mercoledì, 30 marzo 2016

قصه ناخدا وطوطی




قصه از ملیحه رهبری
 ناخدا وطوطی



روزی روزگاری ناخدایی بود. ناخدا زندگیِ خود را درسفرهایِ دریایی گذرانده بود. درمهارِ کشتی به هنگام طوفان های سهمگین مهارت و توانایی خوبی داشت وترسی از دریا وخطرات دریایی هم نداشت. کالاهای خود را به سلامت به مقصد می رساند و خوش نام وبلند آوازه در میان مردم ساحل نشین وبنادر کوچک و بزرگ بود. با گذشت زمان اما اندک اندک قدرت و نیروی جوانی را از دست می داد. طغیان وسرکشی وعلاقۂ او به جنگ با طوفان های سهمگین و دست و پنجه نرم کردن با خطراتِ دریایی جای خود را به صلح وآرامش و دوستی با دریا وامواج سرکش وطوفانی داده بود. ناخدا دیگر دل به سفرهای پٌرخطر نمی سپرد و به خوبی می دانست که چگونه سفر کند تا درصلح وآشتی با طبیعت بتواند کشتی را به مقصد برساند وآن را ازشکسته شدن در پنجۂ طوفان یا برخورد با صخره های سخت حفظ کند.
 روزی ناخدا دربندری درآب های گرم جنوب لنگرانداخت. کالای کشتی اش را تخلیه کرد و چند روزی را درآنجا به خوشی سپری کرد. ناخدا زن وفرزندی نداشت ولی بچه ها را دوست داشت و به آنان محبت می کرد وبه خصوص به کودکانی که پدران خود را درسفرهای دریایی با او از دست داده بودند. در میان آنان دخترکی بود که پدرش دریک سفر دریایی جان خود را از دست داده بود. ناخدا او را فراموش نمی کرد و هربار که به این جزیره می آمد برای دخترک هدایایی می آورد تا او را خوشحال کند. دخترک نیزناخدا را بسیار دوست داشت.
اینبارهم چنین بود. اما درآخرین روز وبه هنگام خداحافظی دخترک به همراه مادرش به کشتی آمدند وتحفه ای برای ناخدا آوردند. هدیه یک پرندۂ کوچک بود. دخترک با شادی بسیاری آن را به ناخدا داد. پرنده بال هایی زیبا وخوشرنگ و منقاری به شکل طوطی و دٌمِی بسیار بلند داشت. ناخدا با خوشرویی هدیه دخترک را پذیرفت واز او پرسید که آیا این یک طوطی است و می تواند حرف زدن یاد بگیرد؟ دخترک به ناخدا گفت:« نه! این یک طوطی نیست.» مادردختر به ناخدا گفت:« "این" فرزندِ خدایِ"ای کا" هاست که به شکل پرنده به دنیا بازمی گردد. می تواند با توحرف بزند و تو را دوست داشته باشد واز طوفان دریا تو را باخبر کند. می تواند...» ناخدا خندید و به دخترک گفت:« پس"ای کا" خدایِ کشتی ما خواهد شد. باید معبدی برایش بسازیم وعود بسوزانیم وشمع روشن کنیم؟» دخترک که چیزی ازشوخی ناخدا نفهمیده بود با نگرانی به مادرش نگریست و گفت:« نه!...» ناخدا همچنان که می خندید، دستی به گیسوانِ نرم وسیاه دخترک کشید و به او گفت:« نارحت نشو! هدیه قشنگی به من دادی. ازاو به خوبی مواظبت کنم. مطﻣﺌن باش. وقتی دوباره برگردم آن را به تو نشان خواهم داد! خواهی دید که چقدر بزرگ شده است!» دخترک خوشحال وآرام شد. ناخدا پرنده را با خود به کِشتی بٌرد. ازپرندۂ زیبا خوشش آمده بود و نام پرنده را "مونا" گذاشت ودستور داد که برایش قفس قشنگ وبزرگی ساختند و قفس را دراتاق خود قرار داد و با دقت زیاد از مونا مواظبت می کرد. پرنده روز به روز بزرگتر وزیباتر می شد. زیبایی خیره کننده ای داشت. مونا نه تنها زیبا بلکه باهوش هم بود وهر روز کلمات جدیدی از ناخدا می آموخت. پرنده کلمات را با نگاه کردن به چهره ولبان وچشمان ناخدا حس می کرد و مانند طوطی نبود که کلمات را تکرار می کند. آنچه را که ازناخدا می آموخت، درجای درست خود به کار می گرفت وباعث شگفتی ناخدا می شد. مونا ناخدا را دوست داشت وچنان به او خو کرده بود که نیاز به قفس نداشت ومی توانست درعرشه کشی هم پرواز کند وفرار نمی کرد. وانگهی دٌمش چنان بلند بود که درهیچ قفسی نمی گنجید. ناخدا هم مونا را چنان دوست داشت که از او غافل نمی شد وحاضر نبود او را با هیچ چیز دیگری در دنیا عوض کند. مونا قند فراوان می خورد و شیرین سخن می گفت وآزاد و خوشبخت بود. زمانی طولانی ازاین دوستی خجسته گذشت. طعم محبت وداشتنِ یک مونس ناخدا را چنان سعادتمند کرده بود که تصمیم گرفت، دیگرتنها زندگی نکند ویک عشق واقعی در زندگی داشته باشد.
 مدتی گذشت تا در بندری لنگر انداختند. ناخدا چند روزی را در آن بندر گذراند و به هنگام بازگشت زن زیبایی را با خود به کشتی آورد. مونا با دیدنِ آن زنِ ناشناس و زیبا شروع به جیغ کشیدن کرد. با بی تابی پرواز می کرد و برفراز سر زن می چرخید وچنان جیغ های بلند وترس آوری می کشید که درآن زن غریبه هراس ایجاد کرده بود. ناخدا فکر می کرد که مونا از دیدن یک "غریبه" درکشتی ترسیده است. اما وقتیکه مونا با منقارش گیسوان بلند و زیبای آن زن را گرفت واو را به شدت ترساند. ناخدا پی برد که مونا نمی خواهد آن زن در کشتی باشد. پس پرندۂ بی قرار را گرفت و در حالیکه نوازشش می کرد، آهسته در گوشش گفت:« توحسودی! اما عادت خواهی کرد!» مونا آرام شد. ناخدا جا و مکان مونا را از اتاق خود به اتاق دیگری منتقل کرد. از آن روز به بعد مونا خاموش شده بود. هیچ حرفی با ناخدا نمی زد. ناخدا با خنده به مونا می گفت:« تو قهر کرده ای. اما به زودی عادت خواهی کرد! باید برای تو هم جفتی پیدا کنم اما اول باید صبر کنی!» عجیب بود که مونا نمی خواست به این تغییر وتحولات عادت کند. از آن روز به بعد غذا نمی خورد. پرواز نمی کرد. حرف نمی زد. حرکت نمی کرد. سرش را ساکت در میان پرو بال خود فرو می کرد وچشمانش را می بست. ناخدا ناراحت وعصبانی بود و یقین داشت که حسادت موجب نفرت وغم در دل پرنده شده است اما چه کاری می توانست بکند؟ یکروز "مونا" را دربغل گرفت و به آرامی درگوشش گفت:« تو پرندۂ نادان واحمقی هستی که میخواهی ازشدت حسادت وغم واندوه بمیری ولی نمی دانی که هیچ عشقی درجهان جای تو را برای من نخواهد گرفت! می دانستم که مرا دوست داری اما نمی دانستم که غم عشق تو را خواهد کشت! دست ازنادانی بردار و به سوی من بازگرد!» مونا چشمانش را باز کرد. ناخدا با خوشحالی به او نگریست وامیدوار شد که او غذا بخورد. منقارش را گشود و قندی در دهانش گذاشت. مونا اما آن را نخورد. ناخدا دوباره به مونا گفت:« ما وسط دریا هستیم ونمی توانم معشوق خود را از کشتی بیرون کنم اما قول می دهم دراولین بندر او را آزاد کنم تا برود. هیچکس به اندازه تو در دل من نیست ونخواهد بود. حالا برگرد. غذا بخور! پرواز کن! با من حرف بزن! تو مونس من بودی.» مونا تمام حرف های ناخدا را می فهمید اما ازحسادت دق کرده بود. وقتی ناخدا به او گفت:« تو مونس من بودی!» قطره اشکی ازکنارچشم مونا غلطید. اگرچه حق با ناخدا بود وهیچ کس درجهان به اندازه مونا مورد علاقۂ ناخدا نبود اما پرنده نادان آن را نمی فهمید!  چند روزی گذشت! حال و احوالِ بیمارِ پرنده غم سنگینی بر دل ناخدا شده بود چندانکه وجود معشوقِ زیبایش هم مونس ومرحمی بر این زخم نبود. تصمیم گرفت مونا را تنبه کند تا دراثرِ ترس ازاین "حال واحوال" بیرون بیآید. ناخدا این رفتار را گاه با کسانی انجام داده بود که درکشتی و دراثر طولانی شدنِ سفر دریایی دچاراندوه وافسردگی می شدند. پس ترکۂ نازکی به دست گرفت وچند فریاد بلند برسر پرنده زد وچند ضربۂ آرام برپر و بالش فرود آورد تا تکان بخورد وپرواز کند اما مونس بر زمین افتاد. چشمانش به سوی آسمان بازماندند. پرنده مٌرده بود! ناخدا ترکه را به گوشه ای پرت کرد و پیکربی جان پرنده را دربغل گرفت و به اتاقش رفت. آن روز را دراتاقش ماند. روز بعد سینۂ پرنده را شکافت وهرآنچه را که می توانست فساد بپذیرد ازپیکر پرنده خارج کرد وبعد آن را با خاکسترو نمک پٌرنمود. سینۂ پرنده را دوخت وپروبال و دٌمِ بلندش را باروغن آلود تا جلای خود را حفظ کند وآنگاه او را درجای همیشگی اش قرار داد. از آن روز به بعد ناخدا هر روز با مونا حرف می زد اما جوابی نمی شنید. مونا در آنجا بود واو را می دید و می شنید. به نظر می رسید که چشمانش گاه شاد وگاه غمگین وخسته وگاه پٌر ازنفرت هستند. منقارش اما باز نمی شد و برای همیشه بسته وساکت شده بود. ناخدا هم تغییر کرده بود و دیگرآن شور وشوق گذشته را برای زندگی کردن نداشت. دراولین بندری که لنگر انداختند، معشوق خود را آزاد کرد تا برود. آن سال زمستان سختی فرارسید و ناخدا درسفرِ دریایی بیمار شد. بمیاری اش به دراز کشید چندانکه اطرافیانش امید به زنده ماندن او را از دست دادند. دریک روزآفتابی او را به روی عرشه کشتی آوردند و برایش بستری نهادند تا قبل ازمرگ بتواند با آسمان و دریا وداع کند."