sabato, 24 ottobre 2009

قصه راز دریچه های سحرآمیز 2


نوشته: ملیحه رهبری

قصه : راز دریچه های سحرآمیز 2

قسمت دوم
پادشاه به زیرکی نقاش آفرین گفت اما به آسانی هم سخنش را باور نکرد. پس پیش آمد و دهان خود را به لب دریچه نهاد وآخرین غم خود را با آن گفت. به ناگاه قلبش سبک ازآن غم شد. گویی تاریکی یا دیوی ازجانش دور شده باشد. پادشاه از خوشحالی خندید و بی اختیار لب به تحسین نقاش گشود وگفت:« تنها دستان هنرمند وسحرآفرین تو می توانستند، غم و هراس را از قلب پادشاهی چنین آسان بزدایند.» نقاش نیز خوشحال شد و به تعریف و تمجید پادشاه پرداخت و گفت:« پادشاه جوان! اینهمه را از لیاقت خود به دست آورده اید! به بند کشیدن دیوی با دلاوری، سپس بخشیدن جان به دشمنی چون دیو با جوانمردی، و گرفتن شیشه عمرش در دست با زیرکی ، قیمتش چنین بالاست و این هنوز تمام بها نیست.» پادشاه از تعریف و تمجید او خوشش آمد و بر او آفرین گفت! سپس نقاش پادشاه را با خود به تالارهای دیگر برد و راز دریچه ها را یک به یک به او گفت. دریچه دوم برای دربند کردن دیو خشم وغضب پادشاه بود و دریچه سوم برای دیو حسادت و بدگمانی و بدبینی و دریچه چهارم برای دربندکشیدن دیو تنفروکینه ودشمنی وبدزبانی و دریچه پنجمی برای به بند کشیدن دیو انتقام و نابود کردن و جنگ بود. دریچه ششمی برای دیو فقر و بٌخل و تنگدستی و دریچه هفتمی برای هوس ها و جهالت های تباه کننده بود. پادشاه باحیرت به دهان نقاش چشم دوخته بود و دربرابر برزگی کارهایی که او انجام داده بود احساس کوچکی می کرد. پس با شک و تردید پرسید:« مگربه بند کشیدن اینهمه ممکن خواهد بود! مگر می توان بدون غم وهراس یا بدون خشم وغضب و یا جنگ وکشتار و یا بدون شکست .. پادشاهی و یا زندگی کرد! » نقاش که ساحری توانا بود و کاری که برای آدمیان سخت یا غیرممکن بود، در نزدش آسان می نمود، گفت:« پادشاها اگر به کس باشد هرگز نتواند که غم های خود را به بند کشد یا هوس و جهالت ها خود را مهار نماید و یا اندوه شکست های خود را فراموش کند و یا هراس ها را از خود بزداید و یا ...! اما قدرت سحرآمیزی که درساختن این تالارها و دریچه ها به کار رفته اند، این امر ناممکن را برای شما میسر وآسان می نماید تا بتوانید بر دیوان ناپیدا غلبه کرده و با قدرت پادشاهی کرده و با سعادت درکنار مردم خود زندگی کنید. پادشاه که ازتردستی های نقاش درشگفت گشته بود، پرسید:« آیا اینهمه راز، رازهای جاودانگی نیستند که پدران دلیر من در جنگ با دیوان در جستجویش بودند؟! اگر من هر روز آزاد از تمام غم های دیروز و ازتمام خشم وکینه، و از دشمنی و نفرت، یا ازحسادت وفقر وبخل وهوسرانی وجهالت های خود باشم واگرغم های نزدیکان و رعیتم را هم ازجانشان بدینگونه بزدایم ،آنگاه ما نخواهیم مٌرد. یا عمردراز و زندگی با سعادتی خواهیم داشت! ما فرمانروایان جهان خواهیم شد!» نقاش ساحر خندید وگفت:«پادشاها! اینها راز جاودانگی نیستند بلکه راز شکست ناپذیری اند. اگرهزارسال نیز عمر نمایید، بازهم می میرید! این تالار و این دریچه ها مانعی نخواهند بود تا غم یا رنج یا بلایی زمینی یا آسمانی هر روز به سراغ شما نیاید بلکه به شما کمک می کند تا روز بعد آنها را فراموش کنید و بدینگونه جان خود را از بارهای بیهوده ، سبک کنید و چون شاخه های سنگین بار نشکنید و بتوانید از نو زندگی کنید و اگر دیروز شکست خوردید، فردا پیروز باشید. آیا نمی نگرید که روز کهنه با تاریکی شب می میرد و روز نو از نور زاده می شود! آدمیان براین باورند که تنها یکبارزاده می شوند ولی هر روز می میرند و دیوان براین باورند که هر روز از نو زاده می شوند اما یکبار می میرند!! ...» پادشاه سرخود را خاراند. اغلب به آنچه می شنید، چندان نمی اندیشید. زیرا اندیشیدن درسرزمین کار وزیران یا پارسایان بود و فرمان دادن کار پادشاهان بود. پادشاه با دقت به نقاش نگریست آیا او هم یک دیو بود وآیا با این سخن راز شکست ناپذیری دیوان را به او گفته بود یا او جادوگری غلام دیوان بود! می دانست که نباید از جادوگران و دیوان رازهای آنان را پرسید زیرا می ترسند که قدرتشان به دست آدمیزاد بیفتد و به ناگاه دود می شوند و می گریزند و دیگر نیز باز نمی گردند. پس سکوت کرد. نقاش که کار خود را پایان یافته می دید. گفت:« حال شما نیز به قول خود وفا کرده و شیشه عمر دیو را به من بدهید. معامله ما تمام است! من از مزد وخواسته خود ناچار در می گذرم زیرا شما را هنوز فرزندی نیست. اگر شما را فرزند دختری و شاهزاده خانمی به جهان چشم گشاید، می بایست آن را به همسری من درآورید تا معامله و وصلت ما بی منتی بقا یابد و عظمت وقدرت شما نیز پایدار بماند.» از شنیدن خواسته نقاش، پادشاه برخود لرزید و به خشم آمد. وصلت پادشاهان و دیوان را نشنیده بود؟!
پادشاه تصمیم به نابودی دیو و شکستن شیشه عمرش گرفت اما ترسید که نقاش از او انتقام گیرد وتالار ناپدید شود و او بدون این تالار وعظمت آن نمی توانست پادشاهی کند. پس خشم خود فرو خورد و به نقاش گفت:« اگر مرا فرزند دختری باشد، خواسته تو را برآورده می کنم واگرمرا هرگز دختری نباشد، چه می کنی؟» نقاش اندیشه ای کرد و گفت:« اگر نتوانید مزد من بدهید. این تالار سحرآمیز و دریچه های آن تنها برای سعادت شما خواهند بود و فرزندانتان آن را به میراث نمی برند زیرا برای به دست آوردن آن رنجی نبرده و با دیوی نجنگیده اند!» پادشاه می خواست که این گنج ابدی باشد و برای فرزندان و میراث برندگانش باقی بماند، با شنیدن سخن نقاش دوباره برآشفت وخشمگین شد و خواست شیشه عمر دیو را برزمین بزند و بشکند اما می ترسید که در اوج خشم کاری خطا کند که آن را جبرانی نباشد. خواست خشم خود را فرونشاند اما چگونه؟ به یاد دریچه های سحرآمیز در تالار افتاد و به سراغ دریچه خشم رفت وحال خود را با او گفت تا ببیند چه پیش خواهد آمد. پادشاه به ناگاه آرام شد و بی اختیار به نقاش گفت:« حق با توست. آیندگان و فرزندان من خود باید دلاوری و لیاقت نشان داده و برای سعادتشان با دیوان بجنگند. جهان آدمیان هیچگاه از دیوان آشکار یا پنهان و از پیکار با آنان خالی نخواهد بود.» نقاش از گفته شاه جرأت یافت وگفت:« پادشاها مرا خواسته دیگری نیست و مابقی بقای عمر وپادشاهی شما باد. اما سخن من بشنوید وهرگز این قدرت وسعادت را برای خود به تنهایی نخواهید وآن را با همه تقسیم کنید تا دشمنان شما زیاد نشوند. این تالار سحرآمیز است و قدرت ساحری به شما می بخشد، فراموش نکنید که این قدرت حاصل معامله شما با دیوان است، پس آن رامعجزه نخوانید و هرگز مردم را فریب نداده و به دروغ نگویید که شما خدا هستید. اگراینکار کنید؛ مسخر صد دیو زشتخوی دروغگو خواهید شد که به بند کشیدن آنها محال خواهد بود و سرانجام از آزار آنان نیز به جنون مبتلا خواهید شد! اگر به شرط عقل و به طریق نیکو رفتار کنید، نیکی وسعادت با شما خواهد بود! » نقاش ساکت ماند و کار دیو و پادشاه در اینجا پایان یافت. پادشاه پندهای نقاش را خوب به خاطر سپرد تا بعد خطایی نکند. سپس هنرمندی و خردمندی و دوستی نقاش را ستود و هدیه ای گرانبها نیز به رسم شاهان به او داد و همانگونه که قول داده بود، شیشه عمر دیو را نیز به او برگرداند. نقاش نیز ناپدید شد و رفت. از آنروز پادشاه جوان فرمانروایی خود را آغاز کرد و صاحب ده فرزند پسر شد اما او را هیچ فرزند دختری به دنیا نیآمد. برخی گویند که ستاره شناسان و مؤبدان پارسا او را یاری کردند تا او را فرزند دختری نباشد زیرا پادشاه را با ساحری که تالار سحرآمیز را خلق نموده بود، عهد برسروصلت او با دخترش بود. القصه گویند که پادشاه جوان یا پادشاه بی غم هزار سال عمر کرد و برخی گویند که او شکست ناپذیر بود و قلمرو پادشاهی خود را از شرق تا غرب عالم گسترد و همچنین گویند او چنان قدرتمند بود که دیوها را به بند کشیده بود و مردمان آسوده از ظلم و ستم دیوان گشته بودند. گویند او پارسایی بزرگ بود که غم و رنج را از جان مردم خود می زدود و آیینی نیز بنا نهاده بود که درآن روز نو مقدس بود و مردمان در صبحدم به ستایش روشنایی می پرداختند و دل وجان خود را پاک از تاریکی ها می کردند. همچنین او معابدی باشکوه با بناهایی چشمگیر و زیبا درسراسر قلمرو پادشاهی خویش ساخته بود. در هر معبد هفت دریچه به نام دریچه دیوان بر هفت دیوار معبد نهاده بودند و تصاویری از پادشاه همیشه جوان، چون فرشتگان نگهبان برپرده ها کشیده و بر بالای دریچه ها آویخته بودند. مردم به معابد می آمدند. شمعی می افروختند و عودی می سوزاندند و راز سینه خود را با دریچه ها و با پادشاه خود بازمی گفتند. پس ازآن دیگر اجازه نداشتند به رازی که به پادشاه سپرده بودند، فکرکنند. سپس مشعلی بزرگ را از معبد با خود به خانه می آوردند تا درتاریکی شب دیوها به خانه و به سینه آنان باز نگردند و براین باور بودند که در روشنای مشعلی که خود افروخته اند، فردا روزی نو برای آنها خواهد بود. اگر روز نو بر کسی نمی تابید و سینه اش سنگین و اندیشه اش اسیر غم و رنج ها باقی می ماند، قدم در راه سفر می نهاد و به سوی تالار سحرآمیز و به نزد پادشاه می رفت تا پادشاه، غم ورنج او را از قلبش بزداید و دیوها را ازسینه و از اندیشه او دور نماید وشادی را به او بازگرداند. مردم درکنار پادشاه همیشه جوان خود هزار سال به سعادت زیستند. در میان آنان طریق عبادت چنین بود که غم از سینه خود بزدایند و تلخی و تاریکی روز گذشته را فراموش کنند و فردا از نو زندگی کنند. این خلق شکست ناپذیر و قدرتمند بودند تا آنکه پس از مرگ پادشاه، تالار سحرآمیز و دریچه های دیوان با زلزله ای ویران شدند و چیزی از آن باقی نماند ونابودی آن تالار سحرآمیز، باور مردمان را نیز دگرگون کرد. چنانکه بعدها آیین آنان باگذشت زمان رو به فراموشی وخاموشی نهاد و از خاطرها رفت و از آن مردمان شکست ناپذیر نیز چیزی به عرصه گیتی باقی نماند. ولی افسانه آنان برای آیندگان باقی ماند تا باز هم باشند دلاوران یا فرمانروایان جوانی که بخواهند دیوهای آشکار وپنهان مردم وسرزمین خود را بشناسند و آنان را به بند کشند و سینه های مردم خود را از بار سنگین آنان سبک کنند. عقل و خٍرد را ترویج کنند چنانکه آن دیوان جهل و جنایت را تا سالیان سال راه بازگشتی نباشد
.
