venerdì, 9 maggio 2014

تو زنده بدار نهالِ امید!ـ




قصۂ کوتاه از: ملیحه رهبری


نـــهال امــــید

تو زنده بدار نهالِ امید!

در ده کوچک و دور افتاده ای در دامنه کوهی بلند پیرزن و پیرمرد مهربانی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند ولی خوشبخت بودند و گله ای هم از کسی یا چیزی نداشتند. آنها کشاورز بودند و کار می کردند و به دیگران هم کمک می کردند. آن دو قصه و مثل بسیار می دانستند و برای جوان تر ها نقل می کردند تا آنها را با درس های زندگی و به ویژه سرسخت بدون در برابر ناملایمات و شکست ها آشنا کنند.
روزی پسری که سر پٌرشوری داشت به نزد آنها آمد و گفت که دلش می خواهد در آینده خوشبخت شود. می خواست که آینده خوب ومطﻣﺋنی برای خود بسازد که تمام آرزوهایش در آن ظرف بگنجد. پس از پیرزن و پیرمرد راز خوشبختی شان را پرسید. پیرمرد نگاهی به زنش نمود و زنش با علامت سر موافقت خود را اعلام کرد. یعنی که جوان خواهد توانست! پیرمرد رو به جوان کرده و به او گفت:« به شرطی که از این راز با کسی سخن نگویی.» جوان قول داد. پیرمرد به جوان گفت:« وقتی که ما جوان بودیم، نهالِ امیدی به دور از چشم دیگران کاشتیم و این نهال هر سال بزرگتر می شد تا اینکه درختی شد و امروزه شاخ و برگ های بسیار دارد. این درخت  به هنگام پاییز ناتوان می شود و در زمستان این درخت می میرد ولی ما در انتظار سبز شدنش می مانیم زیرا که  میدانیم درخت امیدی داریم. در بهار این درخت دوباره زنده شود و ما برای رویش تک تک جوانه ها و شکوفه هایش روزشماری می کنیم.  وقتیکه درخت از نو  شکوفه می کند، خوشبختی های ما نیز نو می شوند و با رسیدن میوه هایش کام ما شیرین می شود وآنقدر میوه داریم که سبد سبد به دیگران هم می دهیم. از این روست که مردم هم ما را دوست دارند و به گِردمان جمع می شوند، چونکه چیزی برای دادن و بخشیدن داریم. این  راز خوشبختی ماست که از آن نگهداری کرده ایم و فراموشش نکرده ایم و چون تو خواستی به تو نیز گفتیم:« بله! ما نهالی کاشتیم!» پسر پرسید:« چه نوع نهالی بود؟» پیرزن گفت:« فرقی نمی کند هر نهالی که دوست داری اما آن را درجایی بکار که چشمی آن را نبیند و دستی آن را ندزد و پایی آن را لگدمال و له نکند!»
جوان حرف پیرزن را فهمید و دانست که چه باید بکند. پس در برابر آنان ادای ادب کرد وخم شد و زمین را بوسید و تشکر کرد و از نزد آنها بیرون آمد. پسر جوان هیجان بزرگی داشت و فکر می کرد که به آسانی به تمام سعادت ها دست یافته است. یک روز تمام فکر کرد و از میان نهال ها، نهال گل سرخ را انتخاب کرد. با خود فکر کرد که اگر زندگی اش سرشار از زیبایی وعطر گل سرخ باشد، خیلی خوشبخت خواهد بود وبالاتر از گل سرخ چیزی نیست. پس آن نهال را درگوشه ای از باغچه و درپشت دیگر بوته ها کاشت. هر روز به آن رسیدگی می کرد و نهال غرق در غنچه گشته بود و پسر جوان روز و شب به گل های زیبا ومعطرآن فکر و با رؤیای شکفتن گل های امید زندگی می کرد. او سعادت را در باغچه خانه و در چند قدمی خود می دید و بوته گل سرخش غرق گل شد بود. جوان در مزرعه و در نزد پدرش کار می کرد و از روزی که نهال گل سرخ خود را کاشته بود چنان پٌرشور و پٌر امید کار می کرد که پدرش او را تحسین می کرد و دیگران نیز او را بیشتر دوست داشتند. یکروز که پسر جوان از مزرعه به خانه بازگشت و با شور وشوق به سراغ بوته گل سرخش رفت. ناگهان خشکش زد. بوته گل سرخ را کس یا کسانی از ریشه بیرون آورده  وگل هایش را ربوده و شاخه هایش را شکسته و نهالِ امید پسر جوان را لگد مال کرده بودند. جوان بسیار ناراحت و دلشکسته شد، حتی ترسید که برای همۂ عمر خود بدبخت بماند، پس دوان دوان به سوی کلبه پیرزن و پیرمرد رفت. آنها از چشمان گریان او دانستند که چه اتفاقی افتاده است. پسر هم با اشک و آه از سرنوشت نهال خود آنان را با خبر کرد. آنها او را دلداری دادند و به او گفتند که نگران و ناامید نباشد و امید برای خوشبختی هست و او می تواند باز هم نهال امید بکارد. پسرآرام گرفت و پیرمرد به او گفت:« پسرم نهال امید را نباید در دو قدمی خود و در باغچه خانه بکاری. هر کودکی می تواند آن را پیدا کرده و لگد مال نماید.» پسرجوان که هیچ تجربه تلخی از زندگی نداشت به اشتباه خود پی برد ولی خوشحال شد که هنوز شانس خوشبختی را از دست نداده است و دانست که نهال امید را باید به دور از خانه و درجایی به دور از دسترس خویشان خود یا دیگران بکارد. پسر دلشکسته از مرگ بوته گل سرخ بود و دیگر امیدی به گل سرخ نبست و به درخت میوه اندیشید. پس به مزرعه رفت و درجایی پنهان از چشم ها و به دوراز پاهایی که نهال امیدش را لگدمال کنند، شاخه ای از درخت گیلاس کاشت و با دلی شاد به خانه برگشت. دوباره خوشحال و پٌرشور به کار پرداخت. هر روز به نهالش سر می زد و به آن رسیدگی می کرد و برایش زیباترین آوازها را می خواند. نهال گیلاس سبز و زیبا و زنده بود. در وسط تابستان هوا به شدت گرم شده و کار در مزرعه طاقت فرسا شده بود، جوان فرصت دیدار و رسیدگی کردن به نهال امیدش را نداشت و چنان گرم کار و خسته از کار و زحمت بود که چند روزی به کلی نهال ش را فراموش کرد. یکروز صبح پس از بیدار شدن از خواب بی اختیار آوازی برلبانش جاری شد و ناگهان نهالش را به خاطر آورد. همه چیز را رها کرد و دوان دوان تا به انتهای دشت و به سوی نهالش دوید. نهال در گرمای سوزان خورشید از بی آبی خشک شده و مٌرده بود. جوان با دیدن نهالِ مٌرده آمالش، اشک از چشمانش سرازیر شد. پس با دلی شکسته و مأیوس و با پاهایی ناتوان به سوی کلبه پیر مرد وپیر زن به راه افتاد. آنها در ایوان خانه روستایی خود نشسته بودند که پسرک هراسان وارد حیاط خانه شد. آنها نگاهی به هم انداختند و پسرک با صدای بلند گریست و داستان را تعریف کرد. پیرزن لیوانی شیر وچایِ شیرین برایش آورد. پسرک چای را نوشید. آن چای چنان شیرین وخوش طعم بود که پسرآرام گرفت. پیرمرد لبخندی برلب آورد و پرسید:« شیرین بود؟» پسرک تشکر کرد و گفت:« آری!» پیرمرد گفت:« می بینی؟ می تواند نهال امید تو مٌرده باشد اما باز هم تو می توانی طعم شیرین چای را بچشی و از آن قوت یابی. نهال امید تو مٌرده اما زندگی زنده است و مثل رودی به راه خود می رود. خواهی همراه شوی یا نشوی. انتخاب با توست. امیدوار باشی یا مأیوس انتخاب با توست!» پسرک از این حرف پیرمرد خوشش آمد. گویی که دوباره در قلبش نهال امیدی جوانه بزند. با تردید از پیر مرد پرسید:« آیا برای بار سوم می توان نهال امید کاشت؟» پیرمرد پاسخ داد:« آری! می توانی برای بار سوم نیز نهال امید بکاری.» پسرک از خوشحالی فریادی زد و بعد خم شد و باعجله زمین را به رسم ادب بوسید. آنگاه برخاست و با تشکر ازآنها خداحافظی کرد. پیرمرد گفت:« صبرکن! اما باید تا بهار صبر کنی. به زودی هوا سرد می شود و هیچ نهالی در زمستان دوام نمی آورد. خشک می شود.» پسرک که عجله زیادی داشت تا نهال امیدی نو بکارد، از این حرف غمگین وعصبانی شد و گفت:« ای وای! باید تمام زمستان را صبر کنم؟ یکسال از عمرم گذشت و نهال های امیدم هیچ ثمری ندادند و پژمردند.» پیرمرد گفت:« باید یاد بگیری که زمان را دوست خود بدانی. زمان دشمن تو نیست. هر روز پنجره را باز کن و به روزِ نو سلام کن و امیدت را به او بسپار تا هرچه زودتر مژده بهار برایت بیآورد.» اما پسرک دلش می خواست که به زمین و زمان فحش بدهد و شروع کرد به ناسزا گفتن به زمین و زمان! زیرا که زمین ریشه های نهال آمالش را در خود خشکانده بود و زمان نیز مثل رودی بی انتها در برابرش ایستاده بود و او هر روز باید تکه ای از این رود را طی می کرد و این دو مانع او را آزار می دادند! پسرک فکر نمی کرد که کاشتن نهال امید اینقدر دردسر داشته باشد اما که نهالِ امید را با تمام دردسرهایش دوست داشت. پیر مرد گفت:« ناسزا گویی وخلق بد و تلخ تو زمین و زمان را مقهور تو نمی کند. برای کاشتن نهال امید باید که با زمین و زمان دوست باشی. این را بفهمی حتی اگر که دلت نخواهد!!» پسرک دلش می خواست که نهال امید در زمین بکارد پس شروط پیر مرد را پذیرفت.
