفت:« اگر تو خود من هستی واگر تو از همه چیزمن خبر داری، بگو که چگونه می توانم ازهراس های خود نجات یابم؟ می ترسم فریبکاری هایم برملا شوند! دیگرکسی مجذوب من نمی شود و مرا برآنان تسلطی نیست.» ریش قرمزبه سادگی خندیدوگفت:« نگران مباش! زیرکی و فریبکاری وساحری لازمه فرمانروایی است. اما حل مشکل تو بسیارآسان است. من به توسحری نو می آموزم.» فرمانروا نفس راحتی کشید و از جادوگر خواست تا آن سحر را به او بگوید. جادوگربه سادگی گفت:« تو باید از مریدان خود «جیم» آنها را بگیری. جیم چیزی است که زشت و ناپسند وخطرناک است. با جدا شدن آنها از جیم شان دیگر خطری برای تو نخواهند داشت.» فرمانروا بدون آنکه فکر کند، با حیرت پرسید:«آیا چنین راحت می توان از شر رقبا ودشمنان خود خلاص شد؟» ریش قرمزگفت:«آری! اما چندان هم راحت نیست. بدانکه وقتی آن را شروع کنی دیگر پایانی نخواهد داشت!» این را گفت و بعد ناگهان ناپدید شد. پس از رفتن جادوگر فرمانروا نفس راحتی کشید و به رختخواب رفت و خوش خوابید. صبح روز بعد با احساس پیروزی وشعف از خواب بیدار شد. جادوگر وگفتگوی با او را به خاطرآورد اما هرچه فکرکرد که جیم چه بود، آن را از خاطر برده بود. حتی اطمینان نداشت که آیا جادوگر آن را به اوگفته بوده است یانه؟ فرمانروا به این موضوع چندان اهمیتی نداد وتصمیم گرفت که همانروز از نزدیکانش بخواهد که جیم های پنهانی وزشت و نا پسند وخطرناک خود را به او بدهند.ـ
به فرمان فرمانروا در سالن قصر جشن بزرگی برپا شد و سران وسرداران و مریدان وخاصان نزدیک، همگی به جشن دعوت شدند. آنگاه فرمانروا از وجود عدالت وثروت وآبادی ونعمات فراوان وعشق وزیبایی در سرزمینش سخن ها گفت وسپس ازبدطینتی دشمنان شکایت ها کرد. آن جمع حاضر با فریادهای بلند وپرشورخود گفته های او را تصدیق کرده و از فرمانروای کوچک خود پشتیبانی کردند. فرمانروا گفت:« دشمنان من همه آشکار نیستند. برخی ازآنها در لباس دوست هستند.آنها حسود به قدرت و محبوبیت من هستند. این دشمنان در قلب خود برمن حسادت می ورزند به همین دلیل یافتن این دشمنان سخت تراز خصم است. آیا در میان شما کسی هست که حسرت بر مقام و جایگاه وبزرگی ومحبوبیت من نداشته باشد؟ آیا درمیان شما کسی هست که دلش نخواهد به جای من و درجایگاه من باشد؟» همه سر به زیر انداختند. زیرا دلشان می خواست که درجایگاه او و مثل او باشند وبتوانند با قدرت کلام خود همه را مجذوب خود کنند و به اوحسادت می ورزیدند اما کسی با او دشمنی نداشت. فرمانروا رو به آنها کرد وگفت:« می بینید! حق با من است وشما سر به زیر انداخته و شرمنده هستید. چرا به گناه خود اعتراف نمی کنید؟» یکی از سرداران قدم به جلو نهاد. در برابر فرمانروا زانو زد و گفت:« فرمانروای عادل ومحبوب، حق با توست. ما همه گناهکاریم چون به مقام و محبوبیت وتوانایی های تو حسرت می خوریم اما هیچگاه به تو خیانت نکرده ایم با این حال ما برای مجازات شدن، آماده ایم.» فرمانروای کوچک گفت:« همه کسانی که مرا ترک کردند و رفتند و کارعدالت گستری درجهان را رها کردند، خیانتکارانی پست بودند اما من هیچیک را مجازات نکردم و شما را نیز مجازات نمی کنم اما برای پاک شدن از گناه خود باید جیم های زشت و ناپسند وخطرناک خود را به من بدهید. اما من از جیم شما خبر ندارم. خودتان باید تلاش کنید و جیم خود را یافته و به من بدهید تا بین من وشما اعتماد برقرارشود و دولت وسرزمین ما بقا وثباتی محکم یابد.» آن بزرگان حیرت زده به یکدیگر نگاه کردند وسر خود را به علامت تعجب تکان دادند. آیا فرمانروا عقل خود از دست داده است؟ چرا چنین سخن می گوید! جیم دیگر چیست؟!... نفهمیدند و سکوت کردند. تا از میان آنان پیرترینشان قدم به پیش نهاد و دربرابر فرمانروا زانو زد وگفت:« فرمانروای عدالت گسترو محبوب وتوانای ما، از سعادت هایی که به ما بخشیده ای، سپاسگزاریم. ما را ببخش وازگناهان ما درگذر! فرمان تو اطاعت خواهد شد و ما به دنبال یافتن جیم خود خواهیم رفت وپس از یافتن آن را تسلیم شما خواهیم نمود.» فرمانروا از این پاسخ خوشحال شد وبرای ترساندن آنان گفت:« و بدانید که هرکس جیم خود را نیابد و زشتی وپلیدی و دشمنی خود را آشکار نکند، جایگاه ومنزلت خاصان را درنزد ما نخواهد داشت وجای او در میان غلامان مطبخی خواهد بود.» کارگزاران وسران بلند مقام وسرداران شجاع ازترس برخود لرزیدند و به دنبال یافتن جیم خود روانه دشت وبیابان شدند تا خوب فکرکنند. تمام آن روز را به دنبال یافتن جیم خود گشتند. پیدا کردن جیم راحت نبود. برخی هرچه فکرکردند، عقلشان به جیم نرسید که چه چیزی می تواند باشد. اما روز بعد همگی در محضر فرمانروا حاضر شدند. فرمانروا از آنان پرسید که آیا جیم خود را یافته اید؟ یکی از سرداران شجاع وتیزهوش و وفادار فرمانروا قدم به پیش نهاد و با خوشحالی گفت که جیم خود را یافته است وآن جرأت اوست. او به دلیل داشتن جرأت و شجاعت و دلیری می توانست رقیب فرمانروا باشد اما به این خطر توجهی نکرده بود. حال بسیارشرمنده و پشیمان است وآماده است که جرأت خود را تسلیم فرمانروا کند. پس ازآن شمشیر از نیام برکشید وآن را در پای فرمانروا نهاد. نفس حضار درسینه حبس شده بود و فرمانروا نیز انتظار چنین پیروزی سهلی را بر رقیب خود نداشت، پس لبخند زیرکانه ای برلب آورد و او را بخشید و شمشیر را به او داد وگفت؛« تو خدمتگزار صادقی هستی. من تو را در خدمت خود نگه می دارم و به تو مقام بالاتری نیزمی دهم و به تو فرصت می هم تا درجنگ بزرگی که در پیش رو داریم شرکت کرده و شکست های گذشته را جبران کرده ودشمنان ما را از بیخ و بن براندازی.» حاضران درمجلس فریادهای شادی سردادند وآن سردار بزرگ از بخشش فرمانروا خوشحال شد وسوگند خورد که با شمشیر خود ریشه دشمنان را از بیخ و بن برکند. پس از او نفر بعدی قدم به پیش نهاد و در برابر فرمانروا زانو زد و بنای گریه را نهاد و از فرمانروا طلب بخشش کرد وگفت؛« جیم خود را یافته است وآن جان اوست که نمی خواسته است آن را در راه فرمانروا فدا کند. حال بسیارپشیمان و شرمنده است و طلب عفو دارد ومایل است تا در جنگی که در پیش روست، صد بارجان خود را به خطراندازد و ریشه دشمنان را از بیخ و بن براندازد.» فرمانروا خیلی خوشحال شد واو را هم بخشید وجایگاه و منزلت سرداری وفرماندهی سپاه خود را به او عطا کرد.ـ
ادامه دارد...ـ
26 سپتامبر2011 برابر با 4 مهرماه 1390

