lunedì, 12 novembre 2012

برج فتنه 2


نوشته: ملیحه رهبری

قصه: برج فتنه وجادوی خفته      (2)

سفرهای نخودی و پهلوان

قسمت دوم

نخودی پهلوان را علاقمند به دانستن راز و گشودن  آن طلسم یافت، پس به او گفت:« رازگشودن این طلسم درآن خنجر است. کسی که با محبت خویش سنگ را نرم می نماید وخنجر را از درون سنگ بیرون می کشد، باید به فکر نجات مردم وگشودن طلسم این سرزمین باشد وعشق و محبتی را که شرط نجات مردم وگشودن طلسم یک سرزمین است، نباید علتی برای سعادت خویش نماید و دستِ طلب در دست" آن فتنه گر" نهد. شاهزادگان و بزرگانی که می خواستند این طلسم را بگشایند، همه می گفتند که فهمیدیم!! اما وقتی چشمانشان به جمال زیبای خفته می افتاد، کمال وفهم خود از دست می دادند و دل درگرو عشقش می سپردند. اندکی بعد  به طلسم قدرت گرفتار و درچند گام بعد هم نابود می شدند.» پهلوان که با صبر وحوصله به قصه نخودی گوش می داد، دیگر طاقت نیآورد وسخن او را قطع کرد و با جدیت از او پرسید:« بگو! چه کاری باید انجام گیرد؟ "طلسم" چگونه شکسته می شود؟» نخودی که هیچ تردیدی به داستان خود وآنچه که از باد شنیده بود، نداشت، به پهلوان گفت:« صبرکن تا بگویم! کسی که می خواهد طلسم را بگشاید، باید هشیار باشد ودست وصلت در دستِ "جادوی خفته" ننهد. پس از آنکه صدای طبل ها و فریادهایِ "زنده باد" را شنید، دوباره همان خنجرجادویی را درسینه "جادوی خفته" بنشاند و نباید در این کار تردید کند زیرا آن زن زیبا کسی جز فرمانروای پیشین نیست که طلسم شده است و هرگاه که بیدار و زنده شود و به خود آید دوباره به اصل خویش باز می گردد. وقتیکه تو خنجر را دوباره در سینهِ "جادوی خفته" بنشانی در همان دَم هیولایی خواهد شد و به سویت حمله خواهد کرد اما دیگر قدرتی ندارد و با ضربه شمشیرت برخاک خواهد افتاد وغبارخواهد شد و کارش پایان می یابد وطلسم سرزمین نیز شکسته خواهد شد. درگذشته های دور دلیران وشاهزادگان وحتی آزادگان بسیاری بخت خود را آزمودند تا آن" جادوی خفته" را با محبت خویش بیدار کرده و طلسم را بشکنند و آن سرزمین را دوباره زنده و سرشار از زندگی وسعادت کنند و خود نیز به فرمانروایی کشوری بزرگ و با عظمت برسند اما چون خواستند که با آن "فتنه گرزیبا" "وصلت کنند وفرمانروا گردند و"همه کس وهمه چیز" را از آنِ خود کنند، درچند گام بعد آن "فتنه گر زیبا" به اصل خویش بازگشت و همان فرمانروی خونریز شد وخنجر خود را درمیان کتفشان نشاند واز پای درآمدند. ازاینروست که دیگرکسی به فکر نجات این قبرستان نیست وتجربه گذشتگانی را که جان خود را در راه این آزمون از دست دادند، کافی می دانند واز" فتنه قدرت" گریزانند. ما هم می توانیم افسانه این سرزمین را فراموش کنیم و چون دیگر سیاحان و ماجراجویان از آن بگذریم و یا حتی مثل زیارت کنندگان برتقدیر وسرنوشت آن اشک بریزیم و بعد به راه خود برویم. به هرحال هزار سال گذشته است.»
پهلوان نفس حبس شده اش را از سینه بیرون داد. تأملی نمود و بعد ازنخودی پرسید:« کجاست سرزمین سلامت که ما به آن نرسیدیم و کجاست راه سلامت که ما در سفرهای خود از آن نگذشتیم!؟» نخودی از این کنایهِ پهلوان خوشش آمد و با خوشحالی به او گفت:« می دانستم که قبول می کنی!» پهلوان سرش را تکان داد و گفت:« نمی توانم این مردم را به حال خود رها کنم و به راه سلامت بروم اما ترسم نیز ازآن "فتنه گر زیبا" است که چون بیدار شود وچشم درچشمم بدوزد، اسیر نگاهش گردم و جادو شوم و چون دست در دستم نهد، دست از طلبش برداشتن، نتوام. زیرا که من هیچ پیامبری نیستم و تنها یک پهلوانم که می توانم به آسانی بلغزم و به راه خطا بروم.» نخودی به سادگی گفت:« نترس! من همراه تو خواهم بود و تو را به موقع آگاه خواهم کرد.» پهلوان که به دوستِ کوچک اما دانای خود اطمینان داشت، گفت:« امید است که این طلسمِ شقاوت بر من کارگر نشود.»
نخودی کله کوچک خود را تکان داد وگفت:« من هم کسی نیستم و شاید نتوانم تورا از وصلِ آن زن زیبا باز دارم زیرا که "عشق" نیروی مهیبی است و" جادوی خفته" هم فتنه گری است که هیچ پهلوانی بر او ظفر نیافته است اما باداباد... بگذار که قدم در راه نهیم و "خود" را با "فتنهِ دیگری " محک بزنیم.»
پهلوان نگاه پٌرمحبتی به نخودی کرد و به خنده گفت:« نترس! طوری نخواهد شد. فراموش نکن که ما هر دو؛ اگرچه یکی پهلوان وآن دیگری نخودی است اما مثل دو انسانِ "آزاده "هستیم و امید است که دامِ آن "جادوگرٍ خفته" و شورو فتورطبل هایِ بیداری و فرمانروایی، طلسم کارسازی برما نباشد وبا هم از این خان بلا به سلامت بگذریم.»
نخودی سرخود را رندانه تکان داد وگفت:« باید ببینیم! هیچکس قادر به گذشتن ازهمه دام ها وخان هایی که برسر راهش افکنده می شوند، نیست وهرکسی درتله خواسته وخواهش ها و در دامِ ضعف های خود روزی گرفتار می شود و به پایان راه خود می رسد. ای دوست؛ پهلوانها هم برای همیشه پهلوان باقی نمی مانند. اما امید است که ما دراین سفر طلسم نگردیم. من دعا خواهم کرد و به خدای خود خواهم گفت؛ خدایا تو را صدا می کنم، مرا بشنو و یاری کن زیرا که کوچکم و به تو نیازمندم!»
پهلوان هم با زیرکی نخودی ناقلا را پاسخ داد وگفت:« اگر پهلوانی بتواند قدرشناس نخودی های دور وبر خود باشد که راه ها را بر او باز می کنند واز چاه ها برحذرش می دارند، نجات خواهد یافت و راه خود را ادامه خواهد داد. پس زنده باشی نخودی! اما من هم دعا می کنم و می گویم؛ خدایا وقتی مرا صدا می کنی، تو را می شنوم و تو را یاری خواهم کرد زیرا که توانایی یاری نمودن مردم را به من بخشیده ای! پس تو نیز با من باش!»
بدینترتیب دو دوست دوباره رشته دوستی و اتحاد بین خود را محکم کردند و عزم خطر کرده و به سویِ "برج فتنه" به راه افتادند. دور تا دور برج پوشیده از خارهای سخت و گزنه های بلند بود. پهلوان با راهنمایی نخودی و با شمشیر خود راهی از میانِ خارهای سخت و انبوه باز کرد و راهِ ورود به برج را یافت و به سختی درب سنگین آن را گشود و قدم به درونِ "برج فتنه" نهاد. در درون برج نیز مانند بیرون سرنوشت مردم یکسان بود. پهلوان و نخودی هرچه بیشتر نگاه می کردند، بیشترناراحت می شدند. سرزمینی گرفتار طلسمی سخت وسنگدلانه شده بود. کودک شیرخوار به زیرپستان مادربه مجسمه ای سنگی بدل شده بود، آهنگری با چکش و سندانش، پیرمردی با کوله بار برپشتش ومرغی با جوجه هایش و.... مرگ درهمه جا سایه خود بر سرِ همه کس و همه چیز گسترده بود. چه کسی می توانست آنان را دوباره زنده کند؟ پهلوان تردیدی نداشت که این مردم را دوست دارد وهرگز دلش نمی خواهد که این مردم وسرزمینی که روزگاری خرم وآباد بوده است، به حالت قبرستانی ابدی باقی بمانند. پس ترس و تردیدها را از دل خود زدود وبا گام های محکم از پله های "برج فتنه" بالا رفت. در راه از میان استخوان های پوسیده شاهزادگان وسرداران شجاعی می گذشت که پیش از او قدم به این برج نهاده بودند. نخودی با  دیدن اسکلت ها از ترس فریاد زد اما پهلوان هراسی نداشت. درآخرین پله برج پهلوان شمشیرخود راازنیام بیرون کشید و ایستاد. نفسی تازه کرد وآخرین گام را برداشت وقدم به سرایی نیمه تاریک نهاد که در زیر طاق برج بود. اتاق کوچکی دید که پنجره کوچکی داشت واندک روشنایی از آن به درون می تابید. در میانه اتاق سنگی قرار داشت. بر روی آن سنگ زنی به غایت زیبا تراشیده از مرمری سفید خفته بود. تاجی برسر داشت وشنلی زرین تنش را پوشانده بود. اما خنجری در میان دو سینه اش نشسته بود. پهلوان از دیدن" جادوی خفته" تکان سختی خورد. چنان زیبا بود که شگفت آور می نمود. به زیبایی او شاید که کسی در جهان نبود. پهلوان به خنجری نگریست که بی رحمانه در سینه او نشسته بود و بس ناگوار می نمود و دیدنش دل را می آزرد. پهلوان بی اختیاردست به سوی آن خنجر برد تا آن را بیرون کشد اما خنجر تکان نمی خورد. تنها محبت می توانست "جادوی خفته" را از زخم خنجر وازطلسم سنگدلی آزاد کند. او را که خود مظهریک سرزمین بود وزندگی وحیات او گره خورده به زندگی وحیات یک ملت بود. بیدار کردن او نخستین گام بود اگر چه کاری بس خطرناک نیز بود. طلسمی سخت و سنگی و پر خطر ولی زیبا دربرابر پهلوان قرار گرفته بود.
 عجبا که گشودن این طلسم برپهلوان سخت تر از جنگ با اژدها آمد! گوییکه کارِ پهلوانان نبود! پهلوان درنگی نمود اما زود برهراس و تردیدهای خود غلبه کرد و پیش رفت و خم گشت و لبان خود را بر لبانِ " جادوی خفته" نهاد. لبانش چون سنگ سخت و چون مٌرده ای سرد بودند. پهلوان با گرمای وجود خویش آن سنگ را محبت نمود. سنگ سرد به آهستگی گرم می شد و نرم می گشت و جان می گرفت. دست پهلوان به روی خنجر سخت بود تا لحظه ای که تکانی درسنگ حس کرد و به سرعت خنجر را از درون سینه  بیرون کشید.  سینه آزاد شد و قلب در سینهِ سنگ تپید و پیکر سنگی دگرگون گشته و زنی زیبا از آن سنگ پدیدار شد. زن نفسی کوتاه کشید و زنده شد. پهلوان احساس پیروزی و شادمانی نمود زیرا که سنگی از محبتِ او زنده گشته بود اما بعد هراس تلخی بر جان او احاطه یافت. آیا قادربه محبتی راستین گشته بود یا آزمون را باخته بود؟ آیا " جادوی خفته" را بدون چشم داشتی، محبت نموده بود یا آن زن زیبا را برای خویش خواسته بود؟ شکی نداشت که در دل خود آرزوی زنده گشتن آن سرزمین و مردم را داشت اما همزمان نیز گرمای وجود خویش را به آن زن زیبا بخشیده  و با محبت خویش او جان بخشیده و زنده کرده بود و اینک جدا شدن از او برایش آسان نبود. پهلوان با خود اندیشید: « حتی اگر سنگی از تو جان گیرد و زنده شود، چون جان تو خواهد شد و دل کندن از او آسان نخواهد بود! و اینک چه خواهد شد؟...» نخودی به او مجال فکر کردن و تردید نمودن نداد وگفت:« نگاه کن! اگر افسانه راست باشد، باید " جادوی خفته" چشم بگشاید.»
 و شگفتا که آن زن زیبا که خود مظهر زندگی و بیداری آن سرزمین بود، به راستی چشم از خوابی گران گشود و به صورت نجات بخشِ خود لبخندی زد. خنده زیبای او مثل طلوع  خورشید بود که نه تنها بر آن اتاق کوچک  بلکه  بر دل و جان پهلوان نیز چنان تابید که هراس خویش از"جادوی خفته" را از یاد برد و با شوق در او نگریست. عجبا از زیباییش که مظهری کامل بود. پهلوان بی آنکه پیامبری باشد اما سنگی مٌرده را زنده کرده  بود." جادوی خفته" بیدار و به زندگی بازگشته بود و با بازگشت او، طلسم آن سرزمین نیزمی شکست وآینده ای نو برگذشته ای مٌرده چیره می گشت. در همین هنگام صداهایی نیز به گوش پهلوان رسید. صدای طبل و شیپور و فریادهای " زنده باد" از همه سو برخاسته بود. پهلوان نمی فهمید که این صداها از کجا می آیند؟ اما فریادهای شادمانی چنان رسا  و نزدیک بودند که گویی از میان دیوارها و حتی هوا به گوشش می رسیدند.
" جادوی خفته" دست خویش دراز نمود و با صدایی که به زیبایی موسیقی بود از پهلوان خواست تا او را برای برخاستن یاری کند. نخودی با آنکه خود غرق تماشای او گشته بود اما با فریادی بلند در گوش پهلوان او را به خود آورد:« او را یاری نکن تا برخیزد! خنجر را از کف مده! کاری بکن! طلسم قدرت را بشکن!». پهلوان گوییکه از خواب  بیدار شده باشد، ناگهان به خود آمد اما کاری نکرد. نخودی باز در گوش او فریاد  زد:« زود باش! در اندیشه مباش! خنجر را دوباره در سینه " جادوی خفته" فرود آور!» پهلوان خنجر را در مشت خویش فشرد اما قادر نبود آسیب وگزندی به آن زنِ بی همتا و زیبا برساند. " جادوی خفته" مثل خورشید می درخشید و مثل ماه می تابید و مثل گلی می شکفت وعطر وجودش آن اتاق کوچک را پٌر ازهوای محبت کرده بود. محبتِ او دل وجان پهلوان را چنان پٌر ولبریز از تمنا کرده بود که پهلوان بی حرکت درجای خود ماند. سزا نبود که آن خورشید از درخشیدن وآن ماه از تابیدن و آن گل از عطرافشانی باز داشته شود و یا نابود گردد، آنهم به دستِ "پهلوانی که دل وجانش در گروِ محبت او بود. اما  نخودی همچنان در گوش پهلوان فریاد می زد:«  چشم ازنگاهش بردار! جادو مشو! فریب مخور! خورشید نیست که تابیده است، ماه نیست که می تابد وگل نیست که عطرافشانی می کند، طلسم سرزمین است که باید آن را بشکنی! دست از طلبش بردار! به خود آی، پیش از آنکه دیرشود!». پهلوان با فریادهای نخودی لحظه ای به خود آمد و خنجر را بالا آورد ولی به سوی سینه خود بٌرد. گوییکه می خواست سینه خود را بشکافد. نخودی به شدت ترسید و باز درگوش پهلوان هرچه بلندتر فریاد زد و به ناگاه شروع به گریستن کرد. در این هنگام "جادوی خفته" نیزاز بستر خویش برخاست و شنلش را بردوش کشید و خرامان گامی به سوی پهلوان برداشت و با همان لبخند جادویی خویش در برابر او ایستاد. به نظرمی رسید که پهلوان چنان جادو شده باشد که بخواهد سینه خود را بشکافد اما در یک لحظه و ناگهان دست او چرخید و  خنجر جادویی را در سینه" جادوی خفته" فرود آورد. خنجر سینه آن فتنه گرِزیبا را شکافت و فریادش در زیر طاق برج چون غرش رعد طنین انداخت. آن جادوی هزارساله و آن "طلسم دلفریب" ناگهان به شکل هیولایی هولناک درآمد و حمله کرد و چنگ  به سوی پهلوان افکند اما مجالی نیافت وشمشیرتیز پهلوان چنان برآن هیولا فرود آمد که مجالی نیافت و چون آواری پوسیده فرو ریخت و غباری سیاه وغلیظ آن اتاق کوچک را پٌر کرد. پهلوان از هیولا نمی ترسید اما نشاندن خنجر در سینهِ زنی که به زیبایی خورشید و ماه بود و دلش را ربوده بود ، چنان براوسخت بود که بی اختیار زنوانش می لرزیدند و شانه های پهن و استوارش، چون شاخه های سنگین درختان خم گشته بودند. نخودی درحال خنده و گریه در گوش پهلوان فریاد زد:« تمام شد!  طلسمِ شکست. مبارک باد این نوروز! »
فریادهای" زنده باد، زنده باد" وصدای طبل ها و شیپورها بلند بودند و خبر از جشن وشادی و پیروزی ای بزرگ می دادند. پهلوان هیچ توجهی به آن هیاهوها نشان نداد. نخودی از حال زار پهلوان اندوهگین شده بود اما با صدای بلند همچنان حرف می زد و پهلوان را برای شجاعت و رشادتش می ستود . پهلوان از او خواست که ساکت باشد. سر پهلوان از دود وغبارِ آن جادویِ سیاه چنان سنگین گشته بود که نمی توانست به درستی نفس بکشد و به دنبال خروج از آن برج لعنتی بود. پس به شتاب پله های برج را پایین آمد. در بیرون برج وجود هوایی تازه را حس کرد که چون حرکت نسیمی حیات بخش به جنبش درآمده بود و در همه جا می وزید. پهلوان لبخندی برلب آورد. به نظر می رسید که دریک لحظه و درهمه جا، همه  کس و همه چیز به سوی زندگی بازگشته باشند. انگاری که هیچکس ازآن مرگ هزار ساله خبر نداشت وچرخه زندگی دوباره درکار بود و مثل گذشته به راه خود ادامه می داد. پهلوان بی آنکه توقفی کند و بازگشت زندگی در گوشه وکنار آن برج را نگاه کند و ازتماشای آن جشن و سرور لذت ببرد ، به سوی دروازه های خروجی "برج فتنه"  شتافت و از آن برج قدیمی و بدنام گریخت.
در بیرون برج نیز به جای آن قبرستانٍ کهنه، آثار زندگی  پدیدار گشته بود واز آن دوران سنگی، اثری دیده نمی شد. پهلوان سوار براسبش شد و به تاخت خود را به رودآبی رساند. غبارهای فرو ریختن از آن جادوی کهنه( هیولا) سر تا پایش را سیاه کرده و راه نفسش را بسته بودند. پهلوان خود را درآب افکند و سیاهی جادو را از تن وجامه خود زدود و نفسی تازه کرد. بعد آتشی افروخت و درکنار آتش نشست. سرش سنگین وجانش ناآرام و تنش تبدار بودند. با خود می اندیشید:« چگونه می تواند قدرت چنان فریبنده باشد؟ چون خورشید و ماه بدرخشد و زیباتر از تمامی گل ها باشد وعطرش هوش ازعقل برباید و جلال وجمالش تو را شیفته نماید و درپس آنهمه زیبایی، هیولایی خونریز و بی رحم نهفته باشد؟ واگرآن جادوگر و فتنه گر را نشناسی....» پهلوان پریشان خاطر و آشفته حال بود. پس دست درجیب جلیقه خود کرد و به دنبال نخودی گشت. در ته جیب خود او را یافت، نخودی را بیرون آورد. نخودی خیلی سرحال بود وچون پهلوان را آشفته حال دید به او گفت. ای پهلوان ازکشتنِ آن زن زیبا غمی به دل راه مده وحسرتی بر مرگِ " جادوی خفته" مخور، اگرچه آن سنگ را تو زنده  کرده بودی. تو که خواهان "قدرت وجاودانگی" نبودی. آن طلسم را شکستی و فرمانروایی مطلق بازگشت ناپذیر شد وتمام شد! افسانهِ"جادوی خفته" ختم شد. حالا همه آزاد هستیم. من وتو و مردم...» پهلوان نفس راحتی کشید واز کنارآتش برخاست. نخودی پرسید:« کجا؟» پهلوان گفت:« برویم وسرزمینی آزاد شده از طلسمِ قدرتِ را تماشا کنیم. رستاخیزی برپا شده است.» نخودی گفت:« برویم و ببینم. تماشا دارد!»
پایان!
با امید به پایان یافتن دیکتاتوری آخوندی و درهم شکستن طلسمِ ولی فقیه در مهین مان و بازگشت ناپذیری هر نوع حاکمیت و قدرت مطلق دیگری که بتواند به دیکتاتوری بیانجامد!! با احترام به روان پاک ستار بهشتی، آزاده ای که دراعتراض به دیکتاتوری،  درحکومت مطلق ولی فقیه دستگیر و شکنجه  و به دست هیولای خونریز کشته شد!
ماه نوامبر. سال 2012 برابر با آبانماه. سال 1391 خورشیدی



giovedì, 1 novembre 2012

برج فتنه 1


نوشته: ملیحه رهبری

قصه: برج فتنه وجادوی خفته

از سفرهای نخودی و پهلوان

درکشور بزرگ و پهناوری به وسعت ایران وبا جمعیتی حدود هفتاد میلیون نفر، چرا باید باور کرد که فقط یکنفر(امام یا ولی فقیه یا یک شخصیت سیاسی قدرتمند، نماینده ای آسمان یا زمینی) می تواند مسؤل و دلسوز مردم و منافع کشور باشد و بقیه همه "گیج" باشند! واگر گیج وپرت نباشند وهشیار باشند، نهایت هشیاری آنان سرنهادن به پای همان یکنفر و سرسپردگی به او باشد واگر مطیع آن تنها موجودِ برحق نباشند، همه خیانتکار خواهند بود! وخودِ آن یکنفر به قضاوت بعدی تاریخ یا یک دیکتاتورغیرمذهبی وخونریز(بی دین) یا یک دیکتاتور دیوانه مذهبی(دین دار) وباز هم خونریز و اهل قربانی کردن انسان ها در پای عقیده وقدرت خویش (حکومتش) باشد!...
این قصه عبور پهلوان و نخودی ازسرزمینی است که درآنجا همه کس و همه چیز به گونه غم انگیزی طلسم شده بودند. چندانکه آن سرزمین چون قبرستانی از مردگان و مجسمه ها می نمود که هزارسال پیش به خواب رفته باشند. دهقانان ورمه هایشان درمزارع و درحال کار کردن چون مجسمه ای برجای خویش مانده بودند. کودکان و زنان و مردان، پیر یا جوان و حتی طیور و دام ها و خلاصه هرجنبنده ای به سنگ تبدیل شده بود. آب های جاری از رفتن ایستاده بودند وباد از فرازمزارع نمی گذشت. هوا چنان گرم وخفه کننده بود که کسی یا حتی جانوری درآنجا دیده نمی شد،تنها کلاغ ها بودند که چون نگهبانان برسر مجسمه ها نشسته بودند و صدای غارغارشان گوش فلک را کر می کرد. افسانه آن سرزمین طلسم شده، درطی قرون شاهزادگان وسرداران دلیری را به شوق دوباره زنده کردنش به سوی خود کشانده بود اما چون موفق به گشودن طلسم نگشته بودند، جان خود را نیز باخته بودند و با گذشت زمان دیگر کسی رغبتی نسبت به سرنوشت آنان نشان نمی داد وآن شوق روزگاران کهن به یأس وفراموشی بدل گشته بود. تنها سودجویان بودند که این ماجرا را به شکلی زنده نگه داشته بودند و سیاحانی که برای سیاحت و ماجراجویانی که برای سوداگری به آنجا می آمدند. کاروان هایی نیز بودند که مردم را برای عبرت گرفتن و توبه نمودن به تماشای سرنوشت آن قوم می آوردند. اما کسی وارد آن مکان نمی شد زیرا طلسم شده بود. بازارتاجران از همه پٌر رونق تر بود که از سیاحت و زیارت هر دو سود می بردند.
 پهلوان هم از دیدن آن سرزمین به خواب رفته وطلسم گشته شگفت زده شده بود و با آنکه علت مرگ آن قوم را نمی دانست اما تماشای آن مکان چنان آزرده خاطرش نموده بود که دردلش آرزوی یافتن راه نجاتی برای آنان نمود و از نخودی پرسید که داستان چیست؟
نخودی جواب پهلوان را چنین داد وگفت:«هزارسال است که این سرزمین طلسم شده است. برخی آن را یک" تقدیر طلسم شده" خوانده اند و می گویند که جادوگری این سرزمین را طلسم کرده است واین طلسم نیز تا به امروز باقی مانده است اما می تواند یک روزی گشوده شود. به همین دلیل است که سیل سیاحان وماجراجویان از گذشته تا امروز همچنان به این سو روان بوده است تا بخت خود را بیآزمایند.»
 پهلوان با ناباوری سرخود را تکان داد وگفت:« باورکردنش سخت است! شاید طلسمی درکار نباشد واین مجسمه ها را یک ملت بزرگی هزار سال پیش دراینجا ساخته اند و بعد هم دورانشان به سرآمده و از اینجا رفته اند.»
اما نخودی بی اعتنا به ناباوری پهلوان داستان را ادامه داد وگفت:«هزارسال پیش دراینجا پادشاه دلیر وقدرتمندی فرمانروایی می کرد که اقوام وملل بسیاری را به زیرسلطه خویش درآورده وبه اطاعت خویش واداشته بود. اما بهای کشورگشایی اوبردوش مردم چون باری گران گشته بود، چندانکه ازهرخانواده هفت مرد؛ پیر یا جوان باید خدمتش کرده و روانه میدان جنگ  می شدند وهیچیک نیز زنده باز نمی گشتند. او خود نیز صاحب هفت فرزند پسر وجانشینان لایقی بود که می توانستند پس ازمرگ او فرمانروا شوند و آن سرزمین باعظمت را اداره کنند اما پادشاه چنان شیفته قدرت خویش بود که دلش نمی خواست هیچ جانشینی داشته باشد و دلش نمی خواست که بمیرد وقدرت خود را به هیچکس حتی به فرزندانش تفویض کند. از اینرو ابتدا درصدد نابود کردن فرزندان وجانشینان خود برآمد و با سنگدلی تمام هریک از هفت شاهزاده را به همراه سرداران و سپاهیانی اندک به سرزمین های دورو درپی جنگ های خطرناکی با اقوام وحشی فرستاد که هیچیک ازآنان زنده از آن جنگ ها باز نگشتند. بعد ازنابود کردن فرزندان و نزدیکان وسرداران خود، پادشاهِ قدرتمند و بی همتا از"جادوگر بزرگ سرزمین" خواست تا جادویی کند که فرمانرایی او ابدی وجاودان گردد واو خدایِ بی مرگِ قلمرو خویش گردد. او درحالی خود را خدا می دانست و دوست داشت جاودان باشد که به هیچکس جز به خودش عنایت ومحبت نداشت. اوخود را خداوندی فاتح و[ بقیه] را غلامان و کنیزان فرمانبرخویش می پنداشت ومی خواست که تا به ابد نیز فاتحانه و جابرانه بر"همه کس وهمه چیز" مسلط وحاکم باشد. "جادوگر بزرگِ سرزمین" ازسنگدلی پادشاه وحیله او برای نابود کردن فرزندانش وسرداران دلیرِ سرزمین آگاه ولی از این امر ناراضی بود و دلش می خواست که  پادشاه را تنبیه سختی کند. وقتیکه پادشاه از او خواست تا او را جادو و جاودان کند، جادوگر هم حیله مکارانه ای به کار بست و او و بساط فرمانروایی اش، همه را سنگ نمود تا پادشاه ظالم به این شکل جاودان شود و همچنین سرنوشت و تقدیراو نیز درس عبرتی باشد برای حاکمانی که به دنبال جادوی قدرت وجاوانگی هستند. ولی افسوس از سرزمین خرم و کشورزیبایی که به دست ستم وجادو چون قبرستان مٌردگان گشته است.»
