martedì, 13 ottobre 2015

نخودی وپهلوان و شهر خوبان(3)!ـ



قصه از ملیحه رهبری

سفرهایِ نخودی وپهلوان

سفر به شهر خوبان(3)ـ

قسمت سوم:

 روزی پهلوان از نخودی پرسید:«آیا ما هم بعد از مرگ دوباره به سوی زندگی باز می گردیم آیا چنین ساده است مثل یک گل یا یک قطره باران؟ آیا ما نیز تا به ابد هستیم وپیش از این هم در این جهان بوده ایم؟ کجا وچگونه بوده ایم، آیا تو یادت می آید، من که یادم نیست»؟ 
نخودی خندید و به شوخی گفت:« امیدوام که اینطور باشد چون از نخودی بودن خسته شده ام. آرزو می کنم که درسفربعدی جای ما عوض می شود. من پهلوان وتو نخودی شوی. چقدرحسرت وعقده داشتم که جای تو باشم و مثل یک پهلوان اژدها وافعی نابود کنم وفریاد شادمانی مردم را بشنوم وتیره بختی ها را به سعادت مبدل کنم اما یک نخودم و از ترسم باید درجیب جلیقه تو پنهان می شدم. بگذار اینجا بمانیم. تا درزندگی بعدی تو نخودی و من جهان پهلوان شوم». 
پهلوان بسیار خندید و گفت:« من به تو ظلمی نکرد ه ام که در زندگی بعدی نخود شوم. ولی خوش دارم که جای ما عوض شود. شاید تو پهلوان شوی اما دنیا هم عوض می شود. دوران ها عوض می شوند و شاید که جهان نه نخودی بخواهد و نه جهان پهلوانی را»! نخودی گفت:« چه بد شد! آنوقت چه خواهیم شد»؟ پهلوان پاسخ داد:« مسافری نو درجهانی نو اما آرزو می کنم که شهر خوبان باقی بماند»!
پهلوان می خواست که هرچه بیشتر با شگفتی هایِ شهر خوبان آشنا شود ومثل مردمش با طبیعت دوست باشد. برای نخستین بار او مردمی را می دید که قادر به درک و نزدیکی با جهان هستی بودند. این نزدیکی برشیوۂ زندگی آنها تأثیر نهاده بود. دردامن"عشق" بودند اما مبتلا به دیوانگی هایِ دور ازعقل و جنونِ بت پرستی ورفتارهای جاهلانه نبودند. بالاترین جهل را "دشمنی" با یکدیگر می دانستند. از اختیار خود به سوی دنیایِ حیوانی عبور نمی کردند. کینه ورزی ونفرت وتوسل به زور را خاصه جانورانِ بی عقل می دیدند و درحل معضلات شان ازخرد شایستۂ انسانی بهره می گرفتند. معتقد بودند که انسان می تواند وباید درجایگاه شایسته خویش درجهان قرار گیرد وتفاوت خویش را با عقل وعشق نشان دهد!
 پهلوان شهرخوبان و مردمش را دوست داشت. آنها مردمی زحمتکش وآزاد وخرم و خردمند بودند. زندگی نیز چنان خجسته بود که گوش خود را درکنارِ یک شاخه گل می نهادی، غمی بر دلت نمی ماند. گل می گفت:« غمگین مباش! حتی دو روز زندگی ارزشِ شکفتن دارد». و... زندگی چنین زیبا و زنده بود!
پهلوان خوشحال بود که نخودی او را به شهر خوبان آورده است و از او تشکر کرد.
نخودی به پهلوان گفت:« سفرها کردیم. سرزمین ها و قوم ها دیدیم. درهمه جا باید می جنگیدی: طلسمِ جادوگران را شکستی...\\ و بازار افعی فروشان را برچیدی...\\، برج فتنه را ویران کردی. تو سنگ شدگان و مٌردگان را زنده کردی.... \\بادبانیان را ازاوج خیالات و فریبکاری پایین کشیدی..،\\ هر جایی که قدم نهادی با جهل وخرافات و مرگ و "نیستی" در اٌفتادی.... و آفتاب "هستی" را برسرمردم بازگرداندی. قادر به تغییر دادن کون و مکان شدی. در اینجا اما جنگی درکار نیست و نیازی به شمشیر و نیروی پهلوانان ندارند. دراینجا بین انسان وجهان رازی نمانده است. دراینجا آنقدر شگفتی هست که تو هم تغییر خواهی کرد».
پهلوان دوست کوچک و دانای خود را درکف دست گرفت. بوسه ای برکلۂ گِردش زد. نخودی را خیلی دوست داشت، هیچگاه از دوستی با او زیانکار نشده بود. به شوخی از نخودی پرسید:« من درحال تغییر کردن وعاشق شدن برشهرِ خوبان هستم اما تو چه تغییری خواهی کرد»؟ نخودی پاسخ داد:« هیچ! نخودی خواهم ماند! تغییر برای پهلوانان است نه برای نخودی ها»!
 پهلوان گفت:« دریغا که از شهرخوبان هم خواهیم رفت. زندگی آدمی در اینجا دگرگون شده است. گوییکه دو چهارعالم ( جانور و پرندگان و گیاهان و آب و باران وآتش وخاک وهوا و رود و دریا وآسمان...) برانسان گویا شده باشد. طبیعتِ خاموش سخنگو شده و انسان صدایِ آوازِ جهان را می شنود؛ نغمه ها وستایش های صبحگاهی وآهنگ وسرودهای شامگاهی انسان را دگرگون می کنند.» 
نخودی گفت:« نیایش می کنند و نیایش یعنی عشق!» 
پهلوان گفت:« چنین است "عشق" سخنگوست. دراینجا انسان "تنها" نیست. افسوس که این شهر درعالم یکی بیش نیست وسفر ما هم کوتاه است.»
 نخودی گفت:« دانش به انسان قدرت می بخشد وقدرت نیزگسترش درسراسرگیتی. مردم نیرومندی هستند با قلعه ها و برج و باروهایی تسخیرناپذیر اما به دنبالِ جهان گشایی وگسترش وسلطه بردیگران نیستند. شاید که ازعاقبت کار خود درجهان با خبرند». پهلوان گفت:« شاید که ازعاقبتِ نابودی شهر خوبان باخبرند!» 
مدتی که گذشت، پهلوان خود قادر به شنیدن و درک کردن صداها و سخن های جانوران و گیاهان شد. ازمورچه ای زرنگ تا گنجشکی پٌرگو واز سموری شاد تا آخوندکی پٌرخور ومٌفتگو وحتی آهو وگوزن همه حرف می زدند. برای نخستین بار پهلوان معنی صدا و آواز گنجشک را می شنید که می گفت:« جهان زیباست و من شادم. من خوشبختم. کوچکم اما پرواز می کنم. زمین وآسمان به زیرِ بالِ من هستند. من خوشبختم.» گل ها و سبزه ها و بوته ها با غرور آواز می  خواندند. گل می گفت:« جهان زیباست و من زیبایی جهانم! من خوشبختم.» بوتۂ پٌرگلی می خواند:« چه شادم. روز و نیمروز و شب نیز شادم. وقتی باران ببارد شادم. وقتی برف ببارد شادم. حتی اگر فردا بمیرم اماامروز را شاد وخوشبختم.» سبزه می خواند:« چه شادم! مرگ می گذرد و زندگی جاودان است و من دوباره می رویم و تا به ابد هستم. زندگی زیباست». هردرختی آوازخود را داشت وهیچ درختی فراموش نمی کرد که تو را دوست داشته باشد وهنگامی که از کنارش می گذری، دربرابرت سر فرود نیآورد وسلام نکند!! سرو می گفت:« عاقل باش تا سبز بمانی. اندیشه های تو شاخه های تو هستند. آتش برآن میفکن»!
جویبار هم عزلخوان و رقصان می گذشت و می خواند:« بنوشید، بخندید، بخوانید. نشاطِ من از آنِ شما باد. تا جهان باقی است، خدمتگزارم و خرمی بخش جهان. گوارا باد برشما زندگی، ....». 
پهلوان درسفرهایش همواره ازآب چشمه ها یا جویبارها نوشیده بود و ازپسِ خستگی و تشنگی ها سرور وصفایی تازه یافته بود اما هیچگاه زبان و آوازِ جویباران را فهم نکرده بود. اگر بر زبانِ جویبارها سخنی چنین دلنشین و پٌرشورجاری ست، چگونه است که انسان از شنیدنش کراست؟ اگر باد و نسیم و هوا، زمزمه گر عشق وخدمتگزارانِ ابدی و بی منت هستند، چگونه است که انسان با زبان وسخن وآوازِ"هستی" بیگانه است وچرا کمربه نابودیِ همنوعِ خویش وجهان می بندد؟ پهلوان" آواز جهان"را صدایِ شادی ها وکلام زیبایی ها می دید. سخن وصدایی که اگر شنیده شود زندگی نیزدگرگون می شود. دریغا که درهیچ جای دیگری این زبان نه آشکار بود ونه شنیدنی مگربرای زاهدان یا پارسایان و آنهم با مشقاتِ بسیار!
پهلوان به پرندگان علاقه داشت و دوست داشت که بداند آنان به یکدیگر چه می گویند؛ وقتیکه درکنار رود یا دریاچه جمع می شوند؟ جیغ هایِ بلندشان به چه معنایی است وچه می خواهند؟
 پیر راهنما به اوگفته بود که پرندگان گوناگون و با سخن های فراوان هستند؛ یکی طوطی است ودیگری بلبل وآن دیگری کلاغ اما به شادمانی زندگی می کنند. برخی از پرندگان با از دست دادن جفت خود تنها شده و اندوهگین می شوند وگاه ازغٌصه می میرند. اندکی چنین هستند. پرنده یا جانور، فرقی نمی کند هیچکدام قادر نیست چیزی جز آنچه "هست" باشد. اگر بلبل عاشق گل است، کسی مزاحم حال و آوازش نمی شود. اگر موش ترسوست کسی در صدد تربیت وتغییر او برنمی آید. میمون ها بی شرم و بی خبر هستند. اما خوب، نه سرمشقی برای دیگر جانوران هستند و نه از درخت پایین می آیند تا بر دیگران فرمانروایی کنند»! پهلوان هرچه بیشتر زبانِ جهان را می فهمید، مشتاق تر نیز به زندگی درشهرِ خوبان می شد. این مجموعۂ متفاوت وزیبا، جهانی زنده و صلحی پایدار و سلامی ابدی را به نمایش می گذاشتند؛ سلامی ابدی را در جهانی سبز؛ آیا این همان بهشت آغازین یا رایگان نبود که انسان آن را ترک کرده بود تا جهان خود را با ارادۂ خویش، بر سلطه گری و ویرانگری و نه دوستی وعشق با جهانِ هستی بنا کند؟ پیر راهنما یکبار گفته بود:« در اینجا هم آدم ها مختلف هستند؛ متفاوت نیزبه دنیا می آیند. ترسی از تفاوتت ها نداریم و به زور این تفاوت ها را یکی نمی کنیم. مگرمی توان درختان باغ را یکی کرد!؟ دراینجا هر انسانی قادر است زبانِ "هستی" را بفهمد. عقل خویش به کار بندد و از نیستی پروا کند. ترسی از تفاوت ها نداریم؛ باید باشند». 
درشهر خوبان شگفتی فراوان بود وپهلوان دلش نمی خواست این سفر پایان یابد و از اینهمه دانایی وروشنایی که جهان شادمانه به رویش گشوده بود، جدا شود.
 شب نیز لبریزاز زندگی بود.«تاریکی شب» صدا و آواز و کلام خود را داشت. ازهرگوشه صدایی چون ساز نواخته می شد. شب با تمام سکوتِ وهم آورش، شگفتا که در دل خویش باز هم زیباترین رازهایِ زندگی را آشکار می کرد.
روز و شب های زیادی بر پهلوان گذشتند؛ گاه درشهر وگاه درجنگل یا کوه. پهلوان می دید که «تفاوت ها» بینهایت هستند؛ در طبیعت این تفاوت ها موجب آزارِ و زخم زدن یا حسادت وغم و اندوهِ دیگران نیستند زیرا که "مقایسه" کردنِ شیر با مورچه وجود ندارد. هرکس(موجودی) "خودش" است. با تمام ظرفیتش از مورچه تا گنجشک یا فیل قادر به زندگی کردن ویافتن شیوه های حیات خویش است وناتوان نیست. پهلوان می دید که در زیر پردۂ پٌر راز و رمزِ و سکوتِ جهانِ هستی، شور و شادی حاکم است ودر منطقِ طبیعت غم دوامی ندارد و زندگی با احساسِ جاودان شادی همراه است. از مورچه ای ساده تا پرنده ای مغرور ویا درنده ای بی نیاز، هیچکدام غم ندارند و اندوه نمی شناسند. امری که در زندگی انسان ها متصور نیست. در برابر ویرانی و مرگ و آسیب های طبیعی مأیوس وناتوان نمی شوند، حتی اگر بمیرند. درمنطق طبیعت شِکوه وگله مندی از درد و رنج حاکمیت ندارد. حتی اگر دشتها بسوزند وخشکسالی وگرسنگی فرا رسد؛ حرکت می کنند و زندگی را ادامه می دهند.