domenica, 17 luglio 2011

غبارکهکشانی 1

نوشته: ملیحه رهبری


غبارکهکشانی! (1)ـ



دانشمندان معتقدند که انسان ازغبارکهکشانهاست وافسانه ای ازاین غبارها...ـ

ماه گفت: « خدایا ازستودن تو خسته شده ام. تا به کی درمداری که تو تعیین کرده ای، به طاعتت پردازم ومرا ازخود نورواختیاری نباشد؟ می خواهم ازاطاعتت خارج شوم. می خواهم مثل انسان آزاد باشم.»ـ
وخورشیدی ازمنظومه های آسمانی چنین گفت:« خدایا! می خواهم با منظومه خود ازآسمان به زمین بروم. می خواهم یار و یاوری برای زمینیان باشم! می خواهم نور وخردی نو برآنان باشم!» ـ
خداوند به آن فرشتگان گفت:« به زمین بروید برای یک روز! در روزی به درازای یک قرن. در این روز شما را طلوع تولد و ظهرظهور وافول وغروب خواهد بود. شما را کسوف و خسوف و تاریکی خواهد بود! آنگاه بازگشت شما دوباره به سوی ما خواهد بود!»ـ
ستاره گریست وگفت:« خدای مهربان! غباری در کهکشان های تو هستم وتو را دوست دارم اما بدون برادرانم هرگز نزیسته ام. مرا در تاریکی و تنهایی مگذار و مرا با آنان دراین سفر همراه کن.» ـ
خداوند ستاره را محبت نمود و گفت:« با آنان به زمین برو! هرگز از کوچکی خود مترس! زیرا قلب پرعشق تو از قلب های پر قدرت آنان قوی تر خواهد بود. بدان سبب که مرا ترک نکرده ای، ترا ترک نخواهم کرد.»ـ
ماه و خورشید و ستاره ازآسمان فرود آمدند و درسه گوشه سرزمینی بزرگ، پراکنده و بی خبراز خود واز یکدیگر، تولد یافتند.ـ
طلوع تولد \ـ
خورشید و ماه درگهواره بودند که زبان آدمیان آموختند، شگفتی طلوع تولد خود ازگهواره بنمودند. چندانکه آدمیان گفتند:« اینان خورشید و ماه هستند!»ـ
وستاره چون غباری آسمانی بود، درمیان گرد وغبارهای زمینی گم شد.ـ
تولد عشق وآیین!\ـ
آنگاه که خورشید، درمیان زمینیان درخشش آغاز کرد، گرمای محبت خود برسرآنان افکند. مزارع و سفره های آنان را برکت داد وبه نام خدای آسمانها با خلق گفت:« آمده ام تا شما را به آیینی پاک و به عشقی بزرگ بشارت و برکت دهم. آمده ام تا شمارا با راه و رسم فدا کردن، ازقید وبندهای بنده سازآزاد کنم.»ـ
خورشید، منظومه زمینی خود را ساخت و درخت آیینی نو به بارآورد وآن قوم زمینی را شجره خورشید نامید. آن درخت میوه های فراوان داد و رشد ودرخشش چشمان را خیره کرد. آن جمع را آیین محبت وعدالت، و راه و رسم تلاش وفداکاری بود.ـ
ماه نیز در زمین خوش درخشید. سرودهایش آسمانی بودند و مهتاب کلامش، درختان را سبز می کرد، شکوفه ها را به بار می نشاند وبهاران را رویان و بی خزان می نمود. تیزی کلامش قیامت به پا می کرد و شورکلامش خون غیرت و عزت بود.ـ
وستاره دلش بی قرار وروحش درجستجوبود تا تابش نور برادران را دید وآوای بلندشان را شنید. پس عاشقانه به سویشان شتافت و تنهایی زمینی خود را درجمع کهکشانی که آفریده بودند، از خاطر برد.ـ
برادران از فراز قله های عشق وآیین به سوی قله های قدرت و فرمانروایی قدم برمی داشتند وکهکشانی پراز ستاره های پر راز و رمز زمینی ساخته بودند. جنگ های مقدس آنان ربع قرن ازعمرزمینی آنان را پرکرد. آوازه شان چنان بلند بود که خلق جان ومال وفرزند خود ازآن کهکشان دریغ نمی داشت.ـ
ظهرظهور!\ـ
چون ظهرظهورآن خورشید درتابستانی داغ دراوج جلال وقدرت فرا رسید، درفراز بالاترین قله پیروزی بود که به ناگاه سنگی سیاه درکهکشان راه را برخورشید بست و کسوف عظیمی پدیدارشد. جهان بیکباره سیاه گشت و طوفانی سهمگین برخاست، وآدمیان(از زن و مرد) درآن هنگامه نبرد چون خوشه های به (دست) داس شریران درو شدند. خون سرخ آن ستارگان دشت ها را پرکرد و رودها از جنازه ها پرگشتند. شریران خورشیدیان را قله به قله عقب راندند تا به درون دشتی سوزان و بی آب وعلف که قربانگاهی دیرینه بود. سختی آن نبرد پشت آن دلاوران را شکست و سوگی عظیم بود.ـ
آغازی دیگر!\ـ
چون خورشید ازفراز دشت پرخون برآن هنگامه قیامت نگریست. دانست که او را برمرگ تسلطی نیست وآنگاه که آید، با خود خواهد برد،هر آنچه را که به آسمان نزدیک باشد. و داس مرگ را رحمی نخواهد بود. خورشید را ازآن شکست،خشم آمد و روی ازآسمان برگرفت، گوییکه درآنجا کس نباشد!ـ
وماه تماشای دشت پرخون را تاب نیآورد و صورت خود در پشت ابرهای عزا وسکوت پنهان کرد و روی از تابیدن برگرفت و گریست و اشک مهتاب از چشمانش سرازیرشدند!ـ
ستاره مشتی خاک از زمین قربانگاه درمشت خود گرفت و رو به سوی آسمان پاشید و پرسید:« ای خدا، چرا چنین قربانی گرفتی؟! چرا شکستی چنین تلخ ؟ چرا جنگی چنین خونین؟ دردی چنین عظیم برای کدامین زایمان بود؟»ـ
هیچ خدایی پاسخش نداد اما ندایی نزدیک آهسته گفتش:« غمگین مباش!مرا ترک نکردی، ترا ترک نخواهم کرد.»ـ
ستاره سکوت کرد. سوگ وسکوتی عظیم پس ازشکستی سخت برهمه کس وبرهمه جا سایه های پرهراس خود را افکنده بود.ـ
افول خورشید\ـ
چون آن کسوف وخشم آسمان گذشت. خورشید دوباره مهربان و پرقدرت تابید، چندان که شکستگان ازفروغش نورامید یافتند وسودای کلامش قلب مجروحان را مرحم نهاد. اندک اندک تلخی های آن شکست سخت گذشتند. ماه نیزازپس ابرهای تیره غم برون آمد وغزلخوان شد وتابید وقوم نیز برجد وجهدی نو برخاستن.ـ
اما پله پله پاییزاز راه می رسید و خورشید دریافت که هر خورشیدی می میرد ونوروگرمایش رو به افول می نهد و تنها خداست که نمی میرد و مقدسین جاودان می مانند و تقدس مرحمی آسمانی بر زخم های خونین زمینی است.
خورشیدی خدا و قومی برگزیده می شوند!\ـ
آنگاه که خورشید دریافت ، طلوعش را غروب است، جایگاهی جست که درآن غروبی نباشد و تا ابد بتابد، پس پنداری دیگر نمود و قوم خود را بانگ داد و گفت:« ای قوم! آیا مرده ازشکست ها نبودید که شما را باز زنده کردم؟ آیا غمگین نبودید، شما را شاد کردم؟ آیا نادان نبودید، شما را دانا و بینا نمودم! آیا شکسته نبودید، شما را برپا کردم؟ آیا غبار ناچیزی نبودید، شما را ستارگان کهکشان نمودم؟ بدانید که شما را سقف ادراک تا من ومرا سقف ادراک تا خدا است.اینک نیک اندیشه کنید ومرا بگویید که شما را قبله کدام است و خدا کیست؟ آیا هنوزهم خدای ناپیدا را می پرستید؛ حال آنکه خورشید برشما پیداست؟ آیا نمی خواهید قوم برگزیده من باشید؟»ـ
قوم را آن کلام شگفت خورشید به شوق آورد، پاسخش گفتند:« ما را امر فرما، با جان و دل آماده ایم تا قوم برگزیده ات گردیم!»ـ
آنگاه خورشید گفت:« پس تکبر نورزید و برمن حسادت مبرید! شما را محبت خواهم کرد و به شکرانه این نعمت ما دراین مکان معبدی ساخته و دراین صحرای سوزان، باغ مینو پدیدار خواهیم نمود وآنگاه که اقتدارخود بازیافتیم، آتش قیامت برجان ستمگران خواهیم ریخت تا گواه آیین نو برعالیمان باشیم!»ـ
جان آن قوم ازبشارت های خورشید به شوق آمد اما کسانی که او وآیینش را باور نکردند، رهایش کرده و به سوی خدا و باورهای خود رفتند.ـ
آن قوم برگزیده به کاری عظیم برخاستند و در میانه صحرای سوزان معبدی عظیم بنا کردند ودرآن کویرسوزان، قنات های آب روان کردند درختان سبزکاشتند وخود، به صبرو طاعت وجد وجهدی بزرگ پرداختند تا گواه برعالمیان باشند وزمانی درازگذشت.
آفرینش و تغییر\ـ
چون باز از پاییزگذشتند و به سوی زمستان روان شدند، خورشید دراندیشه افروختن آتشی عظیم برآمد تا قوم آن سرمای سخت زمانی را تاب آورد.ـ
پس آنان را ندا داد و گفت:« ای قوم برگزیده! سرمایی سخت درپیش است باید که آتشی عظیم بسازیم وچنان مشعلی بیافروزیم که تا به ابد بتابد وخاموشی نیابد و مرگ را برآن اثری نباشد.»ـ
آن قوم گفتندش:« باید! باید آتشی به پا کنیم!»ـ
خورشید بازگفتشان:« آتشی ازشعله جانهایتان باید برافروزید. چون قفنوس درآن سوخته واز خاکسترخود برآمده، رشد یافته وانسانی دیگرخواهید شد![ آدمی درعالم خاکی نمی آید به دست\ عالمی دیگر بباید ساخت وزنوآدمی!»ـ
قوم درپاسخش گفتند:« به جان آماده ایم!»ـ
خورشید با خرسندی گفت:« شما را به آیینی نو رهنمون می گردم. این آیین ما را قدرتی خواهد بخشید که جمله آفرینش را تغییر خواهیم داد وازهربنیان سست وازهرسست بنیانی، بنای محکمی خواهیم ساخت، چنانکه مرگ وشکست را برقوم ما تسلطی نباشد!؟»ـ
قوم به شجاعت پاسخش دادند:« ای خداوند، ما را راه وآیین نو بنما! ما را رشد و بنیانی محکم ازجانب خود ببخش و ما راجاودانگی عطا فرما!»ـ
آرمان و معبود آرمانی\ـ
شوق رشد وجاودانگی زمینی وآسمانی، درجان قوم چنان شررسوزانی افکند که پروانه صفت، سرازپا نشناخته و بی پروا به سوی آتش شتافتند تا بسوزند و به عالم جان راه یابند.ـ
خورشید چنین گفت:« اینک آمده ام تا قفل ها را بگشایم و قل وزنجیرهاتان بردارم. سدها را بشکنم و دیوارها را فرو ریزم. رازها بگشایم و صدها گره از درون و برون شما بگشایم. شما را بیآموزم آنگونه که خدا آدم ابولبشررا بیآموخت وشما را جاودانگی بخشم، آنگونه که خدا مقربین خود را جاودانگی بخشد. پس امرجهان به من واگذارید وشما امر من برجای آورید!»ـ
آن قوم خرم دین، بی هراس پاسخش دادند:« ما را استوارخواهی یافت وما دست ازطلب برنداریم. پس با ما از راز بگو و آنچه را که بر آن دانا گشته ای؟»ـ
خورشید گفت:« گاه آزمایشی سنگین است وباید قربانی کنید! وشما قربانی کنید آنگونه که برای خدایان قربانی می کنند تا محرم برشنیدن رازگردید!»ـ
قوم را هراسی سخت از قربانی کردن، برجان مستولی شد اما پروایی نکرده و پرسیدند:« چه قربانی کنیم؟ ما را هیچ باقی نمانده است؛ آنچه ما را بود، جملگی به دست شریران به غارت رفته است!»ـ
خورشید گفت:« اینک قلب های خود را قربانی کنید وآنچه را که درسینه خود به آن محبت دارید. تنها مرا محبت کنید تا شما را ازعالم حیوانی به عالم جان رهنمون گردم و شما را رشد دهم. این است راز وپس ازدانا شدن به راز، هیهات که بدعهدی کنید. شما را هشیار وآگاه نمودم. وفاداران آیین را بهشت وجفاکاران ما را جهنم خواهد بود! لیک مترسید وقدم در راه نو نهید و خبرکنید مرا ازآن عالم حیوانی که درخویش خواهید یافت.»ـ
چون اینگونه سخن گفت، قوم زبانش ندانستند و چنان حیرت کردند که درحیرتی سخت بماندند و چنان ترسیدند که چشمانشان درکاسه های سر چرخید و خیره.... باقی ماند!ـ
چون ماه، خورشید را براین طلب ها یافت، به هوشمندی گفتش:« ای برادر! این آیین، خدا را در تو و درقوم ما خواهد کشت! ازاین آیین شعله های دشمنی برخواهد خاست. و خشم خدای آسمان را برخواهد انگیخت ومبادا که از درون خود هلاک گردیم!.» ـ
خورشید به ماه گفت:« ما را چه کاری به آسمانهاست!؟ تو چه دانی که درآسمان کیست وخدا چیست و به چه کاری ست؟ لیک تودانی که برزمین کیست که خدا ماه و خورشید را فرمان داد تا برمقام انسانی او سجده کنند! آیا ما را براین مقام نیافتی؟»ـ
ماه پاسخش داد:« یافتم!»ـ
آنگاه فرمود:« پس براین مقام سجده کن! سراز فرمان ما مپیچ وبشتاب وبه رضا قربانی کن تا به آیین نو مشرف گردی! غم مدارکه ما را به زودی طلوعی نوخواهد بود.»ـ
وماه سر بندگی و اخلاص بردرگاه خورشید نهاد وطاعتش کرده و قلب خود به راهش قربانی نمود. مهرمهتاب؛ آن جفت زیبای خود را ازسینه بیرون افکند و تنها شد. پس یکسره جامه سیاه شب پوشید ودر سوگی تلخ نشست، به آن امید که به زودی خورشید پیروزی بتابد و آن طلوع نو محقق گردد!ـ
معبود زمینی \ـ
چون خورشید، معبود زمینی گشت وآن قربانی ها طلبید، برفرازمعبد مقدس طوفانی خانمانسوز برخاست وآسمان را سیاهی ابرهای تیره پوشاند و زلزله ای ناپیدا قلب ها را لرزاند، گویی قیامتی برتن وجانها افکنده باشد. ازدیدگان سیل اشک غم وازآسمان سیل باران بی زبان جاری گشت.ـ
خدای آسمان ها وزمین بر اینهمه نگریست وهیچ نگفت که کارزمین به مدعی آسمانی برای یک روز ازعمرجهان سپرده بود.ـ
آن گروندگان به شوق رشدی خداگونه، خورشید را اطاعت کردند، چندانکه کس خدا را چنین اطاعت نکند! سربه سجده اش نهادند، چنانکه کس را ازمدارخورشید و منظومه خود گریزی نبود. آتش عظیمی برپا شد وهرکس قلب خود درآن آتش افکند، چندانکه بلندی آتش ازهرگوشه عالم نمودارشد وعالمیان را ازآن آیین حیرت واز دیدن قربانی ها وحشت آمد اما شجاعت واستواری آن قوم را ستودند.ـ
سرود و ستایش!\ـ
درمعبد مقدس جشن بزرگ وپرهیاهویی برپا شد. عشق وآیین وخدایی کهنه رفت وعشق وآیین وخدایی نوآمد وسرودها وستایش ها نثار معبود زمینی شد!ـ
درمیان قوم اما آنانی که زبانش ندانستند وآنان را به معبودی زمینی نیاز نبود، به خشم آمده و گفتند:« خورشید محبت به جانب قدرت رو نموده است وخدای قدرت قربانی می طلبد وما برچنین خدا وبرچنان آیینی قربانی نمی کنیم!»ـ
آنان براین کفرگویی خود رانده ازمعبد شدند. برخی ترک معبد وآیین کرده و به راه خود رفتند و برخی دیگر کینه اش به دل گرفته و به راه کج رفتند وآتش کینه ونفرت ودشمنی ها برافروختند که دودش عالمی را به حیرت آورد.
عاشقان ومعشوق!\ـ
آیین آورندگان را جد وجهدهای بی پایان درخروج ازعالم حیوانی به عالم جان(پاکی) وجنگ با دیوان وشریران درون خویش، چون جاذبه کهربا چنان درربود که ندانستند، کیستند و چیستند. وچنان گرفتار وحیران کارخود گشتند که گویی به چاهی تیره درافتاده اند و دراین جد وجهدهای پررنج، باز زمانی درازگذشت!؟
پس ازگذشت سالیان وآنگاه که پشت هایشان ازجد وجهد بی پایان خمیده وگیسوانشان سپید گشت، جسارت نموده وسؤال کردند؛« کی امرواقع خواهد شد؛ آن امر پیروزی ما بر خود وخویش حیوانی و آن امر پیروزی برشریران حاکم برسرزمینمان کی خواهد رسید !»ـ
پاسخ شنیدند:« هیچوقت!امریگانگی با معبود آیین درعالم خاکی هرگزمیسر نخواهد شد. این طاعت جد وجهد ابدی عاشق به سوی معشوق است! لاکن غم مدارید که شما براین طاعت برگزیده گشته اید و شاد باشید که با جد وجهد خود گواه برعالیمان گشته اید و بشارت باد شما را این پیروزی ها آسمانی وزمینی !» چون قوم دردمند این بشارت شنیدند، دلشاد شدند و باز به جد وجهدهای مقدس خود برخاستند وخویش را ازیاد بردندـ
طغیان!\ـ
برخی را این بشارت اما چنان مأیوس کرد که بنای ایمانشان فروریخت ویران ودرهم شکسته با دوصد گره بردل وجان، ترک معبد ومعبود زمینی کردند و بیزارازهر آیین ومعبودی رو به طغیان نهادند.ـ
ادامه دارد...
نوشته وکار از:آگوست 2010 تا یونی 2011
یک نکته : تاریخ بشری حتی جدا ازآب وخاک ها سرشار از این قصه ها وحکایات بوده وشاید باز هم باشد وخورشیدی هم اگر ازآسمان به زمین آید اما درمدار قدرت زمینی دیگر نمی تواند خورشید باقی بماند! ـ

غبارکهکشانی 2

نوشته: ملیحه رهبری



غبـارکهـکشانی!(2)ـ



دانشمندان معتقدند که انسان ازغبارکهکشانهاست وافسانه ای ازاین غبارها...ـ

قسمت دوم:ـ
خورشید قوم خود را چنین گفت :« چون آن طاغیان ازرازآگاه گشته و بدعهدی نمودند، جهنم دنیا برآنان نوشته شد و درهفت بلا گرفتارخواهند آمد: کفرخدای آسمان وزمین وهرآیینی خواهند نمود، چنانکه کس از کفرشان به حیرت آید. نفرت و کینه وانتقامجویی آنان را به خیانت خواهد کشید، چندانکه طعمه ساده شریران گشته و به چشم مردم خوارخواهند شد.\ به جنون مبتلا خواهند شد، همه کس را دشمن خود دانسته ودر آتش بدبینی خواهند سوخت.\ به سوی عالم حیوانی بازگشته و گرسنه گناه واسیر لذت خواهند شد.\ تهمت ها واندوه ها و تنهایی گریبانشان خواهد گرفت.\ و..... هیهات که کس اینهمه جهنم وهراس را دوام نیاورد! پس به ندامت وخواری ازکفرخویش، بازگردند تا از گناهشان درگذریم و به کشتی نوح درآیند که دنیای حیوانی، یکسرفناست!» آن قوم ازسرنوشت آن طاغیان برخود لرزید و هراسی دو چندان ازخواری وبی آبرویی برجانش مستولی شد وآن بدکرداران را تا به ابد لعنت کردند تا عهد خود با خورشید استوار دارند تا ازهفت جهنم درامان بمانند
اما آن طاغیان، جامه آیین وکراماتش برگریبان چاک کردند و چون برهنگان گریختند و رفتند وچنان به دام بلا گرفتارآمدند، که عالیمان را ازآن آسمانیان حیرت آمد که چگونه بی آبرو گشته و برخواهش های زمینی گرسنه وتشنه اند!ـ
بازسالیان گذشتند و اینبار ماه بی طاقت گشت و خورشید را خطاب نمود وچنین گفت:« ای برادر درپس کارتوچه می گذرد؟! انسان بودی، خورشید شدی. خورشید بودی، رهبر شدی. رهبربودی و رازگشتی. وچون راز گشوده شد، خدای آیین سالیان گذشتند و اینبار ماه بی طاقت گشت و خورشید را خطاب نمود وچنین گفت:« ای برادر درپس کارتوچه میما شدی. خدای آیین بودی، قربانی طلبیدی و معبود ما گشتی و برتن وجان وروح و روان ما فرمانروا گشتی وجان جانان ما شدی! ما را قبله گاه خدا بود، قبله ما شدی و سربه سجده ات نهادیم، آنگونه که عارفان معشوق ازلی وابدی را ستایش کنند. بگو اینهمه بزرگی برای چه بود؟ انبارهای تو پراز بزرگی وخدایی است وانبارهای ما خالی و پرازگناه بندگی است. بگو چه بود حاصل ازخدایی تو و ازبندگی ما، چه شد آن فنای به زودی شریران؟خورشید چون خدایان خشمگین شد و تلخ به سوی ماه نگریست تا سکوت کند اما ماه نیزبرافروخته تر وگستاخ تر فریاد زد: «چون ساربانی ره گمکرده کاروان ما، با جان های خسته، در این کویربی پایان پروحشت می چرخانی. می بینمت که نه چون خورشید باشی که بتابی وعالمی به نور تومحتاج باشد یا چون خدا یا رسولی که خلق با جان ودل از هرسو به سویت بشتابند. تو را با رنج های بی پایان قوم نیزملاطفتی نیست! چیست این کویر وحشتی که در قربانگاه دیرینه آفریده ای؟ از بحر ما بود یا از بحر شریران؟ از بهرمحبت بود یا ازبهر چیست؟ کجاست آن به زودی که نوید فرمودی؟ عمری ما را نمانده است.گیسوانمان دردست باد خزان سپید و پشت هایمان از بارزمستان عمر خم گشت. دلهایمان پرغم وچشم هایمان درانتظاردیداریوسف وطن کورگشت. چیست این حدیث؟»ـ
ازعشق تا قدرت\
خورشید خشم خود فرو خورد و ماه را رندانه چنین عتاب نمود:« آیا با من عهد نبستید که ازرازاین سفر مرا مپرسید؟ آیا نگفتمت که ترا صبراین سفرخدایی با من نیست؟ آیا نگفتمت که تو را توان عبورازچنین آزمایشی نبُود! آیا نگفتمت که کارتسلیم جان، تو را سخت آید و کارایمان برما تو را به تنگ آورد؟ آیا نگفتمت که جملگی درپرتگاه ابتلا افتید؟ آیا تو را بزرگی مقام وعزت کلام از ما نبود؟؟ آیا نمی ترسی که درجدایی ازما گرفتارتاریکی وخسوف وفنا گردی؟»ـ
ماه شوریده فریاد برآورد:« مرا بزرگی مقام ازتو نبود ومرا زیبایی کلام از ستایش دلاوران زیبا بود. پیش ازآنکه مرا ازخسوف بترسانی، تو نیزبه هوش آی و بدان که هیچ خورشیدی را ازغروب خود گریزی نیست! نه! کافی است! مرا ایمانی باقی نیست نه برخدا ونه بر خورشید ونه برهیچ آیین آسمانی یا زمینی ای. افسوس که تو را نه برکارعشق وآیین وخدمت که تو را برکارقدرت وفریب وتکبروخودستایی می بینم واین بنیاد اگرچه سربه فلک نیز کشد اما سرانجام برباد فنا خواهد بود!»ـخورشید را کفرگویی ماه بس گران آمد، پس برآشفت وگفت:« ای سست عنصر،آیا معجزات ما را ندیدی؟ این ماییم که حقیقت جهانیم و ناسپاسان برکرامات ما را کیفرفنا خواهد بود!»ـماه چون رعد غرید وگفت:« تو سلطه ای تمام عیار برما طلبیدی وهرآنچه طلبیدی، پرداختیم واینهمه نیز- شریران را نکشت، جزآنکه ما را کشت! ما را به رازآگاه کردی اما به حقیقت هیچ رازی درمیان نبود؛ جز راز زمانی چنین دراز که باید به طاعت واطاعتت می گذشت! چرا دعوی معبودی خود بلند وآشکارا سرنمی دهی؟ چرا باید آن رازی باشد؟ چرا برملا شدن این راز را مجازاتی چون مجازات دوزخیان است؟!»ـخورشید براوخشم آورد وگفت:« خاموش باش ای ناسپاس! سخن مگو آنگونه که دشمنان ما وشریران سخن گویند! آنانی که ما وحقیقت ما را تکذیب کردند، بی آبرو شدند. آیا شما یاشمشرا حیات وهستی صدباره از من نبود؟! دورشوازما ای ناسپاس که فرمان ما برتو خاموشی است! دردامن قوم نیز ترا جایی نیست و به کیفرطغیان وجفاکاری خود گرفتاربلا خواهی شد! به زودی!!»ـخون خشم صورت پرغرورماه را پوشاند وازخورشید روی برگرداند وترک آیین ومعبد ومعبود وآن منظومه ای را کرد که خود ماه آن بود. قلم ودفترهایش رنگ خون به خود گرفتند و سیل اشک ازدیده روان کرد. ماه در تنهایی خود فریاد برآورد وبرخداو برهستی و برهرآیینی شورید وجامه کفربرتن پوشید وسروده هایش عصیانی از زمین تا آسمان گشتند.
ستاره یعنی تنهایی\ـ
ستاره آن غبارکوچک نیز دل عاشق خود به خورشید وآن منظومه زمینی وآسمانی سپرده بود و با فرازها و نشیب های آن کهکشان پرستاره همراه گشت. پله پله و قله به قله با آن ره سپرد وخون قربانی های خود به راه آیین و درپای خورشید روان نمود و بارهای آن بر دوش کشید تا او را نیز رشد و شایستگی های عالم جان میسرگردد. اما کار یگانگی جان با خورشید و حصول آن رؤیاهای آسمانی و آن وعده های زمینی، او را نیزمحقق نگشت. گویی جملگی درافتاده به چاه رنج هایی بودند بی پایان و بدون خروج!ـ
چون صبروشکیباییش ازحد گذشت، کوبیده، دلشکسته و خسته از اینهمه بلا ، فریاد برآورد:« خدای من! آیا عظمت رنج مرا نمی بینی؟ روح وقلب وکالبد خاکی ام؛ سراسر ویرانه ای است. نه معبد ونه معبود ونه آیینی است مرا و نه جانی درتن تبدارم باقی است! چنین رنج های بی حاصلی از چه سبب بودند؟ چه بود راه و وچه گشت از این راه وچه ها گذشت براین کهکشان خونین! کجاست دیده بینای آسمان؟»ـ
چون برخدای خود خروشید، ندایی نزدیک، پاسخش گفت:« ستاره! غمگین مباش و از اینهمه ویرانی مترس! قلب خود معبد پرستش خورشید مساز! مرا ترک نکردی، ترا ترک نخواهم کرد! به سوی آسمان بازخواهید گشت! به زودی!»ـ
روزنه های آزادی\ـ
بازهم سالیان گذشتند وقوم دلیربا آنهمه قربانی ها راهی نیافتند تا برشریران غلبه کنند وبرآنان پیروزشوند. بادهای زرد کویری می وزیدند وغبارهای فراموشی ازفراز معبد مقدس می گذشتند وطوفان های شن با دهان خود خاک بر فراز معبد می پاشاندند. گویی که آن قوم ازیادها رفته باشند. خورشید به خود آمد و او را چاره ای نماند تا ستارگان خود را ازمعبد مقدس به گوشه و کنارعالم خاکی فرستد تا پرچم آیین او را درچهارسوی جهان برافرازند وبربادهای سرد فراموشی چیره گردند وبا شریران به ستیزه ای نو برخیزند.ـ
بدینگونه موج بلندی از فراز سرمعبد مقدس گذشت و در دست این موج، جمعی به گوشه وکنارعالم رفتند وعجبا که بسیاری ازمنظومه وازمدارآن خورشید گریختند وخود را ازقید وبندهای سنگینی که برآنها نهاده بود، آزاد کردند وابتلا هفت جهنم را نیز به جان خریدند تا آزاد باشند. ستاره کوچک نیز دردست این موج ازقید وبندهای هراسناک خورشید خود را رها کرد اما نه گریبان پاره کرد ونه ازآن قوم بلاکشیده گریخت، اندیشید که باید راه چاره ای باشد. اما درپیش رو تاریکی بود و جهنم هفت ابتلا که برآنها آگاه بود. مرگ نخستین ابتلا بود که درکمین آن افتاد. اما مرعوب مرگ نگشت ونهراسید که او را عهدی زیبا باعشق بود، پس ازبستر مرگ برخاست.
ماه و ستاره\ـ
ستاره درتنهایی خود، ماه را به خاطر آورد و به سوی برادر خود ماه شتافت و ازدیدارش شادی ها کرد. اما ماه ستاره را به خاطر نداشت. ماه غمگین وسرد وخاموش وبی مهتاب بود. غم هجران برجانش خیمه زده بود واو را پل های امید شکسته بودند. ستاره ازاحوال او برخود لرزید وپرسید:« برادر چیست اینهمه تاریکی وغم هجران؟ چرا بگذاریم خطاهای خورشید ما را بکُشد؟ غمگین مباش! برخیز تا درخشان و زیبا چون ماه بتابی. تا خورشید بداند که ماه را نیازی به او نیست که نورستارگان ازآسمان است!»ـ
ماه ازگفته ستاره به حیرت شد اما اندیشید که باید خواهر بینوا راعقلی درسرنمانده باشد که خورشیدیان را جنون وتوهمات بسیارآمده بود، پس غم های خود انکارکرد وگفت:« خواهرم، نه ماه هستم ونه مرا نوری است! نمی دانم کیستم وچیستم، چون گم شده درگم شده ام. درتاریکی بی پایانی رها شده ام. مرا نه خدایی است و نه خورشیدی و نه مدار ومنظومه ای و نه باوری به آسمان برحق یا زمین ناحقی. چون شناوری در دریای بی ساحل شده ام! مرا به حال خود بگذار!»ـ
ستاره با افسوس گفت:« می بینمت که دردام های بلا گرفتار آمده ای! دریغا که ماه بودی و روح کلام پاکان با جان تو درهم آمیخته بود؛ چه برجان پاک تو گذشته است!؟»ـ
ماه ندانست کدامین بلاها- بیحوصله پاسخش داد:« هیچ! برآسمان خیال بودم، اما اینک برزمین سخت حقیقت واقع شده ام. اگرروزی ماه بودم اینک آدمی هستم خاکی و یک مرد! و تو کیستی و به دنبال چیستی، ای زن؟!»
ستاره برآشفت و فریاد زد:« خاموش!ای گمشده درگمشده ! ازکهکشان ها به زمین نیآمدی تا مشتی خاک ناچیزباشی! آمدی تا خاک تیره ازتو بشکفد وبهار ازتو بردرخت جان شکوفه کند وپلی بین زمین وآسمان باشی! سرودهای توانسان خاکی را ستاره کهکشان ها نمود وتو را چه احوالی است این روزگار؟ چرا گمشده درتیره گی خاک گشته ای؟ چیست این خسوف ملال انگیز و خاموشی.»ـ
ماه تآملی نمود. بعد دردمندانه پاسخ گفت:« خواهر بینوایم! کلام من دیگر پلی بین زمین وآسمان نیست. انسانی خاکی ام و براین باورم که جملگی آدمی هستیم وازخاک زاده شده و به سوی خاک بازمی گردیم. همه می میریم! شاید گیاهی نوازخاک سرزنیم یا جانوری یا بازبشری دیگر، درگوشه ای ازاین فلک خاکی دوباره زاده شویم وتا به ابد این چرخه خواهد بود. چرا به کسی باورکنیم که با فریبٍ عشق- عقل و آزادی ما بستاند و برما سلطه جوید. سلطه گری روح آدمی را می کُشد! چیست آدمی بدون عقل وآزادی واراده خود که آن را به کسی؛ عاقل یا دیوانه واگذارد!؟ چون کودکان وعده بسیاراز زمینیان وازآسمانیان شنیدیم! دیگر بس است! براین باورم که بر فرازاین جهان خاکی نیزکسی نیست که او را اراده ای برخاکیان باشد و یا خاکیان را به سوی او بازگشتی باشد! با من افسانه مگو! ازاین طوفانهای پر بلا گذشته ام و به ساحل تقدیر زمینی خود رسیده ام. مرا به حال خود بگذار!»ـ
ستایشگرستارگان\ـ
ستاره به اوگوش داد. آهی کشید وگفت:« می دانم برادر! وخود ازبلاکشیدگان این طوفانم! وازراز چرخه زمین با من گفتی- ونگفتی که دراین چرخه ابدی- آنان که ستارگانند به کهکشان خود بازمی گردند، حال آنکه خود دروصف این ستارگان، سخن ها گفته ای! آیا تو را براین بازگشت،عهدی نیست!؟ چیست منظومه ای بی ماه خود؟ چیست یک ماه بدون آسمانی برای تابیدن ودورازستارگان زیبا. ای ستایشگرستارگان، درحیرتم که ازپس آنهمه سرود وستایش های پاک، به کدامین تقدیر خاکی خود رسیده ای؟!»ـ
ماه را درشتی های خواهرکوچک گران آمد و با طعنه گفتش:« مرا هیچ عهدی نیست جزخصم شریران بودن وتو را چه عهدی است؟»ـ
ستاره کوتاه گفتش:«
من نیزخصم شریرانم! اما می خواهم تو را ازعصیانت بازگردانم وخورشید را ازخدایی- وازجهنم رنج هایی که قوم را درآتش آن افکنده ومی سوزاند، بازدارم، اگربتوانم!»ـبدگمانی\ـ
ماه با حیرت گفت:«
ما را بازگردانی؟ چه معمایی!»ـستاره تیز گفتش:« این معما برمن روشن است!»ـ
چون ستاره بی هراس وبی پرده با ماه سخن گفت، ماه بد دل گشت و اندیشید که بیشک مکری درکاراست وباید آن مکر ازجانب شریران باشد، پس به تلخی تمام ستاره را گفت:« براین باورم که توبیراه می روی! خورشد با تمام خطاها، خصم شریران است وقوم با جان ودل خود او را اطاعت می کند وتو را چه کاری به کارقوم است؟ آیین آنان جنگ واستقامت است ودیگرآیین ها، تسلیم پذیری است! برو و نیک درآیین خود اندیشه کن!»ـ
ستاره ازپاسخ او تکان سختی خورد وچون غباری کوچک برجای ماند. ماه به تلخی وسردی ستاره را ازخود راند ودرب اعتماد خود به روی اوبست!ـ
ستاره تنها ماند و زمان درازی گذشت؛ بادهای سرد و مرگزای هجران براو نیز وزیدند وازفراز جانش گذشتند. تاب آورد و بهارشد. ستاره باز به سوی ماه رفت.
ماه بزرگ وغبارکوچک\ـ
ماه پرسیدشبازگشتی خواهرکم؟ چرا؟ تو را با من عاصی چه کاراست؟ آیا بازهم برآن عهد و آیین خود هستی؟»ـ
ستاره گفت:« :« آری! باورم برزمین وبرآسمان پا برجاست؛ نه زمین بدون آسمان ونه آسمانی بدون زمین زیبا ویا گویاست. بازگشتم زیرا تو را گم کرده ام! وآنهمه زیبایی را که با تو گم شده است! بازگشتم تا به توبگویم؛ انسان غبارکهکشان هاست و شاید آواز کهکشان ها را دوباره ازغبارخود بشنوی! خاموشی و خسوف تومرا رنج بزرگی است.»ـ
ماه ازگفتارستاره به شگفت آمد، اما دل وخاطرخود به یادها و به بادها و به باورهای زمینی سپرده بود پس به سردی پاسخش گفت:« افسوس! باورهای من ومزامیر من اینک زمینی وعصیانی علیه آسمانند! امروزمقدسین آسمانی هیولاهایی هستند با مشت های آهنین که زمینیان را می کوبند ومی بلعند و فردا هم همین خواهد بود! ویرانگری ها و فتنه های تقدس دیگر بس است وبیزاری است؟ مرا روز و روزگار وزندگانی ای خاکی است که در دامن پرمحبتش خرم و دلشادم. آیا آمده ای تا روزگاربرمن سیه کرده و مرا برخاکسترفنای دوباره بنشانی؟! »ـ
قلب ستاره ازخنجر کلام ماه زخم دید وخون چکان شد اما گفتش:« مرا از تیغ کلام تو ترسی نیست؛ اگرچه تیزی آن قلبم می شکافد اما نتوانی مرا خاموش کنی. بدان که آنچه گذشت، دامی بود و چرا چنین به دامنش افتاده ای؟ کفروعصیان تو دشمنان را مزیدی برعلت آمد و بدزبانی ها وبدگویی های شریران، قلب مرا رنجی است بزرگ؛ گویند محبت بیگانگان به دل گرفته ای ودیار بیگانه را بردیارخود برگزیده ای! چراچنان کردی تا آنان چنین گویند و چرا چشم خود برخطای خورشید بستی تا چنین روزگار پربلایی برما بگذرد؟ بنگربه کتف هایمان که درمیانش خنجری است؛ وبه سینه هایمان خالی ازقلب
هایمان!؟ نگاه کن! ببین دودهای خورشید را! و درهای هفت جهنمی را که به روی ما گشود!»ـماه بی اعتنا به گلایه خواهر، ازبدگویی دشمنان به خشم شد وگفت:« این کوران و کران وکهنه پرستان چه می گویند؟ مرا تیغ وتیزی کلام چون شمشیراست و مرا باکی نیست ازآنچه دشمنان برمن بندند! اما مرابا خورشید کاری و براو توانی نیست. تا او خصم شریران است، براوحقی است. ما را نیزخصم همان شریرانند. پس خاموش باش وبسوز و بگذار که به راه خود رود، او هرگز ازبرج وبارو- و باورهای زمینی وآسمانی خود تا دم مرگ نیز بازنمی گردد. شاید روزی آن قوم دلیر و گرفتاردربیابان بلاها را به مقصدی رساند. چه دانیم؟! اما افسوس!» ـ
کهکشانی که غبارگشت!\ـ
ستاره ساکت دربهتی عجیب به ماه چشم دوخته بود.ـ
ماه او را دلداری داد و دلسورانه گفتش:« خواهرکم چرا چنین به حیرتی! آنچه برما رفت، ازسختی وذات راه ما بود وخورشید را گناهی نبود. شریران بودند که ازما قربانی گرفتند!»ـ
ستاره به خشم پاسخش گفت:« اما درمعبد مقدس ازپرستش واطاعت خورشید گریزی نبود، آیا براوعصیان نکردیـ
ماه به محبت گفتش:« گذشت! حال که نجات یافت ای، اززندگانی بهره گیر! کامی به شادی ازجهان برآور وکامی ببخش! آدمی را همین سفره زمینی بخشیده اند وغم وشادیها ومصایب ولذتهایش را! پاروکش براین رود و به راه خود برو! رها کن باوروآیین مرده را!»ـ
ستاره لب به دندان گزید وسخت پاسخش داد:« ازاین بحیرتم که من چگونه خورشید را ازمدارقدرت- و ترا ازجاذبه کامروایی - جدا سازم وتو مرا به کدام سو می خوانی! اگر خاموش شوم، مرا دیگرچه عهدی زمینی یا آسمانی است؟ ازآیین چیزی نمانده جز پرستش غروب خورشید درگوشه بیابانی. آیا راه این بود وآیا این است آن کهکشان امید آینده که جان ها و هستی ها نثارش شدند وآن بنایی که قربانیان ما سنگ بنای آن گشتند؟ آیا آدمی دراین جهان تنها بزی است برای قربانی شدن!»ـ
ماه به عجزگفت:« خواهرکم، هیولای قدرت وثروت و فریبکاری درهرگوشه ای چنان رشد کرده که ما را برآن توانی نیست؛ با مشت آهنین و با سلاح فتنه گری درمیان میدان اند و می جنگند. ما راه خود جدا کرده ایم. راه ما راه زندگی ا
ست و زندگی زیباست وعمرمی گذرد..!»ـستاره فریاد زد و گفت:« هراسناکم ازبدعهدی؟! ازاینهمه غم خواهم مرد!»ـ
ماه سکوت کرد وستاره ازغم چون غباری برخاک افتاد! آسمان براحوالش گریست و روزها وشب های بسیاری سرد و بارانی شدند!ـ
جنگی برای عشق \ ـ
بازهم زمان گذشت. ستاره باز هم در سفر زمینی خود درپی ماه روان شد؛ قلب پرعشق او گوییکه قوی ترازقلب های عاصی و پرقدرت برادرانش بود وپرتوکوچک وپُرستیزش را نیز پایانی نبود. ماه بزرگ بود وبرعصیان زرد خود استوار ماند. اما سرانجام روزی با قلب خود به ستاره باورکرد، آنگاه نقشی ازآسمان آبی وپرستاره کشید وبرآن نوشت:« یک آسمان ستاره زیبا وبیداررا دوست دارم!» ـ
قربانگاه وقربانیان\ـ
خورشید نیز کاروان وقوم خود درآن بیابان پر بلا برکشتی نوح نشانده بود و خود ازساحل جهان برآن کشتی نگهبان بود. افسوس که طوفان بلا برسرکشتی مقدس نوح می بارید. شریران و فتنه گران، آن دلاوران دربند بلاها را، چوبره ها به قربانگاه می بردند وذبح می نمودند. گویی باوری جزاین باقی نمانده بود که راه های زمین برآنان بسته و راهی جز بازگشت آنان به سوی آسمان گشوده نمانده است.ـ


آه! راه دراز بود و صد بار مردن ودر بامدادی دیگر، چون ققنوس ازخاکسترخود پرکشیدن بود. صدبار شکستن ، وصدبار برخاستن واز دروازه های مرگ گذشتن بود. پنداری که کسی برآنهمه زخم های زمینی مرحمی آسمانی می نهاد. تا اینکه آن روز به عمریک قرن گذشت؛ با روزهای روشن و با شب های تاریکش، با طلوع ها وغروب هایش، با زیبایی مهتاب و با خسوف ماه، با رؤیاها و کابوس هایش، با ستارگان زمینی و با آدمیانش ازغبارکهکشان ها به پایان رسید. تا پایان آن روز کهن خورشید خصم شریران ماند و به راه خود رفت و با منظومه خود ازپیچ وخم ها وفرازو نشیب های زمینی گذشت و پنداری که تا افلاک آسمان نیز بالارفت. از روشنایی و تاریکی وطلوع ها وغروب ها و کسوف ها گذشت و برقوم خود تابید وبرآنان پرتو شادمانی و پیروزی های زمینی وآسمانی افکند.ـ


آن قوم دلیرازجان خود مشعلی ساختند تابناک وفروزان تا دوردست ها و دریغا که آن جان از نزدیک کوره گدازان رنج بود، چندانکه آه آن قوم سوزان چون آتش برق بود. برخی خورشید را تحسین وبرخی ملامتش نمودند و برخی رازش دانستند وبرخی دیگر رازهایش برملا کردند. برخی او را جان جانان و برخی دیگر او را دشمن جان دانستنش وهرقصه اینگونه خواهد بود؛ تلخ وشیرین! ـ


قصه این غبارکهکشانی، چون کشتی برآبهای زمینی روان بود تا به اقیانوس ابدیت پیوست. چنین حکایت کنند که خورشید، ماه وستاره به آسمان باز گشتند. خورشید باز همان جهنم سوزان و گدازان آتش شد و بر زمین تابید و زمینیان را خرمی بخشید. ماه غزلخوان درآسمان روان شد و اشک مهتاب از دیده روان کرد وکس راز آن اشک مهتاب را ندانست. و ستاره درمیان غبارهای کهکشانی گم شد وافسانه ای ازافسانه های انسان از غبارکهکشان ها به پایان رسید! ـ
حکایت کنند؛:ـ


بعد ازآن شب بلند یلدای زمستانی، روزی نو طلوع نمود و روزگاری نو برآمد وجهانی نو بناشد. آیندگان را نه خورشیدی بود و نه ماه و نه ناله ای به سوی آسمان روان و نه سایه شوم شریران برسر. برگزیده وغیربرگزیده- آسمانی یا زمینی ـ همه انسان بودند وبرخوردار ازحقوق انسانی. آنان را خرد ودانش رشد یابنده چون ملل آزاد، چراغ راه بود. آنان را سجده برانسان وستایش برمقامی نبود که بشرقدرت طلب وفریبکاررا سجده نشاید. آنان به حقیقت وضرورت عقل و آزادی وعدالت برای زیستن آگاه گشته بودند. یکی برگزیده ازسوی آسمان و دیگری ما بین زمین وآسمان و دیگری زمینی و خلقی درته چاه نبود. فتنه تقدس و کینه های پوچ برسرباورهای پرفتنه وپرفریب، حنایی بی رنگ بود. مرگ و نفرت وکینه و فریبکاری برسرقدرت خریداری نداشت. برقله قدرت، قانون وعدالت خدایی می کرد. آسمان برجای خود و زمین درجای خود وسایه خدا برسر همه وآسمان مملو ازستارگان چشمک زن شاد و خندان درآن بالاها بود!!ـ
پایان!ـ
یونی 2011- تیرماه 1389!ـ