پهلوان با آنکه به تقدیر وسرنوشت وجادو وافسون وجاودانگی... هیچ باوری نداشت، اما از شنیدن حکایت پادشاه ظالم و دیوانه ومردم بیگناهی که سنگ شده بودند، تکان سختی خورده بود و به نخودی گفت:« افسانه یا حقیقت باشد، فرقی نمی کند، بازهم داستان یک هیولای دیگرست و افسوس به خاطر مردم....! اما چطور می تواند این طلسم سنگی شکسته شود و چگونه می تواند این سرزمین به همراه مردمش دوباره زنده شود؟»
نخودی گفت:« چرا این طلسم را بشکنیم تا پادشاه دیوانه ای دوباره زنده شود؟ همان به که پادشاه سنگدل تا جاودان مجسمه سنگی باقی بماند.»
 پهلوان گفت:« نه به خاطر پادشاه بلکه به خاطر مردمی که بیگناه چنین خاموش و سنگ شده اند وحق دارند که زنده باشند وکار و زندگی کنند وشادمان باشند و به خاطر این سرزمین خرم و خاک حاصلخیز آن که دوباره زنده شود و به دست دهقانانش بارور گردد. پادشاه هم بعد از هزار سال باید از خواب بیدار شود وبه توهمات خویش آگاه گردد واموراین سرزمین به دست کس یا کسانی سالم وخردمند که دیوانه قدرت وشیفه بزرگی خویش نباشند، سپرده شود.»
 نخودی کله کوچک خود را خاراند و گفت:« اما گشودن طلسم هم آسان نیست. یکبار که من از باد آن را پرسیدم، باد به "رمز و راز" گفت که "کلید محبت" دربرابر"قفل قدرت" قرار می گیرد و راه شکستن این طلسم نیز محبتی خردمندانه است. وقتی از باد پرسیدم که معنای این "راز" چیست؟ باد جوابی به من نداد. فکر کردم که باد هم "آن راز" را نمی داند  اما بعدها یکروز که باد مست از بوی بهار وسرخوش از کار گرده افشانی گل ها بود، سؤال مرا به خاطرآورد و با خوش خلقی وخوشرویی جواب مرا داد وآن "راز" را برمن گشود وگفت:« جادوگرکه ازدست پادشاه ظالم و ستمگرآزرده خاطر بود، راه گشوده شدن این طلسم را به دست کسی نهاد که مردم را دوست بدارد وخردمند باشد وشیفته قدرت و خواهان بزرگی خویش نباشد.» 
پهلوان ساکت اما با دقت به نخودی گوش سپرده بود. نخودی هم تأملی نمود و به پهلوان نگریست که منتظر بود تا از آن راز ببیشتر بشنود. نخودی اما گفت:« باران هم وقتی براین قبرستان می بارید، برحال آنان گریه می کرد و می گفت؛ "محبت مٌرده ها را زنده می کند؛ خاک یا انسان! فرقی ندارد" آیا کسی نیست که این مردم را از دل وجان خویش محبت نماید وآنان را زنده کند؟!»
 پهلوان درفکر فرو رفته وهمچنان ساکت بود. با آنکه باور نداشت که باد یا باران سخن بگویند اما نخودی یک گیاه بود وشاید گیاهان زبان باد و باران را می شناسند و نخودی هم "چیزهایی" از باد و باران شنیده باشد. نخودی که سکوتِ ناباورانه او را دید، ناگهان وگوییکه چیزی مهمی به خاطرش رسیده باشد، گفت:« پهلوان، آیا نشنیده ای که زمانی پیامبری برای بشریت آمده بود که مٌرده ها را زنده میکرد و بیماران و دلشکستگان را شفا می داد وآنهم به دلیل محبت کاملی بود که او به مردم داشت.»
پهلوان گفت:« شنیده ام! اما او را کشتند و محبت او هم افسانه ای شد.»
نخودی گفت: «همینطوراست! ولی تو خواستی که ما سفر کنیم و از سرزمین های افسانه ای عبور می کنیم.»
پهلوان جواب داد: «درست است! پیش ازسفرخود را نمی شناختم و نمی دانستم که به چه سویی روانم اما امروز می دانم که یک پهلوانم و براین باورم که هیچ ظلمی بر هیچ خلقی درست نیست و من نمی توانم آن را تحمل کنم، حتی اگر از میان آن مردم برنخاسته باشم اما آنان را برای نجات یافتن از ظلم یاری میکنم. شاید این "محبت" باشد. اما برای نجات این مردم باید راه شکستن طلسم را پیدا کنیم. چه کسی آنرا می داند؟»
نخودی به پهلوان گفت: « تو یک جوانمردی که به مدد هوش و نیروی پهلوانی سنگها و موانع را از پیش پای برمی داری و راه می گشایی. شاید در اینجا هم بتوانی این قوم را از تقدیر تلخشان آزاد و دوباره زنده کنی!»
پهلوان از تعریف دوست خود شرمنده شد وسر به زیر افکند. خوب میدانست که نه پیامبراست ونه کار پیامبرگونه ای از او ساخته است و همراه و راهنمای او هم دراین جهان باعظمت تنها یک "نخودی" است که همیشه همسفرِ باد وباران وسیل وطوفان بوده و از این ره دانش وتجربه ای اندوخته است. پس به خود مغرور نبود اما دلش از دیدن حال و روز آن مردم به رقت آمده بود وپیش خود آرزو می کرد که همانند آن پیامبری که مرده ها را زنده می کرد، او هم دلسوز مردم باشد وبتواند این خلق را زنده کند. هزار سال بود که آنان دریک حال ثابت وسنگ شده  باقی مانده بودند.هیچ تغییری برآن قبرستان جزآنچه به دست باد و باران و سیل و طوفان گذشته بود، نمیرفت. جادوی قدرت و طلسمِ مرگ، دست به دست هم داده بودند وهزارسال گذشته بود؛ بدون پایانی!
نخودی که پهلوان را سخت در فکرنجات مردم دید، تصمیم گرفت تا هرآنچه را که می داند و از باد شنیده است به او بگوید. پس به پهلوان گفت:« ازآنجاییکه جادوگرنمی توانست به پادشاه آسیبی برساند وازاو انتقام بگیرد، حیله ای اندیشید و طلسمی ساخت که آن طلسم؛ به شکل کاملِ یک زن زیبا و دلفریب بود. جادوگر نام فرمانروا و سرزمین را بر آن طلسم نهاد. بعد آتشی سوزان برافروخت و از آتش در آن طلسم دمید و آن زن را به نیروی آتش جان داد و زنده کرد اما دراینجا بود که حیله خود را به کار بست وخنجر جادویی خود را برسینه آن زن زیبا نشاند. زن زیبا در دم برخاک افتاد و به خوابی گران فرو رفت. به همراه او فرمانروا و مردم نیز طلسم شده و دراین سرزمین همه به خواب رفتند و به شکل مجسمه سنگی درآمدند و جاودان شدند، بی آنکه مٌرده باشند.»
 پهلوان که به سختی می توانست آنچه را که شنیده بود باور کند، ناگهان پرسید:« نام طلسم چیست وآن زن درکجاست؟»
 نخودی گفت:« عجله نکن! درکنار این قبرستان برج بلند ومتروکی است که نامش امروز "برج فتنه" است اما درگذشته نامش " برج قدرت" بود و پادشاه ، هرصبحدم از آن بالا می رفت و از فرازآن لشکر وسپاهیان نیرومند خود را بازدید می نمود. اما امروز دورتا دور این برج خارهای بلندی روییده اند که درب و دروازه آن را از چشم ها پنهان کرده اند اما می توان راه ورود به آن را یافت. اگراز پلکان هایِ برج بالا بروی، درانتهای پلکان، اتاق کوچکی خواهی دید. درآنجا سنگی نهاده اند که بر روی آن همان "زنِ زیبا" به خواب هزارساله رفته وسنگ شده است. قصه گوها وافسانه پردازان او را "جادوی خفته" در "برج فتنه" می نامند. اگر او را ببینی تو نیز مانند همه کس و با یک نظرعاشقش خواهی شد و دل در گرو محبتش خواهی سپرد و درصدد نجاتش برخواهی آمد و دست پیش خواهی برد تا خنجر را از درون سینه سنگی اش بیرون آوری اما خنجربیرون نخواهد آمد. اگر"جادوی خفته" را محبت نمایی و لب برلبانش نهی، گرمای عشق تو آن سنگ را نرم خواهد نمود» پهلوان کلام نخودی را قطع کرد وگفت:« چطور باور کنم که جادوگری"زندگی" یک قومی را در پیکر دختری زیبا حبس کرده باشد وآن دختر را هم طلسم کرده باشد و بازگشت دختر زیبا به زندگی که همان قوم به خواب رفته است، درگرو محبتی راستین باشد!» نخودی بی اعتنا به ناباوری پهلوان ودرحالیکه گویی از پهلوان انجام این کار را بخواهد به قصه اش ادامه داد و گفت:« تو خواهی توانست آن خنجر را از درون سنگ بیرون بیآوری وطلسم نیزخواهد شکست وآن زن زیبا نفسی کوتاه خواهد کشید و چشمان خود را بازخواهد کرد و بیدار خواهد شد. بیداری او سبب بیداری مردم و بازگشت زندگی به آن سرزمین خواهد بود و اندکی بعد فریادهای" زنده باد" ازهرسو برخواهد خاست و نورشادی، چون خورشید برهمه جا خواهد تابید و تو خود را درقصر فرمانروایی خواهی یافت وفرمانروای بعدی تو خواهی شد.»
 پهلوان با تمام خویشتنداری اما به ناگاه و باصدای بلند شروع کرد به خندیدن! و سرخود را چنان تکان می داد که گویی از شنیدن قصه شیرینی بخندد:" لب برلب زنی زیبا نهد وبعد فرمانروا شود". اما نخودی نگاه تند و تیزی به سوی او کرد. پهلوان دست از خندیدن برداشت. نخودی باز با حرارت داستان را ادامه داد وچنین گفت:« دراین هنگام "جادوی خفته" ازبستربرخواهد خاست و به چشم محبت به نجات بخش خود یعنی تو خواهد نگریست و دستش را در دست تو خواهد نهاد وهمراه وهمدوش تو به راه خواهد افتاد تا تو را خوشبخت کند وسعادت فرمانرواییِ جاودان ببخشد اما درچند گام بعد آن زن زیبا  ناگهان تبدیل به همان فرمانروای سنگدلِ پیشین خواهد شد و فرمانروا همان خنجری را که از سینه طلسم بیرون کشیده و برخاک افکنده ای، برداشته و در پشت و در میان دو کتف تو فرو خواهد کرد تا خود بازفرمانروا(فرمانروای جاودان) شود. تو درپای فرمانروای سنگدل خواهی افتاد و محکوم به مرگ خواهی شد اما او نیزنجات نخواهد یافت زیرا خنجر قدرتش به خون انسان آغشته گشته است و جادوی کهنه و طلسم آن "جادوگر بزرگ" دوباره به کار خواهند شد و فرمانروا به شکل سنگ یعنی " جادوی خفته" بازخواهد گشت و به همراه همه کس و همه چیزدوباره مجسمه خواهند شد و باز قبرستانِ کهنه برجا خواهد ماند. قبل از تو نیز بسیاری خواستند این طلسم را بشکنند اما چون دل به " جادوی خفته"[قدرت] دادند و دست خود در دستش نهادند و وصلش را طلب نمودند، زخم خنجرش را درمیان دو کتف خود چشیدند و جان برسراین طلب نهادند. از اینروست که این طلسم هزارسال ادامه یافته است؛ " قدرت - خنجر- خیانت،" طلسم این سرزمین است!»
پهلوان بی اختیاربرخود لرزید وسرمایی را درپشت خود حس کرد. نخودی که هیچگاه هراسی در سیمای پهلوان ندیده بود، با ناراحتی پرسید:« چه شد؟ آیا قدم به این میدان نخواهی نهاد؟» پهلوان بی آنکه هراس خود را از نخودی پنهان نماید، پاسخ داد:« به درستی نمی دانم شاید از رویارویی با طلسمی چنین سنگین گریزانم. از اینکه زنی به غایت زیبا با تمام جمال وکمالش محبت مرا از آنِ خود کند و از این عشق زنده شود و بعد دست وصال در دستم نهد اما ناگهان دیو وهیولایی شود وبه خنجر وخیانت توسل جوید وخون مرا به خاطر فرمانروایی بریزد، بی اختیاربرخود لرزیدم. در نظرم نارواست که طلسمی هزارساله گشوده گردد اما در چند گام بعد و دوباره به "خون وخنجر وخیانت" منتهی گردد؟ اما چگونه می توان مانع از این بازگشت شد؟»
ادامه دارد...
ماه نوامبر. سال 2012 برابر با آبان ماه 1391 خورشیدی.
درحاشیه قصه: دریک کشور پهناوری به وسعت  ایران وبا جمعیتی حدود هفتاد میلیون نفر چگونه می توان باور کرد که فقط یکنفر(امام یا ولی فقیه یا یک شخصیت سیاسی قدرتمند، نماینده ای آسمان یا زمینی) مسؤل و دلسوز منافع کشور و مردم باشد و بقیه همه "گیج" باشند! واگر گیج وپرت نباشند وهشیار باشند، نهایت هشیاری آنان سرنهادن به پای همان یکنفر و سرسپردگی به او باشد واگر مطیع آن تنها موجودِ برحق نباشند، همه خیانتکار خواهند بود! وخودِ آن یکنفر به قضاوت بعدی تاریخ یا یک دیکتاتورغیرمذهبی وخونریز(بی دین) یا یک دیوانه مذهبی(دین دار) باز هم خونریز و اهل قربانی کردن انسان ها در پای عقیده و قدرت خویش(حکومتش) باشد!..
برخلاف گفته خمینی، همه بدبختی های ملت ما( دیکتاتوری وفقر وفساد و..) از:« نبودِ دین و به دلیلِ بی دینی» نبود بلکه "همه بدبختی های ما ملت" از تقدس وپرستش و تطیرِ"مظاهرِ قدرت" [شاه، خمینی، و...] بوده وهست. ازاینروست که ازقلم واز تیزی آن علیه حاکمان وهیولای قدرتشان و سلطه گران برانسان ودشمنان آزادی می توان بهره جست تا روزی که این بنا از پایه ویران گردد و دیگر نباشد!
با درود به تمامی آزادگانی که در اعتراض به دیکتاتوری و به دیکتاتورهای حاکم بر میهن مان قربانی شدند وخون های پاکشان به ناحق ریخته شد، درحالیکه شایسته ترین انسان ها برای یاری نمودن مردم و میهن عزیزمان بودند واحساس مسؤلیتی که..... برای ما باقی نهادند.
نکته دوم: لطفا ازقصه تعبیری اهانت آمیز به تاریخ باستانی وباعظمت وافتخارآمیزگذشته نشود، زیرا هدف قصه چنین نیست.
ملیحه رهبری
برای خواندن مطالب قبلی در پایین صفحه می توانید  به سمت چپ یا راست نیز کلیک کنید. یا می توانید از صفحه اصلی وب لاگ در ستون وسط و مستقیم هر مطلب را انتخاب کرده و روی آن کلیک کنید.