زمانیکه آتش جنگ وشکاری برمی خاست، ناگهان آرامش ازهمه جا رخت برمی بست. دقایقی سنگین وسهمگین برهمه جا حکمفرما می شد. دلهره واضطراب ازسر شاخۂ درختان تا دلِ دشت را فرامی گرفت. با پایان جنگ یا شکار، دوباره صلح وآرامش به همه جا باز می گشت. حادثۂ ناگوارِ مرگ درهرلحظه و درهرمکانی می توانست درکمین باشد اما وقتیکه  می گذشت، پایان یافته بود. مرگ هیولا نبود؛ چنان گذرا وساده وصاعقه آسا بود که ساکنان طبیعت به آن فکر هم نمی کردند. مرگ برای "دقایقی" بود وقتیکه می گذشت، درخاطرساکنانِ طبیعت نقشی از آن باقی نمی ماند. آثارش را نیز لاشخورها وکرکس ها به سرعت می زدودند ولحظه هایِ آینده سرشار از خود زندگی بودند. کسی( جانوری) خاطرۂ تلخِ اتفاقات را با خود حمل نمی کرد و یک عمر ازآن اندوهگین یا سوگوارو بیمار نبود. برخلافِ دنیای ذهنی انسان ها که  خاطرشان همواره انباشته ازتلخی اتفاقات وهجران هایِ گذشته است وآثارِ مرگ را حفظ کرده و مقدس می کنند ومی پرستند، درحالیکه خود زنده هستند اما مٌرده می پرستند! طبیعت اما چنین خاطری درذهن پاک خود ندارد تا درمرگِ سلطان جنگل یا ملکۂ زنبورها، شور ونشاطِ زندگی از سیمایِ زیبایش رخت بربندد یا که فرمانِ ترکِ"هستی"  صادر کند؛ چندانکه چشمه ها بخشکند ودرختان بمیرند وسبزه وگیاه نروید، باران نبارد وجانوران از گرسنگی بمیرند. دشت ها صحرا شوند وسرانجام "همه" را با خود به گورِ نیستی ببرد ویا که کویر بزاید!! طبیعت با سیمای زیبایش حتی پاییز وآغاز زمستان را با عظمت برگها و رنگ های شورانگیز و میوه های رنگارنگِ درختان جشن می گیرد! جهان ساز عشق می نوازد و دریغا که انسان ساز مرگ کوک کند!"سازی" که  پهلوان را  به اندیشه های دیگری وا می داشت. جهان را به زیر پا نهاده بود. با دیو و دد جنگیده بود تا جهانی عاری ازستم بسازد و اینک درگوشه ای از جهان جایی بود که در آن بدبختی معنایی نداشت. در تمامی سفرهایش ندیده بودکه قومی خوشبخت باشد و یا که اسیر دیو بدبختی نباشند وزندگی را زندگی کنند؛ دریغا که یا خود بدبختند یا که دیگران را بدبخت می کنند. پهلوان درتعجب بود ازشعور ودانایی طبیعت ولی ازجهلِ انسان ها! از شور وشادی در طبیعت وازاندوه وخاموشی وسردرگریبانی آدم ها! ساکنانِ طبیعت اما زنده وخوشبخت بودند، حتی مرگ نیز نمی توانست زندگی وعشق را در طبیعت شکست دهد یا نابود کند. انسان هم نتوانسته بود این روحِ زنده را از طبیعت بستاند واز آنِ خود کند. درخت چوب خود را به انسان می دهد نه "روح" خود را. طبیعت همیشه زنده است. مردم شهرخوبان این "رازها" را می دانستند. شکست ناپذیری "هستی" را درهرگوشه وهر لحظه در برابرِ "نیستی" می دیدند و خود نیزاز این "جنس" شده بودند. آثارِ نیستی را از درون و بیرونِ خویش می زدودند وماتمی برای زندگی یا مرگ نداشتند؛ توانمند وچاره اندیش بودند.
نقش طبیعت برمردم شهر خوبان چنان بود که مشکلات وگرفتاری های دیگراقوام را نداشتند. جهان با عشق وبا تمامِ عظمتش برآنان عیان بود. این عظمت و وسعت از آنان انسان هایی ساخته بود که شادتراز دیگراقوام بودند. نیازی به جنایت وجنون وجنگ وفریبکاری ودیگرآثارِ مرگ ونیستی نداشتند تا به حیات خویش مثل جانوران ادامه دهند. سایه صلحی پایدار برسرشان بود و شکست ناپذیری شان از جنسِ دیگری بود؛ اما چه جنسی بود؟
 نخودی که پهلوان را در اندیشه می دید، کله کوچک خود را خاراند و به او گفت:« شکست ناپذیری!؟ دو "جنس" شکست ناپذیر هستند؛ یا باید از جنس هیولای قدرت و دیوِ شد تا دربرابر دیو شکست ناپذیر باشی، یا اینکه از جنسِ باشکوهِ "هستی" شوی که نیستی در ذاتش راه نیابد!» 
پهلوان گفت:« چه خوش که دراین سفر به این جنس از انسان نیز رسیدیم. در جهان هم راه حل ها وانسان ها متفاوتند. آنچه دیدیم زیباست، دریغا که راه حلی برای "جهان" و دیگر اقوام نیست»!
 نخودی گفت:« شهر خوبی دیدیم.  شهری که مردمش زبان طبیعت را می فهمند. دیدیم و شنیدیم که  زبان طبیعت زبان خوبی هاست. حتی کودکان آن را می آموزند و می شناسند. دست نوازشگرِ نسیم، پچ پچ باد درگوشِ برگها یا غرش طوفان یا نغمه های باران را پیر وجوان می فهمند. کلامِ سبزِ برگ ها و قصه های درختان کهن و آواز گل ها ونغمه پرندگان و زمزمه جویبار وغرش رودها وحتی زبان خاک را می فهمند. سخن خورشید و لالایی مهتاب را می شنوند و خوبی این شهر در این است که طبیعت مثل مادری بر همه مهربان است. این عشق عیان است  و قلب هیچ انسانی پٌر درد نیست.» پهلوان گفت:« چه خوش بود که در سفر زندگی، شهر خوبان را نیز دیدیم. تا سفر بعدی که چه باشد»!
پایان!
12 اکتبر 2015 برابر با  20 مهرماه 1394

نخودی وپهلوان وشهر خوبان(2).ـ


قصه از ملیحه رهبری

سفرهایِ نخودی وپهلوان

سفر به شهر خوبان(2)!

قسمت دوم:

درچراگاه گله ای از گوسفندان را دیدند. چوپانِ جوانی عاشقانه در نی لبکش می دمید وآهنگی خوش می نواخت. به نزد او رفتند و با او به گفتگو نشستند. چوپان به آنها گفت؛« گوسفندان نوای نی را دوست دارند و به دور من جمع می شوند. از موسیقی لذت می برند و احساس امنیت می کنند. به هنگام بالا رفتن از کوه به دنبال من روان می شوند و مرا جستجو می کنند تا برایشان بخوانم و در نی بنوازم وآرامشان کنم. اگر خاموش باشم، از من گله می کنند و من آن را می فهمم. من آنها را دوست داریم و آنها هم مرا دوست دارند. زبان هم را می فهمیم؛ زبانِ محبت است. اگر این زبان را بدانی، خوش خواهی بود». 
راهنمای پیر خندید و به پهلوان گفت:« اگرچوپانی عاشق شود واندوهگین باشد وسوزناک درنی خود بدمد از دیده گوسفندان اشک می بارد. اگرغمگین باشد آسمان ابری می شود و باران می بارد. اگردو جوان بریکدیگر عاشق شوند؛ گلها و باد وخورشید همه را خبر می کنند. چنان جشنی برپا می شود که در همه جا صدای آواز می شنوی. صدای خنده گل و نغمۂ بلبل و آوازِ پرنده ها، و سرودِ باد و درختان و رقص برگ ها،... غوغایی از شادی برپا می شود! دراینجا "سعادت" مثل دانۂ گندم است که از آن هزار خوشه می روید...». 
پهلوان گوش می داد. دراینجا همه چیز فرق می کرد و او اندکی احساس ترس وشرم داشت. دوست نداشت که اگر روزی عاشق شود، جهان از رازِ دلش با خبر شده و آن را برهمه کس برملا کند. سینه اش اقیانوسی از عاطفه به خلق ها بود ودلاوری ها کرده بود اما عشق رازی پنهان و ناشناخته دراعماقِ وجودش بود. ازعشق پرهیز کرده بود تا بتواند درجهان "جای" گیرد. در هفت خانِ سفرهایش روزی عاشق شده بود؛ بر "زیبای خفته" اما و دریغا که آن عشق "جادویی" بیش نبود! قدرتِ پهلوانی اش در برابرِ جادویِ عشق "هیچ" بود. چیزی نمانده بود که نابود شود. از سوی دیگر هم این جادو چنان "پوچ" بود که به یاریِ "نخودی" از برجِ فتنه جانِ سالم به در بٌرده بود وهلاک نگشته بود.