مونا" را هم در کنارش قرار دادند. بیماری ناخدا موجب اندوه آنان  گشته بود. ناخدا را دوست داشتند وآرزومی کردند که او دوباره به سوی زندگی بازگردد. آنها "مونا" را عاملِ این بدبختی وبدشگونی می دانستند. او را پرنده ای زیبا ولی خودپسند و مغرور می دانستند که با رفتارِخودخواهانه اش نه تنها خود را هلاک کرده بلکه ناخدا راهم به بستر مرگ کشانده بود. کارکنان بومی کشتی اما ناخدا را گناهکار می دانستند که خدایِ"ای کاها" را به حسادت گرفتار و"دق" داده بود.
 کشتی اندک اندک به جزایر جنوبی نزدیک می شد. صدای مرغان دریایی از دور به گوش می رسید. بانزدیک شدن به اولین جزیره مرغان برفراز کشتی به پروازدرآمدند. ملوانان از رسیدن به بندر خوشحال بودند و به ناخدا این خبر خوش را دادند. ناخدا اما در این اندیشه بود که در این جزیره به خاک سپرده خواهد شد. دراین اندیشه بود که مونا راهم با او به خاک سپارند.
ناگهان و دراین هنگام اتفاقی افتاد که غیرمنتظره بود. پرنده ای کوچک برفراز کشتی ظاهر شد وچرخید وچرخید و ناگهان فرود آمد وبربستر ناخدا و درکنار"مونا" نشست وشروع به جیغ کشیدن کرد. ناخدایِ بیمار پرنده را ندیده بود اما صدای "مونا" را شنید. "صدا" شبیه به زمانی بود که نخستین بار او را با خود به کشتی آورده بود. ناخدا از شنیدن صدای مونا چنان خوشحال شد که چشمان خود را بازکرد. با دیدن پرندۂ کوچک که شبیه به"مونا" بود ناگهان ازجای خود جهید وپرنده را گرفت وبه سینه فشرد."مونا" را بازیافته بود؛ زنده بود. ناخدا فریاد می زد:« مونا زنده است. مونسِ من زنده است.» ازشدت خوشحالی بیماری اش را از یاد برد. اشک شوق از دیدگانش جاری بود؛ ناخدایِ شکست ناپذیر دریاها گریه می کرد. این خبر به گوش همه رسید و به سوی عرشه کشتی می دویدند.
"مونس" زنده بود و دوباره باز گشته بود، باید ناخدا هم دوباره به سوی زندگی باز می گشت و سلامت خود را باز می یافت!
پرندۂ وحشی به روی سینۂ ناخدا کاملا آرام گرفته بود. جیغ نمی کشید و با کنجکاوی سرش را به این سو وآنسو می چرخاند. ناخدا از خوشحالی می خندید و پر وبال مونا را می بوسید. چنان شاد شده بود که بستر بیماری اش را ترک کرد و آن را به گوشه ای پرتاب کرد.این اتفاقِ عجیب همه را به هیجان آورده بود. فریاد شوق ملوانان برخاست وصدای آواز آنان از هرگوشه کشتی به گوش می رسید. برای ناخدا وپرنده آواز می خواندند. 
 ناخدا به سوی عرشه کشتی رفت. ملوانی کشتی را به سوی جزیره هدایت می کرد. ناخدا درکنارش ایستاد و درحالیکه با دستی پرنده را درآغوش داشت، دست دیگرش را برسکان کشتی نهاد. به ناخدای جوان پیچ وخم های عبور از کنار صخره ها را نشان می داد و با "مونا" هم حرف می زد و درحالیکه قندی به دهانش می گذاشت، به او می گفت:« ما هر دو به سوی زندگی بازگشته ایم وگذشته را فراموش خواهیم کرد. اینبار به توخواهم آموخت که نباید حسادت کنی. حسادت مثل قند شیرین نیست، حسادت مثل زهر تلخ است و می تواند تو را بکٌشد حتی اگرخدایِ"ای کاها" باشی!» پرندۂ کوچک هنوز چیزی نمی فهمید اما طعم نخستین قند ازدستان ناخدا به دهانش بسیارمزه کرده بود. پس از مدتها لبخندی به شیرینی قند بر روی لبان ناخدا نشسته بود. سایه سیاه مرگ از پیشانی بلندش دور شده بود. اندک اندک به جزیره نزدیک می شدند. جزیره ای که آفتابش تابان وگرم ومردم آن ساده و مهربان بودند وطبیعتش چنان سخاوتمند بود که می توانست اندوه را به شادی و مرگ را به زندگی بدل کند. درپشت سرناخدا کسی جسدِ پرندۂ مٌرده را برداشت و به دریا افکند تا هیچ اثری از آن حادثۂ تلخ باقی نماند! ناخدا به یاد دخترک افتاد که پس از رسیدن به بندر باید به دیدنش می رفت. حتما دخترک تعجب خواهد کرد که مونا هیچ بزرگتر نشده و همانطورکوچک وجوجه مانده است و ناخدا می خواست به دخترک بگوید....! اما نه، نمی توانست از مرگِ پرنده حرفی بزند. چه بگوید؟ دخترکوچک نمی توانست از"عشق"چیزی بفهمد! کافی بود که پرنده را "زنده" ببیند!»
پایان!
10 سپتامبر 2014..انتشار در عید سال 1396



martedì, 13 ottobre 2015

نخودی وپهلوان و شهر خوبان(3)!ـ



قصه از ملیحه رهبری

سفرهایِ نخودی وپهلوان

سفر به شهر خوبان(3)ـ

قسمت سوم:

 روزی پهلوان از نخودی پرسید:«آیا ما هم بعد از مرگ دوباره به سوی زندگی باز می گردیم آیا چنین ساده است مثل یک گل یا یک قطره باران؟ آیا ما نیز تا به ابد هستیم وپیش از این هم در این جهان بوده ایم؟ کجا وچگونه بوده ایم، آیا تو یادت می آید، من که یادم نیست»؟ 
نخودی خندید و به شوخی گفت:« امیدوام که اینطور باشد چون از نخودی بودن خسته شده ام. آرزو می کنم که درسفربعدی جای ما عوض می شود. من پهلوان وتو نخودی شوی. چقدرحسرت وعقده داشتم که جای تو باشم و مثل یک پهلوان اژدها وافعی نابود کنم وفریاد شادمانی مردم را بشنوم وتیره بختی ها را به سعادت مبدل کنم اما یک نخودم و از ترسم باید درجیب جلیقه تو پنهان می شدم. بگذار اینجا بمانیم. تا درزندگی بعدی تو نخودی و من جهان پهلوان شوم». 
پهلوان بسیار خندید و گفت:« من به تو ظلمی نکرد ه ام که در زندگی بعدی نخود شوم. ولی خوش دارم که جای ما عوض شود. شاید تو پهلوان شوی اما دنیا هم عوض می شود. دوران ها عوض می شوند و شاید که جهان نه نخودی بخواهد و نه جهان پهلوانی را»! نخودی گفت:« چه بد شد! آنوقت چه خواهیم شد»؟ پهلوان پاسخ داد:« مسافری نو درجهانی نو اما آرزو می کنم که شهر خوبان باقی بماند»!
پهلوان می خواست که هرچه بیشتر با شگفتی هایِ شهر خوبان آشنا شود ومثل مردمش با طبیعت دوست باشد. برای نخستین بار او مردمی را می دید که قادر به درک و نزدیکی با جهان هستی بودند. این نزدیکی برشیوۂ زندگی آنها تأثیر نهاده بود. دردامن"عشق" بودند اما مبتلا به دیوانگی هایِ دور ازعقل و جنونِ بت پرستی ورفتارهای جاهلانه نبودند. بالاترین جهل را "دشمنی" با یکدیگر می دانستند. از اختیار خود به سوی دنیایِ حیوانی عبور نمی کردند. کینه ورزی ونفرت وتوسل به زور را خاصه جانورانِ بی عقل می دیدند و درحل معضلات شان ازخرد شایستۂ انسانی بهره می گرفتند. معتقد بودند که انسان می تواند وباید درجایگاه شایسته خویش درجهان قرار گیرد وتفاوت خویش را با عقل وعشق نشان دهد!
 پهلوان شهرخوبان و مردمش را دوست داشت. آنها مردمی زحمتکش وآزاد وخرم و خردمند بودند. زندگی نیز چنان خجسته بود که گوش خود را درکنارِ یک شاخه گل می نهادی، غمی بر دلت نمی ماند. گل می گفت:« غمگین مباش! حتی دو روز زندگی ارزشِ شکفتن دارد». و... زندگی چنین زیبا و زنده بود!
پهلوان خوشحال بود که نخودی او را به شهر خوبان آورده است و از او تشکر کرد.
نخودی به پهلوان گفت:« سفرها کردیم. سرزمین ها و قوم ها دیدیم. درهمه جا باید می جنگیدی: طلسمِ جادوگران را شکستی...\\ و بازار افعی فروشان را برچیدی...\\، برج فتنه را ویران کردی. تو سنگ شدگان و مٌردگان را زنده کردی.... \\بادبانیان را ازاوج خیالات و فریبکاری پایین کشیدی..،\\ هر جایی که قدم نهادی با جهل وخرافات و مرگ و "نیستی" در اٌفتادی.... و آفتاب "هستی" را برسرمردم بازگرداندی. قادر به تغییر دادن کون و مکان شدی. در اینجا اما جنگی درکار نیست و نیازی به شمشیر و نیروی پهلوانان ندارند. دراینجا بین انسان وجهان رازی نمانده است. دراینجا آنقدر شگفتی هست که تو هم تغییر خواهی کرد».
پهلوان دوست کوچک و دانای خود را درکف دست گرفت. بوسه ای برکلۂ گِردش زد. نخودی را خیلی دوست داشت، هیچگاه از دوستی با او زیانکار نشده بود. به شوخی از نخودی پرسید:« من درحال تغییر کردن وعاشق شدن برشهرِ خوبان هستم اما تو چه تغییری خواهی کرد»؟ نخودی پاسخ داد:« هیچ! نخودی خواهم ماند! تغییر برای پهلوانان است نه برای نخودی ها»!
 پهلوان گفت:« دریغا که از شهرخوبان هم خواهیم رفت. زندگی آدمی در اینجا دگرگون شده است. گوییکه دو چهارعالم ( جانور و پرندگان و گیاهان و آب و باران وآتش وخاک وهوا و رود و دریا وآسمان...) برانسان گویا شده باشد. طبیعتِ خاموش سخنگو شده و انسان صدایِ آوازِ جهان را می شنود؛ نغمه ها وستایش های صبحگاهی وآهنگ وسرودهای شامگاهی انسان را دگرگون می کنند.» 
نخودی گفت:« نیایش می کنند و نیایش یعنی عشق!» 
پهلوان گفت:« چنین است "عشق" سخنگوست. دراینجا انسان "تنها" نیست. افسوس که این شهر درعالم یکی بیش نیست وسفر ما هم کوتاه است.»
 نخودی گفت:« دانش به انسان قدرت می بخشد وقدرت نیزگسترش درسراسرگیتی. مردم نیرومندی هستند با قلعه ها و برج و باروهایی تسخیرناپذیر اما به دنبالِ جهان گشایی وگسترش وسلطه بردیگران نیستند. شاید که ازعاقبت کار خود درجهان با خبرند». پهلوان گفت:« شاید که ازعاقبتِ نابودی شهر خوبان باخبرند!» 
مدتی که گذشت، پهلوان خود قادر به شنیدن و درک کردن صداها و سخن های جانوران و گیاهان شد. ازمورچه ای زرنگ تا گنجشکی پٌرگو واز سموری شاد تا آخوندکی پٌرخور ومٌفتگو وحتی آهو وگوزن همه حرف می زدند. برای نخستین بار پهلوان معنی صدا و آواز گنجشک را می شنید که می گفت:« جهان زیباست و من شادم. من خوشبختم. کوچکم اما پرواز می کنم. زمین وآسمان به زیرِ بالِ من هستند. من خوشبختم.» گل ها و سبزه ها و بوته ها با غرور آواز می  خواندند. گل می گفت:« جهان زیباست و من زیبایی جهانم! من خوشبختم.» بوتۂ پٌرگلی می خواند:« چه شادم. روز و نیمروز و شب نیز شادم. وقتی باران ببارد شادم. وقتی برف ببارد شادم. حتی اگر فردا بمیرم اماامروز را شاد وخوشبختم.» سبزه می خواند:« چه شادم! مرگ می گذرد و زندگی جاودان است و من دوباره می رویم و تا به ابد هستم. زندگی زیباست». هردرختی آوازخود را داشت وهیچ درختی فراموش نمی کرد که تو را دوست داشته باشد وهنگامی که از کنارش می گذری، دربرابرت سر فرود نیآورد وسلام نکند!! سرو می گفت:« عاقل باش تا سبز بمانی. اندیشه های تو شاخه های تو هستند. آتش برآن میفکن»!
جویبار هم عزلخوان و رقصان می گذشت و می خواند:« بنوشید، بخندید، بخوانید. نشاطِ من از آنِ شما باد. تا جهان باقی است، خدمتگزارم و خرمی بخش جهان. گوارا باد برشما زندگی، ....». 
پهلوان درسفرهایش همواره ازآب چشمه ها یا جویبارها نوشیده بود و ازپسِ خستگی و تشنگی ها سرور وصفایی تازه یافته بود اما هیچگاه زبان و آوازِ جویباران را فهم نکرده بود. اگر بر زبانِ جویبارها سخنی چنین دلنشین و پٌرشورجاری ست، چگونه است که انسان از شنیدنش کراست؟ اگر باد و نسیم و هوا، زمزمه گر عشق وخدمتگزارانِ ابدی و بی منت هستند، چگونه است که انسان با زبان وسخن وآوازِ"هستی" بیگانه است وچرا کمربه نابودیِ همنوعِ خویش وجهان می بندد؟ پهلوان" آواز جهان"را صدایِ شادی ها وکلام زیبایی ها می دید. سخن وصدایی که اگر شنیده شود زندگی نیزدگرگون می شود. دریغا که درهیچ جای دیگری این زبان نه آشکار بود ونه شنیدنی مگربرای زاهدان یا پارسایان و آنهم با مشقاتِ بسیار!
پهلوان به پرندگان علاقه داشت و دوست داشت که بداند آنان به یکدیگر چه می گویند؛ وقتیکه درکنار رود یا دریاچه جمع می شوند؟ جیغ هایِ بلندشان به چه معنایی است وچه می خواهند؟
 پیر راهنما به اوگفته بود که پرندگان گوناگون و با سخن های فراوان هستند؛ یکی طوطی است ودیگری بلبل وآن دیگری کلاغ اما به شادمانی زندگی می کنند. برخی از پرندگان با از دست دادن جفت خود تنها شده و اندوهگین می شوند وگاه ازغٌصه می میرند. اندکی چنین هستند. پرنده یا جانور، فرقی نمی کند هیچکدام قادر نیست چیزی جز آنچه "هست" باشد. اگر بلبل عاشق گل است، کسی مزاحم حال و آوازش نمی شود. اگر موش ترسوست کسی در صدد تربیت وتغییر او برنمی آید. میمون ها بی شرم و بی خبر هستند. اما خوب، نه سرمشقی برای دیگر جانوران هستند و نه از درخت پایین می آیند تا بر دیگران فرمانروایی کنند»! پهلوان هرچه بیشتر زبانِ جهان را می فهمید، مشتاق تر نیز به زندگی درشهرِ خوبان می شد. این مجموعۂ متفاوت وزیبا، جهانی زنده و صلحی پایدار و سلامی ابدی را به نمایش می گذاشتند؛ سلامی ابدی را در جهانی سبز؛ آیا این همان بهشت آغازین یا رایگان نبود که انسان آن را ترک کرده بود تا جهان خود را با ارادۂ خویش، بر سلطه گری و ویرانگری و نه دوستی وعشق با جهانِ هستی بنا کند؟ پیر راهنما یکبار گفته بود:« در اینجا هم آدم ها مختلف هستند؛ متفاوت نیزبه دنیا می آیند. ترسی از تفاوتت ها نداریم و به زور این تفاوت ها را یکی نمی کنیم. مگرمی توان درختان باغ را یکی کرد!؟ دراینجا هر انسانی قادر است زبانِ "هستی" را بفهمد. عقل خویش به کار بندد و از نیستی پروا کند. ترسی از تفاوت ها نداریم؛ باید باشند». 
درشهر خوبان شگفتی فراوان بود وپهلوان دلش نمی خواست این سفر پایان یابد و از اینهمه دانایی وروشنایی که جهان شادمانه به رویش گشوده بود، جدا شود.
 شب نیز لبریزاز زندگی بود.«تاریکی شب» صدا و آواز و کلام خود را داشت. ازهرگوشه صدایی چون ساز نواخته می شد. شب با تمام سکوتِ وهم آورش، شگفتا که در دل خویش باز هم زیباترین رازهایِ زندگی را آشکار می کرد.
روز و شب های زیادی بر پهلوان گذشتند؛ گاه درشهر وگاه درجنگل یا کوه. پهلوان می دید که «تفاوت ها» بینهایت هستند؛ در طبیعت این تفاوت ها موجب آزارِ و زخم زدن یا حسادت وغم و اندوهِ دیگران نیستند زیرا که "مقایسه" کردنِ شیر با مورچه وجود ندارد. هرکس(موجودی) "خودش" است. با تمام ظرفیتش از مورچه تا گنجشک یا فیل قادر به زندگی کردن ویافتن شیوه های حیات خویش است وناتوان نیست. پهلوان می دید که در زیر پردۂ پٌر راز و رمزِ و سکوتِ جهانِ هستی، شور و شادی حاکم است ودر منطقِ طبیعت غم دوامی ندارد و زندگی با احساسِ جاودان شادی همراه است. از مورچه ای ساده تا پرنده ای مغرور ویا درنده ای بی نیاز، هیچکدام غم ندارند و اندوه نمی شناسند. امری که در زندگی انسان ها متصور نیست. در برابر ویرانی و مرگ و آسیب های طبیعی مأیوس وناتوان نمی شوند، حتی اگر بمیرند. درمنطق طبیعت شِکوه وگله مندی از درد و رنج حاکمیت ندارد. حتی اگر دشتها بسوزند وخشکسالی وگرسنگی فرا رسد؛ حرکت می کنند و زندگی را ادامه می دهند.
زمانیکه آتش جنگ وشکاری برمی خاست، ناگهان آرامش ازهمه جا رخت برمی بست. دقایقی سنگین وسهمگین برهمه جا حکمفرما می شد. دلهره واضطراب ازسر شاخۂ درختان تا دلِ دشت را فرامی گرفت. با پایان جنگ یا شکار، دوباره صلح وآرامش به همه جا باز می گشت. حادثۂ ناگوارِ مرگ درهرلحظه و درهرمکانی می توانست درکمین باشد اما وقتیکه  می گذشت، پایان یافته بود. مرگ هیولا نبود؛ چنان گذرا وساده وصاعقه آسا بود که ساکنان طبیعت به آن فکر هم نمی کردند. مرگ برای "دقایقی" بود وقتیکه می گذشت، درخاطرساکنانِ طبیعت نقشی از آن باقی نمی ماند. آثارش را نیز لاشخورها وکرکس ها به سرعت می زدودند ولحظه هایِ آینده سرشار از خود زندگی بودند. کسی( جانوری) خاطرۂ تلخِ اتفاقات را با خود حمل نمی کرد و یک عمر ازآن اندوهگین یا سوگوارو بیمار نبود. برخلافِ دنیای ذهنی انسان ها که  خاطرشان همواره انباشته ازتلخی اتفاقات وهجران هایِ گذشته است وآثارِ مرگ را حفظ کرده و مقدس می کنند ومی پرستند، درحالیکه خود زنده هستند اما مٌرده می پرستند! طبیعت اما چنین خاطری درذهن پاک خود ندارد تا درمرگِ سلطان جنگل یا ملکۂ زنبورها، شور ونشاطِ زندگی از سیمایِ زیبایش رخت بربندد یا که فرمانِ ترکِ"هستی"  صادر کند؛ چندانکه چشمه ها بخشکند ودرختان بمیرند وسبزه وگیاه نروید، باران نبارد وجانوران از گرسنگی بمیرند. دشت ها صحرا شوند وسرانجام "همه" را با خود به گورِ نیستی ببرد ویا که کویر بزاید!! طبیعت با سیمای زیبایش حتی پاییز وآغاز زمستان را با عظمت برگها و رنگ های شورانگیز و میوه های رنگارنگِ درختان جشن می گیرد! جهان ساز عشق می نوازد و دریغا که انسان ساز مرگ کوک کند!"سازی" که  پهلوان را  به اندیشه های دیگری وا می داشت. جهان را به زیر پا نهاده بود. با دیو و دد جنگیده بود تا جهانی عاری ازستم بسازد و اینک درگوشه ای از جهان جایی بود که در آن بدبختی معنایی نداشت. در تمامی سفرهایش ندیده بودکه قومی خوشبخت باشد و یا که اسیر دیو بدبختی نباشند وزندگی را زندگی کنند؛ دریغا که یا خود بدبختند یا که دیگران را بدبخت می کنند. پهلوان درتعجب بود ازشعور ودانایی طبیعت ولی ازجهلِ انسان ها! از شور وشادی در طبیعت وازاندوه وخاموشی وسردرگریبانی آدم ها! ساکنانِ طبیعت اما زنده وخوشبخت بودند، حتی مرگ نیز نمی توانست زندگی وعشق را در طبیعت شکست دهد یا نابود کند. انسان هم نتوانسته بود این روحِ زنده را از طبیعت بستاند واز آنِ خود کند. درخت چوب خود را به انسان می دهد نه "روح" خود را. طبیعت همیشه زنده است. مردم شهرخوبان این "رازها" را می دانستند. شکست ناپذیری "هستی" را درهرگوشه وهر لحظه در برابرِ "نیستی" می دیدند و خود نیزاز این "جنس" شده بودند. آثارِ نیستی را از درون و بیرونِ خویش می زدودند وماتمی برای زندگی یا مرگ نداشتند؛ توانمند وچاره اندیش بودند.
نقش طبیعت برمردم شهر خوبان چنان بود که مشکلات وگرفتاری های دیگراقوام را نداشتند. جهان با عشق وبا تمامِ عظمتش برآنان عیان بود. این عظمت و وسعت از آنان انسان هایی ساخته بود که شادتراز دیگراقوام بودند. نیازی به جنایت وجنون وجنگ وفریبکاری ودیگرآثارِ مرگ ونیستی نداشتند تا به حیات خویش مثل جانوران ادامه دهند. سایه صلحی پایدار برسرشان بود و شکست ناپذیری شان از جنسِ دیگری بود؛ اما چه جنسی بود؟
 نخودی که پهلوان را در اندیشه می دید، کله کوچک خود را خاراند و به او گفت:« شکست ناپذیری!؟ دو "جنس" شکست ناپذیر هستند؛ یا باید از جنس هیولای قدرت و دیوِ شد تا دربرابر دیو شکست ناپذیر باشی، یا اینکه از جنسِ باشکوهِ "هستی" شوی که نیستی در ذاتش راه نیابد!» 
پهلوان گفت:« چه خوش که دراین سفر به این جنس از انسان نیز رسیدیم. در جهان هم راه حل ها وانسان ها متفاوتند. آنچه دیدیم زیباست، دریغا که راه حلی برای "جهان" و دیگر اقوام نیست»!
 نخودی گفت:« شهر خوبی دیدیم.  شهری که مردمش زبان طبیعت را می فهمند. دیدیم و شنیدیم که  زبان طبیعت زبان خوبی هاست. حتی کودکان آن را می آموزند و می شناسند. دست نوازشگرِ نسیم، پچ پچ باد درگوشِ برگها یا غرش طوفان یا نغمه های باران را پیر وجوان می فهمند. کلامِ سبزِ برگ ها و قصه های درختان کهن و آواز گل ها ونغمه پرندگان و زمزمه جویبار وغرش رودها وحتی زبان خاک را می فهمند. سخن خورشید و لالایی مهتاب را می شنوند و خوبی این شهر در این است که طبیعت مثل مادری بر همه مهربان است. این عشق عیان است  و قلب هیچ انسانی پٌر درد نیست.» پهلوان گفت:« چه خوش بود که در سفر زندگی، شهر خوبان را نیز دیدیم. تا سفر بعدی که چه باشد»!
پایان!
12 اکتبر 2015 برابر با  20 مهرماه 1394

نخودی وپهلوان وشهر خوبان(2).ـ


قصه از ملیحه رهبری

سفرهایِ نخودی وپهلوان

سفر به شهر خوبان(2)!

قسمت دوم:

درچراگاه گله ای از گوسفندان را دیدند. چوپانِ جوانی عاشقانه در نی لبکش می دمید وآهنگی خوش می نواخت. به نزد او رفتند و با او به گفتگو نشستند. چوپان به آنها گفت؛« گوسفندان نوای نی را دوست دارند و به دور من جمع می شوند. از موسیقی لذت می برند و احساس امنیت می کنند. به هنگام بالا رفتن از کوه به دنبال من روان می شوند و مرا جستجو می کنند تا برایشان بخوانم و در نی بنوازم وآرامشان کنم. اگر خاموش باشم، از من گله می کنند و من آن را می فهمم. من آنها را دوست داریم و آنها هم مرا دوست دارند. زبان هم را می فهمیم؛ زبانِ محبت است. اگر این زبان را بدانی، خوش خواهی بود». 
راهنمای پیر خندید و به پهلوان گفت:« اگرچوپانی عاشق شود واندوهگین باشد وسوزناک درنی خود بدمد از دیده گوسفندان اشک می بارد. اگرغمگین باشد آسمان ابری می شود و باران می بارد. اگردو جوان بریکدیگر عاشق شوند؛ گلها و باد وخورشید همه را خبر می کنند. چنان جشنی برپا می شود که در همه جا صدای آواز می شنوی. صدای خنده گل و نغمۂ بلبل و آوازِ پرنده ها، و سرودِ باد و درختان و رقص برگ ها،... غوغایی از شادی برپا می شود! دراینجا "سعادت" مثل دانۂ گندم است که از آن هزار خوشه می روید...». 
پهلوان گوش می داد. دراینجا همه چیز فرق می کرد و او اندکی احساس ترس وشرم داشت. دوست نداشت که اگر روزی عاشق شود، جهان از رازِ دلش با خبر شده و آن را برهمه کس برملا کند. سینه اش اقیانوسی از عاطفه به خلق ها بود ودلاوری ها کرده بود اما عشق رازی پنهان و ناشناخته دراعماقِ وجودش بود. ازعشق پرهیز کرده بود تا بتواند درجهان "جای" گیرد. در هفت خانِ سفرهایش روزی عاشق شده بود؛ بر "زیبای خفته" اما و دریغا که آن عشق "جادویی" بیش نبود! قدرتِ پهلوانی اش در برابرِ جادویِ عشق "هیچ" بود. چیزی نمانده بود که نابود شود. از سوی دیگر هم این جادو چنان "پوچ" بود که به یاریِ "نخودی" از برجِ فتنه جانِ سالم به در بٌرده بود وهلاک نگشته بود.

راهنمای پیر درهمه جا با اوبود و زبان وصدا واحساس و رفتارهای جانوران و گیاهان را برایش بیان وترجمان می کرد. او به پهلوان گفت:« کمتر جانوری است که تنها زندگی کند. بیشترشان با هم و در پناه هم هستند و برای خود راهنما یا رییسی دارند که فقط راهنمای آن گروه است و ریاستی بر دیگر جانوران ندارد. جانوران و پرندگان هم گوناگون و ملت هایی مثل آدمیان هستند. هر گروه دنیا و قلمرو خود را دارد و قادر نیست جز آنچه که "هست" باشد یا که زندگی کند. شیر "پرنده" نمی شود و پرنده نیز "شیر"! همه نیز در دل این جهان جایِ گرفته اند وگاه یکی در دل آن دیگری زندگی می کند. پرندگان در دل شاخه های درختان خانه می کنند و هزاران هزار حشره و کرم برایِ صدها سال با یک درختِ کٌهن زندگی میکنند..... بی آنکه صدای شکوه ای ازکسی بلند شود یا کسی آن را بتواند بشنود.» پهلوان پرسید:« در اینجا اما می توان آن را شنید». پیر راهنما گفت؛« شِکوه نمی کنند! زندگی گیاهان همان "بهشت"است. امن وامان وصلح وسلامت، زیبایی، سرود و شادی است. زیباترین گل ها مشکلی با ترسناک ترین زنبورها ندارند. پرندگان هم زندگی شاد و سبکی دارند و آرزوهای خود را آواز می کنند وچون می توانند پرواز کنند، متوهم ومتکبرند. خود را بالاتر می دانند اما چنین نیست که می پندارند. اما دنیایِ جانوران و وحوش جهنمی دایمی ازجنگ و ناامنی است که همیشه در آن می جنگند و باید چنین باشد! جانوران شکست خورده وزخمی فحش می دهند و خشم شان را با کلمات پست بیان می کنند. ما دنیایِ آنان را می فهمیم اما "دخالت" نمی کنیم». 
پهلوان با تعجب پرسید:« مثل آدم ها هستند؟» مرد با اطمینان گفت:« نه آنها نمی توانند مثل انسان باشند اما آدمها می توانند مثل حیوانات رفتار کنند! شهر خوبان اما چنین نیست و انسان از حرمت انسانی برخوردار است». 
پهلوان گفت:« درست است»! 
پیر راهنما گفت:« با آنکه زبان طبیعت را می فهمیم و از  دانش ومحبتش در شگفتیم اما هیچ جانور یا پرنده یا گیاه یا حتی انسانی را نمی پرستیم و مظهر یا خدای خود نمی گیریم. حشرات ملکه دارند و چرندگان و درندگان رهبر و راهنما دارند. ما خود را بی نیازتر از حشرات و درندگان وچرندگان می دانیم. به کودکان خود نیز می آموزیم که تنها انسان دارای "عقل" است وخدای هرکسی در نزد اوست؛ در خِرد و در قلبش. این عقل یک کودک را یاری می کند که گله ای گوسفند را به چرا ببرد.  چرا مثل گوسفندان خود را به یک راهنما بسپاریم؟ در میان ما هم برخی بالاتر ند. اگر یکی بیشتر بداند آموزگار می شود نه خدا یا رهبر. او حرمت استادی دارد و دیگران حرمت انسانی. هر بٌتی سرانجام دیوانه یا ظالم می شود و بی رحمانه قربانی یا "برده" می طلبد! گاه صداهایی می شنویم؛ از وسعت دشت ها یا از دلِ دریا یا از درونِ کوه ها یا صدای طوفان و سیل یا حتی از درختان کٌهن..؛ اینان روح های پاک و با عظمتی هستند که سعی می کنند به ما فرمان دهند و برای زندگی ما دستوراتی نیکو بنویسند یا با عظمتِ خود ما را بترسانند. ما نمی ترسیم. ما سخن های کوه و دشت  را هم می شنویم ولی با عقل انسان آنها را می سنجیم وفریب نمی خوریم. ما چیزی یا کسی را  مقدس و "روحانی" نمی کنیم. زیرا که همه کس وهمه چیز را دارای روح و "زنده" می دانیم. زندگی رادر اینجا با عشق ولی با عقلِ شایستۂ انسان بنا کرده ایم. عقل ما را یاری می کند که نجات دهنده باشیم ونابودکننده نباشیم.  قلب ما زنده است و با قلبِ جهان می تپد. وقتیکه در کنار ما همه چیز زنده است و روح دارد چرا دلمٌرده باشیم؟ اگر خطا کنیم و ستمی از ما سر زند، گل پژمٌرده می شود و پرنده آواز نمی خواند.گاه آفتاب نیز  نمی تابد. از کردۂ بد خود در جهان زود آگاه می شویم. پس زود نیز  به خود آمده و باز میگردیم، تا گل بشکفد و آفتاب بتابد و شهرِ خوبان برقرار ماند. در اینجا زندگی چنین است؛ عاری از رنج وستم». 
پهلوان میخواست بپرسد که آیا پیامبری برای شما نیآمده است؟ اما که این سؤال را بی جا دانست و فرو خورد. پیر دانا نگاهی به او  کرد وگفت:« از ما هم کسانی به سفر می روند وکاروانیان ومسافرانی نیز به اینجا می آیند. ما می داینم که اقوام و ملت هایی پیامبر و دین وکتاب دارند. یک پیامبر با "زبانِ قوم" و با "کلمه" و "روح کلمات" سخن می گوید. او هم می گوید که "مرگ" پایان شما نیست و زندگیِ شما جاودان است. در حٌرمتِ هستی[روحِ خدایی] بکوشید و از نیستی[ روحِ شیطانی] پروا کنید!"کلمات" و سخنان هم می توانند زنده کنند. روح افزا و روح بخش و راهنما باشند. او "عقیده ای" می آورد. عقیده ها بسیارند و عقیده باید بتواند "مٌرده" را زنده کند، "نه آنکه شمشیر مرگ برسرِ  زنده ها باشد. عقیده ای که نتواند زنده نکند، مٌرده است و روحی ندارد. عقیده ای که داس مرگ شود و قلب ها را پاره می کند؛ نه خود زنده است و نه کسی را زنده خواهد کرد و نه جهان را نیکو. کسی را به آن نیاز نیست»! 
پهلوان مات و مبهوت گوش می داد که نخودی در گوشش گفت:« یعنی که آنوقت کسی حرف خدا را گوش نمی دهد چه رسد به پیغمبرش را. عقیده بی عقیده». پهلوان نخودی را در جیبش پنهان کرد! 
پیر راهنما نگاهی به پهلوان کرد که سراپاگوش بود. پس گفت:« ما  نیازی به باور کردن نداریم. در اینجا "آثار" خود زنده وگویا هستند؛ صدایشان شنیده می شود. جهان ما را دوست دارد، بر ما "پوشیده" نیست. می دانیم که می میریم و در چرخه هستی دوباره هستیم. احوالِ ما عیان است ولی می دانیم که زندگی انسان را عقل انسان می سازد. پس آزادیم که درشهر خوبان بمانیم یا ترکش کنیم؛آزادیم در دامن هستی بمانیم یا راه نیستی را برگزینیم و  برویم. آزادیم عشق را برگزینیم یا نفرت را...».

پهلوان گفت:« در اینجا احوال مردم نیکوست اما همۂ ملت ها دشمنانی دارند. اگر دیگران برای نابودی شما بیآیند چه می کنید؟»! پیر راهنما گفت:« ما درپایِ بلندترین کوه جهانیم وتا به حال لشکری به این سو نیآمده است. اگرلشکرِ"نیستی" آمد از"هستی" خویش دفاع می کنیم. گیاه وجانور می جنگند واز خود دفاع می کنند، انسان از خود دفاع نکند»؟ پهلوان پرسید:« با نابودیِ سیل و زلزله و بلاهای ویرانگر چه می کنید؟» آن مرد پاسخ داد:«بلا هست و بوده و می گذرد، جهان بوده است و می ماند. دوباره می سازیم ومی مانیم».

پهلوان ازاو دربارۂ مرگ پرسید. پیر گفت:« "مرگ" یک سفر درچرخۂ "هستی" است؛ مثل یک سبزه یا یک قطره آب که درجهانِ هستی سفر می کند اما گٌم نمی شود. دیروز درگوشه ای ازجهان هستی بوده ایم. امروزاینجا هستیم و فردا هم خواهیم بود. وقتی همیشه بوده ایم وجهان با تمام هستی اش ما را دوست دارد، چرا نادان وستمکاردرعالم رفتار کنیم؟ برخی نمی دانند اما ما می دانیم ...»! و روزها چنین می گذشتند.

پایان قسمت دوم ادامه دارد...

12 اکتبر 2015 برابر با 20مهرماه 1394