 از آن روز به بعد هر روز با خوشرویی بیدار می شد وپنجره اتاقش را می گشود و به خورشید سلام می کرد و با شادمانی تکه ای از زمان را پشت سر می گذاشت و به موعد بهار نزدیک تر می شد.
زمستان در آن سال کوتاه بود و شاید که زمان هم با پسرک دوست شده بود. بادهای گرم از جانب جنوب وزیدند و برف ها زود آب شدند و چشمه ها جاری شدند وخاک ازخواب زمستانی بیدار شد. نخستین سبزه که ازخاک سر زد، مژده بهار آورد. زمان گذشته بود. پسرک از شادی قهقه خنده سر داد و شتابان نهالِ کاجی جاودان فراهم کرد و براسبی تیز پای نشست و تا انتهای دشت تاخت و وارد جنگل شد. در آنجا و در پناه درختانی که باد و خورشید را به زیر سایه شان راهی نبود، نهال امیدش را به دور از دست ها وچشم های دیگران کاشت. می دانست که اینبار نهال امیدش رشد کرده و شاخ و برگ و میوه خواهد داد! همینگونه نیز گشت و نهال امید پسرک رشد کرد وشاخ و برگ داد و جوانه زد و گل و میوه داد و همیشه هم سبز بود. پسرک جوان خوشبخت بود و روز به روز هم خوشبختی اش بیشتر می شد. جوانی رعنا و توانا و دانا وپٌرکار گشته بود که با تلاشش فقر و بدبختی را نه تنها از سرخانواده اش که از سر ده شان نیز دور کرده بود و تمامی  توجهات را به سوی خود جلب می کرد. شاید از آنجایی که آمال وامیدهای بشر را انتهایی نیست، پسرک نیز آرزوهای بزرگ و بزرگ تری را به سر راه می داد وسودای جهان داری داشت. گاه و بی گاه به نهال امیدش سر می زد که درختی تنومند و سبز و خرم در پناه درختان نامیرای جنگلی گشته بود. جنگلی که صدها سال از عمرش می گذشت و پایدار می نمود. پسرک از بابت درخت امید خیالش راحت بود که آسیبی نخواهد دید. تا اینکه روزی در خواب و رؤیاهایش دید که جنگل آتش گرفته است. هراسان از خواب بیدار شد و سوار بر اسبش شد و به سوی جنگل تاخت. از دور شعله های آتش را می دید که از میان درختان زبانه می کشند. آتشی چنان عظیم که پسرک نتوانست داخل جنگل شود و درخت امیدش را نجات دهد. از اسبش پیاده شد و برخاک افتاد و گریست. امیدش می سوخت و نابود می شد. ناامیدی مثل دودی سیاه و شعله های خشم مثل آتش روح و روان مرد جوان را فرا می گرفتند. در برابر چشمانش همه چیز می سوخت. نه تنها درخت امیدش بلکه بیشماری از درختان جنگل نیز می سوختند و با صدای مهیبی بر خاک می افتادند.
تابستان بود وجنگل از بادهای گرم آتش گرفته بود و می سوخت. آتش ازهر سو دیده می شد. اندک اندک روستاییان نیز ازهرگوشه شتابان به سوی دشت سرازیر شدند. همه هراسان و نگران بودند مبادا که آتش مزارع را هم به کام خود کشد. بی درنگ به کار شدند و با بیل و کلنگ های خود شروع به کندن گودال و ایجاد فاصله ای بین جنگل و دشت شدند، شاید که بتوانند مزارع را نجات دهند. پسر نیز مشغول کار شد وعرق می ریخت و با اندوه ویأسی بزرگ بیل سنگین را به دلِ خاکِ سخت فرو می کرد. پسرک وقتیکه دومین نهال امیدش خشک شد، از زمین و زمان متنفر شده بود و اینک از خورشید و از بادهای گرم که دست در دست هم جنگل های سبز و درختان امید را می سوزاندند در خشم بود. ندانست که آن روز چگونه گذشت اما که خطر از سر مزارع گذشته بود و همه احساس سعادت و پیروزی داشتند جز مرد جوان که درخت چند ساله و سر سبز امیدش سوخته بود.
 به هنگامِ غروب آفتاب بیل ها و کلنگ ها را رها کردند و دور هم بر زمین نشستند تا خستگی به درکنند وغذایی بخورند. در این هنگام بود که چشم مرد جوان به پیرمرد و پیر زن افتاد که آنان هم مثل بقیه تمام آن روز را کار کرده بودند. پسر جوان که اینک مرد رشیدی شده بود، خود را به پیر مرد و پیر زن رساند و به آنان سلام کرد و زمین ادب در برابرشان بوسید. آن دو با آنکه بسیار پیر شد بودند اما او را شناختند. از سیمای دردمندش فهمیدند که نهال امیدش سوخته است و دانستند که جوان خام آن را در جنگل کاشته بوده، جاییکه سبزی و فرخندگی بسیار دارد اما دو دشمن همیشگی نیز همراه آن می باشد: آتش و هیزم شکن!
آن روز همه خسته بودند و کسی را یارای سخن گفتن نبود. مرد جوان روز بعد به دیدار پیر مرد و پیرزن رفت. بسیار مأیوس و دلشکسته بود وچنان احساس بیماری و خستگی می کرد که او را رمقی برای زندگی وجنگیدن نمانده بود. پیرزن برای او کاسه ای شربت خنک و گوارا آورد. مرد جوان شربت را نوشید. شربت عجیبی بود. گوییکه جانش از سوختن آرام یافت. با آنکه آتش جنگل پایان یافته بود اما شعله های سرخِ خشم و ناامیدی و شکست در اندیشه های مرد جوان همچنان شعله ور بودند. آینده ای بدون نهال امید را نمی توانست، تحمل کند. پیر مرد به مرد جوان گفت:« آتش سوزی هولناکی بود وتمام شد. بادهای گرم یار و دوست ما بودند که شعله های آتش را به سوی کوهپایه کشاندند.» مرد جوان با خشم و ناسزا از بادهای گرم و خورشیدِ سوزان که درخت امیدش را سوزانده بودند، یاد کرد. پیر مرد گفت:« آنها به طبیعت خود عمل کردند. پس از سالیان طولانی باید که جنگل یکبار بسوزد تا خاکش را خوراک و قوتی نو فراهم شود. خطا از تو بود که نهال امیدت را در جنگلی کهنسال با درختان خشکیده بسیار که در معرض آتش سوزی بود، کاشتی. تو هیچگاه نپرسیدی که نهال امید را در کجا می نشانند؟» مرد جوان در برابرِ پاسخِ پیرمرد سر خود به زیر افکند و در حالیکه آه بلند و سوزانی از سینه بیرون داد، با خود اندیشید که به راستی "این دو" نهال امید خود را در کجا کاشته اند که هنوز زنده و سبز و خرم است وحتی آتش جنگل نیز بر درختِ سعادت آنان راهی نیافته است؟
 بله آنان نهال امید خود را در کجا کاشته بودند که از هر آسیبی در امان بود؟ مرد جوان به خود جرأتی داد و از آنان راز سعادتشان را پرسید.
 پیرمرد درحالیکه نگاهش به کوه های بلند وسر به فلک کشیده هیمالیا بود، به آرامی گفت:« درقله های هیمالیا هیچ نهالی نمی تواند زنده بماند. نهال امید را نه در قله کوه می نشانند و نه درعمق دره که سیل آن را با خود ببرد.» پیرزن گفت:« ما هیچگاه فرزندی نداشتیم اما همیشه خوشبخت بودیم. ما چشم ندوختیم تا نهالِ امید ما ثمری دهد که ما خود آن ثمر را نداشتیم. ما از درخت امید خود میوه های بسیاری چیدیم و به دیگران هم بخشیدیم. ما درقلب خود همیشه امیدوار بودیم. امید واطمینان قلب ما را صفا و تن وجان ما را قوت و سلامت می بخشید. »  مرد جوان گفت:« نهال امید من چنان بارور بود که چیزی نمانده بود تا سودای جهان داری نیز در سر بپروانم. اما افسوس که از اسب به زیر افتاده ام و ناتوان از برخاستن هستم...» پیر مرد گفت:« سودای جهان داری نیز از آمال انسانی است و تو می توانی چنین نهالی نیز بکاری اما کو تا در این دهکده کوچک که به دور از جهانِ بزرگ است، بارور گردد؟»
 مرد جوان با نگاه بیماروخسته خویش چنان مأیوسانه به پیر مرد نگریست که گویی فروغ زندگی از جانش رخت بربسته باشد وهیچگاه نیز باز نگردد. در این هنگام بود که پیرمرد برخاست و به باغ کوچک خانه رفت. وقتیکه بازگشت نهال نازکی در دست داشت. مرد جوان از دیدن نهالِ امید، بی اختیار لبخندی برلب آورد و دوباره در قلبش گرمایی را حس کرد. گوییکه معجزه ای اتفاق افتاده باشد. بازهم نهال امید! مرد جوان به پیرزن و پیرمرد که به زندگی او سعادت بسیاری بخشیده بودند، اعتماد بسیاری داشت. پیرمرد نهال را در میان دستانِ مرد جوان نهاد و گفت:« باید صبح زود به راه افتی و از کوه بالا بروی. تا رسیدن خورشید به وسط آسمان باید بدون خستگی به راه ادامه دهی، هرآنگاه که سنگلاخ ها را زیر پای خود حس کردی و هرآنگاه که از دره زیر پایت نترسیدی و باز هم پیش رفتی، به بیشه کوچکی می رسی که نه پای کسی به آن می رسد و نه سیل و طوفان از آن عبور می کند. اگر درآنجا نهالی بنشانی، بی شک از هر گزندی در امان خواهد بود.» مرد جوان دست خود را پیش آورد و نهال را از دست پیرمرد گرفت. از لمس نهال خوشبختی در میان دستانش چنان خوشحال و سبک بال شد که  خستگی و بیماری خویش را از خاطربرد و با دلی خرم به سوی خانه اش باز گشت. روز بعد نهال امیدش را برداشت و به سوی کوهِ سر به فلک کشیده به راه افتاد! چون راه را به خوبی نمی شناخت، گاه و بیگاه از این و آن سؤال می کرد. پیش از رسیدن به سنگلاخ ها از چوپانی راه را سؤال کرد. چوپان با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:« تو را با سنگلاخ ها چه کار است؟ صعب العبور هستند و خطرناک. ای جوان جانت را از دست ندهی!» جوان گفت:« نه جانم را از دست نمیدهم. شجاع هستم و اشتیاق دارم تا نهال امیدم را در آنجا بکارم.» چوپان چنان به مرد جوان نگریست که گویی با دیوانه ای طرف باشد و با لحنی خشن به او گفت:« ای جوان نهال امید را در همینجا و در خاک می نشانند تا ثمر دهد و اگر از سنگلاخ و از پرتگاه مرگ بگذری، به بیشه ایمان خواهی رسید و در آنجا تو را دیگر به نهال امید نیازی نخواهد بود. اما گمان نکنم که تو اهل ایمان باشی!» مرد جوان گوییکه ازحرف های چوپان چیزی نفهمیده باشد پاسخ داد:« من اهل آبادی ام اما ایمان دارم که باید این نهال امید را درآنسوی سنگلاخ ها و باعبور از پرتگاه در بیشه ای که پیر مرد گفته است، بنشانم.» جوان این را گفت و از چوپان به خاطر راه که به او نشان داده بود تشکر کرد و با شوق به راه خود رفت. چوپان درحالیکه به او نگاه می کرد، با تأسف سرش را تکان داد، با خود گفت:« جاییکه من جرأت ندارم گوسفندان را برای چرا به آنجا ببرم، چگونه است که آدم ها با شوق نهال امیدشان را در آنجا می نشانند؟ جوان راه را ادامه داد و به سوی آزمایشی سخت رفت و به بیشه نیز رسید و نهالش را کاشت و به ده بازگشت و بقیه عمرش را در سایه سارِ درخت امیدش به سعادت زندگی کرد و از سعادت خود به دیگران هم بخشید. البته به جهانداری نرسید، زیرا که نهال امید نمی تواند ثمری دهد که آن میوه در صاحبش نباشد. جهانداری ازجوان سادۂ قصۂ ما به دور بود اما که نهال امیدش را در جای محکمی و به دور از آسیب زمین و زمان و باد و خورشید و سیل کاشت!
تو نیز زنده بدار نهالِ امیدت را!
سرتان سلامت و دلتان شاد باد!
پایان!
هشتم ماه مآی  2014 برابر با 18 اردیبهشت 1393


venerdì, 2 maggio 2014

برۂ گمشده!ـ




قصه از : ملیحه رهبری

برۂ گمشده

چوپانی صد گوسفند داشت و هر روز آنها را به کوه و دشت و به چراگاه های سبز و خرم می برد تا خوب بچرند و بخورند و شیر فراوان بدهند. چوپان مرد ساده و مهربانی بود و گوسفندان و بره های خود را خیلی دوست داشت وبرایشان نی می زد وآواز می خواند. یکبار به یکی از بره های زیبا و معصوم خود چنان دل بست که گویی فرزندش باشد و محبت بسیاری نثارش می کرد ولی افسوس که روزی آن برۂ معصوم از گله جدا وگم شد. این موضوع موجب اندوه و دلتنگی فراوانِ چوپان شد. چند روزی چوپان غمگین بود و سوز دلش را در نی لبکش می دمید وآواز می خواند. زندگی چوپان سخت وکار و زحمتش زیاد بود و اندکی نگذشت که غمِ گم شدن بره را ازخاطر بٌرد.
چند سالی گذشت  تا اینکه باز دوباره درمیانِ بره ها برۂ قشنگ و تک خالی پیدا شد که چوپان بسیار دوستش می داشت و اغلب آن بره را درپشت گردن خود حمل می کرد. می ترسید آن را به زمین گذارد مبادا که با بازیگوشی از رمه جدا شده و گم شود. بره کوچک نه تنها زیبا و دلربا بلکه بسیارهم باهوش بود و محبت چوپان را خوب می فهمید و حتی به زبانِ معصومانه ای با چوپان حرف می زد. بره هم چوپان را دوست داشت و در پناه محبتِ بی دریغ چوپان از گزند هر حادثۂ بدی در امان بود.
برۂ محبوب چوپان کم کم بزرگ می شد و با وجود تمام مراقبت های چوپان اما در یک غروب آفتاب گم شد. چوپان نمی خواست بره را از دست بدهد، پس صد گوسفند خود را به امید سگ گله رها کرد و در جستجویِ برۂ گمشده اش بر آمد. صدایِ بره را در کوه و دره می شنید و از کوه به سوی دره سرازیر شد. در ته دره آبادی قرار داشت و گاه گوسفندان گمشده در آن آبادی پیدا می شدند. چوپان با کمک چوبدستی خود و با سرعت از کوه پایین آمد و خود را به آبادی رساند. از آبادی صدای ساز و دهل به گوش می رسید و بساط جشن وشادی برپا بود. چوپان نگران شد که مبادا اهالی آبادی بره را یافته و برای شام پوستش را کنده باشند. از این فکر پریشان خاطر شد وعرق ریزان و شتابان خود را به آبادی رساند و در آنجا سراغ بره اش را گرفت. روستاییان بره را یافته بودند و بره سالم بود ولی چون مجلس جشنی داشتند، از او تمنا کردند که بره را برای شامِ جشنِ به آنان بدهد. چوپان گفت که چنین چیزی غیرممکن است واین بره را دوست دارد و بره نیز او را دوست دارد و نمی تواند به سربریدنش رضا دهد. کدخدای ده به او گفت که اگر بره را برای شامِ جشن به آنان بدهد، آنها نیز یکی از دختران زیبای روستا را به او خواهند داد. چوپان جوان بود وهمسری در خانه نداشت و این پیشنهاد را پسندید و معامله سرگرفت ومجلس جشن وسرور به مجلس عروسی هم آراسته شد.
 برۂ محبوب چوپان را سر بریدند و کباب کردند و برسرسفره آوردند ومشغول خوردنش شدند. چوپان نیز لقمه ای از کباب برگرفت وبه سوی دهان برد و آن لقمه لذیذ را فرو داد که ناگهان صدای برۂ خود را شنید. حیرتزده به دور وبر نگاه کرد. همه مشغول خوردن بودند و کسی توجهی به او نداشت. چوپان از دیگران پرسید که آیا آنان صدای بره ای را شنیده اند؟ مهمانان ابراز بی اطلاعی کردند. کسی صدایی نشنیده بود. چوپان دوباره لقمه ای از گوشت بره را برگرفت و به سوی دهان برد که باز صدای نالۂ بره برخاست. گویی که صدا در نزدیکی چوپان باشد. چوپان نتوانست غذا بخورد و برخاست و به راه افتاد تا بره را پیدا کند. از مجلس عروسی دور شد وصدای بره همچنان به گوشش می رسید. به دنبال صدا از آبادی هم دور شد وفکر برۂ کباب شده راحتش نمی گذاشت. در تاریکی شب باز همچنان صدای بره را می شنید که او را صدا می کرد. صدا گاه نزدیک و درپشت گوشش و گاه جلو و در پیش رویش بود. چوپان شروع کرد به گریه کردن و به حال برۂ معصومِ کباب شده اشک ریختن. با خود فکر می کرد که بره به او می گوید؛« ای چوپان تو منو دوست داشتی و من هم تو را دوست داشتم، چه شد که مرا به دست قصاب وآشپز سپردی تا سر ببرند و کبابم کنند؟»
 چوپان از این فکر وخیال ها چنان غمگین وشرمنده شده بود که با خود عهد بست که دیگربره ای را که دوست دارد، معامله نکند؛ سر نبرد و گوشتش را کباب نکند و برسر سفرۂ عروسی نگذارد و بداند که بره و گوسفند را می توان سر برید اما محبت وعشق را باید نگهبانی کرد وسرنبٌرید و معامله نکرد.
آن شب و آن حادثه گذشت و باز هم سال یا سالیانی آمدند و رفتند. دوباره گوسفندان زاییدند و باز در میان بره ها بره ای پیدا شد تک خال و دلربا و دوست داشتنی. چوپان هم این برۂ نازنین را چنان دوست داشت که دمی از آن غفلت نمی کرد، مبادا که گم شود یا به دست گرگی بیفتد. با وجود تمام مراقبت های چوپان اما این بره هم گم شد. باز چوپان به راه افتاد و بادلی مملو از رنج در جستجوی بره نازنینش برآمد. در راه بره را یافت و با شوق او را درآغوش گرفت و چون کودکِ معصومی آن را برسینه فشرد و برپیشانی قشنگش بوسه ها  زد. شب تاریک وسرد بود و در میان راه ناگهان چوپان با چند گرگ گرسنه رو به روشد که بوی بره را شنیده بودند. گرگ ها چوپان و بره را در میان گرفتند. چوپان مانده بود که چه کند؟ بره را به گرگ ها دهد وجان خود از مهلکه سالم به در برد یا بره را فراری دهد وخود با چوبدستی اش به گرگ ها حمله کند. اما به تنهایی از پس گرگ ها برنمی آمد. گرگ ها اول خودش را می دریدند و بعد هم سر به دنبالِ بره گذاشته و می گرفتند و می خوردندش و جانبازی او به خاطر برۂ معصوم فایده ای نداشت؛ هم بره را می باخت و هم جان عزیزش را از دست می داد. چاره ای نداشت. تسلیم شد و بره نازنین را بهایِ جان خود نمود و رهایش کرد تا طعمه گرگ ها شود و خود از مهلکه گریخت اما که صدای ناله و فریاد برۂ نازنینش را از پشت سر و از پیش روی تا رسیدن به خانه می شنید. برۂ معصوم با صدای مظلومانه ای او را صدا می کرد تا برگردد و او را نجات دهد. اما چوپان به عقب بازنگشت وجان خود را به خطر نیافکند.
تا چند روز بعد از این حادثه دلِ چوپان غمگین وسرش سنگین بود و با کسی از این غم سخن نمی گفت وصدای برۂ معصوم را می شنید که به او می گفت:« ای چوپان تومنو دوست داشتی و من هم تو را دوست داشتم، چگونه بود که مرا به دست گرگ ها رها کردی؟»
 چوپان چون شبان یک گله بود از خود شرمنده بود وخود را شماتت می کرد که... اگر شجاع و فداکار بود و اگر چنین و یا چنان بود، بره معصوم را به دست گرگ ها نمی سپرد اما دیگر آن حادثه تلخ گذشته بود وآه وافسوس هم فایده ای نداشت و آنچه که فراوان بود گوسفند و بره بود. اما تفاوت در این بود که آن بره را دوست داشت و بره نیز در پناه این محبت می بایست که از گزند گرگ ها درامان می ماند اما که اینطور نشده بود وخدا را شکر که کسی از آن خبر نداشت وگرنه آبرویی برای چوپان باقی نمی ماند!
چوپان زندگی سخت وپٌرتلاشی داشت و ازسختی های زندگی درس های بسیار آموخته بود اما دراین دو حادثه که نیک نظر می کرد، خویشتن را بهترمی شناخت. پس با خود عهد بست که دیگر وهیچگاه برۂ معصومی را که در پناه محبت خویش گرفته است، به هیچ قیمتی معامله نکند و نفروشد وخوراک عروسی نکند و یا اینکه آن را خوراک گرگ ها و بهایِ جان خود نکند!
باز هم سالیانی آمدند و گذشتند وگوسفندان بره های خود را زاییدند و پس از سالیان باز هم در میان بره های معصوم، بره ای پیدا شد که دلربا و دوست داشتنی بود. باز هم این بره دل چوپان را ربود و چوپان نیز برۂ معصوم را خیلی دوست می داشت وخیلی هم مواظب و مراقبش بود ولی افسوس که بره محبوبِ چوپان خیلی بازیگوش بود و روزی گم شد. چوپان به دنبالش روان شد و بسیار گشت تا درمیان درختان انبوه جنگل به کلبه کوچکی رسید. کلبه مال یک جادوگر بود واز درون آن صدایِ بره به گوش می رسید. چوپان به سراغ جادوگر رفت وبره خود را از او طلب کرد. جادوگر به چوپان گفت که او پیر و تنهاست و فرزندی ندارد و از بره خیلی خوشش آمده است واز چوپان خواست که بره را به او بدهد. چوپان گفت که ممکن نیست زیرا که این بره را بسیار دوست دارد ونمی تواند ازاو دل برکند وهرگز آن را معامله نخواهد کرد. چوپان دلش می خواست که هرچه زودتر بره را بردارد و از آنجا فرارکند زیرا جادوگر وخانه اش بوی بد وخفه کننده ای می دادند.
جادوگر به چوپان گفت که اگر بره را به او بدهد او هم چوپان را به پادشاهی خواهد رساند و قادر به انجامِ چنین کاری می باشد. چوپان می دانست که جادوگران قادر به انجام کارهای بزرگ هستند پس با اشتیاق این معامله را پذیرفت. سپس جادوگر بره را در بغل گرفت و گفت: « مال من است و می خواهم بره ام را بخورم!» چوپان چیزی نگفت. جادوگر با بی رحمی تمام و در برابر چشمان چوپان، بره معصوم را به میان دیگی انداخت که آتشی سرخ در زیر آن روشن بود. چوپان به حال بره دلش سوخت وآهی کشید و از اینکه باز برۂ محبوبی را قربانی کرده بود، ناراحت شد. جادوگر به او گفت:« ناراحت مباش! مگر نه اینکه سرنوشت همه بره ها همین است پس چه سود از دوست داشتن بره ها! اما پادشاهی را سود فراوان باشد!»
در این هنگام چوپان از درون دیگ صدای بره محبوبش را شنید که معصومانه ناله می کرد و او را صدا می کرد تا از درونِ دیگ نجاتش دهد. چوپان اینبار به خود آمد و دست در میان دیگ کرده و بره نازنینش را بیرون کشید و به جادوگر گفت:« نه! من پادشاهی را نمی خواهم! زندگی بره معصوم و نازنینم را به پادشاهیِ هیچ اقلیمی نمی فروشم. این بره معصوم مرا دوست دارد ومرا صدا می کند تا نجاتش دهم. نمی خواهم آن را قربانی خود کنم!»
جادوگر درحالیکه قاه قاه به چوپان می خندید، گفت:« عاطفه برای بره ها ومعامله کردن برای آدم هاست! معامله بزرگ زندگی ات را از دست نده! پادشاهی هم مثل چوپانی است. آنجا هم بره های معصوم فراوان خواهی یافت!»
چوپان وحشتزده به جادوگرِ بد ذات نگریست. جادوگر خیز برداشت تا بره را از میان بازو و دستان چوپان بیرون بکشد. چوپان بره را محکم در میان بازوانش فشرد و تیز وچالاک از کلبه جادوگر فرار کرد. در راه بره را در جویبار خنکی شست وآرام کرد و با خود به خانه برد. بدینگونه بود که چوپان قصه ما به پادشاهی نرسید اما به مراد دلش رسید و شما هم به مراد دلتان برسید وهمگی به همراه هم به مراد دلمان که نجاتِ برۂ آزادی... است، برسیم و آن را قربانیِ خواسته های خود نکنیم.

 پایان!
و با درود بر زندانیان بند 350 زندانِ اوین که در این روزها سینه هرآزاده ای مملو ازاندوهِ جراحاتِ وارده در حمله وحشیانۂ گرگ های وزارت اطلاعات به آنان و نگران رنج های خانواده های آنان است. جای خوشبختی دارد که اعمال ضد بشری رژیم به سرعت در جهان محکوم می شوند وگرگها به آسانی قادر به بلعیدن این رادمردانِ زندانی و دیگرِ آزادیخواهانِ ایران زمین نیستند!ِ
بازهم یادآوری می کنم که در مثل مناقشه نیست و در قصه هم همینطور!

28 آپریل 2014 برابر با 8 اردیبهشت ماه 1393