lunedì, 12 novembre 2012

برج فتنه 2


نوشته: ملیحه رهبری

قصه: برج فتنه وجادوی خفته      (2)

سفرهای نخودی و پهلوان

قسمت دوم

نخودی پهلوان را علاقمند به دانستن راز و گشودن  آن طلسم یافت، پس به او گفت:« رازگشودن این طلسم درآن خنجر است. کسی که با محبت خویش سنگ را نرم می نماید وخنجر را از درون سنگ بیرون می کشد، باید به فکر نجات مردم وگشودن طلسم این سرزمین باشد وعشق و محبتی را که شرط نجات مردم وگشودن طلسم یک سرزمین است، نباید علتی برای سعادت خویش نماید و دستِ طلب در دست" آن فتنه گر" نهد. شاهزادگان و بزرگانی که می خواستند این طلسم را بگشایند، همه می گفتند که فهمیدیم!! اما وقتی چشمانشان به جمال زیبای خفته می افتاد، کمال وفهم خود از دست می دادند و دل درگرو عشقش می سپردند. اندکی بعد  به طلسم قدرت گرفتار و درچند گام بعد هم نابود می شدند.» پهلوان که با صبر وحوصله به قصه نخودی گوش می داد، دیگر طاقت نیآورد وسخن او را قطع کرد و با جدیت از او پرسید:« بگو! چه کاری باید انجام گیرد؟ "طلسم" چگونه شکسته می شود؟» نخودی که هیچ تردیدی به داستان خود وآنچه که از باد شنیده بود، نداشت، به پهلوان گفت:« صبرکن تا بگویم! کسی که می خواهد طلسم را بگشاید، باید هشیار باشد ودست وصلت در دستِ "جادوی خفته" ننهد. پس از آنکه صدای طبل ها و فریادهایِ "زنده باد" را شنید، دوباره همان خنجرجادویی را درسینه "جادوی خفته" بنشاند و نباید در این کار تردید کند زیرا آن زن زیبا کسی جز فرمانروای پیشین نیست که طلسم شده است و هرگاه که بیدار و زنده شود و به خود آید دوباره به اصل خویش باز می گردد. وقتیکه تو خنجر را دوباره در سینهِ "جادوی خفته" بنشانی در همان دَم هیولایی خواهد شد و به سویت حمله خواهد کرد اما دیگر قدرتی ندارد و با ضربه شمشیرت برخاک خواهد افتاد وغبارخواهد شد و کارش پایان می یابد وطلسم سرزمین نیز شکسته خواهد شد. درگذشته های دور دلیران وشاهزادگان وحتی آزادگان بسیاری بخت خود را آزمودند تا آن" جادوی خفته" را با محبت خویش بیدار کرده و طلسم را بشکنند و آن سرزمین را دوباره زنده و سرشار از زندگی وسعادت کنند و خود نیز به فرمانروایی کشوری بزرگ و با عظمت برسند اما چون خواستند که با آن "فتنه گرزیبا" "وصلت کنند وفرمانروا گردند و"همه کس وهمه چیز" را از آنِ خود کنند، درچند گام بعد آن "فتنه گر زیبا" به اصل خویش بازگشت و همان فرمانروی خونریز شد وخنجر خود را درمیان کتفشان نشاند واز پای درآمدند. ازاینروست که دیگرکسی به فکر نجات این قبرستان نیست وتجربه گذشتگانی را که جان خود را در راه این آزمون از دست دادند، کافی می دانند واز" فتنه قدرت" گریزانند. ما هم می توانیم افسانه این سرزمین را فراموش کنیم و چون دیگر سیاحان و ماجراجویان از آن بگذریم و یا حتی مثل زیارت کنندگان برتقدیر وسرنوشت آن اشک بریزیم و بعد به راه خود برویم. به هرحال هزار سال گذشته است.»
پهلوان نفس حبس شده اش را از سینه بیرون داد. تأملی نمود و بعد ازنخودی پرسید:« کجاست سرزمین سلامت که ما به آن نرسیدیم و کجاست راه سلامت که ما در سفرهای خود از آن نگذشتیم!؟» نخودی از این کنایهِ پهلوان خوشش آمد و با خوشحالی به او گفت:« می دانستم که قبول می کنی!» پهلوان سرش را تکان داد و گفت:« نمی توانم این مردم را به حال خود رها کنم و به راه سلامت بروم اما ترسم نیز ازآن "فتنه گر زیبا" است که چون بیدار شود وچشم درچشمم بدوزد، اسیر نگاهش گردم و جادو شوم و چون دست در دستم نهد، دست از طلبش برداشتن، نتوام. زیرا که من هیچ پیامبری نیستم و تنها یک پهلوانم که می توانم به آسانی بلغزم و به راه خطا بروم.» نخودی به سادگی گفت:« نترس! من همراه تو خواهم بود و تو را به موقع آگاه خواهم کرد.» پهلوان که به دوستِ کوچک اما دانای خود اطمینان داشت، گفت:« امید است که این طلسمِ شقاوت بر من کارگر نشود.»
نخودی کله کوچک خود را تکان داد وگفت:« من هم کسی نیستم و شاید نتوانم تورا از وصلِ آن زن زیبا باز دارم زیرا که "عشق" نیروی مهیبی است و" جادوی خفته" هم فتنه گری است که هیچ پهلوانی بر او ظفر نیافته است اما باداباد... بگذار که قدم در راه نهیم و "خود" را با "فتنهِ دیگری " محک بزنیم.»
پهلوان نگاه پٌرمحبتی به نخودی کرد و به خنده گفت:« نترس! طوری نخواهد شد. فراموش نکن که ما هر دو؛ اگرچه یکی پهلوان وآن دیگری نخودی است اما مثل دو انسانِ "آزاده "هستیم و امید است که دامِ آن "جادوگرٍ خفته" و شورو فتورطبل هایِ بیداری و فرمانروایی، طلسم کارسازی برما نباشد وبا هم از این خان بلا به سلامت بگذریم.»
نخودی سرخود را رندانه تکان داد وگفت:« باید ببینیم! هیچکس قادر به گذشتن ازهمه دام ها وخان هایی که برسر راهش افکنده می شوند، نیست وهرکسی درتله خواسته وخواهش ها و در دامِ ضعف های خود روزی گرفتار می شود و به پایان راه خود می رسد. ای دوست؛ پهلوانها هم برای همیشه پهلوان باقی نمی مانند. اما امید است که ما دراین سفر طلسم نگردیم. من دعا خواهم کرد و به خدای خود خواهم گفت؛ خدایا تو را صدا می کنم، مرا بشنو و یاری کن زیرا که کوچکم و به تو نیازمندم!»
پهلوان هم با زیرکی نخودی ناقلا را پاسخ داد وگفت:« اگر پهلوانی بتواند قدرشناس نخودی های دور وبر خود باشد که راه ها را بر او باز می کنند واز چاه ها برحذرش می دارند، نجات خواهد یافت و راه خود را ادامه خواهد داد. پس زنده باشی نخودی! اما من هم دعا می کنم و می گویم؛ خدایا وقتی مرا صدا می کنی، تو را می شنوم و تو را یاری خواهم کرد زیرا که توانایی یاری نمودن مردم را به من بخشیده ای! پس تو نیز با من باش!»
بدینترتیب دو دوست دوباره رشته دوستی و اتحاد بین خود را محکم کردند و عزم خطر کرده و به سویِ "برج فتنه" به راه افتادند. دور تا دور برج پوشیده از خارهای سخت و گزنه های بلند بود. پهلوان با راهنمایی نخودی و با شمشیر خود راهی از میانِ خارهای سخت و انبوه باز کرد و راهِ ورود به برج را یافت و به سختی درب سنگین آن را گشود و قدم به درونِ "برج فتنه" نهاد. در درون برج نیز مانند بیرون سرنوشت مردم یکسان بود. پهلوان و نخودی هرچه بیشتر نگاه می کردند، بیشترناراحت می شدند. سرزمینی گرفتار طلسمی سخت وسنگدلانه شده بود. کودک شیرخوار به زیرپستان مادربه مجسمه ای سنگی بدل شده بود، آهنگری با چکش و سندانش، پیرمردی با کوله بار برپشتش ومرغی با جوجه هایش و.... مرگ درهمه جا سایه خود بر سرِ همه کس و همه چیز گسترده بود. چه کسی می توانست آنان را دوباره زنده کند؟ پهلوان تردیدی نداشت که این مردم را دوست دارد وهرگز دلش نمی خواهد که این مردم وسرزمینی که روزگاری خرم وآباد بوده است، به حالت قبرستانی ابدی باقی بمانند. پس ترس و تردیدها را از دل خود زدود وبا گام های محکم از پله های "برج فتنه" بالا رفت. در راه از میان استخوان های پوسیده شاهزادگان وسرداران شجاعی می گذشت که پیش از او قدم به این برج نهاده بودند. نخودی با  دیدن اسکلت ها از ترس فریاد زد اما پهلوان هراسی نداشت. درآخرین پله برج پهلوان شمشیرخود راازنیام بیرون کشید و ایستاد. نفسی تازه کرد وآخرین گام را برداشت وقدم به سرایی نیمه تاریک نهاد که در زیر طاق برج بود. اتاق کوچکی دید که پنجره کوچکی داشت واندک روشنایی از آن به درون می تابید. در میانه اتاق سنگی قرار داشت. بر روی آن سنگ زنی به غایت زیبا تراشیده از مرمری سفید خفته بود. تاجی برسر داشت وشنلی زرین تنش را پوشانده بود. اما خنجری در میان دو سینه اش نشسته بود. پهلوان از دیدن" جادوی خفته" تکان سختی خورد. چنان زیبا بود که شگفت آور می نمود. به زیبایی او شاید که کسی در جهان نبود. پهلوان به خنجری نگریست که بی رحمانه در سینه او نشسته بود و بس ناگوار می نمود و دیدنش دل را می آزرد. پهلوان بی اختیاردست به سوی آن خنجر برد تا آن را بیرون کشد اما خنجر تکان نمی خورد. تنها محبت می توانست "جادوی خفته" را از زخم خنجر وازطلسم سنگدلی آزاد کند. او را که خود مظهریک سرزمین بود وزندگی وحیات او گره خورده به زندگی وحیات یک ملت بود. بیدار کردن او نخستین گام بود اگر چه کاری بس خطرناک نیز بود. طلسمی سخت و سنگی و پر خطر ولی زیبا دربرابر پهلوان قرار گرفته بود.
 عجبا که گشودن این طلسم برپهلوان سخت تر از جنگ با اژدها آمد! گوییکه کارِ پهلوانان نبود! پهلوان درنگی نمود اما زود برهراس و تردیدهای خود غلبه کرد و پیش رفت و خم گشت و لبان خود را بر لبانِ " جادوی خفته" نهاد. لبانش چون سنگ سخت و چون مٌرده ای سرد بودند. پهلوان با گرمای وجود خویش آن سنگ را محبت نمود. سنگ سرد به آهستگی گرم می شد و نرم می گشت و جان می گرفت. دست پهلوان به روی خنجر سخت بود تا لحظه ای که تکانی درسنگ حس کرد و به سرعت خنجر را از درون سینه  بیرون کشید.  سینه آزاد شد و قلب در سینهِ سنگ تپید و پیکر سنگی دگرگون گشته و زنی زیبا از آن سنگ پدیدار شد. زن نفسی کوتاه کشید و زنده شد. پهلوان احساس پیروزی و شادمانی نمود زیرا که سنگی از محبتِ او زنده گشته بود اما بعد هراس تلخی بر جان او احاطه یافت. آیا قادربه محبتی راستین گشته بود یا آزمون را باخته بود؟ آیا " جادوی خفته" را بدون چشم داشتی، محبت نموده بود یا آن زن زیبا را برای خویش خواسته بود؟ شکی نداشت که در دل خود آرزوی زنده گشتن آن سرزمین و مردم را داشت اما همزمان نیز گرمای وجود خویش را به آن زن زیبا بخشیده  و با محبت خویش او جان بخشیده و زنده کرده بود و اینک جدا شدن از او برایش آسان نبود. پهلوان با خود اندیشید: « حتی اگر سنگی از تو جان گیرد و زنده شود، چون جان تو خواهد شد و دل کندن از او آسان نخواهد بود! و اینک چه خواهد شد؟...» نخودی به او مجال فکر کردن و تردید نمودن نداد وگفت:« نگاه کن! اگر افسانه راست باشد، باید " جادوی خفته" چشم بگشاید.»
 و شگفتا که آن زن زیبا که خود مظهر زندگی و بیداری آن سرزمین بود، به راستی چشم از خوابی گران گشود و به صورت نجات بخشِ خود لبخندی زد. خنده زیبای او مثل طلوع  خورشید بود که نه تنها بر آن اتاق کوچک  بلکه  بر دل و جان پهلوان نیز چنان تابید که هراس خویش از"جادوی خفته" را از یاد برد و با شوق در او نگریست. عجبا از زیباییش که مظهری کامل بود. پهلوان بی آنکه پیامبری باشد اما سنگی مٌرده را زنده کرده  بود." جادوی خفته" بیدار و به زندگی بازگشته بود و با بازگشت او، طلسم آن سرزمین نیزمی شکست وآینده ای نو برگذشته ای مٌرده چیره می گشت. در همین هنگام صداهایی نیز به گوش پهلوان رسید. صدای طبل و شیپور و فریادهای " زنده باد" از همه سو برخاسته بود. پهلوان نمی فهمید که این صداها از کجا می آیند؟ اما فریادهای شادمانی چنان رسا  و نزدیک بودند که گویی از میان دیوارها و حتی هوا به گوشش می رسیدند.
" جادوی خفته" دست خویش دراز نمود و با صدایی که به زیبایی موسیقی بود از پهلوان خواست تا او را برای برخاستن یاری کند. نخودی با آنکه خود غرق تماشای او گشته بود اما با فریادی بلند در گوش پهلوان او را به خود آورد:« او را یاری نکن تا برخیزد! خنجر را از کف مده! کاری بکن! طلسم قدرت را بشکن!». پهلوان گوییکه از خواب  بیدار شده باشد، ناگهان به خود آمد اما کاری نکرد. نخودی باز در گوش او فریاد  زد:« زود باش! در اندیشه مباش! خنجر را دوباره در سینه " جادوی خفته" فرود آور!» پهلوان خنجر را در مشت خویش فشرد اما قادر نبود آسیب وگزندی به آن زنِ بی همتا و زیبا برساند. " جادوی خفته" مثل خورشید می درخشید و مثل ماه می تابید و مثل گلی می شکفت وعطر وجودش آن اتاق کوچک را پٌر ازهوای محبت کرده بود. محبتِ او دل وجان پهلوان را چنان پٌر ولبریز از تمنا کرده بود که پهلوان بی حرکت درجای خود ماند. سزا نبود که آن خورشید از درخشیدن وآن ماه از تابیدن و آن گل از عطرافشانی باز داشته شود و یا نابود گردد، آنهم به دستِ "پهلوانی که دل وجانش در گروِ محبت او بود. اما  نخودی همچنان در گوش پهلوان فریاد می زد:«  چشم ازنگاهش بردار! جادو مشو! فریب مخور! خورشید نیست که تابیده است، ماه نیست که می تابد وگل نیست که عطرافشانی می کند، طلسم سرزمین است که باید آن را بشکنی! دست از طلبش بردار! به خود آی، پیش از آنکه دیرشود!». پهلوان با فریادهای نخودی لحظه ای به خود آمد و خنجر را بالا آورد ولی به سوی سینه خود بٌرد. گوییکه می خواست سینه خود را بشکافد. نخودی به شدت ترسید و باز درگوش پهلوان هرچه بلندتر فریاد زد و به ناگاه شروع به گریستن کرد. در این هنگام "جادوی خفته" نیزاز بستر خویش برخاست و شنلش را بردوش کشید و خرامان گامی به سوی پهلوان برداشت و با همان لبخند جادویی خویش در برابر او ایستاد. به نظرمی رسید که پهلوان چنان جادو شده باشد که بخواهد سینه خود را بشکافد اما در یک لحظه و ناگهان دست او چرخید و  خنجر جادویی را در سینه" جادوی خفته" فرود آورد. خنجر سینه آن فتنه گرِزیبا را شکافت و فریادش در زیر طاق برج چون غرش رعد طنین انداخت. آن جادوی هزارساله و آن "طلسم دلفریب" ناگهان به شکل هیولایی هولناک درآمد و حمله کرد و چنگ  به سوی پهلوان افکند اما مجالی نیافت وشمشیرتیز پهلوان چنان برآن هیولا فرود آمد که مجالی نیافت و چون آواری پوسیده فرو ریخت و غباری سیاه وغلیظ آن اتاق کوچک را پٌر کرد. پهلوان از هیولا نمی ترسید اما نشاندن خنجر در سینهِ زنی که به زیبایی خورشید و ماه بود و دلش را ربوده بود ، چنان براوسخت بود که بی اختیار زنوانش می لرزیدند و شانه های پهن و استوارش، چون شاخه های سنگین درختان خم گشته بودند. نخودی درحال خنده و گریه در گوش پهلوان فریاد زد:« تمام شد!  طلسمِ شکست. مبارک باد این نوروز! »
فریادهای" زنده باد، زنده باد" وصدای طبل ها و شیپورها بلند بودند و خبر از جشن وشادی و پیروزی ای بزرگ می دادند. پهلوان هیچ توجهی به آن هیاهوها نشان نداد. نخودی از حال زار پهلوان اندوهگین شده بود اما با صدای بلند همچنان حرف می زد و پهلوان را برای شجاعت و رشادتش می ستود . پهلوان از او خواست که ساکت باشد. سر پهلوان از دود وغبارِ آن جادویِ سیاه چنان سنگین گشته بود که نمی توانست به درستی نفس بکشد و به دنبال خروج از آن برج لعنتی بود. پس به شتاب پله های برج را پایین آمد. در بیرون برج وجود هوایی تازه را حس کرد که چون حرکت نسیمی حیات بخش به جنبش درآمده بود و در همه جا می وزید. پهلوان لبخندی برلب آورد. به نظر می رسید که دریک لحظه و درهمه جا، همه  کس و همه چیز به سوی زندگی بازگشته باشند. انگاری که هیچکس ازآن مرگ هزار ساله خبر نداشت وچرخه زندگی دوباره درکار بود و مثل گذشته به راه خود ادامه می داد. پهلوان بی آنکه توقفی کند و بازگشت زندگی در گوشه وکنار آن برج را نگاه کند و ازتماشای آن جشن و سرور لذت ببرد ، به سوی دروازه های خروجی "برج فتنه"  شتافت و از آن برج قدیمی و بدنام گریخت.
در بیرون برج نیز به جای آن قبرستانٍ کهنه، آثار زندگی  پدیدار گشته بود واز آن دوران سنگی، اثری دیده نمی شد. پهلوان سوار براسبش شد و به تاخت خود را به رودآبی رساند. غبارهای فرو ریختن از آن جادوی کهنه( هیولا) سر تا پایش را سیاه کرده و راه نفسش را بسته بودند. پهلوان خود را درآب افکند و سیاهی جادو را از تن وجامه خود زدود و نفسی تازه کرد. بعد آتشی افروخت و درکنار آتش نشست. سرش سنگین وجانش ناآرام و تنش تبدار بودند. با خود می اندیشید:« چگونه می تواند قدرت چنان فریبنده باشد؟ چون خورشید و ماه بدرخشد و زیباتر از تمامی گل ها باشد وعطرش هوش ازعقل برباید و جلال وجمالش تو را شیفته نماید و درپس آنهمه زیبایی، هیولایی خونریز و بی رحم نهفته باشد؟ واگرآن جادوگر و فتنه گر را نشناسی....» پهلوان پریشان خاطر و آشفته حال بود. پس دست درجیب جلیقه خود کرد و به دنبال نخودی گشت. در ته جیب خود او را یافت، نخودی را بیرون آورد. نخودی خیلی سرحال بود وچون پهلوان را آشفته حال دید به او گفت. ای پهلوان ازکشتنِ آن زن زیبا غمی به دل راه مده وحسرتی بر مرگِ " جادوی خفته" مخور، اگرچه آن سنگ را تو زنده  کرده بودی. تو که خواهان "قدرت وجاودانگی" نبودی. آن طلسم را شکستی و فرمانروایی مطلق بازگشت ناپذیر شد وتمام شد! افسانهِ"جادوی خفته" ختم شد. حالا همه آزاد هستیم. من وتو و مردم...» پهلوان نفس راحتی کشید واز کنارآتش برخاست. نخودی پرسید:« کجا؟» پهلوان گفت:« برویم وسرزمینی آزاد شده از طلسمِ قدرتِ را تماشا کنیم. رستاخیزی برپا شده است.» نخودی گفت:« برویم و ببینم. تماشا دارد!»
پایان!
با امید به پایان یافتن دیکتاتوری آخوندی و درهم شکستن طلسمِ ولی فقیه در مهین مان و بازگشت ناپذیری هر نوع حاکمیت و قدرت مطلق دیگری که بتواند به دیکتاتوری بیانجامد!! با احترام به روان پاک ستار بهشتی، آزاده ای که دراعتراض به دیکتاتوری،  درحکومت مطلق ولی فقیه دستگیر و شکنجه  و به دست هیولای خونریز کشته شد!
ماه نوامبر. سال 2012 برابر با آبانماه. سال 1391 خورشیدی



giovedì, 1 novembre 2012

برج فتنه 1


نوشته: ملیحه رهبری

قصه: برج فتنه وجادوی خفته

از سفرهای نخودی و پهلوان

درکشور بزرگ و پهناوری به وسعت ایران وبا جمعیتی حدود هفتاد میلیون نفر، چرا باید باور کرد که فقط یکنفر(امام یا ولی فقیه یا یک شخصیت سیاسی قدرتمند، نماینده ای آسمان یا زمینی) می تواند مسؤل و دلسوز مردم و منافع کشور باشد و بقیه همه "گیج" باشند! واگر گیج وپرت نباشند وهشیار باشند، نهایت هشیاری آنان سرنهادن به پای همان یکنفر و سرسپردگی به او باشد واگر مطیع آن تنها موجودِ برحق نباشند، همه خیانتکار خواهند بود! وخودِ آن یکنفر به قضاوت بعدی تاریخ یا یک دیکتاتورغیرمذهبی وخونریز(بی دین) یا یک دیکتاتور دیوانه مذهبی(دین دار) وباز هم خونریز و اهل قربانی کردن انسان ها در پای عقیده وقدرت خویش (حکومتش) باشد!...
این قصه عبور پهلوان و نخودی ازسرزمینی است که درآنجا همه کس و همه چیز به گونه غم انگیزی طلسم شده بودند. چندانکه آن سرزمین چون قبرستانی از مردگان و مجسمه ها می نمود که هزارسال پیش به خواب رفته باشند. دهقانان ورمه هایشان درمزارع و درحال کار کردن چون مجسمه ای برجای خویش مانده بودند. کودکان و زنان و مردان، پیر یا جوان و حتی طیور و دام ها و خلاصه هرجنبنده ای به سنگ تبدیل شده بود. آب های جاری از رفتن ایستاده بودند وباد از فرازمزارع نمی گذشت. هوا چنان گرم وخفه کننده بود که کسی یا حتی جانوری درآنجا دیده نمی شد،تنها کلاغ ها بودند که چون نگهبانان برسر مجسمه ها نشسته بودند و صدای غارغارشان گوش فلک را کر می کرد. افسانه آن سرزمین طلسم شده، درطی قرون شاهزادگان وسرداران دلیری را به شوق دوباره زنده کردنش به سوی خود کشانده بود اما چون موفق به گشودن طلسم نگشته بودند، جان خود را نیز باخته بودند و با گذشت زمان دیگر کسی رغبتی نسبت به سرنوشت آنان نشان نمی داد وآن شوق روزگاران کهن به یأس وفراموشی بدل گشته بود. تنها سودجویان بودند که این ماجرا را به شکلی زنده نگه داشته بودند و سیاحانی که برای سیاحت و ماجراجویانی که برای سوداگری به آنجا می آمدند. کاروان هایی نیز بودند که مردم را برای عبرت گرفتن و توبه نمودن به تماشای سرنوشت آن قوم می آوردند. اما کسی وارد آن مکان نمی شد زیرا طلسم شده بود. بازارتاجران از همه پٌر رونق تر بود که از سیاحت و زیارت هر دو سود می بردند.
 پهلوان هم از دیدن آن سرزمین به خواب رفته وطلسم گشته شگفت زده شده بود و با آنکه علت مرگ آن قوم را نمی دانست اما تماشای آن مکان چنان آزرده خاطرش نموده بود که دردلش آرزوی یافتن راه نجاتی برای آنان نمود و از نخودی پرسید که داستان چیست؟
نخودی جواب پهلوان را چنین داد وگفت:«هزارسال است که این سرزمین طلسم شده است. برخی آن را یک" تقدیر طلسم شده" خوانده اند و می گویند که جادوگری این سرزمین را طلسم کرده است واین طلسم نیز تا به امروز باقی مانده است اما می تواند یک روزی گشوده شود. به همین دلیل است که سیل سیاحان وماجراجویان از گذشته تا امروز همچنان به این سو روان بوده است تا بخت خود را بیآزمایند.»
 پهلوان با ناباوری سرخود را تکان داد وگفت:« باورکردنش سخت است! شاید طلسمی درکار نباشد واین مجسمه ها را یک ملت بزرگی هزار سال پیش دراینجا ساخته اند و بعد هم دورانشان به سرآمده و از اینجا رفته اند.»
اما نخودی بی اعتنا به ناباوری پهلوان داستان را ادامه داد وگفت:«هزارسال پیش دراینجا پادشاه دلیر وقدرتمندی فرمانروایی می کرد که اقوام وملل بسیاری را به زیرسلطه خویش درآورده وبه اطاعت خویش واداشته بود. اما بهای کشورگشایی اوبردوش مردم چون باری گران گشته بود، چندانکه ازهرخانواده هفت مرد؛ پیر یا جوان باید خدمتش کرده و روانه میدان جنگ  می شدند وهیچیک نیز زنده باز نمی گشتند. او خود نیز صاحب هفت فرزند پسر وجانشینان لایقی بود که می توانستند پس ازمرگ او فرمانروا شوند و آن سرزمین باعظمت را اداره کنند اما پادشاه چنان شیفته قدرت خویش بود که دلش نمی خواست هیچ جانشینی داشته باشد و دلش نمی خواست که بمیرد وقدرت خود را به هیچکس حتی به فرزندانش تفویض کند. از اینرو ابتدا درصدد نابود کردن فرزندان وجانشینان خود برآمد و با سنگدلی تمام هریک از هفت شاهزاده را به همراه سرداران و سپاهیانی اندک به سرزمین های دورو درپی جنگ های خطرناکی با اقوام وحشی فرستاد که هیچیک ازآنان زنده از آن جنگ ها باز نگشتند. بعد ازنابود کردن فرزندان و نزدیکان وسرداران خود، پادشاهِ قدرتمند و بی همتا از"جادوگر بزرگ سرزمین" خواست تا جادویی کند که فرمانرایی او ابدی وجاودان گردد واو خدایِ بی مرگِ قلمرو خویش گردد. او درحالی خود را خدا می دانست و دوست داشت جاودان باشد که به هیچکس جز به خودش عنایت ومحبت نداشت. اوخود را خداوندی فاتح و[ بقیه] را غلامان و کنیزان فرمانبرخویش می پنداشت ومی خواست که تا به ابد نیز فاتحانه و جابرانه بر"همه کس وهمه چیز" مسلط وحاکم باشد. "جادوگر بزرگِ سرزمین" ازسنگدلی پادشاه وحیله او برای نابود کردن فرزندانش وسرداران دلیرِ سرزمین آگاه ولی از این امر ناراضی بود و دلش می خواست که  پادشاه را تنبیه سختی کند. وقتیکه پادشاه از او خواست تا او را جادو و جاودان کند، جادوگر هم حیله مکارانه ای به کار بست و او و بساط فرمانروایی اش، همه را سنگ نمود تا پادشاه ظالم به این شکل جاودان شود و همچنین سرنوشت و تقدیراو نیز درس عبرتی باشد برای حاکمانی که به دنبال جادوی قدرت وجاوانگی هستند. ولی افسوس از سرزمین خرم و کشورزیبایی که به دست ستم وجادو چون قبرستان مٌردگان گشته است.»
پهلوان با آنکه به تقدیر وسرنوشت وجادو وافسون وجاودانگی... هیچ باوری نداشت، اما از شنیدن حکایت پادشاه ظالم و دیوانه ومردم بیگناهی که سنگ شده بودند، تکان سختی خورده بود و به نخودی گفت:« افسانه یا حقیقت باشد، فرقی نمی کند، بازهم داستان یک هیولای دیگرست و افسوس به خاطر مردم....! اما چطور می تواند این طلسم سنگی شکسته شود و چگونه می تواند این سرزمین به همراه مردمش دوباره زنده شود؟»
نخودی گفت:« چرا این طلسم را بشکنیم تا پادشاه دیوانه ای دوباره زنده شود؟ همان به که پادشاه سنگدل تا جاودان مجسمه سنگی باقی بماند.»
 پهلوان گفت:« نه به خاطر پادشاه بلکه به خاطر مردمی که بیگناه چنین خاموش و سنگ شده اند وحق دارند که زنده باشند وکار و زندگی کنند وشادمان باشند و به خاطر این سرزمین خرم و خاک حاصلخیز آن که دوباره زنده شود و به دست دهقانانش بارور گردد. پادشاه هم بعد از هزار سال باید از خواب بیدار شود وبه توهمات خویش آگاه گردد واموراین سرزمین به دست کس یا کسانی سالم وخردمند که دیوانه قدرت وشیفه بزرگی خویش نباشند، سپرده شود.»
 نخودی کله کوچک خود را خاراند و گفت:« اما گشودن طلسم هم آسان نیست. یکبار که من از باد آن را پرسیدم، باد به "رمز و راز" گفت که "کلید محبت" دربرابر"قفل قدرت" قرار می گیرد و راه شکستن این طلسم نیز محبتی خردمندانه است. وقتی از باد پرسیدم که معنای این "راز" چیست؟ باد جوابی به من نداد. فکر کردم که باد هم "آن راز" را نمی داند  اما بعدها یکروز که باد مست از بوی بهار وسرخوش از کار گرده افشانی گل ها بود، سؤال مرا به خاطرآورد و با خوش خلقی وخوشرویی جواب مرا داد وآن "راز" را برمن گشود وگفت:« جادوگرکه ازدست پادشاه ظالم و ستمگرآزرده خاطر بود، راه گشوده شدن این طلسم را به دست کسی نهاد که مردم را دوست بدارد وخردمند باشد وشیفته قدرت و خواهان بزرگی خویش نباشد.» 
پهلوان ساکت اما با دقت به نخودی گوش سپرده بود. نخودی هم تأملی نمود و به پهلوان نگریست که منتظر بود تا از آن راز ببیشتر بشنود. نخودی اما گفت:« باران هم وقتی براین قبرستان می بارید، برحال آنان گریه می کرد و می گفت؛ "محبت مٌرده ها را زنده می کند؛ خاک یا انسان! فرقی ندارد" آیا کسی نیست که این مردم را از دل وجان خویش محبت نماید وآنان را زنده کند؟!»
 پهلوان درفکر فرو رفته وهمچنان ساکت بود. با آنکه باور نداشت که باد یا باران سخن بگویند اما نخودی یک گیاه بود وشاید گیاهان زبان باد و باران را می شناسند و نخودی هم "چیزهایی" از باد و باران شنیده باشد. نخودی که سکوتِ ناباورانه او را دید، ناگهان وگوییکه چیزی مهمی به خاطرش رسیده باشد، گفت:« پهلوان، آیا نشنیده ای که زمانی پیامبری برای بشریت آمده بود که مٌرده ها را زنده میکرد و بیماران و دلشکستگان را شفا می داد وآنهم به دلیل محبت کاملی بود که او به مردم داشت.»
پهلوان گفت:« شنیده ام! اما او را کشتند و محبت او هم افسانه ای شد.»
نخودی گفت: «همینطوراست! ولی تو خواستی که ما سفر کنیم و از سرزمین های افسانه ای عبور می کنیم.»
پهلوان جواب داد: «درست است! پیش ازسفرخود را نمی شناختم و نمی دانستم که به چه سویی روانم اما امروز می دانم که یک پهلوانم و براین باورم که هیچ ظلمی بر هیچ خلقی درست نیست و من نمی توانم آن را تحمل کنم، حتی اگر از میان آن مردم برنخاسته باشم اما آنان را برای نجات یافتن از ظلم یاری میکنم. شاید این "محبت" باشد. اما برای نجات این مردم باید راه شکستن طلسم را پیدا کنیم. چه کسی آنرا می داند؟»
نخودی به پهلوان گفت: « تو یک جوانمردی که به مدد هوش و نیروی پهلوانی سنگها و موانع را از پیش پای برمی داری و راه می گشایی. شاید در اینجا هم بتوانی این قوم را از تقدیر تلخشان آزاد و دوباره زنده کنی!»
پهلوان از تعریف دوست خود شرمنده شد وسر به زیر افکند. خوب میدانست که نه پیامبراست ونه کار پیامبرگونه ای از او ساخته است و همراه و راهنمای او هم دراین جهان باعظمت تنها یک "نخودی" است که همیشه همسفرِ باد وباران وسیل وطوفان بوده و از این ره دانش وتجربه ای اندوخته است. پس به خود مغرور نبود اما دلش از دیدن حال و روز آن مردم به رقت آمده بود وپیش خود آرزو می کرد که همانند آن پیامبری که مرده ها را زنده می کرد، او هم دلسوز مردم باشد وبتواند این خلق را زنده کند. هزار سال بود که آنان دریک حال ثابت وسنگ شده  باقی مانده بودند.هیچ تغییری برآن قبرستان جزآنچه به دست باد و باران و سیل و طوفان گذشته بود، نمیرفت. جادوی قدرت و طلسمِ مرگ، دست به دست هم داده بودند وهزارسال گذشته بود؛ بدون پایانی!
نخودی که پهلوان را سخت در فکرنجات مردم دید، تصمیم گرفت تا هرآنچه را که می داند و از باد شنیده است به او بگوید. پس به پهلوان گفت:« ازآنجاییکه جادوگرنمی توانست به پادشاه آسیبی برساند وازاو انتقام بگیرد، حیله ای اندیشید و طلسمی ساخت که آن طلسم؛ به شکل کاملِ یک زن زیبا و دلفریب بود. جادوگر نام فرمانروا و سرزمین را بر آن طلسم نهاد. بعد آتشی سوزان برافروخت و از آتش در آن طلسم دمید و آن زن را به نیروی آتش جان داد و زنده کرد اما دراینجا بود که حیله خود را به کار بست وخنجر جادویی خود را برسینه آن زن زیبا نشاند. زن زیبا در دم برخاک افتاد و به خوابی گران فرو رفت. به همراه او فرمانروا و مردم نیز طلسم شده و دراین سرزمین همه به خواب رفتند و به شکل مجسمه سنگی درآمدند و جاودان شدند، بی آنکه مٌرده باشند.»
 پهلوان که به سختی می توانست آنچه را که شنیده بود باور کند، ناگهان پرسید:« نام طلسم چیست وآن زن درکجاست؟»
 نخودی گفت:« عجله نکن! درکنار این قبرستان برج بلند ومتروکی است که نامش امروز "برج فتنه" است اما درگذشته نامش " برج قدرت" بود و پادشاه ، هرصبحدم از آن بالا می رفت و از فرازآن لشکر وسپاهیان نیرومند خود را بازدید می نمود. اما امروز دورتا دور این برج خارهای بلندی روییده اند که درب و دروازه آن را از چشم ها پنهان کرده اند اما می توان راه ورود به آن را یافت. اگراز پلکان هایِ برج بالا بروی، درانتهای پلکان، اتاق کوچکی خواهی دید. درآنجا سنگی نهاده اند که بر روی آن همان "زنِ زیبا" به خواب هزارساله رفته وسنگ شده است. قصه گوها وافسانه پردازان او را "جادوی خفته" در "برج فتنه" می نامند. اگر او را ببینی تو نیز مانند همه کس و با یک نظرعاشقش خواهی شد و دل در گرو محبتش خواهی سپرد و درصدد نجاتش برخواهی آمد و دست پیش خواهی برد تا خنجر را از درون سینه سنگی اش بیرون آوری اما خنجربیرون نخواهد آمد. اگر"جادوی خفته" را محبت نمایی و لب برلبانش نهی، گرمای عشق تو آن سنگ را نرم خواهد نمود» پهلوان کلام نخودی را قطع کرد وگفت:« چطور باور کنم که جادوگری"زندگی" یک قومی را در پیکر دختری زیبا حبس کرده باشد وآن دختر را هم طلسم کرده باشد و بازگشت دختر زیبا به زندگی که همان قوم به خواب رفته است، درگرو محبتی راستین باشد!» نخودی بی اعتنا به ناباوری پهلوان ودرحالیکه گویی از پهلوان انجام این کار را بخواهد به قصه اش ادامه داد و گفت:« تو خواهی توانست آن خنجر را از درون سنگ بیرون بیآوری وطلسم نیزخواهد شکست وآن زن زیبا نفسی کوتاه خواهد کشید و چشمان خود را بازخواهد کرد و بیدار خواهد شد. بیداری او سبب بیداری مردم و بازگشت زندگی به آن سرزمین خواهد بود و اندکی بعد فریادهای" زنده باد" ازهرسو برخواهد خاست و نورشادی، چون خورشید برهمه جا خواهد تابید و تو خود را درقصر فرمانروایی خواهی یافت وفرمانروای بعدی تو خواهی شد.»
 پهلوان با تمام خویشتنداری اما به ناگاه و باصدای بلند شروع کرد به خندیدن! و سرخود را چنان تکان می داد که گویی از شنیدن قصه شیرینی بخندد:" لب برلب زنی زیبا نهد وبعد فرمانروا شود". اما نخودی نگاه تند و تیزی به سوی او کرد. پهلوان دست از خندیدن برداشت. نخودی باز با حرارت داستان را ادامه داد وچنین گفت:« دراین هنگام "جادوی خفته" ازبستربرخواهد خاست و به چشم محبت به نجات بخش خود یعنی تو خواهد نگریست و دستش را در دست تو خواهد نهاد وهمراه وهمدوش تو به راه خواهد افتاد تا تو را خوشبخت کند وسعادت فرمانرواییِ جاودان ببخشد اما درچند گام بعد آن زن زیبا  ناگهان تبدیل به همان فرمانروای سنگدلِ پیشین خواهد شد و فرمانروا همان خنجری را که از سینه طلسم بیرون کشیده و برخاک افکنده ای، برداشته و در پشت و در میان دو کتف تو فرو خواهد کرد تا خود بازفرمانروا(فرمانروای جاودان) شود. تو درپای فرمانروای سنگدل خواهی افتاد و محکوم به مرگ خواهی شد اما او نیزنجات نخواهد یافت زیرا خنجر قدرتش به خون انسان آغشته گشته است و جادوی کهنه و طلسم آن "جادوگر بزرگ" دوباره به کار خواهند شد و فرمانروا به شکل سنگ یعنی " جادوی خفته" بازخواهد گشت و به همراه همه کس و همه چیزدوباره مجسمه خواهند شد و باز قبرستانِ کهنه برجا خواهد ماند. قبل از تو نیز بسیاری خواستند این طلسم را بشکنند اما چون دل به " جادوی خفته"[قدرت] دادند و دست خود در دستش نهادند و وصلش را طلب نمودند، زخم خنجرش را درمیان دو کتف خود چشیدند و جان برسراین طلب نهادند. از اینروست که این طلسم هزارسال ادامه یافته است؛ " قدرت - خنجر- خیانت،" طلسم این سرزمین است!»
پهلوان بی اختیاربرخود لرزید وسرمایی را درپشت خود حس کرد. نخودی که هیچگاه هراسی در سیمای پهلوان ندیده بود، با ناراحتی پرسید:« چه شد؟ آیا قدم به این میدان نخواهی نهاد؟» پهلوان بی آنکه هراس خود را از نخودی پنهان نماید، پاسخ داد:« به درستی نمی دانم شاید از رویارویی با طلسمی چنین سنگین گریزانم. از اینکه زنی به غایت زیبا با تمام جمال وکمالش محبت مرا از آنِ خود کند و از این عشق زنده شود و بعد دست وصال در دستم نهد اما ناگهان دیو وهیولایی شود وبه خنجر وخیانت توسل جوید وخون مرا به خاطر فرمانروایی بریزد، بی اختیاربرخود لرزیدم. در نظرم نارواست که طلسمی هزارساله گشوده گردد اما در چند گام بعد و دوباره به "خون وخنجر وخیانت" منتهی گردد؟ اما چگونه می توان مانع از این بازگشت شد؟»
ادامه دارد...
ماه نوامبر. سال 2012 برابر با آبان ماه 1391 خورشیدی.
درحاشیه قصه: دریک کشور پهناوری به وسعت  ایران وبا جمعیتی حدود هفتاد میلیون نفر چگونه می توان باور کرد که فقط یکنفر(امام یا ولی فقیه یا یک شخصیت سیاسی قدرتمند، نماینده ای آسمان یا زمینی) مسؤل و دلسوز منافع کشور و مردم باشد و بقیه همه "گیج" باشند! واگر گیج وپرت نباشند وهشیار باشند، نهایت هشیاری آنان سرنهادن به پای همان یکنفر و سرسپردگی به او باشد واگر مطیع آن تنها موجودِ برحق نباشند، همه خیانتکار خواهند بود! وخودِ آن یکنفر به قضاوت بعدی تاریخ یا یک دیکتاتورغیرمذهبی وخونریز(بی دین) یا یک دیوانه مذهبی(دین دار) باز هم خونریز و اهل قربانی کردن انسان ها در پای عقیده و قدرت خویش(حکومتش) باشد!..
برخلاف گفته خمینی، همه بدبختی های ملت ما( دیکتاتوری وفقر وفساد و..) از:« نبودِ دین و به دلیلِ بی دینی» نبود بلکه "همه بدبختی های ما ملت" از تقدس وپرستش و تطیرِ"مظاهرِ قدرت" [شاه، خمینی، و...] بوده وهست. ازاینروست که ازقلم واز تیزی آن علیه حاکمان وهیولای قدرتشان و سلطه گران برانسان ودشمنان آزادی می توان بهره جست تا روزی که این بنا از پایه ویران گردد و دیگر نباشد!
با درود به تمامی آزادگانی که در اعتراض به دیکتاتوری و به دیکتاتورهای حاکم بر میهن مان قربانی شدند وخون های پاکشان به ناحق ریخته شد، درحالیکه شایسته ترین انسان ها برای یاری نمودن مردم و میهن عزیزمان بودند واحساس مسؤلیتی که..... برای ما باقی نهادند.
نکته دوم: لطفا ازقصه تعبیری اهانت آمیز به تاریخ باستانی وباعظمت وافتخارآمیزگذشته نشود، زیرا هدف قصه چنین نیست.
ملیحه رهبری
برای خواندن مطالب قبلی در پایین صفحه می توانید  به سمت چپ یا راست نیز کلیک کنید. یا می توانید از صفحه اصلی وب لاگ در ستون وسط و مستقیم هر مطلب را انتخاب کرده و روی آن کلیک کنید.

domenica, 16 settembre 2012

هست ونیست2

نوشته: ملیحه رهبری

قصه نخودی وپهلوان

هست ونیست (2)

قسمت دوم:

پهلوان باز پرسید:« اگرمردم به خدا و شیطان باور دارند چرا تا نابودی یکی از این دو وتا به آخر نمی جنگند!؟» نخودی گفت:« خداوند به آنها چنین فرمانی نداده است که " تا حاکمیت کامل من بجنگید وبٌکشید و تمام هستی وهمه کس را نابود کنید". آنها براین عقیده اند که تا انسان هست، خدا وشیطان هم هستند و نابودی یکی از این دو ممکن نیست وانسان گاه این وگاه آن است واین جنگ را پایانی نیست. کسی که اول هفته خداصفت است، می تواند درآخرهفته شیطان صفت شود. در"حاکم" یا یک "عالم" که تو خدا را می بینی، می تواند شیطان نهفته باشد وچون ماری آشکارشود وهمه را نیش بزند.»
پهلوان ازگفته های نخودی تکان سختی خورده بود اما ترسی به دل راه نداد. درحالیکه چنین اعتقاداتی را باور نداشت اما می فهمید که درآنجا واقعیت ها چنان دردناک بوده اند که به چنین باورها و کابوس هایی تبدل شده اند.

نخودی پشت سرهم حرف می زد و تعریف می کرد وبازگفت:« دراینجا هیچکس خدا یا مجسمه خدانیست. دراینجا نه عشق ها مقدس هستند ونه جنگ ها و نفرت ها ویا کینه ها ابدی هستند. همه کس وهمه چیز مثل فصل ها، گذرا وتغییرپذیر وپاکیزه شونده اند. "خوب می تواند بد شود" و بد می تواند به خوبی باز گردد. زندگی براین چرخه از روزهای هفته تا فصل های سال حرکت می کند و می گذرد. درجایی پایان می یابد و دوباره شروع می شود.» بالآخره نخودی داستان خود را تمام کرد وساکت شد. خسته شده بود.

پهلوان که نفس درسینه بزرگ وفراخش حبس شده بود، نفس خود را آزاد کرد و با ناراحتی گفت:« این باورها، اوهام بشری هستند.» نخودی با خستگی دهن دره ای کرد وگفت:« اما هیچ قومی هم بدون اوهام نیست.»

پهلوان به ناگاه ازجای خود برخاست و نخودی را برداشت و درجیب جلیقه خود گذاشت تا بخوابد. اما آخرین سؤال را از او کرد وپرسید:« الآن دراینجا چه فصلی است؟» نخودی جواب داد:« فصل ها که تغییر نمی کنند. دراینجا هم وسط تابستان است.»

پهلوان به راه افتاد تا درشهر گردش کند و از نزدیک و بهتر با مردم آشنا شود. چند روز بعد درشهر به دنبال کاری گشت وچون فصل کار بود، کاری با مزدی خوب پیدا کرد. سه روز اول هفته روزهای خوبی بودند و مردم شاد وخوشحال بودند و ازهمه جا آوازهای دلکش و دلنشینی به گوش می رسید اما روزهای بعدی چنین نبودند و به گونه غریبی همه جا ساکت می شد و مردم محتاط می شدند. زندگی کردن دراین روزها آسان نبود وازهمان مردم خداصفت، دزدی ودغلکاری وشیطان صفتی آشکار می شد چندانکه هیچ خدا و یا قانونی را بنده نبودند. پهلوان هشیار بود و می بایست ازهمه چیز مواظبت می کرد. دراین روزها مزدش داده نمی شد و باید برای گرفتن آن شمشیرمی کشید و به خصوص ازدشمنی ها و زورگویی ها ودعواها و بددهنی که درهمه جا دیده می شد، دوری می کرد و ازدروغ وتهمت وحسادت و دیگربلاها که باید حذرمی کرد. عجیب بود که همان مردم خداصفت می توانستند، چنان دیو و دد و دون شوند که زندگی را حتی بر پهلوانی تنگ کنند اما چه خوب بود که این روزهای تیره وتار می گذشتند و همه نفس راحتی می کشیدند و شروع دوباره "زندگی" در روزها نیک را غنیمت می شمردند. عجیب بود که به چنین "هست و نیستی"عادت کرده بودند وهرکسی نیز در برابرآن به نوعی ازخود دفاع می کرد. برخی دراینروزها ازخانه خود خارج نمی شدند تا خود را حفظ کنند و برخی دیگر با خنجر وشمشیرآماده رویارویی با هرحادثه ای بودند واما درپایان هفته عبادتگاه ها رونق چشمگیری می یافتند ومردم به عبادتگاه ها پناه می بردند تا ازشرشیطان ومرگ درامان باشند وازگناهان خود نیز پاک شوند.

پهلوان تابستان را درآنجا و درمیان مردم گذراند و با آنان کار کرد و از نزدیک آنان را شناخت و بعد تصمیم گرفت که به هنگام رسیدن فصل پاییز و "فصل شیطان" نیز درآنجا بماند ودرتقسیم محصول به نفع مردم دخالت کند وجانب آنان را در تقسیم عادلانه محصولات بگیرد ونشان دهد که اختلافات حتی در"فصل شیطان" هم قابل پیشگیری هستند، به شرطی که پهلوانی دانا وبا تجربه درجانب مردم بی دفاع قرار گیرد وهدفش ازاین کار، "شریک شدن با شیطان در حاکمیت نباشد."

پس چنین کرد وچون پهلوانی بی طرف وغریبه بود وسهمی برای خود نمی خواست، سران حاکم نتوانستند بهانه ای بیآورند و مانع از دخالت او شوند وعدالت را رعایت کردند وسهم مردم به آنان داده شد. نخستین پاییزی بود که مردم پهلوانی دانا ودلیر وآشنا با نظم وقانون و حامی عدالت را درکنار خود داشتند. کار تقسیم محصول بهتراز هرسالی انجام گرفت وعلت یا بهانه ای برای به راه افتادن جنگی باقی نماند. مردم خوشحال بودند که فصل شیطان به خیر گذشت وکسی گرسنه نمانده بود تا خود را برای جنگیدن به ثروتمندان بفروشد.

پس ازکسب این تجربه، پهلوان به دنبال راه حلی بود که درباورهای مردم آن سرزمین تغییری به وجود آورد و زندگی پٌر رنج آنان را بهبود بخشد وچهارفصل ناپایدار وحاکمیت متزلزلِ"هست و نیست" درآنجا را به یک فصل وآنهم فصل" حاکمیت قانون" درهمه جا و یکسان برای فقیر وغنی پایدار کند. اما اگر بتواند!

مردم او را دوست داشتند وبا آنکه فصل بی اعتمادی وبدبینی وبداندیشی و زمان "حاکمیت شیطان" بود اما باز به او به چشم دیگری نگاه می کردند زیرا او چنان دلیر وخردمند بود که در"فصل شیطان" هم توانسته بود، مانع از بی عدالتی وجنگ شود واز کسی یا چیزی هم ترسی نداشت.

با گذشتن فصل کار وکوشش و با رسیدن روزهای سرد و غم انگیز پاییزی مردم به هنگام غروب آفتاب در میدان شهر گردهم می آمدند تا اولا تنها نباشند ودیگرآنکه از"شرارت های این فصل"، درامان باشند و دعاها و رقص ها وآداب وسننی را هم جهت رضای خاطر شیطان اجرا می کردند اما این جشن ها به شادمانی یا به بزرگی جشن های بهاری نبودند.

پهلوان این فرصت را غنیمت شمرد وپس ازپایان یافتن رقص وجشن درکنار آتش می نشست و برای مردم از سفرهای خود و از سرزمین های دیگر وآداب و رسوم و باورهای دیگراقوام صحبت کرد. گفته هاش مورد توجه مردم قرارگرفت و مردم با علاقه از او سؤال می کردند و می خواستند تفاوت زندگی درسرزمین های دیگر را با زندگی در سرزمین خود بدانند. می خواستند بدانند که کدامیک از خلق ها خوشبخت ترهستند. پهلوان به آنان گفت:« مردم سرزمین های دیگر به خدا یا شیطان وبه "هست ونیست" باورهایی مثل شما ندارند. برخی از سرزمین ها برای زندگی کردن باوری قوی به قوانین عادلانه دارند که یکسان برای فقیروغنی و درتمام فصل های سال است وآن قوانین را به قوت اجرا می کنند. هیچ قومی فصلی به نام وازآنِ شیطان ندارد واقوام دیگر"حاکمیت شیطان" را نمی پذیرند وسهمی به شیطان نمی دهند و به وجود "هستی" چنان باور دارند که چهارفصل را برای هستی خویش می دانند و هیچ فصلی به نام "نیستی" ندارند.»

گفته هایش درمیان مردم ولوله ای انداخت وآنان با ترس ولرز به پهلوان نگریستند و به او گفتند که نمی خواهند شیطان را عصبانی کنند و نمی خواهند ایمان و باورها وفصل های خود را تغییر دهند وجرأت نمی کنند ونمی توانند ازشرشیطان رها شوند و باید سهم او را هرآنچه که طلب می کند، بپردازند تا دو" فصل هستی" هم فرا رسند و دوباره بهارشود.» پهلوان به آنها جواب داد:« هیچ شیطانی پوشیده و پنهان از نظرها نیست. "شیاطین" همان سرانِ ثروتمندِ حاکم برشما هستند که به هنگام تقسیم ثروت "فصل شیطان" را برپا می کنند وجنگ به راه می اندازند و ترس و وحشت ایجاد می کنند و شما را به خاکستر سیاه زمستان می نشانند. اما این "حاکمیت شیطانی" تغییرپذیراست. می بینید که دراین سال ازحاکمیت شیطان خبری نیست و ثروت ها عادلانه تقسیم شده اند وکسی گرسنه نمانده است تا خود را برای جنگیدن بفروشد.»

مردم گفتند:« توبودی که اینهمه را توانستی! ولی ما نه پهلوان هستیم و نه داناییم! نمی توانیم دخالتی کنیم. شیطان دو فصل را در اختیار خود دارد. با آن فصل ها چه کنیم؟» پهلوان خندید و گفت:« آن دو فصل را هم به خدا بدهید تا بهارشادی دو برابرو تابستان کار وکوشش نیز دو چندان گردد. باید ازسهم شیطان کم کنید!»

مردم ازشنیدن این سخن چنان وحشت کردند که ازترس فریاد زدند. پهلوان به ترس آنها اهمیتی نداد و باز گفت:«چرا می ترسید؟ اگرخوب نگاه کنید درفصل های پاییز وزمستان نیزحاکمیت"هستی" را خواهید دید. شما این حاکمیت را به " نیستی" سپرده اید و با "باورهایتان" به خود ظلم کرده اید.»

از میان مردم یکی با خشم فریاد کشید وپرسید:« چگونه می تواند در فصلی که درآن شکوفه ای بردرختان نیست، بهارهستی باشد؟ دروغگو!» بعد از اونیز دیگری اعتراض کرد وگفت:« درزمستان گیاهان ودرختان می میرند و زمین یخ می بندد، زمستان فصل "نیستی" وحاکمیت شیطان است.» یکی دیگرخندید وگفت:« شیطان را نمی توان از زندگی بشر بیرون کرد؛ اگر از در بیرونش کنی از پنجره باز می گردد، اگر دو فصل را از او بگیری، اوچهار فصل را ازآن خود خواهد کرد و تمام راه های نابودی را به روی ما خواهد گشود.» دیگری گفت:« "نیستی" یعنی مرگ و مرگ را نمی توان ازباور هیچ قومی بیرون کرد. مرگ جان همه را می گیرد وسهمی دارد.»

پهلوان بی آنکه ازخشم مردم بترسد و یا از آنان ناامید شود، باز هم گفت:« به من بگویید آیا فصلی که درآن محصولات وثروت به حق درمیان شما تقسیم شود و برابری وعدالت درآن رعایت شود آیا فصل بهاری برای شما و زنان و کودکان شما نیست؟» مردم ساکت به او نگاه کردند ولی متحیرانه از یکدیگر می پرسیدند:« چه می گوید؟! ما که نمی فهمیم!» پهلوان دوباره گفت:« آیا فصل زمستانی که درآن گرسنه نمانید وبرای خانه های خود گرما داشته باشید وازسرما نمیرید وبه خاطریک لقمه نان خود را نفروشید، آن فصل دلپذیر چون تابستان نخواهد بود؟ آیا تمام فصل ها نمی توانند "فصل هستی" برای شما وکودکانتان باشند؟ اگرعقل خود به کار بندید، از باورهای خود ترسی نخواهید داشت وآنها را تغییر خواهید داد! کیست شیطان جزثروتمندان حاکم که برسرمال ومنال وجاه ومقام جنگ برپا می کنند؟ بدون اراده آنها "فصل شیطانی" برپا نمی شود.»

مردم با آنکه "فصل های شیطان" را دوست نداشتند و دراین دو فصل تا سرحد مرگ رنج می بردند اما چنان به "حاکمیتش" اعتقاد داشتند واز ثروتمندان وقدرتمندان نیز به قدری می ترسیدند که ازگفته های پهلوان هیچ خوششان نیآمد. پس آرام آرام از اطراف او پراکنده شدند و به خانه های خود رفتند وپهلوان را درآن میدان تنها گذاشتند. آنها به "نظمی کهن" باور کرده بودند واز به هم ریختن این نظم کهن نیزمی ترسیدند. آنها به خدا وشیطان، به عدالت و بی عدالتی، به زندگی و مرگ، به سامان وبی سامانی، به نیک بختی و شوربختی و..به شیوهِ مخصوص سرزمین خود، عادت کرده بودند و آسیاب زندگی شان سالیان سال براین چرخه گردیده بود واز ایستادن این چرخهِ "هست و نیست" هراس داشتند. ترسی ازخدا نداشتند که عین "هستی" بود. ترس آنها ازشیطان واز" نیستی" بود.

آنشب وقتی پهلوان به خانه برگشت، ساکت بود. نخودی که ناراحتی دوست خود را نمی پسندید، به او گفت:« تو از مردم خواستی که به جای باورهایشان با قانون زندگی کنند؛ این را باید به "سران حاکم" بگویی. دراین مملکت قانون سه روز رعایت می شود واز روزچهارم دیگرخبری از قانون وعدالت نیست و تجاوز و بی حرمتی کردن به مردم آزاد است و مردم باید بقیه هفته را ازشرشیطان به خدا پناه ببرند.» پهلوان گفت:« می دانم! ولی "سران حاکم" بیشتر از مردم با من مخالفت خواهند کرد، می گویی که چه کنم؟ آیا با آنان بجنگم؟» نخودی گفت:« می گویم که کار کنیم!» پهلوان به خنده پاسخش داد وگفت:« اما فصل کار گذشته است و ما در فصل پاییز و درآستانه زمستان قرارداریم. کاری جز جنگ نمانده است. یا باید بجنگم و یا آنکه از اینجا بروم.» نخودی گفت:« دراین زمستان قادر به ادامه سفر نیستیم. پس در اینجا می مانیم. پاییز و زمستان بهترین فرصت است تا تو کاری برای مردم انجام دهی. پهلوان گفت:« باید فکر کنم و ببینم چه کاری می توان کرد؟» روز بعد پهلوان فکر خود را با نخودی در میان گذاشت و گفت:«ما روزها وهفته ها وچند ماه را دراینجا خواهیم ماند. اگرلازم شود، زمان بیشتری هم دراینجا خواهم ماند. زیرا که تصمیم دارم ازمیان جوانان سالم و نیرومند این مردم، کسانی را برگزینم و پهلوانانی را پرورش دهم که از یکسو فنون پهلوانی را بیآموزند وشجاع ودلیرباشند و ازسوی دیگرنیزآنان را با خِرد و دانشی آشنا کنم که بی نیاز از"خرافات وترس ها واوهامات" باشند وچون مترسکی بی دست و پا وبی عقل دربرابر این "بساط" نباشند ودرفصل تقسیم ثروت- پشتیبانی قوی برای حقوق مردم باشند؛ مانند کاری که من دراین سال کردم."

نخودی به خنده گفت:« اگر چنین کنی، پهلوان خدا صفتی خواهی بود و دو فصل بهار و دو فصل تابستان از تو در این سرزمین به یاد گار خواهند ماند.» پهلوان شوخ طبعی دوست خود را پسندید اما به طعنه جوابش داد و گفت:« شاید هم یک فصل وآنهم "فصل حاکمیت قانون" وعدالت باشد و مردم بتوانند به آسایش زندگی کنند و ناتوان دربرابر"هست ونیست" خود نباشند.»

نخودی باز خندید و گفت:« درهیچ کجا من یک فصل ندیده ام! چهار فصل درهمه جا هست! می آیند و می گذرند!»

پهلوان از طنز نخودی رنجیده خاطر نشد. سرخود را تکان داد وبه او گفت:« مدتی است که با پاهای قوی و با بدن نیرومندم بر روی زمین درسفرم و دراین سفرها سختی بسیار کشیده و بسیار نیزآموخته ام و چون پهلوانی گره از کار و مشکلات مردم گشوده ام. دراینجا هم با میل و رغبت این کار را خواهم کرد تا مردم را از شرِ"حاکمیت شیطان" آزاد کنم اما می دانم که مشکل نه درشیطان ناپیدا بلکه در وجود ثروتمندان و قدرتمندانی است که آشکار وپیدا هستند و این ظالمان بر"هست و نیست" این مردم حاکم شده اند و بنیانِ حاکمیت خود را با این "باورها" حفظ می کنند. با یک ضربه نمی توان این "هیولا" را از پای افکند زیرا در"باورمردم" خانه و ریشه کرده است! درمان درد این مردم در میان خودشان است وکار من تنها نشان دادن آن خواهد بود.»

نخودی درحالیکه کله کوچک خود را می خاراند، گفت:« می دانی! وقتی به همراه باد از فراز سرزمین هایی می گذشتیم که خرم بودند و مردم درآنجا زندگی سعادتمندی داشتند، باد درآنجا خرابی به بارنمی آورد وحتی یک شکوفه نیز ازشاخه ای برخاک نمی افکند. باد آرام می گذشت و به شادی ترانه می خواند ومی گفت:« ای سرزمین زیبا تو را دوست دارم. بهار در تو جاوید و همیشگی و"هستی" با تو ماندنی است. تو چون "کتابی" و مردم چون ورق های سبز و برگهای خرم تو هستند. آنان در تو به سعادت رسیدند و تو در آنان به اوج زیبایی رسیده ای زیرا که تو را گشودند، دیدند و خواندند وشناختند وسخت کوشیدند. آنها تا ابد با تو هستند بی آنکه از تو خسته شوند و یا تو را ببندند و ترک کنند. آنان در تو به سعادت رسیده اند.»

پهلوان سخن باد را نیک یافت، لبخندی زد و گفت:« در دامن "هست" ماندن و از" نیست" حذر کردن!»

دراینجا هم باز نخودی حرف آخر را زد ودرحالیکه آهی می کشید، به پهلوان گفت:« دلم می خواست که بزرگ و مثل تو بودم. زیرا تو درهمه جا "هیولای نیستی" را نابود می کنی و"هستیِ خود" را به مردم می بخشی و در دل مردم جای داری. دلم می خواست جای تو بودم زیرا تو"هست ونیستِ" دیگران را برای "بزرگی" خود نمی خواهی وتباه نمی کنی. از اینروست که درهای "هستی" نیز به روی توگشوده اند وبسته نمی گردند.»

پایان!

ماه سپتامبر سال 2012 برابر با شهریور ماه 1391

***

یک نکته درباره قصه ام: امیدوارم ولی فقیه و بقیه مدعیان حاکم بر میهن مان بفهمند که ازسی وسه سال پیش که خمینی وبقیه آخوندها به خاطر به دست گرفتن "قدرت مطلق" ودراختیار گرفتن تمام ثروت نفت ودیگرثروت ها...، دیکتاتوریِ ملاها را بر پا کردند و تمام فصل های میهن ما را به فصلِ نیستی: با جنگ واختناق واعدام وفقر،اعتیاد وفحشا وفساد وبی عدالتی و دروغ وتهمت وکینه ونفرت ومرگ پرستی.. و در نهایت هم بازی با سرنوست تمام مردم با خطربمب اتمی، تبدیل کرده اند، تبلورحاکمیت کاملِ یک دیکتاتوری شیطانی وتبلور"نیستیِ مطلق" هستند وذره ای شعور برای درک" هستی" یا شعوربرای درک "خدای هستی بخش" ندارند که خرمی جاوید ایران زمین از اوست ومردم دلیرش با جان وبا "هستی خویش" بارها وبارها درطول تاریخ، خرمی وآزادی سرزمین خویش را از"شیاطین حاکم" وقدرتهای متجاوز پس گرفته اند.
این"فصل نحس نیستی" هم پایان خواهد یافت و"فصل های آزادی وقانون" به دستِ خود مردم برقرار خواهند شد و"بهارهستی" سایه جاویدان خود را برسرِاین سرزمینِ کهن با افسانه هایِ"هست ونیستِ" آن باز خواهند افکند.

ملیحه رهبری


 

giovedì, 6 settembre 2012

هست ونیست1



نوشته: ملیحه رهبری

 

نخودی و پهلوان
قصه "هست ونیست" (1)
قسمت اول
پهلوان ونخودی درادامه سفرهای خود به سرزمین بزرگ وپهناوری رسیدند که دشت های زیبا و کوه های بلندی داشت اما آن سرزمین عاری از نشانه های عظمت یا قدرت و بناهای عظیم یا برج و باروهای بلند می نمود. پهلوان ازکنار دشت های سرسبز وکشتزارهای خرم و باغ های آباد آن گذشت تا به دروازه شهر رسید و وارد شهر شد. درشهر مردم او را با خوشرویی پذیرفتند و به او سرایی نیکو برای استراحت دادند واسبش را نیز تیمارکردند. پهلوان خسته از سفری طولانی بود و به استراحت پرداخت. روز بعد پهلوان از نخودی پرسید که آیا این سرزمین را می شناسد ویا چیزی درباره آن شنیده است؟ نخودی گفت:« بارها همسفر با باد و باران از این سرزمین عجایب گذشته است و آن را می شناسد وآداب ورسوم آن را درهیچ جای دیگری ندیده است.» پهلوان با شنیدن کلمه "عجایب" نگاهی خاص به سوی نخودی کرد. نخودی خندید و گفت:« تعجب نکن! مردمان گوناگون هستند و به شیوه های گوناگونی هم فکر و زندگی می کنند و برای مشکلات خود نیز راه چاره های متفاوتی می جویند و برآن باور می کنند و"همین" زندگی آنان را عجیب می کند. مثلا ساده ترین وعجیب ترین چیز دراین سرزمین نام روزهای هفته است.»
 پهلوان پرسید:« چه نام هایی!؟»
 نخودی گفت:« روزها نام هایی براساس کردار و رفتار آدمی دارند. نخستین روز، به نام راستی و خرد و روزعدالت وبرابری است. دومین روز، روز صلح وسلامت است و سومین روز، روز عشق و شادی است و روز چهارم، روز دروغ است و روز پنجم، روز بی عدالتی و جنگ است و روز ششم، روز کینه وانتقام گیری و روزهفتم، روزغم و مرگ وعزاداری است و بعد هفته پایان می یابد و دوباره هفته ای نو و روزی از نو شروع می شود.»
 پهلوان شگفت زده سرخود را تکان داد و پرسید:« آیا این نام ها معنا یا علت خاصی هم دارند.» نخودی گفت:« کم و بیش! دراینجا مردم براین باورند که سه روز اول هفته مقدس هستند و به خداوند هستی تعلق دارند ومردم در آنروزخوبی ها و نیکی ها را رعایت می کنند ولی چهار روزبعدی هفته به شیطان تعلق دارند و مقدس نیستند ودرآن روزها چنین رعایت هایی انجام نمی گیرد. نخستین روز هفته، زیباترین روز است وعدالت وامنیت درآن به غایت خود می رسد. همه شاد وخوشحال هستند و با خیالی راحت به دنبال کار و زندگی خود روانه می شوند و به همه کس و همه چیز اعتماد دارند و روز زیبایی است و دراین روز کسی متعدی دیگری نمی گردد . در روز صلح، مشکلات واختلافات باید از طریق دوستی وتوافق به نتیجه برسند و آدم ها باید عاقلانه رفتار کنند واز زور استفاده نکنند. روز سوم روز سرور وشادمانی است و مردم آزاد هستند و به میل خود رفتار می کنند. روزچهارم روزهشیاری است. در روز چهارم مردم به جای باور کردن، بسیار محتاط می شوند زیرا آدم ها نمی توانند همیشه درست رفتار کنند واعتماد امری همیشگی نیست و شادی وبی خیالی وغفلت نیز یک روز پایان می یابد. آنها در این  روز چشم و گوش خود را باز می کنند و فکر می کنند و بیشتر شک وکمتر اعتماد می کنند. درکارهای خود و به ویژه در داد و ستدهای خود دقت بیشتری می کنند، زیرا رقابت وپیشی گرفتن آدمی بردیگری امری طبیعی است و حقه بازی وفریب دادن وتجاوز به حق دیگری نیز از استعدادهای آدمی است و دراین سرزمین هیچکس صفت های بد آدمی را انکار نمیکند وبرای همه آشکار است که هرکسی از تمام استعدادهای خدایی و شیطانی خود برای رسیدن به اهدافش استفاده می کند وباید هشیار باشند. در روز پنجم می تواند اختلاف ودشمنی پیش بیآید و بی خردی وبی عقلی جای رفتار عاقلانه آدمی را بگیرد. روز ششم، روزدفاع از حق خود وخشمگین شدن و زمان انتقام گیری وجنون است، البته اگراختلافاتی پیش آمده باشند و روزآخرمی تواند روزغم و اندوه یا مرگ باشد. عابدان و زاهدان در این روزعزاداری می کنند و به همراه مردم درخیابانها به سینه زنی می پردازند وآوازهای عزاداری می خوانند و مرگ را گرامی می دارند ولی آنهم درآخرین روز هفته پایان می یابد و به هنگام غروب آفتاب همه نفس راحتی می کشند و تمام می شود. به این ترتیب، هیچکس تمام هفته را با غم واندوه به سر نمی برد وهیچکس هم بی خبر وغافل تمام هفته را به انتظار شادی نمی نشیند. زندگی آمیخته ای از جنگ وصلح ، خدا وشیطان، زشتی وزیبایی، اعتماد و بی اعتمادی وعدالت و بی عدالتی و آرامش وبی قراری وغم وشادی و عقل وبی عقلی و همراه با هشیاری است.همین شیوه وسنت تا آخرسال خواهد بود!
پهلوان با علاقه وهیجان به گفته های نخودی گوش می داد و با خود فکر می کرد که چگونه چنین چیزی ممکن است؟ چطور ممکن است که مردم یک سرزمین بزرگ و وسیع دربرابر طبیعت دوگانه ومتضاد آدمی چنین باورهایی داشته باشند ودرمقابله با آن نیز چنین روش یا آدابی برگزینند؟»
 نخودی ادامه داد وگفت:« خوشبختانه ما در نخستین روز هفته به شهر وارد شدیم و مهمان نوازی بسیار دیدیم. اما جالب تراز روزها و نام های هفته اعتقادات این مردم است.» پهلوان درحالیکه کمی نگران شده بود، از نخودی پرسید:« چه اعتقاداتی دارند؟» نخودی گفت:« دراینجا  مردم به وجود خدا و وجود شیطان چنان معتقدند که برای شیطان هم سهمی قایل هستند. خداوند با سخاوت "می دهد ومی بخشد" و شیطان با دنائت وپستی همه چیز را می گیرد و هیچکس ازشرشیطان محفوظ نیست. دراینجا هیچکس مثل خدا یا ازجنس خدا، مقدس یا مطلق نیست. هیچکس تمام کارهایش درست نیست؛ فرمانروا یا بزرگان وحتی عابدان و زاهدان سرزمین هم مقدس نیستند. آنها هم استعداد های شیطانی بشر را انکار نمی کنند و تقصیرات خود را می پذیرند وکسی را به "اطاعت وطاعتِ" خود یا "خدای خود" وادار نمی کنند واین کار را پست ترین حیله شیطانی می دانند.»
 پهلوان ازشنیدن این حرف، تکان سختی خورد و ازنخودی پرسید:« آیا کسی نیست که فقط خوب و باخدا یا مثل خدا کامل باشد یا چنین ادعایی بکند؟» نخودی گفت:« نه! هیچکس نیست که چنین ادعای دروغی کند زیرا مردم چنین باوری ندارند. هیچکس نیست که نزدیک به خدا ویا فرزند خدا باشد. هیچکس هم نیست که دوراز شیطان وبی نیاز از "گرفتن" باشد؛ "هرکه بامش بیش، برفش بیشتر"! به همین دلیل نام روزهای هفته را آنگونه نهاده اند تا باورها به حقیقت نزدیک باشند.»
پهلوان فکری به خاطرش رسید و پرسید:« آیا این مردم دین وپیامبریا کتاب آسمانی دارند؟» نخودی گفت:« شاید! ولی من آن را نمی دانم اما "باد" به هنگام عبور از فراز این سرزمین می غرید وچنین می خواند:« ای انسان تو هر روز راستی و خرد نمی ورزی. تو هرروز شاد نیستی! تو دروغ هم می گویی! تو به ناپاکی وفریبکاری وخیانت هم رفتار می کنی. تو دانا و هم نادانی، توستمدیده ای وهم ستمگری. ای انسان، تو"هست ونیست" را می شناسی وافسوس که به دنبال "نیست" روان می شوی....»
پهلوان درحالیکه به نخودی چشم دوخته ودهانش ازحیرت باز مانده بود، بی اختیار گفت:« باد می گفت! باد چنین می گفت! باد می تواند چون پیری حکیم سخن گوید؟!» نخودی که ازچهره متعجب و متوحش پهلوان به خنده افتاده بود، گفت:« حرف های باد را ول کن. باد می آید و باد می غرد و باد می گذرد! درباد چه حقیقتی می تواند نهفته باشد. نترس! من هم که یک نخودی بیشتر نیستم!»
هر دو دوست با صدای بلند خندیدند. با این حال پهلوان که دل نگران شده بود، از نخودی پرسید:« آیا همه آدمها همینگونه هستند وآیا من هم همینطور!» نخودی خندید و گفت:« به اعتقادات آدمی و به باورهای یک قوم بستگی دارد. مردم درپی باورها و اعتقادات خود، زندگی خود را پی می ریزند. تو که در هیچ سرزمینی ساکن و پایبند به اعتقادات وآداب وسنن هیچ قومی نیستی. پس ترسی از خدا وشیطان این قوم ها هم نداشته باش!» پهلوان نفس راحتی کشید و لبخندی زد زیرا در ده آنها مردم باورهای دیگری داشتند وآن باورها به عقل وخرد او نزدیک تر بودند.
 نخودی با علاقه به تعریف کردن ازآن سرزمین ادامه داد ودردنباله داستان گفت:« دراین سرزمین خدا همان"هستی" وشیطان همان" نیستی" است وهریک را فصل هایی است وحاکمیتی. سال به چهارفصل تقسیم شده است. دو فصل برای حاکمیت" هستی" و دو فصل برای حاکمیت" نیستی" است. دراین سرزمین و درباور های مردم، نه خدا نابود شدنی است ونه شیطان. هریک را فصلی است وحاکمیتی. به این دلیل مردم قربانی برای خدا و نفرین برشیطان نمی کنند، تا فصل ها بگذرند. نخستین فصل سال، فصل بهار وفصل خدا و فصل" هستی" است. فصل حاکمیت عشق و محبت و زندگی و روییدن خاک وفصل کار وکوشش وکاشتن وساختن وآبادی است ومردم با شادی به پیشباز این حاکمیت سرورآمیزِ می روند. دومین فصل تابستان است وفصل برادری و برابری وتساوی وکارکردن وتحمل رنج ومشقتِ گرما به شوق برداشتن محصول وآذوقه زمستانی است. در این فصل اتحاد ودوستی ومحبت وهمدردی درمیان مردم به اوج خود می رسد. سومین فصل پاییزاست وآغازحاکمیتِ "نیستی" است. فصل تقسیم محصولات وثروت های به دست آمده درآن سال است و"فصل شیطان" نامیده می شود. در این فصل می تواند اختلافات شیطانی برسرتقسیم ثروت وجاه و مقام بروز کند. دراین فصل برابری و تساوی رعایت نمی شود و زورگویی جای عدالت وقانون را می گیرد. به عده ای محصول فراوان و سهم بزرگی از ثروت تعلق می یابد و به عده ای دیگر سهم کم تری از ثروت می رسد و به عده ای هم چندان سهمی نمی رسد تا قحطی وسختی زمستان را دوام آورند و به بینوایان نیز هیچ نمی رسد وآنها در زمستان می میرند. زمستان می تواند؛ فصل جنگ وبی قانونی باشد. دراین فصل نفرت وکینه وانتقام گیری وجنگیدن واستفاده از زور آزاد است. این فصل، می تواند هنگامه وقیامتی از استعدادهای شیطانی آدمی شود. برخی از مردم زحمتکش با پیش آمدن جنگ ودعوا، کوچ می کنند و می گریزند و به دورترین نقاط سرزمین می روند. مردان برای جنگیدن آماده می شوند، آنان دسته دسته می شوند و هر دسته ای لشکر خود را با همه امکانات نابود کننده، سامان می دهد. زمستان فصل سرماست و می تواند جنگ ومرگ وبی رحمی وگرسنگی و بیماری ودرد و رنج وغم واندوه را هم به بار آورد. جنگ همه چیز را نابود می کند و زحمات مردم را بر باد می دهد اما با فرارسیدن فصل بهار، پایان می یابد، زیرا بهار- فصل خدا و فصل شکفتن – فصل "هستی " است. جنگ وجنون شیطانی برای ثروت وقدرت و فصل "حاکمیت شیطان" می گذرد. عده ای برنده می شوند وعده ای می بازند اما تقصیرات خود را می پذیرند تا "عشق به استعدادهای شیطانی" ومیل به نیستی ونابودی در آنان همیشگی نگردد. در این سرزمین باور به " هستی" ، تقدسی بالاتر از باور به " نیستی" دارد. دراینجا دشمنی ها وجنگ ها مقدس وهمیشگی نیستند زیرا به حاکمیت شیطان در فصل" نیستی" و نابودی تعلق دارند وبه همراه زمستان میگذرند. فرارسیدن "بهار" یعنی بازگشت به زندگی وصلح و دوستی وشادمانی است. سراسرکشور برای جشن های بزرگ وفرخنده بهاری آماده می شود و مردم به روز نو و سالی نو در سراسر سرزمین خود باور دارند و به کمک یکدیگر می شتابند و مانند بهار طبیعت، آیینه محبت وشادمانی نسبت به یکدیگر می گردند وغبارسنگین زمستان را ازخانه ها واز دل خود می تکانند. دراین فصل کوچ کنندگان بدون ترس باز می گردند  وقانون وعدالت  بر زور و جنگ وجنون شیطانی حاکم می شود و نظم وسامانی نو برقرارمی شود. ویرانی ها دوباره آباد وساخته می شوند. دوباره روز از نو و روزی از نو آغاز شود!  »
 پهلوان درحالیکه  به آنچه شنیده بود، باور نداشت، گفت:« چطور می تواند چنین چیزی ممکن باشد که دشمنی ها در"فصل بهار" پایان یابند و  کینه ها ونفرت ها درسال نو تمام شوند؟»
 نخودی گفت:« آنها براین باورند که جنگ درخدمت شیطان و درفصل "نیستی" است و اگرپاکیزه از نفرت وکینه ودشمنی ها نشوند، زمستان پایان نمی یابد. بهارِ هستی فرا نمی رسد. باران نمی بارد. زمین بهره نمی دهد وقحطی وخشکسالی می آید وهمه با هم محکوم به مرگ می شوند و سرزمینشان نیز به دست بیگانگان می افتد. این را بارها تجربه کرده اند و ناچار هستند که به " فصل شیطان" پایان دهند تا فصل های خوب"هستی" نیز فرا رسند.»
ادامه دارد....
با امید که "هستی وبهاران آزادی" بازآید و"نیستی آخوندی" از سرزمین ما برود و تمامی تلاش ها- ازخٌرد تا کلان دراین راستا به ثمر بنشینند!
ماه سپتامبر. سال 2012 برابر با شهریور ماه 1391