راهنمای پیر درهمه جا با اوبود و زبان وصدا واحساس و رفتارهای جانوران و گیاهان را برایش بیان وترجمان می کرد. او به پهلوان گفت:« کمتر جانوری است که تنها زندگی کند. بیشترشان با هم و در پناه هم هستند و برای خود راهنما یا رییسی دارند که فقط راهنمای آن گروه است و ریاستی بر دیگر جانوران ندارد. جانوران و پرندگان هم گوناگون و ملت هایی مثل آدمیان هستند. هر گروه دنیا و قلمرو خود را دارد و قادر نیست جز آنچه که "هست" باشد یا که زندگی کند. شیر "پرنده" نمی شود و پرنده نیز "شیر"! همه نیز در دل این جهان جایِ گرفته اند وگاه یکی در دل آن دیگری زندگی می کند. پرندگان در دل شاخه های درختان خانه می کنند و هزاران هزار حشره و کرم برایِ صدها سال با یک درختِ کٌهن زندگی میکنند..... بی آنکه صدای شکوه ای ازکسی بلند شود یا کسی آن را بتواند بشنود.» پهلوان پرسید:« در اینجا اما می توان آن را شنید». پیر راهنما گفت؛« شِکوه نمی کنند! زندگی گیاهان همان "بهشت"است. امن وامان وصلح وسلامت، زیبایی، سرود و شادی است. زیباترین گل ها مشکلی با ترسناک ترین زنبورها ندارند. پرندگان هم زندگی شاد و سبکی دارند و آرزوهای خود را آواز می کنند وچون می توانند پرواز کنند، متوهم ومتکبرند. خود را بالاتر می دانند اما چنین نیست که می پندارند. اما دنیایِ جانوران و وحوش جهنمی دایمی ازجنگ و ناامنی است که همیشه در آن می جنگند و باید چنین باشد! جانوران شکست خورده وزخمی فحش می دهند و خشم شان را با کلمات پست بیان می کنند. ما دنیایِ آنان را می فهمیم اما "دخالت" نمی کنیم». 
پهلوان با تعجب پرسید:« مثل آدم ها هستند؟» مرد با اطمینان گفت:« نه آنها نمی توانند مثل انسان باشند اما آدمها می توانند مثل حیوانات رفتار کنند! شهر خوبان اما چنین نیست و انسان از حرمت انسانی برخوردار است». 
پهلوان گفت:« درست است»! 
پیر راهنما گفت:« با آنکه زبان طبیعت را می فهمیم و از  دانش ومحبتش در شگفتیم اما هیچ جانور یا پرنده یا گیاه یا حتی انسانی را نمی پرستیم و مظهر یا خدای خود نمی گیریم. حشرات ملکه دارند و چرندگان و درندگان رهبر و راهنما دارند. ما خود را بی نیازتر از حشرات و درندگان وچرندگان می دانیم. به کودکان خود نیز می آموزیم که تنها انسان دارای "عقل" است وخدای هرکسی در نزد اوست؛ در خِرد و در قلبش. این عقل یک کودک را یاری می کند که گله ای گوسفند را به چرا ببرد.  چرا مثل گوسفندان خود را به یک راهنما بسپاریم؟ در میان ما هم برخی بالاتر ند. اگر یکی بیشتر بداند آموزگار می شود نه خدا یا رهبر. او حرمت استادی دارد و دیگران حرمت انسانی. هر بٌتی سرانجام دیوانه یا ظالم می شود و بی رحمانه قربانی یا "برده" می طلبد! گاه صداهایی می شنویم؛ از وسعت دشت ها یا از دلِ دریا یا از درونِ کوه ها یا صدای طوفان و سیل یا حتی از درختان کٌهن..؛ اینان روح های پاک و با عظمتی هستند که سعی می کنند به ما فرمان دهند و برای زندگی ما دستوراتی نیکو بنویسند یا با عظمتِ خود ما را بترسانند. ما نمی ترسیم. ما سخن های کوه و دشت  را هم می شنویم ولی با عقل انسان آنها را می سنجیم وفریب نمی خوریم. ما چیزی یا کسی را  مقدس و "روحانی" نمی کنیم. زیرا که همه کس وهمه چیز را دارای روح و "زنده" می دانیم. زندگی رادر اینجا با عشق ولی با عقلِ شایستۂ انسان بنا کرده ایم. عقل ما را یاری می کند که نجات دهنده باشیم ونابودکننده نباشیم.  قلب ما زنده است و با قلبِ جهان می تپد. وقتیکه در کنار ما همه چیز زنده است و روح دارد چرا دلمٌرده باشیم؟ اگر خطا کنیم و ستمی از ما سر زند، گل پژمٌرده می شود و پرنده آواز نمی خواند.گاه آفتاب نیز  نمی تابد. از کردۂ بد خود در جهان زود آگاه می شویم. پس زود نیز  به خود آمده و باز میگردیم، تا گل بشکفد و آفتاب بتابد و شهرِ خوبان برقرار ماند. در اینجا زندگی چنین است؛ عاری از رنج وستم». 
پهلوان میخواست بپرسد که آیا پیامبری برای شما نیآمده است؟ اما که این سؤال را بی جا دانست و فرو خورد. پیر دانا نگاهی به او  کرد وگفت:« از ما هم کسانی به سفر می روند وکاروانیان ومسافرانی نیز به اینجا می آیند. ما می داینم که اقوام و ملت هایی پیامبر و دین وکتاب دارند. یک پیامبر با "زبانِ قوم" و با "کلمه" و "روح کلمات" سخن می گوید. او هم می گوید که "مرگ" پایان شما نیست و زندگیِ شما جاودان است. در حٌرمتِ هستی[روحِ خدایی] بکوشید و از نیستی[ روحِ شیطانی] پروا کنید!"کلمات" و سخنان هم می توانند زنده کنند. روح افزا و روح بخش و راهنما باشند. او "عقیده ای" می آورد. عقیده ها بسیارند و عقیده باید بتواند "مٌرده" را زنده کند، "نه آنکه شمشیر مرگ برسرِ  زنده ها باشد. عقیده ای که نتواند زنده نکند، مٌرده است و روحی ندارد. عقیده ای که داس مرگ شود و قلب ها را پاره می کند؛ نه خود زنده است و نه کسی را زنده خواهد کرد و نه جهان را نیکو. کسی را به آن نیاز نیست»! 
پهلوان مات و مبهوت گوش می داد که نخودی در گوشش گفت:« یعنی که آنوقت کسی حرف خدا را گوش نمی دهد چه رسد به پیغمبرش را. عقیده بی عقیده». پهلوان نخودی را در جیبش پنهان کرد! 
پیر راهنما نگاهی به پهلوان کرد که سراپاگوش بود. پس گفت:« ما  نیازی به باور کردن نداریم. در اینجا "آثار" خود زنده وگویا هستند؛ صدایشان شنیده می شود. جهان ما را دوست دارد، بر ما "پوشیده" نیست. می دانیم که می میریم و در چرخه هستی دوباره هستیم. احوالِ ما عیان است ولی می دانیم که زندگی انسان را عقل انسان می سازد. پس آزادیم که درشهر خوبان بمانیم یا ترکش کنیم؛آزادیم در دامن هستی بمانیم یا راه نیستی را برگزینیم و  برویم. آزادیم عشق را برگزینیم یا نفرت را...».

پهلوان گفت:« در اینجا احوال مردم نیکوست اما همۂ ملت ها دشمنانی دارند. اگر دیگران برای نابودی شما بیآیند چه می کنید؟»! پیر راهنما گفت:« ما درپایِ بلندترین کوه جهانیم وتا به حال لشکری به این سو نیآمده است. اگرلشکرِ"نیستی" آمد از"هستی" خویش دفاع می کنیم. گیاه وجانور می جنگند واز خود دفاع می کنند، انسان از خود دفاع نکند»؟ پهلوان پرسید:« با نابودیِ سیل و زلزله و بلاهای ویرانگر چه می کنید؟» آن مرد پاسخ داد:«بلا هست و بوده و می گذرد، جهان بوده است و می ماند. دوباره می سازیم ومی مانیم».

پهلوان ازاو دربارۂ مرگ پرسید. پیر گفت:« "مرگ" یک سفر درچرخۂ "هستی" است؛ مثل یک سبزه یا یک قطره آب که درجهانِ هستی سفر می کند اما گٌم نمی شود. دیروز درگوشه ای ازجهان هستی بوده ایم. امروزاینجا هستیم و فردا هم خواهیم بود. وقتی همیشه بوده ایم وجهان با تمام هستی اش ما را دوست دارد، چرا نادان وستمکاردرعالم رفتار کنیم؟ برخی نمی دانند اما ما می دانیم ...»! و روزها چنین می گذشتند.

پایان قسمت دوم ادامه دارد...

