lunedì, 3 ottobre 2011

جیم یابی 2

نوشته: ملیحه رهبری



قصه جیم یابی(2)ـ



قسمت دوم

نفرسوم نیزقدم به پیش نهاد و جیم خود برملا نمود. ازفرمانروا طلب عفو نمود و گفت؛« او با جادوگران و جن گیران ملاقات می کرده است تا به او قدرت ساحری ببخشند و بتواند رقیب قدرتمندی دربرابر فرمانروا باشد. اکنون ازکرده خود پشیمان است و از این به بعد چشم طمع به مقام و قدرت فرمانروا نخواهد داشت و با جادوگران وجن گیران ملاقاتی نخواهد کرد.» حاضران درمجلس همه غرق حیرت شدند. فرمانروا با شنیدن کلمه جادوگری وساحری تکان سختی خورد ولی بعد به تمسخر خندید و پرسید:« آیا فکرمی کردی که من یک ساحرم که می خواستی با قدرت جادو با من رقابت کنی؟ چه کس دیده است که ساحری به دنبال نیکی وعدالت درجهان باشد! فریبکاری و دروغگویی حربه دشمنان ماست! هیهات! سخت به راه خطا رفته ای.»ـ

آن سردار به پای فرمانروا افتاد وطلب عفو نمود . فرمانروا احساس خطر جدی کرد و او را نبخشید و با خشم گفت؛« قسم به صدای اذانی که درگلو دارم وقسم به کلامم که چون ناقوس درآسمان و زمین طنین عدالت می افکند وفرشتگان آسمان وارواح طیبه بر من سلام می کنند، این گناه نابخشودنی است. اما تو را نمی کشم و به تو رخصت میدهم که تا شامگاه فردا سرزمین مرا ترک کنی! تو لایق بهشت ما نیستی و به سوی جهنم جادوگران برو!»ـ

سردارنگونبخت به خاک افتاد والتماس کرد اما فرمانروا روی خود ازاو برگرداند. دراین هنگام همهمه ی عجیبی در میان حاضران افتاد ومحافظان فرمانروا پیش دویدند و آن سردار را با خواری ازسالن قصر بیرون کردند. فرمانروا به شدت عصبانی وآشفته حال گشته بود و سالن قصر را با شتاب ترک کرد تا این فتنه پایان یابد. بعد ازساعتی وپس ازصرف شربت وگلاب واطعمه واشربه، سرحال وخندان به سالن جیم یابی بازگشت. نفر بعدی پیش آمد. او بسیار جوان بود وگفت که جیم، جاه طلبی است واو سودای فرمانروایی وبزرگی درسر داشته است واینک به گناه خود اقرار نموده وطلب عفو دارد ومی خواهد که سربازصادقی در رکاب فرمانروا باشد واجازه یابد تا درجنگ بزرگ وعادلانه ای که درپیش رواست، شرکت کند وجان خود را بدهد.ـ

فرمانروا آن جوان خام را هم بخشید و چون او نیرومند و پاکدل بود، او را مقام بزرگی بخشید و خدمتکارویژه خود نمود. پس ازاو نفرات دیگر قدم پیش نهادند. هرکس در خود گناه یا عیب ویا علایقی زشت با حرف جیم یافته بود: جاسوسی، جاه طلبی، جاه و مقام ، جهل وجهالت، جنون بزرگ طلبی، یکی ازعلاقه زیاد خود به مرغ و جوجه هایش(دنیاطلبی)حرف زد ویکی دیگربه جامه دزدی واسراف کردن دراموال عمومی اعتراف نمود و نفرآخر نیزگفت که چندین جفت جوراب از انبار فرمانروا دزدیده است وخلاصه هرکس به فراخور احوال خود چیزی گفت.ـ

برای کسانی که ازجیم کثیف وسخیف خود دربرابر دیگران سخن می گفتند، این اعترافات به گونه دردناکی غم انگیز و رنج آور بودند اما گریزی از برملا نمودن جیم خود نداشتند ولی بعد چون به لطف فرمانروا(پروردگار) بخشیده و به مقام و بزرگی می رسیدند، این درد و رنج- به پایان شیرینی ختم می شد.ـ

این جلسه باشکوه ولی تکان دهنده وعجیب تا پاسی از نیمه های شب ادامه یافت وسرانجام به خوبی و خوشی پایان یافت و فرمانروا با خرسندی از نتیجه جیم یابی به محل استراحت خود رفت ولی نمی توانست بخوابد و در ایوان قصر شروع به قدم زدن کرد. او به حقایق ارزشمندی درخصوص نزدیکان وخاصان وخدمتگزاران خود پی برده بود اما هیچکدام اعتراف نکرده بودند که با او دشمنی دارند. فرمانروا اطمینان داشت که دشمنانی دارد. اما این دشمنان کجا هستند و در پس چه لباسی پنهان شده اند؟ فرمانروا آرزو می کرد که یکبار دیگر جادوگر ریش قرمز را ببیند و با او مشورت کند. آنشب را به آسودگی خوابید و تا چند ماه بعد هم خیال فرمانروا راحت بود. تا اینکه شبی از شب ها باز فرمانروا دچار همان کابوس شد. هراسناک از خواب بیدار شد و باز برای قدم زدن به ایوان قصر رفت و باز « ریش قرمز» را در آنجا یافت. با علاقه به سوی او رفت و از او تشکرکرد و به اوگفت؛« رقیبان ونزدیکانش، همه جیم های خطرناک خود را به او گفته اند و برای مدتی خاطرش آسوده گشته بود اما باز امشب دچار کابوس شده است و نمی داند که چرا این کابوس ها را می بیند؟» جادوگر با صدای بلند خندید وگفت:« فرزندم! تو هنوز خود نمی دانی جیم چیست، چطور می گویی که از جیم نزدیکانت خبر داری؟» فرمانروا با شرمندگی گفت:« من فکر می کردم که تو آن را به من گفته ای ولی من آن را به خاطر نمی آوردم. حال بگو که منظورتو از جیم چه بود!» جادوگر گفت:« این جیم ها که نزدیکانت به تو گفتند، چیزی نبودند. جیمی که منظورمن است چیز دیگری است. من تو را راهنمایی می کنم، آن جیم به همراه ر است و درپستوهای درونی و بیرونی آنها پنهان است اما من به جای تو فرمانروایی نمی کنم. تو فرمانروا هستی و خود باید راه امنیت از دشمنانت را بیابی. به تو گفتم، جیم آن چیزی است که وقتی شروع شد، دیگر پایانی نخواهد داشت یعنی کسی جان سالم ازآن به در نخواهد برد و طاغی ویاغی و دشمن ورقیبی باقی نخواهد ماند.»ـ

دوباره جادوگر ریش قرمز ناپدید شد و فرمانروا(ساحر) حقه باز به فکر فرو رفت و چون شغال نقشه ای زیرکانه کشید. روز بعداو دوباره نزدیکان وکارگزارانش را احضارکرد واینبارموضوع بسیارمهمی را به عرض آنان رساند وگفت:« متأسفانه دشمن ازحمله بزرگ وغافلگیرانه ما با خبرگشته است وتمام راه ها را به روی ما بسته است. ناچاریم زمان جنگ وحمله بزرگ را به تأخیراندازیم ونقشه های خود را عوض کنیم اما دشمن در درون جمع ماست وکس یا کسان خیانتکاری درهمینجا هستند. تا این نابکاران رانیابم، رهسپار جنگ نخواهم شد. به من بگویید با وجود ناباکاران وخیانتکاران در میان خود، چگونه می توانیم بردشمن پیروز شویم! چگونه می توانیم کارعدالت گستری درجهان را به پیش ببریم.»ـ

بهتی عجیب حاضران را فرا گرفت، گوییکه فرمانروای کوچک پتک بزرگی برسرشان کوبیده باشد. همه ساکت و ناراحت در فکر شدند.ازمیان آنان سردارشجاع و وفاداری قدم پیش نهاد، سربه زیرانداخت و با شرمندگی گفت:« فرمانروای عادل، ما که جیم های پنهان ونادرست خود را به شما گفتیم، چگونه ممکن است که در میان ما نابکاری باقی مانده باشد.»ـ

فرمانروا برآشفت و فریاد زد:« شما باید شرم کنید. شما دروغگویان و حقه بازان و نادرستان جیم حقیقی خود را از من مخفی کرده اید و به خود زحمت ندادید که به خاطر حق وعدالت وراستی ، ناپاکی های خود را پیدا و برملا کنید. به شما اعتماد کردم و تمامی کارها را به شما سپردم اما هیچ کاری ازپیش نبردید. وامروز دشمن تمام راه ها را به روی ما بسته است. شب و روز من دراندیشه جنگ با دشمن و گسترش عدالت درجهان می گذرد و معلوم نیست که شب وروز شما درپی چه اندیشه هایی می گذرد؟ امروز را به خانه های خود بازگردید و خوب بیاندیشید و برسر عقل بیایید و دست ازآزار و دشمنی با من بردارید. یکبار دیگر شما را دربوته آزمایش می افکنم و به شما فرصت می دهم که جیم نابکار وکثیفی را که در پستوی های درونی و بیرونی خود پنهان کرده اید، پیدا کنید و آن را برملا کنید تا نجات یابید!»ـ

سرداران شجاع و کارگزاران وفادار فرمانروا دچار ترس و وحشت غریبی شدند. معنی حرف های فرمانروا را نمی فهمیدند. ر یعنی چه و جیم لعنتی چیست؟ آیا فرمانروای محبوب عقل خود را از دست نداده است؟ چرا باید پست و مقام خود را ترک گفته و به خانه های خود می رفتند وجیم لعنتی را پیدا می کردند. همه غمگین و ناراحت آن مکان را ترک کردند و سر به بیابان نهادند. در راه ازیکدیگرمی پرسیدند که منظور فرمانروا چیست؟ جیم و ر که در پستوی درونی و بیرونی است وبوی بد وناپسند می دهد، چیست؟ هیچکس عقلش نمی رسید. با خود فکر می کردند که چرا فرمانروا از ما چیزی می خواهد که عقلمان به آن نمی رسد و چرا نمی گوید جیم و ر یعنی چه؟ مشکل دراینجا بود که جیم یک چیزمشخص و معینی نبود. برخی ازآنان جیم را همان جان خود می دانستند اما چرا فرمانروا ازجان آنان بیمناک است؟ ناگهان یکی ازآنها فریاد زد که شاید منظور فرمانروا از چیز زشتی که درپستوی خانه داریم، رختخواب باشد که جایگاه استراحت ماست. ناگهان همه فریاد کشیدند:« جیم و ر همان است! درست است!»ـ

پس همه با شتاب به سوی خانه های خود دویدند و درب پستوهای درونی و بیرونی خانه و صندوقخانه ها را گشودند. همه نوع خرت و پرتی که ازآنها خبری نیز نداشتند، در آنجا پیدا می شد. صندوق های قدیمی واجدادی وعتیقه جات وکتب وعلایق وآثاری ازعهد کن درآنجا یافت می شدند(پنهان بودند). قفل صندوق ها را شکستند و هرآنچه درآن یافت می شد، با طیب خاطر در توبره کردند و با صندوق ها به نزد ساحرعدالت گستر آوردند. مجلس بزرگی برپا شد و همه گراگردا سالن حلقه زدند و با کنجکاوی به آنچه که درون صندوق ها بود، نگریستند. درون صندوقها پٌر از چیزهای قدیمی وکهنه وعتیقه وکتب و نوشته هایی متعلق به آبا و اجدادشان بود. برخی ازچیزها عتیقه و با ارزش و برخی دیگر به شدت بٌنجل و بی ارزش بودند. در حیاط قصر آتش بزرگی فراهم کردند و همه صندوقهای قدیمی و ارث ومیراث(آثار کهن) اجدادی و همچنین رختخواب های ناپاک و کهنه را درآتش افکندند وجشن بزرگی برپا کردند. بدینترتیب از ناپاکی های معنوی ومادی خود جدا شدند ونفس راحتی کشیدند. فرمانروا نیزبسیار خوشحال بود که کارگزاران و نزدیکانش چنین قدرشناس وبا وفا هستند. به خود امید داد که دیگر دشمنی ندارد و دیگرکابوسی نخواهد دید ودیگر جیمی وجود نخواهد داشت. شب با خیال آسوده به سرای خود رفت و خوابید و عجبا که در خواب آن پیرمرد کوچک اندام و چاق را دید که قاه قاه می خندید. فرمانروا(ساحر) هم شروع به خندیدن کرد وگفت:« من هم مانند تو بسیار خوشحالم و دیگر خیالم راحت است که دشمنی ندارم. امروز تمام صندوقها و هرآنچه در صندوقخانه وپستوهای درون و بیرون بود، همه را درآتش سوزاندیم. تمام شد و دیگر جیم پنهانی باقی نمانده است. رختخواب های پستوها را نیز سوزاندیم.»ـ

جادوگر ریش قرمز دوباره خندید و گفت:« توچقدرساده هستی! یک جیم مانده است وآن جانان آنان است. اگر فردا به صندوقخانه ها سر بزنی همه دوباره لحاف وتشک نو دوخته اند و با جانان خود برآن غنوده اند. باید این جیم را،ازآنها بگیری. وقتی جانان خود به تودهند، برای همیشه پریشان خاطروآشفته وبیمارخواهند گردید وخیال تو برای همیشه ازشر رقابت ودشمنی آنان راحت خواهد شد.» فرمانروا(ساحر) ازاین حیله کثیف برخود لرزید. به جادوگرگفت:«من ازعاقبت این کارعجیب می ترسم. به فرض که چنین کاری نیز کردم و آنان جانان خود به من دادند وصاحب حرمسرایی هم شدم اما بعد چه خواهد شد؟ به آنها وعده جنگ بزرگ وپیروزی بزرگ و فرمانروایی بزرگ وعدالت بزرگ داده ام. اینهمه چه خواهند شد؟»ـ

جادوگر، ریش قرمز خود را دردست گرفت وسر خود را تکان داد وگفت:« نترس!هیچ نترس! که عاقبت کار نیکوست وفرمانروایی بزرگ ازآن تو خواهد شد. قدم به قدم من تو را به جلو خواهم برد! عجله هم نکن. این بازی را تا به آخر ادامه بده. آنکس که به تو جیم خود را داد تا پای ف و ی هم خواهد آمد واین شروع را تا الی الابد پایانی نخواهد بود. دست خود را به من بده و بگو؛ تبارک الله ازاین فتنه ها که درسرماست!»ـ

فرمانروا با خوشحالی دست های خود را به جادوگر داد وباز با نگرانی پرسید:« زمان جنگ کی خواهد بود؟ پیروزی بردشمن چگونه میسر خواهد بود؟» جادوگر ریش قرمز گفت:« جنگ بزرگی درکارنخواهد بود تو را چنین قدرتی نیست که بردشمن پیروز شوی. زیرا جادوگران هندی وجنیان مغربی درخدمت دشمن هستند وسدهای بلندی ساخته اند. تو صبری زیبا درپیش بگیر و درانتظار باش! فرمانروایی بزرگی بدون جنگ به سوی تو خواهد آمد!»ـ

این را گفت و جادوگر ناپدید شد. فرمانروا ازهیجان فریاد بلندی زد و از خواب پرید و شتابان به ایوان خانه رفت ولی درآنجا کسی را ندید.ـ
روز بعد فرمانروا احساس عجیب وغریبی داشت. قدرت بی پایانی یافته بود وهراسی از هیچکس وهیچ چیز نداشت. بازداستان جیم یابی را تکرارنمود اما اینبار به شکلی دیگر. اینبار فرمانروا با آن جماعت ازبهشت موعود وازبرپایی عدالت سخن گفت. فرمانروا فرمود:« می خواهم با یاری شما از این سرزمین کوچک مان بهشت موعودی بسازم که چشم جهانیان را خیره کند وهرآنکس که خواهان بهشت وعدالت باشد، خود به سوی ما آید وبهشت گمشده خود را در نزد ما بیآبد. بدینگونه نام وآوازه بهشت عدالت ما به گوش جهان خواهد رسید.»ـ

حاضران برای اوکف زدند وفریادهای شادی کشیدند. فرمانروا فرمود:« اما بهشت جایی است که درآن گناه نیست وگناه همان کار زشت وجیمی است که آدم وحوا انجام دادند وازجنس پست بشر شدند واز بهشت رانده شدند. پس تا زمانیکه من وشما نیز دست ازگناه کردن برنداریم وازاین جیم خود نگذریم، بهشت وعدالتی حاکم نخواهد شد.آیا شما حاضر وآماده هستید که ازگناه بپرهیزید وازجانان خود بگذرید تا بهشت موعود را درهمین سرزمین خود برپاکنیم؟»ـ
آنان چنان سکوت کردند که گویی مرده باشند وجان به جان آفرین تسلیم کرده باشند اما بعد یک به یک قدم به پیش نهادند وگفتند که برای ساختن بهشت موعود واجرای عدالت مشتاق هستند وازجانان خود نیز می گذرند وتا به ابد نیز گناه نخواهند کرد(توبه نصوح) تا بهشتی عادلانه دراین مکان ساخته شود.ـ
اما داستان جیم یابی وپاک شدن از گناهان خویش پایانی نداشت واندک اندک معنای پستوی درونی و بیرونی برآن جماعت آشکار می شد. بعد، ازجیم بزرگ وناپاک نوبت ترک کردن وگذشتن از ب کوچک یعنی بچه وبقچه بود و بعد پ- یعنی پدرومادروخواهرو برادر بود. خ- خانه وکاشانه و زندگی بود. ح- حرف شنوی، وف- فرمانبرداری ونفی فردیت، و ت- تسلیم بودن وتواضع داشتن، ن، نافرمانی نکردن و خودخواه نبودن، وش- شکوه نکردن، وس- سؤال نکردن (سمعاٌ وطاعت) بود. چ- چشم بستن وگوش بازکردن، ک-کارکردن وتلاش بی پایان بود. ع-عشق به فرمانروا، و ن- نفرت ازغیرخودی بود. ر- راز داری و رستگاری وهمینطورتا الی ابد پاک شدن از هرآن گناه کوچک یا بزرگی(ازالف تا جیم و ف و ی) بود که بهشت را آلوده کند. ازآنجاییکه این گناهان با ذات آدمی سرشته شده اند، جنگ بزرگی باگناهان خویش و جهنمی سوزان وبی پایانی برپاشد تا بهشت کوچک عدالتی پا گیرد. و داستان جیم یابی نیز وقتی شروع شد دیگرپایانی تا.... الی الابد نیافت.ـ

فرمانروای خوشبخت وپیروز دیگرهیچگاه کابوسی ندید و دولتش امن وامان ازشرهررقیب وطاغی ویاغی شد. درآن بهشت بدون گناه، الفبای نوینی شکل گرفته بود که درآن آزادی وآبادی،اعتماد وعشق وامید، محبت ودوستی، نیکی وعدالت، مادروپدر وهمسر وفرزند وخانه وکاشانه ووطن، زندگی وشادی وخوشبختی وسعادت، وخلاصه بود ونبود وحیات وممات، همان فرمانروای عدالت گستربود که کسی ازاسرار او خبر نداشت.ـ

عجبا که هیچکس ازاقصا نقاط عالم به طلب این بهشت عدالت روی نیآورد وعجب ترآنکه آن فرمانروا نیز خود دل درگرو این بهشت نداشت ودرانتظار بود وچشم به جانب افقی دور دوخته بود
نوشته شده درسال 2006 وتصحیحات وانتشاردرسال 2011
درجواب به سؤالاتی درباره چرایی وچگونگی کارها به ویژه قصه هایم، ازملک الشعرای بهار مددی می گیرم. قصه های من رویارویی و قرار گرفتن دربرابرسنگ های قدرت و مکانیزم های نادرست و پیچیده آنان است که این مکانیزم ها، رنج هایی ناعادلانه و بیرحمانه وپوچ را بر روح و روان انسان می نهند. به امید آنکه سرانجام پایان یابند.ـ
***

چشمه و سنگ

جدا شد يكي چشمه از كوهسار\ به ره گشت ناگه به سنگي دچار \به نرمي چنين گفت با سنگ سخت \كرم كرده راهي ده اي نيكبخت \گران سنگ تيره دل سخت سر \زدش سيلي و گفت : دور اي پسر ! \نجنبيدم از سيل زورآزماي \كه اي تو كه پيش تو جنبم ز جاي ! \نشد چشمه از پاسخ سنگ ، سرد \به كندن در استاد و ابرام كرد \بسي كند و كاويد و كوشش نمود \ز آن سنگ خارا رهي بر گشود \ز كوشش به هر چيز خواهي رسيد \به هر چيز خواهي كماهي رسيد \برو كارگر باش و اميدوار \كه از ياس جز مرگ نايد به بار \گرت پايداري است در كارها \شود سهل پيش تو دشوارها!ـ

Nessun commento: