domenica, 17 luglio 2011

غبارکهکشانی 2

نوشته: ملیحه رهبری



غبـارکهـکشانی!(2)ـ



دانشمندان معتقدند که انسان ازغبارکهکشانهاست وافسانه ای ازاین غبارها...ـ

قسمت دوم:ـ
خورشید قوم خود را چنین گفت :« چون آن طاغیان ازرازآگاه گشته و بدعهدی نمودند، جهنم دنیا برآنان نوشته شد و درهفت بلا گرفتارخواهند آمد: کفرخدای آسمان وزمین وهرآیینی خواهند نمود، چنانکه کس از کفرشان به حیرت آید. نفرت و کینه وانتقامجویی آنان را به خیانت خواهد کشید، چندانکه طعمه ساده شریران گشته و به چشم مردم خوارخواهند شد.\ به جنون مبتلا خواهند شد، همه کس را دشمن خود دانسته ودر آتش بدبینی خواهند سوخت.\ به سوی عالم حیوانی بازگشته و گرسنه گناه واسیر لذت خواهند شد.\ تهمت ها واندوه ها و تنهایی گریبانشان خواهد گرفت.\ و..... هیهات که کس اینهمه جهنم وهراس را دوام نیاورد! پس به ندامت وخواری ازکفرخویش، بازگردند تا از گناهشان درگذریم و به کشتی نوح درآیند که دنیای حیوانی، یکسرفناست!» آن قوم ازسرنوشت آن طاغیان برخود لرزید و هراسی دو چندان ازخواری وبی آبرویی برجانش مستولی شد وآن بدکرداران را تا به ابد لعنت کردند تا عهد خود با خورشید استوار دارند تا ازهفت جهنم درامان بمانند
اما آن طاغیان، جامه آیین وکراماتش برگریبان چاک کردند و چون برهنگان گریختند و رفتند وچنان به دام بلا گرفتارآمدند، که عالیمان را ازآن آسمانیان حیرت آمد که چگونه بی آبرو گشته و برخواهش های زمینی گرسنه وتشنه اند!ـ
بازسالیان گذشتند و اینبار ماه بی طاقت گشت و خورشید را خطاب نمود وچنین گفت:« ای برادر درپس کارتوچه می گذرد؟! انسان بودی، خورشید شدی. خورشید بودی، رهبر شدی. رهبربودی و رازگشتی. وچون راز گشوده شد، خدای آیین سالیان گذشتند و اینبار ماه بی طاقت گشت و خورشید را خطاب نمود وچنین گفت:« ای برادر درپس کارتوچه میما شدی. خدای آیین بودی، قربانی طلبیدی و معبود ما گشتی و برتن وجان وروح و روان ما فرمانروا گشتی وجان جانان ما شدی! ما را قبله گاه خدا بود، قبله ما شدی و سربه سجده ات نهادیم، آنگونه که عارفان معشوق ازلی وابدی را ستایش کنند. بگو اینهمه بزرگی برای چه بود؟ انبارهای تو پراز بزرگی وخدایی است وانبارهای ما خالی و پرازگناه بندگی است. بگو چه بود حاصل ازخدایی تو و ازبندگی ما، چه شد آن فنای به زودی شریران؟خورشید چون خدایان خشمگین شد و تلخ به سوی ماه نگریست تا سکوت کند اما ماه نیزبرافروخته تر وگستاخ تر فریاد زد: «چون ساربانی ره گمکرده کاروان ما، با جان های خسته، در این کویربی پایان پروحشت می چرخانی. می بینمت که نه چون خورشید باشی که بتابی وعالمی به نور تومحتاج باشد یا چون خدا یا رسولی که خلق با جان ودل از هرسو به سویت بشتابند. تو را با رنج های بی پایان قوم نیزملاطفتی نیست! چیست این کویر وحشتی که در قربانگاه دیرینه آفریده ای؟ از بحر ما بود یا از بحر شریران؟ از بهرمحبت بود یا ازبهر چیست؟ کجاست آن به زودی که نوید فرمودی؟ عمری ما را نمانده است.گیسوانمان دردست باد خزان سپید و پشت هایمان از بارزمستان عمر خم گشت. دلهایمان پرغم وچشم هایمان درانتظاردیداریوسف وطن کورگشت. چیست این حدیث؟»ـ
