giovedì, 26 dicembre 2013

قصه :"ماسک ها"(1)ـ



نوشته: ملیحه رهبری

قصه "ماسک ها"(1)

 با آرزوی ایامی خوش و خرم و سرشار از محبت ودوستی برای "شما"  درآستانه سال نو میلادی!
قسمت اول
نخودی و پهلوان باز هم روزها و هفته های زیادی را در راه و در سفر بودند تا روزی که نخودی با خوشحالی به پهلوان گفت:« امروز به شهر و دیاری می رسیم که زیبا ترین شهر جهان است و مردمش خوشبخت ترین مردم دنیا هستند.» پهلوان که خسته از سفری سخت و طولانی بود، از شنیدن این خبرِ خوب خوشحال شد و به نخودی گفت:« دلم می خواهد که حتما این شهر و دیار را ببینم. آرزوی من دیدن شهر و دیارهایی است که مردمانش خوشبخت باشند؟» نخودی به خنده گفت:« اگر مردم خوشبخت باشند دیگر نیازی به پهلوان ندارند!» پهلوان گفت:« خوشبخت سرزمینی است که نه اژدها و نه افعی دارد و نه جادوگر یا بلاهای دیگری را و مردمش در امنیت هستند و بی نیاز از وجود پهلوان یا پهلوانانی اند که روزی از راه هایی بس دور بخواهند برسند ونجاتش دهند!» نخودی گفت:« بله! خوشبخت سرزمینی که این بلاها را ندارد!»
 همه جا سبز و خرم بود. مزارع آباد و دشت ها سرسبز و جنگل ها خرم بودند. چشمه های کوچک و زلال در کنار رود پهن و بزرگی که به درون شهر می رفت، روان بودند. درکنار چشمه ای پهلوان توقف کرد وغبار راه از خود تکاند و سر و رویی صفا داد و نخودی را هم در آب چشمه شست وصفا داد و خوب خشکش کرد که خیس نخورد و سبز نشود! رخش خود را نیز آراست و خرم و خوشحال به سوی دروازه شهر حرکت کرد.
مسافران و کاروان ها در بیرونِ دروازه بزرگ شهرایستاده و درانتظارِاجازه دروازه بانان برای ورود به شهر بودند. دروازه بانان ماسک های زیبایی به صورت داشتند و با خوشرویی جوازهای مسافران و کاروانیان را بازدید نموده واجازه ورود به شهر می دادند. چون نوبت به پهلوان رسید، به او خوش آمدِی گرم گفتند و او آزادنه از میانِ درو دروازهِ بزرگ شهر گذشت و قدم به دیار خوشبختی نهاد. از همان ابتدای عبور از دروازه، به نظر می رسید که شهری است غرقه در شوکت و ثروت با مردمی شاد و خوشحال! مردم لباس های عجیبی بر تن داشتند و ماسک های زیبا وپٌر زرق و برقی بر صورت داشتند و به نظرمی رسید که درجشن و شادی هستند. عجیب بود که آنها از مردم سایر شهرها ودیارها بسیار بلند قامت تر و بزرگتر بودند، چندانکه پهلوان در برابرشان کوچک می نمود. پهلوان با خنده به نخودی گفت:« نگفتی که اینجا سرزمین غول هاست و به همین دلیل ماسک می زنند!» نخودیِ حاضرجواب گفت:« نخواستم که بترسی! ولی این ها غول نیستند بلکه یک متر بلندتر از آدم ها هستند! آدم در برابر اینها کوچک وضعیف وحقیر می نماید!» هر دو دوست خندیدند. بعد ازمدتها سفر و تنهایی، حالا از بودن در میان مردم خوشحال و شاد بودند. مسافران و کاروانیان زیادی به شهر وارد شده بودند که شتابزده در جستجوی یافتن مهمانسرا یا کاروانسرایی بودند. به گونه عجیبی همه در آنجا شتابزده بودند، چندانکه به زحمت می شد کسی را متوقف کرد واز او سؤالی نمود و یا چند کلامی گفتگو کرد. نخودی با دیدن ماسک ها ولباس های عجیبی که مردم بر تن داشتند، قاه قاه می خندید وپهلوان هم خوشحال بود و خنده بر لب داشت. مدتی را در شهر گشت واز مکانی به مکان دیگر رفت. همه جا را یکسان آباد و زیبا ومردم را غرق در شور و نشاط یافت. 
پهلوان با تعجب از نخودی پرسید:« این مردم، چنان شاد و خوشبخت به نظر می رسند. که گویی هیچ مشکلی در اینجا وجود ندارد؟ مگرچنین چیزی ممکن است؟»
 نخودی با بی قیدی جواب داد:« بعداً جوابش را پیدا می کنی اما بگذار که حالا خوش و خرم باشیم وسختی های سفر را فراموش کنیم!»
پهلوان خسته از سفری طولانی بود و به مهمانسرایی رفت. صاحب مهمانخانه با گرمی و مهربانی (ماسک خوشرویی) از او استقبال کرد و از اینکه پهلوانی به شهرآنان و به مهمانسرای او قدم نهاده بود، ابراز خرسندی بسیار کرد ولی هزینه بسیار بالایی برای استراحت کردن در مهمانسرا ازاوطلب کرد. پهلوان به آن مردِ خوشرو و مهربان گفت؛« متأسفانه پول چندانی ندارد و نمی تواند چنین هزینه بالایی را بپردازد و نیاز به سرپناه ارزان تری دارد.»
 پهلوان فکر می کرد که آن مرد خوشرو به اوکمکی خواهد کرد واتاق ارزان تری به او خواهد داد اما صاحب مهمانخانه بدون جواب به او فقط ماسک خوشرویی خود را از چهره برداشت و ناگهان ماسک جانوری که بخواهد به پهلوان حمله کند، نمایان شد! پهلوان نترسید اما بی حرکت برجای خود باقی ماند و نمی دانست این عمل شوخی است یا جدی وچه معنایی دارد؟ 
درهمین لحظه بود که صاحب مهمانسرا با تحقیر و بی احترامی پهلوان را از مهمانسرا بیرون کرد و به او گفت:« تو یک گدا هستی و بهتر است که به باغ شهر بروی و در آنجا بخوابی که برای مسافرانِ گداست! دراینجا ما آدمِ گدا نداریم چه رسد به پهلوانی بی پول و گدا!»
 پهلوان از گفتار و رفتار توهین آمیزِ مرد بسیار ناراحت وآزرده خاطر شد و ناگهان دست پیش برد وماسک را از صورت مرد برداشت و آن را پاره کرد و با خشم برزمین کوبید و گفت:« خودت باش! بدون ماسک!»
صورتِ واقعی مرد نمایان شد. پهلوان به صورت مرد نگریست تا این "غولِ" خوشبخت را بشناسد. مرد میانسالی را دید که  به شدت ترسیده بود و رنگ از رویش پریده بود وچندان هم خوشبخت به نظر نمی رسید. پهلوان با دیدن صورت وحشتزده مرد به خنده افتاد وگفت:« تو هم مثل من یک آدم هستی و مثل آدم رفتار کن!». 
مرد از شنیدن این حرف چنان نارحت شد که چشمانش ناگهان گرد شدند. گویی که دروغ بزرگ یا که دشنامی شنیده باشد. بدون آنکه قادر به گفتن کلامی باشد، صورتش را در میان دستانش پنهان کرد و روی خود را برگرداند و به سرعت از برابر پهلوان گریخت. پهلوان هم با اندکی خشم آنجا را ترک کرد.
نخودی به پهلوان گفت:« ناراحت نشو! این مردم با یکدیگر نیز چنین رفتار می کنند. به همین دلیل ماسک های زیبایی بر چهره دارند تا بد رفتاری خود را درپشت آن بپوشانند و بتوانند به کار و زندگی وداد وستد خود ادامه دهند. مردم نیرومند و بسیار پٌرکاری هستند!» پهلوان گفت:« بهتر است که چاره ای به حال خود کنند و به رفتار زشت خود پایان دهند؟» نخودی گفت:« چون ماسک می زنند، نیازی ندارند که رفتارِ خود را تغییر دهند. هرجا که لازم شد، ماسک های خود را تغییر می دهند.»
پهلوان خسته و گرسنه بود. غذایی تهیه کرد و به باغِ شهر رفت که مکانی پر درخت و زیبا برای مسافرانِ و رهگذران بود و در آنجا غذایش را خورد و شب را در باغ خوابید. اما تا صبح از درونِ باغ صدای ساز و آواز بلند بود و عده ای به رقص و پایکوبی مشغول بودند. به نظر می رسید که خوشگذرانی درآن شهر شب و روز نمی شناسد. روز بعد پهلوان به راه افتاد و در شهر به گشت و گذار پرداخت وآنقدر از دیدن ماسک های متنوع خندید که در تمام عمرش آنقدر نخندیده بود.