قصه ما به سر رسید و همگی زنده باشید تا روزی که در ایران زمین نیز روزگار دیوان جهل وجهالت آخوندی به سر
رسد و به همت و دلاوری فرزندان دلیرش این دیوان به بند کشیده شوند وآنان را راه بازگشتی نباشد و نوروزی
.پایدار فرا رسد
!پایان
ماه آٌکتبر سال 2009

قصه : راز دریچه های سحرآمیز 1

نوشته: ملیحه رهبری

قصه : راز دریچه های سحرآمیز

قسمت اول

یکی بود یکی نبود. غیراز خدا هیچکس نبود. در روزگاران دیوها وآدم ها، در سرزمینی بزرگ، پادشاهی فرمانروایی می کرد که معروف به پادشاه جوان بود. این پادشاه هیچگاه پیر نمی شد و صورتی همیشه جوان وشاداب و بدنی سالم و نیرومند داشت.
پادشاه در قصری زندگی می کرد که تالار بزرگ و باشکوهی داشت. زیبایی این تالارزبانزد خاص وعام بود. پادشاه دوباردر سال بارمیداد. دراین روز درهای قصر را باز می کردند و مردم می توانستد برای مهمانی به قصر بیایند و تالار سحرآمیز را تماشا کنند و با پادشاه خود صحبت کنند. همه از دو چیز تعجب می کردند. اول از جوانی پادشاه و دوم از زیبایی تالاری که درعالم نظیر نداشت و در وصف کس نمی گنجید. القصه همه اذعان داشتند که این تالار سحرآمیزاست وهرکس درآن قدم بگذارد، غم های خود را فراموش می کند و برخی میگفتند که اگر کسی با پادشاه صحبت کند، پس ازخروج از تالار حتی دردهای خودرا فراموش می کند واحساس جوانی می کند. بسیاری که برای اولین بار به این تالار قدم می نهادند از دیدن زیبایی های آن چنان به وجد می آمدند که بی اختیار به جشن وپاکوبی می پرداختند وپادشاه از شادی آنان خود نیز به وجد می آمد.آوازه این تالار سحرآمیزدر بلاد اطراف چنان پیچیده بود که از سرتا سرعالم پادشاهان و بزرگان وهنرمندان وحتی کسانی که سخت بیمار بودند به دیدن پادشاه و تالارسحرآمیز می آمدند. بیمارانی که از درد خود با پادشاه گفتگو می کردند ، جانشان از درد و رنج سبک می شد و سلامت خود را بازیافتند و خوش و خرم به سرزمین خود بازمی گشتند . البته آنان برای تشکراز پادشاه هدایایی نفیس ازطلا و نقره و سنگ های قیمتی نیز به او تقدیم می کردند و این هدایا ثروتی برای آن سرزمین بود. پادشاه چنان با مهربانی و با عقل وخرد رفتار می کرد که بسیاری او را پارسایی بزرگ می دانستند و کسی به فکر دشمنی یا کشکرکشی وجنگ با او، برسر تصرف تالار سحرآمیز برنمی آمد. راز تالار پادشاه موجب شده بود که مسافران زیادی نیز به سرزمین او بیایند و شهرهای بزر گ و کوچک کشورش مراکز داد و ستد گشته و ثروتمند شده بودند. سعادت کشورو پادشاه از این تالارسحرآمیز بود اما هیچکس راز آن را نمی دانست. ازدرباریان و اطرافیان پادشاه هم کسی از رازهای پادشاه خبرنداشت، تنها ملکه بود که رازهای پادشاه را می دانست. پادشاه برخلاف سایرپادشاهان عالم همسران بسیار و حرمسرایی نداشت و تنها یک همسر داشت که او هم ملکه سرزمین و همراز او و زنی بسیار دانا وکاردان چون وزیری لایق برای او بود. ملکه با پوشیدن لباس های زیبا و با حضورخود درکنار پادشاه و با زیبایی و با رفتار پسندیده و مهربان خود، عظمت پادشاه وزیبایی تالار سحرآمیز او را تکمیل می کرد. پادشاه ده فرزند پسر داشت و هیچ دختری نداشت که در این امر نیز رازی نهفته بود.
پادشاه می توانست در این قصر تا ابد زنده بماند اما قصد نداشت که تا ابد پادشاهی کند و منتظر بود تا روزی خسته شود، آنگاه پادشاهی را به فرزندش یا به نوادگانش بسپارد. سپس قصر و تالار سحرآمیز را ترک می کرد و به دورترین نقطه سرزمین خود می رفت تا مرگ بتواند درآنجا بر او غلبه یابد و او را با خود به سفرهای دیگری ببرد.
پادشاه هر روزدر تالار حضور می یافت وبه کارهای کشور و به مشکلات مردم رسیدگی می کرد اما هرروز هم دراطراف او اتفاقات ناگوار بسیاری پیش می آمد. اتقاقاتی که او را ناراحت می کردند و باعث خشم وعصبانیت او می شدند یا غم انگیز و دردناک بودند و باعث اندوه او می شدند یا اطرافیان او خطاهایی می کردند که پادشاه با شنیدن آنها عقل خود را ازدست می داد و درآن لحظه تصمیم های دوراز عقل و نابود کننده ای می گرفت. یا مسایل و مشکلاتی پبش می آمدند که پادشاه درآنروز هیچ راه حلی برای آنها پیدا نمی کرد و نمی توانست درباره آنها تصمیمی بگیرد و بسیار اندوهگین می شد. یا روزهایی بودند که پادشاه بیمار و خسته وکسل بود. آن روز را پادشاه سپری می کرد ولی روز بعد وقتی درتالار سحرآمیز حضور می یافت، هیچ اثری ازناتوانی های روز قبل در او نبود و چنان با عقل سلیم و با تدبیر رفتار می کرد که باعث تحسین اطرافیانش می شد. پادشاه هیچگاه ضعف های خود درکارها یا شکست ها و ناتوانی های خود درحل مشکلات را به گردن این یا آن نمی انداخت، به همین دلیل اطرافیانش از او نمی ترسیدند و او را دوست داشتند و با او دشمنی نمی کردند و درحل مشکلات کشور که بسیارزیاد نیز بودند، او را یاری می کردند.
سلامتی وجوانی و رفتار خردمندانه پادشاه موجب گشته بود تا بسیاری باور کنند که در زندگی پادشاه راز و سری نهفته است و دلشان می خواست که این راز را بدانند و به مرور زمان هم داستانهایی درباره او ساخته بودند؛ مثلا اینکه او از چشمه حیات، آب زندگانی می نوشد یا او شراب خود را از جام سحرآمیز می نوشد و... اما هیچیک از این حرفها حقیقت نداشتند زیرا برخی زیرکانه ازکوزه آب پادشاه یا ازجام شراب او نوشیده بودند و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ولی حقیقت چه بود! آنهم برای خودش قصه ای بود.