12 اکتبر 2015 برابر با 20مهرماه 1394

نخودی وپهلوان و شهر خوبان(1)!ـ


قصه از: ملیحه رهبری
سفرهای نخودی وپهلوان
سفر به شهرِ خوبان!
پهلوان ونخودی به سویِ بلندترین کوه جهان سفر می کردند. در راه به شهری رسیدند که نامش شهرخوبان بود. پهلوان از نخودی پرسید:« این شهر به «چه» چیزی شٌهرِه به خوبان گشته است!» نخودی گفت:« صبرکن به زودی خواهی دید!» پهلوان که بسیار خسته و تشنه وگرسنه بود، گفت:« خدا کند که ماست ودوغ وپنیرخوبی داشته باشد تا دلی ازعزا درآوریم. از شهر خوبان ما را همین «چند» کافی باشد.»
نخودی که ازرسیدن به شهر خوبان خوشحال وسرحال بود، خندید و گفت:« دراینجا همه چیز خوب و زیباست و مردم خوشبختی دارد. ازحاکمانِ ظالم در اینجا خبری نیست.»
پهلوان بی اختیار پرسید:« دین وآیین شان چیست؟» نخودی گفت:« دین وآیینی چون دیگر اقوام ندارند اما با طبیعت اٌنس والفتی دیرینه دارند و این دوستی چنان یکرنگ است که زبان طبیعت را فهم می کنند».
پهلوان با تعجیب پرسید:« یعنی چه »؟ نخودی پاسخ داد:« یعنی که صدا و سخن، آواز وحالِ طبیعت برمردم پنهان وگنگ نیست وآن را درک وفهم می کنند».
 پهلوان که چنین چیزی را باورنداشت. خندید وبه نخودی گفت:« تا ببینیم؟! مرا خوب تر آن است که هرچه زودتر به ماست ودوغی برسم و از گرسنگی و تشنگی بِرَهم».نخودی گفت:« به زودی چیزهایی خواهی دید که خستگی و تشنگی و خورد وخواب را از یاد خواهی بٌرد».
پهلوان به راه خود ادامه داد. در نزدیکی شهربه جاده ای رسید که در دو سوی آن درختان کٌهن و سر به فلک کشیده، سایه سار و چتری سبز بر سرِمسافران گسترده بودند و زیبایی چشمگیری داشتند.
پهلوان درحالیکه درختان کهن وسر به فلک کشیده را می نگریست، با خود فکر می کرد که یعنی این درختان می توانند با انسان حرف بزنند واگر حرف بزنند چه چیزی برای گفتن دارند؟ دراین فکر وحال بود که ناگهان صدایِ دلانگیز و زیبایی شنید:« پهلوان به شهرخوبان خوش آمدی! "باد" از تو و نخودی برایمان خبر آورده. دیدارتان ما را سعادتی است. مقدمت مبارک!»!
پهلوان به اطراف خویش نگریست. چه کسی او را می ستود؟ اما کسی را ندید. سر بالا گرفت واز شاخه های درختان که به سویش سرفرود آورده بودند، حس کرد که با او سخن می گویند، چنان به وجد آمد که ازاسبش پیاده شد، مات و مبهوت مانده بود که چه بگوید وچه کند؟ بی اختیار سلام کرد. درختان سلامش را پاسخش دادند وشاخه های خویش فرود آوردند.
نخودی هم به درختان سلام کرد و آرام به پهلوان گفت:« به راهت ادامه بده.» پهلوان به راهش ادامه  داد. درپیش رویش درختان سرخم می کردند و ازپشت سرش نجوای باد درگوش برگ ها را می شنید. عجیب بود که سخن باد را می فهمید. باد می
گفت:« این همان پهلوانِ فروتنی است که با یک نخودی از اقلیمی به اقلیم دیگر سفر می کند. دوست مردم و حریف زورگویان است. جهان به پهلوان خود می نازد!» پهلوان بی اختیار واز سر تواضع برخاک زانو زد. از دنیا انتظار چنین قدرشناسی ومحبتی را نداشت. آیا "جهان" انسان را دوست دارد؟
 درختان سرود خواندن آغاز کردند. "سرودی" که از لبانِ برگهای سبز برمی خاست و درون شاخه ها می پیچید، آوازی بلند به سوی آسمان می شد. سرود وستایشی که چون شرابی ناب در جان پهلوان اثرمی کرد وچنان شوری در دلش افکنده بود که خستگی و تشنگی را از یادش برده بود. آواز درختان اوج می گرفت وبلند تر ونیرومندترمی شد؛ جهانی سبز ازخموشی به خروش آمده بود وآوازشان چون باد درسر پهلوان می پیچید. گردبادی کوچک پهلوان را درمیانه گرفته بود و به دور او می چرخید. پهلوان درمیان صداها برای نخستین بارپس ازترک وطن ودلتنگی اش درغربت، صدای پٌرمحبتِ مادرش را شنید:« فرزندِ دلیرم خوش آمدی». چگونه چنین چیزی ممکن بود!؟ صدا از سوی خاک، باد و درختان می آمد. پهلوان ناگهان ازپای درآمد و نقشِ بر زمین شد.
 نگهبانان او را یافتند و هیچ تعجبی نکردند، مسافران بسیاری با شنیدن صدای باد و آواز درختان از خود بی خود شده و بر زمین می اٌفتادند. پس او را به مکانی برای استراحتِ مسافران بردند و بر بستری گرم برای استراحت کردن نهادند. اسبش را هم به مهتری سپردند.
روز بعد پهلوان ازخوابِ خستگی برخاست و با شور وشوقی فراوان روز و روزگاری نو در شهر خوبان را آغاز کرد. روز اول را صرفِ زدودنِ غبار راه و سفر از خویش و از اسبش کرد. نخودی که همیشه پاکیزه وبی غبار بود. پهلوان با مسافرانی که در آنجا بودند، آشنا شده وصحبت کرد. آنها هم ازآواز درختان سخن می گفتند. روز دوم پهلوان عزم دیدار شهر کرد. باز هم نخودی راهنمای او درشهرعجایب بود. نخودیِ خوشحال بود وبه پهلوان گفت:« زندگی دراینجا سر زنده و شاد وسرشار از رؤیاهایی سبز است». پهلوان که نخودی را به وجد آمده می دید، خندید وگفت:« جای خوبی ما را آوردی. پس آسوده خاطرباشیم»؟ نخودی کله کوچکش را خاراند وگفت:« دراینجا پیریا جوان حتی کودکان، قادر به فهمیدنِ زبان وسخن گفتن با طبیعت هستند؛ ازپرندگان وجانوران و گیاهان تا باد وآتش و رود و.... این زندگی با چنان سعادتی درهم آمیخته است که زمان در آن حس نمی شود و عمر برای لذت بردن از آن ناکافی است. پیری و خستگی وگله ازعمر خویش ندارند. در اینجا خرافات وترس ازخدایان و باور به ارواح وشیاطین نیزدرمیان مردم نیست». پهلوان گفت:« تا ببینیم وتعریف کنیم که در اینجا چه خبرهایی هست وچه دیدنی هایی خواهیم یافت»!
پهلوان آن روز را به گشت و گذاردر سرزمینِ خوبان گذراند. در نخستین روز او راهنمایی پیررا برگزید تا زبان طبیعت را برایش بازگوید. ابتدا به کشتزارها و مزارع رفتند. درآنجا دهقانان  با سگ وگاو وگوسفندان و بٌز و میش خود، چنان حرف می زدند که گویی زبان یکدیگر را فهم می کنند واین "فهم" به نظر پهلوان شگفت انگیزبود. زنانِ روستایی با مرغ وخروس و جوجه وغازهای خود چنان با محبت رفتار می کرد که گویی با فرزند یا نزدیکان خود رفتار می کنند. این محبت برای پهلوان عجیب بود. راهنمای پیر به پهلوان گفت:«جانوران هم مثل انسان ها گوناگون وبا رفتارهای گوناگون اند. نآنان«برخی» نیکویند و بهره می دهند و برخی شرور و بی بهره اند اما گاه از شرارت خود شرمنده اند و آن را فهم می کنند. اگرشغالی مرغی را بدزدد، ازدهقان به خاطرگرسنگی اش عذرخواهی می کند و دهقان او را می بخشد. دراینجا همه حق زندگی کردن دارند». پهلوان زیرلب گفت:« نه! شغال شرمنده می شود؟» نخودی آهسته درگوش پهلوان گفت:« "نه" نداره! حیوان ازعمل خود شرمنده می شود اما بعضی از انسان ها شرم را از یاد بٌرده اند. منظورت اینه». پهلوان لبخندی زد.
درنخستین روز همه چیز برای پهلوان باور نکردنی وشگفت آور بود. گوییکه پوشش وپرده ای بین انسان وجهان نبود. پهلوان از راهنما پرسید:« چگونه آدم ها زبان یک سبزه یا گٌل یا مورچه را می فهمند؟ گوش هایِ تیزی دارند یا فرزندانِ سلیمانِ نبی هستند یا ازکودکی آن را می آموزند؟» راهنما گفت:« هیچکدام."اینجا" چنین است»! در جایی گوسفندی را دیدند که به اربابش می گفت؛ «تو بی انصافی و شیر مرا زیاد می دوشی، چیزی برای برۂ من باقی نمی گذاری»! ولی ارباب اعتنایی به گفته او نداشت ومی گفت:« تو گوسفندی و کجا بهتر از اربابت می توانی آن را بفهمی؟» آن گوسفند ناراضی بود ولی ارباب اعتنایی به رضایت او نداشت. گوسفند به اربابش می گفت:« نه من همیشه گوسفند خواهم ماند و نه تو همیشه ارباب. تو می میری و من هم می میرم. اگرجایمان با هم عوض شود، من با تو رفتار بهتری خواهم کرد. امروز تو مرا می دوشی و فردا من تو را خواهم دوشید. یادت باشد». ارباب درحالیکه با صدای بلند می خندید، دست نوازشی به سر و روی گوسفندش کشیده و جواب داد:« ناراحت نباش. می بینی که چقدر زحمت می کشم و بار تو را سبک می کنم. من خوشحال و راضی ام چه امروز چنین باشد یا که فردا چنان گردد»! پهلوان با تعجب ازراهنمایِ پیر پرسید:« حتی یک حیوان می تواند اشتباهِ انسان را به او بگوید. حق دارد»؟ پیرمرد گفت:«همه حق دارند به ظلم و رنج اعتراض کنند».
درجای دیگری گاوی را دیدند که بدرفتاری می کرد و به اربابش می گفت که چرا امروز مرا به چراگاه نمی بری؟ میل به علف تازه دارم. ارباب با او چانه می زد و می گفت:«همینجا علف هست، راه دور است و پسرم بیماراست ونمی توانم تو را به راه دور ببرم». ولی گاو گوش نمی کرد. از جایش تکان نمی خورد و جفتک می انداخت. پهلوان بی اختیار به یاد خواسته های کودکانه افتاد!... عجب گاو و عجب دنیایی بود! راهنما لبخندی زد وگفت:« برخی "همان" که هستند باقی می مانند»!
پهلوان با خنده ازراهنمایِ پیر پرسید:«حق با کیه؟ آیا ارباب در زندگی بعدی اش گاو خواهد شد و گاو هم ارباب...؟» پیرِ راهنما خندید وگفت:« در اینجا مرزی ابدی بین انسان و طبیعت نیست. یکی برای شیر دادن تا ابد و دیگری برایِ دوشیدنِ ابدی نیست. امروز این زندگی و فردا زندگی دیگری خواهیم داشت. ما چرخۂ ابدی زندگی را باور داریم. پرهیز از ظلم و خودداری از تجاوز به حریم دیگران راه سعادت ماست؛ چه امروز یا فردا. این رازها بر ما پوشیده نیستند»!
 پایانِ قسمت اول
12 اکتبر2015  برابر با مهرماهِ 1394