sabato, 2 aprile 2011

قصه خیر و شر

نوشته: ملیحه رهبری

قصه خیر و شر
یکی بود و یکی نبود. درروزگاران کهن درشهری بزرگ دو دوست زندگی می کردند که نام یکی خیر و نام دیگری شر بود. خیر وشر ازکودکی با هم به مکتب رفته و با یکدیگر بزرگ شده و با هم دوست بودند. بعد از مکتب خیر در دکان پدرمسگری آموخت و به مسگری پرداخت و شر چون پسرٍ یکی از علمای شهر بود به درس خواندن ادامه داد و علوم بسیاری را آموخت و جوان عالمی شد. دو دوست به سن نو جوانی رسیدند و قدم در آستانه زندگی و آینده خود نهادند. خیرکه جوان فقیری بود به دنبال یک لقمه نان و زندگی ساده ای بود. زنی به همسری گرفت و در دکان پدر پیرخود به کار ادامه داد. شرکه جوان عالم و دانایی شده بود، در سر سوداهایٍ دور و درازی داشت. روزی به دوست خود خیرگفت که می خواهد به سفری دور و درازی برود و خوب و بد روزگار را بشناسد.
او به خیر گفت شهری درعالم هست به نام دیار دوست که درآنجا سعادت واقعی هست. آن شهر آب و هوایی خوش و همیشه بهار و بدون زمستان و تابستان دارد. در جویبارهایش آب زندگانی جاری است واز درختانش نارنج و ترنج طلا آویزان است و زنانش به زیبایی صدف ها و مرجان ها هستند و پادشاهش مهربان و عادل است. درد و رنجی درآنجا نیست. علم ودانش درآن سرزمین تا به افلاک رسیده است و من می خواهم درآنجا درس قضاوت بخوانم و عدالت نوینی را بیاموزم و بعد به دیارمان برگردم و شهرمان را با عدالت، آباد و به نام ترین شهر درجهان کنم.ـ
 خیرکه جوان ساده ای بود، دل به سودای این سفر باخت و از دوستش خواست که او را هم با خود به این سفر ببرد.ـ
خیر به شر گفت که دلش نمی خواهد مانند پدر وپدران خود روزگار را به آهنگری بگذراند و مشتاق است که از عمر خود بهره بیشتری ببرد. شر پذیرفت که او را همراه خود به این سفر ببرد تا تنها نباشد.ـ
خیر از موافقت دوستش خوشحال شد و شب که به خانه رفت زن جوانش را از قصدٍ سفرش به دیار دوست با خبرکرد. زن خیراز شنیدن این خبر ناراحت شد و شیون و گریه و زاری کرد. خیر بسیار ناراحت شد و به اوگفت تو نباید زنی بدون صبر باشی. زن باید در سختی های زندگی با شوهر خود شکیبا و بردبار باشد. ناشاد مباش! نیت من دراین سفر خیر است. در بین انبوه مردمان یک یا دویی بیش نیستند که به دیار دوست می روند و با دست پٌر به دیارخود برمیگردند. ما( خیرو شر) دراین سفر به سعادت واقعی دست یافته وآن را برای شما خواهیم آورد. من از دیار دوست می توانم برای تو آنقدر خوشبختی با خود بیاورم که تو در خواب هم ندیده باشی.ـ
زن خیرکه به گفته های شوهر ساده دل خود باوری نداشت، از او پرسید:« این دوست کیست که تو به دیار او می روی؟» خیرگفت:« نمی دانم وهیچکس هم او را ندیده است اما به گفته های شر باور دارم زیرا که او عالم است!» زن خیر که عزم او را برای سفر جزم دید با ناامیدی وازسر خشم به او گفت:« اینگونه که تو می روی به هرآنچه که خود می خواهی می رسی اما به دیار دوست نمی رسی.» خیرکه جوان بسیار ساده ای بود، چیزی از حرف زن دردمندش نفهمید ولی از موافقت ضمنی او برای سفر خوشحال شد.ـ
چند روزی گذشت و خیراسباب سفر را فراهم کرد و بعد خوش و خرم به همراه دوستش راهی سفر شد. کاروانی تا نیمه های راه آنها را با خود برد و بعد از آن با پای پیاده به راه افتادند. خیر جوانی نحیف وکوچک اندام و سیه چرده اما با اراده و زرنگ بود زیرا که ازکودکی به کار سختٍ آهنگری پرداخته و نان و پیاز خورده وسختی کشیده بود و در زندگی پرتحمل و بردبارگشته بود. و شر جوانی قوی بنیه و خوش سیما و بلند قامت بود که از کودکی خوب خورده و خوب زندگی کرده بود. درس خوانده وعالم گشته بود. رنج چندانی نبرده بود وخوش خلق و خوش مشرب و بسیار خوش بین به دنیا بود و خیلی زود نظر احترام دیگران را نیز به خود جلب می کرد وهمین امر یار بزرگی در مشکلات سفر برای او بود. خیر از دوستی با شر بسیار خوشحال بود. او از جوانان به نام و عالم شهر بود و دوستی با او از موجبات سربلندی وافتخارخیر بود. شر هم خیر را دوست داشت و او را صادق و پاکدل وآراسته به صفاتی یافته بود که درکتابها خوانده بود و از بابت دوستی با او خرسند بود.ـ
دو دوست راه سفر را ادامه دادند. بارهای خود برپشت الاغی نهادند و با پای پیاده از شهرهای کوچک وآبادی های بسیاری گذشتند. شر که جوانی عالم و به زبان هایٍ بیگانه آشنا بود، ازادامه راه پرس وجو می کرد. مردم این سفر را بسیار پٌرخطر و سخت خوانده وآنها را از ادامه راه برحذر می داشتند.ـ
شر به دوست خود خیرگفت که این سفر، سفری ساده نیست و قواعد وآداب بسیار دارد که من تمام آنها را در نزد پدرم و دیگرعلما آموخته ام و خود برآنها عالم ودانا گشته ام. تو اگر می خواهی که تا به آخر این سفر همراه من باشی باید از من اطاعت کرده و قواعد وآداب سفر را با من به جای آوری. خیر با کمال خوشرویی پذیرفت وگفت که اطاعت از عالمان کار بسیار نیکویی است و عالمان را برجاهلان مقام برتری معین است و من را مطیع خواهی یافت. من عزم جزم بر این سفر دارم و از تصمیم خود برنخواهم گشت.»ـ
شرگفت:« ازجمله شروط آن است که در این سفرنباید کسی مالی با خود داشته باشد و به آن دل ببندد. باید مالت را از خود دور کنی.» خیرگفت:« براین شرط آماده ام.» و اندک مالی را که باخود داشت از خود دور کرد و آن را به شر داد. شرگفت:« در این سفر نباید جز یار دوستی بگیری و باید محبت خویشان و نزدیکان را از دلت دور کنی.» خیرگفت:« پذیرفتم و به آنها فکر نخواهم کرد و امید است که بتوانم دل از نیک یا بد یادیشان خالی کنم.» شرگفت:« در این سفر نباید به فکر جانت باشی و باید جانت را به خطر اندازی و با رهزنان بجنگی.» خیرگفت:« از شمشیرهایی که ساخته ام، یکی نزد خود دارم، به هنگام خطر خواهم جنگید.» شرگفت:« باید به روزه داری عادت کنی و چندان به خوردن و خوابیدن نیاندیشی .» خیرگفت:« من با نان وپیاز بزرگ شده ام و هیچ شبی با شکم سیر نخوابیده ام. مرا ازگرسنگی و بیخوابی و رنج و و زحمت هراسی نیست.» شرگفت:« نباید تو را میل به سوی جاه و مقامی باشد و باید مقام خدمتگزاری دوست را بپذیری.» خیرگفت:« مرا با جاه و مقام کاری نبوده و نخواهد بود. پدرم وپدرانم همه کارگر وخدمتگزاران مردم بوده اند و برپیشانی ما ستاره بخت واقبال و مقام بلند نتابیده است.»ـ
شرگفت:« ازآنجا که این سفر طولانی است تو باید نیمی از عمرت را هم به من بدهی.» خیر پرسید:« عمر من چقدر خواهد بود؟» شرگفت:« در دیار دوست عمر جاودان خواهی یافت.» خیرگفت:« نیمی از عمر جاودانم برای تو. با بقیه آن هزاران سال خواهم زیست وکافی است. باز هم شرطی مانده است.» شرگفت:« یک شرط دیگر وآن هم اینکه روحت را هم به من بدهی.» خیر پرسید:« روح من کجاست که آن را به تو بدهم؟» شرگفت:« یعنی که با رأی و نظر من مخالفت نکنی. محبت مرا در دل داشته باشی و مرا چون جان خود عزیر بدانی، چندانکه جان خود از بهرحفظ جان من بدهی.» خیرگفت:« تو تنها دوست مورد اعتماد من هستی و تو را دوست دارم و تو عالمی و من جاهل- و از تو اطاعت خواهم کرد وجان من نیز به قربان تو باد!»ـ
پس ازآنکه خیر تمام شرط و شروط شر را پذیرفت، به سفر خود ادامه دادند. در وسط راه عقلِ "خیر" مانع ازکارِ"شر" شده بود وهی فکر می کرد و می پرسید:« منزل بعدی کجاست وکی می رسیم؟» شریکبار به اوگفت:« منزل ومقصدی نیست. جزعمر ما و راه؛ تجربه وشناخت ما از این راه وسپردنش به دیگران!» خیراز این پاسخ مأیوس وبیمار شد؛ چون قول های خود را به یاد می آورد وشرمنده بود. "شر" چاره دردش چنین دانست و به او گفت:« این عقل تو مانع راه ماست! راه را عاشقانه بیا و میاندیش و غم مخور!» خیرپرسید:«چگونه؟» شر گفت:«عقلت را هم به من بده، تا رنجی ازگذشت زمان نبری!» خیر که بسیار ساده وپاک دل بود پذیرفت وعقل خود به شر داد ودیوانه شد. آنگاه رقص کنان وپایکوبان شد و به هر سازی که شر می زد، او می رقصید وشادمان بود و اسباب تفریح در برهوتِ بیابان هم شده بود."شر" به راستی تنها نبود."خیر"خدمتگزار وچاکر ونوکر و مطرب نیز بود. سفرآسان شده بود اما راه بسیار پرخطر بود و دو دوست رنج بسیار بردند. گرسنگی و تشنگی و بیخوابی کشیدند و با گرگ های بیابان جنگیدند. به دست دزدان و راهزنان به اسارت درآمدند. شلاق خوردند و بردگی کشیدند ولی خیراز هیچ رنج وسختی شکایتی نمی کرد و درهر حال راضی وشکیبا بود. تا اینکه سرانجام دزدان نیز به دست سربازان حاکم به هلاکت رسیدند و خیر و شراز اسارت آنان نجات یافتند و باز به راه پر بلای خود ادامه دادند.ـ
 درعبورکردن از سختی ها وبلاهای این سفر، سرانجام خیر نیز چون شر مردی عالم وبا تجربه شد. سالهای زیادی از عمر او گذشته بودند و او دیگر آن جوان بی تجربه و خام و ناپخته نبود و مردی کامل گشته بود که بسیار دیده و بسیار شنیده و بسیار رنج ها با تن و روح و روان خود تحمل کرده بود، با آنکه به هرسازی که شر زده بود او رقصیده بود اما ازشدت سختی هایی که دیده بود، خندیدن را فراموش کرده بود اما تنگناها و گذرگاه های عجیبی را شناخته وازآنها گذشته وعبورکرده بود که کس را ازآنها خبری نبود و او از این بابت خرسند بود.ـ 
در تمام این سالیان روز و شب به دیار دوست فکر کرده بود. آنقدر این شهر پٌرسعادت را در رؤیای خود مجسم نموده بود که هوای آن را در دور و بر خود حس میکرد. جویباران شیر و عسل آن را می دید و ازآنان می چشید وسیر می شد. از درختانش آنقدر طلا و نقره چیده بود که ثروتمندترین مرد جهان شده بود. شاید به همین دلیل بود که دیگر از شر سؤال نمی کرد که کی به دیار دوست خواهند رسید، زیرا در اندیشه و در رؤیاهای خود(عاشقانه) به آن رسیده بود. درگذشته نیز هرگاه از شر سؤال کرده بود که کجا هستیم و چند فرسخ دیگر باید راه برویم. شر به او پاسخ می داد که ما در راه سعادت هستیم. باید با کمال خرسندی و بدون شکایتی راه سعادت را طی نمود تا به مقصدٍ سعادت رسید.ـ 
القصه، سرانجام روزی دو دوست به شهر بسیار باصفایی رسیدند که مانند آن را ندیده و نشنیده بودند. آن شهر خرم وآباد بود و باغاتی چون بهشت داشت. دشت هایی خرم و گندمزارهایی مثل طلا داشت. هوایش پاک و معطر و جویبارهایش مانند اشک چشم بودند. پس از سالیان سال چشم انتظاری- ناگهان خیر از خوشحالی قاه قاه خندید و به سوی جویباری فراخ دوید و خود را در آن انداخت و پس از سالها تشنگی وخستگی در بیابان ها، ازآب گوارای آن نوشید و سرمست شد و خود را سبک و شاداب و شادان وجوان حس کرد. دوست خود شر را ندا داد که درنگ مکن و زود بیا که ما به دیار دوست رسیده ایم. چنان خرم و شادم که گویی ازچشمه آب حیات نوشیده باشم. شر نیز شتابان خود را به جویبار رساند و نگاهی به صورت دوستش کرد که هیچ غباری از راه یا اثری از پیری و از درد و رنج و از زخم های شمشیر درآن دیده نمی شد. شکی نکرد که به مقصد رسیده اند و او هم از خوشحالی فریاد کشید و خود را در جویبارِ آب حیات انداخت. ساعتی بعد هر دو دوست، شاد و خندان و جوان از چشمه بیرون آمدند و در زیر نورآفتابی که مثل طلا ازآسمان می بارید، بر روی علف های سبز وپرعطری که مانند آن را ندیده و نبوییده بودند، دراز کشیده و به خوابی خوش فرو رفتند. روز بعد با صدای چهچهه بلبلان از خواب بیدار شدند. برخاستند و به دنبال کسی گشتند تا از او سؤال کنند اما هیچکس را ندیدند. شرگفت:« باید رازی در این کار باشد!» خیرگفت:« باید بیشتر بگردیم.» بیشترگشتند و کمتر ازآدمی یا جانوری درآنجا نشانی یافتند. قصرهایی خالی، گنج های بسیار و بازار و دکانهای بی صاحب، خوراک ها و غذاهایی لذیذ در مطبخ ها که اثری از خراب شدن و فساد درآن ها نبود وشراب هایی گوارا دیدند. خوشحال شدند که به شهر سعادت رسیده اند. پس خوردند و بهترین شراب ها را نوشیدند و لباس های زربفت پوشیدند و توبره های خود را پٌرازگنج کردند و شهر خالی را ترک کردند و پس از سالیان سال دوری از شهر و دیار خود با شوقی بزرگ و بی مانند پا در راه بازگشت نهادند. عجیب بود که در هرگام گویی صد فرسخ قدم بر میداشتند و راهی را که صدسال آمده بودند، به نظر می رسید که یک روزه برگردند. نیمی از راه و نیمی از روز گذشته بود که در زیر درختی نشستند تا از خوراک های لذیذی که در توبره خود داشتند، بخورند و شرابی نو بیاشامند. که ناگاه پیرمرد خوش سیمایی را دیدند که لبخند زنان به سوی آنان می آمد. پیرمرد جامه ای ساده برتن وعصایی نیز در دست خود داشت وعجیب بود که هیچ توبره ای با خود نداشت.ـ هر دو، دست از غذا وطعام کشیدند و شتابان به سوی او دویدند. سلام کردند. پیرمرد با خوشرویی جوابشان داد و نسبت به آنان اظهار محبت نمود، چنانکه هر دو مسافر تعجب کردند که اوآنان را از کجا می شناسد! شر به پیر مرد گفت:« ما هر دو مسافر هستیم و قصد داشتیم که به دیار دوست برسیم اما به شهرپرسعادتی رسیدیم. شهری پٌرثروت اما خالی ازسکنه بود. توبره های خود پٌر از ثروت کرده و در راه بازگشت به دیار خود هستیم. به ما بگو که آیا اینجا آخر جهان است و مقصد دیگری وجود ندارد.»ـ
پیر مرد که سیمایی روشن چون آفتاب داشت، لبخند پٌرمهری برلب آورد، سری تکان داد وگفت:« از داستان سفر شما خبردارم. صدسالی است که پا در راه این سفر نهاده اید و مردمان دیارشما از سفر شما داستان ها وافسانه ها ساخته اند ومی گویند. البته که شما زحمت و رنج و مشقت بسیار بردید و به دیار سعادت نیز رسیدید. سعادت هایتان برشما مبارک باد و توبره هایتان پٌر برکت باد. شما به آنچه که خود می خواستید، یعنی به دیارسعادت رسیدید و اینک به شهر و دیار خود برگردید و مردمان خود را نیز سعادتمند کنید. اما برای رسیدن به دیار دوست باید از راه دیگری می رفتید.» ـ
چون پیرمرد مهربان چنین گفت، آه از نهاد هر دو دوست برآمد. هر دو دوست گریان شدند و گریبان پاره کردند و از پیرمرد پرسیدند که حالا باید چه کنند؟ـ
پیرمرد گفت:« هیچ! برگردید! به سلامت وسعادت زندگی کنید. خوشبخت باشید و مردمان دیار خود را نیزخوشبخت نمایید.» شر از پاسخ پیرمرد خوشحال شد اما خیربسیار ناراحت شد و از پیرمرد پرسید که آیا می داند که چرا آنها به دیار دوست نرسیدند وچرا هیچکس راه را به آنان درست ننمود؟ پیر مرد پاسخ داد:« کسی به دیار دوست می رسد که از ستم پاک باشد. وکسی می تواند آن راه را بنماید که او نیز از ستم پاک باشد.»ـ
خیر ازپاسخ پیرمرد بسیار برآشفت و با تندی به او گفت:« اما ما رنج بسیار بردیم. من نیمی ازعمرجاودانم وحتی عقلم را هزینه این راه کردم وعاشقانه پای در راه نهادم. ما ستم بسیار کشیدیم. به اسارت و بردگی رفتیم. و صبر وشکیبایی بسیار در این راه نمودیم و ایمان خود از کف ندادیم. راهی را که ما طی کردیم، کس از خوف در آن قدم ننهد. چگونه است که تو می گویی، ما ستم کردیم یا ستمکاریم؟»ـ
پیرمرد گفت:« دو چهل سال از سفر شما می گذرد و دراین سالیان حتی کلاغی خبری از شما برقوم و برکسان شما نیآورد. زن جوان تو در این سالها آنقدرچشم انتظار تو ماند وغم هجران تو چنان ناتوانش کرد که در میان بستر بیماری افتاد و درگذشت و به سوی دیار دوست شتافت تا درآنجا تو را بیابد وغمش پایان یابد. پدر و مادر تو نیز از دوری تو دلشان پرغم و چشمشان به راه چندان سیاه شد که کورشدند. آنان نیز به دنبال تو و مشتاقانه به سوی دیار دوست رفتند تا شاید تو را بیابند و ببینند وچشم دلشان روشن گردد. کودکی از تو باقی مانده بود که آن کودک هرگز تو را ندیده بود. چنان مشتاق دیدار پدر بود که از همه عمر خود گذشت و در کودکی به دیار دوست شتافت تا جمال پدر ببیند. آری! توآنها را پشت سرانداختی اما آنها تو را در پیش رو داشتند. افسوس که آنها دردیاردوست نیز تو را نیافتند!»ـ
خیر قول های خود را به خاطر آورد و با شنیدن خبر درگذشت همسر و کودک و پدر و مادرش ، آه از فغان برآورد وچنان غمگین شد که چون ابرآسمان بنای گریه را گذاشت. شر از پیر مرد هیچ نپرسید که خود عالم به پاسخ های او بود. پیر مرد رفت و خیر و شر تنها ماندند.ـ خیرخشمگین رو به شر نمود و گفت:« حالا چه کنیم؟ پس از مرگ آنها مرا چه سعادتی کفایت خواهد کرد؟ آنها به دیار دوست رسیدند و درآنجا مرا نیافتند! بگو! ما به کجا رسید ه ایم؟ »ـ
شرگفت:« فراموش نکن که تو روحت را به من بخشیده ای وحق اعتراض کردن نداری. تو خود مایل به سفربودی و شروط وآداب سنگین این سفر را پذیرفتی. من تو را به این سفر ترغیب نکردم. تو را به خطراتش آگاه کردم. تو خواستی وخود اراده فولادیت را برسندان عزم این سفرسخت فرود آوردی و موفق شدی و تا به آخر راه رسیدی! » خیرگفت:« راست میگویی. من اراده این سفر کردم زیرا براین باور بودم که ازمیان خانواده ما که جَد درجَد فقیر وحقیر وآهنگرانی زحمتکش بودند، باید یکروزی ویکنفرعزم سفر به دیار دوست کند و درآنجا عزت و شکوکت یابد و این چرخه بی پایان رنج و فقر پدرانمان را پایان بخشد! اما که ندانستم بالاترین شرط دیدار دوست، ستم نکردن است وازابتدای سفر شری بزرگ یعنی " ستمگری" با من و همراه من است و...! حال چه باید کرد؟»ـ
شربا افسوس به او گفت:« هیهات که من نیز از این شرط بی خبر بودم زیرا عالمان را نیز برآن عنایتی نیست! اما غم مداراز بهرآنچه که گذشته است و تمام شده و پایان یافته است! اینک ما باز می گردیم! "جامِ جهان نما" در دست ماست. عمرجاودان یافته ایم و ثروت بیکران داریم. من پادشاه و تو وزیر من خواهی شد. شهرهایمان را آباد و مردمان را سعادتمند میکنیم. سرزمینمان را پٌر از عدل و داد می کنیم. ما از نو زندگی خواهیم کرد و با دیدن سعادت مردم، رنج های خود را فراموش خواهیم کرد. بی شک پدر و مادر من نیز مرده اند، گرچه آنان راضی وخوشنود ازسفرمن بودند اما فرقی نمی کند، برای رفته گان مان مقبره هایی زیبا و باشکوه خواهیم ساخت تا آسوده درآن جهان باشند و در دیار ابد از نیکی های ما سربلند باشند و خوب زندگی کنند. اما زندگی دنیا همین است دیگر؛ خطا وآموختن از خطاهای خود و از دست دادن و به دست آوردنی نو...» ـ
خیراز درون سینه پردرد خود آهی کشید و به او پاسخ داد:« نه! زندگی همین نیست و شرط وفا این نبود. من باید به قولهایی که داده ام وفا کنم. من از اینجا به سوی آنانی می شتابم که مشتاق و بیقرار دیدار من بودند و به سوی دیار دوست شتافتند. مرا نه "جام جهان نما" مقصد بود و نه جاودانی وجوانی، مرا اشتیاق به دیدار دوست و مرا مقصد "جانِ جهان" بود. چون ستم کردم، راه وچاه یکی گشتند اما اینبار راه را درست خواهم رفت. نادان به ستمگری خود بودم ولی اینک آگاه گشته ام !»ـ
شرگفت:« اما ما به جام جهان نما و به جاودانگی رسیدیم. واین توشه اندکی برای سعادت خود و مردمانمان نیست. سعادت با ما و برای مردمان ابدی خواهد بود. آیا فراموش کردی که ما قرنی را در سختی و رنج گذراندیم و هیچکس جزما مشتاق سختی های این راه نبود. در پیش روی ما همای سعادت بال گسترده است و ما به همه چیز رسیده ایم.» خیر گفت:« تو را دیگر به من نیازی نیست. آیا نگفتی که به دنبال رفیق همراه هستی؟ راه به پایان رسیده است وجام جهان نما در دست توست. راه ما از هم جدا می شود.»ـ
 آنگاه از شر فاصله گرفت و به گفتگوی با او پایان داد. شر تنها ماند. خیر در زیر درختی دراز کشید. درخت چنان بزرگ و با شکوه بود که بلندای شاخه های سبزش تا طاق آبی آسمان بالا رفته بودند. خیرچشم های خود را بست و لبخندی زد و درخاطر خود، مشتاقانه و سبکبال و با قلبی پر از محبت به جانب دیدارعزیزانش شتافت تا رنج های آنان را پایان بخشد وآسمان را از بارستم های خود سبک کند. اینبار راه نزدیک بود و این سفر یک نفسِ کوتاه بیشترنبود که خیرازاعماقِ جانِ مشتاق خود کشید و به دیار دوست رسید.ـ
شر نیز جام جهان را به دست گرفت و در راهی به درازای عمر جاودان قدم نهاد.ـ

پایان!ـ دوم آپریل 2011 برابر با سیزده هم نوروز سال 1390

در ضمن تبریک سال نو، ایامتان نوروزی و روزتان وسالتان نو وبه دور از ظلم وستم حکومت خامنه ای واحمدی نژادی وانواع دارو دسته ها وباندهای سرکوبگرش باد! قصه نوشته شده درسال 2006 وانتشار یافته درماه آپریل سال 2011 است.

.

Nessun commento: