martedì, 7 ottobre 2008

شاعر و ونوس. ملیحه رهبری.MALIHEH RAHBARI


شاعر و ونوس

کمی قصه کمی طنز

6 آپریل 2006

ملیحه رهبری

روزی بود و روزگاری بود. روزگاری که افسانه ها وقصه هایٍ خود را داشت. در این روزگار شاعری بود بزرگ و سخن سرا که محبوب قلب ها و مقربٍ درگاه خاصان و پاکان و نیکان بود. برخی جنت مکانش می دانستند. اشعارش معجزه می کردند.کوه ها در اشعارش جان می گرفتند و صدای آبشاران در اشعارش به گوش می رسید. درختان در شعرش به شکوفه می نشستد وگل ها عطر می افشاندند و بلبل ها نغمه می خواندند و پروانه ها به رقص درمی آمدند. مرده ها درکلامش زنده می شدند و زنده ها عاشق می شدند. کلامش از سویی به گل و بلبل و شمع نور و از سویٍ دیگر به شمشیر حق آراسته بود. ستمگران قصد جانش کرده و ضربه هایش زده بودند. اما شاعرقصه ما مثل رستم دستان بود.
شاعر قصه ما نه فقط شجاع بلکه حتی اعجوبه ای بود.گاه به ماقبل تاریخ تعلق داشت وگاه به ما بعد تاریخ. در زمان و مکان سفر می کرد و سفرنامه ها و دیوان ها می نوشت. سفرنامه ها و دیوانش به زبان های خاص بودند و کشفٍ راز و رمزهای آن دشوار بود.گاه او با تصاویر زیبا از ستارگان راز و رمزکلامش را می گشود! القصه او بسیار محبوب خلایق بود. در زمان شاعر خدایان بر روی زمین بسیار بودند. یکی خدای قدرت و جنگ و خدای شمشیر بود و دیگری خدای خلق و جوانمردی و بخشندگی بود. یکی خدای عشق بود و دیگری خدای کینه و نفرت بود. یکی خدای ثروت و نیرنگ و فریب بود و دیگری خدای دردمندان بود. زمانه عجیبی بود و شمشیرها درآسمان می چرخیدند. شاعر هم در این میانه و میدان بود که ناگاه شمشیر خدایان(که کس ندانست از محبت یا غضب بود) بر فرق مبارکش فرود آمد و دو شقه اش کرد. نیمی از او به شرق و نیمی دیگر به غرب افکنده شد. نیمه شرقی محو گشت و به افسانه ها پیوست و نیمه غربیٍ او سر به طغیان نهاد. زخم و رنجٍ دو شقه شدن او را رها نمی کرد و این رنج بی پایان می نمود. شاعر به هرسو می نگریست درد و رنج و نابسامانی می دید. دیدن رنج ها و دردها و نابسامانی ها او را به سویٍ سرچشمه اینهمه بلا و بدبختی و رنج راهنمایی کرد و سرانجام شاعر شوریده را متوجه مسبب اصلی کرد. خدای خدایان (درآسمان) مسبب خلقت وآفرینش انسان و خدایان کوچک و بزرگٍ روی زمین و در نتیجه مسبب تمام بدبختی ها و ظلم و ستم ها بود. به همین دلیل شمشیرٍ سخن حق شاعردر دفاع از انسانٍ بیگناه رو به سویٍ خدایٍ خدایان کشیده شد. شاعر معتقد بود که برخلاف خدایان روی زمین که نمی شد به آنها انتقادکرد( مجروح می شدند) اما به خدای خدایان و خدای آسمانها می شود،انتقادکرد.اگرچه خدای آسمانها تا به حال به حرف هیچکس گوش نکرده و تغییری در خلقت و جوهرش( تضاد) نداده بود! شاعر نرم نرمک در شعرهایش با خدا سخن گفت تا سرانجام شعرٍ آخر را سرود و با نهایت صلح و با کلامی شیرین به خدا پیشنهادکردکه همسری اختیارکند(خرج عروسی را هم شاعر به عهده گرفت) و فرزندی اختیارکند و جای خود را به فرزندش بدهد. شاید که در پرتو خدای نو، خلقتی نوین پدید آید و بدبختی های روی زمین پایان یابند. پیشنهادش را بسیاری به دلیل گرفتاری های زندگی(زن و بچه واجاره خانه و قرض و درس دانشگاه و تعطیلات آخر هفته...) جدی نگرفتند و تنها شعردانستند. اما اندکی از اهل درد را بسیارخوش آمد و به او گرویدند و از او خواستند که خود پرچم این رسالت را که از روز ازل به روی زمین مانده، به دوش گیرد. شاعر از دوستانش کمک خواست تا درکشفٍ محلٍ اختفایٍ خدا او را یاری کنند. اگر مکانٍ خدا کشف می شد شاعر با شجاعت به سراغش می رفت و با کلام جادویی خود و با صلح او را به استعفا وا میداشت. اما مشکل در اینجا بودکه هیچکس نمی دانست، خدا کجاست؟ تا اینکه یک روز، نٌهمین خواهرٍ شاعرکه برخلاف شاعر به خدا چسبیده بود، درکتاب آسمانی در صفحه 568 آدرسی از خدا یافت. درکتابٍ مقدس آمده بود, « فرشتگان برای اخذ فرمان به سوی عرش خدا بالا روند در روزی که مدتش 50هزار سال خواهد بود.» خواهر شاعرکه به اهدافٍ برادر دردمندش احترام میگذاشت و از رنجهای او با خبر بود، آدرسٍ خدا را با شوق به اطلاع او رساند. شاعر خود به کتابٍ مقدس مراجعه کرد وآدرس را درست دید و بلافاصله با عزم جزم برای سفر به آسمان و یافتن خدا و تشکیل دادگاه خلق در محکوم کردن او و یا تبعید و تعویضش قیام کرد. باید خدایٍ جدیدی جایگزین می شد. شاعر با صراحت و صداقت عزم خود را به اطلاعٍ عموم رساند. برخی او را از قدرتٍ انتقام خدای آسمان ترساندند وگفتندکه حرفت را پس بگیر! شاعر درجواب گفت:« خدا خود از همه نیات آگاه است. نیت من خیراست.» نگرانی دوستان برطرف شد. از سوی دیگر انجمن های بشردوستٍ بسیارکه مانند شاعر از دستٍ تضادهایٍ خلقت رنج می بردند, به کمک او آمدند و دولتمردان بزرگ(خدایان روی زمین) هم که از خدای آسمان بیزار بودند از شاعر و شجاعتش برای این رسالت بزرگ تشکرکردند و به او امکان سفر با سفینه ای تا اولین ایستگاه فضایی را دادند. دانشمندان هم با محاسبه 50 هزار سال محل اختفا را که باید در منظومه شمسی و ستاره ونوس می بود به شاعراطلاع دادند. شاعر با شنیدنٍ نام ونوس اندکی تردید درعزمش پدیدار شد. قلب حساس و نازکش واکنش نشان داد. شاعرحسابٍ این تضاد را نکرده بود. از دانشمندان پرسیدکه آیا اشتباه محاسبه نکرده اند و به جای ونوس مثلا به ستاره یا سیاره دور وبرش که نام جدی تری داشته باشد, نمی توان رفت؟ چون سفر شاعر جدی بود. دانشمندان گفتند: نه! شاعرکه بسیار هشیار به خطرات سفر بود, به فکر فرو رفت. او باید از زهره و ثریا و پروین و ....خلاصه از تمامٍ رب النوع های عشق می گذشت. فتنه بزرگی در سر راهش بود. شاعر پاشنه آشیل خود را می شناخت و هشیار بودکه در سفرٍآسمان ها مثل زمین دوباره در تور و تله خدا و خلقت نیفتد. با آنکه رهسپارٍ جنگ(مبارزه) با خدا بود, استثناﺋا برای حل این تضاد توکل به خودٍ خدا کرد. بقیه تضادها مهم نبودند. اسباب سفرآماده شده بود و قرار شدکه شاعر پس از رسیدن به ایستگاه فضایی درآسمان پیاده شود و بقیه راه را درکهکشان که نیروی جاذبه ای نبود, شنا کند. مشکلٍ هوا هم حل بود. شاعر خود صاحبٍ کراماتی بود. بار اول نبودکه به کهکشان می رفت. او بارها تا افلاک سفرکرده بود. نفسش هم بند نیآمده بود. به زودی سفر شاعر به فضا برای یافتن و یا عوض کردن خدا به نخستین خبر جهان تبدیل شد و شاعر بزرگ قصه ما به سرعت شاعر جهانی هم شد و توجه تمام مطبوعات و رسانه های خبری را به خود جلب کرد. هیجانی بزرگ و انسانی همه جا را فراگرفت. برخی او را تحسین کردند و برخی مثل آخوندها در صدد قتلش برآمدند. اما اراده شاعر مافوقٍ خطرات بود و شاعر بزرگٍ ما با دلی پاک رهسپارٍ سرنگون کردنٍ خدای کهنه و یافتن خدای نو شد.
شاعر بزرگ برسفینه فضایی نشست و در حالی که چشم ها گریان و لب ها خندان بودند رهسپارٍ سفر نجات بخش وانسانی اش شد. برخی به او ایمان نداشتند و بدگویی اش را می کردند و برخی دیگر به او ایمان داشتند و… خلاصه شاعر جهان را در تب و تابٍ راه حل جدیدی برای تضادهای غیرقابل حل جهان فرو برده بود.
شاعر سفری به سلامت تا نخستین ایستگاه فضایی کرد و تا آنجا عزمش بسیار جزم بود و پس از رسیدن به مقصد از سفینهٍ خود پیاده شد. در فضا نخستین تضاد خود را نشان داد. عقل بزرگ و سنگین شاعرکه به اندازه گذشته وحال وآینده کره زمین بود, مانع ازحرکت و تنفس شاعر بود. طولی نکشیدکه فرشته ای به سراغ شاعرآمد. ورود او به آسمان ها را خوش آمد گفت و از او عقل بزرگش را تقاضاکرد. شاعر هاج و واج به فرشته نگاه کرد. فرشته به اوگفت:« اینجا نیازی به عقل نداری. اما پس از پایان سفر و در بازگشت به زمین عقلت را دوباره به تو خواهم داد. شاعرکه تضادهای این سفر را نمی شناخت, بسیار ناراحت شد و با خود فکرکرد:« نگاه کن! همه جا همین بساط است. هر قدمی که برای بشریت می خواهی برداری, اول آدم را خلعٍ سلاحٍ عقل می کنند. اینهمه راه تا اینجا آمدم, حالا عقل مرا می خواهد! چاره چیست؟ باید بدهم ولی قلب من همراهم خواهد بود. قلب من سنگین از تمام رنج های روی زمین است. قلبم مرا برای نجات بشریت یاری خواهدکرد. خدا با دیدن رنج های قلب من انتقاد مرا خواهد پذیرفت.» فرشته با لبخند به صورت مصممٍ شاعرنگاه میکرد. شاعر شانه ای به علامتٍ موافقت بالا انداخت. فرشته پیش آمد و دست هایش را پیش آورد و برشقیقه های شاعر نهاد. شاعر از این تماس برخود لرزید. لحظه ای بیش به درازا نکشیدکه شاعر احساس سبکی کرد و مثل پٍری سبک یا کودکی شاد وخندان در منظومه شمسی به پرواز درآمد. خیلی زود به کره ماه رسید. چرخی درکره ماه زد. اثری از قصر یا درگاه و بارگاهی که خدا یا کسی درآن باشد, ندید. از پیش می دانست که باید تا انتهای منظومه شمسی سفرکند. از ماه گذشت. در میانٍ کرات آسمانی به سفری شورانگیز پرداخت. همه جا آرام و در مطلق زیبایی بود.گه گاه شهاب هایٍ آسمانی ازکنارٍ او می گذشتند و او را غرق در شور و شوق می کردند. شاعرکه عقل خود را به همراه نداشت, قلبش از شادیٍ کودکانه ای پٌرشده بود. او از منظومه ای به منظومه دیگر می رفت. درکنارٍ زهره شبی را به سربرد و در مشتری خدا را شکرکردکه دست امپریالیست ها برای فروش کالا به مشتری نرسیده است وگرنه از این ستاره زیبا هم مثل زمین چیزی باقی نمی ماند. بعد قطبنمایٍ قلبش او را به سوی ونوس راهنمایی کرد. شاعر جنگجو و متعهدکه با عزمٍ دستگیری خدای خدایان وآوردنش به زمین و محاکمه او تا آسمان رفته بود, با ونوس رو به رو شد. ونوس در انتظارش بود و از اینکه شاعرمکان او را درست کشف کرده بود, خوشحال شد. تا به حال هیچکس برای دیدن او چنین زحمتی به خود نداده بود. شاعر با دیدن زیبایی ونوس چنان دلٍ نازک و لطیفٍ خود به عشقٍ او باخت که ماموریت خود را فراموش کرد. ازآنجا که عقل سنگینش را به همراه نداشت, رنج های قلبش را هم به زودی فراموش کرد. خوش وخرم درکنار ونوس ماند و روزگارٍ نو را به شادمانی و سعادت درکنار ٍمعشوقٍ آسمانی آغازکرد. روزگار شاعر درکنار ونوس به ستایشٍ پاک و به عبودیتٍ الهه آسمانها می گذشت تا اینکه روزی ونوس به او گفت:« تو برای ماموریتی به آسمان آمده بودی و ماموریتت انجام شده است و حالا باید برگردی!» شاعرکه چیزی به خاطر نداشت از ونوس خدا حافظی کرد و به نخستین منزل فضایی برگشت. درآنجا فرشته همانطورکه قول داده بود, عقلش را به او داد. شاعر با یافتن مجدد عقل به خاطرآوردکه از ونوس جدا شده است, فریادی در فراقٍ معشوق زد و شوریده تراز قبل برسفینه نشست و رهسپار زمین شد.
ایستگاه های فضایی در زمین بازگشت سفینه او را گزارش کرده بودند. تمام جهان در انتظارٍ بازگشت او به سرمی برد. تب و تاب رسیدن او جهان را دچار تب تندی کرده بود. خبرها داغ شده بودند.
شاعر به هنگام بازگشت به کلی عوض شده بود. او عاشق و شیدا و جزیی از ونوسٍ آسمانی شده بود. شاعر دیگر دو شقه و شکسته دل نبود وکامل شده بود. در مسیر بازگشت مستمر در این فکر بودکه چه پاسخی به خبرنگاران و به مردم جهان بدهد تا دیگرکسی قصد جان ونوسٍ آسمان ها را نکند.
به هرحال, او از سفرٍ خطیرآسمانی به زمین بازگشت و با سیلٍ استقبال کنندگانش رو به رو شد. سیل جمعیت و انبوه خبرنگاران به سوی او وسفینه اش هجوم آوردند. همه می پرسیدند:« آدرس درست بود و خدا را یافتی؟» شاعر پاسخ داد:« آری!» استقبال کنندگان فریاد شادمانی برکشیدند و بلافاصله بر رویٍ آنتن های خبری مخابره شدکه خدای خدایان که عامل آفرینش انسان و بدبختی هایش است, کشف شد! بشریت او را عزل کرده و خدای نوینی انتخاب خواهدکرد!» میلیون ها توپٍ پیروزی انسان برخدا شلیک شد. شاعر بزرگترین منجی بشریت از بدو خلقت تا به امروز خوانده شد. بزرگترین سیاستمداران(خدایان زمین) به تشکیلٍ دادگاهٍ محاکمه خدا(خدای آسمان ها) فرمان دادند. بالاترین رییس جمهورها ریاست دادگاه را برعهده گرفتند. بشر به بالاترین پیروزی خود از بعد از آفرینش و در جنگ با خدا(خدای خدایان) دست یافته بود.
شاعردر میانٍ حلقه خبرنگاران وعکاسان اشک به چشم آورده بود. تمام عکاسان از این لحظه زیبا عکس گرفتند. دومین سوال را از او پرسیدند:« آیا خدای خدایان با خود آورده ای؟» شاعر سخنرانی کوتاهی کرد وگفت :« نه! چون بزرگ بود و در سفینه جا نمی شد، کشتمش! تمام شد. دیگر وجود ندارد. عامل و مسبب تمام تضادها و بدبختی هایٍ گذشته بشر دیگر وجود ندارد. تمام شد.آفرینش شما آزاد و در دست شماست. هیچ خدایی به شما ظلم نخواهدکرد. هیچ خدایی به شما فرمان نمیدهد....» مردم هلهله شادی کشیدند. بقیه نطقٍ شاعر شنیده نشد. خبر مخابره شد. همه به عیش و شادی پرداختند. دیگرکسی سوالی از شاعر نپرسید و ماموریت او خاتمه یافت. شاعر رهسپار خانه وکاشانه خود شد.
روز بعد شاعر به سراغ تلویزیون رفت تا حال و روزٍ جهانی را که از شر خدای خدایان نجات پیدا کرده بود, ببیند. تمام کانال های تلویزیون اخبار شده بودند. حتی یک فیلم سینمایی هم پخش نمی شد. شاعر تعجب کرد. نخستین خبر تلویزیون انتخاب جانشین برای خدای خدایان بود. تمام رییس جمهورها خود را کاندیدکرده بودند. رهبران مذهبی این کاندیداتوری را خاص خود می دانستند. چیزی نمانده بودکه برای تصاحبٍ مقام خدای خدایان جنگ جهانی برپا شود. برخی از بشردوستان وصلح طلبان شاعر را برای این مقام پیشنهادکرده بودند. شاعرکه گویی از خوابی بیدار شده باشد, با حیرت به کاندیدا ها نگریست وگفت:« یعنی که من برای خدا شدن اینها تا آسمان رفتم؟ اینها که از اولش خدا بودند. دل غافل عجب کاری کردم؟» اما دیگه کار ازکارگذشته بود و خدای خدایان در حال انتخاب شدن بود و خدایان درحال جنگ برسر قدرت بودند. شاعراز شدت ناراحتی روی کاناپه وا رفت. مادرشاعر که درکنارش بود، سعی کرد او را دلداری دهد اما شاعردر عالم دیگری بود. ناگهان تلفن زنگ زد و یکی از دوستان شاعر بودکه با عجله به او گفت:« حتما خبرها را شنیدی. جلوی خطر را بگیر. توکه تمام زحمت ها را کشیدی، کار را تمام کن و خودت کاندید شو!.» شاعرگفت: « می فهمم و تعارف نیست. با آنکه برای نجات بشر از دست خدایان فقط به حٌسنٍ نیت خودم اعتماد دارم اما من آدمش نیستم. می خواهم به آسمان ها برگردم. نمی دانم چه مدت در آسمان بودم دمی یا هزار سال اما از دست خدایان راحت بودم.» دوست شاعرگفت:« پس رد می کنی. حیف شد!» شاعرگفت:« می دانم! اما باید به آسمان برگردم.» دوست شاعر پرسید:« با کدام سفینه؟» شاعرگفت: « به خاطردلم برمی گردم و اسباب و وسایل سفر هم نیاز ندارم. خدا حافظ.» شاعرگوشی را گذاشت. قلبش از درد سنگین شده بود. پلک هایٍ خسته اش به روی هم افتادند. مادر شاعر نگاهی به رنگ پریده و چشمانٍ بسته او کرد. صدایش زد. شاعر پاسخی نداد. چنان خفته بود که گویی به آسمان ها برگشته بود. مادر تلویزیون را خاموش کرد و آهی کشید وگفت: « بازهم بچه ام توی تور و تله عشق افتاد. خدا خودش به خیرکنه. این یکی ونوس آسمانهاست. بچه ام دیگه برگشتنی نیست!»