ازعشق تا قدرت\
خورشید خشم خود فرو خورد و ماه را رندانه چنین عتاب نمود:« آیا با من عهد نبستید که ازرازاین سفر مرا مپرسید؟ آیا نگفتمت که ترا صبراین سفرخدایی با من نیست؟ آیا نگفتمت که تو را توان عبورازچنین آزمایشی نبُود! آیا نگفتمت که کارتسلیم جان، تو را سخت آید و کارایمان برما تو را به تنگ آورد؟ آیا نگفتمت که جملگی درپرتگاه ابتلا افتید؟ آیا تو را بزرگی مقام وعزت کلام از ما نبود؟؟ آیا نمی ترسی که درجدایی ازما گرفتارتاریکی وخسوف وفنا گردی؟»ـ
ماه شوریده فریاد برآورد:« مرا بزرگی مقام ازتو نبود ومرا زیبایی کلام از ستایش دلاوران زیبا بود. پیش ازآنکه مرا ازخسوف بترسانی، تو نیزبه هوش آی و بدان که هیچ خورشیدی را ازغروب خود گریزی نیست! نه! کافی است! مرا ایمانی باقی نیست نه برخدا ونه بر خورشید ونه برهیچ آیین آسمانی یا زمینی ای. افسوس که تو را نه برکارعشق وآیین وخدمت که تو را برکارقدرت وفریب وتکبروخودستایی می بینم واین بنیاد اگرچه سربه فلک نیز کشد اما سرانجام برباد فنا خواهد بود!»ـخورشید را کفرگویی ماه بس گران آمد، پس برآشفت وگفت:« ای سست عنصر،آیا معجزات ما را ندیدی؟ این ماییم که حقیقت جهانیم و ناسپاسان برکرامات ما را کیفرفنا خواهد بود!»ـماه چون رعد غرید وگفت:« تو سلطه ای تمام عیار برما طلبیدی وهرآنچه طلبیدی، پرداختیم واینهمه نیز- شریران را نکشت، جزآنکه ما را کشت! ما را به رازآگاه کردی اما به حقیقت هیچ رازی درمیان نبود؛ جز راز زمانی چنین دراز که باید به طاعت واطاعتت می گذشت! چرا دعوی معبودی خود بلند وآشکارا سرنمی دهی؟ چرا باید آن رازی باشد؟ چرا برملا شدن این راز را مجازاتی چون مجازات دوزخیان است؟!»ـخورشید براوخشم آورد وگفت:« خاموش باش ای ناسپاس! سخن مگو آنگونه که دشمنان ما وشریران سخن گویند! آنانی که ما وحقیقت ما را تکذیب کردند، بی آبرو شدند. آیا شما یاشمشرا حیات وهستی صدباره از من نبود؟! دورشوازما ای ناسپاس که فرمان ما برتو خاموشی است! دردامن قوم نیز ترا جایی نیست و به کیفرطغیان وجفاکاری خود گرفتاربلا خواهی شد! به زودی!!»ـخون خشم صورت پرغرورماه را پوشاند وازخورشید روی برگرداند وترک آیین ومعبد ومعبود وآن منظومه ای را کرد که خود ماه آن بود. قلم ودفترهایش رنگ خون به خود گرفتند و سیل اشک ازدیده روان کرد. ماه در تنهایی خود فریاد برآورد وبرخداو برهستی و برهرآیینی شورید وجامه کفربرتن پوشید وسروده هایش عصیانی از زمین تا آسمان گشتند.
