lunedì, 13 giugno 2011

خاله سوسکه وآقا موشه و ولی فقیه

نوشته ملیحه رهبری

قصه خاله سوسکه وآقا موشه و ولی فقیه

خاله سوسکه آهی کشید وگفت:« آه ای خداوند که تبارک نام تو و تعالی جد توست، من هم مخلوقی از مخلوقات تو درعالم هستم و به تو نیازمندم. بعد از مرگ پدرم بزرگوارم مرا تنها مگذار و درمیان مردمان انگشت نما منما وازجانب خودت برای من یار ویاوری قرار ده که جوانمرد ومهربان باشد، شجاع و دلیرباشد، خوش نام وبلند آوازه ونیکوصفات باشد. خداوندا؛ درقلب های ما محبتی زیبا قرار ده که قصه آن زبانزد خاص وعام گردد وحسودان برآن غبطه خورند. پروردگارا؛ دردرگاه لطف و کرم بی پایانت، اینهمه اما چیزی نیست که به سوسکی عطا نمایی! آمین!»ـ
خداوند راز ونیازصادقانه خاله سوسکه را شنید وازآن به خنده افتاد. پرتوخنده شادمانه خداوند درآن انبارتاریک نوری افکند! وازآن نور زیبا، معجزه عشق اتفاق افتاد! ازقضای خوب یا بد روزگار، درهماندم آقا موشه سرخود را ازسوراخش بیرون آورده ودزدانه گوشهای تیز خود را به راز و نیازخاله سوسکه سپرده بود که ناگهان آن نورزیبا، چون تیری قلبش را نشانه رفت واتفاقی افتاد. آقا موشه تکانی خورد ونفهمید که چه شد یا چه اتفاقی افتاد؟ اما یک اتفاقی افتاده بود! چون برای اولین بار آقا موشه نترسید و فرار نکرد بلکه ازسوراخ خود بیرون آمد وبی اختیارچند گام شجاعانه به سوی خاله سوسکه برداشت وجرأتی به خود داد و به او نزدیک شد. سوسک بسیارقشنگی را دربرابرخود دید که زیباتر از او ندیده بود. پس سلام بلند بالایی به اوکرد. خاله سوسکه درحال پاک کردن اشک هایش بود که ناگهان موش بزرگ وقشنگی را درمقابل خود دید. خاله سوسکه جواب سلام آقا موشه را داد وکمی خجالت کشید، چون حتما آقا موشه صدای راز ونیازاو را شنیده بود وشاید به همین دلیل به سراغش آمده بود. اما آقا موشه چیزی به روی خود نیاورد و با ادب و احترام سرصحبت را با خاله سوسکه بازکرد. ساعتی بایکدیگر ازهردری سخن گفتند وهرچه بیشترسخن گفتند، محبت بیشتری نسبت به یکدیگرحس می نمودند تا آنکه آقا موشه حس کرد که یک دل نه بلکه صد دل عاشق خاله سوسکه شده است. پس زبان به ستایش خاله سوسکه گشود؛ وگفت که او زیباترین سوسکی است که او دیده است وحال نیز براوعاشق شده است و خیال خواستگاری از او را دارد واگرخاله سوسکه آن را بپذیرد، آقا موشه او را ملکه سوسک ها خواهد نمود. قصری برایش خواهد ساخت که دیوارهایش همه ازپنیر باشند وچلچراغ هایش از پوست گردو وفندق وبادام باشند و فرش هایش ازنرم ترین و خوشبوترین زیره های سبز باشد و باغچه هایش پر ازسبزی و ریحان وتمام خوراکی های لذیذ را برایش فراهم خواهد نمود.(خواهد دزدید!) آقا موشه که جز خوراک وخوراکی دنیای دیگری را نمی شناخت، آماده بود تا تمام خوراکی های دنیا را نثار معشوق خود کند. خاله سوسکه از اینهمه محبت خیلی خوشحال شد اما به آقا موشه گفت:« حتما من درخانه تو خوشبخت می شوم اما یکروزی از اینهمه خوراکی سیرخواهم شد، آنوقت برای دوست داشتن، چه چیزی خواهیم داشت؟» آقا موشه که ملتفت سؤال خاله سوسکه نشده بود، بازگوشهای خود را تیز کرد وپرسید:« شما بفرمایید که چه چیز دیگری برای خوشبختی ملکه سوسک ها لازم خواهد بود تا من فراهم نمایم!» خاله سوسکه گفت:« یک همسر شایسته برای من باید شجاع باشد زیرا من خواستگاران زیادی درمیان سوسک ها دارم و آنها با تو خواهند جنگید، وانگهی اتفاقی که بین من وتو افتاده است، یک اتفاق عادی نیست و حتما دست خدا در کار است، پس تو باید شجاع باشی و مثل همه موش ها ترسو نباشی تا داستان عشق من و تو قصه ای خدایی شود.» آقا موشهٍ عاشق ونازک دل که عقل خود به کلی ازکف داده و یکسره پابند دل خود شده بود، دربرابرخاله سوسکه زانو زد وقسم خورد که به خاطراو نه فقط با خواستگاران حسود بلکه با گربه های انبارهم خواهد جنگید وبه هرکار شجاعانه دیگری هم دست خواهد زد و چنان شجاع وعاشق شده است که هیچ شیری به پای او درشجاعت نمی رسد و چنان دندان های تیزی دارد که با آن ریشه تمام بدی ها وظلم ها وستم ها را خواهد جوید چندانکه به زودی اثری از آنها بر روی زمین باقی نماند واینهمه را انجام خواهد داد تا خاله سوسکه دربهشتی امن زندگی کند و تا قصه عشق وعاشقی او درافسانه ها باقی بماند. و درپایان به خاله سوسکه گفت:« قسم های مرا باورکن!»ـ
خاله سوسکه قسم های آقا موشه را باور کرد و باغرور بسیار از وجود چنین عاشق شجاعی، خواستگاری او را قبول نمود! قرارشد که آقا موشه دست به کار شود وخانه ای درخور بسازد تا ملکه سوسک ها بتواند درآن سکنی گزیند وبعد با یکدیگرازدواج کنند. بعد از این قول وقرارهای شیرین چون عسل، هریک به سوراخ خود رفت تا درباره آینده وآرزوهای دور و دراز خود فکر کند. دست بر قضا خاله سوسکه وآقا موشه درانباری لانه داشتند که متعلق به بیت رهبری و ولی فقیه بود، جاییکه درآن دوربین های مدرن کار گذاشته بودند وحتی یک سوسک یا موش هم ازدیده دوربین های حساس پنهان نمی ماندند وتمام این اتفاق از راز و نیاز خاله سوسکه با خداوند و تا خواستگاری آقا موشه در دوربین انبار ثبت شده بود. درپایان شب که نگهبان انبار ویدیوی حفاظتی را چک می کرد، ناگهان سوسک و موشی را دید که با یکدیگرآهسته در نجوا بودند وگفتگو می کردند، چون انبارمتعلق به بیت مقام معظم ولی فقیه بود، حتی گفتگوی یک سوسک وموش هم مورد حساس امنیتی بود و نباید در پرده راز باقی می ماند. به همین دلیل ویدیو را برای بررسی و پی بردن به گفتگوی سوسک و موش به بخش ویژه شنود اجنات(جن ها) در وزارت اطلاعات فرستاد. در وزارت اطلاعات با استفاده از تکنولوژی پیشرفته چینی برای شنود ماوراء طبیعه توانستند مکالمات آقا موشه وخاله سوسکه را ترجمه کنند وگزارش آن را تهیه کردند ویک نسخه هم به دفتر ولی فقیه تقدیم نمودند زیرا تمام این اتفاقات در انباری بیت ولی فقیه، اتفاق افتاده بود وایشان باید درجریان امورات انباری خود قرارمی گرفتند.