15آپریل 2006 ملیحه رهبری

قصه دوستی شتر و گنجشک.ملیحه رهبری. MALIHEH RAHBARI



قصه دوستی شتر و گنجشک


پدربزرگی برای نوه اش قصه می گفت. تا پدر بزرگ گفت: « یکی بود یکی نبود. دیوی بود؛ بزرگ و پلید و آدمخوار و...» نوه حرف پدر بزرگ را قطع کرد وگفت: « ببخشید پدر بزرگ! راستش من این قصه را فوتٍ آب هستم. چطوره که این دفعه من قصه بگم؟» پدر بزرگ گفت:« بفرما جانم.گوش بنده به شماست.» نوه او کتاب قصه اش را آورد و شروع به خواندن کرد: یکی بود یکی نبود. یک غول و یک آدم با هم دوست بودند. پدر بزرگ حرف نوه اش را قطع کرد و پرسید:« چطور می شود که غول و آدم با هم دوست باشند؟! غول همان دیو است.» نوه گفت:« نه، پدر بزرگ جان! غول، دیو نیست و این همان قصه ای است که نشنیدی. صبرکن تا همه قصه را برایت بخوانم.» خوب! قصه شروع می شود:
در فلاتی بلند که تا نزدیکی آسمان می رسید، مردم بسیار خوبی زندگی می کردند و چاه های طلای بسیاری داشتند. روزی دیوی آمد و برسًرٍ چاه هایٍ طلا نشست وگفت: « همه اش مال من است.» مردم با او مخالفت کردند. او هم آنها را خرد و خمیرکرد و با پوست وگوشت آنها برای خودش نان پخت و خورد. زور مردم به دیو نمی رسیدکه بکٌشندش. خیلی ها درصدد چاره ای برآمدند تا دیو را بکٌشند و مردم را نجات دهند و با این نیت به راه افتادند و در راه گرفتنٍ حق مردم و حق خود قدم گذاشتنند. یک آدم بینوا هم که دیو تمام کس وکار او را خورده بود، به راه افتاد و دنبال کسی می گشت که با کمک او دیو را بکٌشد.در راه به غول بزرگ و خوبی برخورد کرد و با هم دوست شدند. چرا غول وآدم با هم دوست شدند، هیچ چیز عجیبی نبود! غول ها وآدم ها همیشه و از زمان های قدیم بودند و همینطور هم ادامه پیدا کرده بودند.آنها همه جا بودند، توی شهر، توی کشور، توی جهان؛ همه جا. اغلب غول ها باهم وآدم ها هم با هم دوست بودند.گاه نیز غول وآدم درکنار هم بودند.
غولٍ قصه ما، یک غول خوب و بزرگ و پٌر قدرت و دلیر و با دانش و با فرهنگ و حتی بسیار پاک و زیبا و با هنر و قهرمان و موجودی کامل و خلاصه غول بود.آدم اما کوچک، و نه چندان پٌرتوان و دلیر و جنگجو مثل غول و نه چندان زیبا و با هنر و با دانش و با فرهنگ و خلاصه خیلی کوچک تر از غول و یک آدم بود. این دو با هم دوست شدند.آدم، از داشتن چنین دوستی بسیار خوشحال و سعادتمند بود. به او نیاز زیادی داشت و او را از صمیمم قلب دوست داشت. غول هم آدم را دوست داشت اما آدم برای دوستی او خیلی کوچک بود. قدآدم تا زیر زانوی غول می رسید. غول چند متر بلندتر و بالاتر از آدم بود و همیشه آدم را پایین پای خودش می دید. غول چون درآن بالاها بود، بهتر می توانست ببیند و بهتر می توانست بشنود و بهتر می توانست فکرکند. چون غول خیلی بزرگتر ازآدم بود، می توانست چندین برابراو کار کند و مشکلات را حل کند و بجنگد. هرگام غول ده ها برابرگام آدم بود. هرمشت و ضربه غول صد برابر مشت و ضربه آدم بود. هریک سال عمر غول صد برابر عمر آدم بود. فکر غول صد برابر فکرآدم بود. غول خوبی هایٍ بسیاری داشت اما اگر دروغی هم می گفت، دروغش صد برابر دروغ آدم بود. یا اگر عصبانی می شد، خشمش صد برابرخشمٍ آدم بود. عشقش صد برابر و تنفروکینه و انتقامش هم صد برابر بود. غول با تمام محاسن عیب هایی هم داشت اما شرط دوستی آدم وغول در این بودکه آدم هیچوقت عیب غول را نبیند و نگوید چون پایین پای غول بود و دید نداشت اما غول بالا بود و همه عیب های آدم را می دید. تاکی و چطور غول وآدم می توانستند درکنار هم زندگی کنند، معلوم نبود.آدم کوچک بود و این عیب خود را در همه جا نشان می داد. غول بزرگ و مثل سایه در بالای سرآدم بود وگاه و بیگاه ازآدم می پرسید:« توکی بزرگ و قد من می شوی؟کی مثل من می توانی ببینی؟کی مثل من می توانی بشنوی؟کی مثل من می توانی کارکنی؟کی مثل من می توانی بفهمی؟کی مثل من می توانی بجنگی؟...» اگر چه آنها با هم دوست بودند اما غول فرق زیادی بین خودش و آدم می دید و می گفت:« فاصله بین ما مثل فاصله، سال نوری زیاد است.» این فاصله برای آدم مشکلات زیادی داشت. مثلا تا آدم می آمد فکرکند، غول جلوتر فکرکرده بود و نتیجه فکر او را هم می دانست. تا آدم می آمد حرف بزند و چیزی بگوید، غول می گفت، « تو چه می توانی بگویی که من آن را ندانم؟ تو چه می توانی ببینی که من آن را ندیده باشم؟ تو چه می توانی شنیده باشی که من آن را نشنیده باشم؟ توکجا بودی که من نبوده باشم؟ توکجا جنگیدی که من بهتر از تو نجنگیده باشم؟ تو در برابر من چه چیزی برای گفتن داری؟ من صد برابر تو هستم.» تا آدم می آمد درباره چیزی یا موضوعی نظری بدهد، غول می گفت:« تو می خواهی به من چیزی یاد بدهی؟! من هزار برابر تو می دانم. من خودم تو را بزرگ کردم. یادت رفته است که چه بینوا بودی؟» خلاصه آدم بیچاره نه مجال حرف زدن داشت و نه مجال فکرکردن.آموزش دادن مخصوص غول بود وآموزش گرفتن مخصوص آدم. حرف زدن مخصوص غول بود و حرف شنیدن مخصوص آدم. فکرکردن مخصوص غول بود و یادگرفتن مخصوص آدم. با آنکه هردو دوست بودند اما به دلیل کامل بودن غول و ناقص بودنٍ آدم به تدریج دوستی شان کمرنگ و فاصله هایشان بیشتر می شد. با این حال آدم زیرک بود. چون پایین بود، عمیق تر می توانست ببیند. دقیق تر می توانست بشنود. بیشتر هم بفهمد. حتی عیب های غول را هم ببیند. به تدریج دنیای آدم عمیق و دنیای غول وسیع می شد.آدم دوست داشت که غول باورکند که خودش به تنهایی نمی تواند همه چیز را بداند و ببیند و بفهمد. اما غول روز به روز بزرگتر می شد و رشدش هزار برابرٍ آدم بود. آدم رشدٍ غول را نداشت و خلاصه روزبه روزکوچکتراز دوستش می شد. این فاصله مشکلاتٍ دو دوست را بیشتر وکم کم دوستی آنها را عاری از محبت می کرد. غول خود را کامل می دانست و اشکالات آدم را بزرگ می دید. تا آدم حرفی می زد، غول می گفت:« تو از تمام حقایق خبرنداری. توآن پایین مانده ای و من از این بالا تمام دنیا را می بینم.» به تدریج رفتار غول با آدم حتی دوستانه نبود اما رفتار بد خود را حس نمی کرد. آدم نه تنها از دست غول ناراحت بود بلکه دیگراو را به دلیل فاصله زیاد و بزرگی هایش دوست نداشت. اما به او نیاز داشت و نمی تواست از او جدا شود.آدم که خود چیزی نبود و زوری نداشت تا دیو و دشمنش را نابودکند.
با گذشت زمان، غول روز به روز بداخلاق تر و کم حوصله تر نسبت به دوستش(آدم) می شد، اما رشدش هم توقف نداشت تا جایی که به تدریج سر غول به آسمان رسید.آنوقت غول به آدم گفت:« سرت را بالا بگیر و ببین، من به کجا رسیده ام. من به آسمان رسیده ام. دیگر نه صدای تو را می شنوم و نه تو را می بینم. این بالا مثل خدا هستم.» آدم از دستٍ غول خیلی عصبانی شد وگفت:« این چه بزرگی و رشدی است که تو را از من جدا کرده است.» غول گفت:« من که دست خودم نیست. می بینی که هر روز بزرگتر می شوم.» آدم گفت:« می بینم. تو روز به روز بزرگتر می شوی و سرت به سًرٍ خدا رسیده و فاصله بین ما بیشتر شده است. اما اگر حاضر بودی با علاقه به جز خودت، کوچکتر از خودت را هم ببینی. اگر حاضر بودی در قلبت، کوچکتر از خودت را هم دوست داشته باشی، اگر حاضر بودی با علاقه به حرفٍ آدم گوش بدی. اگر حاضر بودی، عیبت را ببینی. اگر از رشد و قدرتی که ما را از هم جدا کرد، بدت می آمد، جلوی رشد بی حد و اندازه ات گرفته می شد و اینقدر بزرگ نمی شدی که تنها و بداخلاق بشوی و خودت برای خودت دردسر و..... درست کنی.». غول گفت:« من باید به اینجا می رسیدم. از این بالا دیو را می بینم. نقاط ضعفش را پیداکرده ام و به زودی کارش را تمام می کنم.» آدم گفت:« به تنهایی کار را تمام کردی اما دوستی مان را خراب کردی. آنقدر رفتی بالا که دیگر نه صدای من به گوش تو می رسد و نه صدای تو به گوش من. نه قلب من برای تو می طپد و نه قلب تو برای من . هیچ آوازی از قلب من به گوش تو نمی رسد. هیچ رنجی از رنج های قلب مرا نمی بینی. هیچ دردی از دردهای مرا حس نمی کنی. اینهمه جدایی را نمی بینی. اینهمه فاصله برای چه بود؟ یادت می آیدکه چه دوستانٍ ساده و خوشبختی بودیم. فاصله ما کم بود!»
غول گفت:« چه کنم؟ بزرگی و رشد درذات من بود. بدون رشد و قدرت نمی توان دیوی را نابودکرد.»
آدم گفت:« تو جام قدرت سرکشیدی و به پایین پایت و به دوستت آدم نظر نکردی. دوستان تو همه بزرگان و غول های صد برابرٍ آدم هستند.»
غول گفت:« اینطور نیست. تو نمی توانی مثل من ضرورت های جنگٍ با دیو را ببینی. من پاک ترین هستم. تمام کارهای من همیشه درست بودند و حالا هم درست هستند و درآینده هم درست هم خواهند بود.»
آدم گفت:« توگل بی عیب هستی و من هم سنگ خارا هستم.»
غول گفت:« ناسپاسی نکن! به شکل دیو خواهی شد ودیگر آدم نخواهی بود. اگر ما غول ها نبودیم توآدمیزاد چیزی در روی زمین نبودی. اگر ما غول ها به دادٍ توآدمیزادٍ ناتوان و ضعیف نمی رسیدیم، اولین دیو در روی زمین شما را خورده بود. این ما هستیم که همیشه درکنار شما بودیم. این ما بودیم که یک از ما به صدهزار از شما برتری دارد. این ما هستیم که شکست ناپذیر و همیشه پیروزیم. این شما هستید که همیشه شکست خورده اید و با اولین تیر می میرید و یا از میدان در می روید. این منم که هزار تیر و هزار زخم خورده ام و هنوز زنده ام. تو به من زنده هستی. تو درآن پایین چه خطری می کنی؟ زاری نکن! من اگرگریه کنم حتی اشک من صد برابر اشک توست.»
آدم آهی کشید وگفت:« حق با توست و من هیچ حقی ندارم چون آدم هستم. باشد! اما دلم به خاطر دوستی مان می سوزد. دلم برای عشق می سوزد. برای من عشق به زیبایی های تو بالاتر از دیدنٍ قدرت تو بود. وقتی این پایین بودی و عاشقت بودم، فکرنمی کردم که من و تو دو تا هستیم. فکر می کردم که ما یکی هستیم. حیف از عشقی که قدرش ندانستی. تو به من نشان دادی که ما فرق داریم و تو بودی که گفتی:« فاصله ات با من فاصله سال نوری است و یک از تو با صدهزار از من برابر است. این من و تو برای چه بود؟ برای وصل یا برای جدایی....»
در این جای قصه، پدر بزرگ لای چشمانش را بازکرد و نگاهی به نوه اش کرد وگفت:« ادامه نده، دردناکه! باید قصه هایٍ شاد گفت. این قصه را خودم می دانستم. تا بوده، چنین بوده.. ..» نوه او گفت:« چرا به من نمی گفتی؟ به راستی غولی وجود دارد؟!» پدر بزرگ گفت:« نه وجود ندارد! نمی خواهم حرفی بزنم که به شکل دیو شوم یا دیو ازآن خوشش بیاید! دیو شدن گناه بزرگی است. سرانجامٍ همه دیوها، دود شدن است. ما همه آدم هستیم وآدم هم می مانیم و این خوشبختی بزرگی است. رنج ها و تلخ کامی ها چه در قصه ها یا واقعی، پایان خواهند یافت. خوشبختی و سعادت جای آنها را خواهد گرفت. پایان خوش خواهد رسید. این در قلب های ما نوشته شده است.»
پایان!
ملیحه رهبری mrahbari@hotmail.com
یکشنبه 30، آپریل، 2006

.maliheh rahbari.قصه چشمه و رود.ملیحه رهبری.

قصه چشمه و رود

از دل کوهی بلند و سخت، چشمه ای زلال و نرم و زیبا می جوشید. چشمه مثل آبشاری کوچک از بالا به پایین می ریخت و بعد نغمه خوان و شاد در بستری از خاک نرم به سوی دشت و چمن جاری می شد. درکنارٍ چشمهٍ کوچک رودهای بزرگ و خروشان بسیاری هم دردشت و دره جاری بودند. سالیان سال بودکه چشمه از میان چمن ها وگلها و دشتها و مزارع و باغ ها می گذشت. با آب زلال و پاک و گوارای خود تشنگان را سیراب میکرد. چشمه یک خدمتگزارٍ ساده برای دشت نشینان بود و با همه پیوند دوستی داشت. چشمه با هیچکس دشمنی نداشت و همه آنها هم که با هم دشمنی داشتند باز به او نیازی یکسان داشتند.گنجشک ازآب چشمه می نوشید و مار هم که کنجشگ را شکار می کرد او هم ازآب زلال چشمه می نوشید. چشمه برای همه بود و کسی هم گله ای نداشت.
چشمه تنها بود و همسر یا فرزند یا قوم و خویشی نداشت و ازدیدن مردم ده وآبادی که به کنارش می آمدند، خیلی لذت می برد. به خصوص شبهای مهتابی که دلدادهای عاشق سًرٍچشمه و زیر نور مهتاب به دیدار هم می آمدند. برخی چنان عاشق بودند که مثل چشمه اشک هایشان زلال وخالص جاری بود و قسم می خوردند که مثل چشمه پاک هستند. چشمه به قصه آنها گوش می داد و دلش از شنیدن قصه محبت شاد می شد وگاه نیزآهسته برایشان گریه می کرد. چشمه غمی نداشت اما با غم های آدم ها آشنا بود.گاه نغمه ها و ترانه هایش غمگین می شدند اما آبٍ روان چشمه غم ها و رازها را با خود می شست و می برد و روز بعد دوباره چشمه از دل کوه می جوشید و بی غم و نغمه خوان در دشت و چمن روان می شد و به دشت می رسید. چشمه هر روز نو می شد.
روزی چشمه در سر راهش به رودی برخورد کرد. تا به حال آن را ندیده بود. چند روز باران باریده وآب رود بالا آمده و تا چشمه هم رسیده بود. چشمه با ادب و با روی خوش و با خرمی به رود سلام کرد. رودکه خروشان و غران می رفت به سوی چشمه نگاهی کرد و جواب سلامش داد. همانطورکه هر دو می رفتند شروع به حرف زدن کردند. رود از چشمه پرسید ازکجا می آیی و به کجا می روی؟ چشمه گفت ازآن بالای کوه می آیم و تا آخر جهان می روم. رود قاه قاه خندید وگفت: آخر جهان را من که یک رود هستم ندیده ام چطور تو که یک چشمه هستی آن را دیده ای. نکند ته آبادی برای تو آخر جهان است. چشمه با سادگی جواب داد: آره!
رود که به ندرت به چشمه ای برخورد کرده بود، علاقمند شد با چشمه به گفتگو بنشیند و از بی خبری او را بیرون بیآورد و از الکی خوش بودن و نغمه خوانی نجاتش دهد. پس شروع به تعریف کرد. به چشمه گفت:« بخت با تو یار بوده که باران زیادی باریده و من و تو با یکدیگر برخورد کردیم. چشمه با سادگی گفت:« بخت خیلی یار بوده و من از دیدن تو خوشحالم. تو خیلی بزرگ و زیبا هستی. رود گفت: « شما چشمه ها همه آرزوی رود شدن دارید اما هیچ کاری هم برای رسیدن به آرزویتان نمی کنید.» چشمه گفت:« چه کاری بایدکرد!؟» رود بادی به غبغب انداخت وگفت: « چشمه ها باید به رودها بپیوندند.» چشمه با تعجب نگاهی به آبٍ گٍل آلود رودکرد وگفت:« چطور تو چنین چیزی می گویی. من چشمه هستم و اهالی دشت مرا می نوشند.اگر به تو بپیوندم آب من دیگر برای نوشیدن نخواهد بود.»
رود به چشمه گفت:« تو خیلی قدیمی و عقب مانده هستی. دنیا عوض شده است. همه جا آب لوله کشی است.آب رودخانه تصفیه می شود و برای میلیون ها نفر است. ما رودها اهمیت بیشتری پیدا کرده ایم. ازآب رودخانه ها نیروگاه های برق ساخته شده است. از قدرت و انرﮊی ما جهان روشن شده است.» چشمه گفت:« مبارکتان باشد. اما تمام طبیعت را هم نمی توان تغییرداد.» رودگفت:« درسته ولی دنیا عوض شده. همه کوچک ها باید به هم بپیوندند و بزرگ شوند. دل خوش کردن به خدمت به چند تا دهاتی وچوپان یا شاعری یا عاشق ومعشوقی که کنار چشمه ای را می جویندکه ارزشی ندارد. باید رود شد. جغرافیا و تاریخ عوض شده است. تو هم باید عوض شوی. به من بپیوند تا با هم به اقیانوس برویم. درآنجا جهانی از شگفتی هاست که تو نمی توانی حتی تصور کنی. دوستی با من برای تو هزار فایده دارد. نگاه کن ما رود ها به هم می پیوندیم و بزرگ و قدرتمند می شویم. شما چشمه ها تنها می روید. »
چشمه گفت:«کار مادرست وکار شما هم درست است.»
رود خروشید وگفت:« دو تا کاردرست وجود ندارد. یا من حق دارم یا تو. به جلوی پایت نگاه کن. چهار قدم جلوتر خورشید است و تو بخار می شوی و به هوا می روی. شش قدم جلوتر تخته سنگ بزرگی است، متوقف می شوی. گاه روزها باید پشت سنگ بمانی. ازآنهم که بگذری، باتلاق هست. ازآن دیگر نمی توانی بگذری. اینهم شد سرنوشت که تو برایش نغمه می خوانی؟» اشک چشمه از گفته های رود جاری شد. با بغضی درگلو به رود بزرگ گفت: « از تو متشکرم که به من هشدار می دهی تا به سوی باتلاقی نروم. تا به حال هم به باتلاقی نریخته ام. اما هیچ سنگی هم مانعی برای من نبوده است. بار اولم هم نیست که جاری هستم. صدبار بخارگشته و به آسمان رفته و باز برگشته ام. چطور ممکن است که هشیار نباشم. اما می دانی...
رود گفت:«.با ما بیایی عمرت طولانی می شود. هزار سال زنده هستی و تنها بروی دو روزه بخار می شوی. فنا می شوی. زود می میری.»
چشمه گفت:« من به دشت های آزاد ونغمه خواندن عادت دارم و برای من سخت است که در لوله های آب یا در سیم های برق حبس و زندانی بشوم و نتوانم نغمه بخوانم. رود گفت:« تو اشتباه فکر می کنی. تو چنان ساده هستی که نمی دانی عمر تو چه کوتاه است. عمر تو چند کیلومتر بیشتر نیست. چند کیلومتر راه می آیی و بعد بخار می شوی و می روی آسمان و دوباره باران می شوی و بر می گردی توی همین چشمه. چند هزارسال است که کارٍ تو همین است.. هی الکی نغمه می خوانی. یکبار هم همراه ما هزاران کیلومتر بیا و جهان و زیبایی وآزادی را تماشاکن. یکبار هم مثل رود غرش کن و سیل بشو. یکبار همراه با آبشاران باش و خروشان پا در راه خطر بگذار. نگاه کن ما تسخیرناپذیریم. نه بشر و نه جانوران را بر ما دسترسی نیست. حتی یک سنگ هم می تواند جلوی تو را ببندد. وانگهی درآب لوله کشی یا در سیم های برق رفتن هم کار و وظیفه است. باز نشان قدرت ماست. دیگران به ما نیاز دارند.»
چشمه گفت:« درست می گویی. من هزار بار بخار شده و به آسمان رفته و برگشته ام. اما ازآن بالا هم تو را تماشا کرده ام. جهان را سبز و زیبا می کنی و حیات و زندگی می بخشی. اما همین حیات و زندگی را دوباره می ستانی. پٌرغرور و پٌرقدرت هستی اما وقتی که سیلی می شوی، خانه وکاشانه ها را ویران می کنی. به زن و بچه وگاو وگوسفند و درخت و باغ هم رحم نمی کنی. قدرت درذات توست. جهان را سبز و خرم وآباد می کنی و لی همان جهان را ویران هم می کنی. زندگی می بخشی و زندگی می ستانی. دوست ندارم همراه رودی باشم که دیر یا زود سیلی می شود و قدرت مرگ و ویرانگری دارد. تو هزاران بار بیش از من ارزشمندی اما وقتی خشمگین می شوی، انتقام می گیری. من نه مثل تو خشمگین می شوم و نه قدرت نابودکردن تو را دارم. در من توان ویران کردن وگرفتن زندگی نیست. من تشنه ها را سیراب میکنم. چند کیلومتر چمن و سبزه زار را خرم می کنم و همین هم بد نیست. می خواهم همان باشم که در جهان جای من است.آبی که خنک وگواراست و چشمه ایی که آینه است.»
رودگفت:« چرا از تغییر می ترسی؟ هزار بار به تنهای بخار شده ای. یکبار هم با رودی بزرگ همراه بشو. با من تا دریاها بیا. شما چشمه زود می میرید وبسیاری از شما خشک می شوید. ما رودها همیشه جاودان و جاری هستیم. هیچ چشمه ای در دنیا نام و نشان ندارد. بگو ببینم اسمت چیه ؟ تو همون چشمه علی هستی؟» چشمه گفت:« بله!» رود گفت:« من زاینده رود هستم. مملکتی از من آباد می شود. روی تمام نقشه ها اسم و رسم من با عزت و احترام نوشته شده است. به وجود من در مملکت افتخار می شود. رودهای بزرگ با نام هایٍ بزرگ، با عشق های بزرگ با جنگ های بزرگ گره خورده اند. نام توکجا نوشته شده است؟ از تو کجا آباد می شود؟ می بینی چشمه علی جان؟ تفاوت را می بینی؟» چشمه گفت:« می بینم. سابقا بر این تفاوت ها می گریستم اما امروز می خندم. نمی خواهم با نام و نشان و جاودان باشم. می خواهم چشمه باشم و آب پاک. چشمه های با نام و نشان در دنیا کم هستند اما همان یکی دوتایی هم که هستند، درد را درمان و قلب را آرام می کنند. مورد محبت مردم بوده اند و هستند و می مانند و برای یک چشمه همین کافی است.»
رود به چشمه گفت:« برای جهان امروز این چیزها وحرف ها کافی نیست. شاید هزاران سال قبل چیزی بودی اما امروز تو چیزی در جهان نیستی. چند تا چوپان و دهاتی و گوسفند و بز را سیراب می کنی.کی سراغ چشمه میاد؟ چند تا دهاتی که بخواهند چپقشان را بکشند یا چند تا شیره ای که از حال رفته اند وکنارچشمه ولو می شوند. امروزه مسابقات قهرمانی بر روی رودها بزرگ برگزار می شود. قهرمانان با امواج خروشان ما می جنگند. ما همه جا مهم هستیم.» چشمه گفت: « چه چیز بالاتر از چیزی نبودن است. وقتی که اطمینان داری در خدمت زندگی وحیات هستی.»
رودگفت:« ناراحت نشو. منظور بدی نداشتم. تو حساس و شکننده هستی. نگاه کن حتی شاعرها هم برای رودها و اقیانوس ها و بزرگی وعظمت شعر می گویند.کدام شاعری آمده که درباره مورچه شعر بگوید. هان؟ خودت قضاوت کن!»
چشمه گفت:« اینطور نیست. من شاعر بزرگی را می شناسم که برای کفشدوزی شعر زیبایی گفته است. وانگهی بزرگ یا کوچک، هر دو زاده هستی هستیم. هیچکدام نباید تیشه به ریشه دیگری بزنیم. تو برو! منهم می روم. خواهان قدرت و جاودانگی تو نیستم. من در هستی خود زنده هستم.»
رودگفت:« من یک دوست هستم. تو را راهنمایی می کنم. باز هم نگاه کن و ببین، تو حتی اصل ونسبی نداری. اسم کوه یا صخره ای که ازآن جاری می شوی، معلوم نیست؟ به کجا هم ختم می شوی, آنهم معلوم نیست. یادم افتاد به ات بگم که در روی تمام نقشه ها نوشته شده و درتمام کلاس های درس تمام بچه ها باید یاد بگیرندکه رودهای بزرگ ازکجا سرچشمه می گیرند و به کجا می ریزند. تا به حال شنیده یا خوانده ای که رودی بزرگ از خانه یک ارباب ظالم عبورکند. پشت سرشما چشمه ها خیلی حرف هاست.» چشمه گفت:« طوری حرف می زنی که سرم را بگذارم زمین و بمیرم. نمی خوا هم بگویم بی رحمی اما محبت هم نمی شناسی.»
رودگفت:« منو عصبانی کردی. تقصیر خودت است. بیخودی در برابر شانس زندگی ات مقاومت می کنی. با آنکه نرم و زلالی اما چطور سخت سر هستی.»
چشمه گفت:« مادرم کوه است. آنکه از او زاده شده ام، سخت سر و کوه است. از دل کوه جوشیده ام نه از دل خاک نرم.»
رودگفت:« من بسیار پٌرحوصله هستم اما چندان هم وقت ندارم با تو سروکله بزنم و کمتر پیش میآید که باران زیاد ببارد و ما دوباره هم راببینم.کمی اراده لازم است تا به سوی من بیایی و یکی شویم. برای خودت است. من رود بزرگی هستم و به تو نیازی ندارم. همه آنچه گفتم فقط برای خود توست. فقط برای تو!»
چشمه گفت:« به خدا منهم به تو نیازی ندارم. من زنده به جان شعر شاعری هستم که درکنار من شعری می سراید و زنده به ترانه چوپانی هستم که با جرعه آبی به جانش می پیوندم و دررگ هایش روان می شوم. زنده به زنده ها هستم. از سرو صدای تو هم حوصله ام سر می رود.»
رودگفت:« یکبار, تنها یکبار به رود بپیوند. دیگر جدا نخواهی شد.»
چشمه گفت:« فایده ای ندارد که یکبار به تو بپوندم چون بعد دوباره چشمه هستم. دست من نیست. تا کوه ها هستند، چشمه ها هم ازدلشان می جوشند. تا آب ها به زمین فرو می روند. چشمه ها از گوشه ای می جوشند. چرا اینطور اصرار داری یا با تو یا نابودی.»
رودگفت: « حق دارم.» چشمه گفت:« تو تنها کسی نیستی که حق داری. هرکس در این گوشه پٌرعظمت جهان جایی دارد و به اندازه جای خود حق دارد. تو برو وغران و خروشان و سر بلند و پٌرغرور و با عظمت باش. ما هم نغمه خوان و زمزمه کنان ودل خوش و سرشار و زلال می رویم و خود را آلوده نمی کنیم. کارهای بزرگ تو را هم آرزو نمی کنیم. به آینه ای که دل ماست، دلشادیم.»
رود با تهدید گفت:« همدیگر را می بینیم.» چشمه گفت:« البته! همه ما از آب هستیم و بخار می شویم.آن بالا ابر می شویم و یکدیگر را می بینیم. بعد باران می شویم و یکدیگر را می بینیم. جاری می شویم و شاید به رود یا چشمه ای بپیوندیم، باز همدیگر را می بینیم. جدایی در طبیعت نیست. پیوند هست. پیوندی که آن را انکار می کنیم. من تو بوده ام، تو من بوده ای و دوباره تکرار خواهد شد. خاک هم همینطور است. خاکها غبار می شوند. غبارها سفرها می کنند. دوباره به هم می پیوندند. دوست هم بمانیم. من جزیی از تو نیستم، اما از جنس تو هستم. دوست هم بمانیم.»
رودگفت:« نگران شما چشمه های تنها هستم. باتلاق...»
چشمه گفت:« نگران نباش! چشمه ای هم که به رودها نپیوندد، راه خود را پیدا خواهد کرد.کار هزارساله است.»
رود راه خود کشید و درحالی که می رفت,گفت:« خوشحال شدم باهات حرف زدم به من گفته بودندکه دنیا چنان آلوده شده که چشمه ها هم بوی گند می دهند.» چشمه آهی کشید وگفت:« چطور می تواند چشمه ای بوی گند بدهد در حالی که جاری است؟ شنیدن این حرف ها دل مرا می شکند اما آلوده ام نمی کند زیرا پاکی از من نیست. پاکی ازکوهی است که من ازآن جاری هستم !»
پایان!
ملیحه رهبری
آپریل 2006

قصه غول و آدم . ملیحه رهبری.maliheh rahbari



قصه غول وآدم

پدربزرگی برای نوه اش قصه می گفت. تا پدر بزرگ گفت: « یکی بود یکی نبود. دیوی بود؛ بزرگ و پلید و آدمخوار و...» نوه حرف پدر بزرگ را قطع کرد وگفت: « ببخشید پدر بزرگ! راستش من این قصه را فوتٍ آب هستم. چطوره که این دفعه من قصه بگم؟» پدر بزرگ گفت:« بفرما جانم.گوش بنده به شماست.» نوه او کتاب قصه اش را آورد و شروع به خواندن کرد: یکی بود یکی نبود. یک غول و یک آدم با هم دوست بودند. پدر بزرگ حرف نوه اش را قطع کرد و پرسید:« چطور می شود که غول و آدم با هم دوست باشند؟! غول همان دیو است.» نوه گفت:« نه، پدر بزرگ جان! غول، دیو نیست و این همان قصه ای است که نشنیدی. صبرکن تا همه قصه را برایت بخوانم.» خوب! قصه شروع می شود:
در فلاتی بلند که تا نزدیکی آسمان می رسید، مردم بسیار خوبی زندگی می کردند و چاه های طلای بسیاری داشتند. روزی دیوی آمد و برسًرٍ چاه هایٍ طلا نشست وگفت: « همه اش مال من است.» مردم با او مخالفت کردند. او هم آنها را خرد و خمیرکرد و با پوست وگوشت آنها برای خودش نان پخت و خورد. زور مردم به دیو نمی رسیدکه بکٌشندش. خیلی ها درصدد چاره ای برآمدند تا دیو را بکٌشند و مردم را نجات دهند و با این نیت به راه افتادند و در راه گرفتنٍ حق مردم و حق خود قدم گذاشتنند. یک آدم بینوا هم که دیو تمام کس وکار او را خورده بود، به راه افتاد و دنبال کسی می گشت که با کمک او دیو را بکٌشد.در راه به غول بزرگ و خوبی برخورد کرد و با هم دوست شدند. چرا غول وآدم با هم دوست شدند، هیچ چیز عجیبی نبود! غول ها وآدم ها همیشه و از زمان های قدیم بودند و همینطور هم ادامه پیدا کرده بودند.آنها همه جا بودند، توی شهر، توی کشور، توی جهان؛ همه جا. اغلب غول ها باهم وآدم ها هم با هم دوست بودند.گاه نیز غول وآدم درکنار هم بودند.
غولٍ قصه ما، یک غول خوب و بزرگ و پٌر قدرت و دلیر و با دانش و با فرهنگ و حتی بسیار پاک و زیبا و با هنر و قهرمان و موجودی کامل و خلاصه غول بود.آدم اما کوچک، و نه چندان پٌرتوان و دلیر و جنگجو مثل غول و نه چندان زیبا و با هنر و با دانش و با فرهنگ و خلاصه خیلی کوچک تر از غول و یک آدم بود. این دو با هم دوست شدند.آدم، از داشتن چنین دوستی بسیار خوشحال و سعادتمند بود. به او نیاز زیادی داشت و او را از صمیمم قلب دوست داشت. غول هم آدم را دوست داشت اما آدم برای دوستی او خیلی کوچک بود. قدآدم تا زیر زانوی غول می رسید. غول چند متر بلندتر و بالاتر از آدم بود و همیشه آدم را پایین پای خودش می دید. غول چون درآن بالاها بود، بهتر می توانست ببیند و بهتر می توانست بشنود و بهتر می توانست فکرکند. چون غول خیلی بزرگتر ازآدم بود، می توانست چندین برابراو کار کند و مشکلات را حل کند و بجنگد. هرگام غول ده ها برابرگام آدم بود. هرمشت و ضربه غول صد برابر مشت و ضربه آدم بود. هریک سال عمر غول صد برابر عمر آدم بود. فکر غول صد برابر فکرآدم بود. غول خوبی هایٍ بسیاری داشت اما اگر دروغی هم می گفت، دروغش صد برابر دروغ آدم بود. یا اگر عصبانی می شد، خشمش صد برابرخشمٍ آدم بود. عشقش صد برابر و تنفروکینه و انتقامش هم صد برابر بود. غول با تمام محاسن عیب هایی هم داشت اما شرط دوستی آدم وغول در این بودکه آدم هیچوقت عیب غول را نبیند و نگوید چون پایین پای غول بود و دید نداشت اما غول بالا بود و همه عیب های آدم را می دید. تاکی و چطور غول وآدم می توانستند درکنار هم زندگی کنند، معلوم نبود.آدم کوچک بود و این عیب خود را در همه جا نشان می داد. غول بزرگ و مثل سایه در بالای سرآدم بود وگاه و بیگاه ازآدم می پرسید:« توکی بزرگ و قد من می شوی؟کی مثل من می توانی ببینی؟کی مثل من می توانی بشنوی؟کی مثل من می توانی کارکنی؟کی مثل من می توانی بفهمی؟کی مثل من می توانی بجنگی؟...» اگر چه آنها با هم دوست بودند اما غول فرق زیادی بین خودش و آدم می دید و می گفت:« فاصله بین ما مثل فاصله، سال نوری زیاد است.» این فاصله برای آدم مشکلات زیادی داشت. مثلا تا آدم می آمد فکرکند، غول جلوتر فکرکرده بود و نتیجه فکر او را هم می دانست. تا آدم می آمد حرف بزند و چیزی بگوید، غول می گفت، « تو چه می توانی بگویی که من آن را ندانم؟ تو چه می توانی ببینی که من آن را ندیده باشم؟ تو چه می توانی شنیده باشی که من آن را نشنیده باشم؟ توکجا بودی که من نبوده باشم؟ توکجا جنگیدی که من بهتر از تو نجنگیده باشم؟ تو در برابر من چه چیزی برای گفتن داری؟ من صد برابر تو هستم.» تا آدم می آمد درباره چیزی یا موضوعی نظری بدهد، غول می گفت:« تو می خواهی به من چیزی یاد بدهی؟! من هزار برابر تو می دانم. من خودم تو را بزرگ کردم. یادت رفته است که چه بینوا بودی؟» خلاصه آدم بیچاره نه مجال حرف زدن داشت و نه مجال فکرکردن.آموزش دادن مخصوص غول بود وآموزش گرفتن مخصوص آدم. حرف زدن مخصوص غول بود و حرف شنیدن مخصوص آدم. فکرکردن مخصوص غول بود و یادگرفتن مخصوص آدم. با آنکه هردو دوست بودند اما به دلیل کامل بودن غول و ناقص بودنٍ آدم به تدریج دوستی شان کمرنگ و فاصله هایشان بیشتر می شد. با این حال آدم زیرک بود. چون پایین بود، عمیق تر می توانست ببیند. دقیق تر می توانست بشنود. بیشتر هم بفهمد. حتی عیب های غول را هم ببیند. به تدریج دنیای آدم عمیق و دنیای غول وسیع می شد.آدم دوست داشت که غول باورکند که خودش به تنهایی نمی تواند همه چیز را بداند و ببیند و بفهمد. اما غول روز به روز بزرگتر می شد و رشدش هزار برابرٍ آدم بود. آدم رشدٍ غول را نداشت و خلاصه روزبه روزکوچکتراز دوستش می شد. این فاصله مشکلاتٍ دو دوست را بیشتر وکم کم دوستی آنها را عاری از محبت می کرد. غول خود را کامل می دانست و اشکالات آدم را بزرگ می دید. تا آدم حرفی می زد، غول می گفت:« تو از تمام حقایق خبرنداری. توآن پایین مانده ای و من از این بالا تمام دنیا را می بینم.» به تدریج رفتار غول با آدم حتی دوستانه نبود اما رفتار بد خود را حس نمی کرد. آدم نه تنها از دست غول ناراحت بود بلکه دیگراو را به دلیل فاصله زیاد و بزرگی هایش دوست نداشت. اما به او نیاز داشت و نمی تواست از او جدا شود.آدم که خود چیزی نبود و زوری نداشت تا دیو و دشمنش را نابودکند.
با گذشت زمان، غول روز به روز بداخلاق تر و کم حوصله تر نسبت به دوستش(آدم) می شد، اما رشدش هم توقف نداشت تا جایی که به تدریج سر غول به آسمان رسید.آنوقت غول به آدم گفت:« سرت را بالا بگیر و ببین، من به کجا رسیده ام. من به آسمان رسیده ام. دیگر نه صدای تو را می شنوم و نه تو را می بینم. این بالا مثل خدا هستم.» آدم از دستٍ غول خیلی عصبانی شد وگفت:« این چه بزرگی و رشدی است که تو را از من جدا کرده است.» غول گفت:« من که دست خودم نیست. می بینی که هر روز بزرگتر می شوم.» آدم گفت:« می بینم. تو روز به روز بزرگتر می شوی و سرت به سًرٍ خدا رسیده و فاصله بین ما بیشتر شده است. اما اگر حاضر بودی با علاقه به جز خودت، کوچکتر از خودت را هم ببینی. اگر حاضر بودی در قلبت، کوچکتر از خودت را هم دوست داشته باشی، اگر حاضر بودی با علاقه به حرفٍ آدم گوش بدی. اگر حاضر بودی، عیبت را ببینی. اگر از رشد و قدرتی که ما را از هم جدا کرد، بدت می آمد، جلوی رشد بی حد و اندازه ات گرفته می شد و اینقدر بزرگ نمی شدی که تنها و بداخلاق بشوی و خودت برای خودت دردسر و..... درست کنی.». غول گفت:« من باید به اینجا می رسیدم. از این بالا دیو را می بینم. نقاط ضعفش را پیداکرده ام و به زودی کارش را تمام می کنم.» آدم گفت:« به تنهایی کار را تمام کردی اما دوستی مان را خراب کردی. آنقدر رفتی بالا که دیگر نه صدای من به گوش تو می رسد و نه صدای تو به گوش من. نه قلب من برای تو می طپد و نه قلب تو برای من . هیچ آوازی از قلب من به گوش تو نمی رسد. هیچ رنجی از رنج های قلب مرا نمی بینی. هیچ دردی از دردهای مرا حس نمی کنی. اینهمه جدایی را نمی بینی. اینهمه فاصله برای چه بود؟ یادت می آیدکه چه دوستانٍ ساده و خوشبختی بودیم. فاصله ما کم بود!»
غول گفت:« چه کنم؟ بزرگی و رشد درذات من بود. بدون رشد و قدرت نمی توان دیوی را نابودکرد.»
آدم گفت:« تو جام قدرت سرکشیدی و به پایین پایت و به دوستت آدم نظر نکردی. دوستان تو همه بزرگان و غول های صد برابرٍ آدم هستند.»
غول گفت:« اینطور نیست. تو نمی توانی مثل من ضرورت های جنگٍ با دیو را ببینی. من پاک ترین هستم. تمام کارهای من همیشه درست بودند و حالا هم درست هستند و درآینده هم درست هم خواهند بود.»
آدم گفت:« توگل بی عیب هستی و من هم سنگ خارا هستم.»
غول گفت:« ناسپاسی نکن! به شکل دیو خواهی شد ودیگر آدم نخواهی بود. اگر ما غول ها نبودیم توآدمیزاد چیزی در روی زمین نبودی. اگر ما غول ها به دادٍ توآدمیزادٍ ناتوان و ضعیف نمی رسیدیم، اولین دیو در روی زمین شما را خورده بود. این ما هستیم که همیشه درکنار شما بودیم. این ما بودیم که یک از ما به صدهزار از شما برتری دارد. این ما هستیم که شکست ناپذیر و همیشه پیروزیم. این شما هستید که همیشه شکست خورده اید و با اولین تیر می میرید و یا از میدان در می روید. این منم که هزار تیر و هزار زخم خورده ام و هنوز زنده ام. تو به من زنده هستی. تو درآن پایین چه خطری می کنی؟ زاری نکن! من اگرگریه کنم حتی اشک من صد برابر اشک توست.»
آدم آهی کشید وگفت:« حق با توست و من هیچ حقی ندارم چون آدم هستم. باشد! اما دلم به خاطر دوستی مان می سوزد. دلم برای عشق می سوزد. برای من عشق به زیبایی های تو بالاتر از دیدنٍ قدرت تو بود. وقتی این پایین بودی و عاشقت بودم، فکرنمی کردم که من و تو دو تا هستیم. فکر می کردم که ما یکی هستیم. حیف از عشقی که قدرش ندانستی. تو به من نشان دادی که ما فرق داریم و تو بودی که گفتی:« فاصله ات با من فاصله سال نوری است و یک از تو با صدهزار از من برابر است. این من و تو برای چه بود؟ برای وصل یا برای جدایی....»
در این جای قصه، پدر بزرگ لای چشمانش را بازکرد و نگاهی به نوه اش کرد وگفت:« ادامه نده، دردناکه! باید قصه هایٍ شاد گفت. این قصه را خودم می دانستم. تا بوده، چنین بوده.. ..» نوه او گفت:« چرا به من نمی گفتی؟ به راستی غولی وجود دارد؟!» پدر بزرگ گفت:« نه وجود ندارد! نمی خواهم حرفی بزنم که به شکل دیو شوم یا دیو ازآن خوشش بیاید! دیو شدن گناه بزرگی است. سرانجامٍ همه دیوها، دود شدن است. ما همه آدم هستیم وآدم هم می مانیم و این خوشبختی بزرگی است. رنج ها و تلخ کامی ها چه در قصه ها یا واقعی، پایان خواهند یافت. خوشبختی و سعادت جای آنها را خواهد گرفت. پایان خوش خواهد رسید. این در قلب های ما نوشته شده است.»
پایان!
ملیحه رهبری mrahbari@hotmail.com
یکشنبه 30، آپریل، 2006