سالها پیش وقتی که او شاهزاده جوانی بود وتازه به فرمانروایی رسیده بود، به همراه یک گروه ازسوارکاران و تیراندازان ماهر وجوان برای شکاررفت. شاهزاده بسیار دلاور و قوی بود و سری بی باک داشت. در شکارگاه گوزن بزرگی را دید و سر به دنبال گوزن نهاد. اسب شاهزاده چنان تیز می تاخت که هیچ سوارکار دیگری به گردش نمی رسید و همین موجب گشت تا شاهزاده از دیده ملازمان وسواران خود گم شود. تا رسیدن خورشید در وسط آسمان به دنبال گوزن وحشی از دشت و دره و تپه ها گذشت تا به جنگلی رسید که آن را نمی شناخت. دست از تعقیب گوزن برنداشت تا گوزن خسته شد وسرانجام از پای درآمد. شاهزاد جوان بی آنکه تیری درچله کمان نهد و گوزن را بکشد، از اسب خود پیاده شد و دست برخنجر برد تا گلویش ببرد که ناگاه گوزن به دیو عظیم الجثه و بزرگی که از دهانش آتش و از دماعش دود بیرون می آمد، بدل شد. پادشاه برای لحظه ای به چشمان خود باور نکرد وپلک های خود را برهم زد تا شاید آنچه خیال کرده بود از خاطرش برود اما خیال نبود و دیوی چندین برابر آدمیزاد را در برابرخود ایستاده وآماده حمله دید. پادشاه شنیده بود که درجنگل های انبوه دیوهای بزرگی زندگی می کنند اما به چشم خود دیوی ندیده بود. چون پادشاه بود و باور داشت که از دیوها نیز برترو قوی تر است، ترسی به دل راه نداد و به سرعت شمشیر کشید و بر دیوکه نعره های بلند می کشید، حمله برد و به زودی مغلوبش کرد و چنان دیو را به کمند کشید و پیچ در پیچ به بند تاباند که نه آتش دهان و نه دود دماغش مجال رساندن آسیبی به پادشاه جوان را نیافتند. آنگاه تبری را که باخود داشت آورد تا سر دیو را از تنش جدا کند که ناگهان آتش در دهان دیو خاموش گشت و دیو به سخن آمد و پرسید:« چرا می خواهی مرا بکشی؟» پادشاه گفت:« تا بلای تو را از سرمردم وسرزمینم دور کنم و تا ما به دست تو نابود نشویم و تا ما ناچار نباشیم که به دیوان باج دهیم.» دیو گفت:« پادشاه جوان، من بلایی برای سرزمین تو نیستم. من اگر از جنگل بیرون آمده و به شهروآبادی ای نزدیک شوم، مردمان مرا دیده وچون تو مرا به کمند می کشند و می کشند. پادشاها! بلای هر سرزمین در درون همان سرزمین و به دست دیوهای پنهان درسینه همان سرزمین یا درسینه مردمان آن است که او را نمی بینید. پادشاه با شنیدن این حرف خنجر را از گلوی دیو دور کرد وپرسید:« آن بلا های پنهانی چیستند؟ آن دیوهای زشت پنهان در سرزمین من یا درسینه مردمان من کیستند، بگو تا نابودشان کنم!» دیوگفت:« کمند را از من دور کن تا به تو بگویم.» پادشاه که از حیله دیوها داستان ها شنیده بود، نپذیرفت و گفت:« اول بگو تا بعد تو را آزاد کنم.» دیو گفت:«آنچه من می دانم گفتنی نیست بلکه کاری است که باید انجام گیرد.» پادشاه پرسید:« چه کاری؟ من خود پادشاهم وقادر به انجام هرکاری هستم.» دیو که ازتکبرپادشاهان وآدمیزادگان بیزار بود، عصبانی شد و دود از دماغش برخاست. پادشاه از بوی بد دود به سرفه افتاد اما شمشیرازگلوی دیو برنداشت وآن را کمی نیز فرو کرد. دیو که به جان خود بسیار دلبسته بود، از ترس به سخن ادامه داد وگفت:« پادشاه جوان، تو کشوری فقیر و پادشاهی ای بی رونق از پدر پیر و ناتوان خود به ارث برده ای که درآن احساس بزرگی وپادشاهی نمی کنی و دلت می خواهد این پادشاهی را زیر و رو کرده وکشور خود را آباد وخرم کنی اما تدبیرآن نمی دانی. امروز به قصر خود برگرد و فردا از وزیر خود بخواه تا معماران و نقاشان کشور را برای مرمت و نو کردن قصر تو دعوت کند. پس ازآنکه او این کار را کرد، نقاشی جوان به دربار تو خواهد آمد که زبردست ترین وماهرتری نقاش عالم است. او جادوگری تواناست. کارها را به دست او بسپار که درهفت شبانه روز قصر تو را مرمت وآن را زیر و رو خواهد کرد، چنانکه آن را باز نشناسی و با قدم نهادن درآن احساس پادشاهی کنی وآوازه قصرت نیز در تمام بلاد عالم بپیچد. اما روز هفتم آن نقاش خواسته هایی خواهد داشت. خواسته های او رابرآورآنگاه او دیوها ودشمنان پنهانی را به تو نشان خواهد داد و راه در بند کردن و پیروزی بر آنها را نیز به تو خواهد گفت. پس ازآن در سرزمین خود و با مردمانت هزارسال به سعادت زندگی کن!
پادشاه جوان که نسبت به دیو وگفتارش بدگمان بود، گفت:« ای دیو من تو واجداد تو را می شناسم. سرها از پدران من ازفتنه های شما برباد رفته اند وافسانه ها ازبدعهدی شما برسنگها نبشته اند تا عبرت آیندگان باشد. هیهات که فریب وعده های توخالی تو را بخورم وسر از تنت جدا نکنم. پدرجد تو نیز به دست پدرجد من اسیر شد و همین قول ها را داد و بعد هیچ عمل نکرد و ما امروز به خاک سیاه نشسته ایم! صفت شما فریبکاری است.» دیو که پادشاه جوان را بس زیرک وقاطع و حتی خونخواه پدرانش یافت با التماس گفت:« من دیوی جوان هستم و خطای پدرانم بر من نیست. پدران من نیز چون پدران تو مٌرده اند، بیا تا با هم در صلح و صفا زندگی کنیم. قول می دهم که بدعهدی آنان را نیزجبران کنم.» پادشاه جوان گفت:« راهی نیست جزآنکه معامله کنیم.» دیو پرسید:« چه معامله ای؟» پادشاه گفت:« تو شیشه عمرت را به من بده و من پس ازآنکه عمل به وعده های تو را دیدم ،آن را به همان نقاش که می گویی، پس خواهم داد تا به تو برگرداند!» دیو ناراحت شد ولی چاره ای ندید زیرا تبر بر بالای سرش و بند بر دستان وپاهایش بود. پس پذیرفت و محل اختفای شیشه عمرخود را به شاه جوان گفت. شاهزاده شیشه را یافت و آن را درخورجین اسبش پنهان کرد و سپس بندهای کمند را آزاد کرد تا دیو بتواند خود را آزاد کند. سپس شتاب نمود و به تندی پا در رکاب اسب نهاد و به سرعت باد از جنگل به سوی دشت تاخت. در دشت اندکی آسوده خاطر گشت و بعد آهویی شکار کرد تا به ملازمانش پاسخ غیبت خود را بدهد و غروب آفتاب به شکارگاه برگشت. ملازمان واطرافیان ازغیبت شاهزاده جوان نگران بودند که با بازگشت او شاد گشتند و بزمی بزرگ برپا کردند. آن روز گذشت و روز بعد شاهزاده جوان همانگونه که دیو گفته بود، عمل کرد! صنعتگران ومعماران به قصرآمدند و در میان آنان نقاش جوان نیز بود. نقاش جوان خیلی زود کارها را به دست گرفت و با مهارت های خود چنان معماران وصنعتگران و دیگر نقاشان را به شگفتی آورد که همه با میل به خدمتش درآمدند و کار مرمت قصر را آغاز کردند. نقاش جوان بی خواب وخوراک به همراه معماران ونقاشان وصنعتگران و کارگران کار می کرد و کار مرمت قصر را که هفت سال یا بیشتر می توانست به درازا بیانجامد در دوهفت شبانه روز به پایان رساند. او تالاری خلق کرد که ازهفت تالار کوچکترتشکیل شده بود وهریک به تالار بعدی چنان وصل می شد که با هم تالار بزرگ را می ساختند. آنچه در هر تالار نهاده و خلق شده بود درعالم بی نظیر و در زیبایی شگفت انگیز بود. نقاش جادوگر در اطراف قصر نیز باغ های خرم و دلگشایی بر فراز هفت تپه مشرف به دریا بنا کرد که تماشای آنها هوش را از سر بیننده می ربود. تمام این زیبایی ها دل و دیده بیننده را چنان جادو می کرد که خود را فراموش می کرد. پادشاه جوان با دیدن آنهمه عظمت و زیبایی سحرآمیز انگشت حیرت برلب نهاد و نقاش جوان را ستود. نقاش برای پادشاه سلامتی وسعادت آرزو کرد. پادشاه که دلش از داشتن چنین قصر و بارگاه با عظمتی از سویی به شوق آمده و از سوی دیگری لرزیده بود، ترسید که این تالار سحرآمیز، حسد برانگیز باشد و شمار دشمنانش افزون شوند و قصد جانش نمایند. ازنقاش خواست که دشمنان و دیوهای پنهانی در این تالار را به او بنماید و راه به بند کشیدن وحبس آنها را نیز به او بگوید تا خاطر مبارکش آسوده گردد. نقاش گفت:« پادشاها، این امر را فراموش نکرده ام!» سپس او پادشاه را با خود به هفت تالار قصر برد و درهر تالار دریچه ای مخفی را که او با مهارت در دیوار و درپشت پرده های نقاشی کارگذاشته بود، به پادشاه نشان داد و گفت:« پادشاها! شما می توانید دیوهای پنهان و دشمنان خود را درپشت این دریچه ها زندانی کنید. پادشاه با حیرت به دریچه های کوچک نگاه کرد و با تعجب پرسید:« چطور می توان دیو یا دشمنی بزرگ و نادیدنی را درچنین جای کوچکی به بند کشید؟» نقاش گفت:« قبله عالم به سلامت باشند. این دیوها دیده نمی شوند که جای بزرگی طلب کنند.» پادشاه سکوت کرد و منتظرماند تا نقاش رازی را که او نمی شناخت براو آشکار کند. نقاش به پادشاه گفت:« اولین دیو پنهانی را به شما می نمایانم. این دیو درسینه شما نشسته است و شما آن را نمی بینید.» پادشاه ترسید و دست به سوی سینه خود برد. نقاش سرش را تکان داد وگفت:« نترسید! او همیشه با شماست و هرزمان که بخواهد می تواند شما را تسخیرکند. این دیو بی پدر و مادر؛ غم است که دل کس را می میرانند. هرشب پیش ازآنکه به بستر بروید، این دریچه را بازکنید و هرآنچه ازغم یا اندوه و ناامیدی و یا خستگی داشته اید با این دریچه گفته و به آن بسپارید. پادشاها! شما می توانید حتی غم نزدیکان یا رعایای خود را نیز به این دریچه بسپارید. از این دریچه سحرآمیزهیچ غم یا هراسی نمی تواند خارج شده ودوباره به قلب صاحبش برگردد و درآنجا بنشیند و روز به روز آن غم بزرگترشده و سرانجام چون دیوی گردد و دل صاحب خود را تاریک و سیاه کرده و بمیراند.» پادشاه به زیرکی نقاش آفرین گفت اما به آسانی سخنش را باور نکرد. پس پیش آمد و دهان خود را به لب دریچه نهاد وآخرین غم خود را با آن گفت. به ناگاه قلبش سبک ازآن غم شد. گویی تاریکی یا دیوی ازجانش دور شده باشد. پادشاه از خوشحالی خندید و بی اختیار لب به تحسین نقاش گشود وگفت:« تنها دستان هنرمند وسحرآفرین تو می توانستند، غم و هراس را از قلب پادشاهی چنین آسان بزدایند.» نقاش نیز خوشحال شد و به تعریف و تمجید پادشاه پرداخت و گفت:« پادشاه جوان! اینهمه را از لیاقت خود به دست آورده اید! به بند کشیدن دیوی با دلاوری، سپس بخشیدن جان به دشمنی چون دیو با جوانمردی، و گرفتن شیشه عمرش
.در دست با زیرکی ، قیمتش چنین بالاست و این هنوز تمام بها نیست
....
ادامه دارد
اکتبر 2009