ماسک هایی از طلا و نقره، یا مزین به جواهراتِ قیمتی یا ماسک هایی زیبا اما کم ارزش از پارچه وحتی وسایل ساده ای مثل پر یا پوست هایی که برآن نقاشی کرده بودند. ماسک هایی به شکل خورشید و ماه و ستاره یا جانور و پرندگان و... ماسک ها قیمت داشتند وهرچه قیمتِ ماسک بالاتر بود، منزلت صاحب ماسک نیز بیشتر بود.
پهلوان به بازار شهر رفت. آنجا هم مثل تمام بازارهای جهان شلوغ بود. جمعیت زیادی در آنجا در حال رفت وآمد بودند وباربران بارهای سنگین را شتابان از مکانی به مکان دیگر می بردند اما با ماسکِ خنده داری که برچهره داشتند، هیچ درد و رنج یا خستگی در صورتشان دیده نمی شد. پهلوان در بازار به تماشا پرداخت. دکان ها مملو از ماسک های گوناگون بودند. پهلوان متحیر مانده بود که چگونه مردم تفریح و خنده و کار روزانه را در اینجا به خوبی با یکدیگر درهم آمیخته اند و مشکلی هم نبود!
پهلوان در بازارِ شهر، تاجرانِ ثروتمندانی را دید که دکان هایشان مملو از کالاهایی از سراسر جهان بود. آنها ماسکی از طلای ناب بر صورت داشتند و ازاحترام خاصی در بازار برخوردار بودند و دیگران در برابرشان تعظیم می کردند.
بزرگان شهر نیز با کالسکه های زرین رفت وآمد می کردند و ماسکی مزین به جواهراتِ گرانبها مثل الماس ویاقوت و زمرد برصورت داشتند و چون خدایان مورد تمجید و ستایشِ مردم قرار می گرفتند. ماسک ها نشاندهنده رأفت و مهربانی و یا اٌبهت وعظمت آن بزرگان بودند. شهر شهر فرنگ بود و بزرگان در این معرکه بازاری داشتند وقدرتمندان در این معرکه برای خود دَم و دستگاهی داشتند وعجیب نبود که پاسبانش شهر هم ماسک کبوتر داشتند. شهر؛ شهرِ فرنگ بود و ماسک ها از همه رنگ. 
بعضی ها اما ماسک های ارزانی برچهره داشتند که آنها هم داستان بدون کلام خود را بیان می کردند و به نظر می رسید که قبل از آنکه کسی بخواهد درباره خودش حرفی بزند، ماسک او پیشاپیش درباره مقام یا جایگاه او سخن می گوید.

درگوشه وکنارِ بازار دکان های صنعتگران وپیشه وران دیده می شد. بخشی از کسب وکار و داد وستد و تجارت در بازار، حول ماسک ها بود.  به نظر می رسید که ماسک نه تنها زیبایی بلکه یک راه خوب برای کسب و کار هم باشد. کارگران در کارگاه های کوچک به سختی کار می کردند و زحمت می کشیدند اما ماسک رضایت وخوشبختی را ازچهره خود بر نمی داشتند. ماسک ها می خندیدند، می گریستند، شادی می کردند و در همه حال خنده دار بودند.  زنان با زدن ماسک یا نقاب برچهره خود آزاد و شاد بودند. در بازارِ شهر یا دردکان ها مثل مردان کار می کردند. ماسک زدن در اینجا از بالاترین مقام و حتی از فرمانروا شروع می شود و تا پایین ترین و حتی گداهای شهر ادامه می یافت. جز مسافران یا افرادِ غریبه همه ماسک داشتند وکسی که ماسک نداشت، مورد توجه قرار می گرفت. در بازار مردم می ایستادند و پهلوان را که ماسکی نداشت، نگاه می کردند و به لباس های او می خندیدند و به او پیشنهاد خرید ماسک می دادند تا شبیه آنها شود. دربازار شهر یک دکاندار با خوشرویی ماسک یک فیل را به پهلوان هدیه داد! نخودی قاه قاه  می خندید. کسی از وجود نخودی خبر نداشت تا ماسکی هم به او بدهد.
 پهلوان در شهر هم به تماشا پرداخت. شهر شلوغ بود و در میدان های شهر بساط سرگرمی و نمایش برپا بود و مردم به دور معرکه گیران یا نمایشگران جمع شده بودند و به مسابقه و شرط بندی و شعبده بازی مشغول بودند. شور و نشاط در همه جا دیده می شد. مردم خوش اخلاق و خوشحال به نظرمی رسیدند. پهلوان در هیچ شهری اینهمه سرگرمی ندیده بود. در میدان های شهر مردم بی کار سرگرم تماشا بودند ولی خیلی زود برای پهلوان روشن شد که مردم بی کار نیستند بلکه به شدت و با شوق مشغول تفریح وتماشاکردن و لذت بردن از زندگیِ خود هستند. کارهای تفریحی در شهر زیاد بودند و عده ای نیز سرگرم آن کارها بودند. بر روی رودخانه بزرگ شهر قایق های تفریحی روان بودند و جمعیت زیادی درقایق ها و کشتی ها تفریح می کردند. در یکی از میدان ها، عده ای به کار مسابقات سرگرم بودند و ماسک های عجیبی هم بر صورت داشتند و با دیدن پهلوان به گردش جمع شدند و او را که ماسکی نداشت، تماشا می کردند و به نظرشان او عجیب می آمد! از میان آنان کسی که مسابقات را برگزار می کرد با خوشرویی از پهلوان خواست تا در مسابقه کشتی شرکت کند. پهلوان گفت که مسافری خسته است وحالا نمی تواند اما به زودی در مسابقه کشتی شرکت خواهد کرد. برخی از جوانان یا بچه ها به راحتی و به وسیله دو چوبِ بلند در خیابان راه می رفتند و دیگران آنان را تماشا می کردند و می خندیدند و از هنرنمایی آنان تفریح می کردند و به نظر می رسید که این گونه راه رفتن یک تفریح عادی است و زندگی چنان با تفریح وسرگرمی ولذت بردن درهم آمیخته بود که به نظر می رسید، شادی کردن عین زندگی است و درد و غم و رنج وشکوه وشکایتی دیده نمی شد. پهلوان هم روز را به شادی و خندیدن و تماشای دیدنی ها و بناها ومعماری های شگفت انگیز وعالیِ شهر گذراند.
به راستی شهر؛ شهر فرنگ بود و درجهان نظیر و مانندی در زیبایی و ثروت وجلال  نداشت و مردمش نیز عادات و رفتار دیگری داشتند؛ تماشایی و شگفت انگیز بودند. پهلوان به هنگام گردش در شهرمسافران بسیاری را دید که مثل او ماسک نداشتند وآنها هم مشغولِ گردش کردن و تماشا در شهر بودند و شگفت زده از "دیدنی ها" به نظر می رسیدند. ماسک هایی هم خریده بودند ولی برصورتشان نزده بودند زیرا زدن ماسک سخت است و نیاز به عادت کردن دارد. پهلوان چیزی جزشادی و خوشبختی در میان مردم  ندید. عجیب بود که هیچکس با دیگری بر سر هیچ موضوعی نزاع و دعوایی نداشت و باوجود جمعیت بسیار اما همه جا آرام و پٌر از امنیت و آرامش بود. با وجود آنهمه شگفتی وخوشبختی اما پهلوان باز به دنبال دانستنِ این سؤال بود که چرا مردم ماسک می زنند آیا راز خوشبختی  آنان در ماسک هاست؟
مردم در انتخاب ماسک ها آزاد بودند، آنها آزاد بودند که به هر شکلی که مایل هستند، خود را شاد و سرخوش نشان دهند. ماسک یک میمون خنده دار یا یک طوطی شیرین سخن و.. کودکان نیز با ماسک به مدرسه می رفتند و با ماسک بزرگ می شدند. افراد به نام ماسک هایشان خوانده می شدند، نسل اندر نسل به ماسک عادت کرده بودند. برخی حتی با ماسکِ خود به خواب می رفتند. تظاهر کردن به خوشبختی با ماسک های پٌر زرق و برق به نظر می رسید که سنتی دیرینه و راه و روشی نیکو وپسندیده باشد. ماسک ها موجب تفریح و شادمانی بودند. موجب