giovedì, 30 gennaio 2014

قصۂ" من و تو"(2)!ـ




نوشته: ملیحه رهبری

قصۂ" من" و" تو"

قسمت دوم

برگردیم به بقیۂ قصه مان.

 ما همسایگان دیگری نیز داشتیم و در کنارِ جهانِ ما ، جهانِ "ژنی ها بود. آنها بسیار کوچک اما بسیار باهوش و خیلی تیز مثل شهاب بودند و می توانستند به سرعت از مکانی به مکان دیگر بروند. نام آنها "جیم یا جنی" بود، چیزی که شما امروز هم می گویید:« طرف مثل جن می مونه یا اینکه، طرف یکدفعه جیم شد!» آنها به راحتی تا ستارگان سفر می کردند و دوباره به زمین باز می گشتند. یکبارآنها یک ستاره آبی چشمک زن دنباله داراز آسمان برای من آوردند و به من گفتند:« مال تو!» اما چیزی از من نخواستند. من خیلی خوشحال شدم و آن را به دیوار آویختم؛ همانگونه که امروز کودکان ستاره گان دنباله دار را دوست دارند و به دیوار اتاق خود می آویزند وهرگزباورنمی کنند که ستارگان واقعی، کرات آسمانی سنگینی هستند که کسی نمی تواند آن را ازآسمان با خود به زمین بیآورد. شاید کلکی درکارِ آن "موجودات باهوش" بود و شاید در دلشان به فرمانروایان نادان و بی دانشی چون ما می خندیدند و البته حق داشتند. با آنکه ما قدرتمند و فرمانروا برجهان بودیم اما نمی دانستیم که دانش ما بسیار اندک وغرورِ ما بسیار زیاد است! به هر حال آن ستاره بسیار زیبا بود و نورآبی آن هیچوقت از درخشیدن باز نمی ایستاد.
در آن روزگاران گرما و روشناییِ خانۂ ما خورشید بود و سرما بر ما راهی نداشت. گام های ما بلند مثل گام های باد بود. گام های ما به اندازه خانه مان( تمام جهان) بود. خانه ای به وسعت تمام کره زمین؛ اگر درجایی خورشید غروب می کرد و تاریک می شد، ما به نیمه روشن زمین می رفتیم و اگر در جایی هوا سرد می شد ما به نیمه دیگر و جایِ گرم تری می رفتیم.
درآن روزگاران عشق هم بود و "عشق" تنها دین و باور و "خدای" ما بود که در همه جا و در تمام ذرات هستی و حتی در جهانِ همسایگان ما نیز بود و برای یافتنش نیازی نبود که مثل هزاران سال بعد، پیامبری از زبان عرب بیآید و به عجم( من و تو) خدا شناسی بیآموزد و"ملت و مکافات" نیز زاده شود! خدا در شعور و در قلب و در هستی ما آشکار بود. ما با آب و خاک وآفتاب و با تمام هستی نیز یکی بودیم. ناتوانی یا فنا نمی شناختیم. و چنان عاشق بر جهان بودیم که ما هرگز -فرمان- بر "فنا"یِ کسی یا چیزی در جهان نمی دادیم. ما خالق جهان نبودیم اما نگهبان جهان و پیام آورِ صلح وسلامت برایِ ساکنانِ جهان بودیم. کلمات فنا و نفرین و نابودی را  نمی شناختیم. نفرین و نفرت می تواند ریشه درختان را نیز بپوساند چه رسد به ریشه های آدمی را و می تواند آب دریاها را خشک کند و...! خوشبختانه  در جهان کسی نیز جز "من و تو" نبود  و ما نیز زاده هستی بودیم و با "نیستی و نفرین و نفرت " ما را  کاری نبود! قلب ما به روی جهان گشوده بود و محبت ما چون چتری برسر جهانیان بود. اگر پرنده کوچکی از ستمِ ماری که جوجه هایش را خورده بود به ما شکایت می کرد، راه و چاره ای برای پرندۂ کوچک می یافتیم تا آشیانه خود را به دور از تهدید مارها بنا کند. اگر آهوان شکایت از  دستِ شیرها می کردند که بره هایشان را شکار می کنند، راه و چاره ای می یافتیم تا آهوان بتوانند به سلامت بره های خود را بزرگ کنند. جهان جنگل بزرگی بود و خوردن و خورده شدن کار روزانه جنگلیان(جهانیان) بود و این عمل به معنای دشمنی جانوران با یکدیگر نبود. داشتن قلمروی یا داشتن جفت برای خود، جنگی در خدمت بقا در بین جانوران بود و ما دخالتی نمی کردیم اما در هر کجا که این "نظم" به  تجاوز آلوده می شد، عقل و محبت ما راه چاره ای می یافت تا این نظم دوباره برقرار گردد. عشق به جهان و نگهبانی از آن، بزرگترین سعادت و بالاترین دلیل وجودی ما بود. در آن روزگاران "من و تو" اجازه فنا نمودن حتی یک مار یا یک گرگ یا کرکس یا یک عقرب را نداشتیم زیرا که جهان از تمامی این اضداد تشکیل شده و به دست ما سپرده شده بود. ما از خِردی برتر برای حاکمیتِ صلح آمیز و از تواناییِ مهار کردنِ طبیعتِ پٌر تضاد برخوردار بودیم و به خوبی نیز از عهده این کار بر می آمدیم و قدم به قدم نیز به رازها ی جهان پی برده بودیم.کار عجیبی نبود. بعدها هم اندکی از فرزندان ما توانستند، همین کارها را دنبال کنند و فرمانروایانی خردمند گشتند که به کمکِ نظم وعدالت به جهان و جهانیان خدمت کردند و افسوس که برخی دیگر از فرزندان ما تنها به قدرت ما دست یافتند بی آنکه از "محبت وخِرَد" بهره ای برده باشند و به نابودیِ جهان کمر همت بستند و چنان بلاهایی بر سر جهان وخلایقش آوردند که درآن روزگاران برای ما قابل تصور نبود.
برگردیم به قصه مان.
 گفتم که جهان به وسیله کلمات و به آسانی در اختیار ما بودو ما با همه پدیده ها یکرنگ و یکدست بودیم. ما با کوه و با دریا و با رعد و برق و باران و حتی با جنگل و جانوران گفتگو می کردیم. صدای تمام جهان را می شنیدم و کار سختی نبود! شنیدنِ صدایِ "تولد" درهرگوشه ای از جهان که بود، ما را به وجد می آورد. صدای درون دریاها وصدایِ درون ستارگان وکهکشان ها و آوازِ گل ها و زمزمه های نسیم را می شنیدیم. شنیدن اینگونه بود و "دیدن" نیز بدون به خواب رفتن بود. همانگونه که قلب در سینه از طپیدن خسته نمی شود، چشمان ما نیز خسته نمی شدند. جهان بدینگونه در اختیار ما بود و از ما فرمان می برد، بی آنکه با ما دوگانه باشد؛قدرتی که امروز هیچ کس آن را باور نمی کند.
ما زن و مرد یا "من و تو" به معنای امروزی نبودیم و روزگاران واحوالاتِ بسیاری را گذراندیم. گاه روزگارِ ما هم" نو" می شد و هیچ شباهتی به گذشته نداشت. مثلا روزگاری ما آتش را شناختیم و برای افروختن و حفظ آتش، "تو" هیزم شکن گشتی و من گرما وآتش  را حفظ می کردم. توآورندۂ هیزم بودی."آتش" از چنان منزلتی برخوردار بود که بعدها فرزندان ما درساحتِ یک دین و باور به خدایی یگانه، "آتش" را برای هزاران سال تقدیس نموده و درآتشکده ها زنده نگه می داشتند، بی آنکه خاموش گردد.
روزگاری" ما" شکارچی و روزگار دیگری ماهیگیر در دریاها شدیم. با آنکه جهان در اختیار ما بود و می توانستیم با قدرت خود بر آن غلبه کنیم اما بسیار نیز آموخته بودیم و از نیروی خرد و دانش خود استفاده می کردیم. به غیر از اینها من می دانم که روزگاری جهان پٌر از جادو و جادو گران شد. آنها فرزندان ما بودند که به قدرتِ کلمات پی برده بودند، بی آنکه با روح کلمات پیوندی داشته باشند. آنها از این قدرت برای رقابت استفاده می کردند و همه چیز را نابود می کردند. برای گرفتن این قدرت از آنان " من و تو" نیز از قدرت نهفته در کلمات استفاده کردیم. ما جادوگران خوب بودیم اما حالا قصه اش یادم نیست. یادم که افتاد برایتان می نویسم. اما می دانم که کلید صندوق جادو در کجاست!
صندوق جادو پیش یک مرد است. مردی که در داخل یک درخت زندگی می کند و مثل چوب درخت شده است و دیگر قدرتِ جادوگری ندارد. جادوگر یعنی نیک نمی بیند. نیک نمی اندیشد. نیک نمی گوید. نکویی نمی کند و همه چیز را به راحتی نابود می کند. من هنوز هم از آن روزگاران هول انگیز را به خاطر دارم و از آن می ترسم. اگر این ترس را پری ها از من بگیرند، یک قصه قشنگ از صندوقِ جادو برای شما بیرون خواهم آورد.
 روزگارِ هیزم و آتش روزگار بسیار با صفایی بود. پری ها همیشه به گردِ آتشی که من حافظ و مراقبش بودم، گرد می آمدند و شادی می کردند. آنها مثل گذشته ها با ما دوست بودند و "تو" به پری ها علاقه بسیاری داشتی. درآن روزگار من حسد را نمی شناختم و در زندگی ما حسادت معنایی نداشت. عشق و دوستی حاکم برهستیِ ما و حاکم برجهان ما و دیگر جهانیان بود.
روزگاری که آتش را شناختیم و گرمای هیزم جای گرمای خورشید را گرفت ما دیگر از این سوی جهان به آنسوی دیگر به دنبال خورشید نرفتیم. طلوع وغروب خورشید چنان زیبا و سحرانگیز بود که به تماشایش می نشستیم.
 در روزگارِ هیزم و آتش کلبۂ ما با آتشی سرخ تا صبح گرم بود اما از طاقِ سردِ لانه ها و آشیانه ها آب باران چکه می کرد، پرندگانِ کوچکِ خیس گریخته از باران برای ما مهمان می آمدند تا در کنار اجاق ما گرم شوند و ما مغرور به هیزم و آتش بودیم. اما با ماندن در کنار آتش، فرمانروایی خود را کوچکتر کرده بودیم و از روزگار بعدی خود نیز خبر نداشتیم. روزگار تغییر می کرد ولی هزاران هزار سال چون "خدایی مهربان" فرمانروایی کردن، زیباترین خاطره من از هستی و از آفرینشِ جهان بود!
درتمامی آن روزگاران، زندگی در دامن "هستی" وعاری از هر "نیستی" بود. من آنقدر سعادتمند بودم که نمی دانستم چیزی در زندگی ما کم است و روح ما خبر نداشت  که چیزی را کم داریم. یک چیزی کم بود. گفتم که "من" و" تو" خدایان روی زمین بودیم و نه می مردیم و نه مثل خود تولید می کردیم. همیشه بودیم. اما هر بار که من ملکه مورچه ها و موریانه ها را می دیدم که هزاران هزار تخم می گذارند، دلم می خواست که تخم بگذارم و هزاران هزار مثل خودم را تولید کنم و جهان را پٌر از شور وغوغا کنم. پٌر از کارگرانی که روز و شب و بدون خستگی مثل مورچه ها از این سو به آن سوی می دوند و انبارها را پٌر می کنند یا که مثل موریانه ها بناهای عالی می سازند یا که مثل زنبورهای کوچک و زرنگ- عسل تولید می کنند! دلم می خواست که بزرگ مثلِ خدا نباشم و به اندازۂ یک ملکۂ مورچه ها یا موریانه ها کوچک شوم اما صدهزاران تخم بگذارم اما نمی دانستم که چگونه؟ وقتی از" تو" پرسیدم، چرا اینگونه هستیم؟ "تو" پاسخ می دادی:« خدایان تقسیم نمی شوند و تخم نمی گذارند بلکه آنچه را که می خواهند، می آفرینند!».اما من نمی توانستم مثل خود را و فرزندی را بیآفرینم!
من آرزو نمی کردم. آرزوکردن عین آه کشیدن بود. ما آه نمی کشیدیم وآرزویی هم نداشتیم. مثل درختان که  خسته نمی شوند وآه نمی کشند یا باد که از سفر خسته نمی شود یا کوه که ازسختی گله ای نمی کند و یا دریاها که هزاران هزار سال در مکان خود هستند و با آنکه قطره قطره بخار می شوند اما قطره ها باز به سوی دریا باز می گردند.
دنیای ما نیز چنین بود تا اینکه روزی مسافری به کلبه ما آمد. مرد عجیبی بود. درکشکولش دفتر وکتاب داشت. حتی نقاشی می کرد. او عکس ما را کشید وهم او بود که بعدها قصۂ ما را در همه جا گفت و هم او بود که کتاب وافسانۂ ما را نوشت.
چند هزارسال بعد وقتیکه من به مدرسه می رفتم و وقتیکه با سواد شدم و توانستم افسانه ها را بخوانم. قصۂ روزگاران گذشته را درکتاب ها خواندم. با آنکه کودک بودم اما شب در رؤیا هایم جنگلی را می دیدم که حالا دیگر نبود. شاید شهری شده بود. اما تک و توک درختان باقیمانده و خاکی اش که به شکل غباردر همه جا پراکنده بودند، بوی سعادت می دادند؛ سعادتی گمشده؟
گفتم  که من زایمان نکرده و درد نکشیده بودم. و نمی توانستم فرزندی بیآورم زیرا که "خدایان نمی زایند! خدایان فرزند نمی گیرند! خدایان نمی میرند!" اما من دلم می خواست که فرزندی داشته باشم و دلم می خواست که مثل پری ها یا مثل "ژنی ها" زندگی کنم و مثل آنها بمیرم و دلم نمی خواست که مثلِ "خدا" باشم که نمی میرد. می خواستم مثل همه کس و همه چیز باشم. دلم می خواست به دنیای مرگ بروم و رازهایش را ببینم و مثل پری ها دوباره به جهان باز گردم!
یک روز آن مسافرعجیب دوباره به کلبه ما آمد. مردی که پری ها را نمی دید. او با مهربانی به من گفت: « می خواهی بچه داشته باشی؟ می خواهی آرزو داشته باشی؟ می خواهی خالق باشی؛ خالق بچه ای باشی؟» من از سخنان عجیب ومحبت آمیز او خوشم آمد. اگر بچه می داشتم، میتوانستم آن را به پری ها و به همه جهانیان نشان دهم. اگر بچه ای می داشتم، می توانستم مثل ملکه موریانه ها دنیا را پٌر از جنب وجوش کنم. صدهزار بچه می توانستم داشته باشم؛ شاید! اگر اتفاق می افتاد، چه حادثه عظیمی می توانست باشد. درجهانِ " من و تو" که پٌر از سکوت بود، می توانستم شور وغوغا به پا کنم! اما او،آن مسافر عجیب نگفت که با این تصمیم چه چیزی را من از دست خواهم داد؟ آیا نمی دانست؟ او هیچگاه نمی گفت که کیست و از کجا می آید! "فا" می گفت:« این مسافر عجیب، همان آرزوهای ماست که به سراغمان می آید! بهتر است که از او پرهیز کنیم! خدایان آرزو نمی کنند بلکه می آفرینند!» اما این آرزو در من(ذهن) زاده شده بود و پایانی هم نداشت.
بچه! چه حادثه عظیمی بود و من چه تصمیمی گرفتم؟ همۂ شما آن را می دانید. شما نا قلا ها همه این تصمیم را می گیرید. من قبول کردم. او به من سیبی داد و گفت: «سیب را دو نیم کن. نیمی را به او بده و نیمی را خودت بخور. پس از خوردن سیب اتفاقی خواهد افتاد. باید نترسی و به پشت سرت نگاه نکنی. اگر به پشت سرت نگاه کنی، غمگین خواهی شد. "آسیب" خواهی دید. به جلو نگاه کن. فقط به جلو نگاه کن. یادت باشد که نترسی. آنوقت خوشحال خواهی شد. تو کودکی خواهی داشت. مال تو خواهد بود. مال تو!» من نمی دانستم "مال" یعنی چه و نمی دانستم که ترس یعنی چه و نمی دانستم که جیغِ بچه انسان سکوت طبیعت را چنان درهم خواهد شکست که پری ها و"ژنی" ها از جهان ما فرار خواهند کرد! با خوشحالی سیب را از او گرفتم. در سیب دانه بود. من دانه های سیب را خوردم. حال خاصی به من دست داد؛ یک حال خاص. گویی که در خاکِ خود دانه کاشته باشم!! اتفاقی افتاده بود. اتفاقی که خوب نبود و روز بعد خانه ما و جنگل ما وجهانِ ما و... همه چیزعوض شده بودند. چشمان ما دیگر مثل قبل با یک نگاه تمام جهان را نمی دیدند. گام های ما بلند مثل باد نبودند. ما پری ها را نمی دیدم . گم شده بودند. هوا آغشته به عطر تمامی گلهای جهان نبود وخنکی نسیمِ دریاها را با نفس های خود حس نمی کردیم. گوش های ما کر شده بودند وصدای جهان وصدای تولد ها و صدای دریاها و صدایِ ستارگان و کهکشان ها را نمی شنیدیم. فرمانرواییِ بدون غروبِ ما درجهان ناپدید و تمام قدرت ما نابود شده بود! ما تنها شده بودیم و "خدایی" هم نبود؛ همانکه درهمه جا و با همه چیز و با ما بود! من ترسیدم ودلم نمی خواهد بقیۂ قصه را بگویم. چون تلخ است. ما تنها شده بودیم. گم شده در هستی، گوییکه" نیست" شده بودیم و در آنهمه مکان گوییکه بی مکان شده بودیم. در کجا و کی بودیم؟ بقیه قصه را شما نمی دانید. آنموقع کلمۂ دروغ زاده نشده بود و بدبختی معنایی نداشت. در آن روزگار چشم ها و لب ها و قلب های "من و تو" تنها سخن از راستی می گفتند وانسان با تمام هستی یکی بود و هیچ خبراز مرگ و نیستی نداشت و افسوس که با یک فریب و شاید هم با یک آرزو بود که همه چیز ناپدید شد. من از ترس می گریستم و "تو" گفتی:« ما دیگر خدا نیستیم! ما تقسیم شدیم!"من وتو" خواهیم مٌرد، فرزندانِ ما خواهند آمد که هزاران هزار خواهند بود!» بله! ما " آدم" شده بودیم و  دیگر مثل خدا نبودیم وصدای تپش قلب جهان وصدای زندگی، صدای ظلم وستم را نمی شنیدیم. ازمرگ کسی هم باخبر نمی شیدم. یک روزهم خودمان مٌردیم و روزگارِ" من وتو" پایان یافت و در گوشه ای از هستی گم و افسانه گشت و تنها درگوشۂ "ذهن و ضمیرِ"انسان نقش واثری زیبا ازآن روزگاران باقی ماند که درعشق به قصه ها وافسانه های شیرین هنوز باقی است.
بله! روزگاری نو و روزگارِ "شما" آمد. بقیۂ قصه راهی است که شما "فرزندانِ انسان" آن را طی می کنید. همه فکر می کنند که رازِ آن سیب، در کودکی بود که به دنیا آمد اما شاید مثل دنیای پری ها، رازِ آن سیب؛ در تولد و مرگ و زندگیِ در چرخه ای جاودان بود که زاده شد. با مرگ می رویم و "شاید" با تولدی دوباره باز برمی گردیم. در هر بار و در هر تولد "هستیِ" نویی را تجربه می کنیم! و شاید درهربار آرزو می کنیم که زندگی بعدی ما(فرزند انسان) بهتر از زندگی گذشته باشد اما کمتر فکر می کنیم که برای آینده "چه" می کنیم! فرقی نمی کند که باور به قصه ها وافسانه ها بکنیم یا نکنیم اما همه ما تلاش می کنیم جهانِ بهتر وآسوده تری برای نسل های بعدی بسازیم. جهانی که از صدها هزاران سال پیش آغاز شده و ادامه تاریخی یافته است.هرگاه که بتوانیم از پراکندگی به در آییم و گرد هم آییم تا به روزگار نو مجال شکفتن دهیم، نوروز فرا می رسد و درشکفتن دو بهار یکی برسر شاخه ها و دیگری در کنار یکدیگر، خدایِ تقسیم شده در ملت خود(صدهزاران و میلیون ها انسان) را دوباره پیدا و نزدیک بودنش را؛ درپیکرواحدِ ملت مان حس می کنیم!
پایان!
19 ژانویه 2014
چند کلام پایانی: با آنکه هزاران سال از روزگارِ قصه ها و افسانه فاصله گرفته ایم، اما گاه " من" و " تو" با رؤیاهای بزرگ و افسانه ای زندگی می کنیم. رؤیایِ عدالت ویا برابری و..! با آنکه آدمی نامیرا نیست اما باز هم احساسِ "خدایی" می کند. "کسانی" هستند که از نیرویی مهیب برخوردار می شوند و مدعی خدایی می شوند و می خواهند بر" انسان" و برجهان( طبیعت) تسلط یابند و سلطه گرند! اینان خدایانی می شوند که عدالت را پایمال می کنند تا نظم را برقرار کنند و تاریخ ساز شوند. سرانجام نیز پس از ویرانی های تاریخی و رسالت شان، جهان را ترک کرده و می روند وخود نیزغبار می شوند. و برخی دیگر دلشان می خواهد که مثل خدا باشند و از قدرت روحی بزرگی برخوردار باشند وجلوه ای از هستی گردند و دراین راه ریاضت های سختی را تحمل می کنند تا میلِ به "نیست و نابود کردن" در خود را مهار کنند و با روح و روانِ نیرومندِ خود و با هستی خود، یار و تکیه گاهی برای انسان باشند.  "آدمی" با آنکه از دورانِ قصه ها و روزگاران افسانه ای  جدا شده است اما باز هم دلش می خواهد که "عشق" را مثل آن روزگاران تجربه کند و بتواند با تمام هستی یکی و یگانه شود و ازعشق به این معنا جدا نگردد.
در ادامه قصه اما "من" و" تو" بعد از آدم شدن، بیشتر از موریانه ها و مورچه ها و زنبورها و... تخم گذاشتیم و تمام جهان را پٌر کردیم.  تخم های ما بیشتر از تمام موریانه ها، نه تنها درختان بلکه "روح و روان" آدمیان و هم نوع خود را نیز جویدند. بعد از آنکه آدم شدیم، دشمنی وخشم و نفرت و کینه وانتقام گیری و زجر و شکنجه و رقابت وسلطه گری و دروغگویی وشرارت... همه زاده شدند. و فرزندان ما بیشتر از تمام درندگان دریدند! حتی همنوعِ خود را دریدند و به تمامی جنگ های خود افتخار کردند و ظالم و مظلوم در برابر هم صف کشیدند و" آدمی" تاریخ ساز شد! "نابود کردن" گاه صورتِ "حق" به خود گرفت اما باز هم "پاسخی و راه حلی" نهایی نبود. گاه نیز انسان خسته از نیک و بد هایِ تاریخی وافتخاراتش، در جستجوی دیگری برآمد و درپی "ندا" هایِ آسمانی شد." بنی  آدم اعضای یک پیکرند! که درآفرینش زیک گوهرند!" آدمی در آرزوی یافتنِ جهانی است که گم شده، گوییکه در آغاز "چیزِ" دیگری بوده است! و در آرزوی پایان یافتنِ جنگ ها و بدبختی ها و جهل و فقر و گرسنگی و بیماری و فریادهایِ قربانیان و مظلومان است!
افسوس که امروزه و در میهن و در زادگاه مان بسیاری حتی درآرزوی مینیمم، یک نفس هوای پاکیزه و تمیز و به دور از دودهای ماشین ها و کارخانه ها به سر می برند و از اضطراب ها و ترس ها و دردهایی رنج می برند که درجهانِ مدرن وغیر افسانه ای و به دست بشرِ امروزی برای آن راه حل هایی یافته و قدم هایی بلند برداشته شده است. در سرزمین زیبای ما با تاریخِ کهن و با فرهنگ پٌر بارش و با مردم هوشمند و زحمتکشِ آن می بایست که امروز سرنوشتِ دیگری حاکم می بود اما و افسوس که امروز کسانی بر آن حاکمیت دارند که در افروختن آتش جنگ و به ویژه  در سوریه و در مرگ و میر و سوختن و زخمی شدن وناقص شدنِ کودکان و زنان و در گرسنگی میلیون ها میلیون زنان و کودک و دربه دری ها وآوارگی ها و تجاوزها و بی سرپرستی کودکانِ سوری شرکتی فعال وغیرمسؤلانه و نقشی باز دارنده در راه صلح داشته اند. ....! جنگ! آنچه که ریشه درختان را می سوزاند و می پوساند، چگونه می تواند برای "مدعیان بشری"  نشانه های رشد باشد!
دیکتاتور"اسد" باید سه سال پیش می رفت و بعد از رفتنش نیز مثل دیگر کشورهای عربی هیچ معجزه ای اتفاق نمی افتاد اما نگهداشتن اسد به قیمت ویرانی سرزمینی چون سوریه تا به آخرین خشت[تفکرات خمینی]، از سیاستی به غایت ضد انسانی و دور از هر نوعِ" آدمیت" نشأت می گیرد، چه رسد به خدایی یا نماینده خدا بر روی زمین بودن! کسی که خدا را در بغل گوش خود گم کند، "کجا و کدام خدا" را می تواند در میان تلی از آتشِ بمب و خاکستر و در میان اجسادِ مردم سوریه و بوی گندیده اجساد پیدا کند؟ این اعمال برای نزدیکی به خداست؟! و برای ما نیز آرزویی بالاتر از این باقی نمی ماند که حکومت ولی فقیه هم مثل بقیه دیکتاتوری های منطقه، با اراده مردم، برود! و باقی نماند و نفسی تازه و روحی "نو" بر فراز سرزمینِ افسانه ای و آبا و اجدادیِ ایرانیان بوزد! نفسی تازه! وآینده ای بهتر از گذشته برای ملت بزرگ ایران با احساس مسؤلیت واحترام به آزادی بنا شود!

زمستان تان گرم و روزگارتان خرم باد!
پایان!

27 ژانویه2914 برابر با بهمن ماه 1392

giovedì, 23 gennaio 2014

قصۂ "من" و "تو"(1)ـ




نوشته: ملیحه رهبری

قصۂ "من" و "تو"(1)

روزگارِ تلخ را قصه های شیرین باید!


کلامی کوتاه با شما: آنکه داستان  هایِ حال( از زمانِ حال) می نویسد وآنکه از گذشته  وقصه و افسانه می نویسد، هر دو یکی هستند. هدف واحدی را دنبال کرده واز زندگی بشر و سعادتش دفاع می کنند و به این معنا نیست که یکی از این دو، در زمان حال نایستاده  و به جهان امروز تعلق ندارد و باید به اصطلاح خود را" نو" کند. بلکه این کلیتِ متشکل از کهنه و نو به ویژه در فرهنگ و دراحساس هنرمند، حلقه ای از یک زنجیر ناگسستنی و متصلِ به عشقی کهن به قدمت جهان و به "انسان" می باشد!
در روزگاری هستیم که خشونت و نفرت وکینه و دروغگویی و انتقام گیری و فتنه و فتنه گری جایگاه و "مسندی" عقیدتی و مقدس یافته است و ویرانگری و مرگ وجنگ با روح و روان انسان ها اشتغالِ روزانه و حتی مقدس بسیاری گشته است، چندانکه اگر با روح و روان و دل وجان خود در این میدانِ "مین" نباشی و غبار نگردی، گویی که نیستی یا در زمره مردگانی! چنین نیست و روزگار هم چنین نخواهد ماند! هرآتش" هستی" سوز را پایانی است و هر دورانی را نیز گذری ست. و من دلم می خواهد که از درون این آتشِ"هستی" سوز و با قصه های زیبایم برای همه، دریچه ای به سوی رؤیاهایی که هرگز نمی میرند، گشوده و باز نگه دارم!

قسمت اول:

هزاران هزار سال پیش، روزگارِ دیگری بود نه تنها روزگار بلکه جهان نیز به شکل دیگری بود. جهان پٌر از سکوت و پر از راز بود؛ سکوتِ پٌر رازی که تا به امروز نیز در طبیعت همچنان به قوت خود باقی مانده است!
در آن روزگار جز یک زن ویک مرد، انسان دیگری نبود وآن دو هم  روزگار خوش وخرمی داشتند؛ روزگارِخوش و خرم یعنی روزگاری که در دوستی با طبیعت و یکی و یگانه با تمام هستی بود. این روزگار گرچه در مقایسه با عمر جهان یک شب بیشتر نبود اما که خوش روزگاری برای آن دو انسان بود. نام آنها "من" و "تو" بود که بعدها "ما" و"فا" یا مادر و پدر خوانده شدند.آنها از کسی زاییده نشده بودند بلکه وجود داشتند. هیچکس به درستی نمی داند که چه جوری؟ حتماَ یک جوری! اما "وجود" داشتند واین مهم بود.
حتما این قصه را شنیده اید که نخسیتن زن و  مرد، فرمانروایانِ بی چون وچرا بر روی کره زمین بودند. هر دو زیبا و هر دو بسیار توانا مثل خدا بودند. نه می مردند و نه مثل خود را تولید می کردند و همیشه بودند.
 خانه شان تمام جهان بود و مثل امروز یک آپارتمان کوچک چند متری و اجاره ای و بدون حیاط و بدون باغچه در طبقه ای میان زمین و آسمان نبود و تصور کنید که فرمانروایی شان تنها بر "انسان" و یا مثل امروز بر چند نفر زیر دستشان نبود بلکه بر تمام طبیعت بود؛ بر کوه ها و رودها وابر وباران و رعد و برق و جنگل وجانوران و پرندگان و دریاها و....فرمان می راندند؛ آنهم بسیار ساده و تنها با حرکت دادن یک انگشتِ مبارک خود! به که چه روزگار با صفایی بود! اینها همه را شنیده اید اما شاید دوست داشته باشید  از زبان من درباره زندگی نخستین انسان هایی که قدرت خدایی داشتند؛ قصه ای بشنوید. زندگی در روزگارِ آنان خوش و خرم مثل قصه بود وقصه هایش نیز همه زیبا بودند و زیباترین آن نیز قصه  "من" و " تو" بود.
در 350هزار سال قبل هم "من" و "تو" زندگی می کردیم ولی مثل خدا قادر و توانا و فرمانروای جهان بودیم. فرمانروا نه به معنای امروزی و به شکلِ یک دیکتاتور قدرت طلب و بیمارگونه و خونریز بلکه به این معنا که با آفتاب و هوا و باران و خاک و جنگل ها(فرشتگان بزرگ) و با جانوران و... با تمام طبیعت دوست بودیم و زبان کل ِ هستی(کاﺋنات) را می فهمیدیم و با آن روحِ واحدی بودیم.
 و به این شکل برآنان فرمانروایی داشتیم که در یک لحظه در همه جا و با همه موجودات "یکی" بودیم. می توانستیم تمام صداها در جهان را بشنویم. در یک لحظه می توانستیم همه چیز و تمامی موجودات زنده را ببینیم. دریک لحظه می توانستیم تمام هستی را حس کنیم با آن زنده باشیم و با آن نفس بکشیم. آیا خدا اینگونه نیست؟ زمان برای ما به مفهوم امروز و مکان برای ما هیچ دوری و فاصله ای نبود. ما دوست و همصحبت تمام هستی [ کلمه خدا] بودیم.
در آن روزگاران ما به معنای امروزی کار نمی کردیم و ما به معنای امروز از خاک خود بارور نمی شدیم. در آن زمان قدرت و "روح کلمات" دراختیارِ ما بود و ما می  توانستیم یاد بگیریم و ما کلمات را آموخته بودیم وحتی فراتر از جن وپری ها( موجودات ماقبل مان) بودیم. "کلمه" را که می گفتیم، آفرینش زندگی ممکن می شد. ما اختیار بر"هستی" داشتیم و "نیستی" دراختیار ما نبود. ما با آفتابِ هستی بخش یکی بودیم و نور و روشنایی مثل چشمه ای جاری در همه جا با ما بود. در جهان ما، شب و تاریکی  و تنهایی و سرما وغم و خستگی نبود. وقتی زمین می چرخید و پشت به خورشید می کرد ما به نیمه دیگر آن می رفتیم و از نور و گرمای جهان جدا  نمی شدیم. ماه و مهتاب و ستارگان را دوست داشتیم.
در جهانِ ما هیچ چیز برای ترسیدن نبود. هیچ چیز برای کدر شدن نبود. در زندگی ساده اما با عظمت ما "پیوند وعشق" دور وگم شده نبود.کسی ما را از عشق ندزدیده بود. در نظر ما برف و باران و سرما وگرما همه یکی و یکدست و زیبا بودند و دوگانگی و مرگ بر ما اثری نداشتند.
ثروت های ما زیاد بودند، بی آنکه چیزی مال ما باشد زمین و دریا و کوه و ابرها و باد و باران و جنگل و تمامی دشت ها و گل ها و گیاهان، همگی  به ما سپرده شده بودند. کار ما زیاد بود. نگهبانی جهان کار ساده ای نبود اما کار دلپذیری بود. نگهبانی از "هستی" دربرابر نیستی کار ساده ای نبود وحالا هم نیست. با آنکه دانستنِ کلمات توانایی مطلق به ما می بخشید  و در اشارهِ انگشت ما چنان قدرتی بود که زمین و زمان را دراختیارمان می گذاشت  و بی نیاز از کار کردن بودیم اما دوست داشتیم که کار کنیم و با دستان خود بسازیم. زمانی شروع به ساختن کردیم و از کوچک تا بزرگ سنگ ها و چوب ها را تجربه می کردیم و می ساختیم. کلبه وآشیانه برای پرندگان و قصرها برای پریها و غارهایی گرم برای خواب زمستانی جانوران و....
و درهرکجا که حاکمیت ما بود، خوشبختی در آنجا بود. در زیر سقف آسمانِ و در روزگارِ ما آه نبود! حسرت نبود! رقابت و حسادت و دشمنی وجنگ و فقر و درد و رنج و بدبختی و تحقیر کردن و رقابت و مرگ و میر نبود. آرزو هم نبود. ما خواهشی نداشتیم، ما قادر به خلق کردنِ همه چیز بودیم. قلمرو فرمانروایی ما جهان هستی بود ونیستی بر "ما" تسلطی نداشت.
با آنکه اشاره انگشتِ ما کارساز بود ولی با اشاره انگشت خود هیچ موجودی را از هستی اش ساقط نمی کردیم و با آنکه بی نیاز مثل خدا بودیم اما دوست داشتیم که کار کنیم و همچنین یاد بگیریم. همیشه یاد می گرفتیم. جهان سرشار از دانش و پٌر از راز بود.
ما در جهان تنها نبودیم. دو جهان دیگر نیز در کنار جهان ما بودند که مثل امروز پنهان از چشم انسان ها نبودند. جهانِ پری ها وجهان "ژنی ها"! پری های بالدار قبل از ما درجهان بودند و ما بعد از آنها به جهانِ آمدیم و با آنکه ما فرمانروای جهان شدیم اما  پری ها حسادتی بر ما نداشتند. پری ها زیبا و شاد مثل پروانه ها و سنجاقک ها بودند. می خندیدند و آواز می خواندند، سازهای زیبایی می نواختند ، با  بال های اطلسی خود پرواز می کردند و می رقصیدند. راه هم می رفتند و بسیار هم می دانستند ولی "کار" نمی کردند، طبیعت تمامِ شهد وعسل خود را به آنان می داد تا آسوده باشند و بخندند. کسی آنان را فقط برای شادمانی آفریده بود. آنها اندیشه نمی کردند بلکه شادی می کردند. عجیب نیست زیرا امروز هم کسانی( آدم هایی) هستند که مثل پری ها زیبا و خیلی شاد ودوست داشتنی هستند و مثل پری ها هم می رقصند و تمامی نگاه ها را مجذوب خود می کنند، کار کردن را دوست ندارند و برایش آفریده نشده اند، دیگران هم با کمال میل همه چیز برایشان فراهم می کنند؛ زیرا که آنها دوست داشتنی و زیبا وشاد مثل یک پری هستند. پری های آن روزگار نه فقط شاد و مهربان بودند بلکه بسیار نیز می دانستند و به  ما نیز یاد می دادند. زمانی معلم ما بودند. من رازها و اسرارِ بسیاری در طبیعت را از آنها آموختم. شادی نمودن و پروازکردن و رقصیدن  وخندیدن و مهربانی و نوازش کردن را من ازآنها یاد گرفتم. گفتم که در ابتدا "من" و" تو" دو خدای مطلق و قدرتمند بودیم و مثل کوه ها نه شادی می کردیم و نه می رقصیدیم ونه می خندیدیم اما بعدها از "پری ها" که کوچکتر از ما(خدایان) بودند، چیزهای خوب و زیبایی را آموختیم. آنها پیراهن هایِ اطلسی یا حریرهایِ رنگارنگی مثل پروانه ها و سنجاقک ها به تن داشتند. روزی یکی ازآنها پیراهنی به من داد. من آن را پوشیدم. مثل یک پری  شدم. من هیچگاه دلم نمی خواست یک پری باشم زیرا پری ها می مٌردند. تنها دلم می خواست مثل پری ها زیبا باشم. پیراهنی که پری مهربان به من داد، مرا زیبا کرد. " فا" از من چیزی نپرسید. او لبخندی زد. برای ما زشت و زیبا هر دو دوست داشتنی و یکسان بودند. برای اولین بار وقتیکه من به خوبی پری ها رقصیدم، "فا" عقلش را از دست داد و بیهوش برزمین افتاد و من بسیار ترسیدم. برای اولین بار ترسیدم. زیرا پری ها هم به هنگام مرگ بر زمین می افتادند و دیگر بر نمی خاستند. اما خوشبختانه پری ها به کمک من آمدند و مشتی آب بر صورتش پاشیدند و " فا" از زمین برخاست. پری ها زیاد بودند. من و "فا" فقط دو تا بودیم. ما مثل ملکه و سلطان جهان بودیم و مرگ یکی می توانست فاجعه ای برای آن دیگری باشد و پری ها هم این را می دانستند.
وقتی برف می بارید، پری ها بالای برف ها می رفصیدند. ما به آنها نگاه می کردیم.آنها تماشاگاه ما بودند. تماشایشان می کردیم. آنها زیبایی زندگیِ ما بودند. آنها دوست و معلم ما بودند. همه چیز می دانستند زیرا که قبل از ما در جهان بودند و رازهای بسیاری را کشف کرده بودند. آنها به " من" و" تو" نقاشی کردن را یاد دادند و نقاشی های درون غارها کار و اثر" من و تو" ست که در هزاران سال پیش به کمک پری ها آنها را برروی سنگ های درون غارها کشیدیم. ما خیلی می دانستیم و بسیاری را پری ها به ما گفته بودند. بعدها( شاید هزاران سال بعد) آنهمه دانش را از ما گرفتند. فکر می کنم که ما خطایی کردیم و دراثر آن خطا بود که پری ها نیز از چشم ما پنهان شدند. "خطا"! امروز هم وقتیکه ما خطایی می کنیم، برای مدتی زیبایی های قلب ما از نظر ما پنهان می شوند و چیزی را گم می کنیم. گفتم که در آن روزگارِ خوش و خرم ما زن و مرد به معنی امروز نبودیم. هزاران سال از عمرمان می گذشت و دو جوان و دو پیر بودیم. جوان بودیم زیرا انرژی ما بی پایان بود و خسته نمی شدیم ومرگ و نیستی بر ما اثری نداشت. با آنکه طبیعت چهار فصل داشت؛ دو فصل زندگی(بهار وتابستان) و دو فصل مرگ(پاییز و زمستان) اما ما تنها یک فصل بودیم؛ " بهار هستی" و تداومش! ما مثل "خدا" بودیم و اگر خسته می شدیم و یا می خوابیدیم، کار جهان رها می شد، پس نه خسته می شدیم و نه می خوابیدیم. اما از سوی دیگر هم ما "دو پیر" بودیم زیرا روزی زاده ( یا خلق) شده بودیم اما نمی دانستیم که ازکجا آمده بودیم، یادمان نبود و هیچگاه به آن فکر نمیکردیم. ما همیشه بودیم. به هر حال دوران هایی طولانی گذشته بودند و ما  همچنان زنده بودیم. ما هم مثل پری ها در جهان بودیم تا از آن لذت ببریم ولذت می بردیم. ما خلق شده بودیم تا برجهان فرمانروایی کنیم واین کار را می کردیم و ما خلق شده بودیم تا ازجهان وجهانیان حراست کنیم و این کار را می کردیم و جز این چیزی نبودیم. برگردیم به قصه مان. کجا بودیم؟
 اما پری ها؛ افسوس! با  آنکه بسیار خوب بودند اما بعد از مدتی می مٌردند و وقتیکه یک پری می مٌرد،آنها شیون می کردند. ما با تعجب به آنها نگاه می کردیم و نمی فهمیدیم که مرگ و نابودی چه احساسی است و چون بلد نبودیم گریه کنیم، می خندیدیم. ما نمی دانستیم که شیون کردن بر مرگِ همنوع خود چیست و چه احساس تلخی است زیرا هم نوعی نداشتیم! من و "تو" خوشحال بودیم که نمی مردیم و در اثر مرگ غمگین نمی شدیم. ما دو تا بودیم و مرگ یکی می توانست فاجعه بزرگی برای دیگری باشد و چه خوب بود که این فاجعه اتفاق نمی افتاد. صحنهِ غمگساریِ پری ها هم مثل رقص آنان تماشاگاه ما بود،همانگونه که امروز انسان ها صحنه های جنگ و مرگ وکشتار مردمِ بیگناه در سرزمین های دیگر را از تلویزیونِ خانه خود با کنجکاوی تماشا می کنند و البته ناراحت می شوند اما کار بیشتر یا کارِدیگری از دستشان ساخته نیست و دراین زمینه شبیه به همان دورانِ کهن هستند و نیک و بد را تماشا می کنند.
 خوشبختانه شیون و زاری آنها زود تمام می شد و غم مرگ را فراموش می کردند و دوباره به پرواز در می آمدند وآواز می خواندند وشادی می کردند. زیرا که آنان معتقد بودند؛« وقتی که یک پری خسته وپیر می شود، می میرد اما  دوباره و در تولدِ نوزادی نو به سوی  زندگی و به سوی آنان باز می گردد و شادمانه در انتظارِ بازگشتش می ماندند. بدینگونه مرگ در جهانِ پری ها می گذشت و زندگی باقی می ماند و شادی پری ها برای "تولدی نو" یک شادیِ ابدی بود که تکرار می شد و شاید به دلیل این باور بود که دنیای آنها سرشار از زیبایی و سرور و شادمانیِ ابدی بود. شاید!
پری ها در دریا و در خشکی زندگی می کردند و کمی هم پرواز می کردند اما مثل پرنده ها نبودند.
گفتم که ما کار می کردیم و برای دیگران می ساختیم. "من" و"فا" برای پادشاه پری ها که در دریا بود، قصری در خشکی ساختیم. آنوقت پادشاه پری ها توانست از دریا به خشکی بیآید و پری ها شادی بسیاری کردند. ما از قلمرو خود  به "پادشاه پری ها" بخشیدیم بی آنکه بٌخل بورزیم و هراسان شویم. سعادت در جهان ما اینگونه بود و بخٌل و حسد و رقابت وحسادت در آن نبود. "پادشاه پری ها" هم به ما درشت ترین مروارید دریا را هدیه داد و آن را با ریسمانی ازخزه های سبز دربایی به گردن "من" آویخت! مرواریدی که من تا حادثهِ اولین مرگم آن را با خود داشتم. هنوز هم آن مروارید وجود دارد ولی دیگر مال کسی نیست و دوباره به قعر دریاها باز گشته است. حیف! به خاطر تصاحبش چقدر داستان های غم انگیزی اتفاق افتاد تا اینکه سرانجام به دریا افتاد. دلم می خواست که مثل روزگاران کهن می توانستم باز هم پری ها را ببینم و از چشمم پنهان نبودند.  دلم می خواهد که بعد ازگذشت هزاران سال، حالا و در قصه ام از دوستی و مهربانی و زندگی سعادت بار در کنارشان، درآن روزگارانِ کهن تشکرکنم! افسوس که صدای مرا نمی شنوند واز چشمان من و "تو" برای همیشه پنهان شده اند!

پایان قسمت اول

12 دیماه سال1392 برابر با 2 ماه ژانویه 2014
mrahbari@hotmail.com/