giovedì, 26 dicembre 2013

قصه :"ماسک ها"(1)ـ



نوشته: ملیحه رهبری

قصه "ماسک ها"(1)

 با آرزوی ایامی خوش و خرم و سرشار از محبت ودوستی برای "شما"  درآستانه سال نو میلادی!
قسمت اول
نخودی و پهلوان باز هم روزها و هفته های زیادی را در راه و در سفر بودند تا روزی که نخودی با خوشحالی به پهلوان گفت:« امروز به شهر و دیاری می رسیم که زیبا ترین شهر جهان است و مردمش خوشبخت ترین مردم دنیا هستند.» پهلوان که خسته از سفری سخت و طولانی بود، از شنیدن این خبرِ خوب خوشحال شد و به نخودی گفت:« دلم می خواهد که حتما این شهر و دیار را ببینم. آرزوی من دیدن شهر و دیارهایی است که مردمانش خوشبخت باشند؟» نخودی به خنده گفت:« اگر مردم خوشبخت باشند دیگر نیازی به پهلوان ندارند!» پهلوان گفت:« خوشبخت سرزمینی است که نه اژدها و نه افعی دارد و نه جادوگر یا بلاهای دیگری را و مردمش در امنیت هستند و بی نیاز از وجود پهلوان یا پهلوانانی اند که روزی از راه هایی بس دور بخواهند برسند ونجاتش دهند!» نخودی گفت:« بله! خوشبخت سرزمینی که این بلاها را ندارد!»
 همه جا سبز و خرم بود. مزارع آباد و دشت ها سرسبز و جنگل ها خرم بودند. چشمه های کوچک و زلال در کنار رود پهن و بزرگی که به درون شهر می رفت، روان بودند. درکنار چشمه ای پهلوان توقف کرد وغبار راه از خود تکاند و سر و رویی صفا داد و نخودی را هم در آب چشمه شست وصفا داد و خوب خشکش کرد که خیس نخورد و سبز نشود! رخش خود را نیز آراست و خرم و خوشحال به سوی دروازه شهر حرکت کرد.
مسافران و کاروان ها در بیرونِ دروازه بزرگ شهرایستاده و درانتظارِاجازه دروازه بانان برای ورود به شهر بودند. دروازه بانان ماسک های زیبایی به صورت داشتند و با خوشرویی جوازهای مسافران و کاروانیان را بازدید نموده واجازه ورود به شهر می دادند. چون نوبت به پهلوان رسید، به او خوش آمدِی گرم گفتند و او آزادنه از میانِ درو دروازهِ بزرگ شهر گذشت و قدم به دیار خوشبختی نهاد. از همان ابتدای عبور از دروازه، به نظر می رسید که شهری است غرقه در شوکت و ثروت با مردمی شاد و خوشحال! مردم لباس های عجیبی بر تن داشتند و ماسک های زیبا وپٌر زرق و برقی بر صورت داشتند و به نظرمی رسید که درجشن و شادی هستند. عجیب بود که آنها از مردم سایر شهرها ودیارها بسیار بلند قامت تر و بزرگتر بودند، چندانکه پهلوان در برابرشان کوچک می نمود. پهلوان با خنده به نخودی گفت:« نگفتی که اینجا سرزمین غول هاست و به همین دلیل ماسک می زنند!» نخودیِ حاضرجواب گفت:« نخواستم که بترسی! ولی این ها غول نیستند بلکه یک متر بلندتر از آدم ها هستند! آدم در برابر اینها کوچک وضعیف وحقیر می نماید!» هر دو دوست خندیدند. بعد ازمدتها سفر و تنهایی، حالا از بودن در میان مردم خوشحال و شاد بودند. مسافران و کاروانیان زیادی به شهر وارد شده بودند که شتابزده در جستجوی یافتن مهمانسرا یا کاروانسرایی بودند. به گونه عجیبی همه در آنجا شتابزده بودند، چندانکه به زحمت می شد کسی را متوقف کرد واز او سؤالی نمود و یا چند کلامی گفتگو کرد. نخودی با دیدن ماسک ها ولباس های عجیبی که مردم بر تن داشتند، قاه قاه می خندید وپهلوان هم خوشحال بود و خنده بر لب داشت. مدتی را در شهر گشت واز مکانی به مکان دیگر رفت. همه جا را یکسان آباد و زیبا ومردم را غرق در شور و نشاط یافت. 
پهلوان با تعجب از نخودی پرسید:« این مردم، چنان شاد و خوشبخت به نظر می رسند. که گویی هیچ مشکلی در اینجا وجود ندارد؟ مگرچنین چیزی ممکن است؟»
 نخودی با بی قیدی جواب داد:« بعداً جوابش را پیدا می کنی اما بگذار که حالا خوش و خرم باشیم وسختی های سفر را فراموش کنیم!»
پهلوان خسته از سفری طولانی بود و به مهمانسرایی رفت. صاحب مهمانخانه با گرمی و مهربانی (ماسک خوشرویی) از او استقبال کرد و از اینکه پهلوانی به شهرآنان و به مهمانسرای او قدم نهاده بود، ابراز خرسندی بسیار کرد ولی هزینه بسیار بالایی برای استراحت کردن در مهمانسرا ازاوطلب کرد. پهلوان به آن مردِ خوشرو و مهربان گفت؛« متأسفانه پول چندانی ندارد و نمی تواند چنین هزینه بالایی را بپردازد و نیاز به سرپناه ارزان تری دارد.»
 پهلوان فکر می کرد که آن مرد خوشرو به اوکمکی خواهد کرد واتاق ارزان تری به او خواهد داد اما صاحب مهمانخانه بدون جواب به او فقط ماسک خوشرویی خود را از چهره برداشت و ناگهان ماسک جانوری که بخواهد به پهلوان حمله کند، نمایان شد! پهلوان نترسید اما بی حرکت برجای خود باقی ماند و نمی دانست این عمل شوخی است یا جدی وچه معنایی دارد؟ 
درهمین لحظه بود که صاحب مهمانسرا با تحقیر و بی احترامی پهلوان را از مهمانسرا بیرون کرد و به او گفت:« تو یک گدا هستی و بهتر است که به باغ شهر بروی و در آنجا بخوابی که برای مسافرانِ گداست! دراینجا ما آدمِ گدا نداریم چه رسد به پهلوانی بی پول و گدا!»
 پهلوان از گفتار و رفتار توهین آمیزِ مرد بسیار ناراحت وآزرده خاطر شد و ناگهان دست پیش برد وماسک را از صورت مرد برداشت و آن را پاره کرد و با خشم برزمین کوبید و گفت:« خودت باش! بدون ماسک!»
صورتِ واقعی مرد نمایان شد. پهلوان به صورت مرد نگریست تا این "غولِ" خوشبخت را بشناسد. مرد میانسالی را دید که  به شدت ترسیده بود و رنگ از رویش پریده بود وچندان هم خوشبخت به نظر نمی رسید. پهلوان با دیدن صورت وحشتزده مرد به خنده افتاد وگفت:« تو هم مثل من یک آدم هستی و مثل آدم رفتار کن!». 
مرد از شنیدن این حرف چنان نارحت شد که چشمانش ناگهان گرد شدند. گویی که دروغ بزرگ یا که دشنامی شنیده باشد. بدون آنکه قادر به گفتن کلامی باشد، صورتش را در میان دستانش پنهان کرد و روی خود را برگرداند و به سرعت از برابر پهلوان گریخت. پهلوان هم با اندکی خشم آنجا را ترک کرد.
نخودی به پهلوان گفت:« ناراحت نشو! این مردم با یکدیگر نیز چنین رفتار می کنند. به همین دلیل ماسک های زیبایی بر چهره دارند تا بد رفتاری خود را درپشت آن بپوشانند و بتوانند به کار و زندگی وداد وستد خود ادامه دهند. مردم نیرومند و بسیار پٌرکاری هستند!» پهلوان گفت:« بهتر است که چاره ای به حال خود کنند و به رفتار زشت خود پایان دهند؟» نخودی گفت:« چون ماسک می زنند، نیازی ندارند که رفتارِ خود را تغییر دهند. هرجا که لازم شد، ماسک های خود را تغییر می دهند.»
پهلوان خسته و گرسنه بود. غذایی تهیه کرد و به باغِ شهر رفت که مکانی پر درخت و زیبا برای مسافرانِ و رهگذران بود و در آنجا غذایش را خورد و شب را در باغ خوابید. اما تا صبح از درونِ باغ صدای ساز و آواز بلند بود و عده ای به رقص و پایکوبی مشغول بودند. به نظر می رسید که خوشگذرانی درآن شهر شب و روز نمی شناسد. روز بعد پهلوان به راه افتاد و در شهر به گشت و گذار پرداخت وآنقدر از دیدن ماسک های متنوع خندید که در تمام عمرش آنقدر نخندیده بود.
ماسک هایی از طلا و نقره، یا مزین به جواهراتِ قیمتی یا ماسک هایی زیبا اما کم ارزش از پارچه وحتی وسایل ساده ای مثل پر یا پوست هایی که برآن نقاشی کرده بودند. ماسک هایی به شکل خورشید و ماه و ستاره یا جانور و پرندگان و... ماسک ها قیمت داشتند وهرچه قیمتِ ماسک بالاتر بود، منزلت صاحب ماسک نیز بیشتر بود.
پهلوان به بازار شهر رفت. آنجا هم مثل تمام بازارهای جهان شلوغ بود. جمعیت زیادی در آنجا در حال رفت وآمد بودند وباربران بارهای سنگین را شتابان از مکانی به مکان دیگر می بردند اما با ماسکِ خنده داری که برچهره داشتند، هیچ درد و رنج یا خستگی در صورتشان دیده نمی شد. پهلوان در بازار به تماشا پرداخت. دکان ها مملو از ماسک های گوناگون بودند. پهلوان متحیر مانده بود که چگونه مردم تفریح و خنده و کار روزانه را در اینجا به خوبی با یکدیگر درهم آمیخته اند و مشکلی هم نبود!
پهلوان در بازارِ شهر، تاجرانِ ثروتمندانی را دید که دکان هایشان مملو از کالاهایی از سراسر جهان بود. آنها ماسکی از طلای ناب بر صورت داشتند و ازاحترام خاصی در بازار برخوردار بودند و دیگران در برابرشان تعظیم می کردند.
بزرگان شهر نیز با کالسکه های زرین رفت وآمد می کردند و ماسکی مزین به جواهراتِ گرانبها مثل الماس ویاقوت و زمرد برصورت داشتند و چون خدایان مورد تمجید و ستایشِ مردم قرار می گرفتند. ماسک ها نشاندهنده رأفت و مهربانی و یا اٌبهت وعظمت آن بزرگان بودند. شهر شهر فرنگ بود و بزرگان در این معرکه بازاری داشتند وقدرتمندان در این معرکه برای خود دَم و دستگاهی داشتند وعجیب نبود که پاسبانش شهر هم ماسک کبوتر داشتند. شهر؛ شهرِ فرنگ بود و ماسک ها از همه رنگ. 
بعضی ها اما ماسک های ارزانی برچهره داشتند که آنها هم داستان بدون کلام خود را بیان می کردند و به نظر می رسید که قبل از آنکه کسی بخواهد درباره خودش حرفی بزند، ماسک او پیشاپیش درباره مقام یا جایگاه او سخن می گوید.

درگوشه وکنارِ بازار دکان های صنعتگران وپیشه وران دیده می شد. بخشی از کسب وکار و داد وستد و تجارت در بازار، حول ماسک ها بود.  به نظر می رسید که ماسک نه تنها زیبایی بلکه یک راه خوب برای کسب و کار هم باشد. کارگران در کارگاه های کوچک به سختی کار می کردند و زحمت می کشیدند اما ماسک رضایت وخوشبختی را ازچهره خود بر نمی داشتند. ماسک ها می خندیدند، می گریستند، شادی می کردند و در همه حال خنده دار بودند.  زنان با زدن ماسک یا نقاب برچهره خود آزاد و شاد بودند. در بازارِ شهر یا دردکان ها مثل مردان کار می کردند. ماسک زدن در اینجا از بالاترین مقام و حتی از فرمانروا شروع می شود و تا پایین ترین و حتی گداهای شهر ادامه می یافت. جز مسافران یا افرادِ غریبه همه ماسک داشتند وکسی که ماسک نداشت، مورد توجه قرار می گرفت. در بازار مردم می ایستادند و پهلوان را که ماسکی نداشت، نگاه می کردند و به لباس های او می خندیدند و به او پیشنهاد خرید ماسک می دادند تا شبیه آنها شود. دربازار شهر یک دکاندار با خوشرویی ماسک یک فیل را به پهلوان هدیه داد! نخودی قاه قاه  می خندید. کسی از وجود نخودی خبر نداشت تا ماسکی هم به او بدهد.
 پهلوان در شهر هم به تماشا پرداخت. شهر شلوغ بود و در میدان های شهر بساط سرگرمی و نمایش برپا بود و مردم به دور معرکه گیران یا نمایشگران جمع شده بودند و به مسابقه و شرط بندی و شعبده بازی مشغول بودند. شور و نشاط در همه جا دیده می شد. مردم خوش اخلاق و خوشحال به نظرمی رسیدند. پهلوان در هیچ شهری اینهمه سرگرمی ندیده بود. در میدان های شهر مردم بی کار سرگرم تماشا بودند ولی خیلی زود برای پهلوان روشن شد که مردم بی کار نیستند بلکه به شدت و با شوق مشغول تفریح وتماشاکردن و لذت بردن از زندگیِ خود هستند. کارهای تفریحی در شهر زیاد بودند و عده ای نیز سرگرم آن کارها بودند. بر روی رودخانه بزرگ شهر قایق های تفریحی روان بودند و جمعیت زیادی درقایق ها و کشتی ها تفریح می کردند. در یکی از میدان ها، عده ای به کار مسابقات سرگرم بودند و ماسک های عجیبی هم بر صورت داشتند و با دیدن پهلوان به گردش جمع شدند و او را که ماسکی نداشت، تماشا می کردند و به نظرشان او عجیب می آمد! از میان آنان کسی که مسابقات را برگزار می کرد با خوشرویی از پهلوان خواست تا در مسابقه کشتی شرکت کند. پهلوان گفت که مسافری خسته است وحالا نمی تواند اما به زودی در مسابقه کشتی شرکت خواهد کرد. برخی از جوانان یا بچه ها به راحتی و به وسیله دو چوبِ بلند در خیابان راه می رفتند و دیگران آنان را تماشا می کردند و می خندیدند و از هنرنمایی آنان تفریح می کردند و به نظر می رسید که این گونه راه رفتن یک تفریح عادی است و زندگی چنان با تفریح وسرگرمی ولذت بردن درهم آمیخته بود که به نظر می رسید، شادی کردن عین زندگی است و درد و غم و رنج وشکوه وشکایتی دیده نمی شد. پهلوان هم روز را به شادی و خندیدن و تماشای دیدنی ها و بناها ومعماری های شگفت انگیز وعالیِ شهر گذراند.
به راستی شهر؛ شهر فرنگ بود و درجهان نظیر و مانندی در زیبایی و ثروت وجلال  نداشت و مردمش نیز عادات و رفتار دیگری داشتند؛ تماشایی و شگفت انگیز بودند. پهلوان به هنگام گردش در شهرمسافران بسیاری را دید که مثل او ماسک نداشتند وآنها هم مشغولِ گردش کردن و تماشا در شهر بودند و شگفت زده از "دیدنی ها" به نظر می رسیدند. ماسک هایی هم خریده بودند ولی برصورتشان نزده بودند زیرا زدن ماسک سخت است و نیاز به عادت کردن دارد. پهلوان چیزی جزشادی و خوشبختی در میان مردم  ندید. عجیب بود که هیچکس با دیگری بر سر هیچ موضوعی نزاع و دعوایی نداشت و باوجود جمعیت بسیار اما همه جا آرام و پٌر از امنیت و آرامش بود. با وجود آنهمه شگفتی وخوشبختی اما پهلوان باز به دنبال دانستنِ این سؤال بود که چرا مردم ماسک می زنند آیا راز خوشبختی  آنان در ماسک هاست؟
مردم در انتخاب ماسک ها آزاد بودند، آنها آزاد بودند که به هر شکلی که مایل هستند، خود را شاد و سرخوش نشان دهند. ماسک یک میمون خنده دار یا یک طوطی شیرین سخن و.. کودکان نیز با ماسک به مدرسه می رفتند و با ماسک بزرگ می شدند. افراد به نام ماسک هایشان خوانده می شدند، نسل اندر نسل به ماسک عادت کرده بودند. برخی حتی با ماسکِ خود به خواب می رفتند. تظاهر کردن به خوشبختی با ماسک های پٌر زرق و برق به نظر می رسید که سنتی دیرینه و راه و روشی نیکو وپسندیده باشد. ماسک ها موجب تفریح و شادمانی بودند. موجب سرگرمی بودند و برخلاف شکل وشمایل "آدم" که هر روز عوض نمی شود، ماسک ها هر روز عوض می شدند و متنوع و زیبا بودند. مردم ماسک های خود را دوست داشتند، آنها زیبا و تماشایی بودند و هر روز نیز قابل عوض شدن بودند. ماسک ها برای کسب  وکار و برای عبادت و دربرگزاری مراسمِ مختلف نیز استفاده می شدند. ماسک ها نه تنها باعث شور و نشاط و سرگرمی بودند بلکه ماسک ها یک زبان هم بودند و حرف می زدند. هرماسکی در باره صاحب خود حرف می زد! همه نوع ماسکی وجود داشت و فروخته می شد اما  پهلوان یک ماسک را دربازار شهر نیافت  و آن هم شکل و شمایل آدمیزاد بود. آیا شکل وشمایل "آدمی" در نظر"غول ها" زشت می آمد که حتی ماسکِ آدم به صورت نمی زدند؟ چرا در بازار و در خیابان "آنها" او را که یک آدم بود و ماسک نداشت، تماشا می کردند و به او می خندیدند و او را غریبه ای می پنداشتند و از او دوری می کردند!؟
پهلوان بی اختیار با خود فکر کرد:« در اینجا "صورت ها" پنهان هستند اما چگونه است در این سرزمین قلب آدم ها؟»
 به نظرش چنین آمد که در این دیار، هیچ واقعیتی آنچنان که هست، دیده نمی شود. ساده ترین واقعیت ها هم در زیر ماسک ها پنهان شده بودند! سیمایِ گرسنگان دیده نمی شد. سیمای دردمندان دیده نمی شد. آثار رنج یا شکوه و حتی خستگی و نارضایتی و یا دشمنی ونفرت درچهره کسی نمودار نبود. مشکلات؛ هیچ مشکلی دیده نمی شد. گویی که  در سرزمین غول ها هیچ مشکلی نبود! آیا اینطور بود!؟
پهلوان که سرزمین های بسیاری را دیده بود، می دانست که در همه جا، مسایل و مشکلاتی وجود دارد و در سیما یا در زندگی مردم می توان آن را دید اما نبودن هیچ مشکلی در جایی(شهری) ممکن نیست، مگر آنکه به راستی سرزمین غول ها باشد. در اینجا شهر زیبا و پاکیزه و بسیار آباد بود با ساختمان هایی غول آسا و بناهای عظیم که یادگار دوران نیاکان مردم بودند . 
پهلوان به نخودی گفت:« در اینجا همه چیز عالی است و هیچ عیب و علتی دیده نمی شود اما به نظرم که این سرزمین با گذاشتن ماسک بر صورتش، مدعی است که هیچ مشکلی ندارد و هیچ مشکلی هم درآن دیده نمی شود. همه خوشبخت هستند و شهرشان شهر فرنگ است.»
 نخودی گفت:« خوب! هیچ مشکلی ندارند دیگر، شهر فرنگ است و ما هم فرنگی می شویم و ماسکی به صورتمان می زنیم.»
 پهلوان گفت:« من که ماسک نمی زنم. هیچوقت!»
 نخودی گفت:« تا زمانیکه مسافرهستی، کسی کاری به کارت نداره اما اگر بخواهی دراینجا بمانی، باید همرنگ جماعت بشوی  و مثل همه غول ها ماسکِ خوشبختی به صورتت بزنی! کسی که ماسک نزند در اینجا جایی ندارد و کاری پیدا نمی کند و زندگی بر او مشکل می شود. کسی که ماسک نزند در اینجا یک مسافر یا غریبه ای است که "تنها" می ماند! کسی که ماسک نزند مشکلات فراوانی خواهد داشت!» 
پهلوان  پرسید:« چرا "آدم" باید ماسک بزند!» 
نخودی گفت:« زیبایی شهر از ماسک هاست و کسانی که ماسک نمی زنند، زیبایی شهر را خراب می کند!»
 پهلوان با تأسف گفت:« به همین سادگی!» نخودی نگاه خاصی به پهلوان کرد و گفت:« بله! امیدوارم که نخواهی به دنبال برداشتن ماسک از صورت ها باشی!» پهلوان گفت:« نه! اما اگر کسی از من کمک بخواهد تا ماسکش را بردارد، به او کمک خواهم کرد.» نخودی گفت:« از من می شنوی، این کار را نکن!»
قبل از غروب آفتاب، پهلوان کاروانسرایی ارزان قیمت یافت تا شب را  در آنجا استراحت کند. کاروانسرا شلوغ و مملو از جمعیت بود. آنها؛ کاروانیان و تاجرانی  بودند که از گوشه وکنار جهان آمده بودند تا کالاهای خود را بفروشند و کالای هایی نو بخرند و یا مسافران و سیاحانی بودند که می خواستند شهر فرنگ را تماشا کنند. عده ای در رفت و آمد بودند و عده ای نیز در قهوه خانه نشسته و گرم صحبت بودند؛ برخی درباره تجارت و برخی در باره سیاحت گفتگو می کردند. پهلوان برای تهیه غذا و چای به سوی قهوه خانه رفت وغذایی ساده تهیه کرد. ورود او توجه مسافران را جلب کرد و چند نفری با ادب و احترام به او سلام کردند وجایی برای نشستن در کنار خود به او تعارف نمودند. پهلوان با خوشرویی در کنارشان نشست و مشغول خوردن غذایش شد. آنها به فکر خرید و فروش نبودند ودرحال گفتگوبودند و از دیده ها و شنیده های خود سخن می گفتند.
گفتگو برسر "ماسک" بود. چرا در اینجا همه ماسک می زنند؟ و هرکسی به گمان خود علتی را یافته بود، بدون آنکه واقعی باشد. شاید هم این موضوع یک علت نداشت و علل بسیاری داشت.
یکی از مسافران گفت:« مردم دوست دارند که ماسک بزنند. ماسک زیباست و ارزان است و راحت است و بی مشکل است. نشاط آور است!!»
مسافر دیگری در پاسخ به او گفت:« اما در همه جا آنقدر ماسک بود که معلوم نبود، "آدم" چه شکلیه؟ چرا دلشان نمی خواهد که شکل آدم باشند؟»
دیگری گفت:« مردم در اینجا عادت دارند که با ماسک زندگی کنند و با زدن ماسک هم چیزی جز شادی و خوشبختی دیده نمی شود. زدن ماسک اٌبهت دارد و آنها با بقیه آدم ها فرق پیدا می کنند وخودشان را بالاتر می دانند. البته چند وجب بلندتر از بقیه آدم ها وبسیار نیرومندتر و پٌر توان تر هم هستند. بدون ماسک آنها هم شکل  ما هستند واٌبهتی را که ماسک ها به آنها می دهد، ندارند.»
مسافر دیگری اما نظر دیگری داشت و گفت:« چرا ماسک می زنند؟ چون همه مثل هم خوشحال و خوشبخت و یکسان باشند. در همه جا این مشکل هست که آدم ها یک شکل نیستند و بایکدیگر فرق دارند. یکی ثروتمند و یکی فقیر است ویکی سالم وتندرست وموفق است و دیگری بیمار و ناتوان و درمانده است والی غیرالنهایه. تفاوت ها هستند اما زدن ماسک موجب شور و نشاط  می گردد. تفاوت ها دیده نمی شوند! همه خوشبخت هستند!»
مردی که سیاح بود و بارها به این سرزمین سفر کرده بود، براساس شنیده ها و دانسته های خود برعقیده دیگری بود وگفت:« اما علت این کار به روزگاران گذشته باز می گردد. اجداد و پدران این مردم که امروز چنین شاد و خوشرو هستند، در گذشته قومی وحشی بودند که شرارت بسیار می کردند. در جنگ و خونریزی  و ظلم و ستم کردن حد و مرزی نمی شناختند. مزارع را آتش می زدند و جنگل ها را نابود می کردند و رفتاری شایسته انسان نداشتند تا اینکه روزی "ارواح مردگان" شهر را تسخیر می کنند وآنان را وادرا می کنند تا ماسک هایی از جمجمه مردگان را  بر چهره بزنند و صورت انسانی خود را پنهان کنند. جنگ وخونریزی ونابود کردن را برآنان ممنوع می کنند. هر قوم و قبیله ای ماسکی داشت که باید آن را به صورت می زد، درغیر اینصورت ارواح از آنان انتقام می گرفتند. هدف ارواح این بود که آنان زندگی وهستی دیگران را نابود نکنند. زدن ماسک از روی ترس و به نوعی هم مقدس و بنا بر یک سنت دیرین و احترام به خواسته " اجدادشان" بود و زدن یک ماسک ممنوع بود و آن صورتِ آدم بود. اما با گذشت زمان نسل هایی مٌردند و نسل هایی نو آمدند و ماسک هایشان را تغییر دادند و ماسک های شاد به صورت زدند و امروزه دیگر کسی به ارواحِ مردگان اعتقادی ندارد ولی مردم همچنان ماسک برچهره می زنند و به زندگی پٌر شور و نشاط نیز عادت دارند. ماسک ها برایشان فواید بسیاری دارد!»
 با شنیدن این داستان چند نفری ناباورانه خندیدند.
ادامه دارد....
 5 دی ماه سال 1392 برابر با 26 ماه دسامبر سالِ2013

  


martedì, 15 ottobre 2013

قصه گنج مامان!ـ



نوشته ای از ملیحه رهبری

قصه "گنجِ" مامان

در مقدمه می خواهم چند سطری برای دخترم مریم در کمپ لیبرتی بنویسم: دختر محبوبم، درحالیکه تو چنگ در چنگِ مرگ و در اعتصاب غذا بودی و اراده کرده بودی تا برای نجات زندگی دیگران، جان خود را به خطر افکنده و با فداکاری خود این کار را محقق کنی، من با دستانِ بسته و با گلوی بغض کرده و از فاصله دو قاره تصاویر دردناک رنج و  بیماری تو و دیگر انسان های شریف وآزاده  را در اعتصاب غذا نگاه می کردم وتلاطم های سخت یک مادر را می گذراندم. بیش از آنکه نگران اعتصاب غذای تو باشم، نگران کمر شکسته تو بودم که بعد از دو سال فلج و پس از عملی سخت به تازه گی آثار ده سال رنج از جان تو در حال دور شدن بود و تو به من قول داده بودی که از کمرِ آسیب دیده ات مواظبت خواهی کرد. با آنکه مادر تو هستم اما هیچگاه در زندگی و انتخاب های تو دخالتی نکردم و هرگز و هیچگاه چیزی جز این قول به خاطر بیماریت را از تو تقاضا نکرده بودم . طبیعی است که اعتصاب غذای تو بعد از سی وچند روز عواقب بسیاری به دنبال خواهد داشت و نگرانی من به خاطر کمرشکسته توست و آنهم در شرایط کمپِ لیبرتی وعدم امکان دستیابی به دارو و درمان و بیمارستان و رسیدگی های فوری یا غیر فوری پزشکی که دیگران و یارانت را هم به زحمت خواهی افکند. با وجود بزرگی رنجم به  خاطر تمامی  روزها و اتفاقات این دورانِ سراسر جنایت رژیم اما ایمان قوی من به "هستی" و به خداوند هستی بخش است که در طول سرنوشت بشر، غلبه و پیروزی انسان بر تمام عوامل نیستی و نیروهای نابود کننده و مرگ پرست واهریمنی را در تقدیرش قرار داده است. دخترم تولد فرزند برای مادر هدیه "هستی" است که او را سرشار از غرور واحساس مسؤلیت می نماید و این "هستی کوچک" گاه ابعاد و انداز های بزرگ به خود می گیرد. تو به خاطر "آزادی" از پیچ و خم ها و گذرگاه ها و فراز و نشیب های تاریخی و همچنین از رنج های بزرگ انسانی عبور کرده ای و زندگی تو بیش ازافتخار یا غرور، سرشار از عشق و احساس، عاطفه و فداکاری، ونثار هستی خود به خاطر هستی دیگران بوده است و اینهمه با تصمیم و انتخاب و اراده خودت بوده است. در این راستا قصه گنج مامان را به تو تقدیم می کنم. درحالیکه تو در چنگال مرگی هستی که می خواهد بند از بندت بگسلد اما من با دستان و با اندیشه و با قلبم داستان عشق و "هستی" را می نویسم زیرا که نمی خواهم حاکمیت مرگ را بپذیرم اگر چه آمده است تا سایه خود را بر سر فرزندم بیافکند اما تلاش و زندگی  من نیز در نفی نیروهای اهریمنی و در ستیز با هیولای مرگ و نیستی است که "انسان" را طعمه خود می کند. 
 

قصه گنج مامان:



توی چشم های مامان رازی وجود داشت. رازی ناشناخته و ناگشوده که می توانم آن را یک رازِ "کهن" بنامم. مامان در روح خود کهنسال بود. مامان مال 50 سال قبل نبود. مامان مال 5 هزار سال قبل یا حتی روزگارانِ کهن تری بود.

شاید "این" همان رازی بود که درچشمان مامان بود؛ رازی سنگین و حتی مانعی بود تا مامان بتواند خود را  با زمان خویش تطبیق دهد یا خوشبخت احساس کند. اگر چه خوشبختی های مامان ساده بودند و اگر می توانست یک روز صبح برای خرید روزانه بیرون برود و زنبیل خریدش را پٌرکند و چند تومانِ باقیمانده هم در کیف پولش داشته باشد، شکوفه  لبخندی به راحتی بر روی لبانش نقش می بست. با این حال او روح شاد و سبکبالی نداشت. شاید اسیر نیرویی ناشاد بود. نیرویی ناشناخته که می خواهم آن را نیروی کهن بودن بنامم. مامان در روح خود کهنسال بود. مامان در صدای خود هم کهنسال بود. صدایش طنینِ غریب وگرفته ای داشت. مامان سکوت عمیقی هم داشت و  وقتی ساکت بود، معلوم نبود که کجاست و به کدام سفرِ دور و درازی می رود! به نظر من، مامان مال 50 سال قبل نبود. مامان مال زمان کهن تری بود، به همین دلیل مال این دنیا نبود و نتوانسته بود، همرنگ جماعت وجامعه شود و یا مثل بقیه زنهای همسایه یا مادرها "امروزی" بشود. "نو" و متجدد شدن برایش امری غیرممکن بود. خیلی ساده او مثل یک درختِ کهنسال اما باشکوه و زیبا و ساکت و پر راز بود. آری مامان کهنسال بود.  خاطره روزگاران کهن و افسانه ای تنها میراثی بود که مامان از خود به یادگار گذاشت. شاید که عشقٍ به افسانه ها و روزگاران کهن را از مامان به ارﺙ بردم.

ارﺙ و میراﺙ بدی نبود. پٌراز گنج بود؛ گنج های کهن و افسانه های زیبا . با وجود چنین گنجی اما مامان آنقدر فقیر بود که یک دست لباسِ زیبا برای مهمانی بیشتر نداشت. پیراهنی از مخمل آبی که مامان را زیبا می کرد و من با تحسین او را نگاه می کردم. مامان آنقدر فقیر بود که هیچ النگو و گردنبندی نداشت.آنقدر فقیر بودکه یک جفت کفش و یک چادر مشکی برای مهمانی رفتن، بیشتر نداشت. با دمپایی پلاستیکی به خرید می رفت تا کفش هایش نو بمانند. نه سواد خواندن داشت و نه نوشتن. دورتا دور مامان جزیره ای از فقر بود. جزیره فقر؛ جزیره ای است که خورشید در آن طلوع نمی کند و چنان سرد است که در آنجا گل لبخند به سختی بررویِ لبان انسان می روید. ناامیدی و اضطراب و بی اعتمادی و ترس از گرسنگی و مرگ مثل سیم های خاردار دور تا دور این جزیره را احاطه می کنند، گاه تا آخر عمر نیز انسان نمی تواند از این جزیره فرار کند. در این جزیره رؤیای پرواز کردن مثل پرندگان و گریختن از این جهنم همواره با انسان است. با وجود زیستن در چنین جزیره ای  اما مامان فقیر نبود وگنجی داشت وعمیقا هم معتقد بود که هرپدر یا مادری باید برای بچه خود ارﺙ و میراﺛﻲ به جای گذارد. او یک صندوق گنج از عهد عتیق در روح خود داشت که درش را هم باز نکرده بود. صندوقی که به روی دریاها سفرکرده بود. دزدان دریایی پیداش نکرده بودند. به جزیره های گمنام افتاده بود و مارها روی صندوق خوابیده بودند وگنج مامان سالم مانده بود. با آنکه کهنسالی عیب نبود بلکه حٌسنٍ مامان هم بود.اما  بابام یک زن امروزی گرفت تا این کهنسالی را نبیند. بابام مثل خیلی از مردها از گذشته (کهنسالی) می ترسید و خودش را با زن جدید "نو" کرد. به نظر من اما هیچ چیز در زندگی بابایم عوض یا "نو" نشد؛ هیچ چیز! بعدها بابام خود را احمق و نادان خواند. چون او بود که آبستن شد؛ آبستن خرج دو خانوار وهر روز هم درد زایمان داشت. درهرماه موقع پرداخت نمودنِ اجاره دو تا خانه، این زایمان دردناک ترهم می شد. چنان شد که هربار تکرار می کرد من احمق و نادان بودم که در این دوره و زمونه زن گرفتم و آنهم نه یکی بلکه دو تا! با این حال پدرم هرگز و به اندازه یک تار مو هم انسانِ ناامید وشکست خورده ای نبود. ماشاء الله مرد بود!! و هر روز می توانست در برابر دیوِ زندگیِ سینه سپر کند و از در خانه بیرون برود و مثل ماه قبل کار کند وخرجی دو خانوار را فراهم کند. خدایش بزرگ بود!! روحش شاد باد! ما ( بچه ها) از زندگی او و به ویژه از رنج های خودمان در اثر حماقت هایِ او درس گرفتیم و برای اینکه احمق نشویم همه مان تصمیم گرفتیم که اصلا به دنبال زندگی عادی نرویم و راهی در پیش بگیریم که راه پدرمان نباشد. راهی که این دنیای پٌر رنج و بی سرو ته و بی سمت وسو را زود پشت سر بگذاریم. ما هم ساده بودیم. فکر می کردیم که "عمر" همین عمرِ چهل یا پنجاه ساله است که رود زمان هر روز فاصله آن را تا "دریای مقصد" کوتاه می کند و "نه" هزار سالی در پشت سر بوده ونه هزار سال بعدی در پیش روی یا درکار خواهد بود. اما درست در همین عمرِ کوتاه، نشانه های روزگاران  کهن وافسانه ای نهفته بود. گاه روزگاران گذشته وگاه روزگاران خیلی جلو و نویی دیدیم. نه فقط روزگاران، بلکه اشخاص کهنٍ بسیاری هم دیدیم. من کسانی را دیدم که با قطبنمایِ قلبم- فهمیدم که آنها جدید نیستند و از قدیم آنها را می شناسم و باز هم مثل ماهی در تور آنان گرفتار آمده ام. من زیبایی هایٍ زیادی دیدم. جاذبه هایی که به قدرت جاذبه کهکشان ها بودند. و من تلخی های بسیاری نیز دیدم وچشیدم؛ تلخی ایام و تلخی روزگار در وسط اقیانوس زندگی را..! اگر چه در جزیره فقر محکوم به  زیستن نشدم و به سوی ساحل آزادی پرواز کردم و رؤیای من ویران کردن جزیره فقر بود تا مادران و کودکانِ سرزمینم خوشبخت باشند اما در مجمع الجزایر دیکتاتوری گرفتار شدم که گریختن از آن سخت تر از گریختن از دیگر جزایرِ مرگ و بدبختی است. دیکتاتوری آخوندی با چوبه های دار و تیرک های اعدام و با اجساد آزادگان،  دور تا دور ایران سیم خارداری از ترس کشید و هنوز هم دست از کشتن و نابود کردن وجنگ و دشمنی، برنمی دارد. دست از کشتن فرزندان مردم نمی کشد. زمان و مکان و داخل ایران و یا خارج از ایران، عراق وسوریه و... تا کمپ پناهندگی هم برایش فرقی نمی کند. چگونگی این کشتارها هم برایش فرقی نمی کند. "دولت مرگ" است ودولتِ" اعتدال" ش هم "کشتار" و نقض حقوق بشر وفقدان آزادی را محکوم نمی کند. دریک چنین شرایطی پرداختنِ قیمت برای دفاع از آزادی و حقوق انسانی بسیار سنگین و به قیمت جان تمام می شود .  برای هر مادری دیدنِ درد و رنج فرزند و سوختن شمع حیاتش نه تنها سخت که فراتر از توان روحی وعاطفی اوست. با آنکه در دنیای واقعی و در قرن بیست و یکم زندگی می کنیم اما هنوز هم مثل روزگاران کهن باید آرزو کنیم ویا امید داشته باشیم که روزگاری نو در آینده فرا رسد و دوران رنسانس و تاریخِ تاریکِ آخوندی سرانجام بگذرد. بله بگذرد! و در آینده مجمع الجزایر مرگ و بدبختی و جنگ طلبی و نیستیِ از دور تا دورما برچیده شود. و پس ازاینهمه رنج و بلا که بر ایران وایرانی گذشته است، سرانجام این سرزمینِ افسانه ای به زندگی شایسته و ملی خود دست یابد وآرزویِ دیرینه تمامی آزادیخواهانش که برقراریِ جامعه ای عاری از دیکتاتوری بوده است ، تحقق یابد.

با درود بر تمامی آزادگانی که جان خود در این راه نهادند!

با درود بر تمام آزادگانی که از زندان ها تا سنگرهای دیگر مقاومت که جان خود در کف گرفته اند و با تحمل رنجی تا فراسوی استخوان بر حقوق وکرامتِ "انسانی" - در برابر دیکتاتوری ها پای می فشارند.

درود برمام ایران زمین وخاکِ دلیرپرورش!
22مهرماه سال 1392 برابر با 14 ماه اکتبر2013

  
با

domenica, 23 giugno 2013

قصه چهارقاچ یک سیب(4)ـ



نوشته: ملیحه رهبری
قصه چهارقاچِ یک سیب(4)

قسمت چهارم
کی آفرین پس از بیست و پنج سال جنگ و زندگی در قلعه، ازفراز کوه پایین آمده و به دشت آزاد قدم می گذارد. خداوند را برخاک سجده می کند وسوار براسب می شود و جسم وجان خویش را  به دستِ خدای آزادی می سپارد. دلش طوفانی وسیل اشکش جاری است. بادی تند در دشت می وزد و بر صورتش تازیانه می زند. آسمان طوفانی است. ابرهای سیاه  برفراز سرآنان درحرکتند. رعد وبرقی مهیب سینه آسمان را می شکافد وگوییکه غرش خدا ازآسمان درگوش زمینیان می پیچد. ساعت ها در باد و باران وغرش طوفان اسب می تازند و شب را ناگزیر در مهمانسرایی در میانه راه اطراق می کنند. کیارنگ بعد از گذشتِ ده ها سال از فراز کوه دوباره بر زمین بازگشته است و مردم را می بیند. صاحب مهمانسرا سوارانِ همراه کی آفرین را می شناسد و لب به دعا وثنا به جانِ فداییان می گشاید. او با کنجکاوی به کی آفرین می نگرد، بانویی میان سال اما زیبا ولی درهاله ای ازغم وچنان خوش قامت که گویی سرو سبزی است، چه کسی جزکی آفرینِ افسانه ای می تواند، باشد. مرد بی اختیاراشک برچشم می آورد. می داند که "خدوندگار قلعه ها" فرمان به قتل دو فرزندِ کی آفرین(ملکه قلعه ها) داده است و دل های بسیاری از این سنگدلی شکسته اند، شاید این "کی آفرین" است که خداوند قلعه ها را ترک می کند. با دقت وحیرت به آن بانوی بزرگ می نگرد، لباس هایی فاخر بر تن دارد و دو مردی که همراه او هستند، با احترام از او مراقبت می کنند. چند مسافر نیز در مسافرخانه هستند. کی آفرین به آنان می نگرد. یکی ازآن یاران فدایی که همراه او است به او می گوید:« اینان جملگی دهقانانِ آزاد هستند که ازهمت بلند و مردانگی فداییان امروز درآسایش وامنیت به سر می برند.» کی آفرین از او می پرسد:« آیا عشق آنان را درقلب خویش داری؟» مرد پاسخ می دهد:« آری!» کی آفرین با خشم می گوید:« آیا آنان را جانوران یا حیواناتی می بینی که زندگی می کنند واز مرگ گریخته اند؟» یارفدایی پاسخ می دهد:« هرگز!» کی آفرین می پرسد:« پس چگونه بود که زندگی برتو و من به این "گناه" حرام شد؟» یار فدایی پاسخ می دهد:« سوگند خورده ام که "آیاتِ خداوندگارم" را در بوته تجربه دنیا مگذارم. مرا "خودی" نیست که "شک وگمان" برخداوندِ خویش برم.» کی آفرین می گوید:« خداوندی که زبان را آفریده است، چگونه می تواند فرمان بر بربستن زبان دهد وخداوندی که چشم را آفریده است، چگونه می تواند به کور بودن فرمان دهد تا کسی خطای بزرگان  را نبیند و نپرسد!؟ سزای کدامین گناه مرگ و سزای کدامین "گناه" بخشش است!» یارفدایی هیچ پاسخی نمی دهد. او یک ایمان آورنده است و ایمان آورنده بر فرامینِ "امامِ برحق" گمانِ ناحق نمی برد. کی آفرین در دو دربار امیراعظم و سلطان و از نزدیک در کنار کیهان، سیاست را خوب شناخته بود و به ترفندهای امیر و سلطان وکیهان که چگونه دین وآیین را دستاویز قدرت خویش قرار می دهند، آگاه بود. براحوال آن یار فدایی، اشک برچشم آورد ولبان خویش را از اندوه بردندان گزید. شب سرد وطوفانی وسیاه بود و باران سیل آسا می بارید. رعد و برق لرزه بر دل شب افکنده بود. کیآفرین خسته اما آشفته حال و  بی تاب و بی خواب بود که با صاحب مهانسرا به گفتگو می نشیند و نام خود را بر او آشکار می کند. درگفتگو با اوست که پی می برد، کیهان دراذهان مردم اثری افسانه ای وشکست ناپذیر برجای نهاده است، چندانکه هیچ گاه و شاید هیچکس او را بر بزرگترین خطایش وداعیه کذبِ امامت و"خداوندی" ملامت و متهم نکند، حال آنکه او دو فرزند خویش را بی رحمانه متهم به "خطا" کرده و فرمان قتل  آنان را داده بود. کی آفرین پنهانی ازمرد مهمانسرا می خواهد تا نامه ای را که او نوشته است به دست کیوان برساند. کیوان دانشمند بزرگی است که صاحب مهمانسرا او را می شناسد و می گوید:« سالیان است که او در سمرقند است و تا سمرقند را "ماه ها" راه باشد اما پیام او را با مسافری که از اینجا بگذرد به  سمرقند خواهد فرستاد. کی آفرین گوهرهایی را که برگوش دارد، بیرون آورده و به مرد هدیه می دهد. کی آفرین می داند که بعد از این دیگر کسی یا "مردم" را نخواهد دید. امروز پس از ده ها سال از قلعه یک "خداوند" فرود آمده است و فردا به قلعه خداوند دیگری می رود تا درآنجا بمیرد؛ یکی خداوندی زمینی بود و این دیگری آسمانی است. صبح روز بعد آسمان صاف گشته و آرام گرفته است و خورشید طلوع کرده و در پیش پای آنان پرتوافشان است که به راه می افتند! کی آفرین با شوق پا در رکاب اسب می نهد و می تازد ودل وجان و سینه سنگینِ خود را به دشت آزاد وهوای آزاد وآسمان آزاد می سپارد؛آزادی! غروب هنگام به صومعه ای کوچک می رسند. کی آفرین در صومعه به گرمی پذیرفته می شود. این صومعه از مکان هایی در نزدیکی "مرز" و مکانی است که فداییان در آنجا دیدار و ملاقات های سیاسی خود با صلیبیون و برعلیه "خلیفه" را سامان می دهند ومکان آشنایی برای فداییان و مسیحیان است وآنان ازآمدن یک پناهنده به صومعه باخبرند. کی آفرین بانویی است که بیش از بیست سال در قلعۂ فداییان بوده است و با آغوش باز دراین صومعه پذیرفته می شود و درآنجا سکنی می گزیند. نخستین روزها را با بیماری ای سخت و با مرگ دست به گریبان می گردد اما با دلسوزی و مراقبتی که از او می شود، بهبود می یابد و اندک اندک بر می خیزد تا باز با زندگی بجنگد و دراینجا، سومین خدا و سومین دین وآیین را خدمت نماید. برای تغییرآیین به اوتکلیفی نمی شود واو را چون مهمان وپناهنده ای به خانه خدا می پذیرند وهیچ  محبتی از او دریغ نمی دارند. کی آفرین صومعه و زندگی خادمان خدا و رفتار آنان را همانندِ"تصویرِ خدا و دین آنان" می بیند که با تصویرِ کیهان وآیینِ او وقلعه هایِ دربسته او هیچ شباهتی ندارد. برای نخستین بار درصومعه آوایِ پرستش "خدا" وآواز "صلح" را می شنود؛ درصومعه "خدا" به گونه ای دیگر پرستش می شود وخدای جنگ نیست. کی آفرین درصومعه خرسند از ترک کیهان و قلعه ای است که او خداوندگارِ مرگ و"هستی ستانِ" آن بود. در اینجا "خدا" هستی بخش است و به یکتایی ومهربانی و سادگی ستایش میشود. کی آفرین به رنج ها و مشقت هایِ ابدی وبی پایانی فکرمی کرد که کیهان به یارانِ فدایی تعلیم می فرمود تا از طریق آن به وصال "حق" برسند. چگونه بود که درتعلیمات اوازمهربانی خدا اثری نبود وهیچکس نیزنمی اندیشید و نمی پرسید که چرا با وجود خداوندی که مهربان است اما من باید هرشب درجلسات "قیامتِ خود"شرکت کنم؟ دراینجا اما خدا مهربان وعاشق بر"انسان" بود وشعلۂ این عشق، جان مٌرده اش را اندک اندک گرما می بخشد. کی افرین درصومعه تنهاست و تمامِ پیوندهایش به دستِ قدرتمندِ کیهان "امامِ آیین وخداوند گار قلعه ها" قطع گشته وگسسته اند. پیوند او با جنبشِ و با آیینی که سالیان سال با خطرکردنِ جان خویش آن را  خدمت کرده بود و با امامی که بر او ایمان آورده بود و تن وجان خویش را به او تفویض کرده بود و همسرش را که فراتر از سلطان وامام بلکه "خدایش" بود، فرزندانش و کیان و کیوان و "مادر" تمام گذشته را از دست داده بود. دژها و قلعه های تسخیرناپذیری که از فرازِ آسمانی آنان، زمین بسیار کوچک وحقیر می نمود و اینک از قله های بلندِ افتخار فرود آمده است و یارانی را که او را نیز چون کیهان می پرستیدند. جنگیدن ها و شکست ها و پیروزی هایی که همه پایان یافته بودند. دریغ ازانسان! از کس یا خویشی که پس ازآنهمه جنگ و رنج و عشق و امید برایش باقی مانده باشد! از تمام عشق ها وپرستش هایش جز خاکسترِ سردِ حسرت باقی نمانده بود. هیچ از جهان نداشت. سعادت هایش پایان یافته و زخم هایش نیز گذشته بودند. پیراهنی ساده بر تن داشت و روحی که زنده اما زخمی از هیولایِ قدرت بود. تنها یک کس او را دوست داشت و ترکش نکرده  و زنده بود وآن هم خدایش بود، از"خدای آیین" هم چیزی باقی نمانده بود. تنها یک عشق به مسلخ قدرت نرفته بود وآنهم عشقِ به حقیقت وخیانت نکردن به آن بود. زیستن برای حقیقت و مغلوبِ نگشتن! نه مغلوبِ سیاستِ کیان گشته بود و نه مغلوبِ قدرتِ سلطان و نه مغلوبِ امامِ آیین و نه مغلوبِ خدایانِ جنگ. مغلوبِ هر"نیست کننده ای» که تبرِ قدرتِ خویش بر"هستیِ" بی گناهان کشد. درآوازهایی که خدا را درصومعه ستایش می کردند، درآهنگ هایی که سرودِ عشق و ستایش می خواندند، "هستی" را پایان ناپذیر در برابر" نیستی" می یابد. درصومعه "خدا" را درهمه کس و همه چیز جلوه گر می بیند و برای دیدن و درک خداوند، نیازی به جمال وجلال وکمالِ و قدرتِ وملک و ثروت و بردگی و بندگیِ حضرتِ امام( خداوند قلعه ها) ندارد. جایگاه ناچیز ولی غرورآفرین وانسانیِ خود را درکلِ هستی باز می یابد و به آن  آنمی می اندیشد؛ ازعشقی بیکران و شکست ناپذیر(خدایی) زاده شده است و به سوی عشقی بیکران و نامیرا(خدایی) باز می گردد؛ این عشق سینه او را از بارهای سنگین گذشته، سبک وآزاد می کند. درصومعه روزی با راهبه ای ازآیین خود واز جنگ های مقدس شان گفتگو می کند. آن راهبه سرخود را با اندوه تکان داده و به او می گوید:« این کلام عیسی پیامبر خداست که می گوید؛ مکٌش! زیرا که کشته خواهی شد!» کی آفرین ازشنیدن این پاسخ تکان سختی می خورد و به فکر فرو می رود، اما کیهان خود را میراث برنده عیسی مسیح نیز می دانست وچگونه بود که پروایی ازکشتن نداشت؟ در صومعه سالی را بی خبراز خویش به کار وخدمت کردن می گذراند. بیماران وگرسنگان وبرهنگان هر روزبه صومعه می آیند ویاری می شوند وکار بسیار است. تا اینکه روزی کی آفرین درآستانه عبادتگاه مردی را ایستاده می بیند. نفس در سینه اش حبس می گردد. نمی داند چه گوید؟ کیوان خود پیش می آید و کیآفرین را درآغوش می گیرد. کی آفرین بی سخن و آرام براو تکیه میکند وبارهای سنگین قلب خویش را بر شانه وسینه او می گرید. کیوان هیچ نمی گوید، پس از سی سال او را دوباره بازیافته است وآنهم دردامن خدا. ازبازیافتن کیآفرین چنان شاد است که گویی در دل خویش "خدا" را می بیند؛ چشم درچشم محبتش می دوزد! "به غضب گرفت و به محبت پس داد"! کیآفرین تک وتنهاست؛ بدون سلطان و بدون کیان و بدون کیهان و بدون امام و بدون آیین و بدون دژ وقلعه و بدون یادگارهای زندگی اش؛ او را "هیچ" نیست جز پیراهن سادۂ راهبه ای  که  در خانه خدا بر تن دارد.
کیوان کیآفرین را برمرکبی که به همراه آورده است، نشانده و با خود به سرای امنی می برد. کیآفرین روزها و شب های بسیاری با او سخن می گوید. از رازهایی  که  در دژ کیهان و در قلمرو خداوندگارِ جنگ و مرگ وقدرت و زهد می گذرد وکسی را ازآن خبر نیست. او کیهان، آن رهبر با سیاست و با خرد و آن فرمانده تسلیم ناپذیر را در آخرین سالهایی که در دژ بود، چنین وصف می کند:«  رهبری که  درسیاست حق با او بود اما درادعای امامت "حقی" بر او نبود. راه خطا رفت. کتاب آسمانی را چنان تعبیر وتفسیرمی نمود که گویی بالاترین حقیقت برای بشر وجودِ امام و هادی است و  چنان آیات آسمانی را برحقانیتِ" خویش" تطبیق می داد که گویی "حضرت آدم" او بود که خداوند امر فرمود، تمامی مخلوقات(پیش ازآدم جانوران بودند!) وهمچنین ملاﺌک(قوای طبیعت) براو سجده کنند وآنکه سجده نکرد شیطان بود!! ابراهیم بت شکن او بود که تبر برداشت و بت ها را شکست وهرعشقی جزعشق خویش را از قلب مریدان پاک کرد. ابراهیم او بود که در بزرگترین آزمایش و در فدیه و قربانی کردن برای خدای خویش هیچگاه تردید نکرد واز قتل عامِ آیین آورندگان و از شکست ها و مرگِ سربازانش هیچگاه خم برابرو نیآورد وایمانش را برجنگیدن وقربانی کردن وفدیه دادن هیچ تزلزلی نبود. "موسی" او بود که خدا با او بود و دربرابرمعجزۂ آیین او فرعون و"ماراندازان" همه مغلوب گشته بودند. خداوند چون موسی با او سخن می گفت وسخن او با مریدان کلامِ خدا بود. "داوود" او بود که خدایش چون ستاره ای تابان وابدی آفریده بود. "عیسی مسیح" او بود که کلامش شفا می بخشید و روح را از رنجِ وذلتِ "زندگی" سبک وآزاد می کرد. "محمد" او بود که عشق خدا بود واگر "این عشق" نبود خدا را نیز برآفرینش جهان "عشقی" نبود!» کی آفرین آه بلندی کشیده وخسته از رنج این یادآوری ها با اندوه می گوید:« خود را امام می نامید اما درثروت و قدرت و مقام و نام و هیبت وتعظیم و تکریم وعشقی که طلب می کرد، به پادشاهانِ خودکامه می ماند تا به "امامی" که برای عدل و داد قیام کرده باشد! کیهان یکسره خود را در محاصره دشمنان درون و بیرون دژ می دید و چنان گرفتارِ"خود" گشته بود که جزاطاعت مطلق را تاب تحمل نمی آورد. خداوندی که می خواست "مدینه فاضله" خویش را در قلعه هایی دور از دسترس بشر عادی بنا کند. مرگ را عزت و زندگی را ذلت نامید. مرگ را جاودانگی و زندگی را حیوانیت نامید. "نعمت" را نعمتِ وجود هادی وامام و رهبرِ(خویشتن) می دانست و مریدان را بر این نعمت شکرگذاری می آموخت وهرآنکه شکرگذار نبود؛ کافر وکفر ورز وخارج از"آیین" بود. آب وعلف وخورد وخوراک را چه جای "شکر" که برحیوانات نیز به رایگان عطا شده اند. گناه را نمی بخشید و عاری از هر رحم و شفقتی گشته بود که بر قتلِ فرزندان خویش نیز دست یازید؛ حال آنکه فرزندان من جوانان نیکویی بودند. تعلیماتش  در دژهایی که درهای آن به روی عالم بسته بودند، رازِ ریاضت کشیدن  و دوستی با مرگ وپیشتازانه به استقبالش رفتن و دشمنی با نفسِ خویش و بردباریِ ترک دنیا و...  بود و هر زمان نیزاین تعلیمات سخت تر و رعب انگیزتر می شدند، چندانکه او از آن بندگانِ خدا، "بندگان خویش" ساخته بود و برای حسابرسی به کارآنان قیامت برپا می کرد و این برپایی قیامت را به روز و شب نیز رسانده بود! چندانکه آن یاران دلیر، لحظه ای نیز بی ترس و هراس از برپایی قیامت واز گناهان بی پایانِ نفسِ خویش نبودند. درپایان هر قیامت نیز آنان را با اختیارتامِ یک امام عفو می نمود تا ناامید از ذلت های نفسِ خویش نگردند و منزلت هایی غرورآمیز عطایشان می نمود تا دربرابر دشمن مغرور و برتر باقی بمانند؛ فاتحان یا عاشقان، قادران وشکست ناپذیران، قاهران، ستیزه گران، جان برکفان، تابناکان وسپیده دمان و...از جمله این منزلت ها بودند و ما نیزسالیان سال هرآنچه را تعلیم می داد، چون آیتی از جانب خدا وامامِ برحق ش فرمان می بردیم.»
کیوان به آنچه که از زبانِ کی آفرین می شنود به سختی باوردارد، اما می گوید:« او را می شناسم. از جوانی در اندیشه بود تا از آمیزهِ خدا و دین و قدرتِ روحی انسان واز عشق و فدا کاری و از جان گذشتگی وطاعت و اطاعت و فرمانبرداری و رازداری، چنان معجونِی برای روح انسان بسازد که  ازآدمیزادِ ضعیفِ نفس، سربازانی شکست ناپذیردربرابرتجاوزگران وظالمان بسازد اما که می بینم، ابلیس را از آن "خوراکِ روح" به قاه قاه خنده انداخته است. من صدای شیهۂ اسب قدرت کیهان را پیشتر شنیده بودم. آن  را درستارگان آسمان دیده بودم و می دانستم که تو بر این کوسن با او نمانده و روزی باز می گردی. کی آفرین گفت:« عجب است مردان بزرگ را که جملگی از امیر و سلطان و خلیفه تا فقیه و امام، جز خویش را "حق" نمی بینند واگر تمام آفرینش نیز به سخن درآید و با آنان سخن گوید، جزخویش به عالم، "خدایی" را بنده نباشند.» کیوان سرش را تکان داده و با حسرت می گوید:« ازآغاز ما چون چهار قاچ یک سیب بودیم اما کیهان فکر می کرد که در آفرینش یک سیب کامل است اما نبود و دریغا ازآنچه برآن یاران فدایی و بر تو و برفرزندانِ تو گذشت!» کیوان کیآفرین را چون جانِ خود دوست دارد و در ویرانه های دل وجان کیآفرین نقشِ خودکامگی های کیهان را می بیند. از رنج های او چنان آزرده خاطر است که نفرتی عمیق از کیهان به دل  می گیرد. کیوان ازخشم چون آتشفشانی است که دلش می خواهد گذازه های خشم خود را چنان ببارد که نه ازتاک، نشان ماند و نه از تاک نشین اما نمی تواند حتی فریاد بزند واعتراض کند. تیغه خنجری که سینۂ کیان را درید از سینه او نیز چیزی باقی نخواهد گذاشت و تهمت ها و شایعاتی که می تواند از جانب دستگاه با نفوذ کیهان و مریدانش بر سر زبان ها بیفتد و موجباتِ فتوای قتلش به دست فقیهان را فراهم آورد. اگر تا امروز او را نکشته اند در هراس از خنجر انتقامِ فداییان بوده است. کیوان روزها و شب های بسیاری را آشفته وسر درگریبان است. نمی داند با کیهان چه کند؟ چگونه خاموش ماند وچگونه می تواند او را ازخودکامگی برحذر دارد؟ چه بنا و قلعه و دژی است "این" که او ساخته است؟ دژ قدرتِ امام  را مریدانی است؛ بیگناه و زاهدانی پاک که در جهان و در جامعه آرمانی او محکوم به مرگ گشته اند ونام این مرگ؛ فدا، رستگاری جاودان ووارستگی انسانی وعین شرف است. کیوان می داند که کیهان ازیکسو بیرقِ امامت و مظلومیت در دست دارد ودربرابر اعمالش به هیچکس پاسخگو نیست واز سوی دیگر نیز پرچم آزادگی علیه استیلای بیگانه را در دست دارد. پس از قتل "کیان" وزیرِ دربارسلطان و قتلِ پسرانش و یکی از امیران ، نامِ "فداییان" و امام آنان، درهمه جا برسر زبان ها افتاده وحتی به رشادت وشجاعت درجهان بلند آوازه گشته اند وکسی او را متهم ومحکوم نمی کند وتاریخاً نیز محکوم نخواهد شد ولی آیینِ او دیر یا زود از چرخه هستی به بیرون افکنده خواهد شد. کیوان، شمشیرغزل های خود را برمی کشد و علیه  هر گونه ستمی واز سوی هرکسی فرود می آورد و به سرودن غزل های فناناپذیری بسنده می کند که به همراه حماسه های تاریخی باقی می مانند. غزل هایش برسر زبان ها می افتند و کیهان از آنها با خبر می شود واهانت کیوان به ساحت مقدسِ یک امام را گناهی نابخشودنی می داند . کیوان درغزل هایش می پرسد که هدف چیست وچرا احوال جهان چنین است؟ گوییکه به دستِ مردانِ قدرتمند از یک خرابی برخرابی دیگری برسرِ انسان بنا می شود؟ درغزل های خود می گوید: می توان برای قرن ها درپرده اسرار وافسانه ها پنهان شد ونام ونشان ها از خود در تاریخ باقی نهاد وچون کتابی بسته، اسرار درون و بیرون خود را پوشاند. اما سرانجام روزی که پرده ها افتند، بانگ برخواهد آمد:« کای بی خبران راه نه آن بود و نه این؟»
هرچهار قاچ سیب به نوعی بارخرابی این جهان را بردوش کشیده و تخم بهشتی خویش را نیزبرآن افشانده بودند. اما چرا چنین سرانجامی؟ جنگ و دشمنی وشمشیرِآخته برفرقِ یکدیگر زدن! کیوان به سرنوشت و سرانجام کی آفرین می نگرد و او را هراسان از انتقامِ کیهان و سرگردان به جهان می بیند. عشق؛ آری، روزی او از میان چهار قاچ سیب، "عشق" بود وچه برسرِ"عشق" نیامد که برکنیزی نرفته باشد! کیوان لبانش بسته و دوخته هستند اما می نویسد وآنقدر می نویسد تا سرﱠی ناگفته از جهان فرسوده ای که دیده بود، باقی نمانده باشد. شاید تا سالیان نیز نباید کلامی از آن ها برملا شوند تا زمانی که درختِ آیین وحضرت امام زنده باشند! کیهان درخت آیین خود را برای سیصدسال کاشته است و برشاخه هایش مریدان خویش را آویخته است! کیوان باید این نوشته ها را در جایی پنهان کند. تصمیم به ترک شهر و دیار خویش و رفتن به دیاری بیگانه می گیرد تا کتابی از نوشته های خویش گرد آورد وآن را به کتابخانه ای درجهان به امانت بسپارد. اسراری که گر برملا گردند، وگر باورشوند، بلا گردند! اما  بستن بارِ سفر و ترک دربار سلطان و رصد خانه وتحقیقاتِ علمی و وجود شاگردانی که از سراسر جهان درمحضرش گرد آمده اند، کارآسانی نیست. کی آفرین را باید به مکانِ دوری ببرد. هر دوهراسناک ازتیغه خنجرِانتقام کیهان هستند. آیا کیهان او را بی مجازات خواهد گذشت؟ کیوان می ترسد وشاهین مرگ برفراز سرش در پرواز است.
کیآفرین همیشه با خود می اندیشد که آیا وچرا نتوانستند عشق واتحاد وآرمانِ درستِ نخستین را دنبال کنند؟ وچرا برادرانش با همۂ اعتقادی که به خدای خالق جهان داشتند اما بر روی زمین "خدایی" جز خود نیافتند. وآیا اینهمه نفاق "به حق" بود؟ درآغاز "دشمن" یکی بود و خارجی بود و ظالم و ستمگر اما آن میوه های بهشتی هم در مسیر رشد خود، دشمن یکدیگر گشته و دست به قتل یکدیگر زدند. کیان و کیهان در دربار سلطان بیش از ده سال  تلاش کردند تا در برابردشمن یکی  و واحد عمل کنند اما قدم به قدم در کشاکش های قدرت از یکدیگر دورشدند. قدرت حرف آخر را می زند. پس درمیدان قدرت و با تمام قوا و با تمامِ سلاح ها به حذف یکدیگر روی آورند. هرروزجنگی نو علیه یکدیگر برپا می کردند. اندکی بعد از مرگ کیان، کیهان سلطان را هم با تیغ دشنه فداییانش به قتل رسانده و به بزرگترین پیروزی خود دست می یابد.
کیوان مرگ را در نزدیکی خود و کی آفرین می دید. پس تصمیم به سفر یا فرار می گیرد. جهان بزرگ است و برای دانشمندی چون او درها و دروازها بسیار زود باز می شوند. به همراه کاروانی کوچک و کتاب ها و دفترها و باری از اسباب وابزارهای "رصد خانه" اش به راه می افتد. می داند که در سفر تنها نیستند و سایه فداییانِ جان برکفِ "خداوند قلعه ها" را درهمه جا حس می کند. آنان حتی می توانند در میان همراهان و غلامانش باشند یا دورا دور کاروان آنان را تعقیب کنند. کسانی که سؤال نخواهند کرد و فقط مأموریتِ خود و فرمانِ امام را انجام خواهند داد.
کیوان با فرا رسیدن غروب آفتاب و پس از تابش نخستین ستاره با دقت به آسمان می نگرد، آسمان مثل هرشب نیست وغروب سنگین وخونین است. کیوان تارسیدن به کاروانسرایی که در راه است، کیارنگ را بر مرکب خود می نشاند. کاروان در تاریکی شب پیش می رود. آسمان لحظه به لحظه تاریک تر و پٌرستاره تر می شود. کیوان شهاب هایی را که چون تیراز گوشه وکنار آسمان می گذرند به کیارنگ نشان می دهد و به او می گوید امشب چهار قاچ سیب درآسمان یکدیگر را باز خواهند یافت. کی آفرین به حرف او می خندد. کیهان همچنان که به آسمان می نگرد، آهسته به او می گوید:« مبادا ازمرگ بترسی! تنها نخواهی بود. یک تیردرحال پرواز است و قلب ما را به هم خواهد دوخت. ما چون دو پرنده پرواز خواهیم کرد.» کاروانیان صدای فریاد کوتاهی را می شنوند که از گلوی کی آفرین بیرون می آید. درتاریکی شب چیزی نمی بینند و نمی شنوند. کیوان محکم واستواربراسب نشسته است و کی آفرین را درمیان بازوانِ خویش دارد. اندکی بعد به کاروانسرا می رسند. کاروان از حرکت می ایستد. غلامی پیش می دود تا به آن دو کمک کند اما فریاد بلندی می زند. تیری بلند سینه هر دو سوار را به یکدیگر دوخته است. چند مرد به پیش می دوند. از میان غلامان ، در میان تاریکیِ شب، یکی آهسته سرِسجده برخاک می گذارد و"خداوندگارِ قلعه ها" را به "بزرگی" سجده می کند که دو خاﺌن به امام به یک تیرکشته شدند. وسپس برخاسته و به سوی مرکب کیوان می رود. خورجینِ کتاب هایِ او را بر میدارد و با شادمانی بر روی مرکب خود می گذارد و در تاریکی شب به عقب باز می گردد وخورجین را به سواری که درتاریکی پنهان شده و درانتظارِ اوست، می دهد.
درتاریکی شب "دو روح" بر "دو جسم بی جانِ خود" می نگرند. کی آفرین به کیهان می گوید:« نگاه کن! مرد قاتل خورجین تو و کتابی را که زحمت نوشتنش را برخود هموار کرده بودی، چون دزدِ نابکاری با خود برد! بی شک آن کتاب به دست کیهان نابود خواهد شد!» کیوان با خنده می گوید:« غم مخور! قرنی بعد باز به زمین برمی گردیم و من دوباره همان کتاب را خواهم نوشت!» کی آفرین باوحشت می گوید:« اما من هرگز...!»
چند شب بعد" سواری" که روز وشب را نخوابیده بود و جانبازانه راهی طولانی را تاخته بود، به "قلعه" وارد می شود و خبر کشتنِ کیوان و کی آفرین را با یک تیرِ زهرآلود به عرضِ کیهان می رساند. کیهان نفس راحتی می کشد و لبخندی برلب می آورد وهر دو را حرامزاده وکافر ومهدورالدم می خواند! پیشوایانی که درکنار کیهان هستند، این پیروزی را براو "دو" شادباش می گویند. سپس "پیک" خورجیان کتاب های کیوان را چون امانتی بزرگ به دست کیهان می رساند. فدایی جان برکفی که دشمنان امام را نابود کرده وخورجینِ اسرارِمکتوب را بازآورده است، موردِ محبتِ قرار گرفته و از مقام فدایی به درجاتِ "پیشوایی" مٌشرَف می شود. کیهان سرخوش از این پیروزی محکم تر از پیش براریکۂ دین و قدرت تکیه می زند. همانشب او شروع به خواندن کتابی می کند که کیوان نوشته است. این خواندن سه روز و سه شب به دراز می کشد. کتاب نامِ عجیب وسادهِ چهار قاچ سیب را دارد. کتاب از نخستین روزِ دیدار دو یار تا سالیانِ سال اززندگی وفعالیت هایِ نزدیکشان در کنارِ کیان و کی آفرین همه را "درست" نوشته است. درجلدی دیگر کیوان کتاب را از دیده ها و شنیده ها و اسراری که کی آفرین برملا کرده است تا فرمان به ناحقِ قتل فرزندانش و....، ادامه داده است. کیوان اخترشناسی است که درپایان کتاب به مرگ خود و کی آفرین با یک تیر به فرمان او اشاره می کند. درآخرین جمله کتاب نیز به مرگ کیهان اشاره کرده و به رمز وکنایه نوشته است:«مَکٌش! زیرا که کشته می شوی!» کیهان پس از خواندن کتاب برای نخستین بار درزندگی خود احساس خستگی می کند. احساس خستگی از خویش وامامتِ دروغینِ خویش می کند. برای نخستین باراز هیولایی که کیوان ترسیم نموده بود، می ترسد و از آنهمه رنج و سختی وعذابی که برمریدان خویش و بر"انسان" روا داشته بود، احساس ترس می کند؛ ترس از اینکه درتاریخ "بد" قضاوت شود. برای نخستین بار درعمرش و بر مرگِ فرزندانش می گرید وبرمرگِ کیوان و کی آفرین اندوه می خورد واز خود وسنگدلی خود احساس وحشت می کند. او که بی رحمانه هرشب برای "فداییان" جلسه قیامت برپا می نمود و هیچگاه اجازه نمی داد که کسی قیامتی برای او برپا کند، اینک قیامت خویش وآیین و"آفرینشِ خود" را درآنچه "نگاشته اند" می بیند، اما نه راه پس دارد و نه راه پیش و باید راه قیام به عدل و داد وجنگیدن علیه اشغالگران و ظالمانِ سازشگر را ادامه دهد. کتاب ها را به درون آتش افکنده و می سوزاند تا هیچ رازی "برملا" نشود و"باور" نشود و "بلا" نشود. پس از سه شبانه روز خواندن وخستگی در بستر دراز می کشد و می خوابد اما قلبش سنگین و روحش تیره وتار وطوفانی است. درخواب کیوان وکی آفرین را می بیند که به سویش می آیند. صدای خنده های بی غش کودکی شان را می شنود. آن دو بی کلامی گفتگو پیش آمده و او را از میان بسترش سبک با خود به سوی "بالا" می برند. کیهان مشتاقانه دست خویش به آنان داده و با آنان چون پرنده ای پرواز می کند!
صبح آنروز خبرمرگ وفوتِ اودرمیانِ حزن واندوهی جگرسوز به یاران وفداییان داده می شود وآسمانِ فراز قلعه ها را ابرهای سنگین وسیاه غم می پوشاند. خبر مرگ او چندی بعد به پایین قلعه و به میان مردم و به دربار سلطان و امیران نیز می رسد. بدخواهانش مرگ او را باور نمی کنند وبرایِ خراب کردن آیین او دروغ های ناممکن به هم می بافند و مرگ او را کشته شدن به دست یکی از"فداییان" در قلعه نسبت می دهند. همچنانکه زندگی او افسانه بود، مرگش نیز افسانه می گردد و سالیان بعد برخی نقل می کنند که پس از کشته شدن کیوان و کی آفرین به فرمانِ "خداوند قلعه ها" شبی در قلعه، چون هرشب، مجلس ذکر و ثنای حق واز پسِ آن مجلسِ "قیامت شبانه" برای "یاران وفداییان" برگزار می شود. مردِ جوانی که بیست سال پیش درهمین قلعه به دنیا آمده و درآنجا نیز بزرگ شده است، درآن جلسۂ قیامت، به گناه متهم می شود. او از میان قوم خود ترد می گردد و باید قلعه را ترک کند. جوان از این تصمیم به شدت هراسناک می گردد، زیرا "ترکِ قلعه" به معنای خروجِ از عالم انسانی و بازگشت به عالم حیوانی است وجوان به شدت درهراس است. باید که فردا "خنجر فدایی" خود را به پیشوای خود بسپارد. مرد جوان نمی خواهد از "عالم بالا" به آن "عالم پایین" بازگردد، درآنجا کس و کاری ندارد و هیچوقت نیز درمیان مردمِ پایین نبوده است وحتی زبان آن مردمان را نمی داند، ولی تصمیمِ پیشوا گرفته شده است و جلسه پایان یافته است. جوان خود را بیگناه می داند و نمی خواهد قلعه وکسان و خانۂ خویش را ترک کند. دراینجا و در بلندترین قله ها و در شکست ناپذیر ترین قلعه ها و در میانِ  "فداییان" به دنیا آمده ودرمیانِ "برگزیدگان" زیسته است و او را حقی برخانه وکاشانه خویش است، پس برخاسته و به نزد پیشوای خود رفته واز می پرسد که چه راه نجاتی هست؟ پیشوا با نفرتی سرد به جوانِ ترد شده، پاسخ می دهد:« می توانی خنجر فدایی ات را درسینه ناپاکت بنشانی وبا روحت دراینجا بمانی!» مرد جوان تا نیمه های شب می گرید. اما ناگاه چون دیوانگان از جای خویش برمی خیزد و می گوید:« برهرمظلومی است که حق خویش از ظالم بستاند!» پس شتابان ازبستر برخاسته و خنجرخویش برداشته و به جانبِ حجره کیهان نزدیک می شود. کیهان پس از خواندن کتابی که کیوان نوشته بود، در بیرون حجره و تاریکی شب به نماز وسجده وطلب مغفرت به درگاه خدا مشغول است، جوان تأمل می کند تا او نماز را به پایان برده وسلام دهد، سپس به او نزدیک شده وخنجرخویش را برسینه او نهاده و می گوید:« با همین خنجری که سینه ظالمان وستمگران ودروغگویان را نشانه رفته وانتقام گرفته ای، سینه خودت نیز نشانه رفته است. آیا امام ومعصوم هستی و تو را به جهان گناه وخطایی نبوده است!» کیهان ازتیزی و سردی خنجر ناگاه برخود می لرزد با آنکه مرد دلیری است اما از خود مقاومتی نشان نمی دهد. جوان "خنجرِ فدایی" خود را همانگونه که آموخته است با یک ضربه دقیق به قلب او فرود می آورد. کیهان در تاریکی شب و درآخرین لحظه چهره پسر کوچکش را می بیند وآخرین جمله کیوان را به خاطر می آورد:« مکٌش، زیرا که کشته خواهی شد!» کیهان با فریادی بلند، نام فرزندش را صدا می کند. سپس دستش را به روی خنجر نهاده و به روی سجاده اش می غلطد. ازمیان تاریکی شب یکی از محافظان که صدای فریاد امام را شنیده است، شتابان نزدیک می شود. جوانِ قاتل برخاسته و سینه خود را می گشاید و می گوید:« چگونه "خداوندی" بود که به تیغِ خنجری از پای درآمد؟ می خواهی مرا بکٌشی؟ بکٌش!» یار فدایی از خشم فریاد بلندی کشیده و خنجر خویش را بر سینه جوان کوبیده و می گوید:« ابلیسِ نابکار، به دوزخ بازگرد!»
آسمان آرام و شب پرازستاره های سرخ و سوزان است. ماه با قرص تمام، خرامان درآسمان حرکت می کند و فرزندان خویش را می جوید! چهار ستاره خسته و مٌرده تازه از زمین به آسمان باز گشته اند و شاید که هفتصد سالی آرام درکنارِ هم به خواب روند. ماه همچنان که ازکنارشان می گذرد؛آرزو می کند که هیچ دستی آنان را پس ازصد یا سیصد یا هفتصد سال بیدار و دوباره برزمین پرتاب نکند زیرا که باز همان افسانه ای خواهند شد که بوده اند!!
پایان!
3تیرماه 1392 برابر با 23 ماه ژوین 2013
آن همه شوکت و ناموسِ شهان، آخرِ کار
چند سطری ست که بر صفحه ی دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
توضیحِ کوتاهِ نویسنده: هیچ کس یا ملتی با مبارزات وجنبش های آزادی بخش خود نه تنها مشکلی ندارد وضرورت وجود آنان را نفی نمی کند بلکه بهای آن را هم می پردازد وتاریخا هم به آنها افتخار می کند اما هرجنبش یا نیروی سیاسی با تمام فراز ونشیب هایش باید همانگونه که ستایش می شود، مورد نقد نیز قرار گیرد، تا آیندگان نه تنها راه شجاعت واستقامتِ وآزادی پدران خود را استمرار بخشند بلکه همان اشتباهات را تکرار نکنند. دراین راستا، عجیب است که "امام سازی " عبرت تاریخ ما نشده است. با گذشت چندین قرن و باوجودِ تغییرچهره جهان پس از انقلاب کبیر فرانسه و پس ازانقلابات قرن بیستم که ساختارهای اقتصادی وفرهنگی واجتماعی جوامع وبه ویژه روابط و مناسبات بشری را به گونه بنیادی زیر و رو کرد و در رأس آن باور به برگزیده بودن یک انسان مثل شاه یا یک رهبر یا یک فرد قدرتمند(پیشوا وامام) وسلطه او بر دیگرآحاد بشری مردود و متروک و نفی و نقد گردید وبا این نفی شدن، تمرکز قدرت در دستِ یک فرد یا یک حزب در جوامع مدرن ومدعی دموکراسی پایان یافت و وجود رقابتِ سیاسی ازشروط و ضروریاتِ دموکراسی قرار گرفت و با قدم گذاشتن در قرن بیست ویکم که برخی آن را قرنِ بحران انرژی می خوانند، متأسفانه با تراژدی بازگشتِ حکومت هایِ قرون وسطایی درکشورهای نفت خیز به ویژه در کشور خودمان رو به روشدیم، و از تمام دروغ ها بزرگتر؛ در رأسِ ساختار سیاسی، یک امام قرار گرفت. امام سازی و امام پرستی و نیازبه مریدان وعاشقان نیز به دنبالش شکل گرفت. این "داستان" هاست که باز [با هفتصد سالگان] سربه سریم و حتی به لحاظِ انسانی، گرفتاری های هفتصد سال پیش را باید ازسر بگذرانیم. آدم عادی که می خواهد ادعای امامت کند به هاله ای از راز نیز نیاز دارد که در این هاله راز دست نیافتنی برای"پاسخگویی" باشد. شخصیت های سیاسی که در رأسِ تصمیم گیری ها قرار می گیرند با پناه گرفتن درپشتِ پرده تقدس وحقانیتِ ومظلومیتِ امامت و... و با به راه انداختن خیلِ مریدان خویش وشعارها وتبلیغاتی که هیچگاه درمانی برای دردهای مردم نمی شوند، ازیکسو فرهنگِ "خفقان" وخفه شدن را به جای آزادی بیان وحق بیان، اعتباری نو می بخشند وازسوی دیگرنیز با گریزاز پاسخگویی منطقی در قبالِ عملکرهای اشتباه خود( لطمات وخساراتی) که موجب گشته اند، و به جای ترمیم نمودن خرابی ها، فرهنگ دروغگویی وتهمت زدن وفریبکاری ودشمنی ونفرت وکینه توزی و لشکرکشی وانتقام گیری را وسعتی نو وجانی تازه می بخشند واین روندِ فرسایشی همچنان ادامه می یابد. چرا و باید برای چندمین بار تاریخ گذشته را از نو تجربه کرد؟ دموکراسی قرن بیست ویکم نیاز به امام و رهبر وامام پرستی ورهبرپرستی وپوشاندن خطاهای "مسؤل ترین فرد" ندارد. "قدرت" بالاترین ماده در دنیای سیاست است و "تابو" نیست . پٌرواضح است که یک رهبر یا یک حزب با اهداف سیاسی با "قدرت" سرو کار دارد و در این راستا حرکت می کند و میزشطرنج خودش را می چیند و متأسفانه "قدرت" درهرکجا که با تقدس همراه شود؛ با خودکامگی های قرون وسطایی واعمال ضدبشری همراه می گردد. درجوامعی که دموکراسی حاکم است، لاجرم دنیای تقدس از دنیای سیاست جداست! شخصیت های سیاسی تقلب وخطا می کنند و نمی توانند خود را مقدس و مبرا از خطا نشان دهند زیرا ساختارهای متحول شده در یک جامعه دموکراتیک(وجود اٌپوزیسیون جدی واحزابِ دیگر ومطبوعات آزاد) فرصتِ این عوامفریبی را به آنها نمی دهند و  قیمت"خطاهایشان"  را می پردازند ودرصورت اشتباهات فاحش ناچار از استعفا هستند و جای آنها را فرد مناسب تری پٌر می کند و دنیا به آخر نمی رسد بلکه بهتر اداره می شود، کما اینکه درآمریکا یا کانادای یا استرالیا و اروپا، رییس جمهور یا صدراعظم یا دیگر شخصیت های سیاسی واحزاب آنان را با وجود آنکه "جهان" را اداره می کنند اما کسی انان را مقدس ندانسته وستایش نمی کند و برای ملاقات های سیاسی آنان کاروانی تبلیغاتی از مریدان وستایش گران ، حضور به هم نمی رسانند تا براعتبارِ ملی و مذهبیِ وآرمانیِ آن شخصیت سیاسی بیفزایند یا برای تحمیل کردن او درکفه قدرت سیاسی یاری رسانند. این نوع اعمال ستایشگرانه برای شخصیت های سیاسی یا رییس جمهورها درجوامع پیشرفته، چنان کارِ عوامفریبانه ودور ازعقل و مسخره ای، به ویژه در مطبوعات و رسانه های آنان چنان افشا می شود که این کار را انجام نمی دهند و اگر هم انجام گیرد به سرعت و توسط مطبوعات و رسانه های آزاد، افشا وبه ضد خودش تبدیل می شود. سیاستمداران مقدس نیستند بلکه مسؤل هستند. مسؤلِ پاسخگویی در برابر تصمیمات خود زیرا که خطاهای آنان نه تنها هزینه مالی بلکه هزینه جانی سنگینی به همراه دارد. ما نیز برای پایان دادن باید از جایی و از زمانی و شاید از قرن بیست ویکم شروع کنیم و به این دوربی تسلسلِ تقدسِ سیاسیون واهرم عوامفریبی و کارکردهای ریشه دار و تاریخی آن ،که مانع از تحولاتِ واقعی و آزادیخواهی واقعی وآزادی بیان وآزادی مطبوعات و... است و همچنین موجبِ هزار درد دیگر است را متوقف کنیم تا ضرورتِ تحولاتِ دلسوزانه و جدی برای خلاصی از شر دیکتاتوری بیشتر احساس شود!
با درود!ـ