سرگرمی بودند و برخلاف شکل وشمایل "آدم" که هر روز عوض نمی شود، ماسک ها هر روز عوض می شدند و متنوع و زیبا بودند. مردم ماسک های خود را دوست داشتند، آنها زیبا و تماشایی بودند و هر روز نیز قابل عوض شدن بودند. ماسک ها برای کسب  وکار و برای عبادت و دربرگزاری مراسمِ مختلف نیز استفاده می شدند. ماسک ها نه تنها باعث شور و نشاط و سرگرمی بودند بلکه ماسک ها یک زبان هم بودند و حرف می زدند. هرماسکی در باره صاحب خود حرف می زد! همه نوع ماسکی وجود داشت و فروخته می شد اما  پهلوان یک ماسک را دربازار شهر نیافت  و آن هم شکل و شمایل آدمیزاد بود. آیا شکل وشمایل "آدمی" در نظر"غول ها" زشت می آمد که حتی ماسکِ آدم به صورت نمی زدند؟ چرا در بازار و در خیابان "آنها" او را که یک آدم بود و ماسک نداشت، تماشا می کردند و به او می خندیدند و او را غریبه ای می پنداشتند و از او دوری می کردند!؟
پهلوان بی اختیار با خود فکر کرد:« در اینجا "صورت ها" پنهان هستند اما چگونه است در این سرزمین قلب آدم ها؟»
 به نظرش چنین آمد که در این دیار، هیچ واقعیتی آنچنان که هست، دیده نمی شود. ساده ترین واقعیت ها هم در زیر ماسک ها پنهان شده بودند! سیمایِ گرسنگان دیده نمی شد. سیمای دردمندان دیده نمی شد. آثار رنج یا شکوه و حتی خستگی و نارضایتی و یا دشمنی ونفرت درچهره کسی نمودار نبود. مشکلات؛ هیچ مشکلی دیده نمی شد. گویی که  در سرزمین غول ها هیچ مشکلی نبود! آیا اینطور بود!؟
پهلوان که سرزمین های بسیاری را دیده بود، می دانست که در همه جا، مسایل و مشکلاتی وجود دارد و در سیما یا در زندگی مردم می توان آن را دید اما نبودن هیچ مشکلی در جایی(شهری) ممکن نیست، مگر آنکه به راستی سرزمین غول ها باشد. در اینجا شهر زیبا و پاکیزه و بسیار آباد بود با ساختمان هایی غول آسا و بناهای عظیم که یادگار دوران نیاکان مردم بودند . 
پهلوان به نخودی گفت:« در اینجا همه چیز عالی است و هیچ عیب و علتی دیده نمی شود اما به نظرم که این سرزمین با گذاشتن ماسک بر صورتش، مدعی است که هیچ مشکلی ندارد و هیچ مشکلی هم درآن دیده نمی شود. همه خوشبخت هستند و شهرشان شهر فرنگ است.»
 نخودی گفت:« خوب! هیچ مشکلی ندارند دیگر، شهر فرنگ است و ما هم فرنگی می شویم و ماسکی به صورتمان می زنیم.»
 پهلوان گفت:« من که ماسک نمی زنم. هیچوقت!»
 نخودی گفت:« تا زمانیکه مسافرهستی، کسی کاری به کارت نداره اما اگر بخواهی دراینجا بمانی، باید همرنگ جماعت بشوی  و مثل همه غول ها ماسکِ خوشبختی به صورتت بزنی! کسی که ماسک نزند در اینجا جایی ندارد و کاری پیدا نمی کند و زندگی بر او مشکل می شود. کسی که ماسک نزند در اینجا یک مسافر یا غریبه ای است که "تنها" می ماند! کسی که ماسک نزند مشکلات فراوانی خواهد داشت!» 
پهلوان  پرسید:« چرا "آدم" باید ماسک بزند!» 
نخودی گفت:« زیبایی شهر از ماسک هاست و کسانی که ماسک نمی زنند، زیبایی شهر را خراب می کند!»
 پهلوان با تأسف گفت:« به همین سادگی!» نخودی نگاه خاصی به پهلوان کرد و گفت:« بله! امیدوارم که نخواهی به دنبال برداشتن ماسک از صورت ها باشی!» پهلوان گفت:« نه! اما اگر کسی از من کمک بخواهد تا ماسکش را بردارد، به او کمک خواهم کرد.» نخودی گفت:« از من می شنوی، این کار را نکن!»
قبل از غروب آفتاب، پهلوان کاروانسرایی ارزان قیمت یافت تا شب را  در آنجا استراحت کند. کاروانسرا شلوغ و مملو از جمعیت بود. آنها؛ کاروانیان و تاجرانی  بودند که از گوشه وکنار جهان آمده بودند تا کالاهای خود را بفروشند و کالای هایی نو بخرند و یا مسافران و سیاحانی بودند که می خواستند شهر فرنگ را تماشا کنند. عده ای در رفت و آمد بودند و عده ای نیز در قهوه خانه نشسته و گرم صحبت بودند؛ برخی درباره تجارت و برخی در باره سیاحت گفتگو می کردند. پهلوان برای تهیه غذا و چای به سوی قهوه خانه رفت وغذایی ساده تهیه کرد. ورود او توجه مسافران را جلب کرد و چند نفری با ادب و احترام به او سلام کردند وجایی برای نشستن در کنار خود به او تعارف نمودند. پهلوان با خوشرویی در کنارشان نشست و مشغول خوردن غذایش شد. آنها به فکر خرید و فروش نبودند ودرحال گفتگوبودند و از دیده ها و شنیده های خود سخن می گفتند.
گفتگو برسر "ماسک" بود. چرا در اینجا همه ماسک می زنند؟ و هرکسی به گمان خود علتی را یافته بود، بدون آنکه واقعی باشد. شاید هم این موضوع یک علت نداشت و علل بسیاری داشت.
یکی از مسافران گفت:« مردم دوست دارند که ماسک بزنند. ماسک زیباست و ارزان است و راحت است و بی مشکل است. نشاط آور است!!»
مسافر دیگری در پاسخ به او گفت:« اما در همه جا آنقدر ماسک بود که معلوم نبود، "آدم" چه شکلیه؟ چرا دلشان نمی خواهد که شکل آدم باشند؟»
دیگری گفت:« مردم در اینجا عادت دارند که با ماسک زندگی کنند و با زدن ماسک هم چیزی جز شادی و خوشبختی دیده نمی شود. زدن ماسک اٌبهت دارد و آنها با بقیه آدم ها فرق پیدا می کنند وخودشان را بالاتر می دانند. البته چند وجب بلندتر از بقیه آدم ها وبسیار نیرومندتر و پٌر توان تر هم هستند. بدون ماسک آنها هم شکل  ما هستند واٌبهتی را که ماسک ها به آنها می دهد، ندارند.»
مسافر دیگری اما نظر دیگری داشت و گفت:« چرا ماسک می زنند؟ چون همه مثل هم خوشحال و خوشبخت و یکسان باشند. در همه جا این مشکل هست که آدم ها یک شکل نیستند و بایکدیگر فرق دارند. یکی ثروتمند و یکی فقیر است ویکی سالم وتندرست وموفق است و دیگری بیمار و ناتوان و درمانده است والی غیرالنهایه. تفاوت ها هستند اما زدن ماسک موجب شور و نشاط  می گردد. تفاوت ها دیده نمی شوند! همه خوشبخت هستند!»
مردی که سیاح بود و بارها به این سرزمین سفر کرده بود، براساس شنیده ها و دانسته های خود برعقیده دیگری بود وگفت:« اما علت این کار به روزگاران گذشته باز می گردد. اجداد و پدران این مردم که امروز چنین شاد و خوشرو هستند، در گذشته قومی وحشی بودند که شرارت بسیار می کردند. در جنگ و خونریزی  و ظلم و ستم کردن حد و مرزی نمی شناختند. مزارع را آتش می زدند و جنگل ها را نابود می کردند و رفتاری شایسته انسان نداشتند تا اینکه روزی "ارواح مردگان" شهر را تسخیر می کنند وآنان را وادرا می کنند تا ماسک هایی از جمجمه مردگان را  بر چهره بزنند و صورت انسانی خود را پنهان کنند. جنگ وخونریزی ونابود کردن را برآنان ممنوع می کنند. هر قوم و قبیله ای ماسکی داشت که باید آن را به صورت می زد، درغیر اینصورت ارواح از آنان انتقام می گرفتند. هدف ارواح این بود که آنان زندگی وهستی دیگران را نابود نکنند. زدن ماسک از روی ترس و به نوعی هم مقدس و بنا بر یک سنت دیرین و احترام به خواسته " اجدادشان" بود و زدن یک ماسک ممنوع بود و آن صورتِ آدم بود. اما با گذشت زمان نسل هایی مٌردند و نسل هایی نو آمدند و ماسک هایشان را تغییر دادند و ماسک های شاد به صورت زدند و امروزه دیگر کسی به ارواحِ مردگان اعتقادی ندارد ولی مردم همچنان ماسک برچهره می زنند و به زندگی پٌر شور و نشاط نیز عادت دارند. ماسک ها برایشان فواید بسیاری دارد!»
 با شنیدن این داستان چند نفری ناباورانه خندیدند.
ادامه دارد....
 5 دی ماه سال 1392 برابر با 26 ماه دسامبر سالِ2013