giovedì, 26 novembre 2009

تخم های مقدس 2

نوشته: ملیحه رهبری
قصه


تخم های مقدس
 

قسمت دوم

اگر بر تخم رنگ و تصویر جانوران اهلی مثل خروس یا گاو یا قوچ نقش شده بود(آقاجان صاحب فرزندان بسیاری شد) او به فکر فرو می رفت اما امید می بست که نوزاد، پسری بی آزارباشد اما اگر تخم، رنگ وتصویر جانوران درنده مثل گرگ یا روباه یا شیر و...بود، آقاجان با تأسف وبا دلی شکسته به درگاه خدای متعال زاری نموده وطلب مغفرت می نمود و می فهمید که زبان موعضه گر و دریای عبادت و مغفرت های او نیز خدشه برعدالت (نظم) حاکم بر این جهان نیافکنده اند و اعمال نیک یا بد اوهیچکدام گم نشده بودند و به گونه ای قانونمند، در تخم های اواستمرار یافته بودند. باری بدترین تخم های او هم؛ مربوط به زمانی بودند که او کار بسیارعجیب وغریب وجنجال برانگیزی کرد. او زنی را به همسری دوم خود گرفت که قد و نیم قد بچه یتیم و صغیر داشت. بعد ازاین ازدواج، کودکان از مادر خود نیز جدا و به خانواده پدریشان سپرده شدند و بگونه ای مضاعف یتیم شدند. ازسوی دیگرنیزآقاجان با این ازدواج جنجالی،همسر اول خود را بسیارآزرد و برای او رنج وبی آبرویی بزرگی ببارآورد. رنج و زخم( ظلمی!) که تا به آخرعمر نیز از قلب زن بینوا جدا نشد. پس از این اتفاق، تخم های بانو(همسراول) همه رنگ و بوی وحشتی ترین جانوران را به خود گرفتند. شاید این تخم ها حاصل دل شکسته و نشانه نفرت و انزجار عمیق او از آقاجان مقدس و مؤمن و متدین وعادل بودند. در میان تخم های مقدس آقاجان تنها یک تخم عشق یا مرغ عشق پیدا شد. برپوسته این تخم تصویر عجیب یک شیربا یالهای سرخ اما با بالهایی بزرگ چون پرنده نقش بسته بود. پنهان نماند که این تخم حاصل عشق شجاعانه و یکپارچه آتشین گل بانو به آقاجان بود واین تخم درشکل وشمایل، پسری کم و بیش شبیه به آقاجان بود.
آقاجان پیام تخم ها را می فهمید اما هیچ تصوری از راز این پیام ها نداشت اگر داشت، شاید با دیدن تصاویرآن جانوران بر تخم ها، هرگز آنها را نمی شکافت تا آن تخم نتواند به ثمر برسد و درآینده آزارش به خلق الله نرسد. اما مطابق حکم شریعت اواجازه نداشت نوزاد خود را بکشد. آقاجان به خداوند و به دعاهای آسمانی و به موعضه های زمینی خود ایمانی محکم داشت و امیدوار بود که بتواند طینت اولیه آن جانوران(تخم ها) را تغییر دهد. او معتقد بود که دین از برای تغییر طبیعت اولیه وجانوری بشر با عنایت به روح الهی دراوست. پس آقاجان با دلی شاد و با حمد وثنای پروردگار عالم، نوزاد را درآغوش گرفته و در گوشش اذان و اقامه میخواند تا بانگ الهی در روح باطن کودک ضمیرباطنش) حک شود و پس ازآن نیز خداوند بزرگ! و دین نیز راهنمای بشراست؛ تا تخم گرگ ها و روبه
!!صفتان نیز رام واهلی شوند
گفتم که آقاجان درخانواده یا در جامعه، از صبح تا شب مبلغ دین وخدا وآخرت بود و البته این امر را با محبت ورأفت و دلسوزی انجام می داد و هرگز دست به خشونت نمی زد.
تخم های آقا جان نیز بزرگ می شدند. دخترانش همه زیباروی چون آفتاب بودند و به دو هفت سال که می رسیدند به خانه شوهر ثروتمندی از تجار محترم بازار روانه می شدند و زندگانی آنها به خوبی و خوشی و در نعمت و آسایش می گذشت. بدین منوال سه هفت سال بر پسرانش نیز گذشتند.
این تخم های مقدس آقاجان برعکس دخترانش نه تنها آینده روشنی در پیش رو نداشتند بلکه برعکس موجب نگرانی او نیزشده بودند.عجیب بود که جمالات و کمالات آقاجان در هیچیک از پسرانش استمرار نیافته بودند؛ نه زیبا وخوش قامت بودند و نه جذاب یا خوش صحبت یا خوش اخلاق ویا با هوش و... بی بهره ازکمترین جذابیت یا محبوبیت خاص یا عامی بودند و برخلاف پدرشان، حسرت عشق وعاشقی نیز به دلشان مانده بود و حتی یک دختر یا زنی نیز پیدا نشد که عاشق آنها بشود. کاش مشکل فقط همین یکی بود اما بدترآن بود که آنان برخلاف پدر خود نه باهوش بودند و نه خردمند و دانا و نه اهل فضل؛ هیچیک ازآنها در قرن بیستم، بالاترازتصدیق کلاس ششم ابتدایی را نگرفتند واگربازاریان محترم به دادشان نرسیده بودند، احتمالا درآینده شغل مغازه داری یا پادویی در بازارهم گیرشان نمی آمد. با آنکه به جرگه شیخ ها یا مذهبیون پیوسته بودند و در نخستین بلوغ اسلامی خود، ریش و ته ریش شیخی داشتند و خود را اهل دین و بسیار بلند مرتبه تر از جوانان تحصیلکرده و با شخصیت درجامعه(دکتر و مهندس و..) ولی بی ریش و بی دین می دانستند و ازآنان نیز فاصله میگرفتند، اما قلبا نیز خود متدین یا مؤمن به این ارزش ها نبودند. هر روز نماز صبح شان قضا می شد. (به گفته آقاجان: بالاترین ریسمان وصلشان به حضرت پروردگار پاره بود!) و برسر این امر(کافرانه) الم شنگه ای در خانه برپا بود! تبلغ مستمر تقوی وپرهیزکاری و پرهیز از گناه وزن) نیز برآنان تأثیر معکوس نهاده وبدتر از جوانان عادی(چشم وگوش باز) جامعه به ویژه نسبت به مسایل جنسی (نیاز یا پرستش جنسی) شده بودند تا جاییکه آقاجان هرشب دختران زیبایش را درکنار خود می خواباند وازآنها حراست می کرد زیرا برخی ازآنان ازآزار جنسی برادرانشان به او شکوه کرده بودند! خلاصه موجودات عجیبی بودند که بین زمین وآسمان گیرکرده بودند. نه تنها ازجمالات مادی وکمالات معنوی آقاجان درآنها خبری نبود بلکه برعکس هریک ازآنها گویی آینه ای از سیمای پنهان و یا وجه نادیدنی وجود آقاجان بود که برملا شده بود. گویی که قطره قطره زشتی ها یا خطاهای روزانه یا هفتگی یا سالانه یا ربع قرن آقاجان جمع شده و در فرزندان خلف شایدهم ناخلف) او تجلی یافته بودند. آقا جان گاه از دست آنها چنان به فغان در می آمد که بی اختیار می گفت:« استغفرالله! انگارکه ذره ذره جهالات من مثل قلکی دراین تخم ها جمع شده اند.» گاهی نیزاو با تردید ازخود می پرسید :« چگونه جهالت یا ظلمی درحق پروردگار خود کرده ام که چنین تخم هایی از نفس پلید من باید به دنیا بنشینند!» شاید اگر این سؤال را به جای خداوند متعال و بی نیاز، ازآن کودکان نگون بخت و نیازمند یتیم و یا از خیل معشوقه هایی که در راه و نیمه راه زندگی رهایشان کرده بود و یا از بانو(همسر ناراضی خود) می نمود، شاید پاسخ سؤال خود رابه روشنی دریافت می کرد. زیرا اینان همگی از حیات وهستی خود برای رفع حاجات و برآورده شان خواسته نفس(مبارک یا نامبارک) او پرداخت کرده بودند، اما آقاجان هیچوقت باور نمی کرد که گناه یا کار خطا و یا خلاف شرعی کرده باشد. او از مرزهای ظاهری دین(حلال وحرام وصیغه وعقد و..)عبور نکرده بود اما از معنای این مرزها ( عشق به انسان وحرمت انسانی)هم چیزی نفهمیده بود. شاید اشک وآه بی پایان آن کودکان یتیم و شاید رنجی که بانو(همسرناراضی) در روح مٌرده یا دل شکسته خود حمل می کرد، اثرات واستمراری داشتند که با عبادات سحر و طلب مغفرت ها و راز و نیازهای عاشقانه آقاجان با معشوق ازلی هم تغییر ناپذیربودند. شاید انسان وروابط انسانی او بادیگر انسان ها از کلیدهای گشودن معماهای مجهول زندگی فردی یا تخم های آقاجان بودند. بی گمان ستایش های پاک و مدح وثنای آقاجان پروردگارعالم وخالق هستی را بسیار خوش می آمد اما کردار واعمال(فعل وانفعالات مادی) او در در روی زمین و با آدم ها انجام می گرفتند و نه با آسمان و با ملایک که خدا وملایک بی
!نیازهستند، ودرنتایج اعمال او(نیک یا بد) و تبعات آن نیز دخالتی نداشتند
بله! گفتیم که تخم های مقدس واولاد ذکور آقاجان برخلاف خودش نه جمالی داشتند و نه کمالی و نه شهرت و نه شخصیت و نه محبوبیتی و نه حتی مال و منالی ونه شغل وحرفه یا تخصصی، ومعلوم نبود درآینده چگونه گلیم زندگی خود و زن وبچه شان را ازآب بیرون خواهند کشید. همه در خانه پدری و اکثر نیز بر سر سفره پدر زندگی می کردند و اتاق یا اتاقکی و طاقی بر بالای سر خود و عیال و فرزند خود داشتند. تصورآنکه این افراد ناموفق درآینده مسؤلیت اجتماعی داشته باشند یا به پست و مقامی برسند یا شخصیتی محسوب شوند، بسیار دور از عقل سلیم بود. بدون شک و هرگز آقاجان نمی توانست در زندگی خود تصور کند که درآینده بسیار نزدیک آقای خمینی خواهد آمد و نظام مذهبی و آخوندی مورد علاقه آقاجان تشکیل خواهد شد.
اما باز هم معجزه به وقوع پیوست وستاره تحجردرآسمان انقلابات بشردوستانه قرن بیستم ظهور کرد وآقای خمینی و همراهانش از فرنگ(مکان ظهور تجدد) آمدند و ومؤمنین و مقدسین خود را به قبای ولایت خمینی آویختند و براستر قدرت جستند و نظام مذهبی و آخوندی و متحجر خود را تشکیل دادند و برای تخم های عقب افتاده آقاجان نیز بهترین شرایط زیستی را فراهم کردند. نظامی که درآن خیلی زود به شکنجه گران مؤمن و متدین و تخم گرگ های مذهبی نیاز فراوانی تا سالیان سال و تا به امروز... پیدا شد!
بدون شک و هرگز آقاجان نمی توانست تصور کند که یکی ازاحمق ترین پسرانش که به گاوی شبیه بود ودر برابر حل و فصل مشکلات زندگی خود هم سر در گم بود اما در یک دگردیسی ضد تکاملی و همگام با نیازهای نظام سرکوبگرخمینی، ناگاه به گرگی یا گرازی وحشی تبدیل خواهد شد و طینت و باطن پٌر از تنفر خود را آشکار خواهد کرد و در وفاداری به حضرت امام و برای حفظ نظام، یک شکنجه گرمؤمن و خلص(بدون هیچ تناقضی درشقه کردن کافران) و یک مهره مهم واز شخصیت های مهم وزارت اطلاعات خواهد شد.
شاید! شاید ازآنجا که آقاجان با قوانین عالم روح و به کارگیری قدرت معنوی آشنا بود و سالیان سال درهرسحرگاه آنقدربا خلوص به درگاه خدای خود و به سوی آسمان دستها را گشوده و برای اسلام و مسلمانی مردم دعا و برای نابودی...... نفرین کرد.[ازتعلیمات بودا است که کلمات شما(دعا یا نفرین) در کهکشانها انعکاس می یابند!] سرانجام خمینی آمد و دیری نپایید که این خواسته او(نفرین برای نابودی...)برآورده گشته و به دست فرزندانش
!عملی شد. شاید
آقاجان که صبح تا شب فرزاندانش را برای نجات آخرتشان موعضه می کرد، نمیتوانست تصور کند که روزی یکی دیگر از تخم های مقدسش که تا قبل از جمهوری اسلامی فرد بسیار تنبل وهیچکاره وبسیار فقیر اما فیلسوف نمای مقدسی(با یک خروار ریش وپشم) بود که سقف کتابخانه هایش به طاق اتاق می رسیدند، ناگهان درجمهوری اسلامی مبدل به روباه زرنگ و مکارو فعال و ازمکتبیون نظام خواهد شد که به ثروت و شوکت وپست ومقام(خزانه داری بیت المال) رسیده وماشین ضدگلوله ومحافظ داشته و بی خبر از همان آخرتی خواهد شد که هم و غم آقاجان بود اما که اینطورشد. عجیب تر این بود که یکی دیگر از تخم های مقدس آقا جان که بره پاک و معصوم وپسربی آزاری بود که بیشتراوقات خود را درخانه سپری می کرد و در کنج انزوا به سر می برد وکتاب دعا یا زبان عربی و.. می خواند وپا به درون جامعه نمی گذاشت تا چشمشان سبز و زیبایش آلوده به گناه وفساد نگردند اما در فرایند رشد ودگردیسی مؤمنین ومؤمنات در نظام آخوندی( بره به گرگ)، به خیل شکنجه گران فی سبیل الله پیوست و خودش و زنش داوطلبانه شلاق به دست گرفتند ودر دریدن پوست وگوشت زندانیان سیاسی در اوین وسایرشکنجه خانه های وزارت اطلاعات...، ماهیت پنهانی وذات وحشی و پٌرنفرت خود را برملا نمودند. این شکنجه گر قصی القلب، مأمورسربه نیست کردن آزادیخواهان و روشنفکران(کافران) شد. او مدارج ترقی وکمالات اسلامی خود رادر خدمت وزارت اطلاعات مخوف آخوندی پیمود و یکی ازخادمان خالص وزارت اطلاعات شد، چنانکه تا به امروز نیزآدرس منزل او
!از نزدیکانش پنهان است. یاللعجب از تخم های مقدس آقاجان

شاید ثمر یا اثر نفرین های صادقانه آقاجان که به سوی آسمان روانه کرده بود، موجب شد که تنفری مقدس، اندیشه و باور وقلب پسرانش را چنان پٌرکند که برخلاف پدرشان، توانستند جانیان بالفطره وقصی القلبی شوند وتصور کنند که با جنایات زمینی آنان درحق زندانیان بیگناه سیاسی وبا شکنجه وتجاوز واعدام آنها، ملکوت خدا درآسمان ها پاک می شود، حال آنکه پیچ و مهره های نظام جهل وجهالت وجنایت خمینی با این قبیل تخم گرگهای مقدس بسته وسفت
!می شد، چنانکه تا سی سال بعد و تا به امروز نیز برهمان شیوه و به دست آنان دوام آورده
بله و متاسفانه همه این اتفاقات شوم از وجود مقدس تخم های آقاجان و[تخم گرگ های سایر مقدسین]، به وقوع پیوست!
تخم های عجیب او نه فقط مدارج ترقی را در نظام ولایت فقیه پیمودند بلکه به مال و منال بی پایانی هم رسیدند ولی با دیدن نارضایتی و نفرت روبه افزایش مردم از نظام آخوندی از یکسو و همچنین جنگ ودعواهای درون نظام ولی فقیه از سوی دیگر، متوجه تمام قضیه( وضع نظام) شدند و هر یک(به قول اطرافیان) پشت خود را هم بستند و در خارج از جمهوری اسلامی ودر کشورهای امن و امان عربی و در اماکن مقدس مال و منال خود را به بانک ها سپردند و املاکی برای آینده خود بعداز نظام پا به گورآخوندی نیز درمناطق خوش آب وهوای شامات خریدند.[زبان مقدس عربی هم از بچگی آموخته بودند و مشکلی برای آینده نبود.] احتمالا مدارک دکترای افتخاری هم در این سالیان خریده باشند. الله اعلم!
ازمیان تخم های مقدس آقاجان، تخم های گل بانو، هیچیک تخم گرگ نشدند و یکی ازآنها نیز شیرمردی شد که از آغاز جوانی قدم در راه عشق و آزادی نهاد و از همان ابتدا نیز رودر روی تحجر و تقدس آقاجان و بعد هم در برابر دجالیت خمینی و لاجرم نیز رو در روی برادرانش وسایر تخم های نامقدس پدر ایستاد و این میدان نابرابر را خالی نکرد. شاید روزی این شیر، روباه و کفتار و گرگ ها را براند و ثمرات نامقدس وجود پدرش را از عالم خاکی بزداید.[ برایش دعاکنیم! تا خواسته های نیکو نیز در کهکشان ها انعکاس یابند.]د
به نظرمیرسید که بیش از حرف ها و نصایح آقاجان که از صبح تا شب درگوش فرزندانش می خواند تا از گناه هان کبیره و صغیره( زن و فساد وسیاست) برحذر بمانند و به نظرمی رسید که بیش از دعاهای خالصانه یا مناجات صادقانه وعاشقانه و اشک های داغ و سوزان او که در هر سحر بر روی گونه هایش درستایش پروردگار پاک روان می شدند و به نظر می رسید که علیرغم طلب مغفرت روزانه و پناه گرفتن او از شرفتنه و فساد آخرزمان و خردجال و...به خود پروردگار؛ اما دست برقضا، فتنه های بسیاری، در تخم های خود او شکل گرفتند که هیچ ربطی به موعظه های خداپسند او یا مناجات و مناسبات او با خدا نداشتند .
به نظرمی رسید که پناه گرفتن او به خدا و ملکوت، کلام هایی پاک بودند و فراترازروح کلام نیز نرفتند وبیش ازاعتقاد به بهشت یا جهنم و به یک آخرت یا ابدیت نامعلوم و نامشخص بعد از مرگ، در طول همان زندگی مادی و به طور مشخص و حتی قبل از مرگ آقاجان،جهنم(ظلم وجهل و نفرت و نفرین) در تخم هایش نطفه بسته و بارور گشته و استمرار یافته بوند تا پدر خلایق را در رکاب خردجال (به گفته خودش)، درآورند؛ همان خری که آقاجان از شرآن به خدا پناه می برد وچنان ازآن سخن می گفت که شنونده به حیرت درمی آمد؟ دجالی که با مرکبی چنان بزرگ خواهد آمد که فاصله دوگوش آن (شاید فاصله دوبال هواپیمای جمبوجت حضرت امام) خلایق را به حیرت خواهد انداخت وچنان برگرده مردم سوار خواهد شد که کسی نتواند آن را پایین کشد و صدای عرعرش چنان به گوش جهان
!!خواهد رسید که مساله همه جهان خواهد شد
شکرخداوند که آقاجان (خدابیآمرز)می فرمودند که تمام این مصایب می آیند و میگذرند وپس ازآن رحمت حق و
!آفتابی پایدار بر جهان خواهد تابید وخواهد ماند
!آمین
! پایان
نوامبر2009-11-25
برای دسترسی به آرشیو قصه ها در پایین همین صفحه سمت راست به روی کلمه پست (به لاتین)ـ کلیک کنید.ـ

تخم های مقدس 1

نوشته: ملیحه رهبری 
قصه:
تخم های مقدس 1

قسمت اول

حضرت آقاجان با آن کلام سحرآمیز و دم گرم و با آن خلق خوش ولبخند مهرآمیزش، با صورت زیبا و نورانی وچشمان آبی که مثل دو ستاره زنده می درخشیدند، و با ریش سفیدی که به سیمای او جلال خاصی بخشیده بود، چنان مرد خدا و مؤمن ومقدسی می نمود که بسیاری فکر می کردند که کلام او عین کلام خداست و منتظر بودند، از وجود مقدس ایشان حتی در قرن بیستم معجزه ای به وقوع بپیوندد. البته معجزه ای هم ازایشان سرزده بود اما کسی ازآن خبر نداشت!
آقاجان نه تنها مرد با خدایی بود و با تمام زیر و بم احکام دین آشنا بود و برآن اساس نیز زندگی می کرد، بلکه زبان وکلام و فکرو ذکرش هم دمی از یاد خداوند قادر ومتعال غافل نبودند. خلاصه او مثل یک منبر متحرک بود. اگرآخوندها فقط در روضه خوانی مردم را ارشاد می کردند، آقاجان درپشت فرمان تاکسی هم دست از نصیحت پٌرمحبت و پیامبرانه وهشدارمسافرانش(خلق الله) نسبت به امورات دنیا وآخرتشان برنمی داشت. آقاجان پٌرانرژی مثل فواره و با اراده مثل کوه بود. هرگزکسی نه ناخوشی او را دیده بود و نه یک دقیقه وفقه در جنب وجوش بی پایان او را برای امور دنیا یا آخرت. آقاجان تمام درها و راه های ورود به بهشت را به خوبی می شناخت( سالیان سال درشاگردی جناب شیخ همه را آموخته بود!) و تلاش می کرد که این درها وراه ها را به روی مردم نیز بگشاید و البته کمتر از جهنم سخن می گفت. خیلی ها فکر می کردند که تمام اعمال آقاجان برای رضای خدا ودرست و عادلانه هستند و ازهمه آنها مهمتر یا برجسته تر در میان فامیل و آشنایان به اصطلاح زن داری او بود که زبانزد خاص و عام بود. در دوره و زمانه ای که بیشتر افراد نمی توانستند حتی یک زن بگیرند و یا خانواده ای را اداره کنند، آقاجان دو خانواده ودو همسر و بیش از دوازده فرزند خود را درکنار یکدیگر و در زیر یک سقف(یک خانه دوقلو) درکمال اقتدار اداره می کرد. می گفتند که او عدالت را درمیان زنانش رعایت می کند. می گفتند که زنان بسیاری عاشق جمال و کمال(!) او بوده اند و اوخود نیز گاه و بی گاه در جمع خانواده و به خنده میگفت که بله در جوانی آدم جاهل است وچه کارهایی که نمی کند! اما او ازآنچه که کرده بود، هیچگاه با ندامت یاد نمی کرد زیرا کارخلاف شرعی نکرده بود. از زندگی و از مواهب طبیعی آن لذت برده بود و شکرخداوند را هم به جا آورده بود و نیک یا بد نیزهمه آنها گذشته بودند.اغلب گذشت زمان هم با دستان جادویی خود خط بطلانی برخطاهای آدمی می کشد وتلخ یا شیرین همه فراموش میشوند و جز یادی در خاطر، ازآنها باقی نمی ماند.
یادم رفت که بگویم آقاجان مرد بسیار لطیفی چه در ظاهر و چه در باطن بود. پوستی زیبا و لطیف و سفید و زنانه داشت که باید حتما البسه او ململ لطیف یا ابریشم می بودند و حتی عبای ایشان نیز از پارچه کتانی بود وکلا از پوشیدن پارچه خشن خودداری می کرد، درغیر اینصورت به رنج (آلرژی) می افتاد. آقا جان در روح هم لطیف بود و به راستی هیچکس به او از گل بالاتر نمی گفت و همه از صمیم قلب او را دوست داشتند(گویا که به همین دلیل آفریده شده بود.) و برخی هم کم یا بیش عاشقش بودند به ویژه دومین همسرش گل بانو که از نوجوانی عاشق آقاجان شد و او را مثل بتی می پرستید و درپشت بام خانه او را پنهانی ملاقات می کرد. آقاجان به خواستگاری گل بانو رفت اما پدر ثروتمند گل بانو او را به مرد تاجری شوهرداد. بعد ازگذشت هشت سال آن تاجر محترم مٌرد و گل بانو به سوی آقاجان بازگشت ودل وجان ومال و حتی آبروی خود(صیغه شدن پنهانی و دزدیدن او اززن اولش) و حتی آخرت خود( رها کردن فرزندانش یتیمش) را هم در پای او ریخت. ناگفته نماند که گل بانو زنی کاردان و با لیاقت، توانمند وپٌرانرژی و حتی هنرمند و خلاق بود. خواب او در شبانه روز بیش از پنج ساعت نبود و بقیه وقت او به کارکردن واداره امورات خانواده بزرگ آقاجان می گذشت. زنی شگفت انگیز که وجودش باعث حسد و نفرت دیگرزنان فامیل شده بود. آقا جان هم نمی توانست بدون این معشوق زمینی سامان زندگی بزرگ و قبیله وار خود را تصور کند و یا فراغ بال وآرامش خاطر برای پرداختن به عبادات سحرگاهی یا امورات آخرتش را بیابد. بانو همسر بزرگتر آقاجان و مادرچهار فرزند اول او، خاموش و سرد در برابر این عشق وعاشقی فتنه انگیز باقی ماند و از آقاجان دوری گزید. آن دو دلداده را به حال خود گذاشته بود. از نفرت و بیزاری نسبت به گل بانو خودداری می کرد تا قلبش را پاکیزه نگه دارد و نسبت به زنی که همسر و زندگی او را از چنگش بیرون کشیده وحتی غرور زنانه او را له کرده بود، به دیده ترحم نگاه می کرد و در دل خود به همه احمق هایی که آقاجان را مرد خدا یا او را عادل می نامیدند، پوزخند می زد اما نه او و نه هیچ کس دیگری قدرت یا جرأت انتقادی به آقاجان را نداشتند، نه تنها به این دلیل که او مؤمن و مقدس و پرهیزکاربود و هیچ شک و تردیدی به درستی اعمال خود(شرعی بودن آنها) نداشت بلکه او محبوب، چون پادشاهی کوچک بود که با کلام سحرآمیز و محبت ذاتی وشاید هم به دلیل زیبایی اش قلب ها را تسخیر میکرد وچون همه دوستش داشتند، چشم برگناه یا خطاهایش می بستند.
آقاجان از جوانی شغل های متعددی برگزیده بود و درکار رانندگی تاکسی چند سالی را سر کرد(به دلیل حلال بودن پول کارگری) ولی ازآنجایی که فرد ویژه وپٌرآوازه ای بود، خیلی زود به دعوت تجار پولداری که یک مدرسه اسلامی را برای فرزندان خود بنا کرده بودند، برای انجام کارهای خدماتی و دینی، دراین محیط آموزشی دعوت شد و به دلیل داشتن توانمندی های خوب و هوش سرشار و مدیریت ذاتی اش، پله های ترقی را با گام های بلند خود و با شتاب طی کرد و خیلی زود به مدیریت مدرسه دست یافت. در تمامی این سالها چه دردوران کارگری یا دوران مدیریتش او مردی فعال و پر انرژی و درستکار و مؤمن و خلاصه مقدس بود.
آقا جان هر روز صبح ساعت پنج از خواب بیدارمی شد و بعد ازانجام غسل و وضو وخواندن نماز و قرآن وستایش پروردگار عالم با دل و جان، برای نان درآوردن و برای خدمت به مردم، مشتاقانه قدم در گیوه تابستانی یا گالش زمستانی و بعدها(در دوران مدیریتش)در کفش چرمی و ارزان قیمت(کفش ملی) خود می کرد.
راستی یادم رفت که بگویم پدر آقاجان از مهاجرینی بود که از ارمنستان به ایران آمده بودند. او در یکی از شهرهای بزرگ سکنی گزید و به گفته نزدیکانش تنها به این دلیل که در اسلام داشتن همسران متعدد آزاد بود، مسلمان شد و همچنین شغل آخوندی(واعظی) را برگزید و اقوام و نزدیکان او با خنده می گفتند که او در تمام دهاتی که برای روضه خوانی می رفت، ثواب دیگری هم انجام می داد که آنهم صیغه کردن زنان بیوه یا شوهر مرده یا تنها و بی سرپرست در دهات دور افتاده بوده است، و.. خلف نبود پسری که راه پدر نرود!
آقاجان پس از گذشت بیش از شصت سال هنوزهم داستانی دراین مورد را از پدر مرحوم خود به خوبی خاطرداشت و البته با خنده بسیار و بدون هیچ شرم وحیایی گاه و بیگاه آن را درمیان جمع تعریف می کرد: در سن سه یا چهارساله گی به همراه پدرش برای روضه خوانی به دهی می روند. شب به هنگام خوابیدن او ریش پدرش را در دست میگرد؛ اولا به دلیل اینکه پدر و پسر علاقه خاصی به هم داشتند و دیگر اینکه پسر کوچک در ده، احساس غریبه گی و ترس می کرده است. نیمه شب بیدار می شود و می بیند که ریش پدر دردستش نیست، هراسان می شود و پدر را صدا می کند اما متوجه می شود که او در بستر هم نیست. چنان شیونی(به قول دهاتی ها عرنویی) به راه می اندازد که صدای او در تمام ده می پیچد. صاحبخانه بینوا به هیچ زبان نمی تواند او را آرام کند، ناچار می شود به سراغ پدرش رفته و وی را از بستر دامادی بیرون می کشد و به نزد فرزند دردانه برگرداند که البته این اولین وآخرین باری بود که پدر، پسرک را به همراه خود به مراسم دامادی(بی آبرویی) خود برد اما همان یکبارهم کافی بود تا پسر رسم پدر را بیاموزد.
با آنکه آقاجان وجود زنان را رحمت الهی می دانست و به این موجود لطیف عشق می ورزید و این عشق ورزی نیز پایانی نداشت اما ترس و وحشت عجیبی هم از این آیت زیبای خلقت داشت و برخی از زنان و شیطان را مترادف هم دانسته و بدترین دشمنان خدا می شمارد و به آنان نفرت می ورزید و نفرینشان می کرد. از این بابت او حتی یکی ازجدی ترین دشمنان زنان نیز بود و هربار که از محل کار به خانه برمی گشت و در خیابان زن یا زنانی با ظاهر نامناسب را می دید، برآشفته وعصبانی می شد و از درون قلب خود آنان و رضا شاه پهلوی(به خاطر کشف حجاب)، هردو را نفرین می کرد و از درگاه حق خالصانه استدعای نابودی و محو شدن این بلیه( ...) را می نمود. او تضاد حل نشده خلقت(!) وحتی تضاد اصلی جامعه را زنان می دانست و دراینباره مثل همه آدم های عهد عتیق فکرمی کرد، یعنی که بدبختی های شخصی واجتماعی را هم به نوعی مربوط به خوب بودن یا بد بودن زنان می دانست. بحث سیاسی با آقاجان و توضیح این مساله(!) که تضاد اصلی جامعه(عامل بدبختی های مردم درکشورهای عقب افتاده) در قرن بیستم زنان نیستند بلکه یک قرن است که بشر (رهبران فکری و انقلابی) کشف کرده اند که تضاد اصلی جامعه استثماریا مناسبات استثماری وحکومت های وابسته (سرمایه داری وابسته) است، هیچ فایده ای نداشت و او محکم برباورهای خود چسبیده وآنها را مقدس و از بطن آفرینش و ثابت(لاتغییر) می پنداشت و همه علما وفضلا و رهبران انقلابی قرن بیستم را هم کافران آخر زمان می دانست و آقاجان بدون هیچ تردیدی وبا ایمان کامل درانتظار ظهورحضرت بودند و البته می فرمودند که پیش ازظهور حضرت، خردجال ومسیح دجال خواهند آمد که فغان عالمی از دست آنها به آسمان خواهد بود و آقاجان ازشرآنان به خدا پناه می برد! صحبت ها وپیشگویی های آقاجان حس کنجکاوی آدمی را به شدت برمی انگیخت. مثلا خردجال چه شکلی خواهد بود وچطور ممکن است که آدم های متمدن وخردمند وعاقل قرن بیستم
فریب یک خر را بخورند وچگونه یک خر سوار برتمام آدمیان(مردم ایران زمین) خواهد شد وپایین هم نخواهد آمد
!از داستان اصلی خارج شدم. برمی گردم به اصل داستان یا تخم های مقدس
گفتم که معجزه ای هم از حضرت آقا جان سرزده بود اما کسی ازآن خبر نداشت جزمحرمان حرم او و سرای اندرونی خانه یعنی همسران مؤمنه و متدین او،بانو وگل بانو که به نوبت وپشت سر هم بچه می زاییدند.
موضوع معجزه هم از این قرار بود که زنان آقاجان کودکان خود را مثل بقیه زنان غیرمؤمنه وبه شکل معمول به دنیا نمی آوردند، بلکه بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه و نه ثانیه دریک زایمان سخت و در مبارزه ای بین مرگ و زندگی آنها به جای نوزاد معمولی یک تخم، به بزرگی خربزه به دنیا می آوردند. این تخم وپوسته سخت آن باید شکسته می شد وبعد از درون آن نوزاد آدم(بچه) خارج می شد. بله این یک معجزه بود واگر این معجزه درولایت فرنگ به وقوع پیوسته بود، بدون شک در میان خاص وعام مشهور می شد و بعید هم نبود که این معجزه، همپای معجزه خرگوش مقدس (سمبل رستاخیزدر بین مسیحیون)که چند قرن پیش تخم گذاشته بود، اعتبار پیدا کند و بعید هم نبود که بعدها به یکی ازاعیاد شاد و تعطیلات رسمی تبدیل شود[ که درآن تخم مرغ رنگی به ویژه برای شاد کردن دل کودکان پخش شود.]
اما خوب چه کنیم که در این نوع موارد، اعتقادات شرقی ها[وقایع را مخفی می کنند تا مقدس و به دور ازدسترسی عقل باقی بماند] با فرهنگ غربی ها[وقایع را آشکار می کنند تا بتواند مورد ارزیابی عقل قرار گیرد.] تفاوت بسیار دارد. همچنین اگر در خانه آقاجان رادیو یا تلویزیون یا روزنامه ای بود که البته، همه اینها حرام بودند و اگر قدم به بیت آقاجان می گذاشتند دیگر معجزه ای درآنجا اتفاق نمی افتاد همچنین اگراهل بیت آقاجان اطلاعات علمی در زمینه زیست شناسی یا تکامل یا ....داشتند، می بایست پوست مقدس تخم ها را به درون آب جاری نمی انداختند تا (کٌر)داده شده و این راز را رود با خود ببرد وکسی هم خبردار نشود، بلکه باید آن را به یک مؤسسه تحقیقاتی و علمی و پژوهشی می سپردند تا مورد استفاده دانشمندان ومحققان شرق یا غرب در آن سالهای جنجالی بعد از 1950قرار گیرد اما تضاد قضیه دراینجاست که جایی که علم باشد، باورکمرنگ می شود و دیگر معجزاتی از این قبیل نیز اتفاق نمی افتد یا به چنین اتفاقاتی به چشم معجزه نگاه کرده نمی شود. به هرحال برگردیم به داستان خودمان. پس از تولد نوزاد، نخستین کسی که این خربزه را به دست می گرفت خود آقاجان بود زیرا دیگران جرأت دست زدن به آن را نداشتند وحتی خوف بسیار داشتند که اجنه یا پری ها یا شیطان و... دراین امر دخالتی داشته باشند. آقاجان قوی دل و قوی باور بود و در حالیکه در زیر لب دعا می خواند، پوسته نوزاد را می شکست و بندناف را جدا نموده و نوزاد را بیرون می آورد و پس از پرداخت صدقه (برای رفع بلا)، ظاهرا این قضیه تمام یاعادی می شد. یادم رفت که بگویم؛ برپوسته این تخم ها رنگ و تصویرهای مختلف مانند رنگ و تصویر پرندگان یا جانوران نقش شده بود. اگر بر تخم رنگ و تصویر پرندگان نقش داشت، آقاجان خوشحال می شد زیرا می فهمید که نوزاد درون تخم، یک دختر زیبا مثل یک پرنده پاک و بیگناه است که به زندگی او شیرینی و به قلب اوشادی خواهد بخشید و جای نگرانی ای
نیست.

...ادامه دارد
برای خواندن ادامه مطلب در پایین این صفحه روی کلمه پست(به لاتین) در سمت راست کلیک کنید.ـ
نوامبر 2009-11-
22

sabato, 24 ottobre 2009

قصه راز دریچه های سحرآمیز 2


نوشته: ملیحه رهبری

قصه : راز دریچه های سحرآمیز 2

قسمت دوم
پادشاه به زیرکی نقاش آفرین گفت اما به آسانی هم سخنش را باور نکرد. پس پیش آمد و دهان خود را به لب دریچه نهاد وآخرین غم خود را با آن گفت. به ناگاه قلبش سبک ازآن غم شد. گویی تاریکی یا دیوی ازجانش دور شده باشد. پادشاه از خوشحالی خندید و بی اختیار لب به تحسین نقاش گشود وگفت:« تنها دستان هنرمند وسحرآفرین تو می توانستند، غم و هراس را از قلب پادشاهی چنین آسان بزدایند.» نقاش نیز خوشحال شد و به تعریف و تمجید پادشاه پرداخت و گفت:« پادشاه جوان! اینهمه را از لیاقت خود به دست آورده اید! به بند کشیدن دیوی با دلاوری، سپس بخشیدن جان به دشمنی چون دیو با جوانمردی، و گرفتن شیشه عمرش در دست با زیرکی ، قیمتش چنین بالاست و این هنوز تمام بها نیست.» پادشاه از تعریف و تمجید او خوشش آمد و بر او آفرین گفت! سپس نقاش پادشاه را با خود به تالارهای دیگر برد و راز دریچه ها را یک به یک به او گفت. دریچه دوم برای دربند کردن دیو خشم وغضب پادشاه بود و دریچه سوم برای دیو حسادت و بدگمانی و بدبینی و دریچه چهارم برای دربندکشیدن دیو تنفروکینه ودشمنی وبدزبانی و دریچه پنجمی برای به بند کشیدن دیو انتقام و نابود کردن و جنگ بود. دریچه ششمی برای دیو فقر و بٌخل و تنگدستی و دریچه هفتمی برای هوس ها و جهالت های تباه کننده بود. پادشاه باحیرت به دهان نقاش چشم دوخته بود و دربرابر برزگی کارهایی که او انجام داده بود احساس کوچکی می کرد. پس با شک و تردید پرسید:« مگربه بند کشیدن اینهمه ممکن خواهد بود! مگر می توان بدون غم وهراس یا بدون خشم وغضب و یا جنگ وکشتار و یا بدون شکست .. پادشاهی و یا زندگی کرد! » نقاش که ساحری توانا بود و کاری که برای آدمیان سخت یا غیرممکن بود، در نزدش آسان می نمود، گفت:« پادشاها اگر به کس باشد هرگز نتواند که غم های خود را به بند کشد یا هوس و جهالت ها خود را مهار نماید و یا اندوه شکست های خود را فراموش کند و یا هراس ها را از خود بزداید و یا ...! اما قدرت سحرآمیزی که درساختن این تالارها و دریچه ها به کار رفته اند، این امر ناممکن را برای شما میسر وآسان می نماید تا بتوانید بر دیوان ناپیدا غلبه کرده و با قدرت پادشاهی کرده و با سعادت درکنار مردم خود زندگی کنید. پادشاه که ازتردستی های نقاش درشگفت گشته بود، پرسید:« آیا اینهمه راز، رازهای جاودانگی نیستند که پدران دلیر من در جنگ با دیوان در جستجویش بودند؟! اگر من هر روز آزاد از تمام غم های دیروز و ازتمام خشم وکینه، و از دشمنی و نفرت، یا ازحسادت وفقر وبخل وهوسرانی وجهالت های خود باشم واگرغم های نزدیکان و رعیتم را هم ازجانشان بدینگونه بزدایم ،آنگاه ما نخواهیم مٌرد. یا عمردراز و زندگی با سعادتی خواهیم داشت! ما فرمانروایان جهان خواهیم شد!» نقاش ساحر خندید وگفت:«پادشاها! اینها راز جاودانگی نیستند بلکه راز شکست ناپذیری اند. اگرهزارسال نیز عمر نمایید، بازهم می میرید! این تالار و این دریچه ها مانعی نخواهند بود تا غم یا رنج یا بلایی زمینی یا آسمانی هر روز به سراغ شما نیاید بلکه به شما کمک می کند تا روز بعد آنها را فراموش کنید و بدینگونه جان خود را از بارهای بیهوده ، سبک کنید و چون شاخه های سنگین بار نشکنید و بتوانید از نو زندگی کنید و اگر دیروز شکست خوردید، فردا پیروز باشید. آیا نمی نگرید که روز کهنه با تاریکی شب می میرد و روز نو از نور زاده می شود! آدمیان براین باورند که تنها یکبارزاده می شوند ولی هر روز می میرند و دیوان براین باورند که هر روز از نو زاده می شوند اما یکبار می میرند!! ...» پادشاه سرخود را خاراند. اغلب به آنچه می شنید، چندان نمی اندیشید. زیرا اندیشیدن درسرزمین کار وزیران یا پارسایان بود و فرمان دادن کار پادشاهان بود. پادشاه با دقت به نقاش نگریست آیا او هم یک دیو بود وآیا با این سخن راز شکست ناپذیری دیوان را به او گفته بود یا او جادوگری غلام دیوان بود! می دانست که نباید از جادوگران و دیوان رازهای آنان را پرسید زیرا می ترسند که قدرتشان به دست آدمیزاد بیفتد و به ناگاه دود می شوند و می گریزند و دیگر نیز باز نمی گردند. پس سکوت کرد. نقاش که کار خود را پایان یافته می دید. گفت:« حال شما نیز به قول خود وفا کرده و شیشه عمر دیو را به من بدهید. معامله ما تمام است! من از مزد وخواسته خود ناچار در می گذرم زیرا شما را هنوز فرزندی نیست. اگر شما را فرزند دختری و شاهزاده خانمی به جهان چشم گشاید، می بایست آن را به همسری من درآورید تا معامله و وصلت ما بی منتی بقا یابد و عظمت وقدرت شما نیز پایدار بماند.» از شنیدن خواسته نقاش، پادشاه برخود لرزید و به خشم آمد. وصلت پادشاهان و دیوان را نشنیده بود؟!
پادشاه تصمیم به نابودی دیو و شکستن شیشه عمرش گرفت اما ترسید که نقاش از او انتقام گیرد وتالار ناپدید شود و او بدون این تالار وعظمت آن نمی توانست پادشاهی کند. پس خشم خود فرو خورد و به نقاش گفت:« اگر مرا فرزند دختری باشد، خواسته تو را برآورده می کنم واگرمرا هرگز دختری نباشد، چه می کنی؟» نقاش اندیشه ای کرد و گفت:« اگر نتوانید مزد من بدهید. این تالار سحرآمیز و دریچه های آن تنها برای سعادت شما خواهند بود و فرزندانتان آن را به میراث نمی برند زیرا برای به دست آوردن آن رنجی نبرده و با دیوی نجنگیده اند!» پادشاه می خواست که این گنج ابدی باشد و برای فرزندان و میراث برندگانش باقی بماند، با شنیدن سخن نقاش دوباره برآشفت وخشمگین شد و خواست شیشه عمر دیو را برزمین بزند و بشکند اما می ترسید که در اوج خشم کاری خطا کند که آن را جبرانی نباشد. خواست خشم خود را فرونشاند اما چگونه؟ به یاد دریچه های سحرآمیز در تالار افتاد و به سراغ دریچه خشم رفت وحال خود را با او گفت تا ببیند چه پیش خواهد آمد. پادشاه به ناگاه آرام شد و بی اختیار به نقاش گفت:« حق با توست. آیندگان و فرزندان من خود باید دلاوری و لیاقت نشان داده و برای سعادتشان با دیوان بجنگند. جهان آدمیان هیچگاه از دیوان آشکار یا پنهان و از پیکار با آنان خالی نخواهد بود.» نقاش از گفته شاه جرأت یافت وگفت:« پادشاها مرا خواسته دیگری نیست و مابقی بقای عمر وپادشاهی شما باد. اما سخن من بشنوید وهرگز این قدرت وسعادت را برای خود به تنهایی نخواهید وآن را با همه تقسیم کنید تا دشمنان شما زیاد نشوند. این تالار سحرآمیز است و قدرت ساحری به شما می بخشد، فراموش نکنید که این قدرت حاصل معامله شما با دیوان است، پس آن رامعجزه نخوانید و هرگز مردم را فریب نداده و به دروغ نگویید که شما خدا هستید. اگراینکار کنید؛ مسخر صد دیو زشتخوی دروغگو خواهید شد که به بند کشیدن آنها محال خواهد بود و سرانجام از آزار آنان نیز به جنون مبتلا خواهید شد! اگر به شرط عقل و به طریق نیکو رفتار کنید، نیکی وسعادت با شما خواهد بود! » نقاش ساکت ماند و کار دیو و پادشاه در اینجا پایان یافت. پادشاه پندهای نقاش را خوب به خاطر سپرد تا بعد خطایی نکند. سپس هنرمندی و خردمندی و دوستی نقاش را ستود و هدیه ای گرانبها نیز به رسم شاهان به او داد و همانگونه که قول داده بود، شیشه عمر دیو را نیز به او برگرداند. نقاش نیز ناپدید شد و رفت. از آنروز پادشاه جوان فرمانروایی خود را آغاز کرد و صاحب ده فرزند پسر شد اما او را هیچ فرزند دختری به دنیا نیآمد. برخی گویند که ستاره شناسان و مؤبدان پارسا او را یاری کردند تا او را فرزند دختری نباشد زیرا پادشاه را با ساحری که تالار سحرآمیز را خلق نموده بود، عهد برسروصلت او با دخترش بود. القصه گویند که پادشاه جوان یا پادشاه بی غم هزار سال عمر کرد و برخی گویند که او شکست ناپذیر بود و قلمرو پادشاهی خود را از شرق تا غرب عالم گسترد و همچنین گویند او چنان قدرتمند بود که دیوها را به بند کشیده بود و مردمان آسوده از ظلم و ستم دیوان گشته بودند. گویند او پارسایی بزرگ بود که غم و رنج را از جان مردم خود می زدود و آیینی نیز بنا نهاده بود که درآن روز نو مقدس بود و مردمان در صبحدم به ستایش روشنایی می پرداختند و دل وجان خود را پاک از تاریکی ها می کردند. همچنین او معابدی باشکوه با بناهایی چشمگیر و زیبا درسراسر قلمرو پادشاهی خویش ساخته بود. در هر معبد هفت دریچه به نام دریچه دیوان بر هفت دیوار معبد نهاده بودند و تصاویری از پادشاه همیشه جوان، چون فرشتگان نگهبان برپرده ها کشیده و بر بالای دریچه ها آویخته بودند. مردم به معابد می آمدند. شمعی می افروختند و عودی می سوزاندند و راز سینه خود را با دریچه ها و با پادشاه خود بازمی گفتند. پس ازآن دیگر اجازه نداشتند به رازی که به پادشاه سپرده بودند، فکرکنند. سپس مشعلی بزرگ را از معبد با خود به خانه می آوردند تا درتاریکی شب دیوها به خانه و به سینه آنان باز نگردند و براین باور بودند که در روشنای مشعلی که خود افروخته اند، فردا روزی نو برای آنها خواهد بود. اگر روز نو بر کسی نمی تابید و سینه اش سنگین و اندیشه اش اسیر غم و رنج ها باقی می ماند، قدم در راه سفر می نهاد و به سوی تالار سحرآمیز و به نزد پادشاه می رفت تا پادشاه، غم ورنج او را از قلبش بزداید و دیوها را ازسینه و از اندیشه او دور نماید وشادی را به او بازگرداند. مردم درکنار پادشاه همیشه جوان خود هزار سال به سعادت زیستند. در میان آنان طریق عبادت چنین بود که غم از سینه خود بزدایند و تلخی و تاریکی روز گذشته را فراموش کنند و فردا از نو زندگی کنند. این خلق شکست ناپذیر و قدرتمند بودند تا آنکه پس از مرگ پادشاه، تالار سحرآمیز و دریچه های دیوان با زلزله ای ویران شدند و چیزی از آن باقی نماند ونابودی آن تالار سحرآمیز، باور مردمان را نیز دگرگون کرد. چنانکه بعدها آیین آنان باگذشت زمان رو به فراموشی وخاموشی نهاد و از خاطرها رفت و از آن مردمان شکست ناپذیر نیز چیزی به عرصه گیتی باقی نماند. ولی افسانه آنان برای آیندگان باقی ماند تا باز هم باشند دلاوران یا فرمانروایان جوانی که بخواهند دیوهای آشکار وپنهان مردم وسرزمین خود را بشناسند و آنان را به بند کشند و سینه های مردم خود را از بار سنگین آنان سبک کنند. عقل و خٍرد را ترویج کنند چنانکه آن دیوان جهل و جنایت را تا سالیان سال راه بازگشتی نباشد
.
قصه ما به سر رسید و همگی زنده باشید تا روزی که در ایران زمین نیز روزگار دیوان جهل وجهالت آخوندی به سر
رسد و به همت و دلاوری فرزندان دلیرش این دیوان به بند کشیده شوند وآنان را راه بازگشتی نباشد و نوروزی
.پایدار فرا رسد
!پایان
ماه آٌکتبر سال 2009

قصه : راز دریچه های سحرآمیز 1

نوشته: ملیحه رهبری

قصه : راز دریچه های سحرآمیز

قسمت اول

یکی بود یکی نبود. غیراز خدا هیچکس نبود. در روزگاران دیوها وآدم ها، در سرزمینی بزرگ، پادشاهی فرمانروایی می کرد که معروف به پادشاه جوان بود. این پادشاه هیچگاه پیر نمی شد و صورتی همیشه جوان وشاداب و بدنی سالم و نیرومند داشت.
پادشاه در قصری زندگی می کرد که تالار بزرگ و باشکوهی داشت. زیبایی این تالارزبانزد خاص وعام بود. پادشاه دوباردر سال بارمیداد. دراین روز درهای قصر را باز می کردند و مردم می توانستد برای مهمانی به قصر بیایند و تالار سحرآمیز را تماشا کنند و با پادشاه خود صحبت کنند. همه از دو چیز تعجب می کردند. اول از جوانی پادشاه و دوم از زیبایی تالاری که درعالم نظیر نداشت و در وصف کس نمی گنجید. القصه همه اذعان داشتند که این تالار سحرآمیزاست وهرکس درآن قدم بگذارد، غم های خود را فراموش می کند و برخی میگفتند که اگر کسی با پادشاه صحبت کند، پس ازخروج از تالار حتی دردهای خودرا فراموش می کند واحساس جوانی می کند. بسیاری که برای اولین بار به این تالار قدم می نهادند از دیدن زیبایی های آن چنان به وجد می آمدند که بی اختیار به جشن وپاکوبی می پرداختند وپادشاه از شادی آنان خود نیز به وجد می آمد.آوازه این تالار سحرآمیزدر بلاد اطراف چنان پیچیده بود که از سرتا سرعالم پادشاهان و بزرگان وهنرمندان وحتی کسانی که سخت بیمار بودند به دیدن پادشاه و تالارسحرآمیز می آمدند. بیمارانی که از درد خود با پادشاه گفتگو می کردند ، جانشان از درد و رنج سبک می شد و سلامت خود را بازیافتند و خوش و خرم به سرزمین خود بازمی گشتند . البته آنان برای تشکراز پادشاه هدایایی نفیس ازطلا و نقره و سنگ های قیمتی نیز به او تقدیم می کردند و این هدایا ثروتی برای آن سرزمین بود. پادشاه چنان با مهربانی و با عقل وخرد رفتار می کرد که بسیاری او را پارسایی بزرگ می دانستند و کسی به فکر دشمنی یا کشکرکشی وجنگ با او، برسر تصرف تالار سحرآمیز برنمی آمد. راز تالار پادشاه موجب شده بود که مسافران زیادی نیز به سرزمین او بیایند و شهرهای بزر گ و کوچک کشورش مراکز داد و ستد گشته و ثروتمند شده بودند. سعادت کشورو پادشاه از این تالارسحرآمیز بود اما هیچکس راز آن را نمی دانست. ازدرباریان و اطرافیان پادشاه هم کسی از رازهای پادشاه خبرنداشت، تنها ملکه بود که رازهای پادشاه را می دانست. پادشاه برخلاف سایرپادشاهان عالم همسران بسیار و حرمسرایی نداشت و تنها یک همسر داشت که او هم ملکه سرزمین و همراز او و زنی بسیار دانا وکاردان چون وزیری لایق برای او بود. ملکه با پوشیدن لباس های زیبا و با حضورخود درکنار پادشاه و با زیبایی و با رفتار پسندیده و مهربان خود، عظمت پادشاه وزیبایی تالار سحرآمیز او را تکمیل می کرد. پادشاه ده فرزند پسر داشت و هیچ دختری نداشت که در این امر نیز رازی نهفته بود.
پادشاه می توانست در این قصر تا ابد زنده بماند اما قصد نداشت که تا ابد پادشاهی کند و منتظر بود تا روزی خسته شود، آنگاه پادشاهی را به فرزندش یا به نوادگانش بسپارد. سپس قصر و تالار سحرآمیز را ترک می کرد و به دورترین نقطه سرزمین خود می رفت تا مرگ بتواند درآنجا بر او غلبه یابد و او را با خود به سفرهای دیگری ببرد.
پادشاه هر روزدر تالار حضور می یافت وبه کارهای کشور و به مشکلات مردم رسیدگی می کرد اما هرروز هم دراطراف او اتفاقات ناگوار بسیاری پیش می آمد. اتقاقاتی که او را ناراحت می کردند و باعث خشم وعصبانیت او می شدند یا غم انگیز و دردناک بودند و باعث اندوه او می شدند یا اطرافیان او خطاهایی می کردند که پادشاه با شنیدن آنها عقل خود را ازدست می داد و درآن لحظه تصمیم های دوراز عقل و نابود کننده ای می گرفت. یا مسایل و مشکلاتی پبش می آمدند که پادشاه درآنروز هیچ راه حلی برای آنها پیدا نمی کرد و نمی توانست درباره آنها تصمیمی بگیرد و بسیار اندوهگین می شد. یا روزهایی بودند که پادشاه بیمار و خسته وکسل بود. آن روز را پادشاه سپری می کرد ولی روز بعد وقتی درتالار سحرآمیز حضور می یافت، هیچ اثری ازناتوانی های روز قبل در او نبود و چنان با عقل سلیم و با تدبیر رفتار می کرد که باعث تحسین اطرافیانش می شد. پادشاه هیچگاه ضعف های خود درکارها یا شکست ها و ناتوانی های خود درحل مشکلات را به گردن این یا آن نمی انداخت، به همین دلیل اطرافیانش از او نمی ترسیدند و او را دوست داشتند و با او دشمنی نمی کردند و درحل مشکلات کشور که بسیارزیاد نیز بودند، او را یاری می کردند.
سلامتی وجوانی و رفتار خردمندانه پادشاه موجب گشته بود تا بسیاری باور کنند که در زندگی پادشاه راز و سری نهفته است و دلشان می خواست که این راز را بدانند و به مرور زمان هم داستانهایی درباره او ساخته بودند؛ مثلا اینکه او از چشمه حیات، آب زندگانی می نوشد یا او شراب خود را از جام سحرآمیز می نوشد و... اما هیچیک از این حرفها حقیقت نداشتند زیرا برخی زیرکانه ازکوزه آب پادشاه یا ازجام شراب او نوشیده بودند و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ولی حقیقت چه بود! آنهم برای خودش قصه ای بود.
سالها پیش وقتی که او شاهزاده جوانی بود وتازه به فرمانروایی رسیده بود، به همراه یک گروه ازسوارکاران و تیراندازان ماهر وجوان برای شکاررفت. شاهزاده بسیار دلاور و قوی بود و سری بی باک داشت. در شکارگاه گوزن بزرگی را دید و سر به دنبال گوزن نهاد. اسب شاهزاده چنان تیز می تاخت که هیچ سوارکار دیگری به گردش نمی رسید و همین موجب گشت تا شاهزاده از دیده ملازمان وسواران خود گم شود. تا رسیدن خورشید در وسط آسمان به دنبال گوزن وحشی از دشت و دره و تپه ها گذشت تا به جنگلی رسید که آن را نمی شناخت. دست از تعقیب گوزن برنداشت تا گوزن خسته شد وسرانجام از پای درآمد. شاهزاد جوان بی آنکه تیری درچله کمان نهد و گوزن را بکشد، از اسب خود پیاده شد و دست برخنجر برد تا گلویش ببرد که ناگاه گوزن به دیو عظیم الجثه و بزرگی که از دهانش آتش و از دماعش دود بیرون می آمد، بدل شد. پادشاه برای لحظه ای به چشمان خود باور نکرد وپلک های خود را برهم زد تا شاید آنچه خیال کرده بود از خاطرش برود اما خیال نبود و دیوی چندین برابر آدمیزاد را در برابرخود ایستاده وآماده حمله دید. پادشاه شنیده بود که درجنگل های انبوه دیوهای بزرگی زندگی می کنند اما به چشم خود دیوی ندیده بود. چون پادشاه بود و باور داشت که از دیوها نیز برترو قوی تر است، ترسی به دل راه نداد و به سرعت شمشیر کشید و بر دیوکه نعره های بلند می کشید، حمله برد و به زودی مغلوبش کرد و چنان دیو را به کمند کشید و پیچ در پیچ به بند تاباند که نه آتش دهان و نه دود دماغش مجال رساندن آسیبی به پادشاه جوان را نیافتند. آنگاه تبری را که باخود داشت آورد تا سر دیو را از تنش جدا کند که ناگهان آتش در دهان دیو خاموش گشت و دیو به سخن آمد و پرسید:« چرا می خواهی مرا بکشی؟» پادشاه گفت:« تا بلای تو را از سرمردم وسرزمینم دور کنم و تا ما به دست تو نابود نشویم و تا ما ناچار نباشیم که به دیوان باج دهیم.» دیو گفت:« پادشاه جوان، من بلایی برای سرزمین تو نیستم. من اگر از جنگل بیرون آمده و به شهروآبادی ای نزدیک شوم، مردمان مرا دیده وچون تو مرا به کمند می کشند و می کشند. پادشاها! بلای هر سرزمین در درون همان سرزمین و به دست دیوهای پنهان درسینه همان سرزمین یا درسینه مردمان آن است که او را نمی بینید. پادشاه با شنیدن این حرف خنجر را از گلوی دیو دور کرد وپرسید:« آن بلا های پنهانی چیستند؟ آن دیوهای زشت پنهان در سرزمین من یا درسینه مردمان من کیستند، بگو تا نابودشان کنم!» دیوگفت:« کمند را از من دور کن تا به تو بگویم.» پادشاه که از حیله دیوها داستان ها شنیده بود، نپذیرفت و گفت:« اول بگو تا بعد تو را آزاد کنم.» دیو گفت:«آنچه من می دانم گفتنی نیست بلکه کاری است که باید انجام گیرد.» پادشاه پرسید:« چه کاری؟ من خود پادشاهم وقادر به انجام هرکاری هستم.» دیو که ازتکبرپادشاهان وآدمیزادگان بیزار بود، عصبانی شد و دود از دماغش برخاست. پادشاه از بوی بد دود به سرفه افتاد اما شمشیرازگلوی دیو برنداشت وآن را کمی نیز فرو کرد. دیو که به جان خود بسیار دلبسته بود، از ترس به سخن ادامه داد وگفت:« پادشاه جوان، تو کشوری فقیر و پادشاهی ای بی رونق از پدر پیر و ناتوان خود به ارث برده ای که درآن احساس بزرگی وپادشاهی نمی کنی و دلت می خواهد این پادشاهی را زیر و رو کرده وکشور خود را آباد وخرم کنی اما تدبیرآن نمی دانی. امروز به قصر خود برگرد و فردا از وزیر خود بخواه تا معماران و نقاشان کشور را برای مرمت و نو کردن قصر تو دعوت کند. پس ازآنکه او این کار را کرد، نقاشی جوان به دربار تو خواهد آمد که زبردست ترین وماهرتری نقاش عالم است. او جادوگری تواناست. کارها را به دست او بسپار که درهفت شبانه روز قصر تو را مرمت وآن را زیر و رو خواهد کرد، چنانکه آن را باز نشناسی و با قدم نهادن درآن احساس پادشاهی کنی وآوازه قصرت نیز در تمام بلاد عالم بپیچد. اما روز هفتم آن نقاش خواسته هایی خواهد داشت. خواسته های او رابرآورآنگاه او دیوها ودشمنان پنهانی را به تو نشان خواهد داد و راه در بند کردن و پیروزی بر آنها را نیز به تو خواهد گفت. پس ازآن در سرزمین خود و با مردمانت هزارسال به سعادت زندگی کن!
پادشاه جوان که نسبت به دیو وگفتارش بدگمان بود، گفت:« ای دیو من تو واجداد تو را می شناسم. سرها از پدران من ازفتنه های شما برباد رفته اند وافسانه ها ازبدعهدی شما برسنگها نبشته اند تا عبرت آیندگان باشد. هیهات که فریب وعده های توخالی تو را بخورم وسر از تنت جدا نکنم. پدرجد تو نیز به دست پدرجد من اسیر شد و همین قول ها را داد و بعد هیچ عمل نکرد و ما امروز به خاک سیاه نشسته ایم! صفت شما فریبکاری است.» دیو که پادشاه جوان را بس زیرک وقاطع و حتی خونخواه پدرانش یافت با التماس گفت:« من دیوی جوان هستم و خطای پدرانم بر من نیست. پدران من نیز چون پدران تو مٌرده اند، بیا تا با هم در صلح و صفا زندگی کنیم. قول می دهم که بدعهدی آنان را نیزجبران کنم.» پادشاه جوان گفت:« راهی نیست جزآنکه معامله کنیم.» دیو پرسید:« چه معامله ای؟» پادشاه گفت:« تو شیشه عمرت را به من بده و من پس ازآنکه عمل به وعده های تو را دیدم ،آن را به همان نقاش که می گویی، پس خواهم داد تا به تو برگرداند!» دیو ناراحت شد ولی چاره ای ندید زیرا تبر بر بالای سرش و بند بر دستان وپاهایش بود. پس پذیرفت و محل اختفای شیشه عمرخود را به شاه جوان گفت. شاهزاده شیشه را یافت و آن را درخورجین اسبش پنهان کرد و سپس بندهای کمند را آزاد کرد تا دیو بتواند خود را آزاد کند. سپس شتاب نمود و به تندی پا در رکاب اسب نهاد و به سرعت باد از جنگل به سوی دشت تاخت. در دشت اندکی آسوده خاطر گشت و بعد آهویی شکار کرد تا به ملازمانش پاسخ غیبت خود را بدهد و غروب آفتاب به شکارگاه برگشت. ملازمان واطرافیان ازغیبت شاهزاده جوان نگران بودند که با بازگشت او شاد گشتند و بزمی بزرگ برپا کردند. آن روز گذشت و روز بعد شاهزاده جوان همانگونه که دیو گفته بود، عمل کرد! صنعتگران ومعماران به قصرآمدند و در میان آنان نقاش جوان نیز بود. نقاش جوان خیلی زود کارها را به دست گرفت و با مهارت های خود چنان معماران وصنعتگران و دیگر نقاشان را به شگفتی آورد که همه با میل به خدمتش درآمدند و کار مرمت قصر را آغاز کردند. نقاش جوان بی خواب وخوراک به همراه معماران ونقاشان وصنعتگران و کارگران کار می کرد و کار مرمت قصر را که هفت سال یا بیشتر می توانست به درازا بیانجامد در دوهفت شبانه روز به پایان رساند. او تالاری خلق کرد که ازهفت تالار کوچکترتشکیل شده بود وهریک به تالار بعدی چنان وصل می شد که با هم تالار بزرگ را می ساختند. آنچه در هر تالار نهاده و خلق شده بود درعالم بی نظیر و در زیبایی شگفت انگیز بود. نقاش جادوگر در اطراف قصر نیز باغ های خرم و دلگشایی بر فراز هفت تپه مشرف به دریا بنا کرد که تماشای آنها هوش را از سر بیننده می ربود. تمام این زیبایی ها دل و دیده بیننده را چنان جادو می کرد که خود را فراموش می کرد. پادشاه جوان با دیدن آنهمه عظمت و زیبایی سحرآمیز انگشت حیرت برلب نهاد و نقاش جوان را ستود. نقاش برای پادشاه سلامتی وسعادت آرزو کرد. پادشاه که دلش از داشتن چنین قصر و بارگاه با عظمتی از سویی به شوق آمده و از سوی دیگری لرزیده بود، ترسید که این تالار سحرآمیز، حسد برانگیز باشد و شمار دشمنانش افزون شوند و قصد جانش نمایند. ازنقاش خواست که دشمنان و دیوهای پنهانی در این تالار را به او بنماید و راه به بند کشیدن وحبس آنها را نیز به او بگوید تا خاطر مبارکش آسوده گردد. نقاش گفت:« پادشاها، این امر را فراموش نکرده ام!» سپس او پادشاه را با خود به هفت تالار قصر برد و درهر تالار دریچه ای مخفی را که او با مهارت در دیوار و درپشت پرده های نقاشی کارگذاشته بود، به پادشاه نشان داد و گفت:« پادشاها! شما می توانید دیوهای پنهان و دشمنان خود را درپشت این دریچه ها زندانی کنید. پادشاه با حیرت به دریچه های کوچک نگاه کرد و با تعجب پرسید:« چطور می توان دیو یا دشمنی بزرگ و نادیدنی را درچنین جای کوچکی به بند کشید؟» نقاش گفت:« قبله عالم به سلامت باشند. این دیوها دیده نمی شوند که جای بزرگی طلب کنند.» پادشاه سکوت کرد و منتظرماند تا نقاش رازی را که او نمی شناخت براو آشکار کند. نقاش به پادشاه گفت:« اولین دیو پنهانی را به شما می نمایانم. این دیو درسینه شما نشسته است و شما آن را نمی بینید.» پادشاه ترسید و دست به سوی سینه خود برد. نقاش سرش را تکان داد وگفت:« نترسید! او همیشه با شماست و هرزمان که بخواهد می تواند شما را تسخیرکند. این دیو بی پدر و مادر؛ غم است که دل کس را می میرانند. هرشب پیش ازآنکه به بستر بروید، این دریچه را بازکنید و هرآنچه ازغم یا اندوه و ناامیدی و یا خستگی داشته اید با این دریچه گفته و به آن بسپارید. پادشاها! شما می توانید حتی غم نزدیکان یا رعایای خود را نیز به این دریچه بسپارید. از این دریچه سحرآمیزهیچ غم یا هراسی نمی تواند خارج شده ودوباره به قلب صاحبش برگردد و درآنجا بنشیند و روز به روز آن غم بزرگترشده و سرانجام چون دیوی گردد و دل صاحب خود را تاریک و سیاه کرده و بمیراند.» پادشاه به زیرکی نقاش آفرین گفت اما به آسانی سخنش را باور نکرد. پس پیش آمد و دهان خود را به لب دریچه نهاد وآخرین غم خود را با آن گفت. به ناگاه قلبش سبک ازآن غم شد. گویی تاریکی یا دیوی ازجانش دور شده باشد. پادشاه از خوشحالی خندید و بی اختیار لب به تحسین نقاش گشود وگفت:« تنها دستان هنرمند وسحرآفرین تو می توانستند، غم و هراس را از قلب پادشاهی چنین آسان بزدایند.» نقاش نیز خوشحال شد و به تعریف و تمجید پادشاه پرداخت و گفت:« پادشاه جوان! اینهمه را از لیاقت خود به دست آورده اید! به بند کشیدن دیوی با دلاوری، سپس بخشیدن جان به دشمنی چون دیو با جوانمردی، و گرفتن شیشه عمرش
.در دست با زیرکی ، قیمتش چنین بالاست و این هنوز تمام بها نیست
....
ادامه دارد
اکتبر 2009

domenica, 31 maggio 2009

قصه لال ها 4


قصه لال ها 4
قسمت چهارم/آخر

در این حال امام دیگری پیش آمد و از تنور داغ برافروخته از افاضات ولی فقیه استفاده کرده و گفت:« ای مردم! ما زن و فرزند وخانه و دیار خود رها کرده و راه درازی را محض رضای خدا و به خاطر شما طی کرده ایم و به اینجا آمده ایم تا به شما بگوییم که خود را نجات دهید. ای مردم تا مسلمان نشوید ، دست های شما همه آتش هستند. قدم های شما همه رو به سوی جهنم هستند واعمال شما همه آتش و فرمان هوای نفس هستند. درآتش نفس می سوزید اما نمی فهمید. ما شما را به پاکیزه شدن از نفس پلید که همزاد هر بشری است، هدایت می کنیم. نترسید و نومید از گناهانتان نشوید! خداوند مهربان است و شما را می بخشد. امر دین بر شما آسان شده است. اسلام آسان و دو پرچم و دو قدم ساده است. جهاد اکبر وجهاد اصغر. تا کفر درعالم است پرچم جهاد اصغر برزمین نگذارید و تا نفس اماره باشماست پرچم جهاد اکبر برزمین نگذارید. مبادا فریب شیطان را خورده وغافل از نفس خود شوید؛ بکشید این نفس پلید را! به آغوش اسلام بیایید و به دامن ولی ووکیل ووصی و امام و امیرمسلمین چنگ زنید تا نجات یابید. تسلیم شوید تا رستگار شوید! بدانید که امروز حجت برشما تمام شد. همه اسیران لشکر اسلام هستید. از این ساعت همسران شما برشما حرام وغنایم سپاه مسلمین هستند و هیچ حقی شما برآنها و آنها نیز برشما ندارند. کودکان شما نیز به خطا هستند. وا مصیبتا برشما! عالمی باید بر حال شما دور افتادگان ازرحمت حق بگرید! بدا به حال شما که امروز دردنیا تیغ شمشیر سپاه اسلام ودر قیامت هم آتش دوزخ را تاب نخواهید آورد.»د
ناگهان زلزله شد و از فتنه امام عالم برای لحظه ای همه چیز به هم ریخت. مردم با شنیدن این سخنان عجیب گویی که افسون ماری شده باشند، آب در دهانشان تلخ چون زهرماری شده بود. برخی توان از کف خود داده و چون گنجشکانی خشک شده بر روی زمین افتادند.
اما آخوندها(حضرات امام) دست بردار نبودند ودر این هنگام امام دیگری پیش آمد وگفت:« ای مردم بدانید که زندگی برای جانوران و بهشت برای انسان خلق شده است. از زیبایی های اینجا می بینم که فریفته جمال شیطان شده و غرق در نعمات و بازیچه دنیا گشته اید . ای مردم همه جاهل و همه غافل از یاد خدا هستید. اما ناامید نشوید. شما گاوان فربه و زنان زیبایی دارید . برای مسلمان و مؤمن شدن دو قدم بیشتر فاصله ندارید. اولین قدم را بردارید و گاوان فربه خود را برای سپاه اسلام قربانی کنید تا از کفر به ایمان تحول یابید و مسلمان شوید. دومین قدم نیز زنان شما هستند! خوب گوش کنید تا بگویم و بدانید که نخستین بازیچه شیطان زن است که از باغ عدن رانده شده است! این زنان زیبا که شما را اسیر خود کرده اند، عفریته هایی بیش نیستند. آنها بدتر ازمارسمی و افعی های خطرناک هستند. این شیاطین با یک چشمک ، قلب شما را ربوده و شما را ازیاد خدای مهربان غافل کرده اند! حالا چرا این حرف را می گویم؛ چون این جادوگران ذلیل مٌرده که خدا لعنتشان کند، هفتصد سال است که شما مردان را در حصار خود گرفته اند و نگذاشته اند پای لشکر اسلام به سرزمین شما برسد. پس دومین قدم را بردارید و به جهاد اکبر با نفس خود قیام کنید. بکشید عفریته نفس را ! لعنت کنید این زنان معلون و فریب خورده شیطان را که در قیامت نیز مارمولک خواهند شد. محبت آنان را از قلب خود بیرون کنید و شرم کنید از گناهانتان، تا حضرت حق را زیارت کنید و ندای آسمانی [حضرت امام] را در روح خود بشنوید.ای مردم به سوی دین پاک کننده شما از پلیدی ها بشتابید تا نجات یابید! من به شما می گویم؛ این نفس پلید که چون عفریتی است، آتش ها برپا خواهد کرد. فغان ها و زاری ها خواهد کرد اما نترسید. بسوزید و زاری کنید تا آمرزیده وپاک شوید و خدا را در خود ببینید! راه بهشت از میان شعله های همین جهنم می گذرد.آنکه ایمان بیاورد نجات می یابد وآنکه ایمان نیاورد کشته خواهد شد. البته به درک واصل خواهد شد ! اما شما دست خود را به ما بدهید وقدم در راه جهاد با نفس پلید خود بگذارید و هیچ نپرسید که بعد چه خواهد شد! از اسرار عالم غیب سؤال نکنید! [چون ما هم نمی دانیم!] صبرکنید! صبر! صبر...! بالاخره دری از درهای بهشت به روی شما باز خواهد شد! ازرحمت حق ناامید نشوید!
پس از سخنان حضرت امام بیکباره آسمان در هم ریخت و خورشید پنهان شد و انبوه ابرهای سیاه لشکرکشان و شتابان در آسمان پدیدار شدند. برقی بر فراز آسمان شلاق کشید و صدای غرش رعد برخاست.
مردم پا ک وساده و رنجبری که زندگی خود به کار و رنج و زحمت گذرانده و مشتی امام بیکار و دغلکار وشعبده باز ندیده و نمی شناختند، تمام این تاتر را باور کردند و از شنیدن این خطابه ها وعتاب ها چنان ترسیده وغمگین شده بودند که زانوی غم به بغل گرفتند و زنان به حال خود گریستند. چند تایی هم چنان پاک و ساده بودند که از شدت وحشت درهماندم قالب تهی کرده و مٌردند و چند تایی هم از شنیدن این سخنان از ترس قیامت خود دیوانه شدند و سر به بیابان نهادند. برخی ازمردان نیز با نفرت به زنان خود نگریستند. ناگهان کسی از میان جمعیت فریاد زد:« بکشید گاو ها و این عفریته ها را! بیرونشان کنید! سنگسارشان کنید! ! نمی خواهیم شهر ما با خاک یکسان شود!ما می خواهیم دو قدم برداریم! جهاد اصغر و جهاد اکبر!..» بدینگونه از گفته های حضرت امام فتنه عظیم تری از زلزله برپا شد. چیزی نمانده بود که شهر به هم بریزد و مردم قبل از مسلمان شدن(ملایک قبل از آدم شدن) به جان هم بیفتند! عاقلان شهربه میان مردم دویدند و جمعیت را آرام کردند. حضرت خلیفه بادی به غبغب انداخته بود و وزیر با تحسین به علما می نگریست. سرداران با خود فکر می کردند که زبان تیز این علما در ترساندن مردم کار صدها هزارتیغه شمشیر را آسان می کند. پیر(دوست) که از شنیدن این کلمات می لرزید و از لرزه او زمین در زیر پایش به لرزه افتاده بود، به ناگاه خروشی کرد و قدمی تند به سوی جماعت جانوران برداشت و انگشت خود را رو به سوی حضرات گرفت و برسرآنان فریاد کشید:« لال شوید!» حضرات لال شدند. پیربا صدایی که از خشم می لرزید گفت:« لال باد زبانتان که زنان پاک و همسران و مادران سرزمین مرا عفریته و افعی وابزار شیطان خواندید! شرم می کنم از شنیدن این حرف ها، چگونه خدایی دارید که به نام او این حرف ها را می زنید! لال شوید و نگویید نفس! عفریته! ملعون! عفریته زنان سرزمین من نیستند که خواست خدا را درآفرینش بشر دنبال می کنند. چه کس آنان را لعنت کرده است وچرا؟ شما که می گویید:« نفس!» بیخبر ازخودهستید که عفریته نفس در زیرتاج وعمامه وـ پنهان درتار وپود اندیشه های قدرت پرست شماست!
کدام نفس عفریته و خطرناک و اهریمنی است؟ آن نفس که بر تن دو آدمی حکم می راند تا اراده خداوند درآفرینش تحقق یابد و زندگی و نسل بشر به خواست خدا ادامه یابد و دو انسان یار و مددکار هم باشند و در سختی های زندگی تنها نمانند! یا آن نفس قدرت پرستی که بر قلب شما حاکم است وبرجمیع آحاد حکم می راند! حکم برسلطه گری، حکم برکشتن، حکم بربی عدالتی، حکم برنفرت و کینه، حکم بر بردگی و اسارت، حکم بر فقر و در به دری انسان ها و حکم برجدایی مادر و فرزند و یتیمی کودکان و پاره کردن جگرها و حکم برسوزاندن وحکم برظلم می دهید. آیا خطرناک نیست آن نفس قدرت پرست و سلطه گر شما که برمردان سرزمین من حکم ریختن خون یکدیگر را میدهد. آیا خطرناک نیست آن نفس قدرت پرست شما که برجدایی مردم سرزمین من حکم می دهد. آیا خطرناک نیست آن نفس قدرت پرست شما که با نام خدا، در میان مردم یکدل و یکرنگ سرزمین من فتنه افکنده است.
چه مانده است که از بهر و از برای قدرت نکرده باشید؟ نفس قدرت پرست و سلطه گر شما ، نه زمان می شناسد و نه مکان! هفت بیابان و هفت دریا وهفت سلسله کوه را به زیر پا می گذارید تا بیایید و مردان را بکشید و سرزمین ها را به خاک وخون وآتش بکشید و ثروت های آنان را به غارت ببرید و کودکان را یتیم کنید و زنان و دختران را به کنیزی بگیرید وآنان را عفریته های شیطانی بخوانید و برای آمرزش گناهانشان آنان را راهی حرم حضرت خلیفه می کنید و مردانی را نیز خواجه کرده و بر حفاظت حرم حضرت خلیفه می گمارید و این همه از برای خداست و اینهمه راه دین وعدالت است ؟ الله ! الله از فتنه های شما که فتنه گری صد فاحشه را در برابرش پشیزی نیست و زبان را از گفتنش شرم می آید. هیولای هفت سر و نفس قدرت پرست ، نه بلعیدن انسان ها سیرش می کند و نه بلعیدن سرزمین ها و آبادی ها و تمدن ها و فرهنگ ها! نه لذت بردن از زنان سیرش می کند و نه لذت بردن از مردان وکودکان، نه ازکشتن و [جهاد] سیر می شود و نه ازاعدام و نه از گردن زدنها و آتش زدنها! نه از دروغ ساختن خسته می شود و نه از دروغ گفتن!
راه رسیدن به قدرت از میان شعله های ظلم و رود مرگ و خون و فریب می گذرد و دراین راه قدم نهاد ه اید و خدایی را بنده نیستید! آیا شرم نمی کیند که دیو خفته نفس را بیدار میکنید وبه جان مردم پاک و ساده می اندازید تا روز و شب از ترس شیطان و همزاد خود بترسند وبلرزند و زار و ناتوان شده و از هستی خود بیزار شوند وسرانجام در برابر شما به زانو درآیند و هستی خوار شده خود را تسلیم امر شما کنند وشما نیز از سرتفریح برذلیل شدگان کافر بخندید. ترساندن و این ذلت انسانی نه طریق رسیدن به خدا که طریق سلطه گری شماست و هیهات از دغلکاری شما قدیسیان! آیا فکر کرده اید که مٌردن تنها برای مردم است و برای شما قدیسیان نیست! نمی فهمید زیرا عفریت قدرت فهم شما را خورده و قلب شما را بیمار کرده است. نمی فهمید آن مردم ساده وپاکی که مٌردند و آن دیگرانی که از ترس دیوانه شدند، دلیل بر اعمال ظالمانه شما قدیسیان هستند. نمی فهمید انسان ها از دروغ های شما می میرند. نمی فهمید دروغ های شما نورامید را در قلب مردمان کشته است. نمی فهمید مردم دیر یا زود آگاه می شوند؛ فردا یا صد سال بعد. نمی فهمید که از راه ظلم نه خدا را می توان یافت و نه دری از بهشت در زمین یا آسمان باز میشود و ظلم راه وطریق رسیدن فقط به قدرت است! نمی فهمید که از نخستین ظلمتان و نخستین دروغ و نخستین قربانی بیگناه، خدا شما و قلب شما را ترک کرده است و شما امروز دیگر حجتی نیستید! نه! نمی توانید بفهمید زیرا نظامی قدرتمند شده اید که تا به فلک می روید اما فرو خواهید ریخت. امروز شمشیرهای شما بر فرق و بر زبان مظلومان و ستمدیدگان فرود می آیند و فردا شمشیرهای دیگری بر فرق شما فرود خواهد آمد. نسیم ظلم شما برسرزمین ما وزیدن آغاز کرده و نمی فهمید که راه نجات بشر از میان شعله های ظلم وستم شما نمی گذرد!از ظلم کردن نمی ترسید وآب این آسیاب را تندتر می کنید و نمی فهمید که اگر ظلم کنید، حتی خدا هم نمی تواند شما را ببخشد و یا کاری کند و چرخه بی پایان ظلم در جهان توقف نمی یابد. و تخم ظلم در باغچه شما نیز بذر خواهد داد! بکشید، کشته خواهید شد! تجاوز کنید به شما تجاوز خواهد شد! به آتش افکنید، به آتش افکنده خواهید شد. یتیم کنید، یتیم خواهید شد! دروغ گویید وفریب دهید، فریب داده خواهید شد! محبت را دریغ کنید، محبت از شما دریغ خواهد شد! برفرق ها بکوبید، برفرقتان کوبیده خواهد شد. آواره کنید،آواره خواهید شد. نفرین کنید، نفرین کرده خواهید شد! بسیار می گویید اما کم می دانید و هیچ نمی فهمید که مقدس کسی است که نیروی عشقش به انسان، چرخه ظلم را متوقف کند! بروید! هفتصد سال مردم از شر شما آسوده بودند و چون ظلم نمی کنند و چون خدا را ترک نکرده اند ، خدا هم ترکشان نکرده است و به ولی و وصی و وکیل و امیر وجانشین خدا، و امام، و سپاه شما، نیز نیازی ندارند تا نجات یابند. افسونشان نکنید تا احمق شوند و بشری را به جای خدا گیرند! هفتصد سال است که بر روی زمین خدایی می کنید، نشان دهید درکجا بهشت عدالتی ساخته اید! اگر زندگی فقط همین دنیاست که وضع ما از شما بهتراست و شما در حسرت زندگی زیبا و آباد ما هستید. اگر حرف برسرآخرت و قیامت است، بازهم وضع مابهتر است زیرا نکشتیم، آتش نزدیم، تجاوز نکردیم و زنان رابه کنیزی خود نگرفتیم،کودکان یتیم نکردیم وکاخی از دروغ نساختیم. اگرحرف برسر خداست که چون ظلم نکردیم و قلب خود را نیالودیم، خدای خود را گم نکرده ایم. اگرحرف برسردین وآیین زندگی است، می پرسم شما را چگونه آیینی است که اول آن ترس از گناه وآخر آن نیز دوزخ گناهان ومرگ است و عشق را درآن حرمت و مقامی نیست! آمدید تا رشته های پیوند بین مردم را پاره کنید. تخم کینه و نفرت پاشیدید و گفتید که تیغ کشیده و یکدیگر را بکشند تا پاک از گناهان خود وپاک ازگناه پدر خود حضرت آدم شوند. بسیارگفتید اما نگفتید که حق مردم در آیین شما چیست؟ آیا مردم را هم حقی است یا که تمام حق و تمام محبت به ولی وفقیه و به حضرت امام تعلق دارد.! همه به قربان ولی فقیه وحضرت امام شما! چرا؟! هیهات ازذلتی که زاده نفس پلید شما قدیسیان است! عفریته تقدس را به خدمت عفریت قدرت گرفته اید و قلب های شما کور از دیدن ظلم های شما شده اند، آیا شما باید از نفس بزرگ و پلید قدرت خود در حضور خدا شرم کنید یا این بندگان خدا باید از نفس کوچک و ذلیل خود تا به ابد ازشما شرم کنند! بروید از اینجا!د
در اینجا خدا خود حضور دارد و هیچ بشری جانشین او و مقدس نیست. در اینجا انسان کار خدا را تکمیل می کند و هر دو با هم در پهنه آفرینش حضور دارند. در اینجا حتی خدا هم صاحب سلطه و قدرت نیست. نمی فهمید که قدرت چنان ناپاک بود که خداهم از آن گذشت و آن را تقسیم و به مخلوق خود بشر(و دیگر مخلوقات خود) تفویض کرد. در اینجا زمین و کوه و دشت و رود و دریا و درختان و... همه هدیه خدا به انسان از زن و مرد است تا به خرمی برآن زندگی کند و در دامنش فرزندان خود به سلامت وشادمانی پرورش دهند. این خاک برای فتح و فتوحات و ثبت نام شما فاتحان نیست. دراینجا آزادی وآبادی هست و قدرت خدا، در میان صاحبان کفایت و تدبیر تقسیم شده است و شمشیر عدالت را نه بر فرق سر مردم بینوا که برفرق سر ظالمان فرود می آورند. این است راز سرزمین ما که از شرشما درامان ماند ه است. بروید از سرزمین ما و بدانید، این شما هستید که هرگز خدا را نخواهید دید. زیرا با ظلم و خون و دروغ و فریب بین خود و او فاصله افکنده اید.
پیر (دوست) ساکت شد. نفس در سینه ها حبس شده بود و نگاه ها خیره به او می نگریستند. زبان ها در کام ها خشک شده بودند. هیچ موجی از حرکت یا جنبش در میان جمعیت دیده نمی شد. آنان کمترسخنان خشمگین یا حقیقت تلخی را از زبان پیر(دوست) شنیده بودند. جماعت جانوران دندان های خود را به پیر نشان دادند. پیر گامی بلند به سوی آنان برداشت و با خشم چوبدستی خود را در برابر آنان برزمین زد. صدایی بلند چون رعد برخاست. همه ترسیدند. و به ناگاه در برابر دیدگان حیرت زده آنان اتفاق عجیبی افتاد. حضرت خلیفه و وزیر اعظم وعلمای عظام و سرداران وجیه، همه به درون پوستین هایی که بر دوش انداخته بودند رفتند و در یک چشم به هم زدن به جانوران درنده ای تبدل شدند و در دم نیز به سوی پیر و مردم حمله کردند. شاید این متعصبین می خواستند که آنان را مسلمان کنند وپوست وگوشت کفر هفتصد ساله را از استخوانشان جدا کرده و پاکشان کنند اما پیر(دوست) خود را در بین آن جانوران و مردم قرار داد. دستان خود را گشود و آستین های پهن و سپیدش چون دیواری بین مردم وجانوران آویخته شد. جانوران پنجه های قدرتمند و دندان های تیز خود را بر دستار او کشیده و آن را پاره کردند. پیر با غرشی چون صدای طوفان آن درندگان را عقب می راند اما آنها دوباره حمله می کردند. مردم از ترس برجای خود خشک شده وبرخی نیز از ترس قالب تهی کرده بودند. در این هنگام پیر به سوی آسمان نگریست و ازآسمان یاری خاست. غرش رعد برخاست و برق جهنده ای برسر جانوران فرود آمد و در دلهای وحشی آنان ترس افکند و آنها را قدمی به عقب راند اما درندگان دست بردار نبودند ومی خواستند حمله کنند و کافران را از هم بدرند. به ناگاه طوفانی سیاه و سهمگین برپا شد. رعد و برق و طوفان چنان هنگامه ای برپا کردند که درندگان ناچار از فرار شدند و رو به سوی جنگل گریختند. مردم نفس های حبس شده خود را از درون سینه بیرون دادند اما هنوز می ترسیدند و با چشمان وحشت زده درندگان را با نگاه خود دنبال می کردند. درندگانی را که آمده بودند تا آنان را از بی خدایی نجات دهند و از پلیدی هیولای نفس و چشمک شیطان و عفریته زنان رهایشان کنند و به آنان شرم را بیاموزند امابا یاری دوست طینت ناپاکشان آشکار شد و بدون شرمی به سوی سرانجام خود رفتند. پیرمرد با آرامش دو دستش را به نشانه پایان یافتن فتنه و بلا برهم زد. آسمان آرام شد وابرهای سیاه به کناری رفتند. هوا به گونه عجیبی سرد شده بود وآفتاب رنگ پریده و بی رمقی از میان ابرها نمایان شد. مردم چنان خسته و زار بودند که مردگان بیرون آمده از درون قبرها را می ماندند. آنچه از رنج و بلا در یک روزگذشته بود برای هفتصد سال کافی بود. روانه خانه های خود شدند تا غبار این روز طوفانی از دل وجان خود بتکانند و چراغ خانه را روشن کنند و شب تاریک را پشت سرنهند و فردا در روشنای روزی نو تاریکی دیروز را فراموش کنند. مردم در قلب خود خوشحال بودند که نجات یافته بودند و شکرگزار دوست بودند که ترکشان نکرده و در این جهان پٌر فتنه و بلا رهایشان نکرده بود.
ساحر پیر ایستاد تا مردم رفتند و با نگاه محبت آمیز خود آنها را بدرقه کرد. اومردم را دوست داشت. آنان هیچگاه در حق او یا در حق یکدیگر ظلم نکرده بودند و همه به یکدیگرعشقی پاک و بی ریا داشتند. این عشق به او قوت می بخشید تا قدرت آسمان را نیز به خدمت خود گیرد و مردم را در برابر بلاها حفظ کند. واین عشق مقدس تنها دلیل بر ماندن او درکلبه کوچک زمینی اش شده بود. پس به کلبه اش برگشت. هوا سرد شده بود و زمستان در راه بود. بر روی تخت چوبی خود دراز کشید و درکمال آرامش به خواب رفت وخفت.
دختر زیبایی در پشت پنجره خانه ایستاده بود وبه آسمان می نگریست. غروب در افق دور فرو می رفت و نخستین ستاره درشت درآسمان چشمک می زد. دختر زیبا به ستاره می نگریست که ناگهان و در نهایت تعجب پیر را دید که سوار بر ابری کوچک و سفید به سوی آسمان بالا می رود. دختر زیبا چنان به هیجان آمد که خواست فریاد بزند اما نتوانست. شتابان از کلبه بیرون آمد و شروع به دویدن کرد. ابرکوچک در دست باد به سوی برج بلند شهر می رفت. دخترک دوید و دوید تا به پای بلند ترین برج شهر رسید. ازهزار پله آن بالا رفت تا به بالای برج رسید. از فراز برج به آسمان نگریست. شادمانی عظیمی قلب دخترک را دربر گرفت. ابرکوچک به ابرهای بزرگ پیوسته بود
و گلوله های سفید و شاد برف رقصان وچرخان از آن بالا به سوی زمین فرود می آمدند..و
زمستان سفید و پاک با بارش بلورها روشن برفی اش فرا رسیده بود.د

پایان!

:درحاشیه قصه
درآستانه تآتر انتخاباتی اخیر جمهوری اسلامی در ایران، چهار کاندید منتخب و مورد تأیید ولی فقیه و علمای مجلس خبرگان برای رأی دادن به مردم معرفی( تحمیل) شده اند. افرادی که در سال 67 13و درجریان قتل عام زندان سیاسی بیگناه ازسران رژیم بوده اند. یکی نخست وزیر و دیگری رییس مجلس و دیگری از صاحب منصبان نظامی بوده است و هیچکدام نیز مسؤلیتی در قبال این کشتار و قتل عام نمی پذیرند و پاسخی نیز به سؤال مردم به نقش خود در این جنایت و سایرجنایات ضدبشری رژیم ندارند یا نمی دهند گویا که در ساختار این نظام و درکشتار وسرکوب مردم، تنها ولی فقیه و وزارت اطلاعات نقش داشته اند و این مسؤلین سابق نظام، تماشاچی بوده اند! در مجموع به نظر نمی رسد که ماهیت قدرت ازخلافت خلفا و یا حکومت اٌمرا وپادشاهان وتا جمهوری اسلامی و.. ازهزارسال قبل تا هزار سال بعد در بنیان های خود تفاوتی کرده باشد. عفریت قدرت وعفریته تقدس برکله ولی فقیه و حضرات(امامان) و بقیه.. حاکم است و از گذشته تا به امروز حق از آن مردم نبوده یا نیست که حق تنها به یک نفر(ولی فقیه یا امام ) تعلق دارد! امید است که روزی این بساط برچیده شود و امید است که در آینده بازی و افسونگری تقدس بشری و تسلط و برتری قدرت یک بشر برسایرآحاد، برچیده شود و ضرورت عقل وآزادی که تضمینی برای دموکراسی وشرکت همگان در یک زندگی انسانی و اجتماعی است، در قرن بیست ویکم در ایران عزیز نیز فراهم شود. تا آن روز درود و تعظیم در بر تمام مبارزات و مقاومت هایی که در داخل وخارج ایران علیه استبداد و علیه سلطه گری ولی فقیه وآخوندها، درجریان است و با آرزوی پایداری هرچه بیشترآنان.ن
ملیحه رهبری
http://malihehrahbari.blogspot.com
mrahbari@hotmail.com

domenica, 24 maggio 2009

قصه لال ها 3


قصه لال ها 3
قسمت سوم

روز بعد پیرمرد به درون طویله آمد وگله جانوران عجیب را برداشت و رهسپار شهر شد. گله خلفا و وزرا و علما و... درطول راه با حیرت به زیبایی های اطراف خود نگاه می کردند. هرچه بیشتر نگاه می کردند متحیرترمی شدند؛ جنگل و تپه ها وروخانه ها و زمین و مزارع همه آرایش شده با زیباترن رنگ های دلگشا و روح افرا بودند ودر سراسر زمین حتی یک وجب خاک سیاه نیز به چشم نمی خورد. آنهمه زیبایی وآبادی نه درعقلشان می گنجید و نه در وصفشان! زندگی چنان شاد و زیبا می نمود که از همان ابتدا فریاد: حرام! حرام! گفتن علما بلند شد و چون نمی توانستند حرف بزنند مثل میمون شروع به ورجه ورجه کردند. حضرت خلیفه با خود فکر می کرد:«حال که مٌرده ام اما اگر دوباره به دنیا برگردم این شهر را فراموش نخواهم کرد و بر روی زمین بهشتی چنین آسمانی خواهم ساخت و خود خلیفه آن خواهم شد.» وزیر که قدرتمندترین مرد دستگاه خلافت بود و همواره در حال فرمان دادن وآماده کردن نیرو و ساز و برگ جنگی و لشکرکشی و نابودی شهرهاو بلاد کفاردر عالم بود، با خود فکر می کرد:« اینجا باید سرزمین اجنه یا پری ها باشد ، اینهمه زیبایی کار آدمیزاد نیست! افسوس! کاش شهری به این زیبایی ساخته و از خود به جا می نهادم که تا جهان برپاست نام من هم باقی می ماند. اما که ما کشتیم و ویران کردیم ودست آخر هم سری سنگین از مار زهرآگین و این پوستین درندگان برتن نصیبمان شد. افسوس!»
جماعت علما از ابتدا به اینهمه زیبایی با دیده شک و تردید نگاه می کردند. مگر نه آنکه زیبایی از فتنه گری های شیطان است! حضرات با خود چنین فکر می کردند:«ببین آسمان هم از فتنه شیطان درامان نیست. همه جا ساکت است نه صدای اذانی به گوش می رسد و نه قاری قرآنی و نه بانگ مسلمانی. باید که اینجا طبقه اول آسمان باشد و شاید در این طبقه، آسمانیان درجهل
«!مرکب هستند و خدا ما را برای هدایت آنان فرستاده باشد! پدری از آنان درآوریم که کفردانشان بترکد
رفتند تا به میدان زیبای شهر رسیدند و با راهنمایی پیرمهربان درگوشه ای از میدان بر روی نیمکت های سنگی نشستند. کف میدان از مرمر سفید سنگفرش شده بود و ازپاکیزگی می درخشید و مجسمه هایی تراشیده از مرمر رنگین به به دست هنرمندانی توانا به میدان زیبایی خاص و چشم گیری بخشیده بودند. آب گوارای چشمه ها در چهار گوشه میدان با آواز دلانگیزی درحوض های مرمر می ریختند. آفتابی زرد چون طلا ازآسمان می تابید و به میدان جلای خاص بخشیده بود. هوا هم در اعتدال بود.
جمعیت انبوهی در میدان شهر جمع شده بودند. برخی با ترس و برخی با دلسوزی به این آدمیان بدبخت که بر روی سرخود عمامه یا تاجی از مار و بر بدن برهنه خود پوستین جانوری را کشیده بودند، نگاه می کردند. اگر این مردم خبر داشتند که یک روز حکومت این جانواران برابر با جنگ و نابودی وویرانی تمام سرزمینشان خواهد بود و اگر خبر داشتند که در چشم و دل آنان ایشان کافرهستند و آمده بودند تا خونشان بریزند و به جان و مال آنها تجاوز کنند و خود و کودکانشان را به اسیری و کنیزی ببرند، آنگاه بین آنها و این جانوران نفرت و کینه ای مقدس تا به ابد حاکم می شد اما که خبر نداشتند و با ترحم به این بدبخت ها و سرنوشتشان نگاه می کردند.
در وسط میدان هم خلیفه و وزیر و علمای دین و سرداران با حیرت به این مردم عجیب و غریب نگاه می کردند که ساکت وآرام و معقول و بدون هلهله یا فریاد و هیاهو در جای خود ایستاده بودند. مردان اغلب جوان و خوش سیما و برومند و زنان زیبا و خوش قامت بودند. محبت و دلسوزی از نگاه هایشان می بارید و بر روی لبانشان لبخندی که نشانه صفا و صمیمت بود، به چشم می خورد. به نظر می رسید که زندگی خوبی دارند و همه لباس های عجیب و قشنگ و رنگینی بر تن داشتند. گویا برای جشنی آمده بودند اما سر وصدایی به گوش نمی رسید. چنان سکوتی برقرار بود که خلیفه و وزیر و علما با خود فکر می کردند:« نه عادی نیست! باید سری درکار باشد! شاید این مکان سرای موقت یا شاید هم سرای آخرت ماست و این انسان های بسیار زیبا و آرام هم ملایک بهشتی هستند و آمده اند تا ما را با خود به بهشت ببرند. ما در راه جهاد کشته شده ایم و باید به بهشت برویم و خداوند خلف وعده نمی کند!» خلیفه که عادت داشت تمام نعمات جهان و تمام زیبایی های آن را در خدمت خود ببیند و به این امرباور داشت، در دل خود دعا کرد:« ای خداوند یک حرمسرا از این حوریان چون صدف وملایک چون مرجان را نصیب ما بفرما! ما در دنیا صاحب جلال و جبروت بی پایان واز جمله شکرگزاران رحمت های تو در عالم بودیم. ما را ازنعمات دٌرشت آخرت نیز بی نصیب مگذار!» اما اندکی بعد افکار شرورانه و همیشگی(مارهای پنهان) در سر خلیفه به جنبش درآمدند واوکشف بزرگی کرد. به هیجان آمد و با خود گفت:« فهمیدم! این جماعت نه ملایک هستند و نه مسلمان زیرا که ذکر حق نمی گویند! به گمانم که اینها جماعتی از کفارساده و بی زبان هستند که باید آدم شوند. افسوس که ما لال شده ایم اگر لال نبودیم همه آنها را آدم و مسلمان می کردیم. تا ازسادگی و یکدستی (مادون شریعت) درآیند و بعد خودشان دو دسته(حق و باطل) بشوند و بعد هر دسته، اسلامی جدا داشته باشد و بعد هراسلامی چند شاخه شود و بعد برسرشاخه های اسلام دعوا کنند و بعد شمشیر به دستشان می دادیم تا برای یکدست کردن اسلام و برای حفظ بیضه نظام، هرچه مخالف و معاند و منافق ومبارز و مقاوم ومصدق ومدبرو معلم وم...م...همه میم ها را بکشند و خلاصه اینطور ساده وپاک نباشند و مثل ملایک بیگناه ما را نگاه نکنند. طوری نگاه میکنند که انگار جانور دیده اند!
چند نفری که عاقالان شهر بودند و به کارهای شهر رسیدگی می کردند، پیش آمدند و از پیرمهربان پرسیدند که اینها چه جور جانورانی هستند و ازکجا پیدایشان شده است وبا ما چه کار دارند ویا که ما باید با آنها چه کنیم؟» پیر گفت:« از خودشان بپرس!.» عجیب بودکه در این لحظه ناگهان زبان همه آن جانوران عجیب باز شد و تا زبانشان باز شد، فراموش کردند که برفراز کله های خود مار و بر دوش خود پوستین خرس یا میمون یا گرک و گراز وکفتارو.. دارند. نخست خلیفه بود که با پٌر رویی پیش دوید و در برابر جماعت ایستاد و گفت:« من خلیفه مسلمین و ولی امر و امام و وکیل و وصی و امیر و نماینده خداوند عالم بر روی زمین هستم. من آمده ام تا بساط کفر و بی خدایی و شیطان پرستی را از سرزمین شما برچینم. آمده ام تا از برای خدا، شما را مسلمان کرده و از قید و بندهای شیطان آزاد کنم. به زبان خوش به شما می گویم که مسلمان شوید تا گناهانتان آمرزیده شود اما اگر از فرمان من که همان فرمان حق تعالی است، سر پیچی کنید، ریختن خون شما به دست سپاه اسلام حلال خواهد بود. من خلیفه مسلمین هستم و اراده من بر نیمی ازجهان حکم می راند. مرا سپاهیان بسیاری است و می توانم در کمتر از یکروز سرزمین شما را با خاک یکسان کنم. اما به شما مهلت می دهم. یا مرگ یا اطاعت ازما ، انتخاب با شماست!» مردم از شنیدن حرف های او متحیر شدند تا به حال چنین جانوری ندیده و چنین سخنانی را نشنیده بودند اما همچنان ساکت ماندند. عاقلی پیش آمد و به پیر گفت:« این مردٍ بی خبر ازشکل و شمایل خود اگر دیوانه نباشد، بدون شک جانور بسیار خطرناکی است. او از کدام خدا و کدام شیطان حرف میزند؟ ما خدای خود را گم نکرده ایم تا او را در نزد خلیفه مسلمانان پیدا کنیم. ما را خدایی است کهن و مهربان به نام دوست که در بین ما حضور دارد و او را می شناسیم. چون هست، نیاز به جانشین و ولی و وصی و وکیل و امیر ندارد. ما را نیازی نیست که با ریختن خون یا با تیغه شمشیریا اسیری و کنیزی زنان وکودکانمان، خدا را بشناسیم و یا در قلب خود او را بنشانیم. ما ظلم درحق یکدیگر و عملی ناشایست نکرده ایم. قلب خود را از تنفر و کینه و تزویر پٌر نکرده ایم، خدا هم ما را ترک نکرده است ! بهتر است این جانور اینجا را ترک کند!» پیر خرسند از این جواب، به سوی خلیفه نگریست! خلیفه از شنیدن سخنان کفرآمیز مرد عجم، چنان به خشم آمد که به سوی او حمله کرد تا با دندان های تیز و چنگال های خود او این کافر نابکارخدانشناس را چون گرگی بدرد وبه سزای اعمالش برساند اما با اشاره پیر(دوست) درجای خود خشک شد و دوباره زبانش لال شد. بعد از او جناب وزیر پیش آمد و در برابر مردم ایستاد و بی خبر از خود، همان سخنانی را که درعمر خود همیشه گفته بود، تکرار کرد :« ای مردم، خوب گوش کنید! دوران کفر گذشته است وآخر زمان شما و پایان زندگی غرقه در عشرت وشهوات و کفرو فسادتان فرا رسیده است! نه راه پس دارید و نه راه پیش، لشکراسلام از شرق تا غرب واز شمال تا به جنوب عالم خیمه خود را زده است و جهان را در قبضه شمشیر خود دارد و وجب به وجب زمین را از لوث وجود کفارو شیاطین پاک و طیب و طاهرکرده است! به فرمان خلیفه خدا و ولی امر مسلمین گردن نهاده و سر تسیلم فرود آورید تا جان و مال و ناموس شما ازسر رحمت به شما بخشیده شود. بترسید از تیغه شمشیرما که اگر برفرقتان فرود آید، اززخم آن جان سالم به در نخواهید بردو بترسید از سپاه قدرتمند و از اقتدار نظام ما که تا خشت آخرخانه های شما را ویران خواهد کردو بدانید که به کوری چشم دشمنان، اسلام عزیز سایه خود را برسربلاد عالم افکنده است. نه به چپ بنگرید و نه به راست، نه به بالا و نه به پایین، نه به پشت سر و نه به پیشرو، راه فراری نمانده است. طاعت و تسلیم راه نجات شماست! ای بزرگان شهر بروید و با یکدیگر مشورت کنید. انتخاب با شماست؛ آزادی یا بردگی!» وزیر این را گفت ودوباره لال شد. پچ پچ عجیبی در میان مردم افتاد وآنان که هیچگاه چنین تهدیداتی نشنیده بودند، از یکدیگر می پرسیدند که اسلام دیگر چیست وخدای این آدمیان عجیب کیست؟ ما که وحشی نیستیم چرا به جای عقل و حوصله و صبر و تدبیر، با زور و با تهدید و با زبان شمشیر با ما حرف می زنند؟ اگر قرار است که دین دیگری انتخاب کنیم، چرا باید بزرگان شهربه جای ما تصمیم بگیرند ؟ ما همه سواد و فهم برای دانستن حقایق نو داریم!» پیر(دوست) پاسخی نداد و درحالیکه از شدت خشم صورتش به کوه آتشفشانی درآستانه انفجار شباهت یافته بود،به سوی بقیه اشاره کرد.
آنگاه علمای رکاب حضرت خلیفه پیش آمدند و زبان آنها نیز جملگی باز شده بود و همچنین فراموش کره بودند که همگی چه شکل و شمایل بی پرده ای دارند. جملگی همان حرف های همیشگی برای خلق الله را با حرارت زیاد تکرار کردند. اول ولی فقیه در برابر جمعیت قرار گرفت و گفت:« امان! امان! هفتصد سال و اندی از آفتاب اسلام می گذرد و شما در تاریکی کفر و جهل و بی دینی چون خفاش کور مانده اید! البته من می بینم که شما زندگی خوبی دارید اما به شما بگویم که فریب زندگی دنیا را نخورید که بعد از مرگ همه اهل جهنم خواهید بود. ای مردم من شما را به سوی بهشتی دعوت می کنم که پهنای آن آسمان و زمین است. ای مردم از دعوت ما نترسید که ما خیرخواه شما هستیم. به اسلام دین محبت گردن نهاده و با خلیفه خدا که ولی و وصی اوست، بیعت کنید و خمس و زکات مال خود را به ما و برای پشتیبانی از سپاه اسلام رد کنید تا از گناه پاک شوید. گناه! ای مردم شما از فرق سر تا به نوک پایتان غرق در شرک و بی دینی وگناه هستید اما نه اینهمه را می بینید و نه آن را می فهمید! ! نفس ! نفس ! شما نمی فهمید که نفس پلید و شریر وهیولایی همزاد خود دارید که تا آن را نشناسید ونکشید خدا را به دل نخواهید دید. شما کجا توانسته اید خدای عالم را ببینید! یا که او در میان شما حضور داشته است! کفرشما سنگین است زیرا هم جاهل و هم غافل هستید. برای وصل به خدا باید زاری کنید. چرا کفر می گویید! توبه ! توبه کنید به درگاه خدای مهربان! تنها راه نجات طاعت و مسلمانی است. مسلمان شوید و شمشیر بردارید و تا کافری در عالم باقی است در رکاب خلیفه خدا جهاد کنید و بکشید و کشته شوید تا آمرزیده شوید. اگرازجهاد بگریزید، درچشم خدا همان جانوران هستید! شمشیر بردارید و کفار را بکشید ، حتی اگر پدر یا مادر و برادر و خواهر و فرزند یا همسایه شما باشد، بکشید تا پاک شوید. ای مردم گریه کنید! گریه کنید به حال خود که هفتصد سال از ظهور اسلام عزیز می گذرد وشما دور و بی خبراز رحمت خدا در جهل و تاریکی چون خفاشان کور به سر برده اید! نه جهاد اکبرکرده اید و نه جهاد اصغر! ای مردم امروز آفتاب اسلام برشما ظهور کرده است، چشم بگشایید و از شوق دیدن آفتاب گریه کنید! گریه
کنید! گریه....»ه

پس از گفتن این سخنان ولی فقیه خود شروع به گریستن کرد. زبان در دهان مردم خشک شده بود وازآنجا که تا به امروز چنین نوع آدمی را ندیده و چنین سخنانی را نشنیده بودند، با چشم های ازحدقه بیرون آمده هاج و واج به ولی فقیه نگاه می کردند که ماری بربالای سرش می رقصید و پوستینی نیز بر شانه خود افکنده بود.
ادامه دارد...

24، 05، 2009
ملیحه رهبری
http://malihehrahbari.blogspot.com
mrahbari@hotmail.com

venerdì, 15 maggio 2009

قصه لال ها 2


قصه لال ها 2
قسمت دوم

وزیروآخوندها(علما) و سرداران و فاتحان وبقیه، با دیدن این صحنه چنان ترسیدند که مثل موش یا خرگوش شروع به لرزیدن کردند. پیرمرد با خشم فریاد زد:« بلند شوید!» همه از روی زمین بلند شدند و ایستادند. پیرمرد پیش آمد و عمامه یا کلاه خودهای آنان را برداشت و همه را برزمین کوبید.آنها به شکل افعی یا مارهای گوناگون شدند و پیرمرد مارها را برداشته و با دست خود آن را تاب داد و برسرآنان نهاد وگفت:« خوب گوش کنید ای لال های بدبخت! هریک از شما که فکر می کند این مار به دست من و نه به دست خود شما خلق شده است، دست خود را دراز کند و آن را از سرخود جدا کرده و برزمین اندازد.» خلیفه که هنوز هم فکر می کرد این داستان ها همه آزمایشات هستند و دست آخر همه چیز به نفع جمع آنها تمام خواهد شد ، با اشاره دست به وزیرو سردارانش فرمان داد تا جلو بیایند و مار را از سر او بردارند. هیچکدام ازآنها حتی نیم نگاهی هم به خلیفه ابله مسلمانان نکردند و از ترس مثل چوب خشک شده برجای مانده بودند. وزیر که مثل خلیفه خنگ نبود و آگاه بود این مار را خودش بالای سرش کاشته است و خوشحال بود که یک اژدها نیست وگرنه کمرش می شکست، باخود فکر کرد که بهتر است دستم را پیش ببرم تا مار دستم را نیش بزند شاید مرگی در کار باشد و از این برزخ نجات پیدا کنم شاید مرحله بعدی راحت تر باشد. دستش را دراز کرد اما مار با خیال راحت آن بالا نشسته بود وحتی دست وزیر را نیش هم نزد اما از کله او هم کنده نمی شد. بعد ازوزیر بقیه هم جرأت کردند و دست به سوی کله خود بردند تا شانس خود را امتحان کنند.آخوند های رکاب خلیفه که مثل همیشه زرنگ بودند ،فکرکردند که خداوند مهربان یک امتحان در سر راه بهشت برای آنها نهاده تا ببیند آیا آنها خود را شایسته بهشت می دانند یا نه. برای عبور از این آزمایش دست دراز کردند تا مارها را از سرخود جدا کنند اما هیچ ماری از کله آنها جدا نشد ومارها همچنان آن بالای کله ها نشسته بودند. تنها سرباز بود که دست پیش برد و با خشم مار را از سر خود جدا کرد وآن را بر زمین زد اما مار نیز چنان دست او را نیش زد که سرباز از قعر جگر نعره ای زد و دست برقضا زبانش هم باز شد. از شدت درد به تلخی شروع به گریستن کرد و به پیرمهربان گفت:« من یک دهقان هستم و تو اگر تو خدا هستی، به من هیچ نیازی نداری وخودت ازعهده کارهایت برمی آیی اما من زنی باردار و مادری پیرو بیماری دارم که تنها هستند. پدر و برادرانم همه در رکاب همین خلیفه و در راه جهاد برای خدا کشته شده اند. زن باردار و مادر ناتوان من از عهده شخم زدن زمین برنمی آیند وانگهی درسرمای زمستان کسی نیست برای آنها هیزم بیاورد و آنها از سرما خواهند مٌرد. من به آنها قول داده بودم که برمی گردم و آنها قول داده بودند که درفراغ من غمگین نباشد و با امید زندگی کنند. حالا من مٌرده ام و نمی توانم به قولم عمل کنم اگر تو خدا هستی مرا زنده کن و به زمین برگردان تا به قولم عمل کرده باشم و چراغ امید درخانه ما روشن و فروزان بماند و فروغ شادی در دل آنها خاموش نگردد.» پیرمرد مهربان که دیگر نمی خندید ودر چشمانش حلقه های اشک مانند دو مروارید می درخشیدند، جلو آمد و سرباز را درآغوش خود گرفت و بوسید و او را محکم به سینه فشرد و خیلی آهسته درگوشش گفت:« پسرساده و بینوایم! نه من خدا هستم و نه اینجا بهشت است. من فقط یک ساحرکوچک هستم و از خوشبختی مردم سرزمینم حراست می کنم. خدا و بهشت هر دو درسینه توهستند. چون محبت در دل تو نمرده و زنده است و چون به قول خود وفاداری، تو نمٌرده و زنده هستی. من هم به تو کمک می کنم. چشمانت را ببند وقتی آن را باز کنی، در پشت درب خانه تان خواهی بود. من اگر خدا بودم نه به جان تو نیاز داشتم و نه به جهاد تو. جنگ و جهاد وکشتن مردم بیگناه در رکاب این خرس پشمالو نه برای خدا یا خالق که در خدمت دیو قدرت و برای نابودی است و در نزد من هم آبرویی ندارد.» سرباز از خوشحالی خندید و با شادی چشمان خود را بست و بعد ناپدید شد. خلیفه و دیگران که با شنیدن قصه سرباز اشک به چشم آورده بودند، با ناپدید شدن او بیشتر حیرت کردند وفهمیدند که ای دل غافل بدجایی گیرافتاده اند. خلیفه باخود فکر کرد چه خدای مهربانی اگر چه مار در بالای سرما کارگذاشته است اما بازهم می توان سرش کلاه گذاشت. باید بتوانم حرف بزنم و به او بگویم که در دنیا کارجهاد من نیمه تمام مانده است. باید برگردم و هنوز میلیون ها کافررا با قدرت شمشیر مسلمان کنم و هنوز بلاد کفر بسیاری در روی زمین برپا و آباد هستند باید برگردم و تا خشت آخرآنها را نابود کنم، باید ... باید با زور....باید برای خدا..
خلیفه شروع به تقلا کرد تا حرف بزند و خدای مهربان را قانع کند تا اورا به دنیا باز گرداند اما فایده ای نداشت و زبانش باز نشد. وزیرباهوش و بالیاقت هم که در پرتو تدابیر او وسعت بلاد اسلامی از غرب به شرق و از جنوب به شمال هم رسیده بود، فکر کرد که عجب خدای مهربان وساده ای! اگر سرباز بینوایی بتواند رأی اورا تغییر دهد چرا وزیر دانایی چون من نتواند! باید حرف بزنم و بگویم که ای خداوند بدون تدبیر وخرد من تمام هندوستان کافرستان بود و بیت المقدس خانه کفار بود. مرا به دنیا برگردان تا خیمه اسلام در تمام بلاد جهان کوبیده شود. بدون خرد و دانایی من خلیفه تو یک کدوی حلوایی بی خاصیتی بیش درجهان نبود.... ! آنگاه وزیر محترم تلاش کرد تا حرف بزند اما زبان لال از دهانش بیرون نمی آمد. علمای دین هم که با دیدن محبت خداوند طلبکاری همیشگی شان یادشان آمده بود، تلاش کردند تا حرف بزنند و با خواندن آیات و با استناد به احکام شریعت و سنت و با آوردن هزار و یک دلیل، چنان پیرمرد را نسبت به درستی اعمال خود در دنیا قانع کنند که شرمنده شود و نه تنها مارها را ناپدید کند بلکه تاج سروران بهشت را هم برسرآنان بگذارد. از ابتدای آخوند شدن با خدا چنین پیمانی بسته بودند اما زبان لالشان باز نمی شد و بدون زبان هم قادر نبودند امری را تغییر دهند. دستانشان چنان از ترس می لرزید که از کنار بدنشان بالا نمی آمد! پیرمرد پیش آمد و با خشم فریاد زد و گفت پس این مارها را نه من بلکه خودتان روی سرتان کاشته بودید و من تنها آنها را آشکارش کردم. آنها جزیی از شماست و با شما خواهد بود تا دیگر کسی فریب شما را نخورد و بیش از هرکس خودتان از این هیولا در رنج خواهید بود. آنگاه در برابر آنها ایستاد و با چوبدستی خود دوباره اشاره ای کرد. با هر اشاره او جامه های آنها یک به یک از تن جدا و به زمین می ریخت و بدن آنها نمایان شد. پیرمرد با صدای بلند می خندید وآنها که درعمر خود مزه تلخ تحقیرشدن یا ترس و لرز را نچشیده بودند، به حال خود گریه می کردند. در این هنگام از شرم به سمت درختان دویدند و با گلوله های برف سعی کردند بدن خود را بپوشانند اما که برف ها برپوست گرم بدنشان آب میشد. مقداری گل از روی زمین برداشته و بدن خود را با آن پوشاندند اما سرما را چه می کردند که بیداد می کرد. پیرمرد دوباره پیش آمد و با اشاره چوبدستی سحرآمیز خود ، پوست خرس یا گوریل، گرگ، روباه،گراز،... را آماده و در پیش پای آنان افکند. همگی دویدند و هریک پوستی را برداشته و برشانه خود افکند و خود را با آن پوشاند و بعد با شکل و شمایل جانوران درنده به راه افتادند. پیرمرد خندان و شاد و درحالی که برفلوت خود می نواخت از میان برف ها چابک به سوی آبادی روان شد و خلیفه و وزیر و علما و بقیه(جماعت جانوران) هم به دنبالش وچنان می دویدند که خیس عرق شده بودند. رفتند و رفتند تا به دامنه کوه رسیدند. در دامنه کوه برف چندانی نباریده بود و هوا خیلی سرد نبود ودهقانان درحال بردن هیزم به خانه های خود بودند که با یک گله جانور عجیب رو به رو شدند که از کوه سرازیر شده بود. از ترس پا به فرارنهادند. پیر مرد گله عجیب را به یک طویله گرم برد تا درآنجا شب را به سر ببرند.آن گله عجیب که نمی توانستند مثل آدم حرف بزنند مانند جانوران صداهایی از گلوی خود بیرون دادند. پیرمرد درب طویله را باز کرد و به خلیفه بلاد مسلمین وعلمای فقیه و سرداران وجیه گفت:« خفه شوید! چرا برای خوردن غذا سرو صدا می کنید، مگر شما نبودید که مردم فقیر و گرسنه یا اسیران را گردن می زدید تا از شما غذا نخواهند، درحالیکه شکم هایتان سیر بود. پس اگرغذا بخواهید شما را گردن خواهم زد. مگرشما از ظلم و بی عدالتی لذت نمی بردید پس من هم با شما همان را خواهم کرد.» آنگاه پیرمرد درطویله را بست و رفت. خلیفه و وزیر و علما و سرداران همه مأیوسانه در دل خود شروع به فحش دادن به یکدیگر کردند. هریک آن دیگری را برای بدبختی در این روز خود، مقصر می دانست. هریک با چشمان پٌرکینه به دیگری به دیده خصم نگاه می کرد. همه عصبانی بودند و هرچه عصبانی تر می شدند مارهای بالا سرشان ناآرام تر می شدند وسرو صداهای وحشتناکی می کردند. نه چاره ای می شناختند و نه راهی برای خلاصی از کردارهای بد خود، در تاریکی طویله بیهوش شده و به خواب رفتند. می دانستند که بیهوده است که آرزوی مرگ کنند زیرا مٌرده بودند و تازه آغاز زندگی جاودانشان بود.
ادامه دارد...
ملیحه رهبری
16،05، 2009
ملیحه رهبری
http://malihehrahbari.blogspot.com
mrahbari@hotmail.com

sabato, 9 maggio 2009

قصه لال ها ا

قصه لال ها

قسمت اول

یکی بود و یکی نبود. در روزگاران گذشته، پانصد یا شاید هم هفتصد سال پیش، دردامنه کوه سر به فلک کشیده ای مردمان خوشبختی زندگی می کردند که تنی سالم وهوشی فراوان داشتند. آنها مثل طبیعت آزاد و شاد و خرم بودند وبا نیروی بازوان و با کار و زحمت و با کمک وهمدلی و یاری یکدیگر اسباب زندگی شان را فراهم می کردند. سرزمین بسیار آباد و زیبایی داشتند. آنها جشن ها و شادی ها، البته غم ها یا غصه های خود را نیز داشتند اما در یک روز مقدس در سال، غم های خود را درسبدی نهاده و برروی رودخانه بزرگی که از وسط شهر می گذشت، می نهادند تا آن را با خود ببرد و بعد دیگربه آن فکر نمی کردند و بدینترتیب به زندگی خود صفای تازه ای می بخشیدند. شاید شهر مشهوری درعالم نبودند و کسی از وجودشان خبر نداشت اما از شهرهای خوب عالم هم چیزی کم نداشتند. نظم، وتقسیم کار عادلانه ای داشتند. آنها خواندن و نوشتن می دانستند و به فراخور حال خود کار و زندگی می کردند و کسی برده دیگری نبود. چند نفری که با هوش تر یا باتجربه تر از بقیه بودند، امورات شهر را اداره می کردند و راه حلی برای مشکلات شهر یا مردم پیدا می کردند. علاوه براین آدم های خوب، آنها یک پیر کهن ومهربانی هم داشتند که کسی یادش نمی آمد از چه زمانی در بین آنها بوده و یا کی به دنیا آمده است اما او عمر درازی کرده بود و دین ساده ای هم به آن مردمان آموخته بود و بر روی تخته سنگ های بزرگ قوانین آن را نوشته بود و خود نیز بر اجرای آن مراقبت می کرد:«آنها نباید انسانی را می کشتند. نباید زور می گفتند یا به انسانی ستم روا می داشتند. نباید تخم کینه و نفرت را در میان مردم پرورش می دادند و نباید محبت را با پول یا مقام مبادله می کردند. آنان نباید بزرگان را می پرستیدند. همه در برابرعدالت مساوی بودند و کسی برگزیده یا خاص نبود. مفتخوری وغصه خوری ودروغگویی و تهمت زدن و ترساندن مردم، کارهای زشتی بودند و توصیه نمی شدند.» مردم از دین خود هیچ رنجی نمی بردند و به خوبی و نیکی در کنار هم زندگی می کردند و بیش از پاکیزگی تن خود، از پاکیزگی قلب و اندیشه و پندار خود مواظبت می کردند که جایگاه محبت و گذشت باشد و از تزویر و دروغ یا نفرین و تنفر و کینه و تهمت و سایر زشتی ها در حق یکدیگر پرهیز می کردند.
پیرمهربان که مانند جد این مردم بود، نه ادعای خدایی داشت و نه هیچ کاخ و قصر و قلعه ای داشت و نه حتی یک وجب از خاک زمین را برای خود برداشته یا به نام خود کرده بود. اودر کلبه کوچکی در حاشیه جنگل زندگی می کرد و هیچ جلال و جبروتی هم نداشت اما در میان مردم از احترام زیادی برخوردار بود. چند بار درسال به هنگام جشن خرمن یا به هنگام شکفتن شکوفه ها یا در آغاز جشن زمستان به شهر و به میان مردم می آمد و با آنها به شادمانی می پرداخت و بعد برای آنها از زندگی پدران آنها و یا از سرزمین های دوردست و یا از رازهای شیوا و شنیدنی در عالم قصه ها می گفت. او دلش می خواست که مردم زندگی خود را دوست داشته باشند و برای آن تلاش کنند و رنج های کوچک و بزرگ یا سختی زمستان آنها را ناراحت نکند. گاه مرگ و بیماری و یا سیل و زلزله و یا آفت یا قحطی، زندگی یا محصولات آنها را از بین می برد و مردم بسیار مأیوس یا دلشکسته می شدند و عاقلان درسختی کارها می ماندند. در این موقع پیرمهربان از کلبه کوچک خود بیرون آمده و به میان مردم می آمد و عجیب بود که در این زمان دیگر پیرمرد ضعیفی نبود بلکه چون جوانی بًرومند با نیروی خستگی ناپذیر به یاری مردم بیچاره می شتافت. مشکلات آنها را حل وگرفتاری هایشان را پایان می بخشید و بر زخم هایشان مرحم می نهاد و به آنها امیدهای تازه میداد و به آنها می گفت که به دیروز و به رنج های گذشته فکرنکنند زیرا گذشته است و دیگر وجود ندارد و نمی توان برای آن کاری کرد ولی فردا روزی نو برای زندگی خواهد بود و می توان در فردا و برای هفت فردای دیگر، کارهای نو کرد. اگرکسی حرفش را باورنمی کرد و نمی توانست اندوه خود را فراموش کند، پیر مهربان پیش می آمد و دستش را بر روی سینه او می نهاد و با پنجه سحرآمیز خود رنج او را از قلبش خارج می کرد و آن را تبدیل به گلی یا خوشه طلایی گندمی می کرد و به او میداد تا برای بهار آینده آن را بکارد.
اینگونه بود که مردم به پیرکهن و مهربانی و محبت او ایمان داشتند وغم و اندوه خود را به دور می افکندند و رنج را از قلب خود دور می کردند. گذشته را به دور می انداختند.آنگاه می توانستند خود از عهده کارها برآیند. پس از آن پیرمرد آنها را ترک کرده و دوباره به کلبه کوچک خود برمی گشت و گاه مدت ها از کلبه خود خارج نمی شد و نیاز به آب یاغذایی هم نداشت و در این زمان مردم پشت سر او حرفهای مختلقی می زدند و این حرف ها هم همیشه اغراق آمیز بودند. مثلا یکی می گفت که او ساحر است و حتی چندتایی او را در حال پرواز کردن و سوار برابرها و بادها دیده بودند . دیگری می گفت که او خود خداست. دیگری می گفت که او به دلیل پیری به خواب زمستانی رفته است وشاید ازسفر پیری دیگرباز نگردد اما پیر مهربان همیشه از سفر زمستانی که شاید سفر مرگ بود، دوباره باز می گشت. کسی نمی دانست به کجا می رود اما هر بار که پیدایش می شد، چند روزی در جلوی کلبه اش می نشست و ازچوب درختان جنگل، ساز زیبایی می ساخت و پس ازآنکه ساختن سازش پایان می یافت به میان مردم می آمد و جشن بزرگی برپا می شد. او دلانگیز ترین وشاید سحرآمیز ترین آهنگ ها را می نواخت، چنانکه پیر را جوان و بیمار را شفا می داد. مردم ازشادمانی به رقص در می آمدند و او نیز با مردم به شادمانی می پرداخت. شب آتش بزرگی برمی افروختند و به دورآ ن گرد می آمدند. او با حرف ها وبا قصه های نو مردم را با خود به سفرهای دور دست می برد. برای آنها اززیبایی شهرهای بزرگ و از قصرهای سربه فلک کشیده و زنان زیبای قصرها و از غول های بزرگ آدم نما که بر تخت های طلا نشسته اند قصه های شیرین و گاه هم قصه های تلخ از دیوهای خونریز و از جنگ های وحشتناکی می گفت که در اثرآن شهرها وآبادی ها به آتش کشیده می شدند و از دشت های هولناکی که درآن رودها و چشمه های خون جاری بودند و جسدهای سربازان و سرداران در آن انباشته شده واز بوی بد مردگان و از ناله مجروحان واز کاروان زنان و کودکان اسیر حکایات دردناکی تعریف می کرد. در این هنگام مردم با وحشت به دهان او نگاه می کردند. بعضی ها خوشحال می شدند که شهر زیبایشان دور از چشم بدٍ فاتحان روزگار است و گذر غولهای با عظمت یا دیوهای نکبت بار از این طرف ها نمی افتد و آ نها به صلح و سعادت ومثل آدم درکنار هم زندگی می کنند. بعضی هم دلشان می خواست که شهر کوچکشان بزرگ شود و غولی برآن فرمانروایی کند و صاحب جلال و جبروت و ثروت و مکنت و قصرهای عالی و زنان زیبا و غلامان و کنیزکان خوبرو شوند. حتی دشمنانی بزرگ داشته باشند و در دل نفرت آنان را بپرورانند و شب و روز سودای جنگ با آنها را داشته باشند. ساز و برگ جنگی بسازند و قشون و لشکریان فراهم کنند و به جنگ بروند و انتقام بگیرند و دشت را پٌر از خون سربازان دشمن کنند. پیروزی های بزرگ به دست بیآورند و با دستانی پٌر ازغنایم به زادگاه خود باز گردند وآوازه شان همه جا را پٌرکند و مردم سرزمین های دیگرآنها را تحسین کنند وهمچنین از آنها بترسند و... اما نمی دانستند که چگونه می توانند این آرزوهای بزرگ را محقق کنند. هرازگاهی چند نفری به دنبال این آرزوها از شهر خود رفته بودند اما هیچگاه با تاج پادشاهی یا با غنایم بسیار یا با نام وآوازه های بلند برنگشته بودند. یعنی اصلا برنگشته بودند.علتش هم این بود که پیرمهربان راه رفتن را به همه نشان می داد اما راه برگشتن را به هیچکس نشان نداده بود وآنهایی که رفته بودند اگر چه به سلامت به شهرهای دیگری رسیده بودند و حتی به کارهای پٌرسود پرداخته و مال و منالی هم اندوخته بودند و یا با قدرت بازوی خود و با نیروی شمشیر از سربازی به سرداری وحتی پادشاهی رسیده بودند اما دیگر به زادگاه خود باز نگشته بودند زیرا به هنگام بازگشت مه سنگین یا باد و طوفان یا باران و سیل راهشان را می بست و هرگز راه را پیدا نمی کردند. القصه آنانی که درکنار پیر مهربان مانده بودند، از بلای پادشاهان و سرداران و فاتحان وسایر بلاهای روزگار در امان مانده بودند. تا اینکه در یک زمستان، پیر مهربان به کلبه خود برای استراحت طولانی و شاید هم برای سفر به آفاق عالم رفت. از قضای روزگارخلیفه ای از خلفای آن روزگار که در راه جهاد با کفار در بلاد دور بود، از پشت کوه عبورمی کرد. ناگهان او و لشکریانش دچارسرما و کولاک وطوفان شدیدی شدند و راه را گم کردند. کولاک تا سه روز به دراز کشید و در این میان بسیاری از سربازان ولشکریان حضرت خلیفه به دره های عمیق پرتاب شدند و هلاک شدند و تنها اندک نفراتی توانستند با سختی بسیار از میان طوفان و سرما و کولاک جان سالم به در ببرند و در حالی که از شدت سرما در حال تلف شدن بودند، به غاری تاریک و هولناک در کوه پناه بردند. پس از سه روزطاقت فرسا، چنان خسته و بیمار بودند که همگی درغار از هوش رفتند و نفهمیدند که زنده هستند یا مٌرده. آنشب گذشت و صبح شد. با طلوع آفتاب مرغ سحر به نغمه خوانی برخاست. نخست خلیفه مسلمین بود که از نوای مرغ سحر بیدارشد و برای خواندن نماز از غار بیرون آمد. در بیرون غار و در نور سپیده صبح نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند که درکجا هستند.آنچه می دید چنان حیرتش را برانگیخت که به چشمان خود باور نکرد. شک کرد که زنده است یا مٌرده و با خود فکر کرد که چنین بهشت سفیدی نمی تواند در روی زمین باشد و حتما مرده است و چون او در راه جهاد برای خدا بوده است حتما به بهشتی درآسمان وارد شده است و باید خداوند را سجده کند. نمازش را با گریه وبا طلب توبه به درگاه خدا خواند ولی برایش عجیب بود که کلمه ای حرف یا هیچ صدایی از گلویش خارج نمی شد. خیلی تعجب کرد و بعد به غار برگشت و در میان مردان خفته به دنبال وزیرش گشت. او را یافت وبیدارش کرد. وزیرهراسان از خواب بیدار شد و از جای خود برخاست و به خلیفه مسلمین تعظیم کرد و خواست خدا را سپاس به جای آورد که قبله عالم از حادثه و بلای ناخوانده، جان سالم به در برده اند اما متوجه شد که هیچ کلمه ای از گلویش خارج نمی شود. خلیفه که حال و روز او را دید بسیار ترسید و فهمید که این امور عادی نیستند و باید رازی در کار باشد .هراسان به وزیر خود نگاه می کرد و بعد با انگشت به او اشاره کرد :« به بیرون غار برو!» وزیربه بیرون غار رفت و از شدت حیرت خود را برخاک افکند و بعد سراسیمه به داخل غار برگشت و هرچه سعی کرد دید که نمی تواند حرف بزند و کلمه ای سخن از گلویش خارج نمی شود. ازترس و اندوه اشک شر وع به گریه کرد. خلیفه و وزیر به سراغ بقیه که (تعدادآنها جزو اسرارقصه است.) رفتند و همه را بیدار کردند و آنها هم تک به تک به بیرون غار آمدند و با دیدن شکوه و عظمت طبیعتی که در اطرافشان بود، به سرعت سر برخاک سجده نهادند اما بانهایت تأسف و تعجب دیدند که هیچ کدام قادر به سخن گفتن نیستند. در میان نزدیکان خلیفه، بزرگان دین وعلمای وقت هم حضور داشتند که در رکاب خلیفه برای ارشاد کردن مردم در بلاد کفر به جهاد می رفتند اما آنها نیزهمه لال شده بودند. هیچکس نمی توانست کلمه ای با دیگری رد و بدل کند. همه حدس می زدند که مٌرده اند وبه عالمی دیگر وارد شده اند ولال شدنشان نشانه ای ازآغاز برزخشان(زندگی بعد از مرگ) است و از این ترس، عقل خود را از دست داده بودند. جامه برتن خود دریدند و همه برخاک افتاده و شروع به گریه کردن نمودند و نفهمیدند آنروز چگونه به شب رسید و اصلا به فکرشان نرسید که گرسنه یا تشنه هستند و باید چیزی بخورند ویا حرکتی بکنند یا فکر کنند. هیچ اراده ای نداشتند. خشکشان زده بود. به هنگام غروب آفتاب بیهوش شدند و به خواب رفتند. نیمه های شب از صداهای هولنا ک جانوران که درغار طنین می افکند، بیدار شدند و فکرکردند که عذابشان شروع شده است و این تازه اولش است و چنان از ترس زهره ترک شده بودند که چیزی نمانده بود راستی راستی بمیرند اما چون درتمام طول عمر خود خوب خورده و خوب چریده بودند به راحتی نمی مردند آنشب را نیز با اشباح هولناک سپری کردند. روز بعد دوباره خلیفه اولین نفری بود که با نغمه مرغ سحر از خواب بیدار شد و بقیه را هم بیدار کرد. همه خسته و تشنه و گرسنه و وحشتزده بودند که برای خواندن نماز از غار بیرون رفتند.
نماز خود را خواندند و ازصدای شکم های خالی خود فهمیدند که دراین عالم هم به غذا خوردن نیاز دارند. کم کم عقل خود را بازیافتند وبه فکر پیدا کردن چیزی برای خوردن یا آبی برای نوشیدن افتادند. علمای دین که سواد هم داشتند. به فکرافتادند که با نوشتن بر روی خاک نرم غار با خلیفه صحبت و مشورت کنند. یکی ازآنها که دردوران حیاتش عمامه اش بزرگتر از بقیه بود، جرأت کرده و با انگشت خود برخاک نوشت، قبله عالم به سلامت باشد. همانگونه که خبر دارید و پیامبران نیز خبرآورده بودند و درکتاب مقدس شریعت نیز نوشته شده بود، شهدا بعد از مرگ زنده هستند و می خوردند و می آشامند اگر اجازه فرمایید برای خوردن و نوشیدن حرکتی کنیم و جویهای عسل و شیر و اطعمه واشربه را بیابیم. خلیفه که از شدت گرسنگی شب قبل نتوانسته بود بخوابد، بسیار خوشحال شد و سر خود را به علامت تصدیق تکان واجازه داد. می خواست به بقیه فرمان بدهد که بروند و چیزی برای خوردن و نوشیدن بیابند و بیاورند که ناگهان یادش افتاد بعد از مرگ دیگر خلیفه نیست و کسی به او نیاز ندارد و باید مواظب اعمال و رفتارش باشد به خصوص که دیگر زبانش هم لال شده و نمی تواند طلب مغفرت کند تا گناهانش بخشیده شوند. از جای خود بلند شد و به راه افتاد. آنها در غاری بر فراز کوهی بودند که می بایست از کوه پایین آمده و خود را به دامنه های کوه می رساندند. پس به راه افتادند. جمع خاصی بودند. همه مفتخوران دربار که هیچگاه در زندگی به دنبال یافتن معیشت خود نگشته بودند و اصلا نمی دانستند که چگونه یک انسان باید به دنبال یافتن خورد و خوراک خود برآید. تنها یک سرباز بینوا در میان آنها بود که فرزند پیرزنی دهقان بود و تمام زندگی خود را به کار و زحمت کشیدن گذرانده بود و او را به زور برای جهاد آورده بودند و او هرچه داد و فریاد کرده بود که زن من باردار و مادر من بیمار است و میمیرد به او جواب داده بودند که مرگ و زندگی در دست خداست و زندگی پوچ و بیهوده است اما جهاد کردن حیات ابدی است و حالا قدم درحیات ابدی گذاشته بود ولی آن را اصلا نمی فهمید وحوصله حیات ابدی و این بهشت سفید را هم نداشت و فقط برای خاطر زن باردار و مادرش ناراحت بود و دلش شور می زد که برسر آن بینواها درآن حیات پوچ دنیا اما با رنج های جدی چه آمده است و می خواست در اولین فرصت به دنیا برگشته و به یاری آنها بشتابد.
هوا بسیار سرد بود و همه می لرزیدند و در زیر پایشان برف سفیدی همه جا را پوشانده بود وآنها حیرت زده به همه جا نگاه می کردند. درختان لباس سفید برف برتن کرده بودند و شاخه های آنان شکوفه های سفید برفی داده بودند. خلیفه و همراهانش که از کویر و سرزمین های گرمسیری آمده بودند و برف ندیده بودند هیچ شکی نداشتند که قدم در یک دنیای دیگر گذاشته اند وازآنجا که آزار سوز و سرمای زمستانی شروع شده بود می فهمیدند از بهشت سبزی که به خاطرآن مرده بودند گویا خبری نیست. گرسنگی و تشنگی وسرما آزارشان میداد. از میان درختان انبوه و جنگلی به سوی افقی تا بی نهایت سفید پیش می رفتند. نمی توانستند کلمه ای حرف با یکدیگر رد و بدل کنند. چنان ترس و هول بر دل وجانشان مستولی شده بود که مرگ را در جلوی چشم خود می دیدند.[ البته با مرگ خیلی فاصله داشتند اما هنوز چیزی نمی دانستند.] تمام روز را خسته و گرسنه راه رفتند ولی هیچ چیزی برای خوردن نیافتند. میوه درختان را(برف سفید) که دردهان خود می گذاشتند آب می شد و سیر نمی شدند از اینجا فهمیدند که اوضاع و احوال چندان هم بهشتی نیست. تنها ازآب چشمه ها نوشیدند و با خود فکرمی کردند که به طور موقت در برزخ هستند و به زودی تعیین تکلیف شده و به بهشت خواهند رفت ودرآنجا اطعمه و اشربه و همچنین عزت وجلال وسرافرازی در میان ملایک خواهند یافت چنانکه ملایک با تحسین به آنان بنگرند و برآنان سجده کنند زیرا در راه جهاد برای خدا کشته شده بودند . افسوس که هیچکدام زبان برای حرف زدن نداشت تا این انتظارات زیبای خود را برای دیگران بگوید. اما ازآنجا که به رنج افتاده بودند با تمام خوش خیالی اما مقداری هم نگران بودند به خصوص خلیفه که تمام عمرش را به کشورگشایی وکشتن کافران و راه انداختن صحراهای خون گذرانده بود می ترسید که ظلم کرده باشد وگمان می کرد که شاید خداوند او را نبخشد. وزیر خلیفه هم که فکر میکرد مرده است و در جهان دیگری چشم گشوده است از خلیفه فاصله می گرفت تا از گناهان او آلوده نگردد. زیرا هیچ شکی نداشت که بسیاری از جنگ های خلیفه نه برای خدا یا آیین های خدایی و انسانی که برای قدرت و ثروت هرچه بیشتر وغارت بلاد کفر و...بوده و همه آن افتخارات وکشورگشایی ها هم، همراه با ظلم و ستم بی پایان ،در حق مردم بدبخت بوده است. همیشه در دل خود آگاه بود که کارهای خلیفه غلط هستند اما اگرحقیقت را می گفت فایده ای نداشت و فقط پست و مقام خود را از دست می داد، پس مانع ظلم وستم خلیفه نشده بود بلکه با نبوغ و با خردمندی خود تمام مشکلات را از سر راه خلیفه برداشته بود تا او پیش برود. وزارت و زندگی در قصر خلیفه را انتخاب کرده بود و اصلا فکر نمی کرد چنین روزی وجود داشته باشد. اما وجود داشت و حالا مثل روز هم روشن شده بود. چه کند چگونه سرخدا را کلاه بگذارد. پیشاپیش زبانش لال شده بود و نمی توانست هنرمندانه سیاست ببافد و حتی زبان نداشت که طلب مغفرت کند. به ناگهان دخترکان معصومی درپیش چشمش مجسم شدند که در جنگها به کنیزی گرفته میشدند و زیباترین آنها به خلیفه یا به او یا سرداران و.. هدیه داده می شدند یا پسرکانی که ... یا زنانی که...یا مردانی که جلاد سرشان را از تن جدا یا تنشان را دو شقه می کرد زیرا ازظلم خلیفه مسلمانان به ستوه آمده و از فقر و بی عدالتی، زبان به شکوه گشوده یا علیه خلیفه شمشیر برداشته بودند. یا شهرها و روستا ها و قلعه هایی در خاطرش نقش می بستند که در فتوحات و در هجوم وحشیانه سربازان به آتش کشیده شده بودند و کوهی از خرابه و اجساد سوخته کافران بر جا مانده بودند و قلب آنها از این فتوحات مسرور گشته بود. وزیر محترم نمی توانست این حقایق تلخ را انکارکند زیراهمه اینها اتفاق افتاده بودند وآنهمه ظلم، جزو افتخارات زندگی او وبخشی از تاریخ مسلمانی بود اما اینجا دیگر نه آن زندگی وجود داشت و نه افتخاراتش. در دنیا آنچنان مشغول و گرفتارمسلمان کردن مردم جهان بود که حتی یک قدم هم برای خدا برنداشته و کار خیری نکرده بود و اصلا نمی دانست که خدا کیست وهرگز هم او را در هیچکدام ازآن کارهای خیلی بزرگ و فتوحات عظیم ندیده بود. خدا درآسمان ها بود. یاللعجب چرا این افکار تازه به فکرش رسیده بودند. به گریه افتاد و حتی زبان نداشت که فریاد بزند تا کسی دلش برای او به رحم آید. احساس می کرد که لخت و برهنه است. همه او را می بینند و حتی درختان که به شکل مجسمه ها یا اسکلت سفید مردگان بودند، به او می نگرند و به او می خندند و او نمیتواند کاری برای پوشاندن خود بکند، حس می کرد که حتی خدا در همه جا حاضراست و به او که بزرگترین وزیر مسلمانان بود، می خندد؟ یاللعجب!
اشتباه نمی کرد حتی صدای خنده خدا را می شنید. با هراس به دور و برخود نگاه کرد. بقیه نیزصدای خنده را شنیده بودند و با چشمان نگران به اطراف نگاه می کردند. صدای خنده هرلحظه بلند و بلندتر می شد تا اینکه پیرمردی سفیدپوش ازپشت درختان نمایان شد و به سوی آنان آمد. پیرمرد زیبا چون ماه و سپید پوش مثل ابرهای آسمان بود وگیسوان بلند وسفیدش بر روی شانه ها ریخته بودند وریش سفیدش جلوه مهربانی به او می داد. وزیر که درهمان لحظه به خدا فکرکرده بود، گمان کرد که خدا یا ملکی آسمانی برآنها ظاهرشده است از ترس خود را برزمین انداخت.آخوندها وفرماندهان و سرداران نیز که عادت به تعظیم وتکریم داشتند خود را برخاک افکندند وسرباز بینوا هم همینطور. پیرمرد همچنان می خندید. خلیفه که ابلهانه فکر می کرد نماینده خدا بر روی زمین بوده است و تمام جنایاتش برای شاد کردن دل خدا بوده است ،سر خود را بالا گرفت وصاف ایستاد تا پیرمرد(خود خدا) به او خوش آمد بگوید و بعد هم هرچه زودتر زبان لال شده اش را به او برگرداند تا او بتواند حرف بزند وبه خداوند بگوید که مستقیم از راه جهاد صدساله به سوی او آمده است و به خاطر خدا میلیون ها نفر(کافر) را کشته و سربریده و صحراهای خون به راه انداخته و تمام بلاد کفر را آتش زده و صبح تا شب برای خاطر خدا برسر منبرها، دروغ گفته و تزویر و نیرنگ به کار برده تا دین خدا گسترش یابد و خلاصه چه و چه و چه کرده است و همه اینها از برای رضای خدا بوده است.
پیرمرد پیش آمد ودرچشمان بی حیای خلیفه با نگاهی پٌر از خشم نگاه کرد. بعد عمامه بزرگ او را که از طلا و نقره بافته شده و الماسی درشت برآن سنجاق شده بود را برداشت و برزمین زد. عمامه به ماری سیاه و زشت بدل شد. پیرمرد مار را برداشت و مثل عمامه پیچید و برسرخلیفه گذاشت. جهان دربرابر چشمان خلیفه تیره وتارشد وفهمید که تمام آن عزت و مقام و خلافت و سیاست وبرو بیاها و مجالس و محافل با شکوه، به این لحظه نمی ارزیدند اما راه پس و پیشی نداشت وگذشته بود و عفریتی را که خود آفریده بود حالا تاج سرش شده بود. بعد پیرمرد با چوبدستی کوچکش اشاره ای کرد وجامه های فاخرخلیفه مسلمین از تنش جدا شدند و برزمین ریختند و او که هیکلی گنده داشت، لخت و برهنه و زشت مثل خرسی پشمالو برجای ماند.
ادامه دارد..
ملیحه رهبری
09،05، 2009
ملیحه
رهبری
http://malihehrahbari.blogspot.com
mrahbari@hotmail.com