martedì, 22 luglio 2014

قصه "ماشیر وخدا شیر"(3)ـ


قصه: از ملیحه رهبری

ماشیر و خداشیر(3)

قسمت سوم

برخی از زیر و رو شده گان اما به خشم  آمده و برضدش برخاستند اما در برابر قدرتش چیزی وکسی نبودند و به خفت وخواری از درگاهش رانده شدند. آنگاه مورچه (مورچه گان) را برگزید و مقام داد زیرا که سرباز زاده می شدند و بی هیچ -اندیشه واما واگری- فرمان می بٌردند. دانایی و بینایی نیاز نداشتند. متحد و فرمانبر وکارگر بودند وپنجاه برابر خود بار برمی داشتند و خستگی ناپذیر بودند و شکوه و شکایتی از درد نداشتند. زن وبچه و... نداشتند. عاشقانه کار می کردند وحاصل فراوان می آوردند؛ بی هیچ توقع یا چشم داشتی. خواسته یا سؤالی نداشتند و در پی حقی بر خویش در جهان نبودند!

"خداشیر" پس ازآنکه مورچه را مقام داد، فرمود که سلیمانِ نبی نیز "چنین" کردندی! چون مورچه را مقام داد، حسادت بیشتر شد. همه حسادت کردند. حسادت بر مورچه، هرچه مورچه کند، ما هم می توانیم وحتی بیشتر! کمتراز مورچه نیستیم! می توانیم وباید تا صد برابربار برداریم وهریک ازما قادربه نابودی یک یا چند دایناسور و ماموت هستیم و به زودی کار تمام خواهد شد! چنین باورکردند! مورچه ها زبل و زرنگ و کاری و فداکار واهلِ فنا بودند و اتحاد وارتباطات وحتی تکنیک وابزارعالی داشتند و هزاران کیلومتر را پشت سرمی گذاشتند و تونل های زیر زمینی حفر می کردند. میلیاردها مورچه شبانه شبیخون می زدند و در گوش وچشم و دماغ و دهان دایناسورها و زیرپوستشان می رفتند تا اعصابشان را از کار بیاندازند اما دایناسورها پوست کلفت تر از این حرف ها بودند که مورچه ها بتوانند ازروی زمین تکانشان دهند چه رسد به آنکه محوشان کنند. دایناسورها با یک دهان آتش انبوهی را می سوزاندند. مورچه ها با پشتکار می جنگیدند، چند دایناسور را هم نابود کردند اما نتوانستند برآنها پیروزشوند! همه منتظر معجزاتِ "دستگاهِ نو" بودند ولی معجزه ای درکارنبود! وقتی مورچه ها معجزه ای نکردند. هیچکس براین "یکتا" دانا و بینا وبه دستگاه قدرتش نخندید!

کلاغ ها قارقار کردند. عقاب سرش را تکان داد. بازهم هیچکس وحتی بزرگان جرأت نکردند، چیزی بگویند یا بپرسند زیرا آنها هم قول داده بودند، چند دایناسور را نابود کنند اما هیچکدام نتوانسته بودند، به قول های خود عمل کنند و بدهکار و شرمنده نیز بودند، سرهای خویش به زیر افکندند. ناباور به خویش بودند!

ولی خداشیر بازهم از پیروزیِ دستگاه خویش سخن می گفت واز نمرود مثل آورد که به فرمانِ خدا پشه ای در دماغش رفت و مٌرد! او به صبر وانتظار وساعت مبارک سین مژده می داد. فرمود:« ازصبر وانتظار خسته نشوید.! به زودی ساعت سین خواهد رسید!» هرآنچه که او فکر می کرد، "همه" درست بودند وکسی برخلاف آن سخنی نمی گفت. اما کمترکسی را تمایل به زندگی کردن یا عاشق بودن براین دستگاهِ بهشتی درپِسَ کوه ها بود. اما چاره ای هم نبود. درپیش روی دشمن بود و داغِ ننگ وبدنامی و در پشت سر بیابان هایی ناشناخته و ترس ومرگ وجهنمی ناپیدا.
خداشیر سنگدل وسختگیر و بی رحم شده بود. هر روز آزمایشی سخت برای فناشدن وشیوه هایی نو برای جنگندگی ابداع می کرد."زندگی" را حیاتی پست و حیوانی، و"جنگندگی وفنا" را راه رهایی ونجات از این حیات پست می نامید."عشق" گناهی بود که فراموش شده بود. گاهی که کسی جرأت کرده و یادی از بهشتِ برادری و برابری وعشق و محبت داشتن به یکدیگر و عدالت وهمزیستی وشادمانی و زیبایی و یادِ آن سعادت های گذشته را می کرد یا ردی از بهشتِ گٌمشده می گرفت، پاسخ می شنید:« آن بهشتِ سعادت ویران و تمام شد! بهشت تاب و توان در برابر دایناسورها را ندارد. باید جهنمی ساخت که درآن تاب و توان ها آبدیده چون فولاد شوند.» جهنمی داغ که از نسیمِ بهشتی در آن رد واثری نبود؛ هیچ نسیمی! گاهی آه و گاه دودی از سینه ها برمی خاست و از دستِ این خدا به سویِ آن خدا درآسمان بالا می رفت. قدرت خدا!

 "خداشیر" برابری را دردستگاهِ نو چنین تفسیر فرموند:« برابری آن نباشد که یک سری در دریا باشند و زیر آبی بروند و یک سری در زمین و زیر خاک و پنهان کار باشند ویک سری در هوا وهوایی باشند! بلکه همه "برابر" تحت امر و فرمان ما باشند.» خدا فرمان دهد و فرمان خدا "برابر"برای همه اجرا می شود!
درنکوهش آزادی چنین فرمود:« آزادی یعنی که اجازه نگرفتن و فرمان پذیر نبودن و به راحتی فرارکردن!» پس- آزاد بودن و پرواز کردن را ممنوع کرد. فرامین دیگری هم صادر نمود که مشکل نفس کشیدن در هوا و در خشکی و در دریا برای بعضی ها پیش آمده بود. برخی دسته دسته و گروهی گله گله از دستِ این خدا و بهشتِ برابری و "عدل و دادش" فرار کردند و نه در بند دایناسورها بودند و نه در بندِ بیابان ومرگ و...می خواستند آزاد باشند و فقط نفس بکشند.   

عقاب به پرواز درآمد. بالای سرِ"خداشیر" چرخید به اوگفت:« تونمی توانی مثل خدا باشی. جهان سراسرآثارعشق است. خدا نگهبانِ "هستی" است!"نیستی" می گذرد"هستی" می ماند!» "خداشیر"چنان غرید که عقاب از فرازِ سرش گذشت و رفت. کلاغ ها رانده شدند زیرا که ذاتا خبرچین بودند و کبوتران درقفس شدند و زندانی تا میل به آزادی و پرواز وفرار را دربقیه برنیانگیزند! پرنده باید میل به پرواز وسبکسری را به کناری نهاده وفرمان می پذیرفت. مرغابی ها رانده شدند زیرا که به جفت وجوجه هایِ خویش چسبیده بودند. بلبل باید میل به نغمه سرایی وعشق به گل را در دل خود می کٌشت وشیپور جنگ می نواخت وفرمان پذیرمی شد. خرس باید می آموخت تا برپنجه های خود برقصد و تواضع بیآموزد و مثل یک پر در هوا سبک باشد واگر نمی توانست چنین یا چنان باشد، مورچه را بر او رحجان بود که مورچه پنجاه برابر خویش بارمی بٌرد و بالدار و جنگی هم بود. پلنگان وببران وتیزپنجه گانِ قدرتمند را امر فرمود چون خران وقاطران بارببرند و ومٌفتخوری در دستگاه او را از خویش بزٌدایند و تواضع و فروتنی را از مورچۂ کارگربیآموزند که پنجاه برابر خویش بارمی برد وشکرگذاری می کند. دراین دستگاهِ نو "عدل وداد" مورچۂ کارگر پلنگ را هدایت می کرد و پلنگِ بینوا اٌفتاده چون مورچه ای و آرام خاموش و ساکت چون پروانۂ سوخته ای شده بود. فرامینِ"خداشیر" چون چتری از غم بر سرها سایه افکنده وچون بینوایان سردرگریبان شان می نمود اما امید داشتند که آنگونه شوند که خدا خواهد.[تغییرکنند!] خدا فرمان می دهد و فرمانش توسط "بنده" باید اجرا شود! "خدایی نو و دستگاهی نو و تغییراتی نو و بشارت های نوین" برنابودی دایناسورها زاده شده بودند اما دایناسوری نابود نمی شد. قدرت خدا!

 کلاغ های خبرچین این خبرها را با خود به همه جا می بٌردند. دایناسورها خوشحال می شدند و نعره می کشیدند.

 حضرتش می فرمود؛ « اگر ایمان آورید. اگر فرمان ببرید واگر سؤال نکنید و ازساعت سین نپرسید همه چیز ممکن خواهد شد! دایناسورها هم به آسانی نابود خواهند شد. به زودی! فردا!»

هرآنچه او می گفت، همه درست بودند!؟ آن چند یار نزدیکش نیزگفتند:«به به مبارک باشد، همه تغییر کردند و زیر و رو شدند! به زودی پیروز خواهیم شد. اکنون خدا در میان ماست!» همه با نورِامید زنده بودند. در بهشت شکوه ای نیست وهمه شکرگذاری است! اما بسیاری خسته بودند؛ خسته از زیستن در دنیایی که خدایش این و بهشتش آن و وعده هایش آنچنان بودند؛ حتی اگر راست می گفت!! آنقدرگفته بود؛ "فردا" و"به زودی"، که بسیاری فریبکاری و مکاری را از "فردا" شنیدن ها، آموخته بودند.

  "نیستی" یا "هستی"!؟ 

 طبیعتِ آزاد بزرگترین دشمنِ "خداشیر" بود وآن را ضعیف و دستگاه کهنه می نامید و برخلاف طبیعت فرمان می داد. در دستگاهِ نو و"مکتبِ فنا وفرمان پذیری" چنین بود که درآن هیچکس برای هیچ کاریا خواسته ای آزاد نبود. برای همه چیز باید اجازه گرفته می شد؛ کجا بخوابم؟ چی بخورم؟ چه کار بکنم؟ چطوررفتار کنم؟ چگونه راه بروم؟ آرام وخرامان بروم یا تیز چون پلنگان بدوم؟ چه چیزی بپوشم؛ درپیله خود بمانم یا که پوست نو اندازم؟! درکجا و چگونه نفس بکشم؟ چه چیز را دوست داشته باشم وچه چیزی را اجازۂ دوست داشتن، ندارم. آیا تخم بگذارم یا نگذارم. واما تخم گذاری؛ این عمل تکرارِطبیعتِ آزاد وبی اراده بود وباید عوض می شد! "خداشیر" اندیشید:« خدا چه کسی بوده است که فرمانِ قدرتش درهمه جا جاری است؟ به فرمان خدا به دنیا می آیند و به فرمان خدا زندگی می کنند وصدهزار تخم می گذارند و بعد می میرند و دوباره تکرار می شوند، بی آنکه "اراده ای" کرده و عوض شده باشند! اینک اما من خدا هستم! فرمان خواهم داد که زندگی نکنند! تخم نگذارند! اراده کرده و تغییرکنند و جنگی باشند و"عوض" شوند و هر روز هم "نو" شوند!»

عوض کردنِ "کارها" هر روز، و زیر و رو شدنِ دستگاه و"عوض شدنِ" آنها یک یا دوبار در سال بود تا دستگاهی نو "ایجاد" وآفریده شود. هنگامی که شیپورهای "عوض شدن" و زیر و رو شدن وآفرینشی نو نواخته می شدند، قلب ها به طپش و "تن" ها به لرزه می افتادند. با اینهمه ترس ولرز کسی را جرأتی نبود تا که بپرسد یا حتی با خود بیاندیشید:« "اینهمه" ما عوض می شویم اما "چه" می شویم؟ کوحاصلِ آنچه که گشته ایم؟ کوپیروزی؟» سؤالی نبود. می شتافتند تا با آفرینشی نو تطبیق یافته و "عوض" شوند ودستگاهی نیرومند ویکدست بسازند و بردایناسورها پیروز شوند وجهان را پٌر ازعدل وداد کنند. دراین تغییر و تحولات اما بعضی ها تاب وتوان وخِرد از کف داده و"عوضی" می شدند!

هر روزودر یک روالِ طبیعی جانورانِ زبان نفهمی به دنیا می آمدند[ یا آمده بودند] که مثل اجدادشان آزاد و وحشی و فرمان ناپذیر و...خلاصه" بلیه ای" بودند. خدا شیر هرآنچه را که "غیرجنگی" و محصولِ دستگاهِ کهنه بود، خطری می شمرد و فرمان بر زدودن وپاک نمودن وقیچی کردن و دور ریختنش را می داد، بی هیچ شفقت و رحمی تا "دستگاه نو" پاک از بلیه های کهن شود. تبارک الله ازچنین قدرتی!

 فرمانش اجرا شد و این "بلیه" نیز با سختی بسیاراز سر گذشت. آنگاه فرمان داد تا دیگر تخم نگذارند و زاد و ولد نکنند و"عشق" را بیراهه ای به سوی دستگاه کهنه خواند و فرمان داد تا در"دستگاهِ نو" همه جنگی باشند وغیرجنگی ونیمه جنگی نباشند وهمگی تهاجمی باشند! آنگاه دیوارِ بلند جدایی بین زن ومرد بنا نهاد که هیچ سوراخی درآن نباشد. همه نگاه کردند وگفتند:« به به، مبارک باشد! زن و مرد تمام جنگی و تهاجمی شدند!»

ملکه مورچه ها و موریانه ها بدترین ها بودند که عروسی می کردند و صد هزار تخم می گذاشتند. قورباغه ها باید محو می شدند زیرا که بی شرم ترین ها در تخم گذاری بودند. سنجاب بازیگوش و خرگوشِ درازگوش و موش ترسو، پروانه و سنجاقک و دیگر سبک سران از هر نوع و تمامی میمون ها باید اصلاح وعوض می شدند. صد هزاران تخمِ پروانه و پیله ابریشم وآنهمه ظرافت و زیبایی را به چه کارِ دستگاهِ جنگی می آمد؟ سبکسری و سبک بالی و دلشادی پروانه ها درعشق به گل ها و مشاطه گری آنها..."دلش" را به هم می زد و شوقِ آنان به جمال گل در نظرش "بی معنا" بود. جز سرسختی وجنگ وعشق به خدا(خداشیر) دلش چیزی دوست نداشت. پس به آنها فرمود که اینقدر بال نزنند و ساکت بنشینند و فکر کنند! سبکسر نباشند و دست از جلوه گری و دلبری بر دارند وعوض شوند! ومانند مورچه پنچاه برابر خود بار بردارند و مانند زنبورها باشند که دست ازعسل پروری کشیده اند و می جنگند و دایناسورها را نیش می زنند! می فرمود:«عشق کنید در جنگیدن!همه جنگی باشید وجنگ افزارتولید کنید! جنگ با هیولا و دایناسورها! جز"جنگ" فکری درسر و ذکری در دل نباشد که اگر باشد، عین کفر باشد! فکرِزندگی کردن درسر نباشد که اگر باشد، سبکسری باشد. جنگ وظیفه شماست تا پیروزیِ ما!» یک خدا بود و یک فرمان، یک عشق و یک احساس، یک جنگ  ویک وظیفه؛ برابر ومساوی برای همه؛ جنگیدن تا پیروزی!

 سبکسران وسبک بالان همه قول دادند که چنین کنند وعوض شوند ودر دستگاهِ نو قدم گذارده و"جنگی" باشند. پروانگانِ عاشق، تلخ چون زهر شدند و به سوی شعله های آتش پرگشودند و در دهان دایناسورها رفتند تا با فداکاری خود نابودشان کنند اما که از سر تا به پا سوختند وهیچیک بازنگشتند. سکوت تلخی گل ها را فرا گرفت. دراندوه سوختگان دشت های گٌل آرام درسینه ها مٌردند. نه دانایی و نه بینایی،  نه اختیار و آزادی ای باقی مانده بود تا کسی از او بپرسد:« جنگ تو با دایناسورهاست یا با "هستیِ ما" سرِ جنگ داری؟ همه باید بسوزند و بمیرند تا خدا راضی باشد! نفی وجود همه، برای اثباتِ وجود یک نفر است؟!» عجب نبود!! وقتیکه با یک فوتِ خدا زیر و رو وعوض می شدند، جرأتی هم باقی نمانده بود! ترسی عجیب آمیخته با تسلیم برهمه حاکم بود!

"مرگ" آراسته گشته بود."مرگ" زیبا بود و ستاره ای درخشان برپیشانی داشت.
" مرگ" گل افشانی می کرد ونغمه ای خوش برلب داشت و به سوی بهشت دعوت می کرد. همه از جان و دل مشتاقِ ملاقاتش بودند.
باران هایی سیل آسا ازچشم آسمان بارید. بادها وطوفان های مرگزا وزیدند اما آن مدعی خدایی هیچ از ظلمِ خویش آگاه نشد. هرآنچه می اندیشید، هر آنچه فرمان یا انجام می داد، عین عدل و داد بودند. برظلمِ همه کس آگاه و بینا بود، مگر برظلم هایِ دستگاهِ عزت وقدرتِ خویش؛ دستگاهی که در آن "زورگویی و دروغگویی و تقدس" تحفه هایِ برق قدرت بودند. کجا وکدام تساوی وبرابری را می توان با کسی داشت که یکتا و یگانه وحاکم برهمه کس وهمه چیز است و فرمانش چون فرمانِ خداست؟

دایناسورها هم تساوی نمی فهمیدند. بقیه را تا زیر زانویشان می دیدند و بر پایه های این "قدرت" ظالم وهیولایی آشکار بودند. "برقِ قدرت" درنزدِ هرکسی که باشد، تساوی وعدالت وبرابری و برادری ومحبت وشفقت نمی فهمد.  



باگذشت زمان هرازگاهی شیپورهای جنگ به صدا در می آمدند و دو طرف خیز جنگ برمی داشتند و گرد و خاک هایی در چشم هم کردند اما لشکریانِ "خداشیر" جلوتراز تنگه و گذرگاه نمی رفتند. دیواری بلند بین دولشکر بود. با وجود دستگاهی نو و قدرتمند وجنگاور درزیرسایۂ خداشیر... اما بازهم لشکریانش توانایی پیروزی در جنگ با دایناسورها را نداشتند. دایناسورها زاد و ولد کرده و چندین وچند برابر شده بودند. از آسمان نیز شهابی برسر دایناسورها نمی بارید. آسمان نیز بدعهدی می کرد.

"خداشیر" اراده می کرد وبه کارهای بزرگ برای تغییر کون و مکان فرمان می داد و فرامینش اجرا می شدند اما دربرابر لشکرِدایناسورها ضعیف وقوایش اندک بود. چرا ضعیف بود و این ضعف گناه کیست؟ مگرنه آنکه به خواست خدا لشکری اندک می تواند قوایی برزگ را شکست دهد؟ چرا آنان نتوانسته بودند تا به امروز...؟! چرا اراده اش جاری نمی شد؟! نیک اندیشید و"ضعف" را اینبار هم باز در لشکریان خویش دید و نه درهیولایِ خونریز و قدرتِ دایناسورها.

چنین دریافت که گویی، با وجودِ مکتب فنا و آنهمه مشق و کتابت و رزم و... اما "اینهمه" اموری در ظاهر و درصورت بوده اند و در باطن و در سیرت ودر فطرت وطبیعت هر"اپسیلون" همان موجودِ ضعیف وشکننده ای است که بوده است و از این روست که این قوای اندک برآن قوای کثیر پیروز نگشته اند. پس باید که دوباره عوض شده واینبار شکست ناپذیر شوند!

 "اپسیلون ها" خرسند بودند که روز و شب در کارند و فرمان می برند و فرمان می آوردند. بارها عوض شده اند و سرانجام همانی شده اند که اراده خدا(خداشیر) بوده است. خواسته هایشان کوچک و کوچکتر شده است چندانکه"هیچ" شده و هیچ گشته و هیچ "خواسته"ای برای خود ندارند. به کسی یا چیزی وحتی به خورد و خوراک ولذتی نمی اندیشند. خستگی نمی شناسند و چنان جنگی شده اند که دایناسورها با شنیدن نامشان بر خود می لرزند و به زودی بر دایناسورها پیروز خواهند شد و جهان سراسر از عدل و داد پٌر خواهد شد!

