domenica, 23 giugno 2013

قصه چهارقاچ یک سیب(4)ـ



نوشته: ملیحه رهبری
قصه چهارقاچِ یک سیب(4)

قسمت چهارم
کی آفرین پس از بیست و پنج سال جنگ و زندگی در قلعه، ازفراز کوه پایین آمده و به دشت آزاد قدم می گذارد. خداوند را برخاک سجده می کند وسوار براسب می شود و جسم وجان خویش را  به دستِ خدای آزادی می سپارد. دلش طوفانی وسیل اشکش جاری است. بادی تند در دشت می وزد و بر صورتش تازیانه می زند. آسمان طوفانی است. ابرهای سیاه  برفراز سرآنان درحرکتند. رعد وبرقی مهیب سینه آسمان را می شکافد وگوییکه غرش خدا ازآسمان درگوش زمینیان می پیچد. ساعت ها در باد و باران وغرش طوفان اسب می تازند و شب را ناگزیر در مهمانسرایی در میانه راه اطراق می کنند. کیارنگ بعد از گذشتِ ده ها سال از فراز کوه دوباره بر زمین بازگشته است و مردم را می بیند. صاحب مهمانسرا سوارانِ همراه کی آفرین را می شناسد و لب به دعا وثنا به جانِ فداییان می گشاید. او با کنجکاوی به کی آفرین می نگرد، بانویی میان سال اما زیبا ولی درهاله ای ازغم وچنان خوش قامت که گویی سرو سبزی است، چه کسی جزکی آفرینِ افسانه ای می تواند، باشد. مرد بی اختیاراشک برچشم می آورد. می داند که "خدوندگار قلعه ها" فرمان به قتل دو فرزندِ کی آفرین(ملکه قلعه ها) داده است و دل های بسیاری از این سنگدلی شکسته اند، شاید این "کی آفرین" است که خداوند قلعه ها را ترک می کند. با دقت وحیرت به آن بانوی بزرگ می نگرد، لباس هایی فاخر بر تن دارد و دو مردی که همراه او هستند، با احترام از او مراقبت می کنند. چند مسافر نیز در مسافرخانه هستند. کی آفرین به آنان می نگرد. یکی ازآن یاران فدایی که همراه او است به او می گوید:« اینان جملگی دهقانانِ آزاد هستند که ازهمت بلند و مردانگی فداییان امروز درآسایش وامنیت به سر می برند.» کی آفرین از او می پرسد:« آیا عشق آنان را درقلب خویش داری؟» مرد پاسخ می دهد:« آری!» کی آفرین با خشم می گوید:« آیا آنان را جانوران یا حیواناتی می بینی که زندگی می کنند واز مرگ گریخته اند؟» یارفدایی پاسخ می دهد:« هرگز!» کی آفرین می پرسد:« پس چگونه بود که زندگی برتو و من به این "گناه" حرام شد؟» یار فدایی پاسخ می دهد:« سوگند خورده ام که "آیاتِ خداوندگارم" را در بوته تجربه دنیا مگذارم. مرا "خودی" نیست که "شک وگمان" برخداوندِ خویش برم.» کی آفرین می گوید:« خداوندی که زبان را آفریده است، چگونه می تواند فرمان بر بربستن زبان دهد وخداوندی که چشم را آفریده است، چگونه می تواند به کور بودن فرمان دهد تا کسی خطای بزرگان  را نبیند و نپرسد!؟ سزای کدامین گناه مرگ و سزای کدامین "گناه" بخشش است!» یارفدایی هیچ پاسخی نمی دهد. او یک ایمان آورنده است و ایمان آورنده بر فرامینِ "امامِ برحق" گمانِ ناحق نمی برد. کی آفرین در دو دربار امیراعظم و سلطان و از نزدیک در کنار کیهان، سیاست را خوب شناخته بود و به ترفندهای امیر و سلطان وکیهان که چگونه دین وآیین را دستاویز قدرت خویش قرار می دهند، آگاه بود. براحوال آن یار فدایی، اشک برچشم آورد ولبان خویش را از اندوه بردندان گزید. شب سرد وطوفانی وسیاه بود و باران سیل آسا می بارید. رعد و برق لرزه بر دل شب افکنده بود. کیآفرین خسته اما آشفته حال و  بی تاب و بی خواب بود که با صاحب مهانسرا به گفتگو می نشیند و نام خود را بر او آشکار می کند. درگفتگو با اوست که پی می برد، کیهان دراذهان مردم اثری افسانه ای وشکست ناپذیر برجای نهاده است، چندانکه هیچ گاه و شاید هیچکس او را بر بزرگترین خطایش وداعیه کذبِ امامت و"خداوندی" ملامت و متهم نکند، حال آنکه او دو فرزند خویش را بی رحمانه متهم به "خطا" کرده و فرمان قتل  آنان را داده بود. کی آفرین پنهانی ازمرد مهمانسرا می خواهد تا نامه ای را که او نوشته است به دست کیوان برساند. کیوان دانشمند بزرگی است که صاحب مهمانسرا او را می شناسد و می گوید:« سالیان است که او در سمرقند است و تا سمرقند را "ماه ها" راه باشد اما پیام او را با مسافری که از اینجا بگذرد به  سمرقند خواهد فرستاد. کی آفرین گوهرهایی را که برگوش دارد، بیرون آورده و به مرد هدیه می دهد. کی آفرین می داند که بعد از این دیگر کسی یا "مردم" را نخواهد دید. امروز پس از ده ها سال از قلعه یک "خداوند" فرود آمده است و فردا به قلعه خداوند دیگری می رود تا درآنجا بمیرد؛ یکی خداوندی زمینی بود و این دیگری آسمانی است. صبح روز بعد آسمان صاف گشته و آرام گرفته است و خورشید طلوع کرده و در پیش پای آنان پرتوافشان است که به راه می افتند! کی آفرین با شوق پا در رکاب اسب می نهد و می تازد ودل وجان و سینه سنگینِ خود را به دشت آزاد وهوای آزاد وآسمان آزاد می سپارد؛آزادی! غروب هنگام به صومعه ای کوچک می رسند. کی آفرین در صومعه به گرمی پذیرفته می شود. این صومعه از مکان هایی در نزدیکی "مرز" و مکانی است که فداییان در آنجا دیدار و ملاقات های سیاسی خود با صلیبیون و برعلیه "خلیفه" را سامان می دهند ومکان آشنایی برای فداییان و مسیحیان است وآنان ازآمدن یک پناهنده به صومعه باخبرند. کی آفرین بانویی است که بیش از بیست سال در قلعۂ فداییان بوده است و با آغوش باز دراین صومعه پذیرفته می شود و درآنجا سکنی می گزیند. نخستین روزها را با بیماری ای سخت و با مرگ دست به گریبان می گردد اما با دلسوزی و مراقبتی که از او می شود، بهبود می یابد و اندک اندک بر می خیزد تا باز با زندگی بجنگد و دراینجا، سومین خدا و سومین دین وآیین را خدمت نماید. برای تغییرآیین به اوتکلیفی نمی شود واو را چون مهمان وپناهنده ای به خانه خدا می پذیرند وهیچ  محبتی از او دریغ نمی دارند. کی آفرین صومعه و زندگی خادمان خدا و رفتار آنان را همانندِ"تصویرِ خدا و دین آنان" می بیند که با تصویرِ کیهان وآیینِ او وقلعه هایِ دربسته او هیچ شباهتی ندارد. برای نخستین بار درصومعه آوایِ پرستش "خدا" وآواز "صلح" را می شنود؛ درصومعه "خدا" به گونه ای دیگر پرستش می شود وخدای جنگ نیست. کی آفرین درصومعه خرسند از ترک کیهان و قلعه ای است که او خداوندگارِ مرگ و"هستی ستانِ" آن بود. در اینجا "خدا" هستی بخش است و به یکتایی ومهربانی و سادگی ستایش میشود. کی آفرین به رنج ها و مشقت هایِ ابدی وبی پایانی فکرمی کرد که کیهان به یارانِ فدایی تعلیم می فرمود تا از طریق آن به وصال "حق" برسند. چگونه بود که درتعلیمات اوازمهربانی خدا اثری نبود وهیچکس نیزنمی اندیشید و نمی پرسید که چرا با وجود خداوندی که مهربان است اما من باید هرشب درجلسات "قیامتِ خود"شرکت کنم؟ دراینجا اما خدا مهربان وعاشق بر"انسان" بود وشعلۂ این عشق، جان مٌرده اش را اندک اندک گرما می بخشد. کی افرین درصومعه تنهاست و تمامِ پیوندهایش به دستِ قدرتمندِ کیهان "امامِ آیین وخداوند گار قلعه ها" قطع گشته وگسسته اند. پیوند او با جنبشِ و با آیینی که سالیان سال با خطرکردنِ جان خویش آن را  خدمت کرده بود و با امامی که بر او ایمان آورده بود و تن وجان خویش را به او تفویض کرده بود و همسرش را که فراتر از سلطان وامام بلکه "خدایش" بود، فرزندانش و کیان و کیوان و "مادر" تمام گذشته را از دست داده بود. دژها و قلعه های تسخیرناپذیری که از فرازِ آسمانی آنان، زمین بسیار کوچک وحقیر می نمود و اینک از قله های بلندِ افتخار فرود آمده است و یارانی را که او را نیز چون کیهان می پرستیدند. جنگیدن ها و شکست ها و پیروزی هایی که همه پایان یافته بودند. دریغ ازانسان! از کس یا خویشی که پس ازآنهمه جنگ و رنج و عشق و امید برایش باقی مانده باشد! از تمام عشق ها وپرستش هایش جز خاکسترِ سردِ حسرت باقی نمانده بود. هیچ از جهان نداشت. سعادت هایش پایان یافته و زخم هایش نیز گذشته بودند. پیراهنی ساده بر تن داشت و روحی که زنده اما زخمی از هیولایِ قدرت بود. تنها یک کس او را دوست داشت و ترکش نکرده  و زنده بود وآن هم خدایش بود، از"خدای آیین" هم چیزی باقی نمانده بود. تنها یک عشق به مسلخ قدرت نرفته بود وآنهم عشقِ به حقیقت وخیانت نکردن به آن بود. زیستن برای حقیقت و مغلوبِ نگشتن! نه مغلوبِ سیاستِ کیان گشته بود و نه مغلوبِ قدرتِ سلطان و نه مغلوبِ امامِ آیین و نه مغلوبِ خدایانِ جنگ. مغلوبِ هر"نیست کننده ای» که تبرِ قدرتِ خویش بر"هستیِ" بی گناهان کشد. درآوازهایی که خدا را درصومعه ستایش می کردند، درآهنگ هایی که سرودِ عشق و ستایش می خواندند، "هستی" را پایان ناپذیر در برابر" نیستی" می یابد. درصومعه "خدا" را درهمه کس و همه چیز جلوه گر می بیند و برای دیدن و درک خداوند، نیازی به جمال وجلال وکمالِ و قدرتِ وملک و ثروت و بردگی و بندگیِ حضرتِ امام( خداوند قلعه ها) ندارد. جایگاه ناچیز ولی غرورآفرین وانسانیِ خود را درکلِ هستی باز می یابد و به آن  آنمی می اندیشد؛ ازعشقی بیکران و شکست ناپذیر(خدایی) زاده شده است و به سوی عشقی بیکران و نامیرا(خدایی) باز می گردد؛ این عشق سینه او را از بارهای سنگین گذشته، سبک وآزاد می کند. درصومعه روزی با راهبه ای ازآیین خود واز جنگ های مقدس شان گفتگو می کند. آن راهبه سرخود را با اندوه تکان داده و به او می گوید:« این کلام عیسی پیامبر خداست که می گوید؛ مکٌش! زیرا که کشته خواهی شد!» کی آفرین ازشنیدن این پاسخ تکان سختی می خورد و به فکر فرو می رود، اما کیهان خود را میراث برنده عیسی مسیح نیز می دانست وچگونه بود که پروایی ازکشتن نداشت؟ در صومعه سالی را بی خبراز خویش به کار وخدمت کردن می گذراند. بیماران وگرسنگان وبرهنگان هر روزبه صومعه می آیند ویاری می شوند وکار بسیار است. تا اینکه روزی کی آفرین درآستانه عبادتگاه مردی را ایستاده می بیند. نفس در سینه اش حبس می گردد. نمی داند چه گوید؟ کیوان خود پیش می آید و کیآفرین را درآغوش می گیرد. کی آفرین بی سخن و آرام براو تکیه میکند وبارهای سنگین قلب خویش را بر شانه وسینه او می گرید. کیوان هیچ نمی گوید، پس از سی سال او را دوباره بازیافته است وآنهم دردامن خدا. ازبازیافتن کیآفرین چنان شاد است که گویی در دل خویش "خدا" را می بیند؛ چشم درچشم محبتش می دوزد! "به غضب گرفت و به محبت پس داد"! کیآفرین تک وتنهاست؛ بدون سلطان و بدون کیان و بدون کیهان و بدون امام و بدون آیین و بدون دژ وقلعه و بدون یادگارهای زندگی اش؛ او را "هیچ" نیست جز پیراهن سادۂ راهبه ای  که  در خانه خدا بر تن دارد.
کیوان کیآفرین را برمرکبی که به همراه آورده است، نشانده و با خود به سرای امنی می برد. کیآفرین روزها و شب های بسیاری با او سخن می گوید. از رازهایی  که  در دژ کیهان و در قلمرو خداوندگارِ جنگ و مرگ وقدرت و زهد می گذرد وکسی را ازآن خبر نیست. او کیهان، آن رهبر با سیاست و با خرد و آن فرمانده تسلیم ناپذیر را در آخرین سالهایی که در دژ بود، چنین وصف می کند:«  رهبری که  درسیاست حق با او بود اما درادعای امامت "حقی" بر او نبود. راه خطا رفت. کتاب آسمانی را چنان تعبیر وتفسیرمی نمود که گویی بالاترین حقیقت برای بشر وجودِ امام و هادی است و  چنان آیات آسمانی را برحقانیتِ" خویش" تطبیق می داد که گویی "حضرت آدم" او بود که خداوند امر فرمود، تمامی مخلوقات(پیش ازآدم جانوران بودند!) وهمچنین ملاﺌک(قوای طبیعت) براو سجده کنند وآنکه سجده نکرد شیطان بود!! ابراهیم بت شکن او بود که تبر برداشت و بت ها را شکست وهرعشقی جزعشق خویش را از قلب مریدان پاک کرد. ابراهیم او بود که در بزرگترین آزمایش و در فدیه و قربانی کردن برای خدای خویش هیچگاه تردید نکرد واز قتل عامِ آیین آورندگان و از شکست ها و مرگِ سربازانش هیچگاه خم برابرو نیآورد وایمانش را برجنگیدن وقربانی کردن وفدیه دادن هیچ تزلزلی نبود. "موسی" او بود که خدا با او بود و دربرابرمعجزۂ آیین او فرعون و"ماراندازان" همه مغلوب گشته بودند. خداوند چون موسی با او سخن می گفت وسخن او با مریدان کلامِ خدا بود. "داوود" او بود که خدایش چون ستاره ای تابان وابدی آفریده بود. "عیسی مسیح" او بود که کلامش شفا می بخشید و روح را از رنجِ وذلتِ "زندگی" سبک وآزاد می کرد. "محمد" او بود که عشق خدا بود واگر "این عشق" نبود خدا را نیز برآفرینش جهان "عشقی" نبود!» کی آفرین آه بلندی کشیده وخسته از رنج این یادآوری ها با اندوه می گوید:« خود را امام می نامید اما درثروت و قدرت و مقام و نام و هیبت وتعظیم و تکریم وعشقی که طلب می کرد، به پادشاهانِ خودکامه می ماند تا به "امامی" که برای عدل و داد قیام کرده باشد! کیهان یکسره خود را در محاصره دشمنان درون و بیرون دژ می دید و چنان گرفتارِ"خود" گشته بود که جزاطاعت مطلق را تاب تحمل نمی آورد. خداوندی که می خواست "مدینه فاضله" خویش را در قلعه هایی دور از دسترس بشر عادی بنا کند. مرگ را عزت و زندگی را ذلت نامید. مرگ را جاودانگی و زندگی را حیوانیت نامید. "نعمت" را نعمتِ وجود هادی وامام و رهبرِ(خویشتن) می دانست و مریدان را بر این نعمت شکرگذاری می آموخت وهرآنکه شکرگذار نبود؛ کافر وکفر ورز وخارج از"آیین" بود. آب وعلف وخورد وخوراک را چه جای "شکر" که برحیوانات نیز به رایگان عطا شده اند. گناه را نمی بخشید و عاری از هر رحم و شفقتی گشته بود که بر قتلِ فرزندان خویش نیز دست یازید؛ حال آنکه فرزندان من جوانان نیکویی بودند. تعلیماتش  در دژهایی که درهای آن به روی عالم بسته بودند، رازِ ریاضت کشیدن  و دوستی با مرگ وپیشتازانه به استقبالش رفتن و دشمنی با نفسِ خویش و بردباریِ ترک دنیا و...  بود و هر زمان نیزاین تعلیمات سخت تر و رعب انگیزتر می شدند، چندانکه او از آن بندگانِ خدا، "بندگان خویش" ساخته بود و برای حسابرسی به کارآنان قیامت برپا می کرد و این برپایی قیامت را به روز و شب نیز رسانده بود! چندانکه آن یاران دلیر، لحظه ای نیز بی ترس و هراس از برپایی قیامت واز گناهان بی پایانِ نفسِ خویش نبودند. درپایان هر قیامت نیز آنان را با اختیارتامِ یک امام عفو می نمود تا ناامید از ذلت های نفسِ خویش نگردند و منزلت هایی غرورآمیز عطایشان می نمود تا دربرابر دشمن مغرور و برتر باقی بمانند؛ فاتحان یا عاشقان، قادران وشکست ناپذیران، قاهران، ستیزه گران، جان برکفان، تابناکان وسپیده دمان و...از جمله این منزلت ها بودند و ما نیزسالیان سال هرآنچه را تعلیم می داد، چون آیتی از جانب خدا وامامِ برحق ش فرمان می بردیم.»
کیوان به آنچه که از زبانِ کی آفرین می شنود به سختی باوردارد، اما می گوید:« او را می شناسم. از جوانی در اندیشه بود تا از آمیزهِ خدا و دین و قدرتِ روحی انسان واز عشق و فدا کاری و از جان گذشتگی وطاعت و اطاعت و فرمانبرداری و رازداری، چنان معجونِی برای روح انسان بسازد که  ازآدمیزادِ ضعیفِ نفس، سربازانی شکست ناپذیردربرابرتجاوزگران وظالمان بسازد اما که می بینم، ابلیس را از آن "خوراکِ روح" به قاه قاه خنده انداخته است. من صدای شیهۂ اسب قدرت کیهان را پیشتر شنیده بودم. آن  را درستارگان آسمان دیده بودم و می دانستم که تو بر این کوسن با او نمانده و روزی باز می گردی. کی آفرین گفت:« عجب است مردان بزرگ را که جملگی از امیر و سلطان و خلیفه تا فقیه و امام، جز خویش را "حق" نمی بینند واگر تمام آفرینش نیز به سخن درآید و با آنان سخن گوید، جزخویش به عالم، "خدایی" را بنده نباشند.» کیوان سرش را تکان داده و با حسرت می گوید:« ازآغاز ما چون چهار قاچ یک سیب بودیم اما کیهان فکر می کرد که در آفرینش یک سیب کامل است اما نبود و دریغا ازآنچه برآن یاران فدایی و بر تو و برفرزندانِ تو گذشت!» کیوان کیآفرین را چون جانِ خود دوست دارد و در ویرانه های دل وجان کیآفرین نقشِ خودکامگی های کیهان را می بیند. از رنج های او چنان آزرده خاطر است که نفرتی عمیق از کیهان به دل  می گیرد. کیوان ازخشم چون آتشفشانی است که دلش می خواهد گذازه های خشم خود را چنان ببارد که نه ازتاک، نشان ماند و نه از تاک نشین اما نمی تواند حتی فریاد بزند واعتراض کند. تیغه خنجری که سینۂ کیان را درید از سینه او نیز چیزی باقی نخواهد گذاشت و تهمت ها و شایعاتی که می تواند از جانب دستگاه با نفوذ کیهان و مریدانش بر سر زبان ها بیفتد و موجباتِ فتوای قتلش به دست فقیهان را فراهم آورد. اگر تا امروز او را نکشته اند در هراس از خنجر انتقامِ فداییان بوده است. کیوان روزها و شب های بسیاری را آشفته وسر درگریبان است. نمی داند با کیهان چه کند؟ چگونه خاموش ماند وچگونه می تواند او را ازخودکامگی برحذر دارد؟ چه بنا و قلعه و دژی است "این" که او ساخته است؟ دژ قدرتِ امام  را مریدانی است؛ بیگناه و زاهدانی پاک که در جهان و در جامعه آرمانی او محکوم به مرگ گشته اند ونام این مرگ؛ فدا، رستگاری جاودان ووارستگی انسانی وعین شرف است. کیوان می داند که کیهان ازیکسو بیرقِ امامت و مظلومیت در دست دارد ودربرابر اعمالش به هیچکس پاسخگو نیست واز سوی دیگر نیز پرچم آزادگی علیه استیلای بیگانه را در دست دارد. پس از قتل "کیان" وزیرِ دربارسلطان و قتلِ پسرانش و یکی از امیران ، نامِ "فداییان" و امام آنان، درهمه جا برسر زبان ها افتاده وحتی به رشادت وشجاعت درجهان بلند آوازه گشته اند وکسی او را متهم ومحکوم نمی کند وتاریخاً نیز محکوم نخواهد شد ولی آیینِ او دیر یا زود از چرخه هستی به بیرون افکنده خواهد شد. کیوان، شمشیرغزل های خود را برمی کشد و علیه  هر گونه ستمی واز سوی هرکسی فرود می آورد و به سرودن غزل های فناناپذیری بسنده می کند که به همراه حماسه های تاریخی باقی می مانند. غزل هایش برسر زبان ها می افتند و کیهان از آنها با خبر می شود واهانت کیوان به ساحت مقدسِ یک امام را گناهی نابخشودنی می داند . کیوان درغزل هایش می پرسد که هدف چیست وچرا احوال جهان چنین است؟ گوییکه به دستِ مردانِ قدرتمند از یک خرابی برخرابی دیگری برسرِ انسان بنا می شود؟ درغزل های خود می گوید: می توان برای قرن ها درپرده اسرار وافسانه ها پنهان شد ونام ونشان ها از خود در تاریخ باقی نهاد وچون کتابی بسته، اسرار درون و بیرون خود را پوشاند. اما سرانجام روزی که پرده ها افتند، بانگ برخواهد آمد:« کای بی خبران راه نه آن بود و نه این؟»
هرچهار قاچ سیب به نوعی بارخرابی این جهان را بردوش کشیده و تخم بهشتی خویش را نیزبرآن افشانده بودند. اما چرا چنین سرانجامی؟ جنگ و دشمنی وشمشیرِآخته برفرقِ یکدیگر زدن! کیوان به سرنوشت و سرانجام کی آفرین می نگرد و او را هراسان از انتقامِ کیهان و سرگردان به جهان می بیند. عشق؛ آری، روزی او از میان چهار قاچ سیب، "عشق" بود وچه برسرِ"عشق" نیامد که برکنیزی نرفته باشد! کیوان لبانش بسته و دوخته هستند اما می نویسد وآنقدر می نویسد تا سرﱠی ناگفته از جهان فرسوده ای که دیده بود، باقی نمانده باشد. شاید تا سالیان نیز نباید کلامی از آن ها برملا شوند تا زمانی که درختِ آیین وحضرت امام زنده باشند! کیهان درخت آیین خود را برای سیصدسال کاشته است و برشاخه هایش مریدان خویش را آویخته است! کیوان باید این نوشته ها را در جایی پنهان کند. تصمیم به ترک شهر و دیار خویش و رفتن به دیاری بیگانه می گیرد تا کتابی از نوشته های خویش گرد آورد وآن را به کتابخانه ای درجهان به امانت بسپارد. اسراری که گر برملا گردند، وگر باورشوند، بلا گردند! اما  بستن بارِ سفر و ترک دربار سلطان و رصد خانه وتحقیقاتِ علمی و وجود شاگردانی که از سراسر جهان درمحضرش گرد آمده اند، کارآسانی نیست. کی آفرین را باید به مکانِ دوری ببرد. هر دوهراسناک ازتیغه خنجرِانتقام کیهان هستند. آیا کیهان او را بی مجازات خواهد گذشت؟ کیوان می ترسد وشاهین مرگ برفراز سرش در پرواز است.
کیآفرین همیشه با خود می اندیشد که آیا وچرا نتوانستند عشق واتحاد وآرمانِ درستِ نخستین را دنبال کنند؟ وچرا برادرانش با همۂ اعتقادی که به خدای خالق جهان داشتند اما بر روی زمین "خدایی" جز خود نیافتند. وآیا اینهمه نفاق "به حق" بود؟ درآغاز "دشمن" یکی بود و خارجی بود و ظالم و ستمگر اما آن میوه های بهشتی هم در مسیر رشد خود، دشمن یکدیگر گشته و دست به قتل یکدیگر زدند. کیان و کیهان در دربار سلطان بیش از ده سال  تلاش کردند تا در برابردشمن یکی  و واحد عمل کنند اما قدم به قدم در کشاکش های قدرت از یکدیگر دورشدند. قدرت حرف آخر را می زند. پس درمیدان قدرت و با تمام قوا و با تمامِ سلاح ها به حذف یکدیگر روی آورند. هرروزجنگی نو علیه یکدیگر برپا می کردند. اندکی بعد از مرگ کیان، کیهان سلطان را هم با تیغ دشنه فداییانش به قتل رسانده و به بزرگترین پیروزی خود دست می یابد.
کیوان مرگ را در نزدیکی خود و کی آفرین می دید. پس تصمیم به سفر یا فرار می گیرد. جهان بزرگ است و برای دانشمندی چون او درها و دروازها بسیار زود باز می شوند. به همراه کاروانی کوچک و کتاب ها و دفترها و باری از اسباب وابزارهای "رصد خانه" اش به راه می افتد. می داند که در سفر تنها نیستند و سایه فداییانِ جان برکفِ "خداوند قلعه ها" را درهمه جا حس می کند. آنان حتی می توانند در میان همراهان و غلامانش باشند یا دورا دور کاروان آنان را تعقیب کنند. کسانی که سؤال نخواهند کرد و فقط مأموریتِ خود و فرمانِ امام را انجام خواهند داد.
کیوان با فرا رسیدن غروب آفتاب و پس از تابش نخستین ستاره با دقت به آسمان می نگرد، آسمان مثل هرشب نیست وغروب سنگین وخونین است. کیوان تارسیدن به کاروانسرایی که در راه است، کیارنگ را بر مرکب خود می نشاند. کاروان در تاریکی شب پیش می رود. آسمان لحظه به لحظه تاریک تر و پٌرستاره تر می شود. کیوان شهاب هایی را که چون تیراز گوشه وکنار آسمان می گذرند به کیارنگ نشان می دهد و به او می گوید امشب چهار قاچ سیب درآسمان یکدیگر را باز خواهند یافت. کی آفرین به حرف او می خندد. کیهان همچنان که به آسمان می نگرد، آهسته به او می گوید:« مبادا ازمرگ بترسی! تنها نخواهی بود. یک تیردرحال پرواز است و قلب ما را به هم خواهد دوخت. ما چون دو پرنده پرواز خواهیم کرد.» کاروانیان صدای فریاد کوتاهی را می شنوند که از گلوی کی آفرین بیرون می آید. درتاریکی شب چیزی نمی بینند و نمی شنوند. کیوان محکم واستواربراسب نشسته است و کی آفرین را درمیان بازوانِ خویش دارد. اندکی بعد به کاروانسرا می رسند. کاروان از حرکت می ایستد. غلامی پیش می دود تا به آن دو کمک کند اما فریاد بلندی می زند. تیری بلند سینه هر دو سوار را به یکدیگر دوخته است. چند مرد به پیش می دوند. از میان غلامان ، در میان تاریکیِ شب، یکی آهسته سرِسجده برخاک می گذارد و"خداوندگارِ قلعه ها" را به "بزرگی" سجده می کند که دو خاﺌن به امام به یک تیرکشته شدند. وسپس برخاسته و به سوی مرکب کیوان می رود. خورجینِ کتاب هایِ او را بر میدارد و با شادمانی بر روی مرکب خود می گذارد و در تاریکی شب به عقب باز می گردد وخورجین را به سواری که درتاریکی پنهان شده و درانتظارِ اوست، می دهد.
درتاریکی شب "دو روح" بر "دو جسم بی جانِ خود" می نگرند. کی آفرین به کیهان می گوید:« نگاه کن! مرد قاتل خورجین تو و کتابی را که زحمت نوشتنش را برخود هموار کرده بودی، چون دزدِ نابکاری با خود برد! بی شک آن کتاب به دست کیهان نابود خواهد شد!» کیوان با خنده می گوید:« غم مخور! قرنی بعد باز به زمین برمی گردیم و من دوباره همان کتاب را خواهم نوشت!» کی آفرین باوحشت می گوید:« اما من هرگز...!»
چند شب بعد" سواری" که روز وشب را نخوابیده بود و جانبازانه راهی طولانی را تاخته بود، به "قلعه" وارد می شود و خبر کشتنِ کیوان و کی آفرین را با یک تیرِ زهرآلود به عرضِ کیهان می رساند. کیهان نفس راحتی می کشد و لبخندی برلب می آورد وهر دو را حرامزاده وکافر ومهدورالدم می خواند! پیشوایانی که درکنار کیهان هستند، این پیروزی را براو "دو" شادباش می گویند. سپس "پیک" خورجیان کتاب های کیوان را چون امانتی بزرگ به دست کیهان می رساند. فدایی جان برکفی که دشمنان امام را نابود کرده وخورجینِ اسرارِمکتوب را بازآورده است، موردِ محبتِ قرار گرفته و از مقام فدایی به درجاتِ "پیشوایی" مٌشرَف می شود. کیهان سرخوش از این پیروزی محکم تر از پیش براریکۂ دین و قدرت تکیه می زند. همانشب او شروع به خواندن کتابی می کند که کیوان نوشته است. این خواندن سه روز و سه شب به دراز می کشد. کتاب نامِ عجیب وسادهِ چهار قاچ سیب را دارد. کتاب از نخستین روزِ دیدار دو یار تا سالیانِ سال اززندگی وفعالیت هایِ نزدیکشان در کنارِ کیان و کی آفرین همه را "درست" نوشته است. درجلدی دیگر کیوان کتاب را از دیده ها و شنیده ها و اسراری که کی آفرین برملا کرده است تا فرمان به ناحقِ قتل فرزندانش و....، ادامه داده است. کیوان اخترشناسی است که درپایان کتاب به مرگ خود و کی آفرین با یک تیر به فرمان او اشاره می کند. درآخرین جمله کتاب نیز به مرگ کیهان اشاره کرده و به رمز وکنایه نوشته است:«مَکٌش! زیرا که کشته می شوی!» کیهان پس از خواندن کتاب برای نخستین بار درزندگی خود احساس خستگی می کند. احساس خستگی از خویش وامامتِ دروغینِ خویش می کند. برای نخستین باراز هیولایی که کیوان ترسیم نموده بود، می ترسد و از آنهمه رنج و سختی وعذابی که برمریدان خویش و بر"انسان" روا داشته بود، احساس ترس می کند؛ ترس از اینکه درتاریخ "بد" قضاوت شود. برای نخستین بار درعمرش و بر مرگِ فرزندانش می گرید وبرمرگِ کیوان و کی آفرین اندوه می خورد واز خود وسنگدلی خود احساس وحشت می کند. او که بی رحمانه هرشب برای "فداییان" جلسه قیامت برپا می نمود و هیچگاه اجازه نمی داد که کسی قیامتی برای او برپا کند، اینک قیامت خویش وآیین و"آفرینشِ خود" را درآنچه "نگاشته اند" می بیند، اما نه راه پس دارد و نه راه پیش و باید راه قیام به عدل و داد وجنگیدن علیه اشغالگران و ظالمانِ سازشگر را ادامه دهد. کتاب ها را به درون آتش افکنده و می سوزاند تا هیچ رازی "برملا" نشود و"باور" نشود و "بلا" نشود. پس از سه شبانه روز خواندن وخستگی در بستر دراز می کشد و می خوابد اما قلبش سنگین و روحش تیره وتار وطوفانی است. درخواب کیوان وکی آفرین را می بیند که به سویش می آیند. صدای خنده های بی غش کودکی شان را می شنود. آن دو بی کلامی گفتگو پیش آمده و او را از میان بسترش سبک با خود به سوی "بالا" می برند. کیهان مشتاقانه دست خویش به آنان داده و با آنان چون پرنده ای پرواز می کند!
صبح آنروز خبرمرگ وفوتِ اودرمیانِ حزن واندوهی جگرسوز به یاران وفداییان داده می شود وآسمانِ فراز قلعه ها را ابرهای سنگین وسیاه غم می پوشاند. خبر مرگ او چندی بعد به پایین قلعه و به میان مردم و به دربار سلطان و امیران نیز می رسد. بدخواهانش مرگ او را باور نمی کنند وبرایِ خراب کردن آیین او دروغ های ناممکن به هم می بافند و مرگ او را کشته شدن به دست یکی از"فداییان" در قلعه نسبت می دهند. همچنانکه زندگی او افسانه بود، مرگش نیز افسانه می گردد و سالیان بعد برخی نقل می کنند که پس از کشته شدن کیوان و کی آفرین به فرمانِ "خداوند قلعه ها" شبی در قلعه، چون هرشب، مجلس ذکر و ثنای حق واز پسِ آن مجلسِ "قیامت شبانه" برای "یاران وفداییان" برگزار می شود. مردِ جوانی که بیست سال پیش درهمین قلعه به دنیا آمده و درآنجا نیز بزرگ شده است، درآن جلسۂ قیامت، به گناه متهم می شود. او از میان قوم خود ترد می گردد و باید قلعه را ترک کند. جوان از این تصمیم به شدت هراسناک می گردد، زیرا "ترکِ قلعه" به معنای خروجِ از عالم انسانی و بازگشت به عالم حیوانی است وجوان به شدت درهراس است. باید که فردا "خنجر فدایی" خود را به پیشوای خود بسپارد. مرد جوان نمی خواهد از "عالم بالا" به آن "عالم پایین" بازگردد، درآنجا کس و کاری ندارد و هیچوقت نیز درمیان مردمِ پایین نبوده است وحتی زبان آن مردمان را نمی داند، ولی تصمیمِ پیشوا گرفته شده است و جلسه پایان یافته است. جوان خود را بیگناه می داند و نمی خواهد قلعه وکسان و خانۂ خویش را ترک کند. دراینجا و در بلندترین قله ها و در شکست ناپذیر ترین قلعه ها و در میانِ  "فداییان" به دنیا آمده ودرمیانِ "برگزیدگان" زیسته است و او را حقی برخانه وکاشانه خویش است، پس برخاسته و به نزد پیشوای خود رفته واز می پرسد که چه راه نجاتی هست؟ پیشوا با نفرتی سرد به جوانِ ترد شده، پاسخ می دهد:« می توانی خنجر فدایی ات را درسینه ناپاکت بنشانی وبا روحت دراینجا بمانی!» مرد جوان تا نیمه های شب می گرید. اما ناگاه چون دیوانگان از جای خویش برمی خیزد و می گوید:« برهرمظلومی است که حق خویش از ظالم بستاند!» پس شتابان ازبستر برخاسته و خنجرخویش برداشته و به جانبِ حجره کیهان نزدیک می شود. کیهان پس از خواندن کتابی که کیوان نوشته بود، در بیرون حجره و تاریکی شب به نماز وسجده وطلب مغفرت به درگاه خدا مشغول است، جوان تأمل می کند تا او نماز را به پایان برده وسلام دهد، سپس به او نزدیک شده وخنجرخویش را برسینه او نهاده و می گوید:« با همین خنجری که سینه ظالمان وستمگران ودروغگویان را نشانه رفته وانتقام گرفته ای، سینه خودت نیز نشانه رفته است. آیا امام ومعصوم هستی و تو را به جهان گناه وخطایی نبوده است!» کیهان ازتیزی و سردی خنجر ناگاه برخود می لرزد با آنکه مرد دلیری است اما از خود مقاومتی نشان نمی دهد. جوان "خنجرِ فدایی" خود را همانگونه که آموخته است با یک ضربه دقیق به قلب او فرود می آورد. کیهان در تاریکی شب و درآخرین لحظه چهره پسر کوچکش را می بیند وآخرین جمله کیوان را به خاطر می آورد:« مکٌش، زیرا که کشته خواهی شد!» کیهان با فریادی بلند، نام فرزندش را صدا می کند. سپس دستش را به روی خنجر نهاده و به روی سجاده اش می غلطد. ازمیان تاریکی شب یکی از محافظان که صدای فریاد امام را شنیده است، شتابان نزدیک می شود. جوانِ قاتل برخاسته و سینه خود را می گشاید و می گوید:« چگونه "خداوندی" بود که به تیغِ خنجری از پای درآمد؟ می خواهی مرا بکٌشی؟ بکٌش!» یار فدایی از خشم فریاد بلندی کشیده و خنجر خویش را بر سینه جوان کوبیده و می گوید:« ابلیسِ نابکار، به دوزخ بازگرد!»
آسمان آرام و شب پرازستاره های سرخ و سوزان است. ماه با قرص تمام، خرامان درآسمان حرکت می کند و فرزندان خویش را می جوید! چهار ستاره خسته و مٌرده تازه از زمین به آسمان باز گشته اند و شاید که هفتصد سالی آرام درکنارِ هم به خواب روند. ماه همچنان که ازکنارشان می گذرد؛آرزو می کند که هیچ دستی آنان را پس ازصد یا سیصد یا هفتصد سال بیدار و دوباره برزمین پرتاب نکند زیرا که باز همان افسانه ای خواهند شد که بوده اند!!
پایان!
3تیرماه 1392 برابر با 23 ماه ژوین 2013
آن همه شوکت و ناموسِ شهان، آخرِ کار
چند سطری ست که بر صفحه ی دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
توضیحِ کوتاهِ نویسنده: هیچ کس یا ملتی با مبارزات وجنبش های آزادی بخش خود نه تنها مشکلی ندارد وضرورت وجود آنان را نفی نمی کند بلکه بهای آن را هم می پردازد وتاریخا هم به آنها افتخار می کند اما هرجنبش یا نیروی سیاسی با تمام فراز ونشیب هایش باید همانگونه که ستایش می شود، مورد نقد نیز قرار گیرد، تا آیندگان نه تنها راه شجاعت واستقامتِ وآزادی پدران خود را استمرار بخشند بلکه همان اشتباهات را تکرار نکنند. دراین راستا، عجیب است که "امام سازی " عبرت تاریخ ما نشده است. با گذشت چندین قرن و باوجودِ تغییرچهره جهان پس از انقلاب کبیر فرانسه و پس ازانقلابات قرن بیستم که ساختارهای اقتصادی وفرهنگی واجتماعی جوامع وبه ویژه روابط و مناسبات بشری را به گونه بنیادی زیر و رو کرد و در رأس آن باور به برگزیده بودن یک انسان مثل شاه یا یک رهبر یا یک فرد قدرتمند(پیشوا وامام) وسلطه او بر دیگرآحاد بشری مردود و متروک و نفی و نقد گردید وبا این نفی شدن، تمرکز قدرت در دستِ یک فرد یا یک حزب در جوامع مدرن ومدعی دموکراسی پایان یافت و وجود رقابتِ سیاسی ازشروط و ضروریاتِ دموکراسی قرار گرفت و با قدم گذاشتن در قرن بیست ویکم که برخی آن را قرنِ بحران انرژی می خوانند، متأسفانه با تراژدی بازگشتِ حکومت هایِ قرون وسطایی درکشورهای نفت خیز به ویژه در کشور خودمان رو به روشدیم، و از تمام دروغ ها بزرگتر؛ در رأسِ ساختار سیاسی، یک امام قرار گرفت. امام سازی و امام پرستی و نیازبه مریدان وعاشقان نیز به دنبالش شکل گرفت. این "داستان" هاست که باز [با هفتصد سالگان] سربه سریم و حتی به لحاظِ انسانی، گرفتاری های هفتصد سال پیش را باید ازسر بگذرانیم. آدم عادی که می خواهد ادعای امامت کند به هاله ای از راز نیز نیاز دارد که در این هاله راز دست نیافتنی برای"پاسخگویی" باشد. شخصیت های سیاسی که در رأسِ تصمیم گیری ها قرار می گیرند با پناه گرفتن درپشتِ پرده تقدس وحقانیتِ ومظلومیتِ امامت و... و با به راه انداختن خیلِ مریدان خویش وشعارها وتبلیغاتی که هیچگاه درمانی برای دردهای مردم نمی شوند، ازیکسو فرهنگِ "خفقان" وخفه شدن را به جای آزادی بیان وحق بیان، اعتباری نو می بخشند وازسوی دیگرنیز با گریزاز پاسخگویی منطقی در قبالِ عملکرهای اشتباه خود( لطمات وخساراتی) که موجب گشته اند، و به جای ترمیم نمودن خرابی ها، فرهنگ دروغگویی وتهمت زدن وفریبکاری ودشمنی ونفرت وکینه توزی و لشکرکشی وانتقام گیری را وسعتی نو وجانی تازه می بخشند واین روندِ فرسایشی همچنان ادامه می یابد. چرا و باید برای چندمین بار تاریخ گذشته را از نو تجربه کرد؟ دموکراسی قرن بیست ویکم نیاز به امام و رهبر وامام پرستی ورهبرپرستی وپوشاندن خطاهای "مسؤل ترین فرد" ندارد. "قدرت" بالاترین ماده در دنیای سیاست است و "تابو" نیست . پٌرواضح است که یک رهبر یا یک حزب با اهداف سیاسی با "قدرت" سرو کار دارد و در این راستا حرکت می کند و میزشطرنج خودش را می چیند و متأسفانه "قدرت" درهرکجا که با تقدس همراه شود؛ با خودکامگی های قرون وسطایی واعمال ضدبشری همراه می گردد. درجوامعی که دموکراسی حاکم است، لاجرم دنیای تقدس از دنیای سیاست جداست! شخصیت های سیاسی تقلب وخطا می کنند و نمی توانند خود را مقدس و مبرا از خطا نشان دهند زیرا ساختارهای متحول شده در یک جامعه دموکراتیک(وجود اٌپوزیسیون جدی واحزابِ دیگر ومطبوعات آزاد) فرصتِ این عوامفریبی را به آنها نمی دهند و  قیمت"خطاهایشان"  را می پردازند ودرصورت اشتباهات فاحش ناچار از استعفا هستند و جای آنها را فرد مناسب تری پٌر می کند و دنیا به آخر نمی رسد بلکه بهتر اداره می شود، کما اینکه درآمریکا یا کانادای یا استرالیا و اروپا، رییس جمهور یا صدراعظم یا دیگر شخصیت های سیاسی واحزاب آنان را با وجود آنکه "جهان" را اداره می کنند اما کسی انان را مقدس ندانسته وستایش نمی کند و برای ملاقات های سیاسی آنان کاروانی تبلیغاتی از مریدان وستایش گران ، حضور به هم نمی رسانند تا براعتبارِ ملی و مذهبیِ وآرمانیِ آن شخصیت سیاسی بیفزایند یا برای تحمیل کردن او درکفه قدرت سیاسی یاری رسانند. این نوع اعمال ستایشگرانه برای شخصیت های سیاسی یا رییس جمهورها درجوامع پیشرفته، چنان کارِ عوامفریبانه ودور ازعقل و مسخره ای، به ویژه در مطبوعات و رسانه های آنان چنان افشا می شود که این کار را انجام نمی دهند و اگر هم انجام گیرد به سرعت و توسط مطبوعات و رسانه های آزاد، افشا وبه ضد خودش تبدیل می شود. سیاستمداران مقدس نیستند بلکه مسؤل هستند. مسؤلِ پاسخگویی در برابر تصمیمات خود زیرا که خطاهای آنان نه تنها هزینه مالی بلکه هزینه جانی سنگینی به همراه دارد. ما نیز برای پایان دادن باید از جایی و از زمانی و شاید از قرن بیست ویکم شروع کنیم و به این دوربی تسلسلِ تقدسِ سیاسیون واهرم عوامفریبی و کارکردهای ریشه دار و تاریخی آن ،که مانع از تحولاتِ واقعی و آزادیخواهی واقعی وآزادی بیان وآزادی مطبوعات و... است و همچنین موجبِ هزار درد دیگر است را متوقف کنیم تا ضرورتِ تحولاتِ دلسوزانه و جدی برای خلاصی از شر دیکتاتوری بیشتر احساس شود!
با درود!ـ 

قصه چهار قاچ یک سیب(3)ـ


نوشته: ملیحه رهبری


قصه چهار قاچِ یک سیب(3)
 

اگر تاريخِ ما افسانه‌رنگ است / من اين افسانه‌ها را دوست دارم /

قسمت سوم


اما کیآفرین چه شد؟ پس از مرگ سلطان او به کمکِ "فداییان" می گریزد وبه دژ کیهان می رود. شرایط بسیار پٌرتب و تابی است و خیزش های مردمی درسراسر کشور به وقوع پیوسته اند. کیهان فرمانده ای است که به خوبی می جنگد وپیروز می شود و با آزاد کردن مناطقی از کشور، نامش بر سر زبان ها می افتد. دراین ایام او مشهورترازسلطان است. رهبری است که برای عدل و داد قیام کرده است وچنان محبوب است که همانندِ یک "منجی" ستایش می شود. دراوج این پیروزی هاست که اوکیآفرین را به همسری خویش برمی گزیند. کیآفرین نزدیکترین فردِ رازدار به اوست و هرآنچه را که او اراده خواهد کرد، می داند. درآغازِ جنبش، کیهان انسانی است متواضع و مهربان، و خوب چون یک میوه بهشتی است. سرشار از عشق به مردم و به دنبال گستردن تخم عدل و داد در سراسر میهن است. درهرجا که کیهان قدم می نهد عطر وبوی یک میوه بهشتی با اوست. "میوه ای" که تخم افشانده است ودرختی با هزاران شاخ و برگ گشته است. چون شمسی است که به سرعت اقمار خود را درمدار خویش گرد می آورد. گردآوری جماعت براو سخت نیست. دیگران خود به گردش جمع می شوند. قلعه ها و همچنین مناطقی را که آزاد کرده است، مانند بهشتی از برابری وعدل وبرادری ومحبت ودوستی، درمیانِ دوزخِ استیلای بیگانگان شده اند. او با خلق کردنِ پیروزی، برتلخیِ یأس و ناامیدی مردم چیره گشته است. وجودِ جنبش نیرومند وپٌر راز و رمز وشورآفرین او، به برزخ بی عملی  وتسلیم پذیری پایان بخشیده است. اراده خستگی ناپذیر او، کوه سختی ها را نیزاز پیش پایِ جنبش برمی دارد. افتادن کشور به دست بیگانگان از یکسو و وظهور او در مقامِ یک منجی از سوی دیگر و کارآیی"آیین نو" در میان مردم وپیروزی های او موجب می شوند که"آیین نو" موردِ استقبال مردم قرارگیرد و اندک اندک کیهان از مقامِ یک پیشوا و رهبرساده، داعیۂ حجت نموده و به سوی امامت(پیشوایی آیین) حرکت کند. کیهان راه "امامت" را برمی گزیند زیرا امام یعنی تنها "کس" وتنها "راهی" است که برحق است وهرآنچیز دیگری ناحق و لاجرم آشتی ناپذیر وخصم است. تنها یک نفرآگاه است وآنهم امام است که حافظ اسرارمعنوی است وبقیه ناآگاهند و باید پیروی از" امامِ آگاه" نمایند. آوازه امام نوین ودادگر به میان مردم رفته است ودرپرتو تلاش رسولان و داعیانِ او"آیین نو" گسترش یافته است. کیآفرین که سالیان بسیاری را در دربار امیران و سلطان در بالاترین و محبوب ترین موقعیت ها تا رسیدن به مقام ملکۂ پارسیان به سربرده است، یک زندگی بسیارساده و تا حدی پنهان اما سراسرجنگ و رنج  را درکنار دیگر فداییان آغاز می کند. کیهان او را از دل و جان می پرستد و  با آنکه بسیاری از سربازانش همسری ندارند و تا پایان عمر هم نخواهند داشت. کیهان برترین دختر پارسی را در همسری خود دارد واز این پیوند خرسند است. پس از رسیدن کیهان به مقام های حجت وامام به تدریج ازجایگاه یک بشرِ "خاص الخاص" برخوردار می گردد وکی آفرین را نیز پا به پای خود مدارج عالی بخشیده وحتی فراتر ازیک ملکه، جایگاهی معنوی وتقدسِ همسر یک امام می بخشد. کی آفرین نیزچون کیهان کانونِ عشق وستایشِ مریدان قرار می گیرد. در"آیین نو" و درآغازِ"جنبش" ابتدا زنان از هر بردگی و بندگی آزاد واز موقعیتی هایی برابر چون مردان برخوردار بودند اما "امام" شدن کیهان و ضرورت های زهد وپرهیزکاری و تقوی وتظاهر به شعایری شاق برای یک امام، قدم به قدم لطمه های فراوان براین برابری وارد می کند. کیهان که درابتدا جنگ و جهاد را تعلیم می داد وفکر می کرد که جنبش در کوتاه مدت و با قیام های سراسری مردم به زودی پیروز خواهد شد وسلطان وامیران غاصب را بیرون خواهند کرد، اما اینک و در رویارویی با واقعیت ارتش یک میلیون نفری سلطان وخیلِ امیران نواحی و همچنین شکست ناپذیری قوایِ خلیفه بغداد دربرابرِصلیبون، خود را قادر به پیروزیِ کامل در جنگ، با دشمن داخلی یعنی "سلطان" ودشمن ِخارجی وجهانی که خلیفه باشد، نمی بیند. درابتدا با خلیفه صلح می کند وخلیفه هم از اوحمایت می کند تا علیه "سلطان" بجنگ ادامه دهد. کیهان سیاستِ حفظ ونگهداریِ مناطق آزاد شده را ازیکسو، واز سوی دیگر نیز فعال بودنِ یک نیروی مخفی و پراکنده وسراسری دربرابر دشمنان جنبش را درپیش می گیرد. نیرویی که درهمه جا و درهمه مکان ها قادراست با خنجر کینه و انتقام سینه دشمن را بشکافد؛ ایجاد رعب وترس وهراسی که تاریخ آن را فراموش نخواهد کرد؛ به ویژه آنکه اگر ازجانب فقها و بر بالای منابر اهانتی بر ساحت مبارکِ "امام" یا "آیینِ نو" شده باشد که عواقبی چون مرگ را به دنبال خواهد داشت؛ دیر و زود دارد اما سوخت وسوز ندارد! دراین زمان کیهان تعلیمات خویش را تغییر داده و به پیروانش شناخت بالاترین حقیقت یعنی نعمتِ وجود" امام" را تعلیم می دهد. این "حقیقت" را بالاتر ازپیروزشدن برسلطان یا خلیفه می نامد. او متکلم و فیلسوف است و کتاب آسمانی را چنان تأویل و تفسیر می کند که گویی تمام آیات آن بر وجودِ مبارکِ او منطبق گشته اند وپیامبران  وامامان وصاحبان وحی، جمگی در پشت سر او قرار دارند و در پیش روی او یا مریدان عاشق و جان برکف قرار دارند و یا دشمنان قسم خورده که دیر یا زود همه آنان باید به سزای ضدیتشان با "امامِ برحق" برسند. او همچون آتشی افروخته در میانه میدانِ کارزار است و پیروانِ شیفته نیز به گردش. با سخت شدن شرایط او نیز قدم به قدم  به تعلیمات سخت تری روی می آورد. او اینک به پیروانش زهدی جاهدانه و ضد زندگی را آموزش می دهد. به آنان می گوید که زمان زندگی نیست و تا شکست کامل دشمن، زمان برگزیدنِ مرگی شرافتمندانه است. او که منجی عشق و محبت وآزادی بود، حال که شکست سلطان وآزاد کردن کشور را میسر نمی بیند، درپی حفظِ نیروهایش برای یک مبارزه دراز مدت، زندگی را ذلت و مرگ را عزت می داند.
آزادی سرزمین که شاید صدها سال به درازا کشد، کیهان را به فکر و اندیشه و راه نجات وامی دارد. روزها و شب ها می اندیشید تا سرانجام "زندگی" وجاذبه های آن را قاتل آزادگی وآزادی می بیند . با تطبیق دادن کتاب آسمانی با شرایط موجود می تواند چنان "زندگی" را محدود کند که بازگشت به سوی "زندگی" را برای "فداییان" غیرممکن نماید و جاذبه های زندگی را عین بی شرافتی قلمداد می کند. خروج از قلعه و دژها و شرایط سخت زاهدانه آن را با خروج از عالم ملکوت و بازگشت به عالم حیوانیت برابرمی داند. زیر پا نهادن راز داری را عین خیانت و مستوجب مرگ می داند! مسؤلیت وپاسخگویی را سخت تر تعلیم می دهد وقوانین و ضوابطی آهنین وضع می کند، چنانکه  بر دلهای مریدان، سایه های ترس و وحشت می افکند. برخی چون پرندگان بیگناه با خود زمزمه می کنند:« کوعشق؟ کو؟ کو؟ کو؟ کو؟» شور و شادی از دلها می رود و لبخند از لب های بسیاری برای همیشه محو می گردد! در حالی او تمام این یوغ ها و طوق های پٌر رنج را بر گردن مریدان افکنده است که خود طوق رنجی بر گردن ندارد و خرم چون خدایان شکست ناپذیر، جایگاه خود را هم بر تخت قدرت وهم درجایگاهِ امامت محکم تر نموده است.
سالیان براین منوال می گذرند. شرایط جنبش همواره پیچیده و سخت باقی می ماند. گاه  شکست است و گاه  پیروزی است، گاه جنگ است و گاه فقط دفاع از دژها و قلعه ها وحراست ازمناطق آزاد شده.... کیهان برای حفظ جنبش وحفظ قدرت خویش از اختیارات تامِ منصبِ  امامت  بهره می جوید ومرزهای عبورناپذیری را در"تعلیماتِ خویش" درمی نوردد و"آیین" را تا فراسویِ طاقت انسانی سخت می گیرد. کسانی که برای مقام فدایی انتخاب می شوند، باید چنان از زندگی روی برگردانده و بازگشت ناپذیرشده باشند که داوطلبانه و به گونه ای  مقدس از آزمایشِ سختِ ...(!)بگذرند واین عمل با آنکه همراه با رنج های جسمی و تبعات روحی است اما "امام" عبور از تمامی این "مرزها" را شکست ناپذیری روح انسان و پیروزی آیین خود برطبیعتِ پست و ذلت پذیرِ آدمی می داند وبرهالهِ اسرارِحول امامت خویش می افزاید. تمامی این اتفاقات به راز و رمزِ دژهایِ کیهان افزوده است و دشمنانِ او و به ویژه کیان، اخبارترسناکی حول دژهای تسخیرناپذیر و نیروهای جان برکف اما اسرارآمیز او ساخته وپرداخته اند و فقها نیز برسرمنابر خود آن ها را بازگو می کنند تا مانع از رواجِ "آیین او" در میانِ مردم شوند. اما او چون خداوندگاری بر مریدانش و بر دژهایش حکمفرمایی می کند وجوانان دلیر درآرزوی راه یافتن به دژهای افسانه ای او هستند.  بیست سال چنین می گذرد. بیست سال سخت وپرخطر که هیچ یک ازسال های آن برای "فداییان" مانند آن دیگری نیست وهمواره درحال زیر و رو شدن هستند. گاه شکست است وگاه پیروزی اما تسلیم پذیری درآن نیست واین از ویژه گی های کیهان در مقامِ "امامِ برحق" وشکست ناپذیر است. درسالهای نخستِ جنبش عشق ومحبتی بزرگ وعمیق درمیان "یاران" وهم کیشان درجنبش حاکم بود. عشق ومحبتی که چون مرحمی بر زخم های زندگی سخت وپرتلاش وپٌرتکاپو وکوتاه آن جان برکفان بود. اما به تدریج و با گذشت زمان این عشق ومحبت جای خود را به اطاعتِ مطلق و زهد خشک وپذیرشِ دستوراتی فراسوی طاقت انسانی می دهد. هیچکس نمی داند که تا چه زمانی  باید در قلعه ها باشند وسرانجام وچه زمانی جنبش با قیام سراسری کار سلطان بیگانه را یکسره خواهد کرد و بر او فاتح خواهد شد. کیهان قادر به چنین کاری نیست اما نمی خواهد برهیچ ضعفی اذعان کند، پس برسختگیری های بیشتری در تعلیمات وفرمانِ جهادِ اکبر روی می آورد و به گونه ای عجیب تغییر می کند. بسیار خشن و تنها  می گردد و چنان هیبت ترسناکی به خود گرفته است که نزدیکترین کس وهمسرش کیآفرین نیز او را هیچ نمی شناسد. کیآفرین که ازکودکی همراه با "جنبش" و رویدادهای آن بوده است، دراین زمان تعالیم و فرامین کیهان را خودسرانه و بیرحمانه و منحرف از"آیین نو" و به دور ازساحتِ یک "امام" می بیند. کیآفرین دردژها وقلعه ها، حاکمیت وحرکت و در نهایت کاروانِ مرگ را می بیند. مرگ عزت است. مرگ راه نجات است. مرگ آیین است. مرگ عشق است. پذیرش مرگ ونفی خویش؛ بیعت نمودن با امام و راه رسیدن به خدا وحیاتِ ابدی ست! مرگ نام های زیبایی چون "فدا وازخودگذشتگی" ، "پرداخت کردنِ هستی خود" و"بدهکارِ ابدی بودن" و"تیغ برگردن خویش نهادن" و"کٌشتنِ نفس وتحملِ ریاضتِ"، وخلاصه "طلبکارِامام نبودن" است. کی آفرین با گذشت زمان وپس از ادعای امامت، کیهان را دیگر آن رهبرساده وآن میوه بهشتی نمی بیند که سایه سار وجودش حیات بخش خاص وعام باشد. با آنکه یک امام و محورعشق مریدانش گشته است وچنانی عشقی ازآنان می طلبد که چون پروانه یا ققنوس به میان آتش روند وهیچ پروایی نکنند ولب به شکوه نگشایند اما خود عشقی برای دادن ندارد وعجیب است که همه کس وحتی یاران نزدیک وپیشوایان دیگر را رقیبِ خود می بیند.
خشن وسختگیراست وهمیشه در حجره کوچک خود می ماند و خود را وقف مطالعه کتاب وتحقیقات علمی و انشاى تعالیم خویش و اداره امور دولتِ جنبش می کند. میان او و خلیفه و سلطان وامیران صلح و سازشی نسبی برقرار است و جنگی نیست اما او همواره نیروهای خود را با سخت ترین آزمون ها و در تلاشی که شب و روز، سرما و گرما، پیر وجوان نمی شناسد، برای تنها جنگ بزرگی که به زودی در پیش است، آماده می کند؛ جنگی که سلطانِ فاتح را شکست خواهد داد و راه پیروزی برخلیفه را هموار خواهد نمود. سالیان گذشته اند و "این جنگ" اتفاق نیافتاده است وهیچکس نیزجرأت ندارد از او درباره " به زودی" سؤال نماید. اساسا کسی ازامام سؤال نمی کند وسالهاست که کلمه "چرا یا چرایی؟" در پیرامونِ او، برلب آورده نمی شود.  نیروهای نظامی وقدرتِ سلطان به چندین برابر افزایش یافته اند و کیهان ازآن باخبراست و به آن می اندیشد و توان رویا رویی نظامی با او را ندارد اما درمقابلِ این ضعف به نقطه قوتِ امامت چنگ می زند وآمادگی روزانه مریدان را برای جهادِ اکبر وقیام علیه "نفس" را امرواجب روزانه قرارمی دهد. دراین زمان برخی از نزدیکانش و ازجمله کیآفرین تغییراتی عجیب در او را شاهد هستند. دستوراتی را که او در مقام یک امام می نویسد ، درست و منطبق بر عقل و خردِ سالمِ یک رهبر وپیشوا نمی بینند. کیهان دراندیشه ورؤیای ساختن دنیای نمونه ای است که درآن تمام نقصان ها و تناقضات آفرینش را حل کند وخود خالق و خداوندگار این جهانِ شکست ناپذیر انسانی باشد؛ جهانی که ساکنان آن با او  وفرامین او یگانه باشند و او خالق وخداوندگارش و دیگران مخلوقات و بنده گان او باشند! دراین راستاست که در تعلیماتِ خویش، اسراری نو و "خداوندی خویش"[انسان می تواند خدا گردد] را برملا می کند وتعلیماتی نو را در ضرورتِ عشق و فرمان پذیرِی و تسلیم بودن انسان به "خداوندگارِ خویش" را تقریر می فرماید. در تعلیماتِ نو لازم می شود که هر"فدایی" خود را چنان نفی کند که  به جنگ وجهادی کامل با خویش برخیزد و دشمن جرار و خصمِ " خداوند" را نه در بیرونِ دژ که در درون دلِ جرار و در خواسته هایِ دنیایی خویش ببیند و کمرهمت بر جهاد با خویش تا آخرین نفس بربندد و دژی محکم در درون خویش بنا کند، چندانکه فکر ِوذکری از خویش نداشته باشد؛"خداوندگار" گوید،"خداوندگار" جوید و" امامِ حی وحاضر" را طاعت واطاعت نماید. از بهر "او" بجنگند و بمیرد و یا زنده باشد واز خود"هیچ" نداشته باشد و "وارسته" [بدون حاﺋلِ نفسانی] باشد. دراین زمان است که "خداوندگار" همان سلاحِ رعب ووحشتی را که علیه دشمنان بیرونی خود به کارگرفته است در درون قلعه و درصفوفِ فداییان جان برکف خویش نیز به کار می گیرد و جزسرسپردگی کامل واطاعت مطلق وعاشقانه هیچ رفتار دیگری را بر نمی تابد. کیهان، "خداوندگاری" گشته است که نه تنها فرمانِ جهاد اصغر: کینه مقدس وآمادگی جنگ با دشمن را می دهد بلکه فرمانِ جهادِ اکبر و نفرت داشتن از خویش واز" دنیا وتعلقاتش" یعنی همان "حاﺋلِ بین خود وامامِ برحق" را می دهد. بدینگونه در تعلیمات او، قدرت مطلقِ یک امامِ کاذب، جای عشق وعدالتِ یک امام راستین را می گیرد تا جاییکه کیهان در مقامِ خداوندِ حی وحاضر و قادرِ بی چون چرا، دریک محکمه و قیامتی که برپا می کند، فرمان قتل دو  پسرش را به گناهِ "گناه و تخلف ازآیین" می دهد وهیچکس را جرآت مخالفت با امرش نیست و در بیرون قلعه نیز کسی را از اسرار دنیای درون قلعه خبری نیست. کیهان آماده است تا همه کس را قربانی کند تا خودش در اذهان اسطوره وخداوندگاری شکست ناپذیر وامامی عادل وسختگیرو پاک از هرگناهی و پایبند به آیین خویش وهمواره درحال جنگ و جهاد با دشمنان، وآشتی ناپذیر با هرسازش و ناپاکی باقی بماند وعلتِ تمامی رنج ها وسختی های فوق طاقتِ بشری را که درطی ده ها سال بر"فداییان" می گذرد، متوجه دشمنان تجاوزگر وسازشکارانِ خاﺋن می داند.
کیآفرین اما رفتار و فرامین او را بیرحمانه و منحرف ازآرمان وآیین می بیند؛ گرچه کیهان ادعایِ خداییِ وانسانی کامل را دارد اما کی آفرین او و دیگرِ "مردان بزرگ" و"جایگاه های بزرگ" را محل "خطاهای بزرگ" نیز می بیند. او به هرگوشه ای از دژ که می نگرد، همانند دربار سلطان حاکمیت مطلق و بی چون و چرای یک فردِ مقتدر سلطه گر را با استفاده از تمامی اهرم ها، بردیگر انسان ها می بیند. با آنکه قیام وجنبش برای آزادی بوده است اما آزادی نیست و "زندگیِ یارانِ فداکار" درهر دورۂ تعلیمات، محدودتر وخشن تر می گردد. جوانان نیکو و برازنده باید در میان فریادهای جانخراش ازمردانگی خود که اسباب ضعف وذلت آنان است، بگذرند تا شایسته مقامِ فدایی گردند، درحالیکه حضرت امام مردانگی خود را فدا نمی کند وهمسری دارد که ملکه شخصی اوست و درحالیکه همه مریدان تمامی تعلقات زندگی را ترک کرده اند و چون صوفیان و زاهدان و درویشان "بی خویش" گشته اند و از زن و مرد لباس ساده فدایی بر تن دارند و به کارهای سخت وطاقت فرسا مشغولند، چندانکه مجال خفتن ندارند اما کی آفرین که ملکۂ اوست، خدمه ونزدیکانی دارد و لباس هایی فاخر و گرانبها و زیبا برتن می کند وجواهراتی هدیه از "امام" دریافت می کند که ازثروت ها وگوهرهایی هستند که برای کمک به "جنبش" هدیه می شوند و کی آفرین برای تماشا وشادمانی دلِ "حضرتش" آنان را بر خود می آویزد. حضرتش در جایگاهِ خاص الخاص است وتن وجان و دل وحتی خواسته وخواهش های نفسانی او نیز مقدس هستند. تبارک الله! کیهان وجودِ نازنینِ خویش را "عشق" می داند و درپرده به مریدان خویش می گوید:« اگر قراربرتکامل هستی تا ظهوراین "عشق" به جهان نبود؛ چه بسا که حضرتِ پروردگار را نیزعشقی برآفرینش جهانِ هستی نبود!» کیآفرین پس از قتل فرزندان بی گناهش، چشم باز می کند و مشاهده می کند که همه اشتباه می کنند و"انسان" خطا پذیراست و انسان ها خطاهای خویش را می پذیرند؛ جزسلطان یا "امام" که به هیچیک ازآنان نمی توان انحراف یا گناه یا خطاهایشان را تفهیم کرد. کیآفرین دراین سالیان به کیهان که نه فقط همسر بلکه "امام وخدای" اوست، عشق می ورزد وچشم خود را بر تمام خطاهای او می بندد اما پس از قتل دو فرزندش، چشم برخطاهایِ او باز می کند و به شدت به کیهان اعتراض می کند و او را از خودکامگی برحذر می دارد. مرزِ بین دوست و دشمن، نفرت و کینه، انتقام وبخشش وعشق وآزادی را به او یادآوری می کند. کی آفرین نیز به او می گوید"« نفرت کور می کند. نفرت ریشه را عاری از سلامت می کند و سرانجام روزی درخت از درون خود می میرد. تو درحالی خود را "خداوند وخالقِ هستی مریدان" می دانی که هیچ ازعشق واز قلبِ خدایی یک مادر خبرنداری. تو از "عشق" هیچ نمی دانی. تو از وجودِ خدا که در قلب یک مادراست، هیچ نمی دانی! تو"خدا" را در قدرت و راهِ نجات را چنان در مرگ می بینی که از"عشق" وازوجودِ هرعاطفه واحساس دردلها هراسانی. تو"مرگ" را برگزیدی تا لرزه و رعب و وحشت برهستی ستمگران بیافکنی اما این سایه شوم را برسر ما نیز افکنده ای. آیا ستمگری نیست؟»
 کیهان کمترین تردیدی به خود وحقانیتِ خود ندارد و تنها به این جواب بسنده می کند:« تسلیمِ امر وفرمانِ خداوند خویش باش! شکرگزار باش که عدل وقیامت برپاشد. مجرم به کیفر رسید ومن عدالت را اجرا کردم! سینه ات را ازعشق های آلوده پاک گردان! امامِ تو زنده است!» کیآفرین اما دیگر نمی تواند امامت وعدالت او را بپذیرد و او را یک دروغگوی زیرک و فریبکاری به دور از دامن محبت وعدل می بیند، با خشم برسرش فریاد زده و به او می گوید:« توهمه را کٌشتی تا خود، تنها خودت زنده بمانی. توبا همه کس به زبان قدرت سخن می گویی وبا نیروی مرگ ونابودی چون سلطانی فاتح و مقتدرحتی از فرزندان خود انتقام می گیری. تو را درجایگاهِ برحقِ یک امام نمی بینم!» کیهان اما او را مادری دستخوش جنون خوانده وپاسخش نداده و ترکش می کند. کیارنگ ولی نمی تواند او وقلعۂ او را ترک کند. ترک کردنِ قلعه به معنای خیانت و ترک راز داری است و مجازات آن مرگ است. درهمین ایام است که او خبر کشته شدن کیان را پس از ده ها سال وزارت وصدارت، با تیغِ دشنۂ انتقامِ کیهان می شنود. پس از او نیز دوپسرش به مجازات می رسند و پس ازآنان نیز سلطان به قتل می رسد. پس از این پیروزی ها، نام کیهان دوباره برسرزبان هاست. کیهان در اوج قدرت است واز کی آفرین که اینک یک دشمن  درونی اوست، می خواهد که از او طلب عفو وبخشش کند. اما کیآفرین او را نمی بخشد به کیهان می گوید:« پیروزی های تو اما گناهانِ تو را نمی شویند!» کیهان که اهانت بر ساحت پاک و مقدسِ خود را بر نمی تابد با رد کردنِ اعتراضِ او به همسر خود می می گوید:«هرآنچه کردم برای آزاد شدن وطنم و علیه بیگانه بود، علیه دین بیگانه، علیه ظلم و ستم و علیه ظالمان وسازشکاران و زمینداران و بهره کشان از دهقانان  وجهنمی که به پا کرده اند. جهنم را باید با جهنم پاسخ داد!» کی آفرین به او می گوید:« دریغا که نمی توانم چون گذشته چشمان خود را ببندم!» کیهان که به شدت خشمگین است در دفاع از خود، کیآفرین را به انحراف از آیین واهداف جنبش و به داشتنِ خوی زنانِ فاسدِ دربار سلطان و به داشتنِ قلبی ناپاک و گرفتار درتعلقاتِ دنیوی متهم می کند. او را کنیزکی زنازاده و بی اصل و نسب ومترسِ امیران و سلطان و کیوان و کیان خوانده و به او می گوید که به همان جهنم و"جایی" باز گردد که به آن تعلق دارد، بهشتی که او ساخته است، جای کافران نیست!» برای کیهان هیچ فرقی ندارد که چه کس به او اعتراض کند، او را دشمن خویش دانسته و بی رحمانه ترین ضربات را چنان براو وارد می کند که غباری بیش از خصمش باقی نماند. کیآفرین اما دیگر به او هیچ ایمانی ندارد و استفاده کردن از سلاحِ تحقیر، تهمت، افترا و تهدید و رعب و وحشت را نشانه هایی از امامتِ ناحق او می داند. او تقدس را نقابی برچهره یک مرد مقتدر می بیند که تنهاست و اگر ازپشت پرده  تقدس و هاله امامت و قلعه اسرارش بیرون آید، هیچکس نیست جز یک "بشرِ عادی اما قدرتمند ودروغگو وفریبکار" که خود را "خداوند" می داند، حال آنکه نه خداوند است و نه امامی راستین؛ زیرا ویژه گی خداوند "عشق" است و قدرت امام نیز از عالم سیاست نیست و بینش او نسبت به انسان وجهان، فرا مادی است که کیهان فاقد آن است! کیهان رهبر مقتدری است اما نمی تواند سرزمین خود را آزاد کند و خود را در محاصره دشمنان و بدگویان می بیند و کمترین حرف علیه خود و کمترین قدم علیه خود و کمترین مخالفت با خود یا تعلیمات خود را و کمترین زاویه را با سایه خود تحمل نمی کند و می ترسد که دژ اقتداری را که ساخته است، فرو ریزد و به دنبال آن هیچ امیدی برای نجاتِ سرزمینش باقی نماند. بدون ذره ای رحم با تیزی خنجرِ کینه و نفرت و انتقام پاسخ می دهد. کیآفرین به خوبی می داند که حتی سلطان تجاوزگرِ فاتح هم-  وزیر و مشاوری- دارد اما "امام" نه؛- فرمانروایِ مطلق است! چگونه امامی است که رعب و وحشت بیرون قلعه را به درون نیز کشانده است! تهمت می زند! دروغ می گوید! رعب ایجاد می کند!... اما کافی است! کیآفرین در انتهای تاب و توان خویش است و تنها یک حرف و یک  جمله به او می گوید و محکوم به مرگ می شود:« به هوش آی! تو کیهان هستی؛ نام تو کیهان است. تو درسیاست یک امام ورهبر بودی، نه در دینِ وآیین! علیه السلام بودن "تو" را نشاید! تو دروغ گفتی! تو قاتل هستی؛ قاتل فرندانت! تو را بر من هیچ حجتِ آیین وامامت نیست تا بربیعتِ با تو بمانم.» اما مگرکسی را که همسر یک امام باشد؛ مخالفتش ساده یا داستان او را تمام شدنی است! کیآفرین به گناه خروج ازآیین وشکستن عهد و پیمان خود با امام، دربرابرسه انتخاب قرار می گیرد؛ ترک قلعه و رفتن به صومعهِ تارکان دنیا وپنهان کردن هویت خویش تا بمیرد و کسی را از او خبری نباشد یا بازگشت به روم زیرا سرزمین مادری اوست و درآنجا بمیرد تا ازذهنِ مردم پارسی پاک گردد و یا مرگ به شیوه یک "فدایی" را بپذیرد. کیارنگ روزها وشب های سختی را می گذراند تا از میانِ مرگ ها؛ مرگی را انتخاب کند."عشق"! آری، روزی "عشق" را به جهان جایگاهی بود وامروزسرگردان در میان انتخابِ مرگ مانده است!
کیآفرین ناچار از ترک دژ وقلعه وترک آیین می گردد. او به دینِ دشمنان( دین رایج) باز نمی گردد و پذیرشِ آیینِ نصاری و رفتن به نزد آنان و پناهنده شدن  به صومعه ای دورافتاده را می پذیرد. دو یار نزدیک وراز دارِ کیهان، مردانی سالخورده که سی سال را با او بوده اند، او را تا به "صومعه" مشایعت خواهند نمود. کیارنگ صبحدمی سرد وسنگین که آسمان سراسر پوشید از ابرهای سیاه است، بر سرمزار فرزندانش رفته و با آنان وداع می کند؛ دیگر حتی قبر آنان را هم نخواهد دید. آنگاه به سوی حجره کوچک کیهان رفته و درآستانۂ حجره او خم گشته و "بدرود" می گوید. کیهان چنان غرق درکارِ "خویش" است که نه ازآمدن و نه از رفتن او با خبر نمی شود.
ادامه دارد....
2 تیرماهِ 1392 برابر با 23 ماه یونی(ژوﺋن) 2013

venerdì, 14 giugno 2013

قصه چهار قاچ یک سیب(2)ـ




نوشته: ملیحه رهبری



قصه چهار قاچ یک سیب(2)



 ایرج میرزا: اگرتاریخ ما افسانه رنگ است\ من این افسانه ها را دوست دارم



قسمت دوم


امروز وطن ما چون کنیزی به تملک بیگانه درآمده است؛ بین من که آزادم وآنکه کنیزی از روم یا آفریقا باشد، فرقی نیست و نباید خود را فریب دهیم. همه برده و اسیر به دست بیگانه ایم. برای رسیدن به آزادی باید از این بندگی آزاد شویم وجهالتهایِ خویش را به کناری بگذاریم!» آنگاه کیهان رو به سوی کیوان نمود وگفت:« همه ما انسان هستیم. هیچیک چون پیغمبر یا ملکی از آسمان نازل نگشته ایم تا خدا با ما باشد. باید در روی زمین و در پرتو اراده کردن برای آزادی و با استواری در برابر شکست ها، خویشتن را از میان خاک ولجن تا خدا بالا بریم.»
کلمات او مثل افروختنِ چراغی روشن در تاریکی بود که هیچکس راه برون رفت از آن تاریکی را نمی دانست اما اینک به گونه ای معجزه آسا بر دل وجان آنان اثری روشن نهاده بود. عکس العمل تیز و قاطعانه وهشیارانه او، ارابه هستی کیآفرین را که ناگهان درسراشیب نیستی افتاده بود ازسقوط بازداشته و زلزله و آواری چنان سنگین را درچشم آنان چنان حقیرنمود که نفس های سنگین خویش از سینه آزاد و سبک کردند. هریک به نوعی درخود احساس زنده شدن و نفس کشیدن و بیرون آمدن از زیر بارِآن آوارِ هولناک را می نمود. آثارحیات که جان هریک ازآنان را به گونه ای ترک کرده بود، دوباره درصورت هاشان نمایان شد. کیوان احساس کرد که کلمات کیهان چنان استوار وحقیقی اند که چون ستون هایی نایده و محکم هستند و تا به گاه مرگ نیزمی توان براستواریِ او تکیه نمود. به چهرۂ مصمم وچشمان نافذ کیهان که چون دو الماس می درخشیدند، نگریست تا او را از نو بشناسد. به نظرش رسید که کیهان چون ناخدایِ شکست ناپذیری است که می تواند سکان کشتی طوفان زده را در دست گیرد، و می تواند از دریای عدم و در دل طوفانی شب، سپیده صبح را صید کرده و به ساحل امید آورد. کیوان احساس می کرد که خشم طوفانی و مرگزا در او فروکش می کند.
نخستین کسی که لب به تحسین کیهان گشود، کیان بود که چون برادری بزرگترپیش آمد و او را در میان بازوان فشرد و برشجاعت ودانایی او آفرین گفت وچنان رفتار کرد که گویی برادر کوچکتر خویش را مورد تفقدی بزرگوارانه قرارمی دهد، حال آنکه حقیقت چیز دیگری بود. مادربرخاست وشمشیر را از دست کیهان گرفت واو را درآغوش گرفت وگفت:« فرزندم چون پیامبران سخن گفتی وجان ما را از رنج آزاد کردی! امروز ما را زنده کردی و فردا نفسِ قدسی تو براین سرزمین خواهد وزید. امید که با تو رنج وسختی ها باقی نمانند و دلها شادمان گردند. نسیمِ حیاتی  که امروز از جانب تو وزید، ثمره راهی است که در آن قدم گذاشته اید؛ اگرچه سخت و بدون بازگشت است اما فنا هم درآن راه ندارد.»
درهمین هنگام کیهانِ دست درجیب خود نمود و کیسه زری را که به همراه داشت بیرون آورد و در دست مادر نهاد و گفت:« هر کنیزی را بهایی برصاحبش است و این کیسه زر بهای آزادی کیآفرین و مادر اوست تا آنان را به گردن شما دِینی نباشد. کیآفرین آزاد است. زندگی او در دستان خودش است. می تواند اینجا بماند یا برود. اما آزاد است و هرگز و حتی یک روز نیز کنیز نبوده است ونخواهد بود. او یارآزاده ای است که ازاسرار وکارها وفعالیت های ما با خبراست و دانایی و شجاعت او چون چتری است که اتحاد ما را حفاظت می کند.»
مادر به جانب کیآفرین رفت. کیآفرین چشمانش را گشوده وسرش را بالا گرفته بود. لبان مٌرده اش به غنچه لبخندی به سوی زندگی بازگشته بودند. مادراو را درآغوش گرفت و با چشمانی تر به او گفت:« نازنین من، ظلمی را که برتو رفته است ازجانب من مبین! دردامن محبتم تو را به عشق پروردم وهیچ چیزاز تو دریغ نداشتم. به پرورش تو همت گماردم، چون باغبانی تاکستانِ خویش را، وامروز ازهر دانشی در تو بذری است. اما باید روزی از این راز بر تو پرده برمیداشتم و تو می فهمیدی که کیوان برادر توست. توهیچگاه درباره مادر خود از من نپرسیدی با آنکه می دانستی در دامن من بزرگ شده ای.» کیآفرین با چشمانی بی فروغ در مادر نگریست و با صدایی شکسته گفت:« مرا با وجود تو به هیچ مادر یا اصل ونسب دیگری نیاز نبود تا درجستجویش برآیم. به راستی مرا چون تاک پروردی و چون باغبان رنج بسیار بٌردی مرا کوششی بزرگ خواهد بود تا تاک تو را ثمری بزرگ باشد. از کنیزی مادرم در این دنیا چیزی ندیده و نمی دانم، واگر من نیز کنیزکی بودم، امروز با کیسه ای زر آزاد شد ه ام اما هیچ بهایی نمی شناسم تا درجبران محبت مادری تو بپردازم؛ این دِین بر گردنم خواهد ماند و سپاس داشتنِ برادری که امروز بر من بخشیدی و محبت او تمامی عمر با من خواهد بود. امروز جهان به ناگاه و با زلزله ای بر من پایان یافت ومٌردم اما دوباره زنده هستم و شادم که به جهان مرا برادریست ویارانی که نه تسلیم سرنوشت می شوند و نه زلزله های این جهان می تواند آنان را درهم بشکند و مأیوس کند! همه برده و اسارت گرفته به دست دشمن هستیم، بسیاری تسلیم این سرنوشت شده اند. اما ما قسم خورده ایم که سرزمین خود را آزاد کنیم ، پس جان خود را برای این پیمان حفظ خواهیم نمود!» کیآفرین برخاست و به جانب کیوان رفت وبا شوق او را درآغوش گرفت وگفت:« برادرم! چون ستاره ای ازهفت آسمان عزت فرو افتادم اما چه سعادتمندم که باز در دامن محبت تو افتادم. نمی دانستم که چرا به جان من چنین نزدیکی و اینک آن را دریافته ام. ازپدری واحدیم...»
کیوان چون آتشفشان خروشانی بود که مذاب خروشان خشمش می توانستند جهان را به آتش بکشند و همه چیز را بسوزاند. اما دامنه این خشم به سوی دریای آرام و بی تشویش محبتی که دامن یک خواهر بود، روان بود و اندک اندک درآن سرد می شد. اما این کوه آتشفشان همچنان شعله ور بود. پس رو به کیآفرین نمود و به تندی و به تلخی گفت:« برده یا کنیز یا خواهر فرقی ندارد، از امروز تو آزادی! آزادتر از دیروز! برخیز و با کیهان از اینجا برو! مپندار که او با کیسهِ زرِ خود تو را آزاد نمود بلکه تو را برای خویش خرید.» کیهان خشمگین قدمی به سوی او برداشت اما کیوان با اشاره انگشت خود او را درجای میخکوب کردو گفت:« می دانم! می دانم! می خواهی بگویی که جان ما درگرو قسم های ماست وکارهایی چنان بزرگی در پیش رویِ ما هستند که "هست و نیست" ما در برابرش پشیزی بیش نیست. از کودکی حقه های تو را می شناسم و بدان که درذات تو نیز نیرنگی نهفته است و تو می توانی در خطیر ترین لحظاتِ مرگ و درطوفانِ زندگی به مراد دل خویش صید نمایی و برنده وپیروز میدان باشی! کام دل از آن تو شد! کی آفرین حلالت باد! "کیان" چون فقیهان به دنبال بزرگی واصل و نسب است واینک کی آفرین را "هیچ" نمی شناسد!»
کیان سر به زیر افکند وکیهان بی آنکه ازگستاخی کیوان برنجد ویا درپاسخ او درمانده گردد،  تیزچون تیری که از چله کمان رها شود، جوابش داد و گفت:« با آنکه خطا می گویی اما ترا می بخشم وهمواره نیز گستاخی های تو را بخشیده ام! کیآفرین آزادتر از دیروز است. باسخنان تلخ خود، قلب مجروح او  را بیش از این آزار مده! او چون سوار خسته ای است که از جنگ با مرگ بازگشته است. شاد باش که از امروز تو را به جهان خواهری است و محبتش تا به ابد با تو خواهد بود.» کیوان تفی ازخشم بر زمین افکند. نگاهی خصمانه برکیهان افکند و کوتاه گفت:« ما را درخواری وذلت به دستِ بیگانه چندان فرقی نیست، با دل وجان خود علیه آن قیام کرده ایم اما درآزادی و درگسستن قید و بندها از پای جانِ خویش، فرق بسیار خواهد بود! خواهی دید!» کیهان از کودکی با خلق وخوی عاصی وسرکش کیوان آشنا بود و دربرابر او همواره کمند بردباری خویش را به کار می گرفت. به او گفت:« نه تنها دراین شهرنامت و درهرکوچه و بازار اشعارت برسر زبان هاست که درمحافل دانشمند نیز از تو یاد می کنند. در پرتو علم و دانش تو جوانان بسیاری به ما روی آوردند و از"خیمه گاه" ومدارس تو بود، که جنبش نیرومند ما شکل گرفت. دیر نیست که سراپای دستگاه خلافت و سلطنت را به لرزه افکنیم. این است آن عشقی که سینه ما از آن می سوزد. کیآفرین نیز چون دیگرِ یاران ماست واگر نبود ما را نیز با او کاری نبود!»
کیان برخاست وکیهان وکیوان را به آشتی فرا خواند و گفت:« درست است. درپرتوِ"آیین نو" وعزم وارادهِ خستگی ناپذیر شما جنبشی نیرومند به پا کرده ایم. به زودی بیگانگان را از سرزمینمان بیرون خواهیم کرد . تا آن روز بر پیمان برادری خود استوار باقی خواهیم ماند. اما امروز باید شما را از خبرمهمی آگاه نمایم و آن این است که "امیراعظم" نیزآوازه کیآفرین را شنیده است و برای تعلیم دختران و زنان حرمش ازمن خواسته است که کیآفرین را به دربار او ببرم.»
کیوان باز برآشفت و تفی در پیش پای کیان افکند و به تندی گفت:« حرامزاده! کیآفرین را برای خود می خواهد وتو می خواهی چشمان خود را ببندی و او را بفروشی؟ دنیا را ببین! یکی مالک است. یکی می خرد و آن دیگری می فروشد. "عشق" را عجب داستانی بٌود؟»
 کیان تکان سختی خورد وخاموش ماند. کیهان نیز چینی برپیشانی افکند و گفت:« خطرناک است. در این روزها دختران شهر را درکوچه وبازار شکار کرده و برای کنیزی به دربارِامیران وسلطانِ فاتح می برند. چندانکه مردم دختران خود را درپستوی خانه پنهان می کنند. درشهرهایی نیز پدران و برادران باغیرت را کشته اند وآنان را یاغی نامیده اند.»
مادر نیز با نگرانی گفت:« باید دلیلی بیابیم و این خواسته را رد کنیم وگرنه به زور او را خواهند برد. سالهاست که آنها فاتح و ما مغلوب شده ایم و به بردگی خو کردیم و تن دادیم.»
کیان با احتیاط گفت:« فرمان امیر را نمی توان رد کرد اما راه چاره ای خواهد بود! »
همه نگران به سوی کیآفرین نگاه کردند. کیآفرین اما رو به کیان نموده وگفت:« یارانِ من به محبت وغیرت سخن گفتید اما من آزادم و نظرم را می گویم. من می پذیرم و به دربار امیر خواهم رفت.»
همه حیرت زده  به سوی او نگریستند. کیهان باز شمشیرخود از نیام کشید و درپیش پای کیان بر زمین فرود آورد و برسر او فریاد زد وگفت:« آیا فکر کرده ای که ما را غیرتی نیست تا ناموس خود به دست امیران بی ناموس دهیم؟ ما جنگ با بیگانه را آغاز کرده ایم واین دفاع ازخانه ما آغاز شده و تا شهر وتمام کشور را نیز فرا خواهد گرفت! فراموش نکن که حضور تو درآنجا برای خدمت به امیرانِ فاتح نیست، برای جنبش ما و نفوذ ما دردستگاه قدرت آنان می باشد؟»
 کیان شرمگین سرخود به زیر افکند. با آنکه درریاست و کیاست وفراست فراتر از کیهان بود اما کیهان لبه برٌان غیرت وتیزی شمشیر اندیشه اش را سخت فرود می آورد و چه بسا که روزی بر او پیشی گیرد. دراین هنگام کیآفرین برخاست وشال بلند و زیبایش را بر سر و دوش کشید و با خاطری آسوده رو به آنان نموده وگفت:« تصمیم با من خواهد بود! شاید از میان ما و دیگر یاران تنها کسی که می تواند درحرم "امیراعظم" نفوذ کند و درخدمت قیام وجنبش کاری بزرگ از پیش ببرد، من باشم. البته خطرهست وآن "مردک" نیز ازهیچ دختر یا زنی پرهیز و پروا ندارد اما اگرروزی چنین اراده کند، تیزی خنجرفدایی خود را در قلبش خواهم نشاند؛ بی هیچ تردیدی!» کیآفرین این بگفت و با قامتی استوار چون سروی آزاد و سبز و بدون مرگ از برابر دیده حیرت زده یارانش گذشت و رفت.
  هفت سال از رفتن او گذشت. در این فاصله زمانی کیهان و کیوان مانند دوستاره درخشیدند. یکی دانشمند و دیگری استادی بزرگ بود که هردو برای خدمت به دربارامیرِ اعظم وسپس به دربار سلطان خوانده شدند. آن دو استاد درهمه جا مدارس خود را برپا می کردند. جوانان بسیاری نیز به آنان روی می آوردند و شیفته آن دواستاد بودند. یکی استاد در ریاضی و نجوم وتألیف بود و تا اعماق آسمان آنان را با خود می برد و چنان ازستارگان سخن می گفت که گویی زبانِ خالق ستارگان آسمان بود. وآن دیگری طبیب بود. استادی که نه فقط بیماری تن که بیماریِ روزگار ودردِ مردم و راه درمان را نیزخوب می شناخت. سخنان شگفت آمیزش، عقل و دل را زیر و رو می کردند و دستان نیرومند اندیشه اش، انسان ناچیز را از رنج های خفت بارِ دوران جداکرده و تا کرانه های شکست ناپذیرِعزم واراده انسانی بالا می برد. بیماری تن و ذلت های روزگار را دردی توأمان دانسته و طریق خروج از ضعف وذلت را تعلیم می داد. هردو از اندیشمندان زمان خویش بودند و از طریق دانش و شعور، دریچه هایی به سوی ماورای زمان خویش گشوده بودند. کیهان دربرابر امکانات ونیروهای محدود جنبش، به ظرفیت های وسیع در یک "آیینِ نو" وبه قدرتِ روحی برای زیر و رو کردن مردم ایمان داشت و تردید ناپذیر در مسیر خود به پیش می رفت و کیوان فیلسوف بود و به علم و دانش وعقل و خردِ وفرهنگی نو برای تغییرهای بنیادین در فرد وجمع  باور داشت و بی نیاز ازهرآیینی بود. کیآفرین اما سه سال درخدمت زنان و دختران حرمسرایِ دربار به کار آموزگاری و تعلیم آنان پرداخت و درپوشِ این کار خدمات بسیاری برای "جمع و جنبش" نمود وحساس ترین و درونی ترین اخبار را از طریق زنان وکنیزان جوانِ امیر به دست آورده و درخدمت کیان قرار می داد. کیان با یکی از دخترانِ "امیراعظم" ازدواج کرده و موقعیت خود را محکم تر نمود. حضورکیان دردربارمانع از دست اندازی درباریان و" امیرِ فاتح" برکیآفرین بود. "امیر" تصمیم بر فرستادن کیان به دربار سلطان گرفت تا کیآفرین را به چنگ آورد. پس نامه ای محرمانه نوشت وتوصیه کیان را به سلطان نمود. "پیک ویژه امیر" ازجوانانِ "جنبش" بود و نامه امیر را به دست کیان داد. کیان نیز نامه محرمانه ای نوشت و به همراه پیک برای سلطان فرستاد و از او خواست که کیآفرین را درسمت آموزگاری دختران و زنان حرم به همراه او برای خدمت به دربار فراخواند، به ویژه آنکه کیآفرین به زبان تمامی ملیتها آشناست و می تواند با زنان گوناگون حرم گفتگو نماید. سلطان نامه محرمانه کیان را دریافت کرد و با خرسندی چنین نمود. نخستین فرد کیان بود که در مقامِ یک مشاور با سیاست و با تدبیر ولایق به خدمت سلطان درآمد. سپس کیهان درمقام دیوان سالاری و کیوان نیز در مقام دانشمند به دربار سلطان راه یافتند واز نزدیک دربارِ فاسد و سلطانِ بیگانه وجنایت پیشه را شناختند."شناخت" آنها از سلطان یکی بود اما هریک به درک متفاوتی ازمسؤلیت خود در برابر ظالمان و تجاوزگران رسیده بودند.
کیان در دربار سلطان همه چیز را دگرگون و واژگون می بیند. او سلطان را مدعی خدایی(خلیفه خدا) اما جاهلی می یابد: فاقد علم ودانش، بی خبر ازخدا و ستمگری که مالک برهمه کس وهمه چیز می بیند. مردی بی خبر ازسیاست و تدبیر امور که جز به شمشیر خویش بر هیچ چیز اعتماد ندارد. کیان موفق می شود اعتماد او را جلب کند و قدم به قدم درحل مشکلات کشور پیش آمده و با سیاست وکاردانی خویش برسلطان نفوذ نهاده و او را به پیروی از نظراتِ خویش وادارد و با عزم و اراده ای بی نظیر نظرات اصلاحی خویش را به پیش ببرد. کیان با رسیدن به مقام وزارت در رأس قدرت وتصمیم گیری قرار می گیرد. سیاست او درظاهرسازش وصلح با بساطِ بیگانگان اما در باطن طی کردن راه خویش است. اوسلطان را ازکشورگشایی وجنگ هایی که خراج آن بر دوش مردم خواهد بود، بازداشته و به سوی آباد کردن کشوروترویج دانش وساختن مدارس واماکن عمومی و کارهای رفاهی سوق میدهد. او کیوان و کیهان را نیز در دربار سلطان موقعیتی ممتاز می بخشد. کیوان دانشمندی است که شهرت عالمگیرش او را در دربار سلطان، مقام وجایگاهی خاص بخشیده است. کیوان چون فرمانروایی است که حاکم بر کشور ستارگان می باشد. کشتی او رصد خانه اش می باشد که با کمک آن ، ستارگان وصورفلکی آسمان را رصد می کند وبا آنکه دانشمنداست و پیشگو نیست اما می تواند به گونه شگفت انگیزی از وقوع حوادث واتفاقات وسرنوشت انسان های زمینی از طریق ستارگان آسمان سخن گوید. ازاینروست که او راحکیم وفیلسوف نیز می خوانند ودرنزد سطان محبوب و محترم است زیرا سروکاری با آسمان دارد.
 بدینترتیب کیان وکیهان وکیوان در دستگاه قدرتِ حاکم وارد و صاحب نفوذ می شوند. درآغاز کارکیهان با سیاست های کیان همراه است و او هم  به خدمت سلطان می پردازد. اما به طورپنهانی برخی از درباریان را به "آیین نو" دعوت کرده وآن را تعلیم می دهد وموفق می شود تا کسانی را تحت نفوذِ شخصیت نیرومند خویش قرارداده و درخدمت "جنبش" درمی آورد. اما موقعیت و مقام کیان در رأس قدرت که صدراعظم بزرگی است وتصمیم گیری های او واهداف او به تدریج از اهداف جنبش فاصله زیادی یافته اند و به ویژه آنکه کیان نیز به همراه قدرتِ روز افزون ثروتش نیز افزون گشته است و چون امیرانِ وحکام در زمرهِ ثروتمندان و زمین داران بزرگ گشته است. کیهان به مدت ده سال درکارهایِ دشوارِ کشورداری به سلطان خدمت می کند و او نیز سلطان را مردی نفوذپذیر می داند.
سلطان نیز او را استادی فیلسوف و متکلمی توانمند و مردی با عزم و اراده و زیرک می داند که در مدیریت و تدابیر سیاسى و جنگى نیز تبحر دارد اما سلطان کارِلشکریان خود را به او وا گذار نمی کند. کیهان سرانجام تحمل جهل ونادانیِ فقهای دربار را نمی آورد که درتمامی کارهایی که کمترین دانشی ازآن ندارند، بیشترین دخالت واعمال نفوذ را دارند. کیهان اطرافیان سلطان را غرق در فساد و دزدی و چپاولِ مردم می بیند و برانداختنِ سلطانِ بی ارداده از تخت قدرت را تنها کار درست می داند. در این زمان است که او دیگر خود را با کیان که صدراعظم بزرگی است، نزدیک و یار نمی بیند و به ویژه آنکه امکان برانداختنِ سلطان ونابودی دربارش را از طریق یک حمله غافلگیرانه وبرق آسا به کمک نیروهای جنبش دریک شب سرنوشت ساز میسر نمی بیند. ده سال را در دربار سلطان به سر می برد تا روزی یا شبی موفق به انجام این کار شود اما با مانع کیان برخورد می کند که طرح او را کودکانه دربرابر قوای یک میلیونی و نظامی سلطان می داند و تا حدی هم حق با کیان است. از این زمان است که  فاصله آن دو یار ازیکدیگر آغاز می شود. پس کیان تصمیم به ترک دربار سلطان می گیرد. پیش ازرفتنش با کیوان ملاقات می کند. به او می گوید:« دراین سالیان هرچه بیشتر دربارِ فاسد سلطان را شناختم، کمتراثری ازخدا یا دین وعدالت درنزدِ آنان یافتم، همگی فاسد وستمگرند وخوی تجاوزگری دارند و بر فاتح بودن خویش برملتِ مظلوم ما پای می فشارند و ما را برده وخدمتگزار خویش می دانند. من هرگزعمر خود را به پای آنان و در راه اصلاحات کشور سر نخواهم کرد. راه کیان را نمی پسندم. با آنکه وزیری با عزم و اراده است و زمام قدرت را در دست گرفته است و کارهایی شایسته را به پیش می برد اما نقشه و برنامه ای برای نابودی بیگانگان ندارد و آرمان وآیینِ ما را پایبند نیست ودر قلب او نفرتی مقدس از دشمنان مردم نمی بینم و صلح جوست و در محضر فقها وعلمایِ دربارسلطان حضور می یابد و با آنان  به صحبت می نشیند؛ گویی که برآیین آنان است. ما باید راه خود را از بیگانگان واز دینِ آنان جدا کنیم تا تیشه به ریشه شان بزنیم. باید دینی نو ترویج دهیم و مردم را به باوری نو ومتکی به تعلیماتی همراه با دانش و حق طلبی وشجاعت مسلح کنیم تا به سازش وذلت تن در ندهند. باید به مدد آیینِ خود کاری کنیم که  طنین آزادگی ما  تا  به ابد درجهان باقی بماند و هیچ تجاوزگری درجهان جرأت نزدیک شدن به آب وخاک ما را نکند وهراسش از ملت بیش از حاکمانِ نگونسار باشد.» کیوان اما دراین فاصله زمانی واقعیت ها وشرایط را به گونه ای دیگر شناخته بود وکیهان را یک آرمان گرا می داند و از نتایج این آرمانگرایی هراس دارد، پس به خنده  به او می گوید:« اگر روزی تمام شیپورهای جهان نیزنواخته شوند تا مردم به پا خیزند و قیام کنند، کسی به آن گوش نخواهد داد تا زمانی که شیپورهای زندگی برایشان می نوازند. تا زمانی که کیان مدرسه می سازد وصلح را ترویج می کند و سازش با سلطان و تسلیم بودن به مشیت الهی را ترویج می کند و تا زمانیکه خراج جنگ ها را از روی دوش ملت برداشته است وتا زمانی که کیان مانع از بروز جنگ بین سلطان و خلیفه بغداد است، مردم خدا را شکر می کنند که مردان وجوانانشان درخانه هستند و در میدانِ جنگ نیستند. می خواهی با این بساط که پیچیده تر از پیش گشته است چه کنی و چگونه؟» کیهان می گوید:« می خواهم از یوغِ بیگانگان آزاد باشم و مغلوبِ هیچ شرایط سختی نخواهم شد!» سپس ازدرون آستین خود پارچه ای را بیرون می آورد و باز می کند ومثل یک رهبر وفرمانده نظامی مقتدر شروع به توضیح دادن نقشه ای می کند. بر روی پارچه، بر فراز سلسه جبال های صعب العبور  تک درختانی بزرگ را نقش نموده بود. درختانی با ریشه هایی عمیق که برآنها نامِ" مرام نو" نوشته شده اند و با ساقی تنومند که برآن نام "پیشوا وامام" را نگاشته اند. درخت دارای شاخه هایی اصلی در راست وچپ به نامِ "شیوخ جبل" بود. هرزیر شاخه به نام حجتان بود. هرشاخه با هفت شاخه نازکتر و برهر شاخه نازکتر نیز برگ های بسیاری بود. برشاخ های چپ نام داعی و پیک سیاسی را نوشته بود. و برشاخ های راست نامِ رفقا یا ماذون. شاخه هایی که مستقیم روبه سوی آسمان داشتند و برسرهرشاخه شکوفه های سرخ فام رسم کرده بود و نام "فدایی" را نهاده بود. کیهان با حیرت به نقشه نگاه می کند وعمیقا به فکرفرو می رود. کیهان بالبخندی پیروزمندانه ای از کیوان می پرسد: « یک چنین درختی چند سال عمر خواهد داشت؟» کیان با اطمینان پاسخ می دهد:« 250 تا 300 سال!» کیهان می گوید:« درخت جنبش ما دربرابر تجاوزگران اینگونه دوام خواهد آورد. حال و روزمردم و اوضاع واحوالِ دربار سلطان را به خوبی میشناسم. نخست و به جد باید "دینِ" رایجِ را تغییر دهیم. این دین فرمان اطاعت ازسلطان وخلیفه را می دهد با این دین که نمی توانیم بیگانه را ازسرزمین خویش بیرون کنیم. باید آیینی برگزینیم که فرمان اطاعت از امام را بدهد. از اینروست که به جد درس امامت خواهم خواند و حجت خواهم شد. مردم عاشقانه امام  را پیروی می کنند و به وظیفه خویش به فرمان امام قیام می کنند.» کیوان قاه قاه بریاردوران کودکی خود می خندد زیرا که قصد داشت، ادعای امامت کند؛ آیا کسی باور خواهد کرد؟ کیوان به او می گوید؛« دریافته است که بهشت وجهنمی نیست وهیچ باوری به خدا ندارد، چه رسد به امامی که بخواهد اقامهِ دین وعدل وداد کند.» کیهان به او می گوید:« فعل وعمل توبهشت وجهنم توست وعزم واراده توست که می تواند تو را با خدای تو یکی و نزدیک می کند. اما مردم این را نمی فهمند و بهتر است بهشت و جهنم را باور داشته باشند تا به وظیفه خود قیام کنند. اگر امام نشوم، مرا پیرو ورهروانی پایدار نخواهد بود. سلطان نیستم تا مرا لشکریانی به نقد باشند. پیروانی می خواهم که دراعتقاداتشان نیرومند باشند و نترسند و بجنگند وجسارتشان رعب بر دل دشمن اندازد؛ باید دشمن را به هراس افکند. چندانکه درپشت هرستون، سایه خنجر ونقاب یک فدایی را ببینند ودرتاریکی شب؛ از سایه خویش نیز بترسند. دشمن با خود ترس و وحشت از مرگ را به همراه آورده است و با همان سلاح مرگ نیز باید از سرزمین ما رانده شود.» کیوان فیلسوفانه به اومی گوید:« ازنوجوانی به دنبال این داستان بوده ایم و اندیشمندان و جوانان بسیاری نیز به "آیین نو" گرویده اند اما مردم را که نمی توان تعلیم داد وبرایشان دینی نو آورد! می توانی امام شوی وهدایت کنی اما پیغمبر که نخواهی بود! نه زرتشت ونه محمد!» کیهان پاسخ می دهد:« همان امامت کافی است. فرمانِ امام حجت است و بر مردم واجب. » کیوان باز به خنده از او می پرسد که چرا با چنین هوش و تدبیر وبی پروایی نمی خواهی مانند بابک یک فرمانده دلیر و آزاده باشی و می خواهی امام شوی؟ کیهان می گوید:« زیرا خلیفه وسلطان می توانند به هر قیام کننده ای نسبت کفر داده و فتوای قتلش را دهند اما علیه یک حجت یا فرزند یک امام نمی توانند.» کیهان دانشمند وسخن شناس و عالم به رموز" کتاب آسمانی" بود و می توانست "آیینی نو" را منطبق بر زمانِ خویش، بنویسد و تعلیم دهد و چنین نیز کرده بود. او را کاتبانی بودند که سخنان واندیشه هایش را می نوشتند و داعیانی که درهمه جا"آیین نو" واندیشه های او را آموزش می دادند؛ پنهان و باطنی و به راز و به رمز جهانی نو ساخته بود که نباید درهای آن باز و نباید رازهایش آشکار و نباید جز تقدس ازآن اشعه ای دیگر ساطع می شد و نباید غیرخودی ازاسرارِ درونش با خبر می گشت و این ازجاذبه های جنبش واز رمزهای قدرت او بود. "یارانی" که تعلیم می یافتند او را حجت دانسته وعشقی مقدس به او داشتند.همچنین اعتمادی برادرانه ومحبتی رفیقانه نسبت به یکدیگر و نفرتی مقدس از دشمنان خویش داشتند وخنجری دریافت می کردند که درآستینشان پنهان ولی آماده بود تا ستمگران را در هرمکان وهرمقام به کیفرظلمشان برساند وسینه های سوخته مردم غارت شده را شاد نماید!
 اما کیآفرین در کجاست؟ کیآفرین در ابتدا تعلیم زنان حرم سلطان را برعهده داشت وشاهد ظلم وجور به دختران جوان و زنان زیبایی است که به زور تصاحب شده و به حرم آورده می شوند ودر ترس و وحشتِ بزرگی به سر می برند زیرا که هرشب ازبستری به بستر دیگر درتملکِ "فاتحان" هستند. کی آفرین درابتدا آنان را تعلیمِ دانش داده وسپس به گونه پنهانی به آیین نو دعوت می کرد واز این طریق موفق می شد تا برخی ازآنان را درخدمت جنبش گیرد. به گونه ای که چون یک فدایی برای انجامِ هرکاری آماده باشند. با وجود زنان ودختران بسیار درحرمسرای سلطان وحسادت و رقابت شدید بین آنان اما نامِ کیآفرین برسر زبانهاست و چنان محبوب است که سلطان به توصیه کیان او را از حرمسرا به دربار آورده و او را به سمتِ مترجم ویژه خویش  می گمارد. کیآفرین درموقعیتی است که از تمامی روابط جهانی سلطان باخبراست و البته تمام اطلاعات او به کیهان منتقل می شوند و.... بهای  خدمات او به جنبش و در دربارِ سلطان، عشقی است که سلطان پیر به کیآفرین زیبا وخردمند و با کمال پیدا می کند. کیان در سیاست و تدبیرهایش همواره خواهان آشتی سلطان با مردم و فروکش کردن آتش جنگ ها و قیام ها و ایجاد محبوبیت برای سلطان است، کیآفرین را در مقام همسری نوین و" ملکه پارسی" به او پیشنهاد می کند. سلطان با خرسندی آن را می پذیرد. خبردرسراسر کشورمی پیچد. کیوان سکوت می کند و کیهان ازاین پیشنهادِ کیان به سلطان به شدت خشمگین می شود. این کار را قرار دادن یکی از یاران قسم خورده جنبش دراختیار سلطانِ بیگانه( فاتح) می داند. او از تصمیمات کیان واز سوق دادنِ سلطان به سوی صلح و سازش که به فروکش کردن آتش قیام های آزادیخواهانه درکشورانجامیده است، به شدت برآشفته است. او کیان را به قدرت پرستی و سازشکاری وثروت اندوزی وخیانت به جنبش وفروش کیآفرین به سلطان متهم می کند و  به او میگوید:« تو سلطان را دشمن نمی بینی و دیگر به "آیین ما" ایمان نداری ودین سلطانِ جابر و فقهای دربار را برگزیده ای و به سازشِ با دشمن(فاتحان) رسیده ای و این بزرگترین خطای توست.» کیان اتهامات او را رد می کند وهمه ادیان وآیین ها را از جانب خدا می نامند وراه صدارت خویش وآشتی با سلطان وسیاست با اطرافیانش را کاری بسیار سخت وپررنج وخطرناک برای خویش اما به نفع مردم و کشورمی بیند. کیان مقابله  آشکار وجنگ با سلطان را ناممکن می بیند. دشمن نیروی نظامی قدرتمندی دارد و قادر به سرکوب و نابودی تمام جنبش است. یکی ازامیران دستورقتل عامِ تمامی گروندگان به "آیین نو" در قلمرو خویش را داده است وکیان می خواهد مانع از قتل عامِ بیشتر گردد. کیهان خنجرخود را بیرون کشیده و به زیر گلوی کیان می گذارد و سوگند می خوردکه روزی با این خنجرقلبش را پاره خواهد کرد و او را به سزای تسلیم طلبی وخدماتش به "فاتحان" خواهد رساند. به او می گوید:« امروز "آیین من" و "آیین تو" در برابر هم قرار دارند و من رهبر وشاخصِ این آیین هستم. روزی با کشتن تو مرز سرخ بین "دینِ قیام" و "دینِ سازشکاری" را جاودان خواهم کرد.» سالهاست که کیان وزیربزرگی است اما با تواضع به او می گوید:« چون برادرکوچک خود تو را می شناسم و این برادری را احترام می دارم. حتی اگرمرا بکٌشی، به سوی تو دست دراز نخواهم کرد زیرا قتلِ برادرِ خویش را نمی پسندم. می اندیشی که بین "آیین ما" مرز سرخ خون باید روان شود؟ تو خود را نمی شناسی! تو رهبرِ قدرتمندی هستی وبا "آیین نو" نیز به سوی کسبِ قدرت بیشتر روانی . دین وآیین برای صلح و سعادت بشر آمده اند حتی اگردرآن فرمان قیام کردن برای عدل و داد باشد. استفاده از دین برای کسب قدرت، سرانجام به ظلم وفساد بیشتری خواهد انجامید؛ بین سلطان یا خلیفه یا کیهان نیز فرقی نیست. سینه تو مملو از نفرت است؛ حتی از من نفرت داری. خواهی دید که نفرت کور می کند. نفرت ریشه را عاری از سلامت می کند و سرانجام روزی درخت از درون خود می میرد! اگرمن ویاری های بی امان من به تو و به "جنبش"  نبود، بی شک توامروز نه رهبرِآیین بودی و نه فرمانده جنبش.» کیهان خشمگین می غرد  و خود را "حجت" وپاک از اتهامِ قدرت طلبی خوانده و کیان را متهم به بی خبری از درد مردم و رعایا نموده و او را ثروت اندوزی زمین خوار و بردۂ ابلیسِ سیاست وشایسته مرگ ولعنت می خواند. کیان به او می گوید:« تو مرا خاﺋن و قدرت پرست خوانده و خود را عاشق بر مردم و امامِ عادل می دانی اما بدان که درما مردان بزرگ و در تو نیز، ابلیسِ قدرت، بی رحم و خونریز پنهان است. تو چنان عاشق برخویش هستی که این ابلیس را نمی بینی ومن آن را می بینم و براحوال خویش گریانم. توچنان خرسند از بزرگی خویش هستی که "یارانِ ما" را مریدان خود کرده ای! روزی چنان برده این "ابلیس" خواهی شد که ادعای خدایی نیز خواهی کرد وبندگان خدا را بندگان خود خواهی نمود. چگونه است که ابلیس را در من می بینی و در خود نمی بینی؟!»
کیهان تکان سختی می خورد اما چنان خویش را پاک وخالص برای اقامه عدل وامامت می داند که از سخنان کیان هیچ هراسی به خود راه نمی دهد! اوکیان را سازشکاری خاﺋن وبرادری حسود ومانعی شیطانی برسر راهِ جنبش دانسته وقسم می خورد که کمرهمت برنابودی او و سلطان خواهد بست ودرسی تاریخی برای سازشکاران وفاتحان برجای خواهد نهاد. پس ازجدایی از کیان، کیهان اهداف نظامی خود را دنبال می کند. در ابتدا تسخیر قلعه ها ودژهای مستحکم درصعب العبورترین بلندی ها مد نظر اوست و سپس آزاد کردن مناطق و روستاها و شهرهایی است که در نزدیکی دژها باشند و بتوانند حفاظت آنان را تأمین کنند و سپس تمام خاک کشور را وجب به وجب از چنگ بیگانه آزاد کند. او پیش از ترک پایتخت، به گونه ای محرمانه با کیآفرین نیز ملاقات می کند واو را از ازدواج با سلطان برحذر می دارد. او را از هدف خود برای آزاد کردن مناطقی با خبر کرده و از او می خواهد که همراه او شود. کیآفرین به او می گوید که او هم مانند کیان، سلطان را مردی نیکو و نفوذ پذیر و تغییر پذیر می داند و از طریق همسری با سلطان می خواهد او را وادارد تا مالیات های سنگین وشرایط انقیاد و بردگی را از دوش مردم بردارد و سلطان به او گفته است که پس ازاین وصلت، سرزمین و مردمِ پارس را" آزاد" اعلام خواهد کرد. کیآفرین به اومی گوید که مردم خواستارِ این آزادی هستند و خواسته آنان را انجام خواهد داد. کیآفرین صراحتا به کیهان می گوید:« من یک ملکه خواهم بود. ملکه سرزمین پارس و سلطان را دیگر حرمسرایی نخواهد بود و دختران و زنان ما  از کنیزی آزاد شده و می توانند به خانه های خود بازگردند. سلطان برمن عاشق و من عاشق بر مردم و سرزمینم هستم واز این طریق راه سعادت بر مردم را خواهم گشود.» کیهان شایستگی های کی آفرین را به خوبی می شناسد اما او را از این تصمیم باز می دارد و به او می گوید که سلطان دروغ می گوید. این پیوند هرچه باشد اما باز به آزادیِ سرزمین ما راه نخواهد برد. راه تسلیم طلبی و سازش با فاتحان وتجاوزگران وظالمان، برضد آیینِ ماست وخشم خدا را برمی انگیزد وسزای آن هم  مرگ است. کیهان به او یادآوری می کند که به حکم آیین باید نفرتی مقدس ازتجاوزگران وستمگران و به ویژه از سلطان داشت. کیآفرین از گفته های او به شدت دگرگون می گردد واز سزای مرگ می ترسد و از او راه نجاتی می طلبد. کیهان از او می خواهد که به ظاهرهمسری سلطان را بپذیرد و به او می گوید، پیش از آنکه این ازدواج سر گیرد، سلطان خواهد مٌرد! کیآفرین با تعجب می پرسد:« ازکجا آن را می دانی؟» کیهان پاسخ می دهد:« به کمک گیاهی به شدت سمی که به هنگام خوابیدن درکنار بسترسلطان نهاده خواهد شد. سلطان دو روز بیمار خواهد شد و روز سوم درخواب خواهد مٌرد. مرگ او طبیعی جلوه خواهد کرد.» کیآفرین با تردید به کیهان نگاه می کند. کیهان سرش را تکان داده و می گوید:« درحرم سلطان نیز دختران و زنان فداییِ آیین ما حضور دارند و خودت آنان را تعلیم داده ای. کسانی که قلب شان با آیین ما آزاد از بردگی و بندگی سلطان است.  یکی از کنیزکانی که همبستر سلطان خواهد بود، اینکار را خواهد کرد، آن کنیز هم خواهد مٌرد.» کیآفرین برخود می لرزد اما سکوت می کند. خبر وصلت نمودن سلطان پیر(چهل ساله) با کیآفرین که محبوب ترین دختر سرزمینِ پارس است، در تمام شهرها می پیچد. پیش از این نیز در همه جا مردم قصه ها و افسانه هایی از زیبایی و کمال یک دختر پارسی که مترجم ویژه سلطان است، ساخته و برسرزبانها انداخته اند. برخی حتی "مادرِ" او را ملکۂ روم می دانند. کیآفرین "ملکه" خواهد شد و"فاتحان" دربرابر او زانو خواهند زد. خوش بینی و شور وشادی چون موجی همه جا را فراگرفته است! سلطان فرمان برگزاری جشن های بزرگی را در سراسر کشور می دهد واعلام می کند که سرزمین پارس آزاد از قیودِ ما اعلام گشته وکیآفرین "ملکهِ پارس"خواهد بود. تمام کشور به هیجان آمده وپس از سالها تلخی و مرارت از دست بیگانگان وفراموش کردن قومیت و ملیت خود، در انتظار برگزاری این وصلت است که با سیاست کیان در سومین روزِ نوروز برگزار خواهد شد و مژده بخش عیدی بزرگِ برای مردم خواهد بود. پس از سالیان سلطان فاتح اجازه برگزاری مجددِ جشن های نوروزی(ملی) را داده است و مردم با سفره های خالی از هفت سین اما با دلی با نشاط به پیشواز نوروز می روند و درکوچه ها ومیدان ها، طبل ها ونقاره ها به صدا درآمده اند. درسومین روز از سال نو اما خبر مرگ ناگهانی سلطان، کشور را زیرو رو می کند. کیان در برابر فاجعه بزرگی قرار می گیرد. خبر مرگ سلطان از یکسو سدهایِ پوشالی را که کیان در برابر حسِ نفرت و نیروی انتقام گیری و قیام های مردم زده بود، می شکند و بهترین فرصت را برای کیهان فراهم می آورد تا با کمک نیروهای آماده خود، نخستین ضرباتِ نظامی را وارد آورد و بسیار سهل وسریع نیز پیروز شود. پس از نخستین پیروزی او دست به حملات گسترده تری می زند و دژها و قلعه های بیشتری را تسخیر می کند و به دنبال آن  مناطقی آزاد می شوند. مردمِ به  جان آمده که ازخبر مرگ سلطانِ فاتح شاد شده اند، به یاری جنبش می شتابند و ناگهان جنبشی بزرگ سراسر کشور را در بر می گیرد. کیان بلافاصله فرزند جوان سلطان را به جای او برتخت می نشاند و خود در مقام وزارت او باقی می ماند وبرای خلاص شدن از دست "امیرانِ خودمختار و ناراضی" آنها را با قوای محدود شان برای مقابله با دژها و نیروهای خوب سازمان یافته کیهان می فرستد. او کیهان را به خوبی می شناسد و می داند که کاری از دست این امیران ساخته نخواهد بود و روز به روز ضعیف تر خواهند شد. کیان سیاستِ ایجادِ یک قدرت مرکزی وآنهم در دست سلطان یعنی در دست خودش را دنبال می کند وچندان هم ناراضی از قیام کیهان نیست. شکست های پیاپی امیران،آزادی مناطق بیشتری را به دنبال دارد. مناطقی که درآنجا امنیت وآزادی و برابری و نان هست وظلم مالکان و امیران نیست. مردم و به ویژه جوانان درهمه جا به "آیینِ نو" می گروند و کیهان را "حجت" می خوانند و با رد کردن دینِ حاکم و دشمنی با سلطان، به یاری جنبش برمی خیزند. کیان اینک آشکارا "دین رایج" را دشمن مردم خوانده وبه ایجاد آیین نو به شیوه امامان اقدام می کند. او باطن وعمقِ آیینِ نو وادراکِ امام را دربرابرجهلِ فقها واطاعتِ چون حیوانات قرار داده و برهمه کس و به ویژه براندیشمندان وعلمای زمان، باقی ماندن بردین حاکم را معادل جهل و وطن فروشی وخدمت به بیگانه(فاتحان) اعلام می کند. درابتدا اندیشمندان و بزرگان بسیاری نیز با آیین نو" همراه می شوند. شرایط جدید و پیروزی های برق آسا وحمایت مردم از"آیین نو" بهترین موقعیت را برای کیهان فراهم می کند تا اندک اندک از یک رهبر ساده جنبش به مقامِ"امامِ آیین" رسیده ودر رأس یک قدرت جدی در برابرسلطان قرارمی گیرد. پس ازادعای امامت، نخستین کسانی که او را ترک می کنند، اندیشمندان وعلما هستند که حاضر به اطاعت وطاعت از او نیستند واو را "امام" نمی دانند. کیهان وقعی براین امر نمی هند وبه قدرت مطلق یک امام نیاز دارد زیرا هیچ کس را دروسعت وژرفای اندیشه با خود یکسان نیافته و قدرت وعلم امام درآن دوران محور تمام امور به شمار می رفت. او پیروان خود را" فداییان امام" می نامد و به بیعت با خود می خواند. پس از آن دیگرکسی" فدایی جنبش" نامیده نمی شود. پیروان جدیدش که اینک از میان فرزندان دهقانان وپیشه وران هستند به فرمان او آماده هرگونه جانبازی وجان باختن هستند. ومخالفان او خود را در برابر یک "امام" وداعیِ مطلقِ برحق می بینند. بدینگونه جنگ در چندین جبهه نظامی ودینی وسیاسی و.... شدت می گیرد. کیهان از یکسو و به ویژه کیان از سوی دیگر ناخدایان این دریای طوفانزده هستند و هر دو با تمام توش و توان و رو به روی هم، درتمام میدان ها می جنگند. وجود کیهان وجنبش نیرومند او، کار را بر برخی از سیاست های کیان آسان نموده است و شّرامیرانِ خود مختارِ محلی را از سر او کم کرده است زیرا ازیک سو از نیروهای فدایی و تیغ خنجرِآنان، برجان خود بیمناکند  واز سوی دیگر نیز به شدت درگیرجنگ های نظامی با قلعه ها ودژها و نیروهای کیهان هستند. محاصره دژهای کیهان سالیان به طول می انجامند بدون آنکه امیران بتوانند قلعه های او را پس بگیرند، ولی به گونه بی رحمانه ای دست به قتل عام مردمی می زنند که درنواحی آزاد شده، به سرمی برند و یا به آیین نو گرویده و کیهان را امام خویش می دانند. با وجود ضربات دشمن و قتل عام ها اما وجود جنبشی نیرومند وپٌر ازفداکاری و پٌر راز و رمز فضا و شرایط روحی مردم را پس ازسالیان، متحول و سرشار از باور و امید کرده است. جوانان و مردم رنجدیده دسته دسته به جنبش می پیوندند و با شورو شوق به مناطق آزاد شده می آیند.
کیان هم در دربار سلطانِ جوان سیاست های گذشته را دنبال می کند تا مردم از پیوستن به جنبش دست بردارند وکیوان نیز دردربار سلطان جوان است. او دانشمندی بزرگ ولی فیلسوفی بی دین و حتی ملعون فقهای دربار است اما با زیرکی بسیار در خدمت جنبش باقی می ماند. برخی ازفقها او را اززمره " باطنیان" که "آیین نو" را برگزیده اند، می دانند اما سلطان به خوبی می داند که او دانشمند و فیلسوفی است که در هیچ آیینی آزادی خویش را نمی بیند و بی آیینی را عین آزادی وحتی نزدیکی به خدای خویش می داند و بی نیاز ازسلطان یا امام یا فقیه است وسلطان مانع از رسیدن آزاری به اوست. کیوان رهرو دانش باقی می ماند و به نیروی دانش وخرد خویش، خدماتی چشمگیر به پیشرفت علم و دانش می نماید، چنانکه درمحافل علمی جهان نامش به بزرگی برسر زبانهاست. گاه غزل هایی علیه فقها می سراید و بر سر زبان مردم می اندازد. کیوان ازیکسو ادعایِ عدم وپوچی این جهان واعتقاد به آخرت را از سوی فقها وسلطان شاهد است، اما از سوی دیگر نیزحرص بی پایان وشهوتِ فقها وسلطان و درباریان را برای ثروت و قدرت ولذت جویی درهمین جهان شاهد است. او بی پروا شمشیرِغزلیات خود را براین پردهِ سالوس و ریا فرود آورده وآن را پاره می کند. کیوان به آگاهی های خود وفادار می ماند و با آنکه روش وآیین کیهان را نه امامت بلکه یک "ضرورت" برای جذب و برانگیختن توده های مردم علیه دشمن می بیند اما  به تمام این روش ها و ترفندهای عوام فریبانۂ سیاسی ، بی اعتنایی کرده وسکوت سیاسی پیشه می کند اما دقیق ترین اخبار وتصمیم گیری های سلطان و درباریان را، به کمک شبکۂ پیچیدۂ فداییانِ کیهان، برای او می فرستد. همچنین از تمام کارها و اقدامات کیهان نیز با خبراست. تا اینکه روزی کیان به کیوان می گوید:« کیهان هیچگاه موفق به پس گرفتن کشور ازدست سلطان نخواهد شد ولی رعب وهراسی که  نیروهایش دردل سلطان انداخته اند، "سلطانِ جوان" را واداشته است که تمام قدرت نظامی خود را علیه او و قلعه هایش به کار گیرد و کیهان در برابر یک میلیون نیروی نظامی او که همزمان به  تمام قلعه  ها و دژهای آنان حمله خواهد کرد، شکست خواهد خورد وتمامی آنان قتل عام خواهند شد.» کیوان این خبر را برای کیهان می فرستد ولی برای ترساندن سلطان جوان، همانشب به کمک یکی ازکنیزانِ حرم که از یاران فدایی است، خنجری را به همراه نامه ای کوتاه اما نغز و "گویا" در کنار بستر سلطان جوان بر زمین فرو می کند:« آنکس که این خنجر را درزمین سخت نشانده است، می توانست در سینه نرم سلطان  نیز بنشاند.» صبح سلطان ازدوخواب بیدار می شود و ازحمله نظامی به کیهان و مناطقی که آزاد شده اند، صرفنظر می کند و صلح وسازشی غیرضمنی بین او و کیهان برقرار می شود. کیهان نیز به گونه ای به پای صلح و سازش با سلطان آمده است اما نمی تواند آن را برای نیروهایش توضیح دهد و درمی یابد که نه کارِ سلطان ( دیکتاتور حاکم) و نه کارِ خلیفه( دیکتاتور جهانی)، هیچیک را نمی تواند یکسره کند اما وجود جنبشی که او امام و رهبر آن است و قدرت انتقام گیری سریع آنان، رعب و وحشتی عظیم در دل دشمنان افکنده است و مانع از ظلم وستم بی حدِ فاتحان(سلطان وامیران) درحق مردم شده است و او به هر قیمتی که شده است، باید جنبش را حفظ کند. او آیینی را برگزیده است و درموضع امامتی قرار دارد که جوهره این آیین و امامت درجنگی مقدس علیه ظلم و بی عدالتی وتجاوزگرانی چون خلیفه وسلطان معنی دارد ، چندانکه بدون جنگ، آیین هم "محملی" نخواهد داشت. نیروهایش تعلیمات مرام نو دیده اند و به گونه ای مقدس می جنگند و جنگیدن و کشته شدن را به خاطر رضای خالق و به فرمانِ "حضرتِش" برگزیده اند و زندگی چون دیگر مردمان را عین ذلت و خواری می شناسند و با آنکه شعله های جنگ فروکش کرده است اما با نفرتی مقدس ازسلطان و خلیفه و دیگر دشمنان مردم درهمه جا ستمگران وفاتحانِ ظالم را به سزای جنایاتشان می رسانند و پشت وپناه مردم زحمتکش و ستمدیده گشته اند.
ادامه دارد....
25 خرداد ماه 1392 برابر با 15 ماه یونی(ژولی) 2013