ستاره یعنی تنهایی\ـ
ستاره آن غبارکوچک نیز دل عاشق خود به خورشید وآن منظومه زمینی وآسمانی سپرده بود و با فرازها و نشیب های آن کهکشان پرستاره همراه گشت. پله پله و قله به قله با آن ره سپرد وخون قربانی های خود به راه آیین و درپای خورشید روان نمود و بارهای آن بر دوش کشید تا او را نیز رشد و شایستگی های عالم جان میسرگردد. اما کار یگانگی جان با خورشید و حصول آن رؤیاهای آسمانی و آن وعده های زمینی، او را نیزمحقق نگشت. گویی جملگی درافتاده به چاه رنج هایی بودند بی پایان و بدون خروج!ـ
چون صبروشکیباییش ازحد گذشت، کوبیده، دلشکسته و خسته از اینهمه بلا ، فریاد برآورد:« خدای من! آیا عظمت رنج مرا نمی بینی؟ روح وقلب وکالبد خاکی ام؛ سراسر ویرانه ای است. نه معبد ونه معبود ونه آیینی است مرا و نه جانی درتن تبدارم باقی است! چنین رنج های بی حاصلی از چه سبب بودند؟ چه بود راه و وچه گشت از این راه وچه ها گذشت براین کهکشان خونین! کجاست دیده بینای آسمان؟»ـ
چون برخدای خود خروشید، ندایی نزدیک، پاسخش گفت:« ستاره! غمگین مباش و از اینهمه ویرانی مترس! قلب خود معبد پرستش خورشید مساز! مرا ترک نکردی، ترا ترک نخواهم کرد! به سوی آسمان بازخواهید گشت! به زودی!»ـ
روزنه های آزادی\ـ
بازهم سالیان گذشتند وقوم دلیربا آنهمه قربانی ها راهی نیافتند تا برشریران غلبه کنند وبرآنان پیروزشوند. بادهای زرد کویری می وزیدند وغبارهای فراموشی ازفراز معبد مقدس می گذشتند وطوفان های شن با دهان خود خاک بر فراز معبد می پاشاندند. گویی که آن قوم ازیادها رفته باشند. خورشید به خود آمد و او را چاره ای نماند تا ستارگان خود را ازمعبد مقدس به گوشه و کنارعالم خاکی فرستد تا پرچم آیین او را درچهارسوی جهان برافرازند وبربادهای سرد فراموشی چیره گردند وبا شریران به ستیزه ای نو برخیزند.ـ
بدینگونه موج بلندی از فراز سرمعبد مقدس گذشت و در دست این موج، جمعی به گوشه وکنارعالم رفتند وعجبا که بسیاری ازمنظومه وازمدارآن خورشید گریختند وخود را ازقید وبندهای سنگینی که برآنها نهاده بود، آزاد کردند وابتلا هفت جهنم را نیز به جان خریدند تا آزاد باشند. ستاره کوچک نیز دردست این موج ازقید وبندهای هراسناک خورشید خود را رها کرد اما نه گریبان پاره کرد ونه ازآن قوم بلاکشیده گریخت، اندیشید که باید راه چاره ای باشد. اما درپیش رو تاریکی بود و جهنم هفت ابتلا که برآنها آگاه بود. مرگ نخستین ابتلا بود که درکمین آن افتاد. اما مرعوب مرگ نگشت ونهراسید که او را عهدی زیبا باعشق بود، پس ازبستر مرگ برخاست.
ماه و ستاره\ـ
ستاره درتنهایی خود، ماه را به خاطر آورد و به سوی برادر خود ماه شتافت و ازدیدارش شادی ها کرد. اما ماه ستاره را به خاطر نداشت. ماه غمگین وسرد وخاموش وبی مهتاب بود. غم هجران برجانش خیمه زده بود واو را پل های امید شکسته بودند. ستاره ازاحوال او برخود لرزید وپرسید:« برادر چیست اینهمه تاریکی وغم هجران؟ چرا بگذاریم خطاهای خورشید ما را بکُشد؟ غمگین مباش! برخیز تا درخشان و زیبا چون ماه بتابی. تا خورشید بداند که ماه را نیازی به او نیست که نورستارگان ازآسمان است!»ـ
ماه ازگفته ستاره به حیرت شد اما اندیشید که باید خواهر بینوا راعقلی درسرنمانده باشد که خورشیدیان را جنون وتوهمات بسیارآمده بود، پس غم های خود انکارکرد وگفت:« خواهرم، نه ماه هستم ونه مرا نوری است! نمی دانم کیستم وچیستم، چون گم شده درگم شده ام. درتاریکی بی پایانی رها شده ام. مرا نه خدایی است و نه خورشیدی و نه مدار ومنظومه ای و نه باوری به آسمان برحق یا زمین ناحقی. چون شناوری در دریای بی ساحل شده ام! مرا به حال خود بگذار!»ـ
ستاره با افسوس گفت:« می بینمت که دردام های بلا گرفتار آمده ای! دریغا که ماه بودی و روح کلام پاکان با جان تو درهم آمیخته بود؛ چه برجان پاک تو گذشته است!؟»ـ
ماه ندانست کدامین بلاها- بیحوصله پاسخش داد:« هیچ! برآسمان خیال بودم، اما اینک برزمین سخت حقیقت واقع شده ام. اگرروزی ماه بودم اینک آدمی هستم خاکی و یک مرد! و تو کیستی و به دنبال چیستی، ای زن؟!»
ستاره برآشفت و فریاد زد:« خاموش!ای گمشده درگمشده ! ازکهکشان ها به زمین نیآمدی تا مشتی خاک ناچیزباشی! آمدی تا خاک تیره ازتو بشکفد وبهار ازتو بردرخت جان شکوفه کند وپلی بین زمین وآسمان باشی! سرودهای توانسان خاکی را ستاره کهکشان ها نمود وتو را چه احوالی است این روزگار؟ چرا گمشده درتیره گی خاک گشته ای؟ چیست این خسوف ملال انگیز و خاموشی.»ـ
ماه تآملی نمود. بعد دردمندانه پاسخ گفت:« خواهر بینوایم! کلام من دیگر پلی بین زمین وآسمان نیست. انسانی خاکی ام و براین باورم که جملگی آدمی هستیم وازخاک زاده شده و به سوی خاک بازمی گردیم. همه می میریم! شاید گیاهی نوازخاک سرزنیم یا جانوری یا بازبشری دیگر، درگوشه ای ازاین فلک خاکی دوباره زاده شویم وتا به ابد این چرخه خواهد بود. چرا به کسی باورکنیم که با فریبٍ عشق- عقل و آزادی ما بستاند و برما سلطه جوید. سلطه گری روح آدمی را می کُشد! چیست آدمی بدون عقل وآزادی واراده خود که آن را به کسی؛ عاقل یا دیوانه واگذارد!؟ چون کودکان وعده بسیاراز زمینیان وازآسمانیان شنیدیم! دیگر بس است! براین باورم که بر فرازاین جهان خاکی نیزکسی نیست که او را اراده ای برخاکیان باشد و یا خاکیان را به سوی او بازگشتی باشد! با من افسانه مگو! ازاین طوفانهای پر بلا گذشته ام و به ساحل تقدیر زمینی خود رسیده ام. مرا به حال خود بگذار!»ـ
ستایشگرستارگان\ـ