آنها هیچ خواسته ای از"خداشیر" نداشتند و دنیایی را که ساخته بودند، دوست داشتند ولی خواسته های "خداشیر" از آنان مرزی نداشت وبی پایان بود. "خداشیر" پیوسته درهراس از دشمنی قوی تراز خویش بود. پس بر آن شد تا دستگاه و لشکریانِ اندک خود را عوض کرده و"شکست ناپذیر" وجاودان کند. پس اراده کرد تا چنین کند. اما چگونه؟ اینگونه که در ابتدا "اپسیلون" ها را دعوتی نو به سوی خویش نمود. ازاین دعوت، بشارت ها برای جنگ و پیروزی داد و فرمود:« می خواهم شما را به سویِ خدا دعوتی نو کنم. بشتابید به سوی دعوتی که در آن شکست ناپذیری و جاودانگی شماست. مگرنمی خواهید همه مثلِ"خداشیر" باشید وشکست ناپذیر وپیروز باشید و...» همه از دل وجان گفتند:«آری!» مشتاقانه دعوتش را اجابت کردند اما گفت:« برای رسیدن به این جایگاه باید عوض شوید؟ باید بازگشت ناپذیرشوید! باید اراده کنید!»

برخی در دل گفتند:«ای داد وبیداد! بازهم عوض شدن و زیر و رو شدن؟ تا کی و تا کجا؟ خدا رحم کند برما!!» رندانه پرسیدند:« چگونه؟» فرمود:« سختی ها دارد!» پرسیدند:« کدام سختی؟ ما که بلاها دیده و ازتمام سختی ها گذشته ومرگ را آزموده ایم واز مرگ ترسی نداریم وآماده ایم تا درکامِ اژدها رویم!» فرمود:«ازمرگ نمی ترسید اما لابد "ضعفی" در"خود" دارید که بردشمن پیروز نمی شوید.»

 اپسیلون ها آنقدرعوض شده و تغییر کرده و"هیچ" شده بودند که دیگرخالی از"خود" بودند. سوگند خوردند وگفتند:« چنین نیست! دیرزمانی است که با طبیعتِ خویش بیگانه گشته ایم. اگر مور(مورچه) بودیم اینک شیریم واگرشیربودیم اینک "مورِ" بی آزاریم. جزجنگ وپیروزی برظالمان ما را درسرسودایی نیست.»

"خداشیر" روزها وشب های بسیاری سخن گفت تا سرانجام "سیرتِ ضعیف "و "هیولای نفس" را بر آنها آشکار کرد!!"نفس" را دشمنی بزرگ بین آنان و"خدا" خواند. فرمان داد تا قیام کرده و با آن بجنگند و زیر و رو شوند و عوض شوند و یگانه با خدا(خداشیر) شوند وپیروزی ممکن گردد. فرمود:« این آخرین جنگ است. یکبار ولی همیشگی خواهد بود!»

اما این حرف یعنی چه؟" یکبار ولی همیشگی"!؟ چند روز وچند شب سخن گفته بود اما باز هم کسی به روشنی بیانش را نمی فهمید. فاصله ای نوری بین او ودیگران بود. آنان را بارها "عوض و زیر و رو" کرده بود، چندانکه خسته و مٌرده از خویشتنِ خویش بودند.آهو را درجایگاه شیر و شیر را در پای آهو نشانده بود والی غیرالنهایه... ! پس در دل ترسیدند و رندانه گفتند:« ما که جنگاور هستیم. ما که بهشتی هستیم! چرا بازهم عوض شویم؟ عوض شدن نیازمند زمان است. فرمان بده تا الساعه چون پروانه گانی که سوختند، به سوی آتش و به کام اژدها برویم. ما منتظرِ فرمانیم!»

 گفت:« نمی شود! پیروز نمی شوید!» پرسیدند:« چرا چنین می گویی؟» گفت:« "دیو" نه در بیرون که در درون خانۂ ماست؟» آن غیرتمندان گفتند:« کدامین دیو؟ بنما تا نابودش کنیم.» "خداشیر" برآن خندید و گفت:«شما دیو دارید! دیو نفس و دشمن خدا! براین" دیو ودشمنِ"غلبه کنید تا برآن دشمن ظفرمند شویم. با "دیو" نمی توان  به جنگِ دیو رفت. باید پاکیزه شوید.»

بنده گان خدا، شرمنده ومأیوس از خود سر به زیر افکندند. چیزهایی ازنَفس گفت که همه از ترس بر خود لرزیدند. پرده هایی از "نفس" پاره کرد که قدرو منزلتی برای کسی باقی ننهاد. دربرابرِنَفس، همه را یکسان چون "نران" و چون"ماده گان" نامید. پس از آنهمه فرازها و نشیب ها و سختی ها وجنگاوری ها که گذرانده و تیز چون الماس وپاک چون خاک وسخت چون فولاد شده بودند، بازهم "اسیر" یک جانورِ نادیدنی و دیوی در "خود" بودند که باید برآن غلبه می کردند..

"اینهمه" اما یعنی چه؟

فرمود:« در فهم شما نگنجد، پس سؤال نکنید، نشانه ها را دنبال کنید! عاشقانه راه را دنبال کنید! عاشقانه در خدا(خداشیر) ذوب شوید تا نجات یابید! تا پیروز شویم. تا جهان پٌر از عدل و داد گردد.»

"خداشیر" فرمان به ورود در این جنگ(جهاداکبر) و قیام به فنای نفسِ خویش وبشارت بریاری خدا وپیروزی ای نزدیک بردایناسورها داد. اپسیلون ها باور کردند وبا شور وشوق قدم در راه نهادند. هیچکس نپرسید که آیا تو نیز مخلوقی مثل ما و شبیه به ما نیستی؟ آیا خود دیوِ نفس نداری؟ تو با نفس خود و با این دیو چه خواهی کرد؟ دیوِ تو آیا کوچکتر است یا بزرگتراز دیو ماست؟ دیو تو ازچه "جنسی" است؛ شهوت یا قدرت؟

 این سؤالات به خاطر هیچکس خطور نمی کرد. خدا نکند که کسی چنین پلید باشد! دیربازی بود که "خداشیر" شبیه هیچکس نبود. یکتا و یگانه، مقدس و" رهانندۂ پاک" و آسمانی وازجنسِ خدا بود. گَردِ گناهی برپیشانی اش نبود. هیچ خطایی از او سرنمی زد! دروغ ومکر وفریبکاری نمی دانست! نه "نفسِ قدرت" وحاکمیت مطلق او را بود و نه دیوی بی رحم و شفقت(نفسی کور و کر) درخویش می شناخت!

بدینگونه باز جهانی نو آفریده شد و عوض شدنِ"اپسیلون ها" به سوی شکست ناپذیری و خدایی آغاز شد. همه عاشقانه قدم در راهی نهادند که یک سفر وجنگِ ناپیدا و ناشناس با نفسِ خویش تا رسیدن به خدایی وجاودانگی بود.

"خداشیر" شادمان بود که همه واردِ دستگاهِ نو شدند. دست های خویش بر هم می سایید. از شادمانی چون فاتحان پیروز می خندید. فرمان داد تا آتشی عظیم فراهم نمودند و جملگی را به رفتن در آن آتش فرا خواند تا به جوش و خروش آیند. بسوزند وخاکستر شوند، چون ققنوس از آتش به در آیند و پاکیزه از ذاتِ گناه آلودۂ خویش گشته و توش و توانی خداگونه یابند. آنگاه قوایی اندک از آنان می تواند دایناسورها را به زودی و بی شک شکست دهد. فرمود:« اگر"وجود" لاوجود گردد، هیچ خدایی را بنده نخواهد بود!»

به دنیایی نو قدم نهادند و سفری ملکوتی به درونِ پستویِ خویش و "عوض شدن" دوباره آغاز شد. سوختنی سخت در آتش وعذابی رنج افزا در چنگِ هیولا و دیو "نَفس" بود اما که آن عاشقانِ پاک دل، چون شوقِ برقراری عدل و داد درجهان داشتند، از این جنگ و آتش نیز پروا نکردند. پس از آن "هیچ" بودن و هیچ شدن و هیچ گشتن و پروانه شدن ها، دیگراز هیچ رنجی برای برقراری عدل و داد در جهان، شکوه نمی کردند. "تمامیِ" از ریز تا درشت "خویشتن" را سوزاندند و شکستند و در کارِ تلاش وپاکی نَفس بر آمدند. عجبا که هیچ اراده ای براین "دیو" کارساز نبود و عذاب های آن جهنم پایان نداشت وهیچ یاوری نیز نبود که دستشان گیرد وراهِ خروج بنماید. جنگِ رو در رو با هیولایِ کریه نفس، سراسیمگی و آشفتگی وخستگی و فرسودگی، ترس و وحشتی تا مرزهای جنون، و مرگ وبیرازی از خویش را به همراه داشت. همزادِ نفس، هیولایی سیاه چون دود و جادویی خلاصی ناپذیر بود که رهایی "اندیشه" ازآن میسر نبود و روز وشب را برآنان چنان تیره و تار کرده بود که دایناسورها را از خاطر بٌرده و با اندیشه های ناپاک وگناهکارِخویش می جنگیدند؛ بی آنکه به واقع گناهی کرده باشند! جان ها تلخ چون زهر و دل ها مٌرده چون گورستانی شده بودند؛ بی هیچ فریاد رسی! چندی گذشت وچون رهایی از این هیولایِ بهیمی را خلاصی نبود وازجنگ با دایناسورها هم خبری نیآمد، برخی مأیوس ازخود شدند و...سرانجام گفتند:« ما از این "عشق" وسوز وگدازهایش"هیچ" نمی فهمیم. فرسوده وخسته گشته ایم. ما اپسیلون های ساده و سربازیم وبا جاودانگی وخدایی واین داستان ها مارا کاری نیست. عزم ما برجنگ با دایناسورها بود که خبری ازجنگ نیست. خواستۂ ما ترک این دستگاه و رفتن است حتی اگر ننگِ بدعهدی ولغنت ونفرینِ "خدا" برما باشد، هراسی نداریم!» آنها.... رفتند.

 "خداشیر"اما باکی از اینهمه رنج که بر روح و روان آن سوختگان نهاده بود، نداشت وهمچنان بر تداومِ این جنگِ اصرار می ورزید و برعذاب و آتش آن می افزود وترسی هولناک از دیو نفس بر"جان" ها افکنده بود. با غرور می فرمود:« تبارک الله ازاین فتنه ها که درسر ماست.» پس آنگاه فرمان داد تا دیگ ها نهادند و هرکس وهمه کس باید در دیگ رفته و از دیو خود وهمزاد پست وبدنهاد وازسرشتِ آلودۂ خود با شاهدان سخن می گفت تا دیو از او جدا شود و رهایی یابد و پاک و خالص شود. چنین کردند وآن پهلوانان خالصانه در دیگ رفتند اما جزخجلت و ذلتی صد چندان دربرابر شاهدان نصیبی نیافتند. نه سیاهی "نفس" از روح و روان جدا می شد ونه راهِ نجاتی از"دیو" بود. "دیو" ازشیشه رها و وبالِ شانه ها گشته بود! از اندوه می نالیدند! چون مورچه از دیواری بلند و ناشناخته بالا می رفتند تا عبورکنند اما دوباره پایین می افتادند وهر روز تکرار می شد! جام مرگ سرکشیدن درمیدان جنگی شرافتمندانه با دایناسورها را آرزو می کردند که صدبارشیرین تر ازجنگی چنین بیهوده و بی انتها وعاری ازشرم وشرف در "دیگِ ذلت وسرافکندگی بود که"خداشیر" برایشان بار نهاده بود. عجب آنکه "خداشیر" خود دراین دیگ ها وآتش ها نمی رفت وخرم وشاد با یاران نزدیک و وفاداردرکناراین آتش می نشست وسوختن آنان را نظاره می کردند. آیا او را هیچ نفسِ بهیمی نبود یا بر نفسِ بهیمی خویش آگاه نبود تا آتش و دیگ برخویش نهد یا آنکه "نفسِی قدرتمند" وهیولایی بهیمی و بی رحم و شفقت براوحاکم گشته بود، چندانکه می فرمود:« تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست!»

اینگونه بود که اپسیلون های سرباز یکبار اما برای همیشه بندۂ گناهکار و بدهکار ابدی به روزی دهنده خویش یعنی "خداشیر" شدند که دستگاهی نو خلق کرده بود. این گناهکاری وبدهکاری ابدی بود، چندانکه اگر"بود ونبودِ"خویش را هم فنا می کردند، بازکافی نبود! برخی اما این دستگاه و رنج هایش را ظالمانه یافته وبرنمی تافتند، با خود می گفتند:«علیه ظلم قیام کردیم و می خواستیم که رنجی بر جهان نباشد. ازچه رو "بارِ» اینهمه رنجِ بیهوده بر ما نهاد ه اند. با اینهمه بارِ گناه ما را چه سودی برای خلق باشد؟»

 "خداشیر" اینک "رهانندۂ پاک" به سویِ جهانی نو وخالقِ "دستگاه" بود، بساط قیامتش برپا بود و اوهر روز قلم عفو بر گناهِ بندگانش می کشید و می فرمود:« کرم بین ولطف خداوندگار\ گنه بنده کرده است و او شرمسار!» اوخرسند از این دستگاهِ آفرینش وجنگ بی پایان و روزانه(با نفس) بود و می فرمود:« شکر وسپاس به جای آرید! این جنگ وجهاد رحمت نیست بلکه"منت" خداست که برشما نهاده است ، هر روز در میدان هستید! بجنگید و پیروز شوید»

 برخی دیگر اما مثلِ آن اپسیلون های ساده ای نبودند که زود و ساده نیزعذر تقصیرخواستند و رفتند. اینان مرارت ها و تلخی ها و رنج ها و حقارت ها برخویش تحمل کردند و به جان خریدند اما سرانجام...درچنگال دیو درهم شکستند. خشمگین و دیوانه و وحشی چون ببری درنده گشته و طغیان کردند. فریاد زنان و دیوانه واربه جنگ و دشمنی با "خداشیر" و دستگاهش برخاستند. درآتش نفرت وکینه می سوختند. شمشیرکین وانتقام به کمربستند و رسوایی ها وخرابی ها به پا کردند تا نابودش کنند."خداشیر" آنان را "دیو" و دیوانه  و دایناسور خواند. آنان را شیاطین بدنام خواند که درکار آفرینش بشر به خدا اعتراض کرده اند. بی آنکه"خداشیر" درکار خویش نظر کند که چه آتشِ بی ثمری برجان آنان افکنده بود؟ آیا "منتِ خدا" این بود؟! آیا راه عشق وجاودانگی که می نمود، سرانجامش رسیدن به این سرمنزل های بدنامی بود!؟ آیا راه را کج ننموده بود؟! آیا این کجی به حق بود یا که ظلم بود؟ هیچکس نیاندیشید وکسی از اونپرسید:« چگونه بود که اینان" دیو" و دشمن گشتند؟! مگرقیام کننده گان برای عدل وداد نبودند؟ مگرتیز چون الماس وسخت چون فولاد وپاک ازهرخواسته ای نگشته نبودند؟ کدام دستگاه برسر اینان خراب گشته بود که زره کینه ونفرت پوشیدند وشمشیرانتقام برکمربستند وخصم آشتی ناپذیر گشتند وننگ ها آفریدند؟! مگر اینها محصول همان دستگاهی که تو آفریده ای، نیستند؟» سؤالی نبود. لعنت ونفرین بر شیاطین وکافران و همسویان و همزادشان بود!

 برخی دیگراما در این جنگ استقامت کردند و درآن آتش چنان سوختند و ذوب شدند که جان باختند و درچنگال هیولایی بی رحم و مرگزا مٌردند. شکسته وخٌرد گشتند اما دم برنیآوردند. آن سوختگان را "خبری" باز نیآمد.

 "رهانندۂ پاک" درمرگشان فرمود:« آنان تا فراسوی جان جنگیدند و مدارج قبل از مرگ را طی کردند و از شهادت نفسانی عبور کردند و رضایت خدا(خداشیر) را حاصل نمودند. جاودان شدند و درآن جایگاهی که گفته بودم، اینک فرود آمده اند! چه فرخنده جایگاهی و چه بهشتی! به به مبارک باشد! رها شدند!» به راستی کدام نَفسی بر خداشیر حاکم بود که از شنیدنِ صدایِ درد و رنجِ آنان کر و از داشتن شفقتی برآنان کورگشته بود؟

 آن سوخته گان را"رهاشوندهِ پاک" نامیدند. زیباترین سبدهای گل را برخاکستر وخاک آنان افشاندند وستاره ای تابناک نیز برمزارشان نهادند. آن یارانِ همیشه نزدیک گفتند:« به به مبارک باشد! سوختند وجاودان شدند. فنا شدند تا که بقا یافتند!» هیچکس نپرسید:«آیا آنهمه سوختن و رنج درچنگالِ دیو نفس، برای این سرانجام و فنا بود یا وعده و قرار بر رهایی و شکست ناپذیری درجنگ با دایناسورها وقراربرجنگ و پیروزِیِ قوایی اندک بر لشکری کثیر و قریب الوقوع وبه زودی بود؟!» چه جایِ جرأت یا سوالی درباره قرارها و وعده های دروغین بود!

 کلاغ های خبرچین همه جا قارقار کردند. دایناسورها شنیدند ودرهراس شدند که دشمن شکست ناپذیر شود. پس برآنان یورش آوردند و آتشی بزرگ از دهان های کف آلود خود بر آن ها باریدند تا پیش از شکست ناپذیری بمیرند و نابود شوند. جنگی بزرگ آغاز شد. "خداشیر" فرمود:« شکست یا پیروزی از ایمان شما( خودتان) خواهد بود.»

 آن دلاوران، بی مهابا قدم به میدان نهاده و شکست ناپذیری خود را آزموند و دربرابر هیولاها جانانه ایستادند اما باز هم پیروز نشدند و "انبوهی" چون درختان سبز درکام اژدها چنان سوختند که زمین وآسمان دراندوه مرگشان گریستند. آنهایی که زنده ماندند، از اندوه چون دریایی از غم بودند! "خداشیر" اما باز هم نیرومند و شکست ناپذیر ظاهر گشته و با آنان سخن گفت و فرمود:« غم مدارید. آن سوختگان درآزمایش ایمان خویش پیروز شدند. شما نیز شکست نخورده اید بلکه در آزمایش "ایمان" خود شکست ناپذیر گشته اید. مبارک باشد. اینک خدا با ماست و یاری خدا نزدیک است. به زودی پیروز خواهیم شد! غم مدارید! شکر خدا را به جای آرید!»

آن چند یار نزدیک گفتند:« به به مبارک باشد! آزمایشی سخت اما فوض عظیمی بود. اینک زمین وآسمان بر ما به دیدۂ رحمت وعزت می نگرند زیرا که قیام کنندگان به عدل و داد هستیم و پیروزی نهایی از آن ما خواهد بود. جهانیان بردایناسورهای آدمخوار لعنت ابدی می فرستند!» برخی اما دیگر نه ایمان داشتند تا به "لاوجود" رسند و نه باور به خداشیر داشتند، یا هیچ خدای دیگری را بنده بودند. عریان از هر باوری گشته بودند. هیچ باکی از بدعهدی خود نداشتند و گریزان وگریز پا از هر دیوِ دور یا نزدیکی بودند که بارهایی چنان گران بر آنها نهاده بود. "وجود" خود برداشته وگریختند.

آنان که باقی ماندند، دست ازجنگ با "هیولا" برنداشته و به جنگ با دیو نفس ادامه راه دادند تا در نفی "وجود" خود به "لاوجود" تبدیل وتغییر وتحول یابند. دراین آتشِ همیشگی سوختند و گداختند و ذوب شدند، اما کسی را توفیق حاصل نیآمد تا به سر و سامانِ خدایی(لاوجود) برسد و شهاب های آسمان به حرمتش از آسمان فرو ریزند و جهان از شر دایناسورها خلاص شود. ولی دست از طلب برنداشتند و در رضایِ"خدا" کوشیدند وتا ساعت سین دربندِ نبردی سهمگین با دیو سیرت و نفس شدند و به امید نبردی دورتر و درآنسوی کوه با دایناسورها کارکردند. تلاش بسیار کردند و زنده ماندند و تا جهان باقی است، زنده باشند، ودر پرتو خلوصِ همت شان دایناسور وماموتی قدرتمند و ویرانگر در جهان باقی نماند و رؤیایِ عدل وداد وبهشتِ برابری محقق گردد! برخی اما گویند که " آن را که از این دستگاه خبر شد خبری باز نیآمد!"

پایان!

این قصه را من در سال 2003 شروع کردم اما رهایش کردم و درحال حاضر به اتمام رساندم، بی آنکه خواسته باشم اما هراس و تلاش من در جهت ریخته شدن خون کمتر واجتناب پذیر بودن آن وحفظ جانِ بیگناهان است. در دریای خون و کشتار های جمعی، در بارش آتش دایناسورها وصدای فریاد و سوختن مظلومان وقطع دست و پا... در هیولایِ  مرگ هیچ آثارِ "زیبایی"ای نمی بینم! خبر اعدام قریب الوقوع ارژنگ داودی به دست دایناسورها همانقدر قلب را می لرزاند و رنج آور و به ناحق است که درهرکجای دیگری خون بریزند! "نَفس قدرت" در نزد هرکسی باشد، جز با خون سیراب نمی گردد وبرای حفظ بقای خود بدان دست می زند. با آرزوی نجات ارژنگ داوودی از اعدام و با درود بر تمامی تلاش ها و رنج ها و مبارزات حق طلبانه او در برابر استبداد و دیکتاتوری مذهبی!   

***

توضیح: همانگونه که در مثل مناقشه نیست، در قصه هم همینطور به ویژه که در این قصه طنز بسیاری نیز هست! قصه ربطی به کس خاصی ندارد. شهرزاد هم هزار قصه گفت تا شاهِ ظالم را بیدار نگه دارد واو را از ریختن خون که "نفس قدرت" وجنون است، برحذردارد واجتناب پذیر بودنِ آن را اثبات کند. شاه چنان با دیو قدرت یکی شده بود که در ریخته شدنِ خونِ مظلومان "زیبایی" می دید. بعد ازشهرزاد وقصه هایش، باز هم هزار و یک "قدرتمند" دیگری آمدند و رفتند و با "خون" و ایجاد ترس فتوحات کردند و آخرینش هم برمسند قدرت است. هزاران شب و روز من هم با قصه هایم( بدون قصد هیچ مقایسه ای) در اعتراض به ظلم سران قدرتمندی سپری شده است که ازکشتارهای جمعی و ریخته شدن خون بیگناهان وجاری شدن هرخونی جز خونِ خودشان پروا ندارند. بهایِ تمامی خطاهای خود را با خون می پردازند واز آن ابایی ندارند واز باورهای دینی وفرهنگی ما به نفع خود و به ناحق بهره می گیرند و حتی غبار شرم از پیشانی خود را هم با خون مظلومان، پاک می کنند وگواه مظلومیت خود می گیرند.

کم نبوده اند دیکتاتورهایِ تاریخ سازی که در پناهِ ارزش های فرهنگی-مذهبی و تاریخیِ ما با ظرفیت هایِ زمینی وآسمانی آن، ریل قدرت را از یک ناجیِ ساده و محبوب قلب ها تا نشستن بر مسند خداگونگی وعبور نمودن از تمامی مرزهای انسانی برای رسیدن  به کمال وافق اعلای قدرت( نه انسانیت) طی کرده اند. با استفاده یا [سوء استفاده] از مغناطیس ها وجاذبه های فرهنگی وخوش باوری ما (مردم) از سطحِ یک شخصیت سیاسی( درقرن بیست و بیست ویکم) را تا بت شدن و خدا گونگی( یکتایی و نوظهوری یا نمایندگی خدا وامام) را به آسانی طی کنند.[حتی شامل حال احمدی نژاد هم شد که با کیسه های مجانی سیب زمینی وسفرمجانی به تهران وساندویچ و نوشابه و پول و رایانه...با پٌرکردن میدان آزادی، هواداران زیادی هم در میان ملت پیدا کرد. هاله نورهم دیده بود و...] و به شکل های مختلفی باور دارند که" درمن"چیزی" برای تغییر دادن جهان هست! همانی هستم که درانتظارش بوده اید تا بیآید و بهشتِ عدل و داد بسازد." و وقتیکه درپیچیدگی های جهان امروز به تحقق هیچیک از شعارهای خود موفق نمی شوند، فریبکاری را به وسعت باورهای فرهنگی واعتقادی ما گره می زنند. و بخش بزرگی از کارکردهای سیاسی آنان درپٌشت هالۂ نور پنهان می شود و تقدس مانعی می شود تا در روشنای سیاسی به کسی اجازه ارزیابی دهند وچنان پٌرمدعا و طلبکار و دست نایافتنی می شوند که کسی را قبول ندارند تا در یک میزگرد سیاسی وعلنی شرکت کنند چه رسد به آنکه بخواهند روزی تقسیمِ قدرت کنند. وچنان در باره خود اغراق وعوام فریبی می کنند که گویی با رفتن یا مٌردنشان(آن یک نفر) آینده ای وجود نخواهد داشت وهمه چیزازهم خواهد پاشید![البته آرزوی ماست که با مرگ خامنه ای دیکتاتوری آخوندی هم ازهم بپاشد.]
افرادِ بهره مند از قدرت مطلق به جای قرار گرفتن در موضع یک مسؤل سیاسی موفق یا حتی غیرموفق ولی پاسخگو در برابرعملکرد و به ویژه رفتارها یا خطاهای خود، در پرتو هاله ای از نور و تقدس قرار می گیرند و هیچ بیلان منفی ای را نمی پذیرند... به راحتی از پاسخگویی فرارکنند. زیرا که از یکسو مکانیزم های قدرت را همواره انکار کرده و تبعات سیاسی آن را پیشاپیش از خود تکانده اند  واز سوی دیگر هم حرکت ها و -فعالیت هایِ سیاسی- را که در همۂ جهان بسیار عادی وجاری و کار و وظایفِ روزانۂ هرسیاستمداری به شمار می آید، به سانِ معجزه نشان دهند( بیلان مثبت) و با در اختیار گرفتنِ بوق و کرناهای تبلیغاتی، دقیقا و همزمان خطاهای بزرگ سیاسی خود و ضرر و زیان های مالی وانسانی اش را( بیلان منفی)  بپوشانند و با استفاده از مزایای تقدس وپاکیزه گی ویژه باشند واصلا مؤاخذه نشوند، گوییکه نه در عالم سیاست بلکه در عالم ملکوت هستند و از آنجا رهبری می کنند. احتمالا تاریخ و فرهنگ ما از دست چنین عجوبه هایی( پدیده) درآینده هم خالی نماند یا نخواهد بماند. آنها تغییری نخواهند کرد؛ هرگز! ولی ما(ملت) بودیم که هزینه و بهای بت شدن خمینی و بت کردنش را(جانشین خدا وقدرت مطلق و بٌتِ کور وکر)  با به دار آویخته شدن برادران وعزیزان خود و با خون آنان وحاکمیت بیش از سی سال دیکتاتوریِ خونریز پرداختیم وهنوز هم در حال پرداختن هستیم. فراموش نکنیم که او هم در آغاز فرشته نجات بود اما نَفسِ قدرت از او "دیو" ساخت! مگر نه آنکه 1400 سال پیش آخرین بت هایی که برپا بودند، برچیده شدند ودورانِ جاهلیتِ به مرحله ای نو قدم نهاد تا دیگر کسی بت پرست نباشد و کسی هم بت نشود وانسان قدمی تکاملی درمسیررشد جامعه بشری عاری از قدرت مطلق بردارد. درگذشته بت ها چوبی وبی آزار و بی ادعا ولی بت پرستان قدرتمند وظالم وپٌرمدعا بودند. حالا قدرتمندانِ پٌرمدعا خود بت(جانشین خدا و ولی وامام..) می شوند. حرف از"کس" نیست بلکه از ریل قدرتِ بتان است که از خون وآتش و فریبکاری و ظلم و تعدی به حقوق آحاد و زیر پا نهادنِ حقوق وشرافت و کرامت انسانی ... می گذرد و هزینه و هیزم آن نیز خود ما( مردم) هستیم و خواهیم بود.

اگردر دنیای متمدن امروز، قلم ومطبوعاتِ آزاد، درجایگاه یک قوۂ غیر رسمی ولی قدرتمند، جای پای محکمی باز نکرده بود، شاید درغرب هم سیاستمدارانِ موفق بدشان نمی آمد که پوپولر(بت وعوام فریب) و قدرتمندتر( قدرت مطلق) شوند اما فردای روزی که چنین بساطی را پهن کنند، روزنامه های صبح بساط شان را برملا کرده و.... برمی چینند و به یٌمنِ وجودِ دموکراسی، آنان را درجایگاه واقعی شان می نشانند وشانسی برای چنین ادعاهایی در قرن بیست و یکم باقی نمی گذارند!

 به امید این آزادی برای فردا که درپرتوش، هیولایِ بی چون وچرای قدرت مطلق مجالِ رشد وحاکمیت پیدا نکند وفرشته نجات دوباره "دیو" نگردد!

22 ماه یونی.(07).2014 برابر با 31 تیرماه 1393

ملیحه رهبری


mercoledì, 9 luglio 2014

قصه ماشیروخداشیر2


قصه: از ملیحه رهبری


ماشیر و خداشیر(2)

  
این قصه را برای دیکتاتورهایی گفته ام که درآینده (صد، دویست، هفتصد سال بعد)، مثل گذشته؛[ صد یادویست یا هفتصد سال قبل] بخواهند در آسمان فلک زده این میهن ظهورکنند و از دست جبارانِ نالایق نجاتش بخشیده و تاریخ ساز شوند. کم نبوده اند تاریخ سازانی که در پناهِ ارزش های فرهنگی-مذهبی و تاریخیِ ما وبا
ظرفیت های زمینی وآسمانی ش، ریل قدرتِ را از ظهورِ یک ناجیِ ساده و محبوب قلب ها تا نشستن بر مسند خداگونگی وعبور نمودن از تمامی مرزهای انسانی برای رسیدن  به کمال وافق اعلای قدرت( نه انسانیت) طی کرده اند. البته زمان حاضر را خودتان تا بٌنِ استخوان تجربه کرده اید و باخبرید و از بهای سنگین آن باخبرید....

قسمت دوم و ادامه قصه

هنگامی که طوفان می غرید و رعدی تند سینه آسمان را می شکافت "ماشیر" به همراه شیر جوان با شتاب به سوی رعد و برق در میان دشت دویدند. رعدی نیرومند و خشمگین و فتنه گر، چنان بر سرشان فرو آمد که "برق عشق" از سرشان پرید وهر دو از آن "برق قدرت" به لرزه افتادند."ماشیر"غرش رعد آسایی کرد و چون چوبی خشک بر زمین افتاد و مٌرد. شیرِجوان نیز بر زمین افتاد اما نَمٌرد. اندکی بعد به هوش آمد و برخاست و دریغا که ماشیر را کشته یافت. بسیاراندوهگین شد به راه افتاد و به نزدِ آن یارانِ منتظربازگشت. آنان اصابت برقِ آسمانی بر آن دو و مرگِ ماشیر را دیده و ازآن اندوهگین بودند اما از زنده ماندنِ او خوشحال شدند و خدای را سپاس بسیار به جای آوردند. آنگاه با اشتیاق از او پرسیدند که آیا به تمامی رازهای عالم پی برده است؟ شیرِ جوان سرسنگین وآسیب دیده خود را تکان داد و گفت:« نمی دانم!» آن یاران به او گفتند :« افسوس که "ماشیر" کشته شد اما تو همراه او بودی و ما دیدیم که برق بر تو اصابت کرد و تو زنده ماندی. ما می خواهیم که تو"ماشیر" باشی! این راز را به دیگران نخواهیم گفت مبادا که امید و ایمان خود را از دست بدهند و بهشت ویران شود وعدل و داد درجهان برپا نشود!» شیر جوان پذیرفت که" ماشیر" باشد و به همراه آنان به سوی بیشۂ بهشتی بازگشتند. آن روز گذشت. روز بعد شیرجوان برجایگاهِ "ماشیر" نشست و با اشتیاقی فراوان و با زیرکی وقدرتی بی نظیر به سامانِ کارهای بیشۂ بهشتی مشغول شد اما بیصبرانه نیز منتظر تحولی نیکو در خود بود تا به قدرتی آسمانی دست یابد و بتواند به آسمان فرمان بدهد و شهاب ها برسر دایناسورها ببارند و نابود شوند و در پرتوِ قدرت ملکوتی او تمام عالم غرق در نورِ عدل و داد شود وجهان یکسره بهشتِ برین گردد! آری درآغازِ کار چنین می اندیشید و برعالم نیزعاشق بود!

چند روزی گذشت. ماشیرِ جوان احساس عجیبی در قلب خود داشت. عجبا که دیگر جهان را چنانکه شناخته بود، نمی دید و مثل گذشته عاشق بر تمام عالم نبود. خود را بالا و در آسمان و دیگران را پایین و در زمین می دید. همه کس را کوچک و ضعیف و ناتوان وحتی ناپاک (خاکی) می دید و خود را بسیار بزرگ وقدرتمند و پاک (آسمانی) می پنداشت. فاصله بزرگی [ اززمین تا آسمان] بین او و دیگران ایجاد شده بود. وقتی که زبان می گشود و سخن می گفت، حرف های عجیبی می زد که کسی زبان یا حرف هایش را نمی فهمید. همه او را "ماشیر" می پنداشتند اما شیرجوان شباهتی به "ماشیر" نداشت. شیرجوان چون درخویش نیک نظر کرد، دریافت که خداوند( یا طبیعت) به او برتری هایی داده است که به کسی دیگر نداده است. دریافت که دندان هایی تیز و پنجه هایی قوی و چهره ای باوقار و یالهایی زیبا، و قدرت بیانی بی همتا و گفتاری نیرومند چون رعد اما صدایی ملکوتی و آسمانی چون فرشتگان دارد. بر این باور شد که خِلقتی اشرف و "ویژه" در میان دیگر مخلوقات(عوام ) یافته است که احترام ریز و درشت را برمی انگیزد. گوییکه طبیعت آینه ای به دستش داده بود که در آن فقط جمال خویش را می دید. چون دراحوالاتِ خویش نظرکرد، دریافت که قوی تر و داناتر و تیزتر و زیرک تر و عادل تر و پاک تر و"جنگی" تر از خودش هیچکس نیست. دریافت که چنان بزرگ است که در برابرعظمتش همه کس کوچک و با هم مساوی هستند ولی هیچکس با او وعظمتش مساوی نیست؛ حتی دایناسورها! گمان کرد که خدا شده باشد! چون باز نیک نظر کرد، دریافت که دارای دانشی زمینی و قوایی (روحی) ملکوتی است و.... خلاصه دریافت که درزمین و  درآسمان هیچکس مثل او"یکتا" و بی همتا نیست و بر همه کس واجب باشد که بر یکتایی اش ایمان آورند و به زودی در آفاق نیزعالم گیر گردد! افسوس از رعد فتنه انگیز و برقِ قدرتی که برفرق مبارکش فرود آمد و از شیری دانا و بینا یک مدعی... بر"یکتایی" ساخت. عالیجنابِ "یکتا" بر آن شد تا چون خالقی قدرتمند و مالک بر همه کس وهمه چیز رفتار کند! وجهان را به اختیار خود( خدا) تغییردهد! چنان قدرتی یافته بود که با خود گفت:« هرچه خدا کرده باشد، من هم می توانم انجام دهم! بساط کهنه را زیر و رو خواهم کرد.» چون چنین گفت، جغد پارسایِ جنگل به او خندید. کلاغ ها قارقار کردند وعقاب ها سرشان را تکان دادند. جغد پارسا به او گفت:« تو نمی توانی خدا شوی و همه چیز را عوض کنی!» شیرگفت:« می توانم! زیرا که خدا شده ام!» اما خدا کی است وچه کرده است وچگونه می توان مثل خدا بود؟

شیرجوان در ذاتِ "خداوند" اندیشید وچنین دریافت که "خداوند" فرمانِ بر"ایجاد" می دهد و فرمان خدا بی چون و چرا ممکن می شود. پس می توان مثل یک خدا فرمان داد و باید فرامین خدا اجرا شوند. می توان و باید مثل خدا، جهان را به میل و اختیارِ خود (خدا) تغییر داد وساخت!! 
"ماشیر" این تغییر و تحولاتِ نیکِ خود را با آن چند یار نزدیک در میان نهاد. آنها چیزی از" برق قدرت" نفهمیدند زیرا که عاشق برعالم و خواهانِ عدل و داد در جهان بودند. پس خوشحال شدند و گفتند: « به به، مبارک باشد! تو"یکتا" و یگانه مثل خدا شده ای. از برقِ این معجزه دایناسورها نابود خواهند شد!»

اما شیرجوان قلمرو خدایی خود را ازکجا شروع کند و تا به کجا بگستراند؟

 به هرحال درجهان "ایجاد" و نظم و قانونی برقرار بود وهیچکس هم مخلوق او نبود وهمه نیز رزق و روزی خود بی منت وبی قیمت از طبیعت می ستاندند. مورچه ها ملکه خود را داشتند واز او زاده شده و از او هم فرمان می بردند و نیازی به خدایی او نداشتند. موریانه ها و زنبورها هم همینطور. گرگ ها گله خود را داشتند وکفتارها هم همینطور. فیل ها هم قوی بودند و گله خود را داشتند. خرس ها نیرومند و قوی ولی تنها بودند و پلنگ ها هم چیزی کم نداشتند. خلاصه... اما که چون برقِ فتنه انگیزی بر فرق مبارکش فرود آمده بود شیرِ جوان، تردیدی به خود راه نداد وهمه را به سوی خویش دعوت کرد.غرش رعد آسایی نمود و سخنانی تیز و سوزان و برق آسا سرداد وگفت:«ای دانایان و ای بینایان! دیدید که از جنگل ظلم و بیداد، بهشت عدل و داد ساختیم. بهشتی نیکو! اینک ای عاشقان بدانید که بالاترین رحمت و منت بر شما ارزانی گشته است و"ماشیر" خداشیر گشته است، پس ایمان آورید! مرا به "یکتایی" شناخته و برسروری خویش برگزینید و از من اطاعت کنید تا بتوانم دایناسورها را نابود کنم وجهانی عاری از ظلم و ستم بناکنم! فرمان مرا اطاعت کنید و از مرگ و زندگی نترسید، چون مرا فرمان برید، هیچ رنج و تألمی بر شما در دو جهان نخواهد رسید! بدانید که بهشت و جهنم هر دو در دستان من هستند! بهشت برای آنکس که با من است و جهنم برای آنکس که بَرمن است!» 
چون اینگونه ندایِ خداوندی و قدرت زمینی و آسمانی سر داد، عاشقان و ترسایان بر خود لرزیدند، بی درنگ دعوتش را اجابت کردند تا از هول و هراس های هر دو جهان [زندگی و مرگ] آزاد شوند. آن چند یار نزدیکش نیز گواهی دادند که شاهد معجزاتی بوده اند و بریکتایی اوهستند اما نمی توانند از آن سخن گویند. آنها به ایمان آورندگان گفتند:« به به، مبارک باشد! "ماشیر" خداشیر شد! »

اما چند تایی از دانایان و بینایان چون درگفته هایش اندیشیدند، هیچ شباهتی بین گفته های او و"ماشیر" نیافتند."ماشیر" هرگزادعایِ یکتایی و یگانگی وخطاناپذیری نکرده بود. چون با دیده بینا در او نظر کردند، او را یک شیر جوان و پٌرقدرت ولی جانوری از جنس خود و یکسان با خویش دیدند و به او گفتند:« سخنان شگفتی گفتی! ما نیز مثل تو عاشق برعالم و خواهانِ اقامۂ عدل وداد هستیم. اما می دانیم که تو خدا و خالقِ ما نیستی و پیش از این نیز چنین ادعایی نداشتی. مثل ما به دنیا آمده ای و مثل ما غذا می خوری و روزی دهنده تو نیز کس دیگری است. مثل ما زاد و ولد می کنی و مثل ما خطا می کنی و مثل ما هم می میری و نمی توانی خدا باشی! اگر ما خطا کنیم، ضررش به اندازه یک فرد است ولی اگر تو خطا کنی، ضررش به اندازه یک "خدا" خواهد بود. ولی ما تو را می شناسیم وخطا و شکست های تو را دیده ایم. تو نتوانستی بیشۂ خود را در برابر دایناسورها حفظ کنی! دایناسورها نیرو و قوای تو را شکست دادند و تو بر آنها پیروز نشدی؟ آیا تو خواهانِ سلطه ای جابرانه بر ما هستی؟ اگر چنین باشد که کاری عادلانه نیست و ما را به بهشت تو نیازی نیست که آنهم جهنمی بدتر از جنگل خواهد شد.» 
"خداشیر" می دانست که خدا و خالق نیست حتی "ماشیر" نیست اما فکر می کرد که چنان "یکتا ویگانه" گشته است که می تواند مثل یک خدا باشد و چون برق آسمانی تنها براو فرود آمده است، برهمه لازم است که  از او اطاعت کنند. او به آنان گفت:« خدا خطا نمی کند! در همه حال بالاتر و پیروز است. لازم نیست که خدا عادل باشد، هرکاری که خدا کرد، همان عین عدل است! روزی دهنده شما من هستم. اینجا ملک من است!» آنان گفتند:« این گفته ها برخلاف دانایی و بینایی است. تو مکتبِ عشق را تغییر داده ای! ما در تو"ماشیر" را نمی بینیم! تو مالک برهمه چیز شده ای اما مالکِ ما نتوانی شد! روزی دهنده ما نیز نیستی و ما پیش از این نیز روزی خود بی منت ازطبیعت می ستاندیم.» 
شیرجوان با غرش های بلندِ خود آنان را ترساند و نشان داد که یک شیراست و قدرتش بی نظیراست. آنها را به انجام وظیفه شان وبه قیام به عدل و داد خواند و آنها را تهدید به مجازات کرد. بدینگونه بود که "قدرت" باز حربه ای شد و به کار گرفته شد، اما نه آشکار چون در جنگل بلکه پوشیده و در بهشت. آنها هم ترسیدند و عقب نشستند و بعد هم گریختند واز بهشتِ خداشیر به سوی دشت های آزاد رفتند.
 بدینگونه بود که ماشیرِ جوان-خداشیر- شد و از سلطانی تا خدایی گامی بیش فاصله نبود که به آسانی و بدون مانعی طی شد! "ماشیر"ی "خداشیر" شد. همه گفتند:« به به! مبارک باشد! به زودی پیروز خواهیم شد. خدا با ماست!»

قلمرو خدایی از کجا آغاز می شود؟

ماهیتی نو!

پرستش واطاعت و دورانِ فرمان پذیری!

 شیرِ جوان ابتدا از" نام" آغاز کرد. در گذشته نیز از تغییرِ نام ها آغاز کرده بودند. اینبار "ماشیر" "خدا شیر" شد ولی دیگران از ریز تا درشت و از "یک" تا "صدهزار" نامِ "اپسیلون هایِ سرباز" را یافتند. یعنی که هیچ فرقی با هم ندارند و از مورچه تا شیر و پلنگ و ببر و حتی پرندگان و خزندگان و چه در زمین یا آسمان یا زیر زمین یا در دریا ...همگی در چشم خداوند برابر و یکسان و بنده اش هستند و بین اولی وصدهزارمی نیز فرقی نیست. تنها "یکی" است که " بالاتر از همه" است و آن هم جنابِ شیر(خدا) است. نام های گذشتۂ آنان را که افتخارات بهشتی و حاصل رنج ها و جنگ هایشان بود، از آنان سلب نمود تا مساوی شوند. مدارس دانایی و بینایی و تعلیماتِ عدل و داد و برابری و... را تعطیل کرد و آغازِ بهشتِ فرمان پذیری واطاعت از خدا را اعلام نمود. دانایی و بینایی و اختیار داشتن را چه فایده وقتیکه به کار پیروزی نیآمدند؟ "دانایی و بینایی" به دیدن و اندیشیدن و آگاهی و اختیار داشتن، و به پرسیدن و حق طلبی و سرانجام هم به اطاعت نکردن راه می برد که خود  بیراهه ای است! شاید که از اطاعت و "فرمان پذیری" پیروزی بر دایناسورها حاصل آید! 
حضرتش اندر مزایای فرمان پذیری حتی از رازهای عالم پرده برداشتند و فرمودند:« درآغاز جهان جانوران دارای عقل و اختیار بودند. روزی خداوند به مورچه و موریانه و زنبور و پشه و دیگر حشرات که بسیار هم کوچک بودند، فرمود که می خواهم  صدهزار و صدها هزار تخم بگذارید و جهان را پٌر از حشرات کنید. اما هیچکدام از آنان نپذیرفتند که چنین کنند. چون کوچک وضعیف و ناتوان بودند و این کار را غیر ممکن می دانستند. موریانه شروع به گریستن کرد و گفت، خدایا من آنقدر کوچکم که یک تخم نیز برایم سنگین است و بقیۂ حشرات هم همینطور....  شاید که آنان خدا را در"این خواسته و فرمان"ش دیوانه می پنداشتند! ولی.... از "قدرتش" بی خبر بودند! خداوند اما... "اندیشه" و"اختیار" آنان را سلب نمود و "فرمان" داد تا صدها هزار تخم بگذارند، بی آنکه رنج و درد واضطرابی تحمل کنند! و از آنروز که میلیون ها سال می گذرد تا پایان جهان این امر ممکن شد و خواهد بود! ملکه مورچه و موریانه و زنبور و...صدهزار تخم می گذارند؛ بدون اندیشه یا اختیاری! مورچه به آن کوچکی تا پنجاه برابر خویش بار بر می دارد؛ بی آنکه شکوه کند، قدرت خداوند! پس من نیز به شما فرمان می دهم با دایناسورها بجنگید! اگر شما را به اختیار خود گذارم، از ترس جانتان با دایناسورها رو به رو نخواهید شد! وقتی چنین گفت آنان را چنان شگفت زده کرد که با میلِ خویش "اختیار" خود در کف ش نهادند وسر سپردند و فرمانش پذیرفتند تا توانایی جنگ و پیروزی بر دایناسورها بیآبند. آن "چند یارِ" همیشه نزدیک، بر یکتایی او و برصدق گفتارش شهادت دادند و گفتند:« به به مبارک باشد! همه اختیارخود بدهید به خدایی که بزرگ است. همه فرمان پذیرِ اوشویم. به زودی پیروزی ممکن خواهد شد!»

 اما باز هم چندتایی که دانایی و بینایی وآفرینش خود را فراموش نکرده بودند؛ به او گفتند:« البته تو دارای قدرت رعد و برندگی برق گشته ای اما تو نه خدا هستی و نه دارای قدرت و اختیارِ خدایی! ما اختیار خود به تو نمی دهیم و ترک دانایی و بینایی نیز نمی کنیم. چگونه بود که "مثال" از مورچه زدی؟ برما آشکارست که نه تو خدایی ونه ما مورچه هستیم! اگریکتای عالم هستی، فرمان بده تا به قدرت و به خواسته تو، الساعه دایناسورها نابود شوند.»

 "خداشیر" برآشفت و با غرش رعد آسایی آنان را خاموش کرد وگفت:« ای بی خردان! آیا گمان کرده اید که بدون آزمایش در جهان رها شده اید؟ آیا گمان کرده اید که شما را وظیفه ای برخداوند و روزی دهندۂ خویش نیست؟ آیا این شما نبودید که در راه عدل وداد ازدادنِ جان خود درجنگ ترسیدید و اینک زنده هستید؟» گفتند:« ما را می ترسانی؟ ما را از تو ترسی نیست! ما تنها ازظلم خود برمظلومان می ترسیم و درهرحال از آن پروا خواهیم کرد! ما را مؤاخذه بر زنده ماندن می نمایی؟ حال آنکه شکست درجنگ ازخطا و غفلتِ تو بود که دایناسور وماموت ها را کوچک وچون مورچه ای درزیرپایِ قدرتِ خود دیدی! اگرزنده ماندن ما خطاست پس تو نیزچون ما خطاکاری!»
 "خداشیر" از کٌفرگویی آنان به خشم آمد و این خاطیانِ بی ایمان را از درگاه و از ملکِ خود بیرون کرد و از بهشت راند! کار مشکلی برای "خدا" در عالم نبود!

"خداشیر" دربارۂ همه چیز از نو می اندیشید واز پایه و بنیان نیزهمه چیز را تغییر می داد. اینگونه بود که نظام کهنه رفت و نظامی نو آمد. سلطان عادل رفت و خدای مقتدر و مقدس آمد. بهشت برابری رفت و میدان جنگِ نابرابر آمد. بیشه هایی نو بنا شدند که در آنها مدرسه بود اما درس ها عوض شده بودند. درس ها و دانش ها رزمی و نظامی گری شده بودند. اوهرآنچه را که کهنه و حاصلِ خرد و دانایی و محبت وعشقِ "ماشیر" به جهان بود، تغییر داد." آزادی" یا برابری و برادری وعدل و داد، حق طلبی، محبت و عشق و... تغییر کردند!

عشقِ به جنگیدن و فنا وکشته شدن بسا فراتر و بالاتر ازعشق به "عالم" قرار گرفت. گویی که عشق وهیچ عشقی از جانبِ خدانیست و تنها عشق به مرگ وفناشدن از جانبِ خدا و خواستِ خداست. جای محبت در سینه نیست وسینه باید ازکینه ونفرتی مقدس به دشمنِ خدا(خداشیر) بسوزد. همچنین درس های اطاعت، جانبازی و فداکاری و شجاعت و ازجان گذشتگی در میدانِ جنگ، درس های تواضع و فرمانبری و "هیچ" بودن و "هیچ" گشتن و"هیچ" شدن در راه خدا... تعلیم داده می شدند. درپرتو آن رعد وبرق فتنه گروفتنه سوز و در پرتواین مدرسه ودرس هایش، دانایی وبینایی و تساوی با خداشیر را از دست داده بودند.
 درحالیکه بقیه می آموختند ؛" هیچ باشند و بی نام و نشان بمانند و هیچ شوند" اما "خداشیر" چون یکتا و ویگانه و ویژه وکانون عشق و محبت گشته بود، به تمامی نام هایِ بزرگ ونیکو و زیبایِ عالم نامیده و خوانده می شد. بخشنده و مهربان و روزی دهنده بود! قادر و توانا بود، مقتدر وشکست ناپذیر وکبیر وعظیم و ولی وامام و... بود. ملکِ هستی( قلمروش) از آنِ او بود و به هرکس که از او راضی بود، به عنایت می بخشید واز هرکسی که ناراضی بود، به غضب پس می گرفت! 

"خداشیر" جلال و عظمت یک شیر را داشت اما خواب و آسایش نداشت و روز و شب می غرید. خستگی ناپذیر بود و درپی تغییرِ کون و مکان فرمان می داد. کاتبان فرامینش می نوشتند و مجریان فرامینش را به اجرا می نهادند. کارکردن وتلاش نمودن در دستگاه کبریایی اش روز وشب و مرزی نمی شناخت. کارهایی غول آسایی باید انجام می گرفتند وکارهایی عظیم نیز انجام گرفتند. آنگاه برای  دایناسورها و ماموت ها پیغام و دعوت  فرستاد و گفت:«  شما را فرا می خوانم که برای اقامه عدل و داد در جهان به سوی من آیید! ازدشمنی با خدا دست بردارید!» دایناسورها وقعی به پیامش ننهادند. سپس هشدار داد که به زودی با لشکریانش چون شهابِ آسمانی برسرشان فرود خواهد آمد. دایناسورها اندکی هراسان شدند اما پاسخ گفتند:« ما منتظران هستیم! درنگ مکن!»

به زودی لشکرِ بی کران و با عظمتی فراهم نمود که از مورچه ها تا پرندگان و مرغان هوا و قوی پنجه گانِ و تیز دوندگان را در بر می گرفت، تنها ماهیان دریا بودند که نتوانسته بودند آن لشکر زمینی وآسمانی را در قیامِ به "عدل و داد" همراهی کنند. "خداشیر" به همراه لشکریان از گذرگاه باریک گذشتند و به قلمرو دایناسورها قدم نهادند. چون خدایان بر فرازِ تخته سنگی بلند ایستاد و لشکریانِ دلیر را فرمان بر جنگی بدون بازگشت داد. فرمان بر نابودی دایناسورها وماموت ها و فرمان بر باز پس گیری بیشه ها و جنگل هایِ به یغما رفته داد. لشکریان هم به فرمانش بودند و پیروزی نزدیک بود وآسان می نمود. دایناسورها در خواب بودند که لشکریان برآنان یورش آوردند. پیروزی بر آن خفتگان و هیولاها حتمی بود اما که باد وزید و تندبادی بلند برخاست و زمین و زمان را تیره و تار کرد. دایناسورها بیدار شدند و فرصتی یافتند و خشمگین برآنان حمله ور گشتند. جنگی سخت و مغلوبه در گرفت. دایناسورها شکست سختی بر "اپسیلون ها"یِ سرباز وارد کردند و آنان را کٌشتند و یا زنده زنده خوردند. اندکی از آن لشکرِ بیکران توانستند جان به در برند و دوباره ازآن گذرگاهِ باریک بازگشتند. جنگ تمام و.... مغلوبه گشت. "شکست" پایه های تخت خداوندیِ ماشیر را چنان لرزاند که چیزی نمانده بود که در"باورِ ایمان آورندگان" نیز واژگون شود اما که او نیرومند و شکست ناپذیر در برابر شکستگان و زخمی ها ظاهر گشت و چون خدایان سخن گفت و فرمود:« از شکست مهراسید! برکٌشته شده گان مگریید! جنگ ما مقدس و برحق است و دریغ و آه وافسوسی برآن راه ندارد و در همه حال( برنده یا بازنده) ما پیروزیم. پیروزی از آن خدا و قوای نیک درعالم است. مأیوس مباشید! شهاب ها از آسمان بر سر دایناسورها خواهند بارید. این تقدیری حتمی است! اینک خود را آزمودید و دانستید که ناتوان از انجام فرمانِ من بودید! شما را فرمان بر پیروزی بود اما شکست خوردید. شما را فرمان بر بازپس گیری بیشه و بهشتِ ما بود اما فرمان نپذیرفتید. از گناه شما در می گذرم اگر که پشیمان باشید و به سوی من باز گردید! بدانید که من بی نیاز از شما و ش
ما نیازمند من هستید!» 
شکستگان و زخمی ها خجل سر به زیر انداختند. شرمسار از" فرمان ناپذیری و بد عهدیِ" خود با خدا بودند. اندوهگین بودند و با اشک و آه به درگاهش عذر تقصیر آوردند و برماندن در "بهشتِ عدل و داد" اصرار ورزیدند. خداشیر عفوشان فرمود و گفت:« اندوهگین مباشید! من هستم! و تا من هستم، جهانی نو دوباره بنا خواهد شد. بهشتی نو!» آن "چند یار نزدیک" مثل همیشه گفتند:« به به! مبارک باشد! دوباره جهانی نو بنا خواهد شد!»
 به ظاهر خداشیر آنان را بخشید! اما از زنده ماندن آنان راضی نبود. زیرا که جان خود را درجنگِ مقدس از کف نداده وآن را حراست کرده بودند. ناتوان و نالایق وبدعهد بودند. گناه نابودی بهشتِ اولیه و گناهِ شکست در برابر دایناسورها و دیگر خطاها همه ازسستی آنان بود. شکست قوایِ عدل وداد ازبی ایمانی آنان بود. قوایِ شَر و دایناسورها و ماموت ها باز پیروز شده بودند!

 "خداشیر"خود را پاک و آسمانی ویکتا و یگانه، بری ازهر خطا و گناهی چه در گذشته یا حتی برای آینده می پنداشت و پیشاپیش "خویشتن" را بخشیده بود و تمامی گناهان و شکست ها بر گردن بندگانش بود.[امان از برقِ فتنه انگیر و رعد قدرتی که بر فرق مبارکش فرود آمده بود!!]

چنین بود که کسی جرأت نکرد تا از او بپرسد؛«چگونه بود که تو در میدان و در برابر دایناسورها و ماموت ها حضور نیافتی؟ مگر نه آنکه شیر و ماشیر وخداشیرهستی!! چگونه بود که قادر به خلق معجزه ای به هنگام شکست نشدی؟ مگر قدرت رعد و برندگی برق درتونبود؟!» دریغا! نه "سؤالی" از او بود و نه مؤاخذه ای! چون خدا بود؛ یکتا و یگانه و پاکیزه و شایسته پرستش بود، و مابقی بنده هایی بودند کوچک وگناهکار، مطیع وفرمانبر و فرمانبردار که ترکِ دانایی و بینایی و"اختیارِ" خویش کرده بودند! بدینگونه بود که دوباره "جهانی نو" البته از صبر وسکوت و انتظاری ملکوتی ساخته شد.

دایناسورها  تمام راه ها و تنگه و گذرگاه ها و راه های زمینی را بستند تا "خداشیر" نتواند بر آنان دوباره شبیخون آورد. خداشیر هم ناامید از پیروزی قوای اندک خود برآن هیولاها بود. پس دیواری بلند بین خود و دایناسورها کشید و آنها را به قدرتشان واگذار کرد و خود به کارِ به خدمت گرفتنِ شهاب های آسمانی شد. شهاب ها از او فرمان می بردند و به سوی زمین سرازیر می شدند اما در برخورد با شیاطین قدرتمند نابود و ناپدید شده و توفیقی ازجانبِ آسمان حاصل نمی شد اما باز هم جایِ امیدی بود تا در ساعتِ سین که کسی آن را نمی دانست و نامعلوم اما مقدس بود، شهابی به سلامت از "جو" بگذرد و بر دایناسورها فرود آید.

تا ساعت سین! مکتب فنا و تربیت جنگی.

 زمان می گذشت، بی آنکه نظمی نو درجهان برقرار شده باشد. جهان در دست دایناسورها و ماموت ها بود. می چریدند و می خوردند و همه جا را ویران می کردند. "خداشیر"هراسناک بود. روز و شب می غرید و هرآنچه می توانست کرده بود اما باز هم نتوانسته بود و دانش کافی نیز نداشت تا دایناسورها را نابود کند. قوای ملکوتی نیز او را یاری نکرده بودند. به زودی"اپسیلون ها" از اومأیوس و ازچشم دوختن به آسمان وامید بستن به ساعت سین خسته می شدند. برخی ترکش کرده و برخی دیگر شاید طلبکاری یا نافرمانی می کردند. پس به پیشگیری از این واقعه اندیشید و درصدد ایجادِ جهانی نووآفرینشی نو،البته در دستگاهی جنگی شد.
 پس آنگاه فرمود:« الی یا ایٌهاالیاران! که عشق آسان نمود اول ولی افتاد ومشکل ها!» چنین بود که برای حلِ مشکل ها، مکتبِ فنا و تربیت جنگی را بنا نهاد. چندانکه از مورچه تا پرندگان هوا و... همگی قدرتمند و تمام"جنگی" باشند و"غیر جنگی" یا نیمه جنگی واهل زندگی و حفظ جانِ خویش واهل صلح با دشمن کسی نباشد. همگی اهل فنایی کامل باشند تا پیروزی بر دایناسورها حتمی باشد.

 به میمنت و مبارکی این کار انجام گرفت و همگی از ریز تا درشت "تمام جنگی" واهلِ فنای کامل شدند. رختِ زندگی از تن به در کردند و تربیتِ سختی را گذراندند واستخوان خٌرد کردند تا پوسته ای سخت وقلبی آهنین یافتند وگوهراراده سٌفتند تا چون الماس برنده شدند اما بعد از تحمل رنج و زحمت بسیار و تیزی و درخشندگی یافتن، نه جنگی در کار بود و نه پیروزی بر دایناسورها. مشکل در"ساعت سین" بود! برخی را طاقت وصبر جمیلِ از دست رفت. بر"خداشیر" و برمعجزاتش شک آورده و بر او خرده گرفتند. گفتند وپرسیدند:« استخوان سٌفتیم وتیز چون الماس گشتیم تا صفوف دشمن را بشکافیم و به پیش برویم و پیروز شویم اما کو فرمانِ تو؟» خدا شیراما عادل ومقدس بود. بر خدا و مقدسین وبردستگاهشان نمی توان شک کرد یا خٌرده ای گرفت. "خداشیر" یک گناه را نمی توانست تحمل کند و آن شریک یا مساوی بودن کسی با خود را؛ تساوی بودن با خدا درچه وچی؟! خدا مالک بر همه کس و همه چیز است. یا خٌرده گرفتن کسی بردستگاه باعظمتش را یا بی ایمانی برمعجزات خویش را نمی توانست ببخشد. پس غضبناک شد و به دیدۂ تحقیر برآنان نگریست وچون مالک بر همه کس و همه چیز [در قلمروش] بود، زیر و زبرشان کرد. چنان زیر و زِبرشان نمود که فیل؛ خوار چون موشی شد و موش؛ اقتدار یافته و سوارِ بر فیل گشت! زیر و رو شده گان حیرت زده بودند. یارانِ نزدیکش، این قدرتِ بی چون وچرا را تحسین کرده و گفتند:« به به! مبارک باشد! همه عوض شدند!! قدرت خدا، همه چیز ممکن می شود!»ـ
ادامه دارد...
8 ماه یولی (ژولای) 2014 برابربا 17 تیرماه 1393