domenica, 19 ottobre 2014

پهلوان و شهر خیال





قصه: از ملیحه رهبری
سفرهای پهلوان و نخودی

پهــلوان و شــهر خــیال

پهلوان و نخودی در ادامه سفرهای خود به شهری رسیدند که نامش شهر"خیال" بود. در این شهر باد کنک و بالن فراوان بود و یک عده ای هم وصلِ به بادکنک ها و سبک مثل پَر، درآسمان در حال پرواز کردن بودند. به نظر می رسید که سرخوش وشاد هستند وخیلی تماشایی بودند. بعضی از آنها بادکنک کمتر وبعضی دیگر بادکنک بیشتری به خود بسته بودند که درآسمان بالا یا پایین تر بودند. یک عده ای هم با بالن های عجیب وغریبی پرواز کرده و در دوردست هایِ آسمان بودند. منظره شگفت انگیزی بود! پهلوان درحالیکه غرق تماشا بود، از نخودی پرسید که آیا امروز در اینجا جشنی برپاست که این قوم به آسمان صعود کرده اند؟» نخودی خنده ریزی کرد و گفت:« نه! اینجا سرزمین خیال است و آدم ها دلشان می خواهد که با خیال های خود پرواز کنند. آنها به این شیوه"زندگی" می کنند.» پهلوان پرسید:« چرا؟» نخودی گفت؛« دلایل آن بسیار است؛ ازجمله آنکه وقتی در آن بالاها هستند، انسانی بزرگ و مهم و دست نایافتنی ای جلوه می کنند. درآن بالا که هستند، همه چیز را در روی زمین کوچک می بینند. خیلی چیزها را هم اصلا  نمی بینند. زندگی درروی زمین و مشکلات آن در نظرشان کوچک یا ناچیز جلوه می کند. درآن بالا صداهای روی زمین را نمی شنوند. درآن بالا فرق ها و تفاوت ها را نمی بینند. درآن بالا که هستند ازسختی های زندگی روی زمین دور هستند. درآن بالا که هستند، کار نمی کنند. زحمت نمی کشند. نه مشکلی دارند و نه مشکلی را حل می کنند. نه کثیف می شوند و نه نیازی به نظافت پیدا می کنند. با آسمان یکی شده اند و محو جمالِ آفتاب با آسودگیِ خیال فکرمی کنند. فکرهایی که به دورازدرد ورنج و فقر وجنگ وتلخی وآشفتگی های روی زمین است. فکرهایی که همه پاک و مقدس وآسمانی از بهرِ درمان "دردهای مردم" هستد! خلاصه درآن بالا کارشان چاره جویی برای دردهاست. غروب ها از آسمان پایین می آیند و از دسترنج دیگران می خورند و می نوشند و بعد برای مردمِ زحمتکش وساده از زندگی پاک وازشادی های آسمانی واز آوازهای فرشتگان وازاسرار غیب صحبت های دلنشین وشگفت انگیزی می کنند. پیام های فرشتگان را به گوش مردم می رسانند و فرامین آسمانی را ابلاغ می کنند....» پهلوان دیگر طاقت نیآورد و کلام نخودی را قطع کرده وگفت:« درآسمان فکر می کنند و بعد به زمین آمده واراده خود را برای اجرای «آن افکار» جاری می کنند.» نخودی گفت:« آره! بعد هم می خوابند و صبح دوباره با بادکنک و بالن به آسمان میروند.» پهلوان قاه قاه خندید و گفت:«خسته نباشند! عجب کارسختی می کنند!» نخودی گفت؛« البته! پرواز کردن وزندگی درآسمان کار آسانی نیست ومشقات خود را دارد اما ازکودکی فوت وفن های آن را یاد می گیرند و مهارت های آن را کسب می کنند وساکنان شهرخیال وهم کلام فرشتگان می شوند. مردم آنان را "بادبانیان" می نامند. سیاحان و کاروانیان بسیاری از سراسر جهان برای تماشای "بادبانیان" می آیند وفکرمی کنند که پرواز کردن با بادکنک یا بالن و زندگی کردن درآسمان کارآسانی است ومشتاقانه سوار بادکنک یا بالنی می شوند تا یکروزعمرشان را درآسمان سپری کنند وشاید درآنجا صدای آواز فرشتگان را بشنوند یا کسی درگوششان ازرازهایِ جهان چیزی بگوید اما..... یا بادی تند آنها را با خود می برد یا بادکنک هایشان می ترکد ومی اٌفتند پایین ودست وپایشان می شکند. بله کارهرکسی نیست که ساکن شهر خیال و"بادبانی" باشد! فوت وفن داره...» پهلوان از آسمان چشم برنمی داشت اما به دقت هم به صحبت های نخودی گوش می داد، ازنخودی پرسید:« چرا این شغل را انتخاب کرده اند؟» نخودی گفت:«نمی دانم!» پهلوان دوباره پرسید؛« ازکی این کار وزندگی دراینجا مرسوم شده است؟» نخودی گفت:« از قدیم الایام. سنتی است نسل اندر نسل.» پهلوان باز پرسید:« فایده این کارشان برای بقیه چیه؟» نخودی گفت:« شهری درعالم ساخته اند که مثل آن درجای دیگری یافت نمی شود! ساکنان آسمان هستند اما بر زمین هم حکم می رانند. افسانه های زیادی دربارۂ شهرخیال وآواز فرشتگان وپرواز کردن و رهایی بادبانیان و... می گویند!» پهلوان فکری کرد ودرحالیکه می خندید از نخودی پرسید؛« آیا تا به حال کسی بادکنک های آنان را ترکانده است؟» نخودی گفت:«کسی جرأت نمی کند که به بادکنک وبالن های آنان نزدیک شود. بادبانیان مقدس هستند وکسی متعرضِ آنان نمی شود. بلا نازل می شود!» پهلوان درحالیکه سرش را تکان می داد، گفت:«هرجایی که قدم می گذاریم وهرقومی را که می بینیم، مقدساتی دارند. این ها هم به این شکل به آسمان وصل شده اند! وسط زمین وآسمان مشغول بازی هستند اما مدعی هستند که آسمانی اند!» نخودی گفت:« به فکرنیفتی که بادکنک هایشان را بترکانی. آنوقت ازشهرخیال چیزی باقی نمی ماند.» پهلوان گفت؛« مرا چه کاری با نابود کردن شهرخیالِ است. اما اینکه جماعتی کاری انجام ندهند وبعد هم از دسترنج مردم بخورند وبرای آنها فکرهای آسمانی کنند، عادلانه نیست! چرا جایشان را با مردم عوض نمی کنند؟ گاهی هم مردم به آسمان بروند و هوا بخورند وصفا کنند واین "خیالباف ها" پایشان را روی زمین بگذارند و کار کنند وزحمت بکشند ودر مزرعه وکارگاه رنج ببرند ومایحتاجِ بقیه را تهیه کنند وکمی هم کثیف شوند(!) ولی از رویِ دوش بقیه پیاده شوند!» نخودی گفت:« به ما چه که درکارشان دخالت کنیم. مردم اگرمی خواستند، خودشان آنها را ازآسمان پایین می کشیدند. ترکاندن بادکنک که کاری نداره.» پهلوان گفت:« واقعا هم ترکاندن بادکنک کاری نداره!» نخودی گفت:«چی فکر کردی؟ آسمانی بودن آنقدر مزایا داره که همیشه یک عده ای خواهند بود که بخواهند درآن بالاها شهری برای خودشان بسازند!» پهلوان گفت:« دارم فکر می کنم که وضع عقل وخِرد ودانش در این سرزمین چه جوریه که جماعتی از آنان ساکنان شهر خیال شده اند وبقیه هم زحمت آنان را می کشند؟» نخودی گفت:« تا آنجاییکه من خبر دارم، اینها مردمان ساده ای هستند. قانع وزحمتکش وکارگر وآنقدر فقیرهستند که به زحمت می توانند، لقمه نانی به دست آورند یا دانشی کسب کنند اما اهل صلح وسازش با روزگارهستند وشهر"خیال" همین است که می بینی!» پهلوان گفت:« ما که هنوز جایی را ندیده ایم!» نخودی گفت:« درشهرچیزی برای تماشاکردن نیست. دراینجا همه چشم ها ونگاه ها به سوی آسمان است! هنرنمایی ها وصنایع آسمانی هستند. گفته ها و شنیده ها همه آسمانی هستند. ادعاها همه آسمانی هستند!» پهلوان ازنخودی پرسید:« وقتی هوا سرد شد بادبانیان چه می کنند؟» نخودی گفت:« دراینجا هوا هیچگاه سرد نمی شود وهمیشه بهار است!» پهلوان گفت:« بله! فهمیدم!» بعد به نخودی گفت:« برویم و مهمانسرایی پیدا کنیم. غذایی بخریم و بخوریم واستراحتی کنیم. بعد درجستجویِ کاری برآییم واندوخته ای برای سفر ذخیره کنیم.» نخودی گفت:« زنده باشی پهلوان. مدت هاست که بوی غذا به مشاممان نرسیده ومی دانی که من چقدر آش دوست دارم.» پهلوان به نخودی گفت:«عجب نیست که آش دوست داری، ترا نخودِ آش ساخته اند!» بعد دستش را به روی کیسه پولی که به روی کمربندش بسته بود، کشید. هنوز چند سکه ای باقی بود. لبخندی ازسرمهر برلب آورد و نگاهی حاکی از رضایت به نخودی افکند. بدون نخودی نمی توانست جهان را اینگونه که دیده بود، بشناسد.
چند روزگذشت. پهلوان شهررا گشت و با مردم آشنا شد؛ مردمی زحمتکش اما به غایت فقیربودند. غروب ها به دیدار بادبانیان می رفت. پس از فرود آمدن آنان برزمین در محفل شان حاضر می شد. مردان وزنانی سوخته درآفتاب وباد وباران و... بودند پس از قدم نهادن برزمین از بادکنک ها جدا می شدند. سرشارازغرور وشادی وسرورهای آسمانی و بیگانه با واقعیاتِ تلخِ زمینی بودند. مردم آنان را محبت کرده و تاجی ازگل برسرشان می نهادند و شور ونشاطی برپا می شد. بادبانیان کوچک اندام ولاغر بودند شاید برای آنکه بادکنک ها بتوانند وزن آنان را تحمل کنند وشاید هم ازسختی های زندگی آسمانی شان بود. بالن سواران اما چاق وچله بودند وجلال وجبروتی تماشایی داشتند. با دیدن آنها نخودی درگوش پهلوان گفت:«صبح تا شب بیکاری دربالن ویا چسبیدن به بادکنک اراده ای فولادین می خواهد تا بتوانی دوام بیآوری.» پهلوان به نخودی گفت:«ساکت شو! ایمان وارادۂ آسمانی آنها مردم را به تحسین واداشته است!» نخودی ریز خندید وگفت:«کسی به تو توجهی نداره! مثلا پهلوانی!» پهلوان سکوت کرد. پس ازجشن وسرورِ آسمانی، بادبانیان غذایی را که حاضروآماده بود، می خوردند. سپس مراسم شکرگزاری را به جای می آوردند و بعد آواز می خواندند. آوازها به زبانی بودند که مردم از آن چیزی نمی فهمیدند اما آن زبان مقدس وآسمانی وپٌر راز و رمز بود. بادبانیان کم حرف می زدند واگر هم حرفی می زدند کلامِ پاکِ فرشتگان بود که ازآسمان با خود آورده بودند. مردم با علاقه به کلام فرشتگان گوش می سپردند واز دل وجان بادبانیان را محبت می کردند. آنان بادبانیان را فرمانروایانِ باران وآفتاب و باد و نگهباهانِ کشتزارها و درختان ودفعِ آفات و دورکردنِ ارواحِ خبیث می دانستند. بهارهمیشگی را از وجودِ پاک و بی نیاز آنان می دانستند. با آنکه خود فقیر بودند اما بادبانیان را مقدس دانسته و وظیفه خود می دیدند که خوراک وغذا ومایحتاج و حتی وسایلِ پروازِ آنان را فراهم کنند.
مردم شهربا پهلوان هم به خوشرویی رفتارکردند. آنها پهلوانِ بلند قامت وجوان ونیرومند را با تحسین نگاه می کردند. پهلوان به آنان گفت که به دنبال یافتن کاری است تا مخارج خود را تأمین کند. چون او یک پهلوان بود، مردم او را نزد حاکم شهربٌردند. اتفاقا حاکم می خواست در کنارِ قصرش برجِ بلندی بسازد که سرآن برج درآسمان باشد واو بتواند برزمین وآسمان هر دو فرمانروایی کند. جماعتِ "بادبانیان"درحاکمیت او نبودند واز او فرمان نمی بردند وخیلی بالاتر از او بودند. ازچنگش  فرار کرده و درآسمان بودند! نه مالیات می دادند ونه کار می کردند و نه قوانینِ زمینی بر آنان حاکم بود و برعکس آنها احکام آسمانی خود را براو ودیگران لازم الاجرا کرده بودند. بخشی از دسترنج مردم به بادبانیان تعلق داشت تا بادکنک های نو با آن ساخته شود وبالن های پٌرتجمل نیز به پرواز درآیند وشهرخیال پاینده باقی بماند. صنعتگران وپیشه ورانِ شهر هم درخدمت بادبانیان بودند.هنروصنعت واندک دانش سرزمین هم در خدمت عظمت بخشیدن به آسمانیان وبادبانیان بود. «بساط» آسمان چنین بود و درزمین هم بساطِ فقر وفلاکت گریبان مردم را گرفته بود. با ساخته شدن برجی که سرش درآسمان باشد، حاکم درنظر داشت که تخت وتاج خود را بالا ببرد و مدعیِ داشتنِ مکانی آسمانی شده وبر بادبانیان حاکم شود. او می خواست قوانینِ جدیدی وضع کند ودرنظر داشت تا از بادبانیان مالیات بگیرد ودرصورتِ خودداری کردن یا اعتراض شان ازپرداخت کردن مالیات، آنان را ساقط کند. می خواست که بساطِ قدرتمندِ آسمانی آنان را ضعیف کرده وسرانجام نیز برچیند. حاکم ازساختن برج بلند «رؤیاهایی» درسرداشت اما دانش معماران شهر برای ساختن چنین برجی کم بود. آنها نمی فهمیدند که حاکم چگونه برجی می خواهد!
 القصه! پهلوان درنزد حاکم با مسرت پذیرفته شد و حاکم از او کمک خواست تا معمارانٍ شهر را در ساختن برجی بلند تا آسمان یاری کند. پهلوان که خاطرۂ"برج فتنه" را فراموش نکرده بود از حاکم پرسید؛« شما را ازساختن برج بلند چه نیتی در سراست؟» حاکم به پهلوان گفت؛«اینجا شهرِ خیال است. دراینجا بساطی برپاست که چشم ها همه به سوی جاذبه های آسمان دوخته شده است. شهری که مشکلات زمینی وگرفتاری های مردمش ازحد گذشته است اما توجه داشتن به آسمان درسرزمین ما سنتی دیرینه است. پدران ما به سوی آسمان توجه وبا طبیعت اٌلفتی نزدیک داشتند ولی نه بادکنک داشتند ونه بالنی تا به آسمان صعود کنند ورابطِ زمین وآسمان شوند. آنها درستایش ها ونیایش های خود...طالبِ باران وسرسبزی وخرمی کشتزارها و باغات وخواهانِ خیر ونیکی برای مردم بودند. آنها کار می کردند و زحمت می کشیدند وقوت وغذای خویش را فراهم می نمودند  اما با گذشت زمان وپس از مرگ آنها نیاتِ پاک وآسمانی آنان چنان تغییر کرد که تبدیل به بادکنک سواری و بالن هوا کردن و به آسمان رفتن وادعایِ ملاقات با فرشتگان و مقدس بودن و گفتارها و رفتارهایی دور ازعقل وخرد و دانش و موجب مفتخوری عده ای گشت. بادبانیان برای فکر کردن با بادکنک و بالن به آسمان می روند. ازآن بالا خود را حاکم بر زمین می بینند، واقعیت ها را کوچک وحقیر و رؤیاهای خود را بزرگ و واقعی می بینند. رابط زمین وآسمان شده اند وآنچه خود می اندیشند وفکرهایی که دوراز زندگی مردم است، احکام ما شده اند. همه مقدس ولازم الاجرایند، اما دردی از ما را دوا نمی کنند وحاصل آن هم، شهر خیالی است که درآن فقر وبدبختی وذلت گریبان همه را گرفته اما بادبانیان «این بساط» را فهم نمی کنند! با دمیدن سپیده سحربه شهر خیال می روند و از آن بالا ما را تماشا می کنند. درحقیقت«هیچ چیز» وهیچ کسی را نمی بینند وهیچ درد و رنج ونیازی از مردم را برطرف نمی کنند. آنها نه فقیر هستند ونه گرسنه و نه نیازمند ونه محتاج ولی زحمت صعود به آسمان را به خود می دهند تا رنج های روی زمین را ازمیان بردارند. مدعی اند که فرشتگان «همه چیز» را به آنان می گویند و درمان دردهای زمینی در نزد آنان است و مردم هم باورمی کنند، چون آنان را درآسمان می بینند!» پهلوان خوب به حرف های حاکمِ شهر گوش داد و درتأیید گفته های او گفت؛« آنان با دوپای خود بر روی زمین نیستند بلکه با ذهنی منحرف شده از حقیقت درآسمان خیالِ خویش سیرمی کنند! آنها هرگزشهر خیال را ترک نخواهند کرد زیرا که به آن باور دارند!» حاکم سخن پهلوان را پسندید وگفت:« دراینجا چنین بساطی برپاست. من چارۂ این مشکل را در وجود برج بلندی می بینم تا فراتر از آنان قرار گیرم و درصددم تا بادبانیان را ازآسمان خیال راهی زمین کنم. از بالای برج تمام بادکنک ها را خواهم ترکاند وآنوقت بادبانیان قدرت واقعی خود را خواهند شناخت. بالن سواران بدون بادکنک سواران لشکری ندارند.» ....
 پهلوان با حاکم ازسر دوستی درآمد وبه یاری معماران شهر ساختن برجی بلند و محکم را دردست گرفت. کار به خوبی پیش رفت و قبل از سرد شدن هوا ساختن برج به پایان رسید. بادبانیان ازساخته شدن برج ناراضی وناخرسند بودند واز دخالت حاکمِ شهر درقلمروِ آسمانی خود نگران بودند ولی حاکم برج را ساخت و ورود به برج وصعود کردن به آسمان وتماشای بادبانیان وشنیدن آواز فرشتگان و... را برای همه آزاد اعلام کرد. مردم دسته دسته از برج بالا می رفتند و از نزدیک بادبانیانِ را به چشم می دیدند. تا حالا تماشاگران زمینی آنها بودند وازدورنظاره گر بودند و تصوراتی داشتند اما حالا می دیدند که نه فرشته ای درکاراست و نه آواز فرشتگانی شنیده می شود و نه احکامی آسمانی صادر می شود. تنها صدای باد بود که به گوش می رسید. پس آنچه بادبانیان از آسمان با خود می آورند جز"خیالِ خودشان» نبود!؟ افسوس خوردند که «جد اندر جد» بار زحمتِ این جماعت را به دوش کشیده و به آنان اعتقاد داشته وخدمتشان را کرده بودند. بادبانیان که از دوران کودکی به آسمان رفته و خود را مقدس می پنداشتند، مانده بودند که با باورهای خود چه کنند؟ پٌرشده بودند از خیال واز باد! این تقدس مثل کوه برفی در برابرآفتابِ برج درحالِ آب شدن بود اما باز هم نمی خواستند دست ازپرواز کردن با بادکنک وبالن بردارند. مردم از بالای برج به بادکنک های آنان سوزنی ظریف شلیک می کردند وآنها پایین وپایین ترمی آمدند. اگربا دوپای خود روی زمین قرارمی گرفتند وبدون بادکنک هایشان چیزخاصی نبودند، کسی بودند مثل همه! تحمل این واقعیت؛ مقدس نبودن وترکِ آسمانِ خیال و پایین آمدن وخاکی شدن وزندگی پَست.... برایشان چنان ناگواروسنگین وحتی کثیف بود که با ترکیدن بادکنک وخالی شدن بادشان، به دست خود به زندگی خویش پایان می بخشیدند تا دراذهان مردم همچنان مقدس و دست نایافتنی وپٌر راز و رمز باقی بمانند. برخی که نمی خواستند سقوط کنند وبمیرند وپی برده بودند که بدون بادکنک هایشان فرقی با دیگرآدم ها ندارند و دستشان خالی وحتی خیلی فقیروضعیف هستند، به خدمت حاکم درآمده وسربازان او شدند تا درحاکمیت سهمی داشته باشند. «حاکم برمردم!» آسمانی یا زمینی فرقی نمی کرد اما فراتر و بالاتر وبردوش مردم بودن؛ اگربردوش مردم نبودند، جلال وجبروتشان ازکجا بود؟!
با ترکیدن بادکنک ها وخالی شدن بادِ تقدس ازشهر خیال هم چیزی باقی نماند! مدتی که گذشت آسمانِ شهرخالی وخلوت ازبساط بادبانیان شده بود. بادکنکی درهوا نبود و بالن سواران ثروتمند وعزتمند وقدرتمند ازهمان بالا به سوی مشرق زمین رفتند تا درمکانی دیگربساطِ آسمانی خود را برپا کنند ورابط زمین وآسمان شوند.
درشهر خیال اما نگاه ها وسرها، فکرو ذهن، ودل های مردم ازعالمِ خیال به سوی زندگی واقعی ومشکلات واقعی وهزار ویک درد بی درمان و زخم های چرکین شان چرخیده بود. پهلوان درخدمت حاکم شهر باقی نماند و پس ازساختن برج پاداش خود را دریافت کرد و بعد به یاری مردم شتافت. با کمک پهلوان مردم توانستند دست به تلاش وتکاپویی نو بزنند و شهری واقعی وغیرخیالی را بنا بگذارند که درآن ذهن ها وعقل ها واحساس و باورها منحرف شده به سوی بادکنک های خیالی وپٌر باد نباشد.
زمستان گذشت و با رسیدن فصلِ بهارپهلوان نخودی را درجیبش گذاشت وچپقی چاق کرد وسوار اسبش شد تا شهرخیال را ترک کند. ازنخودی پرسید:« شهر خیال درعالم همین بود؟» نخودی گفت:« کجایش را دیده ای؟ این فقط یکی اش بود!» پهلوان نفس بلندی کشید و سینۂ خود را از هوای شهرِخیال پٌرکرد و به نخودی گفت:« خیال داریم کجا برویم؟» نخودی گفت:« یک شهر خیالی دیگری هم هست. درآنجا زنان آسمانی وحاکم برمردان و برمسند قدرتند.» پهلوان پرسید:« چگونه؟» نخودی گفت:« اینگونه که مردان را چون اسبان زین نهاده و رکاب زده، افسار بسته و وپوزه بند نهاده و برآنان سوار شده اند و درخیال خود برآنان تفوقی پاک وآسمانی یافته اند. مردان هم این افسار ورکاب وپوزه بند بر نفسِ خویش را مقدس می دانند و....» پهلوان چنان تکان سختی خورد که دود چپق به گلویش رفته و او را به سرفه انداخت. به نخودی گفت:« تعریف نکن! حتی خیالِ دیدن چنین شهری را نخواهم کرد!» نخودی گفت:« سراسب را به سوی دیگری بچرخان! شرق سراسر شهر خیال است!»
پایان!
اکٌتبرِ2014 برابر با مهرماه 1393
مثل همیشه در مثل مناقشه نیست در قصه و طنز هم همینطور. شاد باشید!

.

martedì, 22 luglio 2014

قصه "ماشیر وخدا شیر"(3)ـ


قصه: از ملیحه رهبری

ماشیر و خداشیر(3)

قسمت سوم

برخی از زیر و رو شده گان اما به خشم  آمده و برضدش برخاستند اما در برابر قدرتش چیزی وکسی نبودند و به خفت وخواری از درگاهش رانده شدند. آنگاه مورچه (مورچه گان) را برگزید و مقام داد زیرا که سرباز زاده می شدند و بی هیچ -اندیشه واما واگری- فرمان می بٌردند. دانایی و بینایی نیاز نداشتند. متحد و فرمانبر وکارگر بودند وپنجاه برابر خود بار برمی داشتند و خستگی ناپذیر بودند و شکوه و شکایتی از درد نداشتند. زن وبچه و... نداشتند. عاشقانه کار می کردند وحاصل فراوان می آوردند؛ بی هیچ توقع یا چشم داشتی. خواسته یا سؤالی نداشتند و در پی حقی بر خویش در جهان نبودند!

"خداشیر" پس ازآنکه مورچه را مقام داد، فرمود که سلیمانِ نبی نیز "چنین" کردندی! چون مورچه را مقام داد، حسادت بیشتر شد. همه حسادت کردند. حسادت بر مورچه، هرچه مورچه کند، ما هم می توانیم وحتی بیشتر! کمتراز مورچه نیستیم! می توانیم وباید تا صد برابربار برداریم وهریک ازما قادربه نابودی یک یا چند دایناسور و ماموت هستیم و به زودی کار تمام خواهد شد! چنین باورکردند! مورچه ها زبل و زرنگ و کاری و فداکار واهلِ فنا بودند و اتحاد وارتباطات وحتی تکنیک وابزارعالی داشتند و هزاران کیلومتر را پشت سرمی گذاشتند و تونل های زیر زمینی حفر می کردند. میلیاردها مورچه شبانه شبیخون می زدند و در گوش وچشم و دماغ و دهان دایناسورها و زیرپوستشان می رفتند تا اعصابشان را از کار بیاندازند اما دایناسورها پوست کلفت تر از این حرف ها بودند که مورچه ها بتوانند ازروی زمین تکانشان دهند چه رسد به آنکه محوشان کنند. دایناسورها با یک دهان آتش انبوهی را می سوزاندند. مورچه ها با پشتکار می جنگیدند، چند دایناسور را هم نابود کردند اما نتوانستند برآنها پیروزشوند! همه منتظر معجزاتِ "دستگاهِ نو" بودند ولی معجزه ای درکارنبود! وقتی مورچه ها معجزه ای نکردند. هیچکس براین "یکتا" دانا و بینا وبه دستگاه قدرتش نخندید!

کلاغ ها قارقار کردند. عقاب سرش را تکان داد. بازهم هیچکس وحتی بزرگان جرأت نکردند، چیزی بگویند یا بپرسند زیرا آنها هم قول داده بودند، چند دایناسور را نابود کنند اما هیچکدام نتوانسته بودند، به قول های خود عمل کنند و بدهکار و شرمنده نیز بودند، سرهای خویش به زیر افکندند. ناباور به خویش بودند!

ولی خداشیر بازهم از پیروزیِ دستگاه خویش سخن می گفت واز نمرود مثل آورد که به فرمانِ خدا پشه ای در دماغش رفت و مٌرد! او به صبر وانتظار وساعت مبارک سین مژده می داد. فرمود:« ازصبر وانتظار خسته نشوید.! به زودی ساعت سین خواهد رسید!» هرآنچه که او فکر می کرد، "همه" درست بودند وکسی برخلاف آن سخنی نمی گفت. اما کمترکسی را تمایل به زندگی کردن یا عاشق بودن براین دستگاهِ بهشتی درپِسَ کوه ها بود. اما چاره ای هم نبود. درپیش روی دشمن بود و داغِ ننگ وبدنامی و در پشت سر بیابان هایی ناشناخته و ترس ومرگ وجهنمی ناپیدا.
خداشیر سنگدل وسختگیر و بی رحم شده بود. هر روز آزمایشی سخت برای فناشدن وشیوه هایی نو برای جنگندگی ابداع می کرد."زندگی" را حیاتی پست و حیوانی، و"جنگندگی وفنا" را راه رهایی ونجات از این حیات پست می نامید."عشق" گناهی بود که فراموش شده بود. گاهی که کسی جرأت کرده و یادی از بهشتِ برادری و برابری وعشق و محبت داشتن به یکدیگر و عدالت وهمزیستی وشادمانی و زیبایی و یادِ آن سعادت های گذشته را می کرد یا ردی از بهشتِ گٌمشده می گرفت، پاسخ می شنید:« آن بهشتِ سعادت ویران و تمام شد! بهشت تاب و توان در برابر دایناسورها را ندارد. باید جهنمی ساخت که درآن تاب و توان ها آبدیده چون فولاد شوند.» جهنمی داغ که از نسیمِ بهشتی در آن رد واثری نبود؛ هیچ نسیمی! گاهی آه و گاه دودی از سینه ها برمی خاست و از دستِ این خدا به سویِ آن خدا درآسمان بالا می رفت. قدرت خدا!

 "خداشیر" برابری را دردستگاهِ نو چنین تفسیر فرموند:« برابری آن نباشد که یک سری در دریا باشند و زیر آبی بروند و یک سری در زمین و زیر خاک و پنهان کار باشند ویک سری در هوا وهوایی باشند! بلکه همه "برابر" تحت امر و فرمان ما باشند.» خدا فرمان دهد و فرمان خدا "برابر"برای همه اجرا می شود!
درنکوهش آزادی چنین فرمود:« آزادی یعنی که اجازه نگرفتن و فرمان پذیر نبودن و به راحتی فرارکردن!» پس- آزاد بودن و پرواز کردن را ممنوع کرد. فرامین دیگری هم صادر نمود که مشکل نفس کشیدن در هوا و در خشکی و در دریا برای بعضی ها پیش آمده بود. برخی دسته دسته و گروهی گله گله از دستِ این خدا و بهشتِ برابری و "عدل و دادش" فرار کردند و نه در بند دایناسورها بودند و نه در بندِ بیابان ومرگ و...می خواستند آزاد باشند و فقط نفس بکشند.   

عقاب به پرواز درآمد. بالای سرِ"خداشیر" چرخید به اوگفت:« تونمی توانی مثل خدا باشی. جهان سراسرآثارعشق است. خدا نگهبانِ "هستی" است!"نیستی" می گذرد"هستی" می ماند!» "خداشیر"چنان غرید که عقاب از فرازِ سرش گذشت و رفت. کلاغ ها رانده شدند زیرا که ذاتا خبرچین بودند و کبوتران درقفس شدند و زندانی تا میل به آزادی و پرواز وفرار را دربقیه برنیانگیزند! پرنده باید میل به پرواز وسبکسری را به کناری نهاده وفرمان می پذیرفت. مرغابی ها رانده شدند زیرا که به جفت وجوجه هایِ خویش چسبیده بودند. بلبل باید میل به نغمه سرایی وعشق به گل را در دل خود می کٌشت وشیپور جنگ می نواخت وفرمان پذیرمی شد. خرس باید می آموخت تا برپنجه های خود برقصد و تواضع بیآموزد و مثل یک پر در هوا سبک باشد واگر نمی توانست چنین یا چنان باشد، مورچه را بر او رحجان بود که مورچه پنجاه برابر خویش بارمی بٌرد و بالدار و جنگی هم بود. پلنگان وببران وتیزپنجه گانِ قدرتمند را امر فرمود چون خران وقاطران بارببرند و ومٌفتخوری در دستگاه او را از خویش بزٌدایند و تواضع و فروتنی را از مورچۂ کارگربیآموزند که پنجاه برابر خویش بارمی برد وشکرگذاری می کند. دراین دستگاهِ نو "عدل وداد" مورچۂ کارگر پلنگ را هدایت می کرد و پلنگِ بینوا اٌفتاده چون مورچه ای و آرام خاموش و ساکت چون پروانۂ سوخته ای شده بود. فرامینِ"خداشیر" چون چتری از غم بر سرها سایه افکنده وچون بینوایان سردرگریبان شان می نمود اما امید داشتند که آنگونه شوند که خدا خواهد.[تغییرکنند!] خدا فرمان می دهد و فرمانش توسط "بنده" باید اجرا شود! "خدایی نو و دستگاهی نو و تغییراتی نو و بشارت های نوین" برنابودی دایناسورها زاده شده بودند اما دایناسوری نابود نمی شد. قدرت خدا!

 کلاغ های خبرچین این خبرها را با خود به همه جا می بٌردند. دایناسورها خوشحال می شدند و نعره می کشیدند.

 حضرتش می فرمود؛ « اگر ایمان آورید. اگر فرمان ببرید واگر سؤال نکنید و ازساعت سین نپرسید همه چیز ممکن خواهد شد! دایناسورها هم به آسانی نابود خواهند شد. به زودی! فردا!»

هرآنچه او می گفت، همه درست بودند!؟ آن چند یار نزدیکش نیزگفتند:«به به مبارک باشد، همه تغییر کردند و زیر و رو شدند! به زودی پیروز خواهیم شد. اکنون خدا در میان ماست!» همه با نورِامید زنده بودند. در بهشت شکوه ای نیست وهمه شکرگذاری است! اما بسیاری خسته بودند؛ خسته از زیستن در دنیایی که خدایش این و بهشتش آن و وعده هایش آنچنان بودند؛ حتی اگر راست می گفت!! آنقدرگفته بود؛ "فردا" و"به زودی"، که بسیاری فریبکاری و مکاری را از "فردا" شنیدن ها، آموخته بودند.

  "نیستی" یا "هستی"!؟ 

 طبیعتِ آزاد بزرگترین دشمنِ "خداشیر" بود وآن را ضعیف و دستگاه کهنه می نامید و برخلاف طبیعت فرمان می داد. در دستگاهِ نو و"مکتبِ فنا وفرمان پذیری" چنین بود که درآن هیچکس برای هیچ کاریا خواسته ای آزاد نبود. برای همه چیز باید اجازه گرفته می شد؛ کجا بخوابم؟ چی بخورم؟ چه کار بکنم؟ چطوررفتار کنم؟ چگونه راه بروم؟ آرام وخرامان بروم یا تیز چون پلنگان بدوم؟ چه چیزی بپوشم؛ درپیله خود بمانم یا که پوست نو اندازم؟! درکجا و چگونه نفس بکشم؟ چه چیز را دوست داشته باشم وچه چیزی را اجازۂ دوست داشتن، ندارم. آیا تخم بگذارم یا نگذارم. واما تخم گذاری؛ این عمل تکرارِطبیعتِ آزاد وبی اراده بود وباید عوض می شد! "خداشیر" اندیشید:« خدا چه کسی بوده است که فرمانِ قدرتش درهمه جا جاری است؟ به فرمان خدا به دنیا می آیند و به فرمان خدا زندگی می کنند وصدهزار تخم می گذارند و بعد می میرند و دوباره تکرار می شوند، بی آنکه "اراده ای" کرده و عوض شده باشند! اینک اما من خدا هستم! فرمان خواهم داد که زندگی نکنند! تخم نگذارند! اراده کرده و تغییرکنند و جنگی باشند و"عوض" شوند و هر روز هم "نو" شوند!»

عوض کردنِ "کارها" هر روز، و زیر و رو شدنِ دستگاه و"عوض شدنِ" آنها یک یا دوبار در سال بود تا دستگاهی نو "ایجاد" وآفریده شود. هنگامی که شیپورهای "عوض شدن" و زیر و رو شدن وآفرینشی نو نواخته می شدند، قلب ها به طپش و "تن" ها به لرزه می افتادند. با اینهمه ترس ولرز کسی را جرأتی نبود تا که بپرسد یا حتی با خود بیاندیشید:« "اینهمه" ما عوض می شویم اما "چه" می شویم؟ کوحاصلِ آنچه که گشته ایم؟ کوپیروزی؟» سؤالی نبود. می شتافتند تا با آفرینشی نو تطبیق یافته و "عوض" شوند ودستگاهی نیرومند ویکدست بسازند و بردایناسورها پیروز شوند وجهان را پٌر ازعدل وداد کنند. دراین تغییر و تحولات اما بعضی ها تاب وتوان وخِرد از کف داده و"عوضی" می شدند!

هر روزودر یک روالِ طبیعی جانورانِ زبان نفهمی به دنیا می آمدند[ یا آمده بودند] که مثل اجدادشان آزاد و وحشی و فرمان ناپذیر و...خلاصه" بلیه ای" بودند. خدا شیر هرآنچه را که "غیرجنگی" و محصولِ دستگاهِ کهنه بود، خطری می شمرد و فرمان بر زدودن وپاک نمودن وقیچی کردن و دور ریختنش را می داد، بی هیچ شفقت و رحمی تا "دستگاه نو" پاک از بلیه های کهن شود. تبارک الله ازچنین قدرتی!

 فرمانش اجرا شد و این "بلیه" نیز با سختی بسیاراز سر گذشت. آنگاه فرمان داد تا دیگر تخم نگذارند و زاد و ولد نکنند و"عشق" را بیراهه ای به سوی دستگاه کهنه خواند و فرمان داد تا در"دستگاهِ نو" همه جنگی باشند وغیرجنگی ونیمه جنگی نباشند وهمگی تهاجمی باشند! آنگاه دیوارِ بلند جدایی بین زن ومرد بنا نهاد که هیچ سوراخی درآن نباشد. همه نگاه کردند وگفتند:« به به، مبارک باشد! زن و مرد تمام جنگی و تهاجمی شدند!»

ملکه مورچه ها و موریانه ها بدترین ها بودند که عروسی می کردند و صد هزار تخم می گذاشتند. قورباغه ها باید محو می شدند زیرا که بی شرم ترین ها در تخم گذاری بودند. سنجاب بازیگوش و خرگوشِ درازگوش و موش ترسو، پروانه و سنجاقک و دیگر سبک سران از هر نوع و تمامی میمون ها باید اصلاح وعوض می شدند. صد هزاران تخمِ پروانه و پیله ابریشم وآنهمه ظرافت و زیبایی را به چه کارِ دستگاهِ جنگی می آمد؟ سبکسری و سبک بالی و دلشادی پروانه ها درعشق به گل ها و مشاطه گری آنها..."دلش" را به هم می زد و شوقِ آنان به جمال گل در نظرش "بی معنا" بود. جز سرسختی وجنگ وعشق به خدا(خداشیر) دلش چیزی دوست نداشت. پس به آنها فرمود که اینقدر بال نزنند و ساکت بنشینند و فکر کنند! سبکسر نباشند و دست از جلوه گری و دلبری بر دارند وعوض شوند! ومانند مورچه پنچاه برابر خود بار بردارند و مانند زنبورها باشند که دست ازعسل پروری کشیده اند و می جنگند و دایناسورها را نیش می زنند! می فرمود:«عشق کنید در جنگیدن!همه جنگی باشید وجنگ افزارتولید کنید! جنگ با هیولا و دایناسورها! جز"جنگ" فکری درسر و ذکری در دل نباشد که اگر باشد، عین کفر باشد! فکرِزندگی کردن درسر نباشد که اگر باشد، سبکسری باشد. جنگ وظیفه شماست تا پیروزیِ ما!» یک خدا بود و یک فرمان، یک عشق و یک احساس، یک جنگ  ویک وظیفه؛ برابر ومساوی برای همه؛ جنگیدن تا پیروزی!

 سبکسران وسبک بالان همه قول دادند که چنین کنند وعوض شوند ودر دستگاهِ نو قدم گذارده و"جنگی" باشند. پروانگانِ عاشق، تلخ چون زهر شدند و به سوی شعله های آتش پرگشودند و در دهان دایناسورها رفتند تا با فداکاری خود نابودشان کنند اما که از سر تا به پا سوختند وهیچیک بازنگشتند. سکوت تلخی گل ها را فرا گرفت. دراندوه سوختگان دشت های گٌل آرام درسینه ها مٌردند. نه دانایی و نه بینایی،  نه اختیار و آزادی ای باقی مانده بود تا کسی از او بپرسد:« جنگ تو با دایناسورهاست یا با "هستیِ ما" سرِ جنگ داری؟ همه باید بسوزند و بمیرند تا خدا راضی باشد! نفی وجود همه، برای اثباتِ وجود یک نفر است؟!» عجب نبود!! وقتیکه با یک فوتِ خدا زیر و رو وعوض می شدند، جرأتی هم باقی نمانده بود! ترسی عجیب آمیخته با تسلیم برهمه حاکم بود!

"مرگ" آراسته گشته بود."مرگ" زیبا بود و ستاره ای درخشان برپیشانی داشت.
" مرگ" گل افشانی می کرد ونغمه ای خوش برلب داشت و به سوی بهشت دعوت می کرد. همه از جان و دل مشتاقِ ملاقاتش بودند.
باران هایی سیل آسا ازچشم آسمان بارید. بادها وطوفان های مرگزا وزیدند اما آن مدعی خدایی هیچ از ظلمِ خویش آگاه نشد. هرآنچه می اندیشید، هر آنچه فرمان یا انجام می داد، عین عدل و داد بودند. برظلمِ همه کس آگاه و بینا بود، مگر برظلم هایِ دستگاهِ عزت وقدرتِ خویش؛ دستگاهی که در آن "زورگویی و دروغگویی و تقدس" تحفه هایِ برق قدرت بودند. کجا وکدام تساوی وبرابری را می توان با کسی داشت که یکتا و یگانه وحاکم برهمه کس وهمه چیز است و فرمانش چون فرمانِ خداست؟

دایناسورها هم تساوی نمی فهمیدند. بقیه را تا زیر زانویشان می دیدند و بر پایه های این "قدرت" ظالم وهیولایی آشکار بودند. "برقِ قدرت" درنزدِ هرکسی که باشد، تساوی وعدالت وبرابری و برادری ومحبت وشفقت نمی فهمد.  



باگذشت زمان هرازگاهی شیپورهای جنگ به صدا در می آمدند و دو طرف خیز جنگ برمی داشتند و گرد و خاک هایی در چشم هم کردند اما لشکریانِ "خداشیر" جلوتراز تنگه و گذرگاه نمی رفتند. دیواری بلند بین دولشکر بود. با وجود دستگاهی نو و قدرتمند وجنگاور درزیرسایۂ خداشیر... اما بازهم لشکریانش توانایی پیروزی در جنگ با دایناسورها را نداشتند. دایناسورها زاد و ولد کرده و چندین وچند برابر شده بودند. از آسمان نیز شهابی برسر دایناسورها نمی بارید. آسمان نیز بدعهدی می کرد.

"خداشیر" اراده می کرد وبه کارهای بزرگ برای تغییر کون و مکان فرمان می داد و فرامینش اجرا می شدند اما دربرابر لشکرِدایناسورها ضعیف وقوایش اندک بود. چرا ضعیف بود و این ضعف گناه کیست؟ مگرنه آنکه به خواست خدا لشکری اندک می تواند قوایی برزگ را شکست دهد؟ چرا آنان نتوانسته بودند تا به امروز...؟! چرا اراده اش جاری نمی شد؟! نیک اندیشید و"ضعف" را اینبار هم باز در لشکریان خویش دید و نه درهیولایِ خونریز و قدرتِ دایناسورها.

چنین دریافت که گویی، با وجودِ مکتب فنا و آنهمه مشق و کتابت و رزم و... اما "اینهمه" اموری در ظاهر و درصورت بوده اند و در باطن و در سیرت ودر فطرت وطبیعت هر"اپسیلون" همان موجودِ ضعیف وشکننده ای است که بوده است و از این روست که این قوای اندک برآن قوای کثیر پیروز نگشته اند. پس باید که دوباره عوض شده واینبار شکست ناپذیر شوند!

 "اپسیلون ها" خرسند بودند که روز و شب در کارند و فرمان می برند و فرمان می آوردند. بارها عوض شده اند و سرانجام همانی شده اند که اراده خدا(خداشیر) بوده است. خواسته هایشان کوچک و کوچکتر شده است چندانکه"هیچ" شده و هیچ گشته و هیچ "خواسته"ای برای خود ندارند. به کسی یا چیزی وحتی به خورد و خوراک ولذتی نمی اندیشند. خستگی نمی شناسند و چنان جنگی شده اند که دایناسورها با شنیدن نامشان بر خود می لرزند و به زودی بر دایناسورها پیروز خواهند شد و جهان سراسر از عدل و داد پٌر خواهد شد!

آنها هیچ خواسته ای از"خداشیر" نداشتند و دنیایی را که ساخته بودند، دوست داشتند ولی خواسته های "خداشیر" از آنان مرزی نداشت وبی پایان بود. "خداشیر" پیوسته درهراس از دشمنی قوی تراز خویش بود. پس بر آن شد تا دستگاه و لشکریانِ اندک خود را عوض کرده و"شکست ناپذیر" وجاودان کند. پس اراده کرد تا چنین کند. اما چگونه؟ اینگونه که در ابتدا "اپسیلون" ها را دعوتی نو به سوی خویش نمود. ازاین دعوت، بشارت ها برای جنگ و پیروزی داد و فرمود:« می خواهم شما را به سویِ خدا دعوتی نو کنم. بشتابید به سوی دعوتی که در آن شکست ناپذیری و جاودانگی شماست. مگرنمی خواهید همه مثلِ"خداشیر" باشید وشکست ناپذیر وپیروز باشید و...» همه از دل وجان گفتند:«آری!» مشتاقانه دعوتش را اجابت کردند اما گفت:« برای رسیدن به این جایگاه باید عوض شوید؟ باید بازگشت ناپذیرشوید! باید اراده کنید!»

برخی در دل گفتند:«ای داد وبیداد! بازهم عوض شدن و زیر و رو شدن؟ تا کی و تا کجا؟ خدا رحم کند برما!!» رندانه پرسیدند:« چگونه؟» فرمود:« سختی ها دارد!» پرسیدند:« کدام سختی؟ ما که بلاها دیده و ازتمام سختی ها گذشته ومرگ را آزموده ایم واز مرگ ترسی نداریم وآماده ایم تا درکامِ اژدها رویم!» فرمود:«ازمرگ نمی ترسید اما لابد "ضعفی" در"خود" دارید که بردشمن پیروز نمی شوید.»

 اپسیلون ها آنقدرعوض شده و تغییر کرده و"هیچ" شده بودند که دیگرخالی از"خود" بودند. سوگند خوردند وگفتند:« چنین نیست! دیرزمانی است که با طبیعتِ خویش بیگانه گشته ایم. اگر مور(مورچه) بودیم اینک شیریم واگرشیربودیم اینک "مورِ" بی آزاریم. جزجنگ وپیروزی برظالمان ما را درسرسودایی نیست.»

"خداشیر" روزها وشب های بسیاری سخن گفت تا سرانجام "سیرتِ ضعیف "و "هیولای نفس" را بر آنها آشکار کرد!!"نفس" را دشمنی بزرگ بین آنان و"خدا" خواند. فرمان داد تا قیام کرده و با آن بجنگند و زیر و رو شوند و عوض شوند و یگانه با خدا(خداشیر) شوند وپیروزی ممکن گردد. فرمود:« این آخرین جنگ است. یکبار ولی همیشگی خواهد بود!»

اما این حرف یعنی چه؟" یکبار ولی همیشگی"!؟ چند روز وچند شب سخن گفته بود اما باز هم کسی به روشنی بیانش را نمی فهمید. فاصله ای نوری بین او ودیگران بود. آنان را بارها "عوض و زیر و رو" کرده بود، چندانکه خسته و مٌرده از خویشتنِ خویش بودند.آهو را درجایگاه شیر و شیر را در پای آهو نشانده بود والی غیرالنهایه... ! پس در دل ترسیدند و رندانه گفتند:« ما که جنگاور هستیم. ما که بهشتی هستیم! چرا بازهم عوض شویم؟ عوض شدن نیازمند زمان است. فرمان بده تا الساعه چون پروانه گانی که سوختند، به سوی آتش و به کام اژدها برویم. ما منتظرِ فرمانیم!»

 گفت:« نمی شود! پیروز نمی شوید!» پرسیدند:« چرا چنین می گویی؟» گفت:« "دیو" نه در بیرون که در درون خانۂ ماست؟» آن غیرتمندان گفتند:« کدامین دیو؟ بنما تا نابودش کنیم.» "خداشیر" برآن خندید و گفت:«شما دیو دارید! دیو نفس و دشمن خدا! براین" دیو ودشمنِ"غلبه کنید تا برآن دشمن ظفرمند شویم. با "دیو" نمی توان  به جنگِ دیو رفت. باید پاکیزه شوید.»

بنده گان خدا، شرمنده ومأیوس از خود سر به زیر افکندند. چیزهایی ازنَفس گفت که همه از ترس بر خود لرزیدند. پرده هایی از "نفس" پاره کرد که قدرو منزلتی برای کسی باقی ننهاد. دربرابرِنَفس، همه را یکسان چون "نران" و چون"ماده گان" نامید. پس از آنهمه فرازها و نشیب ها و سختی ها وجنگاوری ها که گذرانده و تیز چون الماس وپاک چون خاک وسخت چون فولاد شده بودند، بازهم "اسیر" یک جانورِ نادیدنی و دیوی در "خود" بودند که باید برآن غلبه می کردند..

"اینهمه" اما یعنی چه؟

فرمود:« در فهم شما نگنجد، پس سؤال نکنید، نشانه ها را دنبال کنید! عاشقانه راه را دنبال کنید! عاشقانه در خدا(خداشیر) ذوب شوید تا نجات یابید! تا پیروز شویم. تا جهان پٌر از عدل و داد گردد.»

"خداشیر" فرمان به ورود در این جنگ(جهاداکبر) و قیام به فنای نفسِ خویش وبشارت بریاری خدا وپیروزی ای نزدیک بردایناسورها داد. اپسیلون ها باور کردند وبا شور وشوق قدم در راه نهادند. هیچکس نپرسید که آیا تو نیز مخلوقی مثل ما و شبیه به ما نیستی؟ آیا خود دیوِ نفس نداری؟ تو با نفس خود و با این دیو چه خواهی کرد؟ دیوِ تو آیا کوچکتر است یا بزرگتراز دیو ماست؟ دیو تو ازچه "جنسی" است؛ شهوت یا قدرت؟

 این سؤالات به خاطر هیچکس خطور نمی کرد. خدا نکند که کسی چنین پلید باشد! دیربازی بود که "خداشیر" شبیه هیچکس نبود. یکتا و یگانه، مقدس و" رهانندۂ پاک" و آسمانی وازجنسِ خدا بود. گَردِ گناهی برپیشانی اش نبود. هیچ خطایی از او سرنمی زد! دروغ ومکر وفریبکاری نمی دانست! نه "نفسِ قدرت" وحاکمیت مطلق او را بود و نه دیوی بی رحم و شفقت(نفسی کور و کر) درخویش می شناخت!

بدینگونه باز جهانی نو آفریده شد و عوض شدنِ"اپسیلون ها" به سوی شکست ناپذیری و خدایی آغاز شد. همه عاشقانه قدم در راهی نهادند که یک سفر وجنگِ ناپیدا و ناشناس با نفسِ خویش تا رسیدن به خدایی وجاودانگی بود.

"خداشیر" شادمان بود که همه واردِ دستگاهِ نو شدند. دست های خویش بر هم می سایید. از شادمانی چون فاتحان پیروز می خندید. فرمان داد تا آتشی عظیم فراهم نمودند و جملگی را به رفتن در آن آتش فرا خواند تا به جوش و خروش آیند. بسوزند وخاکستر شوند، چون ققنوس از آتش به در آیند و پاکیزه از ذاتِ گناه آلودۂ خویش گشته و توش و توانی خداگونه یابند. آنگاه قوایی اندک از آنان می تواند دایناسورها را به زودی و بی شک شکست دهد. فرمود:« اگر"وجود" لاوجود گردد، هیچ خدایی را بنده نخواهد بود!»

به دنیایی نو قدم نهادند و سفری ملکوتی به درونِ پستویِ خویش و "عوض شدن" دوباره آغاز شد. سوختنی سخت در آتش وعذابی رنج افزا در چنگِ هیولا و دیو "نَفس" بود اما که آن عاشقانِ پاک دل، چون شوقِ برقراری عدل و داد درجهان داشتند، از این جنگ و آتش نیز پروا نکردند. پس از آن "هیچ" بودن و هیچ شدن و هیچ گشتن و پروانه شدن ها، دیگراز هیچ رنجی برای برقراری عدل و داد در جهان، شکوه نمی کردند. "تمامیِ" از ریز تا درشت "خویشتن" را سوزاندند و شکستند و در کارِ تلاش وپاکی نَفس بر آمدند. عجبا که هیچ اراده ای براین "دیو" کارساز نبود و عذاب های آن جهنم پایان نداشت وهیچ یاوری نیز نبود که دستشان گیرد وراهِ خروج بنماید. جنگِ رو در رو با هیولایِ کریه نفس، سراسیمگی و آشفتگی وخستگی و فرسودگی، ترس و وحشتی تا مرزهای جنون، و مرگ وبیرازی از خویش را به همراه داشت. همزادِ نفس، هیولایی سیاه چون دود و جادویی خلاصی ناپذیر بود که رهایی "اندیشه" ازآن میسر نبود و روز وشب را برآنان چنان تیره و تار کرده بود که دایناسورها را از خاطر بٌرده و با اندیشه های ناپاک وگناهکارِخویش می جنگیدند؛ بی آنکه به واقع گناهی کرده باشند! جان ها تلخ چون زهر و دل ها مٌرده چون گورستانی شده بودند؛ بی هیچ فریاد رسی! چندی گذشت وچون رهایی از این هیولایِ بهیمی را خلاصی نبود وازجنگ با دایناسورها هم خبری نیآمد، برخی مأیوس ازخود شدند و...سرانجام گفتند:« ما از این "عشق" وسوز وگدازهایش"هیچ" نمی فهمیم. فرسوده وخسته گشته ایم. ما اپسیلون های ساده و سربازیم وبا جاودانگی وخدایی واین داستان ها مارا کاری نیست. عزم ما برجنگ با دایناسورها بود که خبری ازجنگ نیست. خواستۂ ما ترک این دستگاه و رفتن است حتی اگر ننگِ بدعهدی ولغنت ونفرینِ "خدا" برما باشد، هراسی نداریم!» آنها.... رفتند.

 "خداشیر"اما باکی از اینهمه رنج که بر روح و روان آن سوختگان نهاده بود، نداشت وهمچنان بر تداومِ این جنگِ اصرار می ورزید و برعذاب و آتش آن می افزود وترسی هولناک از دیو نفس بر"جان" ها افکنده بود. با غرور می فرمود:« تبارک الله ازاین فتنه ها که درسر ماست.» پس آنگاه فرمان داد تا دیگ ها نهادند و هرکس وهمه کس باید در دیگ رفته و از دیو خود وهمزاد پست وبدنهاد وازسرشتِ آلودۂ خود با شاهدان سخن می گفت تا دیو از او جدا شود و رهایی یابد و پاک و خالص شود. چنین کردند وآن پهلوانان خالصانه در دیگ رفتند اما جزخجلت و ذلتی صد چندان دربرابر شاهدان نصیبی نیافتند. نه سیاهی "نفس" از روح و روان جدا می شد ونه راهِ نجاتی از"دیو" بود. "دیو" ازشیشه رها و وبالِ شانه ها گشته بود! از اندوه می نالیدند! چون مورچه از دیواری بلند و ناشناخته بالا می رفتند تا عبورکنند اما دوباره پایین می افتادند وهر روز تکرار می شد! جام مرگ سرکشیدن درمیدان جنگی شرافتمندانه با دایناسورها را آرزو می کردند که صدبارشیرین تر ازجنگی چنین بیهوده و بی انتها وعاری ازشرم وشرف در "دیگِ ذلت وسرافکندگی بود که"خداشیر" برایشان بار نهاده بود. عجب آنکه "خداشیر" خود دراین دیگ ها وآتش ها نمی رفت وخرم وشاد با یاران نزدیک و وفاداردرکناراین آتش می نشست وسوختن آنان را نظاره می کردند. آیا او را هیچ نفسِ بهیمی نبود یا بر نفسِ بهیمی خویش آگاه نبود تا آتش و دیگ برخویش نهد یا آنکه "نفسِی قدرتمند" وهیولایی بهیمی و بی رحم و شفقت براوحاکم گشته بود، چندانکه می فرمود:« تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست!»

اینگونه بود که اپسیلون های سرباز یکبار اما برای همیشه بندۂ گناهکار و بدهکار ابدی به روزی دهنده خویش یعنی "خداشیر" شدند که دستگاهی نو خلق کرده بود. این گناهکاری وبدهکاری ابدی بود، چندانکه اگر"بود ونبودِ"خویش را هم فنا می کردند، بازکافی نبود! برخی اما این دستگاه و رنج هایش را ظالمانه یافته وبرنمی تافتند، با خود می گفتند:«علیه ظلم قیام کردیم و می خواستیم که رنجی بر جهان نباشد. ازچه رو "بارِ» اینهمه رنجِ بیهوده بر ما نهاد ه اند. با اینهمه بارِ گناه ما را چه سودی برای خلق باشد؟»

 "خداشیر" اینک "رهانندۂ پاک" به سویِ جهانی نو وخالقِ "دستگاه" بود، بساط قیامتش برپا بود و اوهر روز قلم عفو بر گناهِ بندگانش می کشید و می فرمود:« کرم بین ولطف خداوندگار\ گنه بنده کرده است و او شرمسار!» اوخرسند از این دستگاهِ آفرینش وجنگ بی پایان و روزانه(با نفس) بود و می فرمود:« شکر وسپاس به جای آرید! این جنگ وجهاد رحمت نیست بلکه"منت" خداست که برشما نهاده است ، هر روز در میدان هستید! بجنگید و پیروز شوید»

 برخی دیگر اما مثلِ آن اپسیلون های ساده ای نبودند که زود و ساده نیزعذر تقصیرخواستند و رفتند. اینان مرارت ها و تلخی ها و رنج ها و حقارت ها برخویش تحمل کردند و به جان خریدند اما سرانجام...درچنگال دیو درهم شکستند. خشمگین و دیوانه و وحشی چون ببری درنده گشته و طغیان کردند. فریاد زنان و دیوانه واربه جنگ و دشمنی با "خداشیر" و دستگاهش برخاستند. درآتش نفرت وکینه می سوختند. شمشیرکین وانتقام به کمربستند و رسوایی ها وخرابی ها به پا کردند تا نابودش کنند."خداشیر" آنان را "دیو" و دیوانه  و دایناسور خواند. آنان را شیاطین بدنام خواند که درکار آفرینش بشر به خدا اعتراض کرده اند. بی آنکه"خداشیر" درکار خویش نظر کند که چه آتشِ بی ثمری برجان آنان افکنده بود؟ آیا "منتِ خدا" این بود؟! آیا راه عشق وجاودانگی که می نمود، سرانجامش رسیدن به این سرمنزل های بدنامی بود!؟ آیا راه را کج ننموده بود؟! آیا این کجی به حق بود یا که ظلم بود؟ هیچکس نیاندیشید وکسی از اونپرسید:« چگونه بود که اینان" دیو" و دشمن گشتند؟! مگرقیام کننده گان برای عدل وداد نبودند؟ مگرتیز چون الماس وسخت چون فولاد وپاک ازهرخواسته ای نگشته نبودند؟ کدام دستگاه برسر اینان خراب گشته بود که زره کینه ونفرت پوشیدند وشمشیرانتقام برکمربستند وخصم آشتی ناپذیر گشتند وننگ ها آفریدند؟! مگر اینها محصول همان دستگاهی که تو آفریده ای، نیستند؟» سؤالی نبود. لعنت ونفرین بر شیاطین وکافران و همسویان و همزادشان بود!

 برخی دیگراما در این جنگ استقامت کردند و درآن آتش چنان سوختند و ذوب شدند که جان باختند و درچنگال هیولایی بی رحم و مرگزا مٌردند. شکسته وخٌرد گشتند اما دم برنیآوردند. آن سوختگان را "خبری" باز نیآمد.

 "رهانندۂ پاک" درمرگشان فرمود:« آنان تا فراسوی جان جنگیدند و مدارج قبل از مرگ را طی کردند و از شهادت نفسانی عبور کردند و رضایت خدا(خداشیر) را حاصل نمودند. جاودان شدند و درآن جایگاهی که گفته بودم، اینک فرود آمده اند! چه فرخنده جایگاهی و چه بهشتی! به به مبارک باشد! رها شدند!» به راستی کدام نَفسی بر خداشیر حاکم بود که از شنیدنِ صدایِ درد و رنجِ آنان کر و از داشتن شفقتی برآنان کورگشته بود؟

 آن سوخته گان را"رهاشوندهِ پاک" نامیدند. زیباترین سبدهای گل را برخاکستر وخاک آنان افشاندند وستاره ای تابناک نیز برمزارشان نهادند. آن یارانِ همیشه نزدیک گفتند:« به به مبارک باشد! سوختند وجاودان شدند. فنا شدند تا که بقا یافتند!» هیچکس نپرسید:«آیا آنهمه سوختن و رنج درچنگالِ دیو نفس، برای این سرانجام و فنا بود یا وعده و قرار بر رهایی و شکست ناپذیری درجنگ با دایناسورها وقراربرجنگ و پیروزِیِ قوایی اندک بر لشکری کثیر و قریب الوقوع وبه زودی بود؟!» چه جایِ جرأت یا سوالی درباره قرارها و وعده های دروغین بود!

 کلاغ های خبرچین همه جا قارقار کردند. دایناسورها شنیدند ودرهراس شدند که دشمن شکست ناپذیر شود. پس برآنان یورش آوردند و آتشی بزرگ از دهان های کف آلود خود بر آن ها باریدند تا پیش از شکست ناپذیری بمیرند و نابود شوند. جنگی بزرگ آغاز شد. "خداشیر" فرمود:« شکست یا پیروزی از ایمان شما( خودتان) خواهد بود.»

 آن دلاوران، بی مهابا قدم به میدان نهاده و شکست ناپذیری خود را آزموند و دربرابر هیولاها جانانه ایستادند اما باز هم پیروز نشدند و "انبوهی" چون درختان سبز درکام اژدها چنان سوختند که زمین وآسمان دراندوه مرگشان گریستند. آنهایی که زنده ماندند، از اندوه چون دریایی از غم بودند! "خداشیر" اما باز هم نیرومند و شکست ناپذیر ظاهر گشته و با آنان سخن گفت و فرمود:« غم مدارید. آن سوختگان درآزمایش ایمان خویش پیروز شدند. شما نیز شکست نخورده اید بلکه در آزمایش "ایمان" خود شکست ناپذیر گشته اید. مبارک باشد. اینک خدا با ماست و یاری خدا نزدیک است. به زودی پیروز خواهیم شد! غم مدارید! شکر خدا را به جای آرید!»

آن چند یار نزدیک گفتند:« به به مبارک باشد! آزمایشی سخت اما فوض عظیمی بود. اینک زمین وآسمان بر ما به دیدۂ رحمت وعزت می نگرند زیرا که قیام کنندگان به عدل و داد هستیم و پیروزی نهایی از آن ما خواهد بود. جهانیان بردایناسورهای آدمخوار لعنت ابدی می فرستند!» برخی اما دیگر نه ایمان داشتند تا به "لاوجود" رسند و نه باور به خداشیر داشتند، یا هیچ خدای دیگری را بنده بودند. عریان از هر باوری گشته بودند. هیچ باکی از بدعهدی خود نداشتند و گریزان وگریز پا از هر دیوِ دور یا نزدیکی بودند که بارهایی چنان گران بر آنها نهاده بود. "وجود" خود برداشته وگریختند.

آنان که باقی ماندند، دست ازجنگ با "هیولا" برنداشته و به جنگ با دیو نفس ادامه راه دادند تا در نفی "وجود" خود به "لاوجود" تبدیل وتغییر وتحول یابند. دراین آتشِ همیشگی سوختند و گداختند و ذوب شدند، اما کسی را توفیق حاصل نیآمد تا به سر و سامانِ خدایی(لاوجود) برسد و شهاب های آسمان به حرمتش از آسمان فرو ریزند و جهان از شر دایناسورها خلاص شود. ولی دست از طلب برنداشتند و در رضایِ"خدا" کوشیدند وتا ساعت سین دربندِ نبردی سهمگین با دیو سیرت و نفس شدند و به امید نبردی دورتر و درآنسوی کوه با دایناسورها کارکردند. تلاش بسیار کردند و زنده ماندند و تا جهان باقی است، زنده باشند، ودر پرتو خلوصِ همت شان دایناسور وماموتی قدرتمند و ویرانگر در جهان باقی نماند و رؤیایِ عدل وداد وبهشتِ برابری محقق گردد! برخی اما گویند که " آن را که از این دستگاه خبر شد خبری باز نیآمد!"

پایان!

این قصه را من در سال 2003 شروع کردم اما رهایش کردم و درحال حاضر به اتمام رساندم، بی آنکه خواسته باشم اما هراس و تلاش من در جهت ریخته شدن خون کمتر واجتناب پذیر بودن آن وحفظ جانِ بیگناهان است. در دریای خون و کشتار های جمعی، در بارش آتش دایناسورها وصدای فریاد و سوختن مظلومان وقطع دست و پا... در هیولایِ  مرگ هیچ آثارِ "زیبایی"ای نمی بینم! خبر اعدام قریب الوقوع ارژنگ داودی به دست دایناسورها همانقدر قلب را می لرزاند و رنج آور و به ناحق است که درهرکجای دیگری خون بریزند! "نَفس قدرت" در نزد هرکسی باشد، جز با خون سیراب نمی گردد وبرای حفظ بقای خود بدان دست می زند. با آرزوی نجات ارژنگ داوودی از اعدام و با درود بر تمامی تلاش ها و رنج ها و مبارزات حق طلبانه او در برابر استبداد و دیکتاتوری مذهبی!   

***

توضیح: همانگونه که در مثل مناقشه نیست، در قصه هم همینطور به ویژه که در این قصه طنز بسیاری نیز هست! قصه ربطی به کس خاصی ندارد. شهرزاد هم هزار قصه گفت تا شاهِ ظالم را بیدار نگه دارد واو را از ریختن خون که "نفس قدرت" وجنون است، برحذردارد واجتناب پذیر بودنِ آن را اثبات کند. شاه چنان با دیو قدرت یکی شده بود که در ریخته شدنِ خونِ مظلومان "زیبایی" می دید. بعد ازشهرزاد وقصه هایش، باز هم هزار و یک "قدرتمند" دیگری آمدند و رفتند و با "خون" و ایجاد ترس فتوحات کردند و آخرینش هم برمسند قدرت است. هزاران شب و روز من هم با قصه هایم( بدون قصد هیچ مقایسه ای) در اعتراض به ظلم سران قدرتمندی سپری شده است که ازکشتارهای جمعی و ریخته شدن خون بیگناهان وجاری شدن هرخونی جز خونِ خودشان پروا ندارند. بهایِ تمامی خطاهای خود را با خون می پردازند واز آن ابایی ندارند واز باورهای دینی وفرهنگی ما به نفع خود و به ناحق بهره می گیرند و حتی غبار شرم از پیشانی خود را هم با خون مظلومان، پاک می کنند وگواه مظلومیت خود می گیرند.

کم نبوده اند دیکتاتورهایِ تاریخ سازی که در پناهِ ارزش های فرهنگی-مذهبی و تاریخیِ ما با ظرفیت هایِ زمینی وآسمانی آن، ریل قدرت را از یک ناجیِ ساده و محبوب قلب ها تا نشستن بر مسند خداگونگی وعبور نمودن از تمامی مرزهای انسانی برای رسیدن  به کمال وافق اعلای قدرت( نه انسانیت) طی کرده اند. با استفاده یا [سوء استفاده] از مغناطیس ها وجاذبه های فرهنگی وخوش باوری ما (مردم) از سطحِ یک شخصیت سیاسی( درقرن بیست و بیست ویکم) را تا بت شدن و خدا گونگی( یکتایی و نوظهوری یا نمایندگی خدا وامام) را به آسانی طی کنند.[حتی شامل حال احمدی نژاد هم شد که با کیسه های مجانی سیب زمینی وسفرمجانی به تهران وساندویچ و نوشابه و پول و رایانه...با پٌرکردن میدان آزادی، هواداران زیادی هم در میان ملت پیدا کرد. هاله نورهم دیده بود و...] و به شکل های مختلفی باور دارند که" درمن"چیزی" برای تغییر دادن جهان هست! همانی هستم که درانتظارش بوده اید تا بیآید و بهشتِ عدل و داد بسازد." و وقتیکه درپیچیدگی های جهان امروز به تحقق هیچیک از شعارهای خود موفق نمی شوند، فریبکاری را به وسعت باورهای فرهنگی واعتقادی ما گره می زنند. و بخش بزرگی از کارکردهای سیاسی آنان درپٌشت هالۂ نور پنهان می شود و تقدس مانعی می شود تا در روشنای سیاسی به کسی اجازه ارزیابی دهند وچنان پٌرمدعا و طلبکار و دست نایافتنی می شوند که کسی را قبول ندارند تا در یک میزگرد سیاسی وعلنی شرکت کنند چه رسد به آنکه بخواهند روزی تقسیمِ قدرت کنند. وچنان در باره خود اغراق وعوام فریبی می کنند که گویی با رفتن یا مٌردنشان(آن یک نفر) آینده ای وجود نخواهد داشت وهمه چیزازهم خواهد پاشید![البته آرزوی ماست که با مرگ خامنه ای دیکتاتوری آخوندی هم ازهم بپاشد.]
افرادِ بهره مند از قدرت مطلق به جای قرار گرفتن در موضع یک مسؤل سیاسی موفق یا حتی غیرموفق ولی پاسخگو در برابرعملکرد و به ویژه رفتارها یا خطاهای خود، در پرتو هاله ای از نور و تقدس قرار می گیرند و هیچ بیلان منفی ای را نمی پذیرند... به راحتی از پاسخگویی فرارکنند. زیرا که از یکسو مکانیزم های قدرت را همواره انکار کرده و تبعات سیاسی آن را پیشاپیش از خود تکانده اند  واز سوی دیگر هم حرکت ها و -فعالیت هایِ سیاسی- را که در همۂ جهان بسیار عادی وجاری و کار و وظایفِ روزانۂ هرسیاستمداری به شمار می آید، به سانِ معجزه نشان دهند( بیلان مثبت) و با در اختیار گرفتنِ بوق و کرناهای تبلیغاتی، دقیقا و همزمان خطاهای بزرگ سیاسی خود و ضرر و زیان های مالی وانسانی اش را( بیلان منفی)  بپوشانند و با استفاده از مزایای تقدس وپاکیزه گی ویژه باشند واصلا مؤاخذه نشوند، گوییکه نه در عالم سیاست بلکه در عالم ملکوت هستند و از آنجا رهبری می کنند. احتمالا تاریخ و فرهنگ ما از دست چنین عجوبه هایی( پدیده) درآینده هم خالی نماند یا نخواهد بماند. آنها تغییری نخواهند کرد؛ هرگز! ولی ما(ملت) بودیم که هزینه و بهای بت شدن خمینی و بت کردنش را(جانشین خدا وقدرت مطلق و بٌتِ کور وکر)  با به دار آویخته شدن برادران وعزیزان خود و با خون آنان وحاکمیت بیش از سی سال دیکتاتوریِ خونریز پرداختیم وهنوز هم در حال پرداختن هستیم. فراموش نکنیم که او هم در آغاز فرشته نجات بود اما نَفسِ قدرت از او "دیو" ساخت! مگر نه آنکه 1400 سال پیش آخرین بت هایی که برپا بودند، برچیده شدند ودورانِ جاهلیتِ به مرحله ای نو قدم نهاد تا دیگر کسی بت پرست نباشد و کسی هم بت نشود وانسان قدمی تکاملی درمسیررشد جامعه بشری عاری از قدرت مطلق بردارد. درگذشته بت ها چوبی وبی آزار و بی ادعا ولی بت پرستان قدرتمند وظالم وپٌرمدعا بودند. حالا قدرتمندانِ پٌرمدعا خود بت(جانشین خدا و ولی وامام..) می شوند. حرف از"کس" نیست بلکه از ریل قدرتِ بتان است که از خون وآتش و فریبکاری و ظلم و تعدی به حقوق آحاد و زیر پا نهادنِ حقوق وشرافت و کرامت انسانی ... می گذرد و هزینه و هیزم آن نیز خود ما( مردم) هستیم و خواهیم بود.

اگردر دنیای متمدن امروز، قلم ومطبوعاتِ آزاد، درجایگاه یک قوۂ غیر رسمی ولی قدرتمند، جای پای محکمی باز نکرده بود، شاید درغرب هم سیاستمدارانِ موفق بدشان نمی آمد که پوپولر(بت وعوام فریب) و قدرتمندتر( قدرت مطلق) شوند اما فردای روزی که چنین بساطی را پهن کنند، روزنامه های صبح بساط شان را برملا کرده و.... برمی چینند و به یٌمنِ وجودِ دموکراسی، آنان را درجایگاه واقعی شان می نشانند وشانسی برای چنین ادعاهایی در قرن بیست و یکم باقی نمی گذارند!

 به امید این آزادی برای فردا که درپرتوش، هیولایِ بی چون وچرای قدرت مطلق مجالِ رشد وحاکمیت پیدا نکند وفرشته نجات دوباره "دیو" نگردد!

22 ماه یونی.(07).2014 برابر با 31 تیرماه 1393

ملیحه رهبری