lunedì, 13 giugno 2011

خاله سوسکه وآقا موشه و ولی فقیه

نوشته ملیحه رهبری

قصه خاله سوسکه وآقا موشه و ولی فقیه

خاله سوسکه آهی کشید وگفت:« آه ای خداوند که تبارک نام تو و تعالی جد توست، من هم مخلوقی از مخلوقات تو درعالم هستم و به تو نیازمندم. بعد از مرگ پدرم بزرگوارم مرا تنها مگذار و درمیان مردمان انگشت نما منما وازجانب خودت برای من یار ویاوری قرار ده که جوانمرد ومهربان باشد، شجاع و دلیرباشد، خوش نام وبلند آوازه ونیکوصفات باشد. خداوندا؛ درقلب های ما محبتی زیبا قرار ده که قصه آن زبانزد خاص وعام گردد وحسودان برآن غبطه خورند. پروردگارا؛ دردرگاه لطف و کرم بی پایانت، اینهمه اما چیزی نیست که به سوسکی عطا نمایی! آمین!»ـ
خداوند راز ونیازصادقانه خاله سوسکه را شنید وازآن به خنده افتاد. پرتوخنده شادمانه خداوند درآن انبارتاریک نوری افکند! وازآن نور زیبا، معجزه عشق اتفاق افتاد! ازقضای خوب یا بد روزگار، درهماندم آقا موشه سرخود را ازسوراخش بیرون آورده ودزدانه گوشهای تیز خود را به راز و نیازخاله سوسکه سپرده بود که ناگهان آن نورزیبا، چون تیری قلبش را نشانه رفت واتفاقی افتاد. آقا موشه تکانی خورد ونفهمید که چه شد یا چه اتفاقی افتاد؟ اما یک اتفاقی افتاده بود! چون برای اولین بار آقا موشه نترسید و فرار نکرد بلکه ازسوراخ خود بیرون آمد وبی اختیارچند گام شجاعانه به سوی خاله سوسکه برداشت وجرأتی به خود داد و به او نزدیک شد. سوسک بسیارقشنگی را دربرابرخود دید که زیباتر از او ندیده بود. پس سلام بلند بالایی به اوکرد. خاله سوسکه درحال پاک کردن اشک هایش بود که ناگهان موش بزرگ وقشنگی را درمقابل خود دید. خاله سوسکه جواب سلام آقا موشه را داد وکمی خجالت کشید، چون حتما آقا موشه صدای راز ونیازاو را شنیده بود وشاید به همین دلیل به سراغش آمده بود. اما آقا موشه چیزی به روی خود نیاورد و با ادب و احترام سرصحبت را با خاله سوسکه بازکرد. ساعتی بایکدیگر ازهردری سخن گفتند وهرچه بیشترسخن گفتند، محبت بیشتری نسبت به یکدیگرحس می نمودند تا آنکه آقا موشه حس کرد که یک دل نه بلکه صد دل عاشق خاله سوسکه شده است. پس زبان به ستایش خاله سوسکه گشود؛ وگفت که او زیباترین سوسکی است که او دیده است وحال نیز براوعاشق شده است و خیال خواستگاری از او را دارد واگرخاله سوسکه آن را بپذیرد، آقا موشه او را ملکه سوسک ها خواهد نمود. قصری برایش خواهد ساخت که دیوارهایش همه ازپنیر باشند وچلچراغ هایش از پوست گردو وفندق وبادام باشند و فرش هایش ازنرم ترین و خوشبوترین زیره های سبز باشد و باغچه هایش پر ازسبزی و ریحان وتمام خوراکی های لذیذ را برایش فراهم خواهد نمود.(خواهد دزدید!) آقا موشه که جز خوراک وخوراکی دنیای دیگری را نمی شناخت، آماده بود تا تمام خوراکی های دنیا را نثار معشوق خود کند. خاله سوسکه از اینهمه محبت خیلی خوشحال شد اما به آقا موشه گفت:« حتما من درخانه تو خوشبخت می شوم اما یکروزی از اینهمه خوراکی سیرخواهم شد، آنوقت برای دوست داشتن، چه چیزی خواهیم داشت؟» آقا موشه که ملتفت سؤال خاله سوسکه نشده بود، بازگوشهای خود را تیز کرد وپرسید:« شما بفرمایید که چه چیز دیگری برای خوشبختی ملکه سوسک ها لازم خواهد بود تا من فراهم نمایم!» خاله سوسکه گفت:« یک همسر شایسته برای من باید شجاع باشد زیرا من خواستگاران زیادی درمیان سوسک ها دارم و آنها با تو خواهند جنگید، وانگهی اتفاقی که بین من وتو افتاده است، یک اتفاق عادی نیست و حتما دست خدا در کار است، پس تو باید شجاع باشی و مثل همه موش ها ترسو نباشی تا داستان عشق من و تو قصه ای خدایی شود.» آقا موشهٍ عاشق ونازک دل که عقل خود به کلی ازکف داده و یکسره پابند دل خود شده بود، دربرابرخاله سوسکه زانو زد وقسم خورد که به خاطراو نه فقط با خواستگاران حسود بلکه با گربه های انبارهم خواهد جنگید وبه هرکار شجاعانه دیگری هم دست خواهد زد و چنان شجاع وعاشق شده است که هیچ شیری به پای او درشجاعت نمی رسد و چنان دندان های تیزی دارد که با آن ریشه تمام بدی ها وظلم ها وستم ها را خواهد جوید چندانکه به زودی اثری از آنها بر روی زمین باقی نماند واینهمه را انجام خواهد داد تا خاله سوسکه دربهشتی امن زندگی کند و تا قصه عشق وعاشقی او درافسانه ها باقی بماند. و درپایان به خاله سوسکه گفت:« قسم های مرا باورکن!»ـ
خاله سوسکه قسم های آقا موشه را باور کرد و باغرور بسیار از وجود چنین عاشق شجاعی، خواستگاری او را قبول نمود! قرارشد که آقا موشه دست به کار شود وخانه ای درخور بسازد تا ملکه سوسک ها بتواند درآن سکنی گزیند وبعد با یکدیگرازدواج کنند. بعد از این قول وقرارهای شیرین چون عسل، هریک به سوراخ خود رفت تا درباره آینده وآرزوهای دور و دراز خود فکر کند. دست بر قضا خاله سوسکه وآقا موشه درانباری لانه داشتند که متعلق به بیت رهبری و ولی فقیه بود، جاییکه درآن دوربین های مدرن کار گذاشته بودند وحتی یک سوسک یا موش هم ازدیده دوربین های حساس پنهان نمی ماندند وتمام این اتفاق از راز و نیاز خاله سوسکه با خداوند و تا خواستگاری آقا موشه در دوربین انبار ثبت شده بود. درپایان شب که نگهبان انبار ویدیوی حفاظتی را چک می کرد، ناگهان سوسک و موشی را دید که با یکدیگرآهسته در نجوا بودند وگفتگو می کردند، چون انبارمتعلق به بیت مقام معظم ولی فقیه بود، حتی گفتگوی یک سوسک وموش هم مورد حساس امنیتی بود و نباید در پرده راز باقی می ماند. به همین دلیل ویدیو را برای بررسی و پی بردن به گفتگوی سوسک و موش به بخش ویژه شنود اجنات(جن ها) در وزارت اطلاعات فرستاد. در وزارت اطلاعات با استفاده از تکنولوژی پیشرفته چینی برای شنود ماوراء طبیعه توانستند مکالمات آقا موشه وخاله سوسکه را ترجمه کنند وگزارش آن را تهیه کردند ویک نسخه هم به دفتر ولی فقیه تقدیم نمودند زیرا تمام این اتفاقات در انباری بیت ولی فقیه، اتفاق افتاده بود وایشان باید درجریان امورات انباری خود قرارمی گرفتند.
اما بشنوید ازآن حضرت امام یا ولی فقیه که هر روز بعد از نماز صبحشان، روبه دیواری پوشیده با پارچه سیاه می نشستند و خلوت می نمودند وبا شبحی حرف می زند که معلوم نبود از اجنه یا شیاطین یا دیگر موجودی از ماوراء طبیعه است اما حضرت امام این فرض را برخود واجب نموده بود که دراین باره شکی نکند و فرقی نداشت که خدا یا شیطان باشد مهم این بود که نظامش را حفظ کند. هر روز آن شبح قدرتمند، پیچ های شل شده حکومت ونظام ولی فقیه را سفت وبقای آن را تضمین می کرد. هر روز آن شبح خبیث تأکید میکرد و به ولی فقیه می گفت:« تو نماینده من در روی زمین هستی! با اقتدارکامل بکش و نابود کن تا خیال خود وخیال ما را ازبابت دشمنان نظام ما راحت کنی! همین کافی است!» بعد آن شبح ناپدید می شود و راز ونیاز ولی فقیه با دیوار تمام می شد.
آنگاه جناب ولی فقیه تمام گزارشات امنیتی روزانه را قبل ازصبحانه مطالعه مینمود تا اشتهایش برای خوردن و بلعیدن باز شود که درآن صبح ناگهان این گزارش عجیب را دید و برخود لرزید. ترسید که مبادار بنا به خواست خداوند، موشی شجاع وعاشق درانبار ایشان پیدا شده باشد که قصد برکندن ریشه ظلم وظالم را داشته باشد و ووجود حتی یک موش شجاع وعاشق که به جان خود نیاندیشد، در بیت ولی فقیه و دربیخ گوشش تهدیدی برای کل نظام ایشان بود ودراین هنگام وبه ناگهان فریاد وامصیبتای! حضرت امام بلند شد. اطرافیان ومحافظان صدای فریاد ایشان را شنیدند و سراسیمه وارد اتاق شدند وامام را درحال و روز آشفته ای ملاحظه نمودند. جویای احوال ایشان شدند که امام نتوانست سخن گوید وبا دست اشاره نمود که همه خارج شوند ودوباره تنها شد. به فکرچاره افتاد اما ازآنجا که یک سیستم عریض وطویل امنیتی برای مبارزه با هر جنبده ای ازآدمیزاد وغیرآدمیزاد و حتی سوسک و موش داشت که بوی شجاعت بدهد، پس وزیراطلاعات خود را سریعا احضار نمود و به آن جناب ملا گفت؛« چنان پریشان است که حتی صبحانه هم نخورده است. زیرا ازمیان موشان ترسو درانبارهای ایشان که به خوردن و دزدیدن مشغولند یکی پیدا شده است که عاشق شده و ادعای شجاعت کرده است و می خواهد ریشه های ظلم وستم را بجود وظالمان را از روی زمین بردارد واگر چنین شود کار نظام ساخته است!»ـ
وزیراطلاعات که فردی با تجربه بود و انبوهی از این موش های پرمدعای انبارحضرت امام را نابود کرده بود، به او دلداری دارد که نترسد وبا کمک تله موش ومرگ موش وسم های قوی وگربه های تیز دندان و تیزچنگ، پروده در وزارت اطلاعات، تا چند ساعت دیگراثری از این پدیده نوظهور در انبار باقی نخواهد ماند. اما قلب ولی فقیه به دلداری های وزیرش آرام نشد وبه آن ملای وزیر گفت:«من نه ازشرق می ترسم ونه ازغرب و یا ازچین و ماچین که درپشت پرده، جملگی رفیقان ما هستند. من فقط ازآنروز وازخواست خدا می ترسم که دعای این ملت مظلوم را مستجاب کند و بخواهد با موشی بساط نظام ما را برچیند، همانگونه که با پشه ای بساط ظلم نمرود را برچید واز این می ترسم که با این کار ما را در میان مریدانمان از عرب وعجم رسوا و بی آبرو کند! ازاین عاقبت شوم است که برای نظام می ترسم!» جناب وزیر با آنکه خود ملا بود اما ازگفته های ولی وفقیه که ازموشی بترسد، خیلی خنده اش گرفت. گمان کرد که به دلیل کبارت سن، ایشان عقل از کف داده باشد، پس او را دلداری داد وبا اطمینان گفت:« حضرت امام نترسید که خواست خداوند هم اسباب وسببی دارد واین اسباب وسبب ها هم جملگی دردست ماست. ما کشتار جمله موش ها وسوسک های انبار را تا شب برای شما گزارش خواهیم نمود. خطرو فتنه رفع خواهد شد!» ولی فقیه ازاعلام آمادگی سریع سیستم اطلاعاتی برای رفع فتنه، خوشحال شد و خیالش از بابت این خطرحساس که می توانست ازجانب موشی اما با اراده خدا باشد، راحت شد وجناب وزیر را مرخص نمود تا هرچه زودتر به کارهای خود برسد و برای او و وزارتخانه اش دعای خیر کرد تا پروژه کشتار بزرگ علیه دشمن موذی را با موفقیت به انجام رسانند وبساط فتنه گری سوسک ها وموش های انباری را برچینند.ـ
اما غافل ازآن بود که اتفاقا آقا موشه تمام این صحبت ها را شنید. چطوری!؟ گفتیم که آقا موشه وخاله سوسکه نامزد شدند وآقا موشه؛ این عاشق بینوا به فکرش رسید که صبح زود برای خاله سوسکه هدیه ارزشمندی ببرد و به یاد سکه ها واشرفی های زیر تشکچه ولی فقیه افتاد که هرصبح ازآنها به نور چشمی های خود هدیه می داد. پس صبح زود به اتاق ولی فقیه رفت تا ازاشرفی های زیر تشکچه نماز او یکی را برای خاله سوسکه عزیزش کش برو و به اوهدیه کند که اتفاقا ولی فقیه درحال گفتگو با وزیر اطلاعاتش بود وآقا موشه که نزدیک به تشکچه آقا کمین کرده بود، همه آن تصمیمات جنایتکارانه را شنید وغرق تعجب شد و با خود گفت:« ای بابا! اینها دیگرکی هستند! عجب اعتقاداتی دارند! آنها که مرید این ولی فقیه احمق هستند، آنها دیگرکی هستند؟ اینکه خودش، ازیک موش حتی یک پشه می ترسد مبادا که اراده خدا را اجرا کند وبساطش را از روی زمین بردارد! یعنی با آن عمامه بزرگش که تمام موش ها توی آن جا می شوند باز از من می ترسد! من که زورم به کسی نمی رسد وآنهمه رجز خوانی دیروزم برای خاله سوسکه از مستی عشق بود وحالا عقلم سرجایش آمده است.عجب غلطی کردم!»ـ
پس بدون برداشتن اشرفی برای خاله سوسکه فرار کرد و سریع به انبار برگشت وتمام موش وسوسک های انبار را ازتصمیات ولی فقیه با خبر کرد. موش های دزد و دله که تا امروز بهترین جای دنیا را انبارهای پرنعمت ولی فقیه می دانستند ودعاگوی خودش وانبارهایش بودند، ازشنیدن این خبر برآشفته وعصبانی شدند وشروع کردن به فحش دادن به آن احمق! سوسک ها هم بنای جیرجیرکردن واعتراض را گذاشتند اما همگی تصمیم به ترک این انبار و رفتن به انبار دیگری را گرفتند تا جان خود را نجات دهند. تنها خاله سوسکه بود که به آقا موشه گفت:« تو به من قول داده ای که شجاع باشی و یک موش ترسو نباشی تا ما شایسته عشقی باشیم که بخواهد زبانزد خاص وعام گردد.» آقا موشه با تعجب پرسید:« اما خدای تو ما را ازخطر با خبرکرد و باید فلنگ را ببندیم وفرار کنیم ودریک جای امن وامانی با هم عروسی کنیم!» خاله سوسکه گفت:« چرا فکر نمی کنی که خداوند تو را از وجود دشمنت با خبر کرد تا بتوانی ادعای شجاعتت را به خاطر عشق ثابت کنی. ولی فقیه تمام امکاناتش را علیه تو و تمام دوستان تو وهمسایگانت به کار گرفته است آیا تو هیچ سلاح وامکانی نداری تا با او بجنگی وهمانطورکه او می خواهد تو را نابود کند تو نیز او را نابود کنی؟ فکرکن ببین که چرا آدم ها ازموش ها می ترسند؟ ازچه چیز موش ها می ترسند! » آقا موشه ازخاله سوسکه خجالت کشید وسرش را پایین انداخت اما دردلش حس می کرد که دیگر آن موش سابق و مثل همه موش ها ترسو نیست و در قلبش هیچ ترسی وجود ندارد ونگران فرار کردن هم نیست. درهمان هنگام انبارخیلی شلوغ شد وهزاران موش از سوراخ هایشان درآمده و تیز وتند درحال دویدن وخروج و فرار از انبار بودند وسوسک ها هم ازلای درز دیوارها واز داخل لانه های خود بیرون آمده و به تندی درحال فرار بودند و دراین هنگام خاله سوسکه بدون هیچ ترسی جلوی خانه اش ایستاده بود وآنها را نگاه می کرد و درانتظارجواب آقا موشه هم بود. آقا موشه فکری کرد وبه خاله سوسکه گفت:« دردلم ترسی ندارم وبه قولی که به تو داده ام عمل می کنم وآن ظالم را از میان برمیدارم همانگونه که او می خواهد مرا وتو را وهمه را از میان بردارد، اگرچه ناخواسته وارد این ماجرا شده ام اما من هم دندان های تیزی دارم و بسیارزیرکم و دشمن من هم نقاط آسیب پذیروحساسی دارد، خدمتش خواهم رسید. تو درست می گویی و آدم ها از موش ها می ترسند به خصوص درشب، وقتیکه درخوابند! پس برو به خانه و در را بروی خودت ببند تا گازها وسم های قوی که امروز وارد انبارخواهند کرد، ترا مسموم نکند! فردا این اوضاع واحوال دیگر نخواهد بود وما یکدیگررا خواهیم دید وامیدوارم که ولی فقیه را به سزای عملش رسانده وشجاعت وشایستگی خودم را دراثبات عشقم نشان داده باشم! برو به خانه تا فردا!» خاله سوسکه با غرور نگاهی به سوی موش شجاع خود کرد و بعد به داخل خانه اش رفت و در را بست و به خطری که درپشت درب خانه اش بود، فکر هم نکرد. آقا موشه هم پا به فرار گذاشت واز انبارگریخت. درگوشه ای کزکرد و مشغول نقشه کشیدن شد و منتظررسیدن شب ماند.ـ
آن روز انبار به حالت آماده باش کامل درآمد. درابتدا چندین کپسول گاز سمی به انبار انداختند تا موش ها را بی حال وبی حس کنند و بعد گربه های وحشی و گرسنه را به داخل انبار روانه کردند تا با شامه تیزخود آنها را پیدا کنند اما هیچ موشی دیده نشد. پس تمام انبار را خالی کردند تا موش ها وسوسک ها را پیدا کنند، اما باز هیچ موش وسوسکی دیده نشد. تا شب انواع واقسام آدم ها از انواع واقسام بخش های مختلف حفاظتی وامنیتی ودفاعی از وزارتخانه های مختلف، وارد انبار شدند و خارج شدند و دریغ که حتی یک موش یا سوسک هم پیدا نکردند تا به هنگام طعام شام برسر سفره ولی فقیه بگذارند. جناب وزیر که صبح با اطمینان به ولی فقیه قول داده بود، فتنه تا شام پایان می یابد اما برسرسفره شام هیچ گزارشی از رفع آن بلای آسمانی به امام نداد وحضرت امام هم چیزی نپرسید زیرا از فتنه آن موش(یا اجنه) بیشتر ازفتنه آدم ها می ترسید. پس فرمان داد تا رمالان و جادوگران وجن گیران ولایت را حاضر کنند ورفع این شر وفتنه اجنه ها را ازآنان خواست. رمالان وجن گیران، انواع واقسام اوراد واذکاری را که رفع و دفع حشرات وجانوران موذی را می نمود، خواندند و به دیوارهای بیت امام فوت کردند واسپند وعود سوزاندند وبعد به ولی فقیه اطمینان بخشیدند که خطر فتنه گذشت! اما ترس واضطراب ولی فقیه کم نمی شد زیرا هیچ موشی را درانبارنیافته بودند تا نابود کنند وهمه موش ها وسوسک ها غیب شده بودند. ولی فقیه دچار این وهم وخیال شده بود که مبادا خواست خدا درکارباشد که با موشی او را به سرنوشت نمرود دچارکند. دست آخر دکتر ویژه حضرت امام هم حضوریافت ویک داروی شفابخش وآرام بخشی تجویزنمود تا حضرت امام به خوابی عمیق برود اما امام درخواب هم کابوس موشها رامی دید که به او خیانت خواهند کرد.ـ
نیمه های شب آقا موشه ازسوراخی که خود را درآن مخفی کرده بود، خارج شد و وارد رختخواب آن عالیجناب شد و به آرامی وارد پاچه شلوارش شد. ولی فقیه قلقلکش آمد وبه خیالاتی خوش درخواب لبخندی زد وآقا موشه بالا و بالاترآمد وولی فقیه غرق لذت بیشتری شد تا آقا موشه به نقطه حساس دشمن رسید ودندانهای تیزخود را آماده کرد و دریک لحظه چنان گازتیز ومحکمی بربیضه دشمن زد که آن را ازهم درید. ولی فقیه نعره ای چون غول کشید ونفسش از درد بند آمد و ازترس وجود موشی درتنبانش قلبش ازکار ایستاد! موش شجاع هم از شنیدن آن نعره بلند برخود لرزید وچنان تیز فرار کرد که دریک چشم برهم زدن از دیده پنهان شد.ـ
صبح روزبعد غوغایی برپا شد. نزدیکان ودولتمردان وکارگزاران ومریدان ولی فقیه نگران درز خبر به بیرون بودند. پزشک مخصوص پس از معاینه علت مرگ را گازگرفتن یک جانورموذی برنقطه حساس بدن امام وترسیدن وسکته قلبی وی ذکرکرد. دولتیان و مریدان وکارگزاران همه با تردید به این خبرنگاه می کردند وهریک آن دیگری را متهم به قتل مشکوک ولی فقیه می کرد. بالاخره خبرانتشاریافت وعلت مرگ سکته قلبی ذکر شد اما دربرخی روزنامه ها اخبارضد ونقیضی درباره مسوم شدن یا سم یا وجود یک جانور موذی به عنوان علت مرگ نیزذکر شد و اخباری هم ازحضوررمالان وجادوگران وجن گیران درشب قبل از مرگ ولی فقیه در بیت ایشان، به بیرون درز کرد و دررسانه ها انعکاس یافت، القصه آقا موشه شجاع، قیامت پرشوری برپا کرد که خودش هم ازابعاد آن خبر نداشت. ولی خوش وخرم وپرغرور به انبار برگشت و با خودش فکر می کرد که بالاتر از قصری از پنیرو بادام و زیره وسکه های اشرفی، شجاعت اوست که حالا می تواند آن را به خاله سوسکه هدیه کند. اما انبارآن مکان خوب همیشگی نبود وبه شکل وحشتناکی به هم ریخته بود وبوی خیلی بدی می داد و حتی گربه های وحشی هم از بوی سم موش سردرد گرفته بودند وگیج ونالان دربالای گنجه های خالی کزکرده بودند. آقا موشه آهسته وپا برچین خود را به خانه خاله سوسکه رساند. دربسته بود. آهسته آن را باز کرد وسر وصدایی نکرد تا گربه ای بیدارنشود وخطری پیش نیاید. خانه خاله سوسکه بزرگ وپراز دالان های پیچ درپیچ بود اما بوی بسیاربد گاز تمام دالان ها را پر کرده بود. درانتهای آخرین دالان خاله سوسکه برروی تکه چوبی بیحرکت نشسته بود. آقا موشه سلام کرد ولی جوابی نشنید. نزدیک شد وخاله سوسکه را صدا کرد اما بازجوابی نشنید. جسارت کرد و پیش رفت وبا دم نرمش او را تکانی داد اما باز بیدار نشد. ناگهان آقا موشه فریاد زد:« سم!» نکند که سم خاله سوسکه را کشته باشد؟ آقا موشه سخت ترسید اما خود را نباخت وخاله سوسکه را برداشت و به سرعت بیرون ازآن دالان های بد بو آورد. بی آنکه درنگی نماید یا به خطر وجود گربه ها فکر کند، به سرعت برق از برابرچشم آنها گذشت واز انبارخارج شد تا به لب آبی رسید و خاله سوسکه را درآب انداخت ومنتظر ماند تا بهوش آید اما بالهای نازک و قشنگ خاله سوسکه ازبدنش جدا شدند وآب آنها را با خود برد. آقا موشه فریادی زد و خاله سوسکه را بیرون کشید و به روی سنگ کوچکی نهاد و درکنارش نشست وگریه کرد ولی نه غمش پایان می یافت و نه سوز دلش. تا شب درآنجا ماند وعزا گرفت. شب به انبار برگشت وبه خانه خاله سوسکه رفت وبرروی همان تکه چوبی که او بر روی آن خشک شده بود، نشست. چوب بوی سمی قوی می داد وآقا موشه ازشدت اندوه شروع به جویدن چوب سمی کرد. کم کم سرش سنگین شد واحساس کرد که به خواب می رود و بعد دیگر چیزی نفهمید. درخواب خاله سوسکه را دید که بالهایش دوباره روییده بودند واو زنده بود و ملکه قصری بود که دیوارهایش از پنیربودند وچلچراغ هایش ازپوست گردو وبادام و فندق و فرش هایش همه از زیره سبزخوش بو بودند ، آقا موشه چنان خوشحال شد که دیگراز خواب بیدار نشد!ـ
پایان!
12 یونی(جولای) 2011
به امید شادی و به امید پایان این دوران سیاه دیکتاتوری و به امید رسیدن روز آزادی و به امید زدودن غم از دلهایی که ازدست ولی فقیه و نظامش به ویژه دراین دوسال بعد از قیام وجنبش سراسری مردم برای دموکراسی وآزادی وحقوق انسانی، چه درحبس و زندان یا در پشت درزندانها چشم درچشم این هیولا، بلا دیده و بلا کشیده اند! این عزیران نه از دل دور می شوند و نه از دیده. درود جاودان برآنان!
تذکری کوچک: همانگونه که ازقدیم گفته اند درمثل مناقشه نیست در این قصه هم از انتخاب سوژه موش یا سوسک و..، قصد هیچ اشاره یا کنایه ای درکار نیست تنها به دلیل خود قصه انتخاب شده اند!
ـ

sabato, 2 aprile 2011

قصه خیر و شر

نوشته: ملیحه رهبری

قصه خیر و شر
یکی بود و یکی نبود. درروزگاران کهن درشهری بزرگ دو دوست زندگی می کردند که نام یکی خیر و نام دیگری شر بود. خیر وشر ازکودکی با هم به مکتب رفته و با یکدیگر بزرگ شده و با هم دوست بودند. بعد از مکتب خیر در دکان پدرمسگری آموخت و به مسگری پرداخت و شر چون پسرٍ یکی از علمای شهر بود به درس خواندن ادامه داد و علوم بسیاری را آموخت و جوان عالمی شد. دو دوست به سن نو جوانی رسیدند و قدم در آستانه زندگی و آینده خود نهادند. خیرکه جوان فقیری بود به دنبال یک لقمه نان و زندگی ساده ای بود. زنی به همسری گرفت و در دکان پدر پیرخود به کار ادامه داد. شرکه جوان عالم و دانایی شده بود، در سر سوداهایٍ دور و درازی داشت. روزی به دوست خود خیرگفت که می خواهد به سفری دور و درازی برود و خوب و بد روزگار را بشناسد.
او به خیر گفت شهری درعالم هست به نام دیار دوست که درآنجا سعادت واقعی هست. آن شهر آب و هوایی خوش و همیشه بهار و بدون زمستان و تابستان دارد. در جویبارهایش آب زندگانی جاری است واز درختانش نارنج و ترنج طلا آویزان است و زنانش به زیبایی صدف ها و مرجان ها هستند و پادشاهش مهربان و عادل است. درد و رنجی درآنجا نیست. علم ودانش درآن سرزمین تا به افلاک رسیده است و من می خواهم درآنجا درس قضاوت بخوانم و عدالت نوینی را بیاموزم و بعد به دیارمان برگردم و شهرمان را با عدالت، آباد و به نام ترین شهر درجهان کنم.ـ
 خیرکه جوان ساده ای بود، دل به سودای این سفر باخت و از دوستش خواست که او را هم با خود به این سفر ببرد.ـ
خیر به شر گفت که دلش نمی خواهد مانند پدر وپدران خود روزگار را به آهنگری بگذراند و مشتاق است که از عمر خود بهره بیشتری ببرد. شر پذیرفت که او را همراه خود به این سفر ببرد تا تنها نباشد.ـ
خیر از موافقت دوستش خوشحال شد و شب که به خانه رفت زن جوانش را از قصدٍ سفرش به دیار دوست با خبرکرد. زن خیراز شنیدن این خبر ناراحت شد و شیون و گریه و زاری کرد. خیر بسیار ناراحت شد و به اوگفت تو نباید زنی بدون صبر باشی. زن باید در سختی های زندگی با شوهر خود شکیبا و بردبار باشد. ناشاد مباش! نیت من دراین سفر خیر است. در بین انبوه مردمان یک یا دویی بیش نیستند که به دیار دوست می روند و با دست پٌر به دیارخود برمیگردند. ما( خیرو شر) دراین سفر به سعادت واقعی دست یافته وآن را برای شما خواهیم آورد. من از دیار دوست می توانم برای تو آنقدر خوشبختی با خود بیاورم که تو در خواب هم ندیده باشی.ـ
زن خیرکه به گفته های شوهر ساده دل خود باوری نداشت، از او پرسید:« این دوست کیست که تو به دیار او می روی؟» خیرگفت:« نمی دانم وهیچکس هم او را ندیده است اما به گفته های شر باور دارم زیرا که او عالم است!» زن خیر که عزم او را برای سفر جزم دید با ناامیدی وازسر خشم به او گفت:« اینگونه که تو می روی به هرآنچه که خود می خواهی می رسی اما به دیار دوست نمی رسی.» خیرکه جوان بسیار ساده ای بود، چیزی از حرف زن دردمندش نفهمید ولی از موافقت ضمنی او برای سفر خوشحال شد.ـ
چند روزی گذشت و خیراسباب سفر را فراهم کرد و بعد خوش و خرم به همراه دوستش راهی سفر شد. کاروانی تا نیمه های راه آنها را با خود برد و بعد از آن با پای پیاده به راه افتادند. خیر جوانی نحیف وکوچک اندام و سیه چرده اما با اراده و زرنگ بود زیرا که ازکودکی به کار سختٍ آهنگری پرداخته و نان و پیاز خورده وسختی کشیده بود و در زندگی پرتحمل و بردبارگشته بود. و شر جوانی قوی بنیه و خوش سیما و بلند قامت بود که از کودکی خوب خورده و خوب زندگی کرده بود. درس خوانده وعالم گشته بود. رنج چندانی نبرده بود وخوش خلق و خوش مشرب و بسیار خوش بین به دنیا بود و خیلی زود نظر احترام دیگران را نیز به خود جلب می کرد وهمین امر یار بزرگی در مشکلات سفر برای او بود. خیر از دوستی با شر بسیار خوشحال بود. او از جوانان به نام و عالم شهر بود و دوستی با او از موجبات سربلندی وافتخارخیر بود. شر هم خیر را دوست داشت و او را صادق و پاکدل وآراسته به صفاتی یافته بود که درکتابها خوانده بود و از بابت دوستی با او خرسند بود.ـ
دو دوست راه سفر را ادامه دادند. بارهای خود برپشت الاغی نهادند و با پای پیاده از شهرهای کوچک وآبادی های بسیاری گذشتند. شر که جوانی عالم و به زبان هایٍ بیگانه آشنا بود، ازادامه راه پرس وجو می کرد. مردم این سفر را بسیار پٌرخطر و سخت خوانده وآنها را از ادامه راه برحذر می داشتند.ـ
شر به دوست خود خیرگفت که این سفر، سفری ساده نیست و قواعد وآداب بسیار دارد که من تمام آنها را در نزد پدرم و دیگرعلما آموخته ام و خود برآنها عالم ودانا گشته ام. تو اگر می خواهی که تا به آخر این سفر همراه من باشی باید از من اطاعت کرده و قواعد وآداب سفر را با من به جای آوری. خیر با کمال خوشرویی پذیرفت وگفت که اطاعت از عالمان کار بسیار نیکویی است و عالمان را برجاهلان مقام برتری معین است و من را مطیع خواهی یافت. من عزم جزم بر این سفر دارم و از تصمیم خود برنخواهم گشت.»ـ
شرگفت:« ازجمله شروط آن است که در این سفرنباید کسی مالی با خود داشته باشد و به آن دل ببندد. باید مالت را از خود دور کنی.» خیرگفت:« براین شرط آماده ام.» و اندک مالی را که باخود داشت از خود دور کرد و آن را به شر داد. شرگفت:« در این سفر نباید جز یار دوستی بگیری و باید محبت خویشان و نزدیکان را از دلت دور کنی.» خیرگفت:« پذیرفتم و به آنها فکر نخواهم کرد و امید است که بتوانم دل از نیک یا بد یادیشان خالی کنم.» شرگفت:« در این سفر نباید به فکر جانت باشی و باید جانت را به خطر اندازی و با رهزنان بجنگی.» خیرگفت:« از شمشیرهایی که ساخته ام، یکی نزد خود دارم، به هنگام خطر خواهم جنگید.» شرگفت:« باید به روزه داری عادت کنی و چندان به خوردن و خوابیدن نیاندیشی .» خیرگفت:« من با نان وپیاز بزرگ شده ام و هیچ شبی با شکم سیر نخوابیده ام. مرا ازگرسنگی و بیخوابی و رنج و و زحمت هراسی نیست.» شرگفت:« نباید تو را میل به سوی جاه و مقامی باشد و باید مقام خدمتگزاری دوست را بپذیری.» خیرگفت:« مرا با جاه و مقام کاری نبوده و نخواهد بود. پدرم وپدرانم همه کارگر وخدمتگزاران مردم بوده اند و برپیشانی ما ستاره بخت واقبال و مقام بلند نتابیده است.»ـ
شرگفت:« ازآنجا که این سفر طولانی است تو باید نیمی از عمرت را هم به من بدهی.» خیر پرسید:« عمر من چقدر خواهد بود؟» شرگفت:« در دیار دوست عمر جاودان خواهی یافت.» خیرگفت:« نیمی از عمر جاودانم برای تو. با بقیه آن هزاران سال خواهم زیست وکافی است. باز هم شرطی مانده است.» شرگفت:« یک شرط دیگر وآن هم اینکه روحت را هم به من بدهی.» خیر پرسید:« روح من کجاست که آن را به تو بدهم؟» شرگفت:« یعنی که با رأی و نظر من مخالفت نکنی. محبت مرا در دل داشته باشی و مرا چون جان خود عزیر بدانی، چندانکه جان خود از بهرحفظ جان من بدهی.» خیرگفت:« تو تنها دوست مورد اعتماد من هستی و تو را دوست دارم و تو عالمی و من جاهل- و از تو اطاعت خواهم کرد وجان من نیز به قربان تو باد!»ـ
پس ازآنکه خیر تمام شرط و شروط شر را پذیرفت، به سفر خود ادامه دادند. در وسط راه عقلِ "خیر" مانع ازکارِ"شر" شده بود وهی فکر می کرد و می پرسید:« منزل بعدی کجاست وکی می رسیم؟» شریکبار به اوگفت:« منزل ومقصدی نیست. جزعمر ما و راه؛ تجربه وشناخت ما از این راه وسپردنش به دیگران!» خیراز این پاسخ مأیوس وبیمار شد؛ چون قول های خود را به یاد می آورد وشرمنده بود. "شر" چاره دردش چنین دانست و به او گفت:« این عقل تو مانع راه ماست! راه را عاشقانه بیا و میاندیش و غم مخور!» خیرپرسید:«چگونه؟» شر گفت:«عقلت را هم به من بده، تا رنجی ازگذشت زمان نبری!» خیر که بسیار ساده وپاک دل بود پذیرفت وعقل خود به شر داد ودیوانه شد. آنگاه رقص کنان وپایکوبان شد و به هر سازی که شر می زد، او می رقصید وشادمان بود و اسباب تفریح در برهوتِ بیابان هم شده بود."شر" به راستی تنها نبود."خیر"خدمتگزار وچاکر ونوکر و مطرب نیز بود. سفرآسان شده بود اما راه بسیار پرخطر بود و دو دوست رنج بسیار بردند. گرسنگی و تشنگی و بیخوابی کشیدند و با گرگ های بیابان جنگیدند. به دست دزدان و راهزنان به اسارت درآمدند. شلاق خوردند و بردگی کشیدند ولی خیراز هیچ رنج وسختی شکایتی نمی کرد و درهر حال راضی وشکیبا بود. تا اینکه سرانجام دزدان نیز به دست سربازان حاکم به هلاکت رسیدند و خیر و شراز اسارت آنان نجات یافتند و باز به راه پر بلای خود ادامه دادند.ـ
 درعبورکردن از سختی ها وبلاهای این سفر، سرانجام خیر نیز چون شر مردی عالم وبا تجربه شد. سالهای زیادی از عمر او گذشته بودند و او دیگر آن جوان بی تجربه و خام و ناپخته نبود و مردی کامل گشته بود که بسیار دیده و بسیار شنیده و بسیار رنج ها با تن و روح و روان خود تحمل کرده بود، با آنکه به هرسازی که شر زده بود او رقصیده بود اما ازشدت سختی هایی که دیده بود، خندیدن را فراموش کرده بود اما تنگناها و گذرگاه های عجیبی را شناخته وازآنها گذشته وعبورکرده بود که کس را ازآنها خبری نبود و او از این بابت خرسند بود.ـ 
در تمام این سالیان روز و شب به دیار دوست فکر کرده بود. آنقدر این شهر پٌرسعادت را در رؤیای خود مجسم نموده بود که هوای آن را در دور و بر خود حس میکرد. جویباران شیر و عسل آن را می دید و ازآنان می چشید وسیر می شد. از درختانش آنقدر طلا و نقره چیده بود که ثروتمندترین مرد جهان شده بود. شاید به همین دلیل بود که دیگر از شر سؤال نمی کرد که کی به دیار دوست خواهند رسید، زیرا در اندیشه و در رؤیاهای خود(عاشقانه) به آن رسیده بود. درگذشته نیز هرگاه از شر سؤال کرده بود که کجا هستیم و چند فرسخ دیگر باید راه برویم. شر به او پاسخ می داد که ما در راه سعادت هستیم. باید با کمال خرسندی و بدون شکایتی راه سعادت را طی نمود تا به مقصدٍ سعادت رسید.ـ 
القصه، سرانجام روزی دو دوست به شهر بسیار باصفایی رسیدند که مانند آن را ندیده و نشنیده بودند. آن شهر خرم وآباد بود و باغاتی چون بهشت داشت. دشت هایی خرم و گندمزارهایی مثل طلا داشت. هوایش پاک و معطر و جویبارهایش مانند اشک چشم بودند. پس از سالیان سال چشم انتظاری- ناگهان خیر از خوشحالی قاه قاه خندید و به سوی جویباری فراخ دوید و خود را در آن انداخت و پس از سالها تشنگی وخستگی در بیابان ها، ازآب گوارای آن نوشید و سرمست شد و خود را سبک و شاداب و شادان وجوان حس کرد. دوست خود شر را ندا داد که درنگ مکن و زود بیا که ما به دیار دوست رسیده ایم. چنان خرم و شادم که گویی ازچشمه آب حیات نوشیده باشم. شر نیز شتابان خود را به جویبار رساند و نگاهی به صورت دوستش کرد که هیچ غباری از راه یا اثری از پیری و از درد و رنج و از زخم های شمشیر درآن دیده نمی شد. شکی نکرد که به مقصد رسیده اند و او هم از خوشحالی فریاد کشید و خود را در جویبارِ آب حیات انداخت. ساعتی بعد هر دو دوست، شاد و خندان و جوان از چشمه بیرون آمدند و در زیر نورآفتابی که مثل طلا ازآسمان می بارید، بر روی علف های سبز وپرعطری که مانند آن را ندیده و نبوییده بودند، دراز کشیده و به خوابی خوش فرو رفتند. روز بعد با صدای چهچهه بلبلان از خواب بیدار شدند. برخاستند و به دنبال کسی گشتند تا از او سؤال کنند اما هیچکس را ندیدند. شرگفت:« باید رازی در این کار باشد!» خیرگفت:« باید بیشتر بگردیم.» بیشترگشتند و کمتر ازآدمی یا جانوری درآنجا نشانی یافتند. قصرهایی خالی، گنج های بسیار و بازار و دکانهای بی صاحب، خوراک ها و غذاهایی لذیذ در مطبخ ها که اثری از خراب شدن و فساد درآن ها نبود وشراب هایی گوارا دیدند. خوشحال شدند که به شهر سعادت رسیده اند. پس خوردند و بهترین شراب ها را نوشیدند و لباس های زربفت پوشیدند و توبره های خود را پٌرازگنج کردند و شهر خالی را ترک کردند و پس از سالیان سال دوری از شهر و دیار خود با شوقی بزرگ و بی مانند پا در راه بازگشت نهادند. عجیب بود که در هرگام گویی صد فرسخ قدم بر میداشتند و راهی را که صدسال آمده بودند، به نظر می رسید که یک روزه برگردند. نیمی از راه و نیمی از روز گذشته بود که در زیر درختی نشستند تا از خوراک های لذیذی که در توبره خود داشتند، بخورند و شرابی نو بیاشامند. که ناگاه پیرمرد خوش سیمایی را دیدند که لبخند زنان به سوی آنان می آمد. پیرمرد جامه ای ساده برتن وعصایی نیز در دست خود داشت وعجیب بود که هیچ توبره ای با خود نداشت.ـ هر دو، دست از غذا وطعام کشیدند و شتابان به سوی او دویدند. سلام کردند. پیرمرد با خوشرویی جوابشان داد و نسبت به آنان اظهار محبت نمود، چنانکه هر دو مسافر تعجب کردند که اوآنان را از کجا می شناسد! شر به پیر مرد گفت:« ما هر دو مسافر هستیم و قصد داشتیم که به دیار دوست برسیم اما به شهرپرسعادتی رسیدیم. شهری پٌرثروت اما خالی ازسکنه بود. توبره های خود پٌر از ثروت کرده و در راه بازگشت به دیار خود هستیم. به ما بگو که آیا اینجا آخر جهان است و مقصد دیگری وجود ندارد.»ـ
پیر مرد که سیمایی روشن چون آفتاب داشت، لبخند پٌرمهری برلب آورد، سری تکان داد وگفت:« از داستان سفر شما خبردارم. صدسالی است که پا در راه این سفر نهاده اید و مردمان دیارشما از سفر شما داستان ها وافسانه ها ساخته اند ومی گویند. البته که شما زحمت و رنج و مشقت بسیار بردید و به دیار سعادت نیز رسیدید. سعادت هایتان برشما مبارک باد و توبره هایتان پٌر برکت باد. شما به آنچه که خود می خواستید، یعنی به دیارسعادت رسیدید و اینک به شهر و دیار خود برگردید و مردمان خود را نیز سعادتمند کنید. اما برای رسیدن به دیار دوست باید از راه دیگری می رفتید.» ـ
چون پیرمرد مهربان چنین گفت، آه از نهاد هر دو دوست برآمد. هر دو دوست گریان شدند و گریبان پاره کردند و از پیرمرد پرسیدند که حالا باید چه کنند؟ـ
پیرمرد گفت:« هیچ! برگردید! به سلامت وسعادت زندگی کنید. خوشبخت باشید و مردمان دیار خود را نیزخوشبخت نمایید.» شر از پاسخ پیرمرد خوشحال شد اما خیربسیار ناراحت شد و از پیرمرد پرسید که آیا می داند که چرا آنها به دیار دوست نرسیدند وچرا هیچکس راه را به آنان درست ننمود؟ پیر مرد پاسخ داد:« کسی به دیار دوست می رسد که از ستم پاک باشد. وکسی می تواند آن راه را بنماید که او نیز از ستم پاک باشد.»ـ
خیر ازپاسخ پیرمرد بسیار برآشفت و با تندی به او گفت:« اما ما رنج بسیار بردیم. من نیمی ازعمرجاودانم وحتی عقلم را هزینه این راه کردم وعاشقانه پای در راه نهادم. ما ستم بسیار کشیدیم. به اسارت و بردگی رفتیم. و صبر وشکیبایی بسیار در این راه نمودیم و ایمان خود از کف ندادیم. راهی را که ما طی کردیم، کس از خوف در آن قدم ننهد. چگونه است که تو می گویی، ما ستم کردیم یا ستمکاریم؟»ـ
پیرمرد گفت:« دو چهل سال از سفر شما می گذرد و دراین سالیان حتی کلاغی خبری از شما برقوم و برکسان شما نیآورد. زن جوان تو در این سالها آنقدرچشم انتظار تو ماند وغم هجران تو چنان ناتوانش کرد که در میان بستر بیماری افتاد و درگذشت و به سوی دیار دوست شتافت تا درآنجا تو را بیابد وغمش پایان یابد. پدر و مادر تو نیز از دوری تو دلشان پرغم و چشمشان به راه چندان سیاه شد که کورشدند. آنان نیز به دنبال تو و مشتاقانه به سوی دیار دوست رفتند تا شاید تو را بیابند و ببینند وچشم دلشان روشن گردد. کودکی از تو باقی مانده بود که آن کودک هرگز تو را ندیده بود. چنان مشتاق دیدار پدر بود که از همه عمر خود گذشت و در کودکی به دیار دوست شتافت تا جمال پدر ببیند. آری! توآنها را پشت سرانداختی اما آنها تو را در پیش رو داشتند. افسوس که آنها دردیاردوست نیز تو را نیافتند!»ـ
خیر قول های خود را به خاطر آورد و با شنیدن خبر درگذشت همسر و کودک و پدر و مادرش ، آه از فغان برآورد وچنان غمگین شد که چون ابرآسمان بنای گریه را گذاشت. شر از پیر مرد هیچ نپرسید که خود عالم به پاسخ های او بود. پیر مرد رفت و خیر و شر تنها ماندند.ـ خیرخشمگین رو به شر نمود و گفت:« حالا چه کنیم؟ پس از مرگ آنها مرا چه سعادتی کفایت خواهد کرد؟ آنها به دیار دوست رسیدند و درآنجا مرا نیافتند! بگو! ما به کجا رسید ه ایم؟ »ـ
شرگفت:« فراموش نکن که تو روحت را به من بخشیده ای وحق اعتراض کردن نداری. تو خود مایل به سفربودی و شروط وآداب سنگین این سفر را پذیرفتی. من تو را به این سفر ترغیب نکردم. تو را به خطراتش آگاه کردم. تو خواستی وخود اراده فولادیت را برسندان عزم این سفرسخت فرود آوردی و موفق شدی و تا به آخر راه رسیدی! » خیرگفت:« راست میگویی. من اراده این سفر کردم زیرا براین باور بودم که ازمیان خانواده ما که جَد درجَد فقیر وحقیر وآهنگرانی زحمتکش بودند، باید یکروزی ویکنفرعزم سفر به دیار دوست کند و درآنجا عزت و شکوکت یابد و این چرخه بی پایان رنج و فقر پدرانمان را پایان بخشد! اما که ندانستم بالاترین شرط دیدار دوست، ستم نکردن است وازابتدای سفر شری بزرگ یعنی " ستمگری" با من و همراه من است و...! حال چه باید کرد؟»ـ
شربا افسوس به او گفت:« هیهات که من نیز از این شرط بی خبر بودم زیرا عالمان را نیز برآن عنایتی نیست! اما غم مداراز بهرآنچه که گذشته است و تمام شده و پایان یافته است! اینک ما باز می گردیم! "جامِ جهان نما" در دست ماست. عمرجاودان یافته ایم و ثروت بیکران داریم. من پادشاه و تو وزیر من خواهی شد. شهرهایمان را آباد و مردمان را سعادتمند میکنیم. سرزمینمان را پٌر از عدل و داد می کنیم. ما از نو زندگی خواهیم کرد و با دیدن سعادت مردم، رنج های خود را فراموش خواهیم کرد. بی شک پدر و مادر من نیز مرده اند، گرچه آنان راضی وخوشنود ازسفرمن بودند اما فرقی نمی کند، برای رفته گان مان مقبره هایی زیبا و باشکوه خواهیم ساخت تا آسوده درآن جهان باشند و در دیار ابد از نیکی های ما سربلند باشند و خوب زندگی کنند. اما زندگی دنیا همین است دیگر؛ خطا وآموختن از خطاهای خود و از دست دادن و به دست آوردنی نو...» ـ
خیراز درون سینه پردرد خود آهی کشید و به او پاسخ داد:« نه! زندگی همین نیست و شرط وفا این نبود. من باید به قولهایی که داده ام وفا کنم. من از اینجا به سوی آنانی می شتابم که مشتاق و بیقرار دیدار من بودند و به سوی دیار دوست شتافتند. مرا نه "جام جهان نما" مقصد بود و نه جاودانی وجوانی، مرا اشتیاق به دیدار دوست و مرا مقصد "جانِ جهان" بود. چون ستم کردم، راه وچاه یکی گشتند اما اینبار راه را درست خواهم رفت. نادان به ستمگری خود بودم ولی اینک آگاه گشته ام !»ـ
شرگفت:« اما ما به جام جهان نما و به جاودانگی رسیدیم. واین توشه اندکی برای سعادت خود و مردمانمان نیست. سعادت با ما و برای مردمان ابدی خواهد بود. آیا فراموش کردی که ما قرنی را در سختی و رنج گذراندیم و هیچکس جزما مشتاق سختی های این راه نبود. در پیش روی ما همای سعادت بال گسترده است و ما به همه چیز رسیده ایم.» خیر گفت:« تو را دیگر به من نیازی نیست. آیا نگفتی که به دنبال رفیق همراه هستی؟ راه به پایان رسیده است وجام جهان نما در دست توست. راه ما از هم جدا می شود.»ـ
 آنگاه از شر فاصله گرفت و به گفتگوی با او پایان داد. شر تنها ماند. خیر در زیر درختی دراز کشید. درخت چنان بزرگ و با شکوه بود که بلندای شاخه های سبزش تا طاق آبی آسمان بالا رفته بودند. خیرچشم های خود را بست و لبخندی زد و درخاطر خود، مشتاقانه و سبکبال و با قلبی پر از محبت به جانب دیدارعزیزانش شتافت تا رنج های آنان را پایان بخشد وآسمان را از بارستم های خود سبک کند. اینبار راه نزدیک بود و این سفر یک نفسِ کوتاه بیشترنبود که خیرازاعماقِ جانِ مشتاق خود کشید و به دیار دوست رسید.ـ
شر نیز جام جهان را به دست گرفت و در راهی به درازای عمر جاودان قدم نهاد.ـ

پایان!ـ دوم آپریل 2011 برابر با سیزده هم نوروز سال 1390

در ضمن تبریک سال نو، ایامتان نوروزی و روزتان وسالتان نو وبه دور از ظلم وستم حکومت خامنه ای واحمدی نژادی وانواع دارو دسته ها وباندهای سرکوبگرش باد! قصه نوشته شده درسال 2006 وانتشار یافته درماه آپریل سال 2011 است.

.

domenica, 13 marzo 2011

چگونه پرنده غول شد 5



نوشته: مليحه رهبری
 

چگونه پرنده غول شد؟ (5)ـ

قسمت پنجم


پرنده ‌گفت:« من نژاد جدیدی از شما هستم و آمده ام تا زندگي نوينی پراز بزرگی به شما عطا کنم. شما پرندگان، موجوداتی پاك وبي‌گناه ومقدس ولي ضعيف وناتوان ونادان هستيد. شما نمي‌جنگيد و بزرگ نمي‌شويد. من هم ضعیف بودم اما پرورش یافتم و اینک نمايندهٌ غول سفيد وملکه اقیانوس در این سوی جهان هستم. بزرگی من برشما آشکار است و نشان تقدس من نیز پولکی ازملکه اقیانوس است که برپیشانی خود دارم. من آمده م تا شما را تغيير داده و بزرگ کنم. من سعادتي جديد براي شما ‌آورده‌ام. من شما را به دليل پاك وبي‌گناه بودن بر تمام جانورانِ وحشي، از زمين تا درياها برتري خواهم بخشيد! من شما را دوباره خلق خواهم کرد! بله من! خواهید دید! به زودی!»ـ
پس‌ ازگفته‌هايِ هزارپرواز، دربین مرغان ولوله ای عجیب برپا شد. همگی با هم و به عادت مرغان شروع به جیغ کشیدن کردند. بعد درآسمان پرواز کردند و چندین بارچرخیدند وسپس هزار پرواز را درمیان خود گرفتند وبرسروشانه او نشستند و با بالهای محبت خود او را نوازش کردند واشک شوق به دیده آوردند واو را ستودند. اما ناگهان همه ساکت شدند.ـ

راهنما و رهبر مرغان پیش آمد. اودر پیش پای هزارپرواز زانو زد و گفت:« فرزندم به سرزمین خودت خوش آمده ای! ما خانواده وقبیله تو هستیم و ازیافتن دوباره تو خوشحالیم ولي ما دراینجا ‌حكومت خودمان و قانونِ مقدس تکامل وطبيعت را داريم. نيازی نداريم ‌كه غول سفيد و نماينده‌اش ازآنسوی اقیانوس بیایند و برای ما قانون دیگری وضع ‌كنند و یا جنس ما را تغيير دهند. تو از جنسِ ما نيستي و از جنسِ غول‌‌‌ها شده‌اي وحتی به زبان ما پرندگان حرف نمی زنی. غول‌ها دوستدار ضعيف‌‌ها و زندگی آنها نيستند. آنها دوستدار نوع زندگی و قدرت وحكومتِ‌ خودشان هستند. ما علاقه‌اي به‌ تغييرِ زندگي وطبيعتِ خود نداريم و نمي‌دانيم حاصل ‌آن چه خواهد بود؟»ـ

هزار پرواز ازگفته های اوهیچ تعجبی نکرد ودرکمال مهربانی و آرامش به‌‌ اوگفت:« پس شما خبر نداريد ‌كه طبيعت وقوانين ‌آن‌ ثابت نمي‌مانند و هميشه درحالِ تغيير و دستخوش تحول هستند و اینک جهان پرندگان نیز تغييركرده است و‌‌ پرنده‌‌اي از میان شما غول شده است وشما بايد این تغییر را بپذيريد. من سعادت‌هايِ بزرگ؛ سعادت‌هايي را‌ كه فرشتگان غول آسا دارند به شما خواهم بخشيد. دورانِ پرنده بودن به پايان رسيده است. ما قدم درآستانهٌ غول شدنِ تمامِ مرغان نهاده‌ايم. مرغان ‌كه‌ پاكانِ عالم هستند بر وحوش وجانوران برتري خواهند يافت؛ دوران جدیدی آغاز شده است ودرایبناره ما بحثی نداریم زیرا من تغییریافته و دربرابرشما هستم.»ـ
رهبرو راهنمای پرندگان گردن بلند خود را پایین آورد و دربرابر او سرخم کرد. هزار پرواز پیروزمندانه و با نگاهی نافد به سوی مرغان نگریست. مرغان ازسرسنگ ها برخاستند و درآسمان پرواز کردند و هیاهوی عجیبی برپا کردند وبا هیاهوی خود دیگر مرغان و پرندگان را درِ زمين و هوا و دريا صدا زدند و با خبرکردند. مرغان وپرندگان به‌گردِ هم‌آمدند و خبردر همه جا پيچيد و چون زلزله ای دنیای آرام آنان را درهم ریخت. مرغان پيرتربا يكديگر مشورت‌‌ كردند. هزارپرواز چنان غول آسا بود ‌كه آنان بهتر ديدند‌، بزرگي وفرمانروایی او برخود را بپذیرند، پس چنین کردند.ـ
هزار پرواز پس از‌‌ رسيدن به قدرت و فرمانروايي به پرند‌گان ‌گفت‌، بايد برنامه‌هايِ بزرگ و غول‌آسا داشته باشید.‌ دورانِ آواز خواني و نغمه‌ سرایی و عشق‌بازي وتخم‌گذاشتن ومرغ وخروس‌ بودن وکوچ کردن وسفرکردن وخوشگذرانی نمودن، به سرآمده‌ است و زندگي جديد ‌‌كار‌وكوشش‌ وتلاش وجنگ است. شما بايد طبيعتِ راحت‌طلبِ خود را كنار بگذاريد. باید جیک جیک کردن را کنار بگذارید و یاد بگیرید که چون شیرغرش کنید!ـ

پرندگان ساده دل ترسیدند با شنیدن نام شیر عذرخواستند و گفتند:« ولي ما هميشه‌ كاركرده و قوت وغذايِ خود وخانواده‌مان را تهيه‌ كرده‌ ایم و در صورتِ لازم هم از خود و قبيله‌مان دفاع‌ كرده‌‌ايم.‌ ما‌ اين‌ كارها را بلد هستيم. چرا ما را سرزنش می کنی؟»ـ

هزار پرواز‌گفت:« همه ٌ‌كارهايي ‌كه تا به امروز ‌كرده‌ايد، درست بوده اند اما به دنياي ِ‌گذشته تعلق دارند و ما‌ قدم به دنيايِ جديدِ غول‌ شدن(پرندگان غول آسا) نهاده‌ايم.‌‌ اين دنيا بسيار بزرگ و باشكوه است وقوانین آن هم مقدس هستند. ازاين دنيا شما هيچ خبر وتجربه‌اي نداريد زيرا درآن زندگي نكرده‌‌ايد اما من مظهری ازاین جهان نوهستم که درپیش روی شما قرار دارم، پس ضروری است که قدم به قدم از من‌‌ پيروي ‌كنيد تا به پیش برویم. برای ورود به دنیای نو، نخستین شرط وقانون، ایمان واطاعت‌ شما ازمن است.‌‌ به زودی مراسمِ مقدسِ‌ سوگند وفاداريِ شما برای ورود به این دنیای باشکوه برگزارخواهد شد. من ازشما می خواهم که همگی به این دنیای نو قدم بگذارید ودر برابرعظمت آن زانو بزنيد وبه آن دل ببندید تا تغییر یابید وبتوانیم جهان پرندگان را تغییر دهیم. با این حال شما آزاد هستید ، هركس ‌كه خواهانِ تغيير و ورود به دنیای جدید نيست، پرو بال دارد و درتاریکی شب پرواز کند و برود و این سرزمین را ترك کند. دوران مفتخوری وآماده خوری دراین سرزمین به پایان رسیده است. آنهایی که بمانند، بزرگی وعظمت را انتخاب کرده اند.آنان که دربرابر ما بایستند، دوست ما نیستند وباید که به عاقبت کار خود بیاندیشند.»ـ

مرغان و پرندگان، پَرِهای حيرت به منقارِ عبرت‌ گرفته و به فكرفرو رفتند و‌هركس به فرداي خود فكر مي‌كرد. جهان تا به امروز برای آنان ‌آزاد و سرشار از نعمت وآسايش وبه قول هزار پرواز مفتخوری بود وخدای آنها هم به این وضع اعتراضی نداشت. با رسیدن فصل سرما نیز کوچ می کردند. با تحمل مرارت و سختی اما با تلاشی دسته جمعی ‌‌از فراز اقیانوس می گذشتند و به مناطق ِ‌گرمسيری مي‌رفتند و درآنجا قوت وغذای خود را می یافتند یا تخم های خود را می گذاشتند. هیچگاه نیز به این کارها فکر نمی کردند، زیرا اراده طبیعت چنین بود وآنان نیز چنان می کردند اما حالا صحبت ازاراده وآينده‌اي در پيش بود ‌كه‌ هیچ مرغ یا خروسی ‌‌‌آن را نمي‌شناخت.ـ
‌‌ به زودی پرندگان و مرغان‌ به چند دسته تقسيم شدند. گروه زيادي از پرندگانِ پير وجوان به هزار‌پرواز ايمان‌‌‌آورده و ازاو یاری خواستند‌ تا قدم در راهِ رشد وغول‌ شدن بگذارند. آنها مي‌خواستند‌‌كه او زندگي‌‌ یکنواخت و تكراريشان را تغيير دهد. مي‌خواستند ‌كه با‌كمك او جهانِ جديدي با پرندگانِ غول‌آسا بسازند. مي‌خواستند قدرتمند باشند و بجنگند و مي‌خواستند توانایی های نهفته خود را بشناسند و جنس ضعیف خود را عوض کنند و از جنس فرشتگان غول آسا بشوند و برتمامی جانوران برتری یابند. ‌گروهِ ديگري از پرندگان با سروصدا وجار وجنجال به هزارپرواز و به پرندگاني ‌‌كه به او ايمان‌آورده بودند، فحش دادند و دعوا به راه انداختند و آنان را دیوانگان خواندند و بعد آن سرزمین را براي هميشه ترك ‌‌كردند و به گوشه دیگری ازجهان رفتند. اما گروهِ ديگري ازمرغان قوی پنجه خشمگين شدند وبا چنگال های آماده وبا منقارهايِ‌ تيزخود آمادهٌ جنگ شدند. آنها مي‌خواستند‌ هزار پرواز را از سرزمین خود بيرون ‌كنند ولی نمی توانستند زیرا پرندگان بسیاری به او گرویده بودند. به‌ همين دليل بينِ اين پرندگان و‌ايمان‌آورندگان به هزار پرواز جنگ بزرگ و مقدسی ‌آغاز شد. جنگ شروع شد و خیلی زود ‌آوازهٌ‌‌‌ این جنگ عجیب در همه جا پيچيد وغلغله و ولوله عجیبی برپا شد. هر روز‌گروه جديدي ازپرندگان و مرغان هم وارد جنگ مي‌شدند و به یکی از دو گروه می پیوستند و دربرابرهم صف آرایی می کردند؛ برخی ازدنیای کهنه پرندگان دفاع می کردند وبسیاری ازهزار پرواز ودنیای جدیدی که او برایشان به ارمغان آورد بود، دفاع می کردند .کم کم چرندگان وخزندگان ودیگرجانوران هم وارد جنگ شدند زیرا نگران آینده خود وحاکمیت پرندگان(فرشتگان غول آسا) برجانوران زمینی بودند. هزارپرواز ازغول سفید یاری خواست واو نیز کمک ویاری بسیاری برای هزار پرواز فرستاد و بدينگونه بود که جنگ به درازا‌ كشيد. جانوران نمي‌خواستند، حاكميت پرندگان را بپذيرند؛ پرٌ واضح و روشن بود اما پرندگان هم نمی خواستند از غول شدن دست بردارند؛ زیرا درمیان آنها یکی غول شده بود وآنها نمی خواستند دیگر موجودات ضعیفی باقی بمانند. خلاصه آنقدر جنگیدند که نه تنها خاک که افق نیز از خون رنگين شد. آب دریا‌ نیز رنگ‌آبي خود را‌كه انعكاسِ ‌آسمان بود از دست داده و رنگ طلوع وغروبِ خونين خورشید به خود‌ گرفت.ـ
ماه‌ها وسال‌ها ونزدیک به قرني‌گذشت. چند نسل نو‌از پرندگان ومرغان به دنيا آمدند وجنگيدند. بسیاری درجنگ کشته شدند وبرخی دیگر زنده ماندند. آنان که زنده ماندند، رشد کردند و کارهای بزرگی انجام دادند و غول آسا وشکست ناپذیر شدند تا سرانجام جانوران در برابر پرندگان غول آسا، زانو زدند و بزرگی وتقدس آنان را پذیرفتند وجنگ پایان یافت وسرزمین پرندگان‌ كه به وسعتِ نیمی از جهان شده بود، آرام‌ شد وآرامش یافت.ـ
آنگاه که جهان آرام شد، هزار پروازکه عظمتی خدایی یافته بود، از فرازِ بلندترين صخره که قلعه وآشیانه اش بود به زمین نگاه کرد. خاک به رنگ سرخ بود. آنقدرجنگیده بود که بال‌ها و منقار وچنگالهایش نیز همه رنگ سرخ به خود گرفته بودند از اینرو بود که او را پرنده آتش می نامیدند. زمانی درازگذشته بود اما جهان را تغییر داده بود. ازمرغانی ضعیف وزندگی پرست ونادان وخرافاتی، نسل جدیدی از پرندگان غول آسا وشکست ناپذیر و نامیرا پرورده بود و تمامی دشمنان درنده خوی خود را‌ نابود کرده بود اما زخم های بسیاری نيز برداشته بود. زمین وجنگل از لاشهٌ پرندگان ومرغان و دیگرجانوران پُر بود. خرچنگ‌ها ازاقيانوس بيرون‌آمده و برلاشه‌ها چنگ انداخته بودند. هزار پرواز براین صحنه ها نگریست و به عادت غول ها هراسی به دل راه نداد زیرا که نخست ویرانی و بعد آبادانی خواهد بود. دورتر از آشیانه او و برفرازصخره های سخت- دیگر پرندهِ گان غول‌آسا اما زخمي با‌ بال‌هايِ شكسته و پرهای خونين نشسته بودند.ـ
هزار پرواز بال‌هاي بزرگ خود را‌گشود و پرواز کرد و از فرازصخره بلند وآشیانه خود به پایین آمد. آنگاه یاران شکسته بال خود را صدا زد. آنها از فراز صخره ها پایین آمدند و هزار پرواز چون یک پدر آنانِ را به‌ زيرِ پر‌ و‌بالِ مهربانی خود‌ كشيد و با غرور وافتخار رو به آنان ‌گفت:« فرزندانِ من، سختي‌ها ‌گذشتند. بشارت ها برشما باد. ما برنده شديم. شما طبيعت وجهان را تغيير داديد. شما يك قرن جنگيديد وحالا صاحب قدرت هستيد. شما ديگر غول شده‌ايد. زمان صلح فرارسيده‌ است. از‌ اين پس‌ به‌ راحتي خواهيم زيست. شما تخم‌هايِ غو‌ل‌آسا خواهيد گذاشت. نسلِ شما فرشته‌گانِ ‌غول‌‌آسا برجهان وبر جانوران وحشی فرمانروايي‌ ابدی یافت.» پرندگان غول آسا نخست نگاهی به یکدیگر کردند زیرا تخم گذاشتن در میان آنها عملی زشت و ناپسند و کار جانوران پست بود و به دنیای گذشته تعلق داشت وآنان مقدس وپاک از اعمال ناپسند بودند، وانگهی چنان شبیه به یکدیگرشده بودند که درمیانشان جنسیتی آشکار نبود، همه غول بودند.ـ
پرنده غول آسای شكسته بالي با بدخلقی به هزار پرواز ‌گفت:« درجزيره ديگر پرنده‌اي از نسل های گذشته وجود ندارد و ما نیزغول شده‌ايم. اما اگرما بخواهیم زندگی کنیم وتخم بگذاریم، باز بازگشت به زندگی پرنده ها خواهد بود و این زندگی شایسته ما نیست!»ـ
پرندهٌ زخمی دیگری ‌آهي‌ كشيد و به هزار پرواز ‌گفت:« من پرواز کردن و آزادی را دوست داشتم اما‌ در قرن پیش آن را ترک گفتم ودیگر به آن بازنگشتم. حالا چنگال‌هايي تيز مثل شمشير ومنقاري بران مثل خنجر پيدا‌كرده‌ام. به من بگو که پس از این با آنها چه کنم؟»ـ

یکی ديگراز آنان با صدای بلندی خندید و ‌گفت:« صداي من مثل شيپور شده‌ است. نغمهٌ صلح و زندگی از‌ جنجره من‌ بيرون نمي‌آيد. من فقط می توانم شیپور جنگ بنوازم؛ صبح تا شب وحتی نیمه شب ها....» وبعد قاه قاه خندید. خنده اش نیز صدای شیپوربود. همه براو خندیدند. هزارپرواز نیز خندید.ـ

دیگری نگاهی پرغرور به سوی هزار پرواز کرد و گفت:« پرندگان غول آسا، بزرگ و تنها ومقدس هستند و در زیر سقف یک خانه یا آشیانه جای نمی گیرند. جهان آشیانه آنهاست. آیا تو ما را چنین نیآفریدی؟» ودیگری وبه همین ترتییب یک به یک حرف های خود را گفتند.ـ
هزار پرواز به گفته های آنها گوش داد و‌ به تن های پرزخم آنان نگریست و شجاعت آنان را تحسین کرد وگفت:« فرزندانم! عزیزان شکست ناپذیرمن، شما درست می گویید! غم مدارید و براي‌ هيچ چيزناراحت نباشيد. من‌ پاسخ براي تمام مشكلات شما‌ هستم. اینک ما‌ جهانِ نويني ساخته‌ايم که درآن بازگشتی به گذشته ها وطریق زندگی پرندگان ممکن نیست، این امرحقیقتی است. اما حقیقت بالاتر این است که اين جهان نو، درزیر پر وبال غول آسا وآسمانی شما گنجانده شده است وحاکمیت برآن، ازآن شماست ولی بدانید که درآنسوی اقیانوس ها هنوزجزایری هستند که ساکنانش به یاری شما نیازمندند. شما وتنها شما هستید که جهان چشم برشما دوخته است و...» با شنیدن این خبر خوش، چشمان پرندگان ازخوشحالی برق زد اما ناگهان و در همین هنگام ازدوردستها صدای نغمه پرنده ای به گوش رسید که آواز میخواند وصدای چهچه اش جنگل خفته را از خواب بیدارمی کرد.آن نغمه شبیه به آواز مرغان زیبایی بود که هیچ اثری ازآنان در این سرزمین باقی نمانده بود.ـ
هزار پرواز ناگهان خاموش وساکت شد. مرغ زیبایی آواز می خواند و نغمه اش چون تیری برقلب هزار پرواز فرود آمد.ـ
غولها نگاهی گویا به سوی جنگل انداختند، باز مرغ زیبا و باز جنگل و باز جیک جیک کردن ها. نه!! یکی ازآنها بسرعت بالهای خود را گشود تا پرواز کند وآن مرغ را بیابد واو را ازقلمرو مقدسشان براند اما ناگهان برجای خود چون چوبی خشک بیحرکت ماند. نخست صدای رعب انگیز صاعقه ای را شنید؛ وبعد آن صاعقه به هزارپرواز اصابت کرد و او را با تمام عظمت کوه وارش برخاک افکند و دومین صدای مهیب برخاست! غولها باحیرت به یکدیگر نگریستند بعد با سرعت به دورهزار پرواز جمع شدند. مرده بود! چرا وچگونه؟ مگراو نامیرا نبود؟ چگونه آن عظمت زمینی وآسمانی، درلحظه ای با یک صاعقه پایان یافت؟ به ناگهان همه با هم فریاد های بلند وهولناکی کشیدند و به سوی آسمان نگریستند!ـ
آسمان تیره ازابرهای سیاه گشت و طوفانی عظیم برخاست. هنگامه عجیبی برپاشد و بارانی سیل آسا بارید ودریا طغیان نمود وامواج دریا شتابان به سوی ساحل تاختند. پرندگان غول آسا پرواز کردند و خشمگین به جنگ با طوفان وصاعقه درآسمان شتافتند و با فریادهای بلند وبی هراس خود به نبرد با صاعقه برخاستند و بالهای سنگین خود را به صورت طوفان مرگزا کوبیدند وخشم خود درباران سیل آسا فرونشاندند. جنگی مغلوبه بود. پس از طوفان به ساحل بازگشتند اما نشانی ازهزار پرواز درساحل نیافتند؟ به سوی دریا نگریستند. دریا آرام گشته بود ولی امواج کف آلود خود را به صورت ساحل می کوبید. برفراز آسمان خورشید بی غم می خندید و قوس قزحی زیبا ازآسمان تا آنسوی افق زده بود. درپشت قوس قزح درمیان ابرهای غول آسا- هزار پرواز نشسته بود و به سوی ساحل می نگریست. شاید حرفی می زد اما صدایش شنیده نمی شد. پرندگان غول آسا با دیدنش از شادی گریستند اما رفته بود و زندگی مقدس وغول آسایش یک راز و مرگ صاعقه وارش نیز برای آنان یک راز باقی ماند. ـ
کمی دورتر ازساحل، درجنگلٍ سبز وخرم شسته در باران، صدای چهچه بلبلان مست وآواز مرغان زیبا به گوش می رسید؛ آنها دسته های پرندگان و گله مرغان مهاجری بودند که در باد و طوفان راه خود گم کرده و به جنگل های این سرزمین رسیده بودند، شاید اینجا سرزمین پدرانشان بود، نمی دانستند اما جنگل آزاد بود وآنان با خرمی درختانش را تسخیر کردند. یک آغاز نو بود؛ آغازی نو اما درسرزمین پرندگان غول آسا.ـ
پایان!ـ
نوشته شده در اگوست سال 2005 وتصیح وانتشاریافته درماه های فوریه و مارس درسال 2011
.ـ/