اما بشنوید ازآن حضرت امام یا ولی فقیه که هر روز بعد از نماز صبحشان، روبه دیواری پوشیده با پارچه سیاه می نشستند و خلوت می نمودند وبا شبحی حرف می زند که معلوم نبود از اجنه یا شیاطین یا دیگر موجودی از ماوراء طبیعه است اما حضرت امام این فرض را برخود واجب نموده بود که دراین باره شکی نکند و فرقی نداشت که خدا یا شیطان باشد مهم این بود که نظامش را حفظ کند. هر روز آن شبح قدرتمند، پیچ های شل شده حکومت ونظام ولی فقیه را سفت وبقای آن را تضمین می کرد. هر روز آن شبح خبیث تأکید میکرد و به ولی فقیه می گفت:« تو نماینده من در روی زمین هستی! با اقتدارکامل بکش و نابود کن تا خیال خود وخیال ما را ازبابت دشمنان نظام ما راحت کنی! همین کافی است!» بعد آن شبح ناپدید می شود و راز ونیاز ولی فقیه با دیوار تمام می شد.
آنگاه جناب ولی فقیه تمام گزارشات امنیتی روزانه را قبل ازصبحانه مطالعه مینمود تا اشتهایش برای خوردن و بلعیدن باز شود که درآن صبح ناگهان این گزارش عجیب را دید و برخود لرزید. ترسید که مبادار بنا به خواست خداوند، موشی شجاع وعاشق درانبار ایشان پیدا شده باشد که قصد برکندن ریشه ظلم وظالم را داشته باشد و ووجود حتی یک موش شجاع وعاشق که به جان خود نیاندیشد، در بیت ولی فقیه و دربیخ گوشش تهدیدی برای کل نظام ایشان بود ودراین هنگام وبه ناگهان فریاد وامصیبتای! حضرت امام بلند شد. اطرافیان ومحافظان صدای فریاد ایشان را شنیدند و سراسیمه وارد اتاق شدند وامام را درحال و روز آشفته ای ملاحظه نمودند. جویای احوال ایشان شدند که امام نتوانست سخن گوید وبا دست اشاره نمود که همه خارج شوند ودوباره تنها شد. به فکرچاره افتاد اما ازآنجا که یک سیستم عریض وطویل امنیتی برای مبارزه با هر جنبده ای ازآدمیزاد وغیرآدمیزاد و حتی سوسک و موش داشت که بوی شجاعت بدهد، پس وزیراطلاعات خود را سریعا احضار نمود و به آن جناب ملا گفت؛« چنان پریشان است که حتی صبحانه هم نخورده است. زیرا ازمیان موشان ترسو درانبارهای ایشان که به خوردن و دزدیدن مشغولند یکی پیدا شده است که عاشق شده و ادعای شجاعت کرده است و می خواهد ریشه های ظلم وستم را بجود وظالمان را از روی زمین بردارد واگر چنین شود کار نظام ساخته است!»ـ
وزیراطلاعات که فردی با تجربه بود و انبوهی از این موش های پرمدعای انبارحضرت امام را نابود کرده بود، به او دلداری دارد که نترسد وبا کمک تله موش ومرگ موش وسم های قوی وگربه های تیز دندان و تیزچنگ، پروده در وزارت اطلاعات، تا چند ساعت دیگراثری از این پدیده نوظهور در انبار باقی نخواهد ماند. اما قلب ولی فقیه به دلداری های وزیرش آرام نشد وبه آن ملای وزیر گفت:«من نه ازشرق می ترسم ونه ازغرب و یا ازچین و ماچین که درپشت پرده، جملگی رفیقان ما هستند. من فقط ازآنروز وازخواست خدا می ترسم که دعای این ملت مظلوم را مستجاب کند و بخواهد با موشی بساط نظام ما را برچیند، همانگونه که با پشه ای بساط ظلم نمرود را برچید واز این می ترسم که با این کار ما را در میان مریدانمان از عرب وعجم رسوا و بی آبرو کند! ازاین عاقبت شوم است که برای نظام می ترسم!» جناب وزیر با آنکه خود ملا بود اما ازگفته های ولی وفقیه که ازموشی بترسد، خیلی خنده اش گرفت. گمان کرد که به دلیل کبارت سن، ایشان عقل از کف داده باشد، پس او را دلداری داد وبا اطمینان گفت:« حضرت امام نترسید که خواست خداوند هم اسباب وسببی دارد واین اسباب وسبب ها هم جملگی دردست ماست. ما کشتار جمله موش ها وسوسک های انبار را تا شب برای شما گزارش خواهیم نمود. خطرو فتنه رفع خواهد شد!» ولی فقیه ازاعلام آمادگی سریع سیستم اطلاعاتی برای رفع فتنه، خوشحال شد و خیالش از بابت این خطرحساس که می توانست ازجانب موشی اما با اراده خدا باشد، راحت شد وجناب وزیر را مرخص نمود تا هرچه زودتر به کارهای خود برسد و برای او و وزارتخانه اش دعای خیر کرد تا پروژه کشتار بزرگ علیه دشمن موذی را با موفقیت به انجام رسانند وبساط فتنه گری سوسک ها وموش های انباری را برچینند.ـ
اما غافل ازآن بود که اتفاقا آقا موشه تمام این صحبت ها را شنید. چطوری!؟ گفتیم که آقا موشه وخاله سوسکه نامزد شدند وآقا موشه؛ این عاشق بینوا به فکرش رسید که صبح زود برای خاله سوسکه هدیه ارزشمندی ببرد و به یاد سکه ها واشرفی های زیر تشکچه ولی فقیه افتاد که هرصبح ازآنها به نور چشمی های خود هدیه می داد. پس صبح زود به اتاق ولی فقیه رفت تا ازاشرفی های زیر تشکچه نماز او یکی را برای خاله سوسکه عزیزش کش برو و به اوهدیه کند که اتفاقا ولی فقیه درحال گفتگو با وزیر اطلاعاتش بود وآقا موشه که نزدیک به تشکچه آقا کمین کرده بود، همه آن تصمیمات جنایتکارانه را شنید وغرق تعجب شد و با خود گفت:« ای بابا! اینها دیگرکی هستند! عجب اعتقاداتی دارند! آنها که مرید این ولی فقیه احمق هستند، آنها دیگرکی هستند؟ اینکه خودش، ازیک موش حتی یک پشه می ترسد مبادا که اراده خدا را اجرا کند وبساطش را از روی زمین بردارد! یعنی با آن عمامه بزرگش که تمام موش ها توی آن جا می شوند باز از من می ترسد! من که زورم به کسی نمی رسد وآنهمه رجز خوانی دیروزم برای خاله سوسکه از مستی عشق بود وحالا عقلم سرجایش آمده است.عجب غلطی کردم!»ـ
پس بدون برداشتن اشرفی برای خاله سوسکه فرار کرد و سریع به انبار برگشت وتمام موش وسوسک های انبار را ازتصمیات ولی فقیه با خبر کرد. موش های دزد و دله که تا امروز بهترین جای دنیا را انبارهای پرنعمت ولی فقیه می دانستند ودعاگوی خودش وانبارهایش بودند، ازشنیدن این خبر برآشفته وعصبانی شدند وشروع کردن به فحش دادن به آن احمق! سوسک ها هم بنای جیرجیرکردن واعتراض را گذاشتند اما همگی تصمیم به ترک این انبار و رفتن به انبار دیگری را گرفتند تا جان خود را نجات دهند. تنها خاله سوسکه بود که به آقا موشه گفت:« تو به من قول داده ای که شجاع باشی و یک موش ترسو نباشی تا ما شایسته عشقی باشیم که بخواهد زبانزد خاص وعام گردد.» آقا موشه با تعجب پرسید:« اما خدای تو ما را ازخطر با خبرکرد و باید فلنگ را ببندیم وفرار کنیم ودریک جای امن وامانی با هم عروسی کنیم!» خاله سوسکه گفت:« چرا فکر نمی کنی که خداوند تو را از وجود دشمنت با خبر کرد تا بتوانی ادعای شجاعتت را به خاطر عشق ثابت کنی. ولی فقیه تمام امکاناتش را علیه تو و تمام دوستان تو وهمسایگانت به کار گرفته است آیا تو هیچ سلاح وامکانی نداری تا با او بجنگی وهمانطورکه او می خواهد تو را نابود کند تو نیز او را نابود کنی؟ فکرکن ببین که چرا آدم ها ازموش ها می ترسند؟ ازچه چیز موش ها می ترسند! » آقا موشه ازخاله سوسکه خجالت کشید وسرش را پایین انداخت اما دردلش حس می کرد که دیگر آن موش سابق و مثل همه موش ها ترسو نیست و در قلبش هیچ ترسی وجود ندارد ونگران فرار کردن هم نیست. درهمان هنگام انبارخیلی شلوغ شد وهزاران موش از سوراخ هایشان درآمده و تیز وتند درحال دویدن وخروج و فرار از انبار بودند وسوسک ها هم ازلای درز دیوارها واز داخل لانه های خود بیرون آمده و به تندی درحال فرار بودند و دراین هنگام خاله سوسکه بدون هیچ ترسی جلوی خانه اش ایستاده بود وآنها را نگاه می کرد و درانتظارجواب آقا موشه هم بود. آقا موشه فکری کرد وبه خاله سوسکه گفت:« دردلم ترسی ندارم وبه قولی که به تو داده ام عمل می کنم وآن ظالم را از میان برمیدارم همانگونه که او می خواهد مرا وتو را وهمه را از میان بردارد، اگرچه ناخواسته وارد این ماجرا شده ام اما من هم دندان های تیزی دارم و بسیارزیرکم و دشمن من هم نقاط آسیب پذیروحساسی دارد، خدمتش خواهم رسید. تو درست می گویی و آدم ها از موش ها می ترسند به خصوص درشب، وقتیکه درخوابند! پس برو به خانه و در را بروی خودت ببند تا گازها وسم های قوی که امروز وارد انبارخواهند کرد، ترا مسموم نکند! فردا این اوضاع واحوال دیگر نخواهد بود وما یکدیگررا خواهیم دید وامیدوارم که ولی فقیه را به سزای عملش رسانده وشجاعت وشایستگی خودم را دراثبات عشقم نشان داده باشم! برو به خانه تا فردا!» خاله سوسکه با غرور نگاهی به سوی موش شجاع خود کرد و بعد به داخل خانه اش رفت و در را بست و به خطری که درپشت درب خانه اش بود، فکر هم نکرد. آقا موشه هم پا به فرار گذاشت واز انبارگریخت. درگوشه ای کزکرد و مشغول نقشه کشیدن شد و منتظررسیدن شب ماند.ـ
آن روز انبار به حالت آماده باش کامل درآمد. درابتدا چندین کپسول گاز سمی به انبار انداختند تا موش ها را بی حال وبی حس کنند و بعد گربه های وحشی و گرسنه را به داخل انبار روانه کردند تا با شامه تیزخود آنها را پیدا کنند اما هیچ موشی دیده نشد. پس تمام انبار را خالی کردند تا موش ها وسوسک ها را پیدا کنند، اما باز هیچ موش وسوسکی دیده نشد. تا شب انواع واقسام آدم ها از انواع واقسام بخش های مختلف حفاظتی وامنیتی