ستاره به اوگوش داد. آهی کشید وگفت:« می دانم برادر! وخود ازبلاکشیدگان این طوفانم! وازراز چرخه زمین با من گفتی- ونگفتی که دراین چرخه ابدی- آنان که ستارگانند به کهکشان خود بازمی گردند، حال آنکه خود دروصف این ستارگان، سخن ها گفته ای! آیا تو را براین بازگشت،عهدی نیست!؟ چیست منظومه ای بی ماه خود؟ چیست یک ماه بدون آسمانی برای تابیدن ودورازستارگان زیبا. ای ستایشگرستارگان، درحیرتم که ازپس آنهمه سرود وستایش های پاک، به کدامین تقدیر خاکی خود رسیده ای؟!»ـ
ماه را درشتی های خواهرکوچک گران آمد و با طعنه گفتش:« مرا هیچ عهدی نیست جزخصم شریران بودن وتو را چه عهدی است؟»ـ
ستاره کوتاه گفتش:«
من نیزخصم شریرانم! اما می خواهم تو را ازعصیانت بازگردانم وخورشید را ازخدایی- وازجهنم رنج هایی که قوم را درآتش آن افکنده ومی سوزاند، بازدارم، اگربتوانم!»ـبدگمانی\ـ
ماه با حیرت گفت:«
ما را بازگردانی؟ چه معمایی!»ـستاره تیز گفتش:« این معما برمن روشن است!»ـ
چون ستاره بی هراس وبی پرده با ماه سخن گفت، ماه بد دل گشت و اندیشید که بیشک مکری درکاراست وباید آن مکر ازجانب شریران باشد، پس به تلخی تمام ستاره را گفت:« براین باورم که توبیراه می روی! خورشد با تمام خطاها، خصم شریران است وقوم با جان ودل خود او را اطاعت می کند وتو را چه کاری به کارقوم است؟ آیین آنان جنگ واستقامت است ودیگرآیین ها، تسلیم پذیری است! برو و نیک درآیین خود اندیشه کن!»ـ
ستاره ازپاسخ او تکان سختی خورد وچون غباری کوچک برجای ماند. ماه به تلخی وسردی ستاره را ازخود راند ودرب اعتماد خود به روی اوبست!ـ
ستاره تنها ماند و زمان درازی گذشت؛ بادهای سرد و مرگزای هجران براو نیز وزیدند وازفراز جانش گذشتند. تاب آورد و بهارشد. ستاره باز به سوی ماه رفت.
ماه بزرگ وغبارکوچک\ـ
ماه پرسیدشبازگشتی خواهرکم؟ چرا؟ تو را با من عاصی چه کاراست؟ آیا بازهم برآن عهد و آیین خود هستی؟»ـ
ستاره گفت:« :« آری! باورم برزمین وبرآسمان پا برجاست؛ نه زمین بدون آسمان ونه آسمانی بدون زمین زیبا ویا گویاست. بازگشتم زیرا تو را گم کرده ام! وآنهمه زیبایی را که با تو گم شده است! بازگشتم تا به توبگویم؛ انسان غبارکهکشان هاست و شاید آواز کهکشان ها را دوباره ازغبارخود بشنوی! خاموشی و خسوف تومرا رنج بزرگی است.»ـ
ماه ازگفتارستاره به شگفت آمد، اما دل وخاطرخود به یادها و به بادها و به باورهای زمینی سپرده بود پس به سردی پاسخش گفت:« افسوس! باورهای من ومزامیر من اینک زمینی وعصیانی علیه آسمانند! امروزمقدسین آسمانی هیولاهایی هستند با مشت های آهنین که زمینیان را می کوبند ومی بلعند و فردا هم همین خواهد بود! ویرانگری ها و فتنه های تقدس دیگر بس است وبیزاری است؟ مرا روز و روزگار وزندگانی ای خاکی است که در دامن پرمحبتش خرم و دلشادم. آیا آمده ای تا روزگاربرمن سیه کرده و مرا برخاکسترفنای دوباره بنشانی؟! »ـ
قلب ستاره ازخنجر کلام ماه زخم دید وخون چکان شد اما گفتش:« مرا از تیغ کلام تو ترسی نیست؛ اگرچه تیزی آن قلبم می شکافد اما نتوانی مرا خاموش کنی. بدان که آنچه گذشت، دامی بود و چرا چنین به دامنش افتاده ای؟ کفروعصیان تو دشمنان را مزیدی برعلت آمد و بدزبانی ها وبدگویی های شریران، قلب مرا رنجی است بزرگ؛ گویند محبت بیگانگان به دل گرفته ای ودیار بیگانه را بردیارخود برگزیده ای! چراچنان کردی تا آنان چنین گویند و چرا چشم خود برخطای خورشید بستی تا چنین روزگار پربلایی برما بگذرد؟ بنگربه کتف هایمان که درمیانش خنجری است؛ وبه سینه هایمان خالی ازقلب
هایمان!؟ نگاه کن! ببین دودهای خورشید را! و درهای هفت جهنمی را که به روی ما گشود!»ـماه بی اعتنا به گلایه خواهر، ازبدگویی دشمنان به خشم شد وگفت:« این کوران و کران وکهنه پرستان چه می گویند؟ مرا تیغ وتیزی کلام چون شمشیراست و مرا باکی نیست ازآنچه دشمنان برمن بندند! اما مرابا خورشید کاری و براو توانی نیست. تا او خصم شریران است، براوحقی است. ما را نیزخصم همان شریرانند. پس خاموش باش وبسوز و بگذار که به راه خود رود، او هرگز ازبرج وبارو- و باورهای زمینی وآسمانی خود تا دم مرگ نیز بازنمی گردد. شاید روزی آن قوم دلیر و گرفتاردربیابان بلاها را به مقصدی رساند. چه دانیم؟! اما افسوس!» ـ
کهکشانی که غبارگشت!\ـ
ستاره ساکت دربهتی عجیب به ماه چشم دوخته بود.ـ
ماه او را دلداری داد و دلسورانه گفتش:« خواهرکم چرا چنین به حیرتی! آنچه برما رفت، ازسختی وذات راه ما بود وخورشید را گناهی نبود. شریران بودند که ازما قربانی گرفتند!»ـ
ستاره به خشم پاسخش گفت:« اما درمعبد مقدس ازپرستش واطاعت خورشید گریزی نبود، آیا براوعصیان نکردیـ
ماه به محبت گفتش:« گذشت! حال که نجات یافت ای، اززندگانی بهره گیر! کامی به شادی ازجهان برآور وکامی ببخش! آدمی را همین سفره زمینی بخشیده اند وغم وشادیها ومصایب ولذتهایش را! پاروکش براین رود و به راه خود برو! رها کن باوروآیین مرده را!»ـ
ستاره لب به دندان گزید وسخت پاسخش داد:« ازاین بحیرتم که من چگونه خورشید را ازمدارقدرت- و ترا ازجاذبه کامروایی - جدا سازم وتو مرا به کدام سو می خوانی! اگر خاموش شوم، مرا دیگرچه عهدی زمینی یا آسمانی است؟ ازآیین چیزی نمانده جز پرستش غروب خورشید درگوشه بیابانی. آیا راه این بود وآیا این است آن کهکشان امید آینده که جان ها و هستی ها نثارش شدند وآن بنایی که قربانیان ما سنگ بنای آن گشتند؟ آیا آدمی دراین جهان تنها بزی است برای قربانی شدن!»ـ
ماه به عجزگفت:« خواهرکم، هیولای قدرت وثروت و فریبکاری درهرگوشه ای چنان رشد کرده که ما را برآن توانی نیست؛ با مشت آهنین و با سلاح فتنه گری درمیان میدان اند و می جنگند. ما راه خود جدا کرده ایم. راه ما راه زندگی ا
ست و زندگی زیباست وعمرمی گذرد..!»ـستاره فریاد زد و گفت:« هراسناکم ازبدعهدی؟! ازاینهمه غم خواهم مرد!»ـ
ماه سکوت کرد وستاره ازغم چون غباری برخاک افتاد! آسمان براحوالش گریست و روزها وشب های بسیاری سرد و بارانی شدند!ـ
جنگی برای عشق \ ـ
بازهم زمان گذشت. ستاره باز هم در سفر زمینی خود درپی ماه روان شد؛ قلب پرعشق او گوییکه قوی ترازقلب های عاصی و پرقدرت برادرانش بود وپرتوکوچک وپُرستیزش را نیز پایانی نبود. ماه بزرگ بود وبرعصیان زرد خود استوار ماند. اما سرانجام روزی با قلب خود به ستاره باورکرد، آنگاه نقشی ازآسمان آبی وپرستاره کشید وبرآن نوشت:« یک آسمان ستاره زیبا وبیداررا دوست دارم!» ـ
قربانگاه وقربانیان\ـ
خورشید نیز کاروان وقوم خود درآن بیابان پر بلا برکشتی نوح نشانده بود و خود ازساحل جهان برآن کشتی نگهبان بود. افسوس که طوفان بلا برسرکشتی مقدس نوح می بارید. شریران و فتنه گران، آن دلاوران دربند بلاها را، چوبره ها به قربانگاه می بردند وذبح می نمودند. گویی باوری جزاین باقی نمانده بود که راه های زمین برآنان بسته و راهی جز بازگشت آنان به سوی آسمان گشوده نمانده است.ـ


آه! راه دراز بود و صد بار مردن ودر بامدادی دیگر، چون ققنوس ازخاکسترخود پرکشیدن بود. صدبار شکستن ، وصدبار برخاستن واز دروازه های مرگ گذشتن بود. پنداری که کسی برآنهمه زخم های زمینی مرحمی آسمانی می نهاد. تا اینکه آن روز به عمریک قرن گذشت؛ با روزهای روشن و با شب های تاریکش، با طلوع ها وغروب هایش، با زیبایی مهتاب و با خسوف ماه، با رؤیاها و کابوس هایش، با ستارگان زمینی و با آدمیانش ازغبارکهکشان ها به پایان رسید. تا پایان آن روز کهن خورشید خصم شریران ماند و به راه خود رفت و با منظومه خود ازپیچ وخم ها وفرازو نشیب های زمینی گذشت و پنداری که تا افلاک آسمان نیز بالارفت. از روشنایی و تاریکی وطلوع ها وغروب ها و کسوف ها گذشت و برقوم خود تابید وبرآنان پرتو شادمانی و پیروزی های زمینی وآسمانی افکند.ـ


آن قوم دلیرازجان خود مشعلی ساختند تابناک وفروزان تا دوردست ها و دریغا که آن جان از نزدیک کوره گدازان رنج بود، چندانکه آه آن قوم سوزان چون آتش برق بود. برخی خورشید را تحسین وبرخی ملامتش نمودند و برخی رازش دانستند وبرخی دیگر رازهایش برملا کردند. برخی او را جان جانان و برخی دیگر او را دشمن جان دانستنش وهرقصه اینگونه خواهد بود؛ تلخ وشیرین! ـ


قصه این غبارکهکشانی، چون کشتی برآبهای زمینی روان بود تا به اقیانوس ابدیت پیوست. چنین حکایت کنند که خورشید، ماه وستاره به آسمان باز گشتند. خورشید باز همان جهنم سوزان و گدازان آتش شد و بر زمین تابید و زمینیان را خرمی بخشید. ماه غزلخوان درآسمان روان شد و اشک مهتاب از دیده روان کرد وکس راز آن اشک مهتاب را ندانست. و ستاره درمیان غبارهای کهکشانی گم شد وافسانه ای ازافسانه های انسان از غبارکهکشان ها به پایان رسید! ـ
حکایت کنند؛:ـ


بعد ازآن شب بلند یلدای زمستانی، روزی نو طلوع نمود و روزگاری نو برآمد وجهانی نو بناشد. آیندگان را نه خورشیدی بود و نه ماه و نه ناله ای به سوی آسمان روان و نه سایه شوم شریران برسر. برگزیده وغیربرگزیده- آسمانی یا زمینی ـ همه انسان بودند وبرخوردار ازحقوق انسانی. آنان را خرد ودانش رشد یابنده چون ملل آزاد، چراغ راه بود. آنان را سجده برانسان وستایش برمقامی نبود که بشرقدرت طلب وفریبکاررا سجده نشاید. آنان به حقیقت وضرورت عقل و آزادی وعدالت برای زیستن آگاه گشته بودند. یکی برگزیده ازسوی آسمان و دیگری ما بین زمین وآسمان و دیگری زمینی و خلقی درته چاه نبود. فتنه تقدس و کینه های پوچ برسرباورهای پرفتنه وپرفریب، حنایی بی رنگ بود. مرگ و نفرت وکینه و فریبکاری برسرقدرت خریداری نداشت. برقله قدرت، قانون وعدالت خدایی می کرد. آسمان برجای خود و زمین درجای خود وسایه خدا برسر همه وآسمان مملو ازستارگان چشمک زن شاد و خندان درآن بالاها بود!!ـ
پایان!ـ
یونی 2011- تیرماه 1389!ـ

Nessun commento: