giovedì, 19 gennaio 2012

نخودی و پهلوان هیولا وجنگل خستگی

نوشته: ملیحه رهبری

ـ[ باوجود هیولای هزار سر ولی فقیه در میهن مان، و با آرزوی نابودی او که در تک تک سینه ها وقصه ها وافسانه ها و داستان های ماست اما چه دردناک وحتی شوک آور است که پرزیدنت اوباما اخیرا برای او نامه مذاکره نیز فرستاده است! این عمل نمک پاشیدن بر زخم های یک ملت است.]ـقصه: نخودی وپهلوانقسمت دوم:هیولا وجنگل خستگی

پهلوان در دشت های آزاد فریاد بلند شادمانی سر داد و نخودی را در کف دست خود گذاشت وبه رقص وپایکوبی پرداخت. نخودی گفت:« پهلوان مست از شراب پیروزی گشته ای!» پهلوان گفت:« آری مستم اما نه مدهوشم ونه مغرور! جرعه شرابی که با جان خود آن را چشیده ام، اینگونه مرا شوق ومستی بخشیده است. شادمانی جان را علتی باید حقیقی!»ـ

نخودی هم از پیروزی پهلوان خوشحال بود و دو دوست آن روز را با شادکامی به جشن و سرور سپری کردند و تا به شام خوش بودند.ـ
روز بعد به راه خود ادامه دادند. از دشت و دره و کوه گذشتند تا به جنگل بزرگی رسیدند. نخودی گفت:« من این جنگل را می شناسم. نامش جنگل خستگی است. حتی اگر پهلوانی هم درآن قدم بگذارد، به تدریج خسته وبیمارمی شود و دیگر قادر به خروج از این جنگل نیست. بهتر است که در این جنگل قدم نگذاری واز کنار آن بگذری.»ـ

پهلوان گفت:« من برای رویارویی با همین خطرها سفر می کنم. شاید بتوانم ازپس خستگی نیزبرآیم و بر آن چیره گردم.» نخودی گفت:« خود دانی! توپهلوانی و من نخودی!»ـ

پهلوان بدون ترس قدم به درون جنگل خستگی نهاد. مسافتی که پیش رفت، بوی تند و تیز وبدی به مشامش رسید که آزار دهنده بود. پهلوان با خود فکرکرد؛« شاید بوی گیاهان سمی باشد.» پس با دستارخود محکم جلوی دهان وبینی اش را بست تا هوای آلوده وسمی او را خسته یا بیمارنکند و به راه خود ادامه داد تا به میان جنگل رسید. جنگل انبوهی بود اما سرسبز نبود و گیاهان و درختانش خرم نبودند و مٍه تیره و تاری چون چتر برفراز جنگل بود که پیشروی درجنگل را مشکل می کرد.ـ

پهلوان با خود اندیشید؛« این مٍه تیره و تار ازکجاست؟ چه رازی درکار این جنگل است که درختانش اینگونه مٌرده و بیمارند؟ کسی که راز این جنگل را بداند، راه خروج ازآن را نیز می داند. باید کسی را پیدا کنیم که به ما کمک کند.»ـ

به دور و بر خود نگاه کرد. جنگل ساکت بود. گویی همه به خواب رفته باشند. نه پرنده ای درآن آواز می خواند. نه صدای غرش جانوری درآن به گوش می رسید و نه حتی کلاغی بربالای درختی قارقار می کرد. صدای فرود آمدن تبر هیزم شکنی نیزشنیده نمی شد که طنین زندگی آدمیان باشد. پهلوان به نخودی گفت:« شاید به راستی همه خوابیده اند که نام این جنگل را جنگل خستگی گذاشته اند؟»ـ
نخودی گفت:« همه طلسم شده اند و بهتر است که هر چه سریعتر راه خروج از جنگل را پیدا کنیم و ازآن فرار کنیم.» پهلوان گفت:« من یک پهلوانم و چرا نباید به ساکنان این جنگل کمک کنم تا از خستگی یا از طلسم نجات یابند؟» نخودی گفت:« هیچکس نمی تواند به آنها کمک کند. هرکس به یاری آنان برخیزد، کشته می شود. باران برای آنها گریه می کند. باد برای آنها شیون می کند وطوفان برای آنها می جنگد وآذرخش تیرهای خشم خود را فرو می ریزد وسیل ها جاری گشته اند اما هیچکدام نتوانسته اند کاری از پیش ببرند و درمانده گشته اند.»ـ

پهلوان گفت:« اگر من هم نتوانم به آنها کمک کنم، پس چرا خود را پهلوان بخوانم؟ آنگاه من هم هیچکس هستم و به ده خود بازمی گردم ومثل بقیه اهالی به سادگی زندگی می کنم وادعای پهلوانی ونقش خود دراین جهان بزرگ را به کناری می نهم.»ـ

نخودی گفت:« من از باد شنیده ام که در این جنگل هیولایی زندگی می کند که هزار سر دارد واز دماغ ودهان هایش، دودهایی بیرون می آیند که هوای جنگل را آلوده می کنند. مردم نمی توانند هیولا را بیرون کنند یا او را بکشند یا با او بجنگند. مجبور هستند این هوای آلوده را نفس بکشند و بعد مریض وخسته می شوند و نه تنها نمی توانند ازدست هیولا فرار کنند بلکه طعمه های راحتی هم برای سرهای اوهستند.»ـ

پهلوان که به هیولای هزارسرباور نداشت، پرسد:« این هیولا کجاست؟» نخودی گفت:« نمی دانم! باید کسی را پیدا کنیم و ازاو بپرسیم. البته اگر کسی را پیدا کنیم.»ـ

پهلوان به راه خود ادامه داد و به دقت جستجو می کرد تا نشانی از آدمی درآن جنگل یابد و بالآخره مردی را یافت که در زیر درختی نشسته بود. پهلوان از اسب خود پیاده شد و با خوشحالی پیش رفت و به مرد سلام کرد. اما مرد قادر به جواب دادن نبود و چنان بیمار بود که حتی نگاهی هم به سوی پهلوان نکرد. پهلوان درصدد برآمد که به آن بیمار کمک کند؛ اما چگونه و دردش چیست؟ نخودی به پهلوان گفت:« مردم این سرزمین خیلی مأیوس هستند و ازشدت یأس، شیره گیاهان را دود می کنند تا ازکیف آن، غم و رنج های خود را فراموش کنند اما آن شیره ها سمی هستند وبعد از کشیدن شیره، به این حال و روز می افتند. اغلب آنها هم زود می میرند. هیولا جسدهای آنان را می بلعد؛این بینوایان خوراک هیولا هستند.»ـ

پهلوان به حال آن مرد رقت آورد و پادزهری را که با خود داشت، بیرون آورد واندکی ازآن را در کام مرد ریخت وازآبی که همراه داشت، به او داد. طولی نکشید که مرد بیمار نفسی کشید، تکانی خورد و به سوی پهلوان نگریست. پهلوان از او محل هیولا و راه خروج ازجنگل را پرسید. ابتدا مرد با تعجب به او نگاه کرد اما بعد سرخود را به نشان بی اطلاعی تکان داد.ـ

پهلوان به نخودی گفت:«شاید باد اشتباه کرده است وهیولایی درکارنباشد!» نخودی گفت:« شاید مرد منظورتو را نفهمیده باشد!»ـ پهلوان فکری به خاطرش رسید و با کمک یک تکه چوب برخاک نقش هیولایی را کشید که سرهای بیشماری داشت. مرد با وحشت به نقشی که پهلوان برخاک کشیده بود، نگاه کرد وناگهان فریاد زد؛ "هیولا" و بعد با انگشت خود آنسوی جنگل و پای کوه را نشان داد. پهلوان شگفت زده به مرد نگاه کرد. مرد سعی کرد با حرکت سرخود به او بفهماند که به آنسو نرود. ـ

نخودی گفت:«گویا که ولی فقیه دراینجا خطرناک ترازآن پیرمرد پا به گورافعی به سراست.»ـ

پهلوان گفت:« بعید نیست، زیرا دراینجا، جنگل ها بیمار وآدم ها چنین خسته هستند.»ـ

پهلوان از مرد پرسید:« مردم کجا هستند؟» مرد با انگشت خود دوباره پای کوه را نشان داد. پهلوان از مرد راه خروجی جنگل را پرسید. مرد راه خروج را نمی دانست.ـ

نخودی گفت:« اگرمی دانست چه بسا که خود ازجنگل گریخته بود، پیش ازآنکه به چنین حال واحوالی مبتلا شده و اینگونه درمانده گردد.» ـ
پهلوان از مرد خداحافظی کرد و راه خود را به سوی کوه ادامه داد. درراه تشنه شد وخواست آب رودخانه را بنوشد اما نخودی به او اجازه نداد وگفت:« ازاین آب ننوش! هیولا آب رودخانه را با کثافاتش آلوده می کند وآدمیان و جانورانی که ازآب رودخانه می نوشند، بیمار وخسته ترمی شوند. صبر کن تا به چشمه ای برسیم وآبی پاکیزه بنوشیم.»ـ

با آنکه آب رودخانه به نظر پاکیزه می نمود اما پهلوان پند نخودی را گوش کرد و ازآب ننوشید و به راه خود ادامه داد تا به چشمه ای رسید. ازقضا از دور ستون هایی از آتش نیز نمودار شدند.ـ

پهلوان به نخودی گفت:« به محل هیولا رسیدیم!» نخودی پرسید:« آیا برای جانت بیمناک نیستی؟» پهلوان گفت:« آنکه به من جان پهلوانی بخشیده است، بیمی ازهیولا را نیزدردلم ننهاده است.»ـ

پهلوان ازآب چشمه نوشید و راه خود را به سوی ستون های آتش ادامه داد تا به جهنمی از آتش و دود رسید. هیولایی بزرگ را درآن میانه دید که سرهای بزرگ وکوچک بیشماری داشت. هیولا چنان خوفناک می نمود که کس تاب دیدنش را نداشت و چنان نعره می کشید که کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت اما پهلوان باز هم جلوتر رفت تا از نزدیک آن هیولای هزارسر را دید. سرهای هیولا همه شبیه به هم بودند و سراصلی هیولا معلوم نبود. از دهان آن سرها آتش واز دماغ آنها دود سیاهی خارج می شد و همه جا را تیره و تارکرده بود. هیولا با سرهای خود شبیه به چاه های نفت بود که درحال سوختن باشند. پهلوان دستارش را خیس نمود تا بتواند نفس بکشد وآن را دوباره جلوی دهان و بینی خود بست اما جلوتر نرفت و به سوی عقب بازگشت. نخودی از بازگشت پهلوان به عقب تعجب کرد اما سؤالی نیز از او نکرد. پهلوان به نخودی گفت:« ولی فقیه دراینجا هیولایی است که هزار سر دارد که همه شبیه به هم هستند اما باید یکی ازآنها سراصلی و بقیه سردارانش باشند. این هیولا زندگی را با دود وآتشی که برپا کرده است، غیرممکن نموده است. دراینجا انسان دچار خفه گی می شود. نمی توان نفس کشید.»ـ

نخودی گفت:« هرچه زودتر از این جنگل برویم.» پهلوان گفت:« نه! باید کاری کرد.» نخودی گفت:«اگرکاری بتوان کرد امروز است، فردا دیرخواهد بود زیرا هوایی برای نفس کشیدن و زنده ماندن دراینجا باقی نمانده است.»ـ

پهلوان گفت:« درست است!» نخودی پرسید:«اما چه کاری وچگونه...؟» پهلوان گفت:« با هیولای هزارسرهیچ کاری نمی توان کرد. به نیروی بازوی خود براین هیولا کارگر نخواهم بود اماهرپهلوانی می داند که حریفش نقطه آسیب پذیری دارد. این اژدها با وجود هزارسر هولناک اما به یک بدن و به یک شکم وصل است. سرهایش به چاه شکم وصل هستند. شکم مخزن و بانک سرهاست. باید ضربه خود را به شکم هیولا و یا به قلبش وارد کنم، هرکدام که ممکن گردد وهمین امروز، پیش ازآنکه این هیولا با آلودگی هایش مرا بیمار کند و من نیز در این جنگل خستگی، طعمه ای برای اژدها گردم.»ـ

نخودی بسیارنگران شد زیرا امیدی نداشت که پهلوان بتواند ازپس هیولا برآید وافسوس می خورد که دوست خود را به این جنگل لعنت شده آورده بود.اما پهلوان مصمم بود وهراسی ازهیولا نداشت و ناامیدی هم نمی شناخت اما فرصت زیادی نداشت وبراین امر آگاه بود. پس سوار براسب خود شد و شتابان به سوی جنگل روانه شد. قصد شکارکردن داشت اما نه برای خود بلکه برای هیولا. باید به گونه ای سرهای اژدها را به خوردن طعمه سرگرم می کرد و درحالیکه آن درنده ها سرگرم تقسیم طعمه می شدند، خود را به قلب یا شکم اژدها نزدیک وضربه اش را وارد می کرد. پهلوان قبل از رفتن به شکار، ازپادزهری که با خود داشت، چند قطره ای برگرفت تا بیماروخسته نگردد واز پس کاری چنان سخت برآید. از قضا نخستین طعمه ای که یافت، ماری بزرگ بود که پهلوان آن را کشت. عجیب بود که در جنگل جزگرازهای وحشی طعمه دیگری نیافت؛ گرازی چند شکار کرد وآن طعمه ها را به سم مار آلوده کرد، نمی دانست که آیا سم مار براژدها کارگرخواهد بود یا نه زیرا آن هیولا(خود) مارخورده واژدها گشته بود. بعد ازغروب آفتاب پهلوان آن شکارها را یک به یک به دوش گرفت و با سختی بسیار ازصخره بلندی بالا برد که آن صخره بر فراز مأمن هیولا بود. گوییکه هیولا گرسنه بود وصدای نعره هایش چنان در کوه و در میان صخره ها می پیچید که پهلوان آن صداها را درپشت سرخود حس می کرد اما هراسی درقلب خود نداشت. پس از آنکه طعمه ها را حمل کرد و به بالای صخره برد، یک به یک آنها را از فراز صخره به پایین افکند. سرهای گرسنه وهارهیولا درطلب طعمه به جان هم افتادند، پهلوان از این فرصت استفاده کرد و خود را به زیر شکم اژدها رساند و ضربه سلاح را بر شکم آن هیولا وارد کرد و بر تکرار ضربات خود مداومت کرد تا بلکه کار آن شکم ومخزن بی انتها را به پایان رساند. بعد ازآخرین ضربه گریخت وبه سرعت ازآنجا دورشد، پیش ازآنکه خود طعمه هیولای زخم خورده گردد.ـ
نخودی درتاریکی شب او را به سوی غاری هدایت کرد که درآنجا چشمه آبی بود. پهلوان خود را درآب افکند و دستار از برابر دهان و بینی خود برگرفت و نفسی تازه کرد و خستگی آن روز پر تلاطم را از تن وجان خود زدود.ـ
پهلوان خوشحال بود و به نخودی گفت:« بزودی مردم از شرش راحت خواهند شد!» نخودی که به دقت کارهای پهلوان را دنبال می کرد، به او گفت:« اما من فکرمی کردم که تو مردانه با اژدها خواهی جنگید و یک به یک سرهای اژدها را ازتنش جدا خواهی کرد ولی تو نیرنگ به کار بردی.» پهلوان ازگفته نخودی ناراحت نشد و به او بی اعتنایی نیز نکرد، به او جواب داد:« پهلوانی تنها به زور بازو نیست، یک پهلوان نیازمند فراست و تیزهوشی است تا نقطه آسیب پذیرحریف یا دشمن خود را بیابد وضربه را درست فرود آورد. اگراشتباه کند، فرصت از دست می رود و رویا رویی به درازا خواهد کشید وگاه نتیجه ای نیزازآن حاصل نخواهد شد؛ جز خستگی و رجزخوانی که شایسته پهلوانان راستین نیست. هیولا هزار سر داشت که یکی ازآنان سراصلی و بقیه سردارانش بودند که او را در میان گرفته بودند و رسیدن به آن سراصلی برایم محال بود. پس نیرنگ به کار بردم.»ـ

نخودی گفت:«بدون شک هیولاخواهد مٌرد و تو پهلوان بزرگ و به نامی خواهی شد؛ پهلوانی که هیولای هزارسررا کشته است!»ـ

پهلوان از کار و تلاش خود خوشحال بود اما عاقبت کار هنوز معلوم نبود. پس به نخودی جواب داد:«این خبرها نیست. من هم مثل تو نخودی در این جهان هستم و پهلوان کس دیگری است که با یک نخود مرا به اینجا آورد. نباید ساده بود و به پهلوانی خود مغرور شد. ما هم در این جنگل اسیر شده ایم و راه خروج را نمی دانیم. فردا باید راه خروج را پیدا کنیم و از اینجا برویم.»ـ

نخودی گفت:« من راه خروج را میدانم.» پهلوان یکه ای خورد و پرسید:«چرا از اول نگفتی؟ چرا دروغ گفتی و مرا فریب دادی. فریب دادن، حربه ای برای دشمن است و نه برای دوست. چه عذری برای گناه خود داری؟»ـ

نخودی گفت:« اگر می گفتم، شاید هیولا را نمی کشتی و ساکنان این جنگل نجات پیدا نمی کردند. شاید به سوی مقصد خود می رفتی.»ـ

پهلوان برساده دلی نخودی خندید وگفت:« چگونه می تواند پهلوانی رنج مردمانی را ببیند و آنان را کمک نکند و ازکنارشان بگذرد و یا مقصدش نجات آن ستمدیگان نباشد. اما دیگر به من دروغ نگو تا بعد از این به تو اعتماد کنم.»ـ

نخودی قبول کرد و از پهلوان عذرخواست. پهلوان شب را درغار و درکنار همان چشمه ماند. هشیار بود تا نیمه های شب که صدای نعره های هیولا روبه خاموشی نهادند و پهلوان نیز به خواب رفت. صبحدم از صدای بلند طبلها از خواب بیدار شد. به سرعت ازغار بیرون رفت و به بیرون نگاه کرد. جمعیت زیادی را درپای کوه دید که در نزدیکی مأمن هیولا ازدحام کرده بودند. از صدای طبل ها چنین به نظر می رسید که اتفاق مهمی افتاده باشد.ـ

نخودی گفت:« نگاه کن! آتش و دود از مأمن هیولا بلند نمی شود. صدای نعره هایش هم به گوش نمی رسند. باید مٌرده باشد.» پهلوان به دقت نگاه کرد وگفت:« هیولا به آسانی نمی میرد، هفت جان دارد. سرهایش هنوز تکان می خورند ولی گیج هستند اما مردم از عهده نابود کردنش برخواهند آمد زیرا آتش خانمانسوز سرهایش خاموش گشته و دود های نفس گیر هم فرو نشسته اند.»ـ
لحظه به لحظه سرو صدای طبل ها اوج بیشتری می گرفتند و صدای فریادها بلند ترمی شدند. به نظرمی رسید که مردم نمی ترسند و با آنکه خسته هستند اما جان تازه ای گرفته اند و برای برانداختن هیولا به صحنه آمده اند. پهلوان با اشتیاق به جمعیت کثیری نگاه می کرد که بی باکانه هیولا را درحلقه محاصره خود گرفته وآن حلقه را تنگ تر می کردند. سرهای نیمه جان هیولا گرد وخاک به پا کردند و خاک درچشم مردم می پاشیدند اما مردم باکی ازگرد وخاک نداشتند وآماده بودند تا کار آن هیولای هزار سر را برای همیشه یکسره کنند.ـ
پهلوان نفس راحتی کشید و دستاری را که درمقابل دهان خود بسته بود، باز کرد و ناگهان فریاد بلند شادمانی سر داد. آن مٍه تیره و تار و سنگین چون روح هیولا- بر فراز جنگل دیده نمی شد ونورآفتاب مثل طلای ناب برسر درختان می تابید و زیبایی خیره کننده ای داشت. پهلوان از زیبابی آفتاب دانست که صبح سعادت در آنجا دمیده است!ـ
پهلوان به نخودی گفت:« وقتش رسیده است که از این جنگل برویم.» نخودی گفت:«چرا برویم؟ تو این مردم را نجات داده ای وبدون شک تو را به پادشاهی خود انتخاب خواهند کرد. آنها پهلوانی چون تو را نیاز دارند تا هیولا یا اژدهایی دیگر به اینجا قدم نگذارد.»ـ

پهلوان گفت:« من آزاد خلق شده ام و مرا سودای پادشاهی درسر نیست. برویم و این جنگل وسرزمین را برای صاحبانش بگذاریم. برای نابود کردن هیولا کسی نبود اما برای سلطنت کردن، کس فراوان است وکم نخواهند آورد. با مرگ هیولا، افسانه جنگل خستگی پایان خواهد یافت. جنگل دوباره سرسبز و زنده خواهد شد. روح خرم جنگل بازخواهد گشت وآب های پاک روان خواهند شد و گرمای آفتاب زمین وانسان را زنده خواهد کرد، شادمانی خواهد آمد. یأس و بیماری ها خواهند رفت. ما هم برویم.»ـ

نخودی گفت:« ولی من آرزو دارم که مشاور یک پادشاه باشم و خوب زندگی کنم. غذاهای خوب بخورم و بربستر نرم بخوابم و درقصری زندگی کنم وخلاصه نخود مهمی باشم و نامی از خود درکنار یک پهلوان به یادگار بگذارم.»ـ

پهلوان خندید وگفت:« جاه و مقام هم مثل خاکی است که اگر درآن ریشه کنی، دیگرآزاد نخواهی بود. همانگونه که برخاک پا نمی گذاری، برتخت پادشاهی هم پا مگذار! باید از این منزل ها بگذریم. از این جهان هنوز چیزی بیشتر ندیده ایم جز هیولا وافعی وجنگ با آنان .»ـ

نخودی آهی کشید وگفت:« دوستی با پهلوانی چون تو کار سختی است زیرا راه خود را عوض نمی کند، حرف خود را عوض نمی کند، آزادی خود را به پادشاهی هم نمی فروشد، مزد وپاداشی حتی به یک نخود هم نمی دهد زیرا آهی دربساط ندارد.»ـ

پهلوان بر فقیری خود که نخودی را به فریاد آورده بود، از ته دل خندید و بعد دو دوست به راه افتادند. البته نخودی درپشت گوش پهلوان و درجای گرم و نرمی نشسته بود و او را به سوی راه خروجی جنگل هدایت می نمود. ازدوردست ها صدای طبل پیروزی به گوش می رسید.ـ

نخودی به پهلوان گفت:« مردم حتی نجات بخش خود را ندیدند تا از او تشکر کنند وهدایای خود را به او بدهند.»ـ

پهلوان گفت:«من صدای طبل های پیروزی را می شنوم. شادمانی آنها مزد پهلوانی من است وهدیه ای است که خداوند به من بخشیده است.»ـ

اما نخودی از دست پهلوان عصبانی بود، زیرا آرزوی خود را از دست رفته می دید، پس باصدای گوشخراشی درپشت گوش پهلوان شروع به آواز خواندن کرد، پهلوان گفت:«اگرهمینطور ادامه بدهی، مستی پیروزی را از سرم به درخواهی کرد.» نخودی پاسخی نداد. پهلوان نخودی را از پشت گوش خود برداشت و انگشت محبتی برسر دوست عصبانی خود کشید و او را درجیبش جلیقه اش گذاشت. بعد دو دوست شاد وآواز خوان به راه سفری نو ادامه دادند.ـ
پایان سفر دوم
18 ژانویه 2012 برابر با دی ماه 1390

giovedì, 5 gennaio 2012

نخودی و پهلوان 1(افعی ها).ـ

نوشته: ملیحه رهبریقصه نخودی وپهلوان
قسمت اول: ولی فقیه و بازار افعی ها

قصه ای از شب یلدای میهن، به یاد زندانیان استواری که دربند دیو اوین هستند و به یاد خانواده های آنان که بار این زمستان تلخ تاریخی را بردوش می کشند. برای تمام قهرمانان وغرورآفرینانی که در برابر هیولای آخوندی ایستادند ودر برابر دیکتاتور خون آشام سرخم نکردند! با امید به فردایی بدون هیولا که طلوع آفتابش نوید بخش آزادی وعدالت برای همه باشد.ـ
***
پهلوانی تنها وغمگین درکنار رودخانه و در زیر درختی نشسته بود. مادر پیرش مٌرده بود. پس از مرگ او نمی دانست چه کند و به کجا برود؟ جز او کسی را در دنیا نداشت. ده آنها کوچک بود و پهلوان کار زیادی در ده نداشت.ـ
در قلب بزرگش شوری و در سرش سوداهایی بودند که ده و زندگی در آبادی را در نظرش تنگ می نمودند. ده چنان کوچک بود که خود را درآن اسیر می دید و هوای ده برای سینه بزرگ او کم بود. در این فکر بودکه به راه بیفتد و برای همیشه از ده برود. او بدنی نیرومند و گام های بلندی داشت و دلش می خواست که قدم در راه سفر بگذارد و جهان را ببیند وبشناسد. از هیچ کس و هیچ چیز ترس نداشت اما باز تردید داشت. زیرا راه و بیراه را نمی شناخت و نمی خواست به بیراهه برود و عمر وجوانی خود را برباد دهد. چه کند و چه نکند؟! باید کسی را پیدا می کرد که جهاندیده باشد اما در ده شان هیچکس حتی شهر را هم ندیده بود، چه رسد به دنیا را ! به جاده چشم دوخت، هیچ مسافری از جاده نمی گذشت، باید صبر می کرد تا مسافری را پیدا می کرد و با او همراه می شد اما پس از مرگ مادرش دلتنگ بود و صبر و قرار نداشت و می خواست که هر چه زودتر خود را از قفس ده آزاد کند و پا در راه نهد و دنیا را بشناسد و نقش خود را مانند همه پهلوانان در جهان ایفا کند. با آنکه پهلوانی شجاع بود اما نمی خواست تنها سفرکند، دلش می خواست که همسفری تیز و چالاک پیدا کند که پا به پای او و بدون خستگی روز وشب راه برود. چنین کسی را در ده شان نمی شناخت. ناگهان آه کشید! « چه کسی او را آفریده بود که همتایی برایش قرار نداده بود!» در این فکر بودکه ناگهان از بالای درخت چیزٍ تیز و کوچکی محکم به روی سرش افتاد و بعد هم غلطید و در جلوی پایش افتاد. پهلوان سرش را با دست مالید و بعد به جلوی پای خود نگاه کرد. تعجب کرد. دانه ای درشت اما به شکل نخود درجلوی پایش افتاده بود. پهلوان با خود گفت:« نخود از کجا بالای درخت بود! مگر من زیر درخت نخود نشسته ام!» ازفکری که کرده بود خنده اش گرفت زیرا می دانست که نخود درخت ندارد.» دست دراز کرد و نخود را از روی زمین برداشت. گٍرد و شبیه به یک کلًه بود.آن را درکف دست خود گذاشت. نخود بزرگتر از نخودهای معمولی بود، کمی هم عجیب به نظر می رسید. شکل خنده داری داشت.گویی که چشم و دماغ و دهان داشت. پهلوان مشت خود را بست و نخود را دردست خود فشرد تا آن را له کند. ناگهان صدای فریادی شنید:«آخ!» پهلوان با تعجب مشت خود را باز کرد. خبری نبود. نخود در کف دستش بود. دوباره مشت خود را فشرد و بازآن فریاد را شنید. صدا از درون مشتش بود. حالا پهلوان شنید که کسی می گفت:«هی! دارم خفه می شوم. مشتت را بازکن!» پهلوان مشت خود را گشود و بی اختیار نخود را به روی زمین پرتاب کرد. دوباره صدا بلند شد:« آخ کمرم! چرا منو انداختی زمین؟ توکه یک پهلوانی از یک نخود می ترسی؟!»ـ

پهلوان بازبا تعجب به نخود نگاه کرد و درجواب اوگفت:« من و ترس....! هیچوقت! اما توچطور نخودی هستی که حرف می زنی؟» نخودی گفت:« من هم مثل تو یک آدم هستم.» پهلوان خندید وپرسید:« یک آدم مثل منٍ پهلوان!؟ از کی؟»

نخودی با حاضرجوابی گفت:«ازوقتیکه بعضی آدمها پهلوان خلق شدند، بعضی آدم های دیگر هم نخودی خلق شدند! نخودی ها زیادند و پهلوان ها کم!»ـ

پهلوان در حالیکه از حاضر جوابی نخود خنده اش گرفته بود، با محبت به او گفت:« که اینطور! اما بگو ببینم، یکدفعه تو از کجا پیدات شد؟»ـ
نخودی گفت:« من آن بالا بودم؛ بالای درخت. تو از توی سینه ات آه دردناکی کشیدی و بادٍ آهٍ تو، منو از روی شاخه درخت انداخت پایین. خیلی کار خطرناکی کردی. موقع آه کشیدن مواظبٍ دور و بًرٍت هم باش!»ـ
پهلوان پوزخندی زد و باز به مهربانی گفت:« شما ببخشید! من دلم نمی خواهد که آزارم به مورچه ای برسد.»ـ
نخودی از شنیدن کلمه "مورچه" ناگهان عصبانی شد و روبه پهلوان کرد وگفت:«این مورچه ها بزرگترین دشمن من هستند. تا من خوابم می برد، دسته جمعی حمله می کنند و من را به انبار آذوقه شان می برند. تا به حال صدبار از انبارشان فرار کرده ام. وای که این مورچه ها چه مصیبتی هستند. برخلاف ما نخودها که خیلی تنبل هستیم و تکان نمی خوریم آنها مرتب در حال کارکردن وانبار کردن هستند وبرایشان هم فرقی ندارد که طرف مرده یا زنده باشد، کافی است که خوردنی باشد.»ـ

پهلوان قاه قاه خندید وگفت:« عجب روزی وعجب داستانی! نه چیزی درباره نخودها می دانستم و نه مورچه ها... اما تو اگر یک نخود هستی چرا بالای درخت می روی وچرا روی زمین نیستی؟ مگر نخود بوته ندارد؟»ـ

نخودی نگاه معنی داری به پهلوان کرد وگفت:« اگر پایم به خاک برسد یا یک شب برخاک بخوابم، روز بعد به زمین می چسبم و دو روز بعد خاک مرا می بلعد وریشه می کنم واسیرخاک می شوم و بعد هم تا سالیان سال خورد وخوراک آدمها می شوم. به همین دلیل بالای درخت می روم تا همیشه آزاد باشم. می دانی پهلوان این خاک لعنتی بدجوری آدم را زمین گیروگرفتارمی کند.»ـ

پهلوان ازشدت تعجب ابروان خود را بالا کشید ونخودی را از زمین برداشت وکف دست خود گذاشت. نخودی از پهلوان پرسید: «خوب حالا تو بگو که چرا آه کشیدی؟»
پهلوان که مشکل خود را به کلی فراموش کرده بود، گفت:« یادم نیست. شاید به خاطرتنهایی ام آه کشیدم. در ده کسی را ندارم و قصد کرده ام که راهی سفر شوم واگربتوانم تمام دنیا را ببینم اما راه و جاده ها را نمی شناسم. دلم می خواهد همسفری پیدا کنم و راه بیفتم.»ـ

نخودی گفت:« شانس آوردی؟» پهلوان پرسید:« چطور؟»ـ
نخودی گفت:«چون من جهان دیده هستم و بارها دور دنیا گشته ام. می توانم همسفر خوبی برای تو باشم. زندگی من سفر کردن است.» پهلوان که نخودی را از روی زمین برداشته و دوباره در کف دست خود گذاشته بود، او را چرخاند و نگاهی دقیق به او کرد و پرسید:« با کدام پا دور جهان را گشته ای؟ من که پایی نمی بینم.»ـ
نخودی بدون آنکه از ناقص بودن خود ناراحت شود و حتی با غرور گفت:« پایی لازم ندارم. من به کمک دوستانم سفر می کنم؛ باد و باران دوستان من هستند. باد بهترین دوست من است. تابستان ها استراحت می کنم ولی در پاییز به یک برگ درخت می چسبم و یا داخل یک پوسته خشک میوه ای می شوم و بعد با باد و طوفان تا آخر بهار همسفر میشوم و از این سر جهان به آن سرش می روم. خیلی صفا دارد. آنقدر از این سفرها کرده ام که دنیا در جیب بغل من جا می شود. افسوس که نمی توانم تو را با خودم ببرم. تو برای باد سنگین هستی.»ـ
پهلوان چشمان خود را با پشت دست مالید تا مطﻤﺌن شودکه درکنار رودخانه به خواب نرفته است. اینبار نخودی خندید وگفت:« نه خواب نمی بینی.آرزوی تو برآورده شد و من راهنمای تو برای سفر به دور دنیا هستم. راه بیفت برویم. من و تو اهل چسبیدن به خاک نیستیم. ما آزاد آفریده شده ایم.»ـ

پهلوان نگاهی به نخودی کرد و گفت:« برویم! تو راهنمای ما باش! بادا، باد!»ـ

بعد پهلوان دستمال پاکیزه ای را از حیب جلیقه اش بیرون آورد و جای گرم و نرمی برای نخودی در میان آن درست کرد و بعد او را در جیب جلیقه خود به گونه ای گذاشت که او بتواند همه جا را ببیند و بعد به راه افتاد. به خانه رفت و توبره ای برداشت و آذوقه سفرش را بست و بعد از اهالی آبادی خداحافظی کرد و با دلی شاد به راه افتاد و با نخودی پا در راهٍ سفر نهاد. نخستین بار بود که نخودی با یک آدم (پهلوان) همسفر بود و نخستین بار بود که او راهنما بود. در سفرهای قبلی همیشه دوستان بزرگ و سخاوتمندی مثل باد یا باران یا سیل و طوفان و حتی امواج رودخانه او را با خود به سفر برده بودند. نخودی تجربه بسیاری ازاین سفرها اندوخته بود و از این بابت خوشحال بود. پهلوان به نخودی گفت:« نمی خواهم که از راه های کاروانی و یا از جاده های بی خطر سفر کنم. میخواهم قدم در راهی بگذارم که کس دل و جرﺋت عبور کردن ازآنها را ندارد و می خواهم قبایل و مردمانی را ببینم که تا به حال هیچکس آنها را ندیده باشد و می خواهم که هر مانع سختی را پشت سر بگذارم. یک پهلوان باید که پنجه در پنجه خطرها افکند و اراده خود را قوی سازد و با کمک عقل خود از همه موانع عبور کند.»ـ

نخودی به پهلوان گفت:« من راه هایی را می شناسم که هیچکس ازآنها با خبر نیست. چون باد به جاهایی می رود که پای هیچ انسانی به آنجاها نمی رسد و باران نیز برجاهایی می بارد که هیچ پٌلی به سوی آنجاها نیست و من تمام اینها را دیده ام.» پهلوان که به نخودی اعتماد کرده بود، گفت:« خوشحالم که آه کشیدم و تو از بالای درخت پایین افتادی. اگرچه انتظار داشتم خداوند یک پهلوان مثل خودم رفیق راهم کند اما قرعه به اسم تو افتاد. ازاین ببعد من و تو با هم هستیم؛ نخودی و پهلوان.»ـ

نخودی از تعریف دوستش خیلی خوشحال شد و گفت:« امیدوارم که به سلامت به این سفرها برویم و به سلامت نیز به خانه برگردیم.»ـ

پهلوان گفت:« ده ما کوچک است و مردم آن سخت کوشند. من کمک کارشان در سختی ها و بلاها بودم اما امروز دیگر آباد است و من کار چندانی درآنجا ندارم و باید بروم وجای خود را درجهان بزرگ پیدا کنم.»ـ

نخودی به پهلوان گفت:« اما دنیا به کوچکی ده تو و مشکلات دنیا به کوچکی مشکلات ده تو نیستند، با این حال تو یک پهلوانی و برای حل کردن مشکلات آفریده شده ای. سرنوشت ما را با هم همسفرکرده است وتو مرا به همراهی خود پذیرفته ای. امیدوارم که هیچگاه از دوستی با من شرم نکنی وپشیمان نشوی.»ـ
پهلوان با تواضع به او گفت :« می بینی که یک پهلوان هم ممکن است به دوستی نخودی نیازمند باشد. خودت گفتی" آنکه مرا آفریده است، تو را هم آفریده است." پس چرا از وجود تو شرم کنم و پشیمان هم نخواهم شد زیرا رفیق زبلی هستی.»ـ
القصه دو دوست به راه خود ادامه دادند. در راه پهلوان از راهنمای خود پرسید:« به کجا می رویم و در راه چه خواهیم دید؟» نخودی گفت:« چون تو نخواستی که ما از راه هایی که مردمان آن را ساخته یا هموارکرده اند، بگذریم پس از راه ها و مکان های خطرناکی خواهیم گذشت که هریک از آنها به شکل کمربند هستند و ما باید آنها را دٌور بزنیم و راه خروج از آنها را پیدا کنیم. اما از من نپرس که چه پیش خواهد آمد زیرا من نمی دانم وهمیشه با باد سفر کرده ام وراه وچاره کاری را بلد نیستم. تو پهلوانی و تو قدم در راه نهاده ای تا نیروی پهلوانیت را به کارگیری و عقل و اراده خود را محک بزنی.» پهلوان گفت:« درست است!»ـ

پهلوان به راه افتاد و نخودی هم در جیب او بود. روزها و هفته ها و ماه ها راه رفت واز جنگل و دشت وصحرا گذشت تا به سرزمینی رسید که بزرگ وآباد می نمود. نخودی به پهلوان گفت:« من این سرزمین را می شناسم وآن ازعجایب جهان است.» پهلوان پرسید:« چگونه عجایبی است؟» نخودی گفت:« همینقدر بگویم که حاکم این سرزمین مرد عجیب وغریبی است.» پهلوان پرسید:« چگونه عجیب وغریب است؟» نخودی گفت:« او خود را مقدس می داند وهمه باید او را مثل خداوند یکتا ستایش کنند و از خشم او نیز بترسند.» پهلوان پرسید:« او مرد خداست؟» نخودی گفت:« نه بابا! نه تنها مرد خدا نیست بلکه مرد بد دل وحسود و قدرت پرستی است که از هر پهلوانی می ترسد و بیمناک از طمع آنان برتاج و تخت خود است، از اینرو یا آنان را کشته است ویا با روش های مکارانه ای گرفتار و بدهکارشان میکند تا مثل یک غلام برای او کار کنند و فرصت نکنند، رقیبی برای او گردند.» پهلوان با ناراحتی پرسید:« یعنی چه کاری...!؟» نخودی گفت:« نمی دانم من از باد شنیده ام؛ باد تمام قصه ها را می داند.» پهلوان پرسید:« نام این خلیفه چیست!» نخودی گفت:«ولی فقیه است.» پهلوان گفت:« نام عجیبی است وباید که اوآدم غریبی باشد.» نخودی گفت:« همینطوراست. آیا می خواهی که به این سرزمین وارد شویم یا که راه دیگری پیدا کنیم و از کنار آن بگذریم.»ـ

پهلوان گفت:« باید وارد شویم! باید راهی برای پایان بخشیدن به گرفتاری های مردم این سرزمین پیداکنیم و پهلوانی خود را محک بزنیم.»ـ

نخودی گفت:« البته تو! من که پهلوان نیستم.» پهلوان خندید. نخودی با حاضرجوابی های خود او را غافلگیر می کرد.ـ
پس وارد آن سرزمین شدند. از دشت های وسیع آن گذشتند تا به دروازه شهر رسیدند. دروازه بان اسم و رسم پهلوان را پرسید و چون او پهلوانی ناشناس بود، اجازه ورود به شهر را به او نداد و او را به دست نگهبان سپرد. نگهبان هم او را با خود به نزد خلیفه برد. پهلوان کنجکاو بود تا خلیفه عجیب وغریب را ببیند . وقتی او را دید، غرق حیرت شد. خلیفه پیرمرد پا به گوری بود که عمامه ای ازیک افعی سیاه وهولناک برسر داشت که درپناه آن خود را محفوظ ازشر دشمنان نموده بود. این عمامه اٌبهت خاصی به او می بخشید. قصر و تالاراو هم پوشیده از مجسمه ها و نقش افعی های بزرگی بردیوارها بودند که بر دل بیننده هراس هولناکی می افکندد اما برقلب بزرگ پهلوان تأثیری نداشتند. خلیفه پیرنگاهی به یال و کوپال پهلوان جوان انداخت و از او پرسید:« کیستی و در این سرزمین چه می جویی؟ آیا برای تصاحب تخت و تاج و مقام من به اینجا آمده ای؟ چه کسی تو را روانه سرزمین ما کرده است؟ جاسوس کدام فرمانروایی؟ نیات پلید خود را برملا کن!»ـ

پهلوان بدون هیچ هراسی به خلیفه گفت:« هیچکس مرا به سوی شما نفرستاده است ومن جاسوس هیچ فرمانروایی نیستم ونیات پلیدی هم درسرندارم. من راهی سفرهستم ومی خواهم جهان را ببینم وبشناسم و قصدی جز خدمت به مردم ندارم وطمع برتاج وتخت وقصر و ثروت هیچ پادشاه یا خلیفه ای نیز ندوخته ام، پهلوان بخشنده است و نیازمند نیست.»ـ

خلیفه با لحن تندی به او گفت:« مزخرف نگو! من که خلیفه خدا هستم، عمامه ای از افعی به سر دارم، چگونه می تواند پهلوان قدرتمندی چون تو نیاتی پلید درسر نداشته باشد و خود را برای حکومت لایق تر از پیرمرد پا به گوری چون من نداند! دروغ می گویی؟ شما پهلوانان خدمتگزاران خطرناکی هستید که باید حسن نیت خود را ثابت کنید تا لایق زنده ماندن باشید. من تو را آزمایش خواهم نمود؛ اگردرآزمایش پیروز شوی، اجازه می دهم که ازکشور من به سلامت بگذری در غیر اینصورت تو را به جرم جاسوسی مجازات خواهم نمود. اما برای آزمودن تو، امانتی به تو می دهم که به هنگام خروج از مرز باید آن را به سلامت به مرزبان ما بدهی، درغیراینصورت به جرم خیانت در امانت به دار آویخته خواهی شد!»ـ

بزرگان دربارهمگی از بیشرمی گفتار خلیفه، سرهای خود را به زیر افکنده بودند. پهلوان چاره ای نداشت وشرط خلیفه شرور را قبول کرد. آنگاه خدمتکاری پیش آمد و سبد زیبایی را که با دستمال قشنگی روی آن پوشیده شده بود، به او هدیه کرد. خلیفه گفت:« این امانت من نزد توست و ازآن مواظبت کن. هرگاه که قصد خروج از سرزمین من را داشتی آن را به مرزبان ما برگردان تا اجازه خروج را به تو بدهد.»ـ

پهلوان با خوشحالی هدیه را گرفت و از خلیفه تشکرکرد. سپس خلیفه او را از حضور خود مرخص کرد. پهلوان از کاخ خارج شد. مسافتی که دور شدند، نخودی به اوگفت:« پارچه را به کناری بزن و ببین در سبد چه هدیه ای است؟ شاید ثروتی باشد.»ـ

پهلوان دستمال را به کناری زد و با نهایت تعجب دید که در درون سبد یک تخم است. تخمی که بسیار بزرگ و سنگین بود.» از نخودی پرسید که این چه می تواند باشد؟ نخودی با ناراحتی گفت:« باید تخم افعی یا اژدها باشد. خلیفه تله ای برای تو گذاشته است تا مزاحمتی برایش فراهم نکنی. تخم به زودی یک افعی شده و وبال گردنت خواهد شد. باید ازآن به دقت مواظبت کنی تا آسیبی به تو یا دیگران نرساند و وقتی گرفتاریک افعی شدی، دیگراز شر آن آزاد نخواهی شد. همچنین نمی توانی از این شهر خارج شوی و به سوی مقصد خود بروی زیرا تخمی نداری تا جواز خروج تو از دروازه شهر باشد. در همینجا می مانی و روز وشب باید این افعی را غذا بدهی وسرانجام هم طعمه آن خواهی شد زیرا دیر یا زود به جرم خیانت در امانتٍ خلیفه به دار آویخته خواهی شد.»ـ

پهلوان بسیار ناراحت شد و سبد را به تندی بر زمین نهاد و به نخودی گفت:« همین امروز از این شهر می رویم. چه کنم اگر فردا این جوجه سر از تخم درآورد.»ـ

نخودی گفت:« چاره ای نیست و باید هدیه خلیفه را در عبور از مرز به مرزبان تحویل بدهی. اگر تخم در سبد نباشد تو را به دار خواهند آویخت. به تو گفتم که نام او ولی فقیه است.» پهلوان با خشم فریاد زد:« چه خلیفه دیوانه ای!» نخودی گفت:« دیوانه نیست. خود را عاقل میداند. اما نگران نباش، راهی برای حل این مشکل هست و من کسی را می شناسم که به توکمک خواهد کرد.»ـ

پهلوان آرام شد و نخودی به او گفت که به سوی دروازه شهر حرکت کند. پس به آن سو رفتند و در نزدیکی دروازه شهر مسافرخانه ای کوچک دیدند. نخودی به پهلوان گفت که ما باید به این مسافرخانه برویم.ـ
صاحب مسافرخانه از دیدن پهلوان خیلی خوشحال شد و به اوگفت:« من بسیارآرزو داشتم که روزی پهلوانی از اینجا بگذرد وکارهایی را که من قادر به انجام آنها نیستم به او بسپارم. درشهرما هیچ جوانمردی آزاد نیست. مردان ما همه گرفتار افعی های خطرناکی شده اند که خلیفه وبال گردنشان کرده است. کار وبارشان پروراندن و خرید و فروش افعی های مقدس است و چنان در این کار و زندگی غرق شده اند که اگر لحظه ای ازآن غافل شوند، به هلاکت خواهند رسید. افسوس ازاین ولی فقیه بد ذات که آیین افعی پرستی را با خود آورد و افعی ها را مقدس نامید و یک افعی هم بالای کله خود گذاشت و کشتن افعی ها را حرام کرد و با این فتوای خود وبا رونق بخشیدن به پرورش افعی دودمان ما را برباد داده است؛ زیرا قیمت آدمیزاد ارزان تراز افعی است. بسیاری کارشان شکار آدم ها، و فروختنشان به صاحبان افعی هاست تا آنها را خوراک افعی های خود کنند. اخلاق نکبتار افعی ها را هم با خود آورد. همه پٌر از نفرت وکینه و زهر هستند چون زورشان به افعی ها نمی رسد. همدیگر را اذیت می کنند. درقانون سرزمین ما، مجازات هر بزهکار یا گناهکاریا بدهکار یا مخالف ومعترضی، خورده شدن توسط افعی های مقدس است. دراینجا "انسان" خوار گشته و افعی تاج سر است! اخلاق نکبتارافعی ها چنان درمیان مردم رایج است که هرکس ماری درآستین خود علیه آن دیگری دارد ونفرت و کینه ونیش زدن و دشمنی، مردم را ازیکدیگر بیزار و پراکنده کرده است.»ـ

مرد آه غم انگیزی کشید و بعد ساکت شد. پهلوان از گفته های مرد به شدت ناراحت شد اما منتظر ماند تا مرد حرف خود را تمام کند و خواسته خود را بگوید. مرد دوباره به سخن درآمد و گفت:«اگر تو در کارهای سخت به من کمک کنی، من اجرت خوبی به توخواهم داد.»ـ

پهلوان با خوشرویی پیشنهاد او را پذیرفت وگفت:« چه خوب که تو در انتظار دیدار من بودی. من هم پولی ندارم و برای تأمین مخارج سفرم باید کارکنم و از امروز آماده ام.»ـ

صاحب مسافرخانه نگاهی به سبدی که در دست پهلوان بود انداخت و از او پرسید که در سبد چه داری؟ پهلوان قصه دیدار خود با خلیفه را برای او تعریف کرد و نگرانی خود از بابت تخم افعی را هم با او در میان گذاشت. مرد از شدت خشم برخلیفه لعنت کرد و بعد به پهلوان گفت:« تخمی که او به تو داده است، به زودی یک افعی شده و برای تو دردسر بزرگی خواهد بود. باید غذایش بدهی وتیمارش کنی و سرانجام نیز درکار خرید و فروش افعی وارد خواهی شد و دیگر از آن خلاصی نخواهی داشت. اما نگران نباش، من به تو کمک خواهم کرد، اگر تو نیز به من کمک کنی.»ـ

پهلوان به او قول داد. مرد گفت:« می دانستم که تو قبول خواهی کرد. ما پهلوانان را دوستان خود می دانیم. سرزمین ما پر ازآواز و افسانه های پهلوانان است. پهلوانان واقعی که از "ولی فقیه" اطاعت نکردند وافسوس که به ناحق کشته شدند و یا درقل و زنجیرهستند.»ـ

پهلوان از گفته های مرد متأثر شد وچون پهلوان غیوری بود، تصمیم گرفت که به مردم آن سرزمین کمک کند تا ازشر آن ولی فقیه افعی پرور وظالم راحت شوند اما درابتدا وحتی هرچه زودتر باید از شر تخم افعی خود را خلاص می کرد قبل ازآنکه وبال گردنش گردد.ـ
صاحب مسافرخانه پهلوان را با خود به سردابی درپشت مهمانسرا برد که صد پله تا زیر زمین داشت. پله ها را پایین رفتند و در پای آخرین پله چشمه آبی روان بود.آب چشمه از برف کوه ها می آمد و بسیار سرد بود و هیچ جانداری نمی توانست درآن زنده بماند. صاحب مسافرخانه سبد و تخم افعی را ازدست پهلوان گرفت ودرآب چشمه گذاشت وگفت:« دیگرخطری نخواهد داشت!» بعد پله ها را دوباره بالا آمدند. مرد درب سرداب را قفل کرد وکلید آن را به پهلوان داد. پهلوان دریافت که از خطر جسته است. نخودی هم بسیار خوشحال شده بود و با صدای بلند آواز می خواند.ـ

صاحب مسافرخانه از وجود نخودی و دوستی او با پهلوان بسیار شگفت زده شده بود. اما پهلوان برای او تعریف کرد که چگونه نخودی راهنمای او در سفر هاست و تمام راه ها و خطرات را می شناسد و پهلوان از دوستی و همصحبتی با او خوشحال و خرسند است.ـ

صبح روز بعد پهلوان با خیالی آسوده و با قلبی خرم از خواب برخاست و با نیرومندی و چالاکی تا غروب آفتاب کار کرد و روز بعد و تا یک هفته دیگر نیز کار کرد و تمام کارهایی را که صاحب مسافرخانه در تمام عمرش قادر به انجام آن نبود، برای او انجام داد. مرد بسیار خوشحال شد و در روزآخر اجرت خوبی به پهلوان داد تا بتواند وسایل لازم برای ادامه سفر خود را تهیه نماید. آنشب را هم پهلوان در مسافرخانه استراحت کرد ولی روز بعد به همراه صاحب مسافرخانه به سرداب رفت و سبد و تخم را ازاو گرفت. تخم در ظاهر سالم بود اما بدون شک نوزاد افعی از بین رفته بود. پهلوان از مرد تشکرکرد و پس از خداحافظی از او به چالاکی پله های سرداب را بالا آمد و راهی میدان شهر شد تا ازآنجا اسباب و وسایلی را که برای سفر نیاز داشت، فراهم نماید.ـ
پهلوان درمیدان بزرگ شهر زره واسباب وابزار جنگی و همچنین اسبی قوی هیکل برای خود خرید. آنگاه از میدان شهرروانه بازار افعی فروشان شد. درآنجا بازار پر رونق ثروتمندان و قدرتمندان را دید که جماعت کثیری را نیز جذب بازار خود نموده بودند. پهلوان دربازار گشت و بساط عجیب وحیرت انگیزی دید. افعی فروشان معابد قدیمی را دکان خود کرده بودند و درآن مکان های بزرگ و زیبا وتماشایی به خرید و فروش افعی ها سرگرم بودند و خود نیز عمامه ای از افعی مقدس برسر داشتند که نشانه بزرگی و قدرت آنان بود و دربیننده هراس ایجاد می کرد. آن بازار چنان پررونق بود که با یک نظر پهلوان دریافت: کسب وکار، هنر وصنعت، آیین ها وارزش ها وحتی باورهای مردم، حول هراس ازافعی ها شکل گرفته اند. افعی ها به رنگ ها واندازه های گوناگون خرید و فروش می شدند و بازار فروش افعی چنان پر رونق بود که هرکس یک افعی مقدس درخانه خود داشت واز آن نگهداری می کرد و باید خوراکش می داد. ثروت و مقام و بزرگی و منزلت آدم ها نیز با تعداد و بزرگی افعی هایی که صاحب بودند یا با رنگ و نوع افعی ای که می توانستند، چون عمامه ای بربالای سر خود بگذارند، سنجیده می شد. مردم فقیر و ناتوانی که صاحب افعی نبودند، کودکان گرسنه خود را به معابد می آوردند وبه خادمان معبد هدیه می کردند تا آنان را خوراک افعی های مقدس کنند زیرا نانی برای سیرکردن شکم آنان نداشتند اما شکم افعی ها می توانست با گوشت واستخوان آن کودکان سیر شود. افعی خون آشام دربرابر دیدگان مادر، کودک وحشتزده را که طعمه اش بود در ابتدا با افسون نگاه خود گیج و بعد لال می کرد و در یک لحظه برق آسا نیشش می زد و درکمال آرامش او را می بلعید، مادران با دیدن این صحنه ها گریان و بی تاب می شدند وشیون سر می دادند اما خادمان معبد آنان را دلداری می دادند ومی گفتند؛« خوشحال باشید و گریه نکنید وبرخیزید و بروید، خلیفه خدا ازقربانی شما خرسند و راضی است، بیشتر از این چه می خواهید؟» پهلوان دریافت که این بساط گسترده و این آیین مقدس وهولناک جز دجالیتی بیش نیست که پایه و اساسی عقلانی ندارد. هیچکس حق نداشت افعی خطرناکی را بکشد حتی اگر افعی کودکش را خورده باشد وهیچکس حق نداشت افعی را شکارکند یا به آن آزاری برساند، چون افعی ها مقدس بودند وقوانین خاص و آیین های ویژه ای شامل حال آنها بود که آنها را برتر از انسان ها قرار می داد. پهلوان پاکدل، آن بازارو بساط دورازعقل اما بی نظیر را به سختی تاب تحمل داشت اما خوب نگاه کرد تا بفهمد که چه کاری علاج این درد است!؟ بعد به گوشه خلوتی رفت ونشست. سبد وتخم افعی را که به همراه داشت به کناری نهادی و به فکر فرو رفت. مدتی گذشت. نخودی کارهای او را زیر نظرداشت اما حرفی نمی زد تا آنکه پهلوان رو به دوست خود" نخودی" کرد واز او پرسید:« می دانی؟» نخودی به پهلوان گفت:«آری، می دانم که قصد داری با یک تیر دو هدف را نشانه بگیری. می دانم که قصد داری ضربه نجات بخش خود را به گونه ای بر این بساط اهریمنی وارد کنی که نه از تقدس آن نشانی باقی بماند و نه از بازارش.ـ
پهلوان باز از نخودی پرسید:« آیا به نظر تو این کار ممکن است؟» نخودی گفت:« مشکل در مقدس بودن افعی هاست. هیچکس کشتن یا مرگ افعی ها را ندیده است. اما اگرآن را ببینند، ستون های باورشان خواهد لرزید و نیرنگ بازی و حنای خلیفه دیگر رنگی نخواهد داشت و دیر یا زود بساط دجالیت و بازار افعی بازان و افعی فروشان هم جمع خواهد شد.»ـ

پهلوان با خشم گفت:« معابد آبا واجدادی مردم را، دکان داد و ستد مارها وصندوق زراندوزی خود کرده اند اما بساطشان را جمع خواهم کرد.» نخودی ازترس برخود لرزید وناگهان از روی زانوی پهلوان بر زمین غلطید. پهلوان از روی زمین او را بلند کرد و دوباره بر روی زانوی خود نهاد وگفت:« نترس! یک پهلوان باید در جنگ با دشمن پیروز شود وگرنه بهتراست که با رجزخوانی بیهوده سرکسی را به درد نیآورد.»ـ

نخودی چشمان خود را بست. امشب با پهلوان راهی میدان جنگ می شد. پهلوان هم سکوت کرد وباز به فکر فرو رفت. با تاریک شدن هوا پهلوان سلاح وسپرخود را برداشت و زره برتن کرد و رهسپار جنگ با افعی ها شد. افعی ها محافظ یا نگهبان خاصی نداشتند زیرا خود خطرناک ومسلح به نیش زهرآلود بودند و کسی قصد جانشان را نمی کرد زیرا مقدس بودند اما برای پهلوان مقدس نبودند وباکی از برچیدن بازار و بساط آنها نداشت.ـ
آن شب را پهلوان به جنگ با افعی ها رفت و درتاریکی شب آنها را می جست و سراز تنشان جدا می کرد. جنگ هولناکی بود اما پهلوان تا به آخرین افعی را هم کشت، چندانکه چیزی باقی نماند تا فردا بازار داد و ستد آن برپا شود. خون سیاه رنگ وکثیفشان به سوی خیابان های شهر روان شده بود. قبل از طلوع صبح پهلوان کار افعی ها را به پایان رساند. پایان بازار و بساط افعی ها که پایان یافتن یک آیین اهریمنی بود.ـ
آنگاه به کنار حوضی در بازار رفت. دست و روی خون آلود و شمشیر و زره و پاپوش های خود را شست و بعد شتابان رو به سوی دروازه شهر نهاد. آفتاب تازه دمیده بود که پهلوان دروازه بان شهر را بیدار کرد و سبدی را که امانت خلیفه وجواز عبورش از مرز بود با تخم سالم به دروازه بان خواب آلود داد. دروازه بان دروازه شهر را گشود و پهلوان سوار براسب خود شد و شادمانه به سوی صبح سپیدی که دمیده بود، تاخت. ـ
پایان سفر اول!ـ
توضیح نویسنده: با پوزش پیشاپیش از کم وکاستی قصه. دو شب قبل با دیدن آخرین ویدیو خانواده های زندانیان سیاسی در کنار دیوارهای بلند و درهوای سرد زمستانی اوین، مثل همه شما چنان آزرده گشتم که تنها توانستم به سهم خود این قصه را تمام کنم.
با درود!ـ

5ژانویه 2012 برابر با 15 دیماه 1390