ودفاعی از وزارتخانه های مختلف، وارد انبار شدند و خارج شدند و دریغ که حتی یک موش یا سوسک هم پیدا نکردند تا به هنگام طعام شام برسر سفره ولی فقیه بگذارند. جناب وزیر که صبح با اطمینان به ولی فقیه قول داده بود، فتنه تا شام پایان می یابد اما برسرسفره شام هیچ گزارشی از رفع آن بلای آسمانی به امام نداد وحضرت امام هم چیزی نپرسید زیرا از فتنه آن موش(یا اجنه) بیشتر ازفتنه آدم ها می ترسید. پس فرمان داد تا رمالان و جادوگران وجن گیران ولایت را حاضر کنند ورفع این شر وفتنه اجنه ها را ازآنان خواست. رمالان وجن گیران، انواع واقسام اوراد واذکاری را که رفع و دفع حشرات وجانوران موذی را می نمود، خواندند و به دیوارهای بیت امام فوت کردند واسپند وعود سوزاندند وبعد به ولی فقیه اطمینان بخشیدند که خطر فتنه گذشت! اما ترس واضطراب ولی فقیه کم نمی شد زیرا هیچ موشی را درانبارنیافته بودند تا نابود کنند وهمه موش ها وسوسک ها غیب شده بودند. ولی فقیه دچار این وهم وخیال شده بود که مبادا خواست خدا درکارباشد که با موشی او را به سرنوشت نمرود دچارکند. دست آخر دکتر ویژه حضرت امام هم حضوریافت ویک داروی شفابخش وآرام بخشی تجویزنمود تا حضرت امام به خوابی عمیق برود اما امام درخواب هم کابوس موشها رامی دید که به او خیانت خواهند کرد.ـ
نیمه های شب آقا موشه ازسوراخی که خود را درآن مخفی کرده بود، خارج شد و وارد رختخواب آن عالیجناب شد و به آرامی وارد پاچه شلوارش شد. ولی فقیه قلقلکش آمد وبه خیالاتی خوش درخواب لبخندی زد وآقا موشه بالا و بالاترآمد وولی فقیه غرق لذت بیشتری شد تا آقا موشه به نقطه حساس دشمن رسید ودندانهای تیزخود را آماده کرد و دریک لحظه چنان گازتیز ومحکمی بربیضه دشمن زد که آن را ازهم درید. ولی فقیه نعره ای چون غول کشید ونفسش از درد بند آمد و ازترس وجود موشی درتنبانش قلبش ازکار ایستاد! موش شجاع هم از شنیدن آن نعره بلند برخود لرزید وچنان تیز فرار کرد که دریک چشم برهم زدن از دیده پنهان شد.ـ
صبح روزبعد غوغایی برپا شد. نزدیکان ودولتمردان وکارگزاران ومریدان ولی فقیه نگران درز خبر به بیرون بودند. پزشک مخصوص پس از معاینه علت مرگ را گازگرفتن یک جانورموذی برنقطه حساس بدن امام وترسیدن وسکته قلبی وی ذکرکرد. دولتیان و مریدان وکارگزاران همه با تردید به این خبرنگاه می کردند وهریک آن دیگری را متهم به قتل مشکوک ولی فقیه می کرد. بالاخره خبرانتشاریافت وعلت مرگ سکته قلبی ذکر شد اما دربرخی روزنامه ها اخبارضد ونقیضی درباره مسوم شدن یا سم یا وجود یک جانور موذی به عنوان علت مرگ نیزذکر شد و اخباری هم ازحضوررمالان وجادوگران وجن گیران درشب قبل از مرگ ولی فقیه در بیت ایشان، به بیرون درز کرد و دررسانه ها انعکاس یافت، القصه آقا موشه شجاع، قیامت پرشوری برپا کرد که خودش هم ازابعاد آن خبر نداشت. ولی خوش وخرم وپرغرور به انبار برگشت و با خودش فکر می کرد که بالاتر از قصری از پنیرو بادام و زیره وسکه های اشرفی، شجاعت اوست که حالا می تواند آن را به خاله سوسکه هدیه کند. اما انبارآن مکان خوب همیشگی نبود وبه شکل وحشتناکی به هم ریخته بود وبوی خیلی بدی می داد و حتی گربه های وحشی هم از بوی سم موش سردرد گرفته بودند وگیج ونالان دربالای گنجه های خالی کزکرده بودند. آقا موشه آهسته وپا برچین خود را به خانه خاله سوسکه رساند. دربسته بود. آهسته آن را باز کرد وسر وصدایی نکرد تا گربه ای بیدارنشود وخطری پیش نیاید. خانه خاله سوسکه بزرگ وپراز دالان های پیچ درپیچ بود اما بوی بسیاربد گاز تمام دالان ها را پر کرده بود. درانتهای آخرین دالان خاله سوسکه برروی تکه چوبی بیحرکت نشسته بود. آقا موشه سلام کرد ولی جوابی نشنید. نزدیک شد وخاله سوسکه را صدا کرد اما بازجوابی نشنید. جسارت کرد و پیش رفت وبا دم نرمش او را تکانی داد اما باز بیدار نشد. ناگهان آقا موشه فریاد زد:« سم!» نکند که سم خاله سوسکه را کشته باشد؟ آقا موشه سخت ترسید اما خود را نباخت وخاله سوسکه را برداشت و به سرعت بیرون ازآن دالان های بد بو آورد. بی آنکه درنگی نماید یا به خطر وجود گربه ها فکر کند، به سرعت برق از برابرچشم آنها گذشت واز انبارخارج شد تا به لب آبی رسید و خاله سوسکه را درآب انداخت ومنتظر ماند تا بهوش آید اما بالهای نازک و قشنگ خاله سوسکه ازبدنش جدا شدند وآب آنها را با خود برد. آقا موشه فریادی زد و خاله سوسکه را بیرون کشید و به روی سنگ کوچکی نهاد و درکنارش نشست وگریه کرد ولی نه غمش پایان می یافت و نه سوز دلش. تا شب درآنجا ماند وعزا گرفت. شب به انبار برگشت وبه خانه خاله سوسکه رفت وبرروی همان تکه چوبی که او بر روی آن خشک شده بود، نشست. چوب بوی سمی قوی می داد وآقا موشه ازشدت اندوه شروع به جویدن چوب سمی کرد. کم کم سرش سنگین شد واحساس کرد که به خواب می رود و بعد دیگر چیزی نفهمید. درخواب خاله سوسکه را دید که بالهایش دوباره روییده بودند واو زنده بود و ملکه قصری بود که دیوارهایش از پنیربودند وچلچراغ هایش ازپوست گردو وبادام و فندق و فرش هایش همه از زیره سبزخوش بو بودند ، آقا موشه چنان خوشحال شد که دیگراز خواب بیدار نشد!ـ
پایان!
12 یونی(جولای) 2011
به امید شادی و به امید پایان این دوران سیاه دیکتاتوری و به امید رسیدن روز آزادی و به امید زدودن غم از دلهایی که ازدست ولی فقیه و نظامش به ویژه دراین دوسال بعد از قیام وجنبش سراسری مردم برای دموکراسی وآزادی وحقوق انسانی، چه درحبس و زندان یا در پشت درزندانها چشم درچشم این هیولا، بلا دیده و بلا کشیده اند! این عزیران نه از دل دور می شوند و نه از دیده. درود جاودان برآنان!
تذکری کوچک: همانگونه که ازقدیم گفته اند درمثل مناقشه نیست در این قصه هم از انتخاب سوژه موش یا سوسک و..، قصد هیچ اشاره یا کنایه ای درکار نیست تنها به دلیل خود قصه انتخاب شده اند!
ـ

Nessun commento: