martedì, 10 marzo 2009

افسانه رفسنجان قسمت دوم


افسانه رفسنجان
قسمت دوم
رفسنجان شک کرد که در خواب بوده و رؤیایی دیده است یا که بیدار است و باید به گفته های پدرجدش عمل کند؟ چاره ای نداشت. راه افتاد و قدم در دنیای سیاست گذاشت. چند تا منبر آتشین رفت و علیه کفر و بی دینی و بی حجابی و فساد و فحشاء و... در مملکت حرف زد و بعد هم چند تا شبنامه چاپ کرد. خیلی زود لو رفت و مأموران شاه دستگیرش کردند و او را به زندان انداختند. به این ترتیب او درکنار آدم های مبارز قرار گرفت. مبارزین سالها بودکه در زندان بودند ولی مقاوم و سرسخت بودند و ایمان داشتند که روزی حکومت شاه سرنگون خواهد شد. رفسنجان با مبارزین آشنا و با آنها دوست و حتی به آنها بسیار علاقمند شد. مثل و مانند آنها را در هیچ کجا ندیده بود! آنها انسان های بسیار خوبی بودند. به مردم عشق می ورزیدند و خود را راهنما و دوست مردم می نامیدند. علم و دانش بسیاری داشتند اما علم و دانش خود را به دیگران نیز خود می آموختند. رفسنجان هم شروع به یاد گرفتن کرد و به زودی علم سیاست را از آنان آموخت و سر از راز و رمزهای سیاست درآورد و یک آدم سیاسی شد. اما هرچه به سخنان آنها گوش داد، نشنیدکه آنها عشق و آرزوهایی مثل او داشته باشند و بخواهند شاه شوند یا ثروت بی پایان داشته باشند یا آدم معروفی باشند و.... ! از این بابت خیلی خوشحال شد. همچنین فهمید که مبارزین می گویند:« به جای شاه باید یک رییس جمهور با انتخاب مردم برسرکار بیآید.» رفسنجان نفهمید که چگونه یا چطور این کار را خواهند کرد اما خوشحال بود که آنها می خواهند چنین زحمتی بکشند و شاه را از سر راه او بردارند اما کمی هم دلخور بود که می خواهند به جای شاه یک رییس جمهور انتخاب کنند. او دلش می خواست که شاه مادام العمر باشد و خوشش نمی آمد که شاه موقت باشد اما بد هم نبود که در آینده با رأی مردم رییس مملکت شود. خیلی صفا داشت!
مدتی گذشت و رفسنجان چون مبارز نبود و خطری هم برای شاه نداشت، از زندان آزاد شد و به شهرش برگشت. بعد از برگشتن به ولایت، احترامش بین آخوندها صد برابر شده بود و در میان مردم هم یک آخوند خیلی مهم(مبارزی) شده بود. با آنکه خیلی می ترسید و هر شب کابوس زندان و شکنجه و قیافه وحشتناک مأموران شاه را در خواب می دید اما در روز روشن در همه جا با غرور و افتخار از خودش و دوران زندانش و حتی از مبارزین شجاعی که درآنجا دیده بود، صحبت می کرد و به مردم مژده می داد که این اوضاع باقی نمی ماند و مخالفین شاه موفق خواهند شد. شاه هم خواهد رفت و ما (من و عجوزه) هم.....
البته کسی حرف های او را باور نمی کرد. این امید و آرزو که شاه مملکت سرنگون شود یا حکومت عوض شود و مملکت به جای شاه رییس جمهور پیدا کند، چنان دور از عقل بودکه گاه رفسنجان هم به رؤیاهای خود شک می کرد اما به گفته های عجوزه هیچوقت شک نکرد. می فهمید، حوادثی که به عقلش هیچکس نمی رسد، در کمین هستند. او فرصت را غنیمت شمرده و به افزودن ثروت خود پرداخت. در کار تجارت فرش وارد شد و همچنین شروع به ساختن و فروختن ساختمان کرد و معروف به رفسنجانٍ بساز و بفروش شد.
اما روزگار مثل گذشته برای شاه مملکت امن و امان باقی نماند و ناگهان پایه های تخت سلطنتش لرزید و در همه جای مملکت صدای نارضایتی مردم برعلیه او بلند شد و مردم بدون ترس مرگ برشاه میگفتند. این صدا هر روز بلند و بلندتر می شد و مردم روز به روز شجاع تر می شدند و بهتر می جنگیدند و.... خلاصه به پیروزی نزدیک تر می شدند. رفسنجان گوش به زنگ حوادث بود و چون به زندان رفته و آدم معروفی بود، در شهر کرمان رهبر مردم شد و فکر می کرد که به زودی او برنده خواهد شد اما روزگار عجیبی بود و ناگهان یک پیرمردآخوندی از بلاد فرنگ پیدایش شد که صدایش بلندتر از صدای بقیه بود. پیرمرد با گفتن حرف هایی ساده که هیچکس مانند آن را نگفته و نشینده اما خوشایند مردم بود، دشمن شاه و بعد هم خیلی معروف شد.
رفسنجان از پیدا شدن این رقیب خیلی ناراحت شد و از عجوزه کمک خواست. عجوزه به او گفت:« نگران نباش و صبر داشته باش. به همین پیرمرد بچسب. این همانی است که تو را به تمام آرزوهایت خواهد رساند!» رفسنجان از شنیدن این پاسخ خوشحال شد اما هنوز یک مشکلی داشت و ازعجوزه پرسید:« اما آن مبارزانی که در زندان بودند، چه خواهند شد؟ آنها رقیب من خواهند شد؟» عجوزه جواب داد:« نگران نباش! این مشکل هم حل خواهد شد. پیرمرد آنها و بقیه را از سر راه تو( ما)برخواهد داشت و جاده برای ما صاف خواهد شد.» رفسنجان باور نکرد وگفت:« نه! چطور می تواند چنین اتفاقاتی بیفتد! این پیرمردکه اهل سیاست نیست! وانگهی چیزی از عمرش باقی نمانده است.» عجوزه گفت:« فراموش کردی که به او آقا می گفتند اما دارد یک امام مقدس می شود و فردا هم من از او یک خدای جبار خواهم ساخت! در پشت تقدس او خواهی دید که چطور ناممکن ها برای ما ممکن خواهند شد. اما تو باید هرچه زودتر به پایتخت بروی! به زودی مردم شاه را بیرون خواهند کرد و پیرمرد از بلاد فرنگ برمی گردد. تو به این امام بچسب و از او جدا نشو! این همانی است که ما را به خواسته هایمان خواهد رساند.»
رفسنجان که از آینده با خبر وآگاه شده بود، درنگ را جایز ندانست و باغ های پسته و انبار فرش های گرانبها و ساختمان های ساخته و نیمه ساخته خود را به نزدیکانش سپرد و عیالش را برداشت و خود را از کرمان به پایتخت رساند. القصه و خلاصه! شاه رفت و امام هم از بلاد فرنگ بازآمد و این پیروزی چنان بزرگ بود که امام پیر را، در نزد مردم پاک دل و ساده به مقام خدایی(جانشینی خدا) رساند. رفسنجان هم خود را به این امام و خدا چسباند. چنانکه یک نفس هم از او جدا نشد. عجوزه هم خود را به ریش هر دو آنها چسباند. ریش رفسنجان را چنان محکم گرفت که از ته کنده شد و او برای همیشه بدون ریش ماند. چنانکه بعدها کوسه خوانده شد. آن پیرمرد هم، ریشش چنان در دست عجوزه ماند که نمی توانست بدون اراده او کاری بکند. پیرمرد و رفسنجان، هر دو به دنبال خواسته های او کشیده می شدند. عجوزه چه می خواست؟ قرار بود که امام بهشت سعادتی برای مردم بسازد اما این امام که خدا هم شده بود، نتوانست هیچ دری به سوی عدالت یا بهشت سعادت باز کند. چون ریشش در دست عجوزه بود. عجوزه او و رفسنجان را به سوی جهنم قدرتی به نام نظام آخوندی کشید و از این راه، درهای دشمنی را باز کرد. دود دشمنی از جهنم نظام بلند شده و همه جا را سیاه کرده بود. سیاهی دروغ و تهمت، جنگ و دعوا، دستگیری وشکنجه و زندان، ترس و یأس، تنفر و کینه، کٌشت و کشتار همه جا را پٌرکرده بود؛ یک دریای خون به راه افتاد! حیرت انگیز و باور نکردنی بود اما پیرمردی که چیزی از عمرش باق نمانده بود، ناگهان قدرتمند و خدا و ستون و عمود نظام شده بود.کسی نمی دانست که در پشت پرده تقدس او ، چه عجوزه ای پنهان شده است وکسی نمی دانست که قرار است با کمک این خدا و آن عجوزه، رفسنجان شاه شود یا به ثروت و شهرت و قدرت برسد و چه وچه و....بشود!
سیاهی از پس سیاهی از راه می رسید و به زودی جنگ بزرگی هم بر آن اضافه شد و آسمان را تیره و تارترکرد. جنگ خانمانسوز بود و با خود سوگ و عزا و قحطی و فقر بیشتری به بار آورد. مردم ناراضی بودند. صدای اعتراض مردم در همه جا بلند شد. مردم خواهان پایان این جهنم و مرگ عجوزه آخوندی بودند. اما عجوزه خیلی زرنگ بود و در همین زمان بودکه گرد سفید را آوردند و مثل ریگ بیابان در همه جا پخش کردند. مردم ناامید و خسته و مأیوس شروع به استفاده از گرد سفید کردند تا بدبختی های و گرفتاری های خود را فراموش کنند. گردٍ سفید مرگبار بود و زندگی مردم را تباه کرده و صدای اعتراضشان را برای مدتی خاموش می کرد.
عجوزه از این پیروزی ها خوشحال بود. اما برای پیش بردن اینهمه کار تنها نبود. ریش هزاران رفسنجان دیگر را نیز در دست خود گرفته بود. آنها هم خواهان قدرت و ثروت و شهرت و شهوت بودند و از عدالت و آزادی بیزار بودند. هرکس حرفی ازآزادی می زد، با بی رحمی حکم کشتن یا شکنجه یا بدنامی و رسوا کردن او داده می شد.
چند سالی بر این روال گذشت و سرانجام روزی رسید که پیر مرد مقدس مٌرد. قبل از مٌردنش تمام جاده ها را صاف کرده بود و رفسنجان رییس جمهور شده و به قدرت و ثروت و شهرت بیشتری رسیده و در تمام عالم هم معروف شده بود. وقتی حرف می زد، نه تنها تمام رادیو و تلویزیون های ولایت که در رادیو و تلویزیونهای دنیا هم حرف های او شنیده می شدند. دروغ های گٌنده، ثروت بی پایان ، قدرت و سیاست، زندگی او شده بودند. هر صبح با فکر دشمنانش و قدرتش و ثروتش و گفتن دروغ های گٌنده از خواب بیدار می شد و تا شب خیلی کار داشت. برای اینهمه کارهای بزرگ و مهم او انرژی بزرگی لازم داشت که پدر جدش پشتش بود.
چنین بود که قدرت و ثروت رفسنجان بیشتر از قدرت و ثروت شاه شد. او نه فقط حاکم بر باغ ها و زمین ها و جنگل ها و دریا و رودها و جزیره ها و کوه ها و چاه های نفت و گاز شد بلکه مالک بسیاری از خیابان ها و اتوبان ها و حتی متروهای ولایت هم شد. به زودی در زمره ثروتمندان عالم شد و همه ناممکن ها ممکن شدند. هرکس از او سؤال می کردکه از کجا به این احوالات رسیدی؟ او پاسخ میداد که این ها همه از برکات وجودٍ پدر جدم هستند؟ اما پدر جدش کی بود؟ کسی نمی دانست!
رفسنجان با عبا و عمامه و با قیافه عجیب و غریب و بدون ریش، مسخره ترین رییس جمهور دنیا شده بود با این حال وقتی که او حرف می زد، بزرگترین رییس جمهورهای جهان هم به حرف های او گوش می دادند، چون با او تجارت داشتند. از راه داد و ستد و دلالی به ثروت اکبرشاه چنان افزوده شده بود که نامش در لیست ثروتمندان عالم ثبت شد. در همه جا صحبت از ثروت افسانه ای او بود و مردم با نفرت از او یاد می کردند. سپاهیان و نظامیان بسیاری نیز نگهبانان و نگهدار و پاسبان قدرت و ثروت او و بقیه ما بودند.
روزگار می گذشت و از یک دهه و دو دهه نیز فراتر رفت. روزگاری که درآن درهای جهنم نظام از هرسو به روی مردم نگون بخت گشوده شده بود و این درهای جهنمی بسته نیز نمی شدند. نسل های کهنه رفتند و نسل های نو آمدند اما آمال وآرزوهای آنها نیز در جهنم نظام طعمه حریق می شد و می سوخت.گریز از این نظام، تنها راه نجات بود. اما آسان نبود و گاه راه گریز هم با راه مرگ برای بسیاری یکی می شد.
عجوزه به خواسته خود رسیده و تسویه حساب هولناکی با فرزند انسان کرده بود. رفسنجان هم به خواسته های خود رسیده و چه وچه و چه ها شده بود اما به قول خود نیز عمل کرده و جهنمی برپا کرده بود که جهان اندر وصفش مانده بود! جهنم نظام با جهنم نفت درهم آمیخته بود و شعله های آن نه با دریای اشک و نه با دریا خون، و نه با دریای نفرین، نه بادریایی از آتش وطوفانٍ قیام هم خاموش نمی شد. شاید به همین دلیل بود که افسانه رفسنجان شده بود.
عجب قصه ای!
سالیان گذشت و رفسنجان به تمام آرزوی های غیرممکن خود رسید. اما کمرش از شدت پست و مقام و ثروت و دروغ های گٌنده ای که همیشه آنها را حمل می کرد، به شدت درد گرفته و بیمارشد. دکترها را به دربار خود احضار کرد و راه علاج خواست.آنها به عالیجناب توصیه کردندکه مدتی را استراحت کند و موقتاً بارهای سنگین را از پشت خود به پایین نهاده و آنها را رها کند.
رفسنجان توصیه پزشکان را پذیرفت و برای استراحت به یکی از قصرهای تابستانی خود رفت و درآنجا اطراق کرد. کنیزکانی که در خدمتش بودند، در ایوان قصر برایش تخت استراحت زدند و پشتی های نرم برآن نهادند و قلیانش را چاق کرده و یک گٌلٍ تریاک نیز برسر قلیانش نهادند.
رفسنجان حال خوشٍ فراقت را غنیمت شمرده و شروع به کشیدن قلیان و... نوشتن کتاب کرد. او درباره خودش و اجدادش روزها و شب ها کتابها نوشت و ما را یک مبارز و یک سیاستمدار و رییس مملکت و حتی سردار جنگ و سردار صلح و سردار سازندگی وآبادانی و سردار ملی وسردار چه و چه... نامید و به هنگام نوشتن کلمه سردار، بی اراده به خاطر می آورد که چه سرهای آزاده ای برسرٍدار رفته بودند تا او به این القاب پوشالی برسد. چهره برخی از آنان را از دوران زندان شاه به خاطر میآورد. از این خاطرات کمی ناراحت می شد اما زود آنها را فراموش کردتاریخ شروع : (2007، 10 ، 16)
تاریخ پایان: (2008، 05، 27 )ه و به کارهای مهمش ادامه داد.
کتاب های دیگری نیز نوشت و به دشمنانش که او را مسؤل بدبختی های مردم و گرفتاری های مملکت دانسته و او را بدتر از شاه قبلی خوانده بودند، فحش و ناسزا داد و تهدیدشان کرد تا بترسند و دیگر از این غلط ها نکنند.
این کار بزرگ و مهم که پایان یافت خیلی خوشحال بود، نه به خاطرآنهمه کتاب و آنهمه دروغی که نوشته بود بلکه خوشحال بودکه کسی اصل داستان و افسانه او با عجوزه را نمی داند و آن را نمی نویسد.
در این سالها آنقدر روز و شب و دقایق و ثانیه ها را با عجوزه گذرانده بود که در این رابطه تنگاتنگ کاملا شبیه به جد بزرگوارش شده بود و هرکس او را می دید و یا چشمش به او می افتاد، بی اختیار می گفت:« لعنت برشیطان.»ن

پایان!

ملیحه رهبری

تاریخ شروع 16،10،2007

تاریخ پایان 27؛05؛2008

افسانه رفسنجان. قسمت اول


افسانه رفسنجان 1

یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری که چندان هم از روزگار ما دور نبود، در شهر کرمان مرد جوانی زندگی می کرد به نام اکبر و معروف به حاج اکبرآقا که شغلش طلبگی بود. یکروز او در حجره ای در مسجد جامع کرمان نشسته بود و به آینده خود فکر می کرد. قرار بود که درآینده یک آخوند بشود و بر بالای منبر برود و برای مردم روضه بخواند و پولی بگیرد و با آن پول خانه و خانواده تشکیل بدهد و شاید هم ماشین پیکانی بخرد و از این ده به آن ده برود و برای دهاتی های زحمتکش روضه بخواند و برای آمرزش گناهانشان طلب مغفرت کند. طلبه جوان از تصور این آینده خیلی ساده در قرن بیستم که بشر به فضا می رفت و زمین و زمان را به تسخیر خود درآورده بود، خیلی ناراحت شد و بر پدر خود لعنت کردکه چرا آخوند بوده و او را هم به همین راه سوق داده است. پدر بزرگش و پدر بزرگش و... همه همین شعل را داشتند. رفسنجان دلش نمی خواست که مانند آنها یک آخوند کوچک و ناقابل باشد اما نمی توانست آرزوی بزرگی هم بکند. چون نه چندان با استعداد بود که یک مقام عظمایی در علوم دینی شود و نه سواد و تحصیلی داشت که وزیر یا وکیلی شود و نه خانواده اش ثروتی داشتندکه آدم کله گنده ای بشود. خیلی عصبانی شد و شروع کرد به فحش دادن به روح پدرش و به روح پدر بزرگش و به روح پدر پدر بزرگش و به روح تمام اجدادش. یکساعتی همینطور فحش داد تا اینکه ناگهان عجوزه ای با قیافه ترسناک و با گوش دراز و لباس عجیب و غریب در برابرش ظاهر شد. آخوند جوان یکه ای خورد و بی اختیار پرسید:« تو کی هستی و از کجا پیدات شد؟» عجوزه گفت:« من همانی هستم که تو به او فحش می دادی. من پدر جد تو هستم.» رفسنجان با ترس گفت:«استغفراﷲ! من در حال ذکر گفتن(پروردگار) بودم. من به کسی فحش نمی دادم.» عجوزه گفت:« انکار فایده ای ندارد! بگو که چه چیزی می خواهی، من جد تو هستم و هرچه بخواهی، همه را به تو می دهم.» رفسنجان با خوشحالی گفت:« پس شما جد مبارک من هستید. عجب سعادتی. من آرزو داشتم که یکبار هم شده شما را زیارت کنم.» عجوزه گفت:« من از دل تو با خبرم که درآن چه می گذرد. به من دروغ نگو و آرزوهایت را بگو!» رفسنجان آهی کشید و گفت:« آخ! گفتنش فایده ای ندارد. چون آرزوهای من خیلی زیاد و خیلی هم بزرگ هستند. افسوس! هیچیک از پدران من عٌرضه نداشتند که بیشتر از یک آخوند باشند، سرنوشت من هم مثل آنها خواهد بود.» جد رفسنجان به اوگفت:« بگو پسرم! نترس! همه آزروهایت برآورده خواهند شد اما که شرط دارند!» رفسنجان با علاقه جواب داد:« من برای هر شرطی آماده هستم.» عجوزه گفت:« می دانم که تو تمام شرط های مرا خواهی پذیرفت. حالا خواسته هایت را بگو!» رفسنجان با خجالت گفت:« من می خواهم بزرگ باشم آنقدر بزرگ که کله گنده تر از من کسی نباشد؛ یا یک شاه بزرگ و معروفی و یا یک عالٍم و مقام عظمایی باشم. اما می دانم که دوتاش با هم نشدنی است.» عجوزه گفت:« این آرزویت در طول زمان برآورده خواهد شد. من منصب شاهی و مقام عظمایی، هر دو را به تو خواهم بخشید. اما به این شرط که تو پدری از مردم درآوری که با پای خود به سمت جهنم بدوند.» رفسنجان از این شرط ابتدا جا خورد اما بعد آرزوهای بزرگش پیش چشمش مجسم شدند و شرط را قبول کرد وگفت:« تو این مقام ها را به من ببخش، بقیه اش با من. چنان جهنمی برای مردم بسازم که جهان اندر وصف آن انگشت به دهان بماند.» عجوزه سرش را با خوشحالی تکان داد و گفت:« پسرم بقیه آرزوهایت را بگو.» رفسنجان با خوشحالی گفت:« می خواهم آنقدر ثروت داشته باشم که از ثروت شاه مملکت بیشتر باشد. اصلا خودم یکی از بزرگترین ثروتمندان عالم باشم و هر روز و هر ساعت هم به ثروتم اضافه شود.» عجوزه گفت:« این آرزو هم برآورده شدنی است. تمام ثروت مردم این ولایت را در جیب تو خواهم ریخت. به شرطی که تو وجدانت را به من بدهی و از آنچه که پیش خواهد آمد، ناراحت نشوی.» رفسنجان گفت:« اختیار دارید! وجدان من مال شما. ثروت خیلی مهم تر از وجدان است. وجدان دست و بال آدم را می بندد. بالای منبر جای روضه خواندن و وجدان داشتن است اما پایین منبر باید به دنبال اٌمورات مهم رفت.» عجوزه گفت:« می دانم. تخم خودم را می شناسم، حالا آرزوی بعدی ات را بگو.» رفسنجان با خوشحالی زیاد و با ناباوری گفت:« آرزو دارم که بتوانم حرف های گنده بزنم. چنانکه وقتی حرف می زنم نه فقط مردم پای منبرم آن را بشنوند بلکه در رادیو و تلویزیون هم پخش شود و تمام مردم ولایت هم به آن گوش بدهند و خیلی خوب بود که در رادیو و تلویزیون های جهان هم پخش می شد.» عجوزه گفت:« آرزوی مسخره ای داری اما این آرزو هم برآورده خواهد شد. به شرط آنکه هیچوقت راست نگویی.» رفسنجان گفت:« هیچ مشکلی نیست. من از بچگی دروغ گفتن را دوست داشتم و مثل یک مهندس در ساختن دروغ های شاخدار با مهارتم. راستش من حرف هایی می زنم که خودمم آنها را باور ندارم.» عجوزه پرسید:« باز هم آرزویی داری؟» رفسنجان گفت:« حتما آرزوهای بیشتری هم دارم اما الآن یادم نیست. راستش نمی دانم که در خواب هستم یا در بیداری؟» عجوزه گفت:« تو بیدار هستی و تا آخر عمرت هم من با تو خواهم بود و هیچوقت تو را ترک نخواهم کرد. ما با هم خواهیم بود و از این به بعد تو دیگر من نیستی و ما شده ای. اگر باز هم آرزویی داشتی،آن را بگو. من آن را خواهم شنید.» رفسنجان گفت:« اینطور بهتر است. چون به هرحال آرزوهای آدم هر روز فرق می کنند. راستش من دستپاچه شده ام. این آرزوها و حرف ها و... نکند من عقلم را از دست داده ام.» عجوزه گفت:« نه! عقلت را از دست نداده ای بلکه عقلت را به من داده ای و یادت باشد که آرزوهای تو فقط برای خودت خوب هستند و هیچ خوبی ای برای مردم نخواهند داشت.» رفسنجان گفت:« البته خدا و خرما با هم نمی شود. اینقدر عقل دارم.» ناگهان رفسنجان چیزی به خاطرش رسید و به عجوزه گفت:« اما تو نگفتی که من با چه وسیله ای می توانم به این آرزوها برسم.» عجوزه گفت:« درست است. با دست خالی آرزویی برآورده نخواهد شد. من به تو سه سلاح خواهم داد.» رفسنجان با علاقه پرسید:« آنها چه خواهند بود؟» عجوزه گفت:« اولین سلاح دروغگویی و حقه بازی است چنانکه حقه بازتراز تو آخوندی به عالم نبوده باشد. دومین سلاح کشتن است که برای فرمانروایی لازم است. سومین سلاح هم یک گًرد سفید است. به حکومت که رسیدی این گرد سپید را در سراسر مملکت بین مردم پخش کن و بعد خیالت از بابت حکومت و ثروت و دروغ هایت راحت باشد.» عجوزه بد هیبت به راه افتاد که برود، رفسنجان از او پرسید:« راستی جد بزرگوار اسم شریف شما چه بود؟» عجوزه پاسخ داد:« جواب این سؤال را خودت پیدا خواهی کرد.» رفسنجان ناگهان ترسید و با نگرانی پرسید:« جد بزرگوارم شما که حضرت حق را قبول دارید.» عجوزه جواب داد:« چه جور هم قبول دارم! اما یک اختلاف کوچک هم با او دارم که با کمک فرزندانی مثل تو با او تسویه حساب میکنم.» رفسنجان شانه های خود را بالا انداخت و گفت:« به خودتان مربوط است. من در کار اجدادم دخالت نمی کنم.» مرد ترسناک رفت و رفسنجان از جایش بلند شد و اولین قدم را به سوی آینده برداشت و در هماندم احساس می کرد که یک آدم دیگری شده است. انگار که از نو متولد شده است. آدمی که هم شاه خواهد شد و هم مقام عظمای دینی خواهد داشت. هیچ شکی هم به وعده های پدر جدش نداشت. به راه افتاد. تعجب کرد. راه رفتنش هم عوض شده بود. مثل برق و باد، تند و تیز راه می رفت. سرحال و خوشحال بود. عجله داشت و می خواست هر چه زودتر مزه سرنوشت جدید خود را بچشد. به سوی مسجد کرمان به راه افتاد و در آنجا وارد مجلس درس همیشگی شد. اما اینبار در مجلس درس چنان خودی نشان داد و چنان سخن می گفت که نه تنها بقیه بلکه حتی خودش هم به حیرت افتاده بود. رفتارش به گونه ای عوض شده بود که دیگران با تعجب به او نگاه می کردند. چند نفری هم او را تحسین کردند. از تغییرات چند ساعته خودش غرق حیرت شده بود. با خود گفت:« نه بابا! عجب پدر جدی دارم. راستی راستی منو عوض کرده. واسه چی ما آخوندها از صبح تا شب لعنت بر شیطان می گوییم. نگاه کن! نسل اند نسل خدا خدا کردیم و هیچی نشدیم اما دو دقیقه با شیطان اختلاط کردیم و اینطور زیر و رو شدیم. من که دیگر به پدر جدم فحش نمی دهم.» القصه رفسنجان قصه ما گویی که سوار براسب شیطان شده باشد، می تاخت و به جلو می رفت و هیچ خستگی نیز نمی شناخت. به زودی نه تنها در مسجد کرمان بلکه در شهر کرمان هم معروف شد. معلوم نشد که از کجا او صاحب باغ پسته شد. اما باغ پسته وگسترش روزافرون آن، سرآغاز یک ثروت برای او شد. ثروتی که مثل پسته خوشمزه بود و به دهان رفسنجان مزه کرده بود. این ثروت راه او را به سوی بزرگی هموار می کرد. او روز به روز بزرگ و بزرگ و بزرگ تر می شد تا جاییکه دیگر در حوزه های آخوندی جا نمی گرفت و فهمید که باید وارد حوزه سیاست شود. پس وارد عالم سیاست شد. یک رادیو ترانزیستوری خرید و شب ها به اخبار ساعت هشت شب گوش داد اما چیزی از آن نمی فهمید. به اخبار ساعت دو بعد از ظهر گوش داد، باز هم چیزی از آن نفهمید. اصلاً نمی دانست در مملکت چه خبر است؟ تصمیم گرفت که روزنامه بخواند و از سیاست چیزی بفهمد. پس یک روزنامه خرید اما در روزنامه عکس زن شاه و زنهای دیگر چاپ شده بودند که خیلی سریع روزنامه را پس داد و به منزل برگشت. در منزل شروع کرد به فکر کردن اما نمی دانست که چگونه می تواند آدم بزرگ یا مهمی در عالم سیاست شود؟ چه کاری باید می کرد تا بتواند رقیب شاه بشود و چگونه می توانست او را از سر راه خود بردارد؟ عقلش قد نمی داد. در این هنگام یاد پدر جدش افتاد. نیت خالصانه ای کرد و او را صدا کرد. بلافاصله عجوزه حاضر شد و رفسنجان از دیدن او خیلی خوشحال شد و گفت:« پدر جد عزیز! من تا به امروز مانند فرزند خلفی از استعدادهایی که تو به من عطا کرده ای، به خوبی استفاده کرده ام. در میان علمای شهر کرمان معروف تر و ثروتمندتر از من کسی نیست اما برای شاه شدن باید وارد دنیای سیاست بشوم و باید یکجوری با شاه رقابت بکنم. اما چطور آن را نمی دانم. من که از سیاست چیزی نمی فهمم؟ از شما پنهان نباشد، راهی به عقلم نمی رسد.» عجوزه مختصر و مفید جواب داد:« رقابت با شاه لازم نیست بالکه باید دشمن شاه بشوی تا بتوانی او را نابود کرده و بعد هم خودت جای او را بگیری.» رفسنجان تکان سختی خورد و بسیار ترسید و با ناراحتی پرسید:« چرا باید با شاه دشمن شد؟ من با شاه دشمنی ندارم. نمی شود بدون دردسر و یک جوری که راحت باشد، شاه شد؟» عجوزه گفت:« نه! شاه شدن بدون دردسر نیست. اما لازم نیست که تو دچار دردسر شده و دشمن شاه بشوی بلکه باید در میان دشمنان شاه خودت را جا بزنی و منتظر فرصت باشی.» رفسنجان که منظور عجوزه را نمی فهمید باز با حیرت پرسید:« دشمنان شاه کجا هستند تا من خودم را میان آنها جا بزنم!؟» عجوزه خنده بلندی کرد وگفت:« باید وارد دنیای مبارزه شوی. آدم های مبارز دشمن شاه هستند.» رفسنجان با شنیدن کلمه مبارزه ، مثل جنی که بسم الله شنیده باشد، از ترس پا به فرار گذاشت که عجوزه در برابرش قرار گرفت و گفت:« نترس! نه تو مبارز به شو هستی و نه من که پدر جد تو هستم. اما تو باید به آدم های مبارز نزدیک شده و حتی با آنها دوست بشوی و برای رسیدن به هدف هایت بهترین استفاده را از وجود آنها بکنی. باز هم می گویم که نترس! اولش یک کمی سختی می کشی اما بعد راه تو از راه آنها جدا می شود و درآخرکار تو برنده می شوی. تو شاه خواهی شد! هیچکس جلودار تو نخواهد شد. من همه جا با تو هستم. ما برنده خواهیم شد؟! هیچ نگران نباش!»
رفسنجان از شنیدن این خبر خوب چنان خوشحال شد و به هوا پرید که عمامه از سرش افتاد و خودش نیز به گوشه ای پرتاب شد. بعد به زحمت از جایش بلند شد و با صدای بلند گفت:« آخ! شاه شدن عجب دردی دارد!» نگاهی به دور و برش انداخت، تنها بود.
ادامه دارد...
ملیحه رهبری
18 ، 05، 2008ب

venerdì, 6 marzo 2009

در جلد شیر




در جلد شیر

قصه
يكي بود يكي نبود. در زمان‌هاي دور درجنگلِ زیبایی شير بزرگي سلطان و فرمانروا بود. روزي اين شير در تور وتله‌اي‌كه شكارچي‌ها افكنده بودند، افتاد. موشي شاهدِ اين ماجرا بود. او سلطان جنگل را مي‌شناخت و از اسيري او خيلي ناراحت شد. شيرِ اسير قادر به هيچ‌كاري نبود و مرگ خود را نزديك مي‌ديد. شكارچي‌ها بي‌رحم‌ بودند وحتماً شير را مي‌كشتند. شيرفرمانروا بود و يك فرمانروا نبايد به آسانی نابود می شد اما چه‌كاري از دستِ يك موش برايِ نجاتِ جانِ سلطانِ جنگل ساخته بود؟ شير با خشم سعي در خلاص‌كردنِ خود داشت اما تور چنان به دست و پايش پيچيده بودكه قادر به تكان خوردن نبود. شيرشروع به غرش وكمك خواستن‌كرد. درآن حوالي‌كسي جز موش نبود. موش با احتياط به شير نزديك شد. با احترام به او سلام‌كرد وگفت:« سًرٍسلطان جنگل به سلامت باشد. در اين حوالي‌كسي نيست‌‌كه به‌كمكِ شما آيد. اما اگراجازه فرماييد، من مي‌توانم‌كمكتان كنم.» شير‌كه قادر به ديدن موشِ‌‌كوچك نبود، پرسيد:« توكي هستي؟» موش‌گفت:« هيچكس! من يك موش هستم.» شير باحيرت‌گفت:« يك موش! توچگونه مي‌تواني مرا كمك‌كني؟» موش‌گفت:« من مي‌توانم‌گٍره ‌هايِ تور را با دندان‌هايِ تيزم بجوم، بعد شما مي‌توانيد سوراخ را پاره‌كرده و خود را نجات دهيد.» شيركه باور نمي‌كرد، موشي قادر به نجاتِ جانِ پُربهاي او باشد.گفت:« زود باش و معطل نكن!» موش‌كه بسيار ترسو بود و حتي ازشير مي‌ترسيد، دست به‌كارشد وخيلي زود توانست‌ سوراخي در تله ايجادكند. شير با قدرتي‌كه داشت، سوراخ را پاره‌كرد وخود را نجات داد. پس ازآنكه شيرنجات پيدا‌كرد از موش تشكركرد و به اوگفت:« نجاتِ جانِ سلطان و فرمانرواي جنگل چنان با اهميت است‌كه از اين به بعد من به تو مقامِ مهمي عطا مي‌كنم‌‌كه تا به حال به‌كسي نداده باشم.» موش‌كه درجنگل‌كسي و چيزي نبود، بسيار خوشحال شد و ازشير تشكركرد وگفت:« سعادتٍ دیدارٍ شما‌ كه امروز نصيبِ من شد براي تمام زندگي‌ من‌كافي‌ است.» شيرگفت:« نه‌كافي نيست. از امروز به بعد تو ديگر موشِ‌كوچكي نيستي بلكه نجات دهنده من و يك قهرمان و فردي نزديك به من و حتي نزديك‌تر از خانواده‌ام و حتي بالاتراز فيل و پلنگ در جنگل‌ هستي. من تو را با خود به بيشه‌ام مي‌برم و تمام جانوران جنگل تو را خواهند شناخت. درجنگلي‌كه من فرمانرواي‌آن هستم از امروز بين بالاترين ها وپايين‌ترين ها دوستي و محبت برقرار خواهد بود.» موش‌ بسيار خوشحال شد و با دلي شاد و لبي خندان به همراه شير به راه افتاد. سلطانٍ جنگل از نجاتِ جان خود چنان خوش وخرم بودكه موش‌كوچك را بربالايِ سرش و در ميانِ دوگوشِ خود نشانده بود و به سويِ بيشه فرماندهي‌اش روان بود. در راه شير و موش با هم صحبت مي‌كردند و چنان با هم دوست شدند‌كه شير فراموش‌كرده بود سلطان وفرمانروايِ جنگل است و موش هم فراموش‌كرده بود‌كه يك موش است. شير برايِ نخستين بار لذتِ دوستي با موجودي‌كوچك را مي‌چشيد و ازشنیدنٍ داستان های خوشمزهٍ موش قاه قاه می خندید و موش هم براي نخستين بار لذتِ دوستي با فرمانروايِ جنگل را مي‌چشيد و از فرازِ شانه‌هايِ شير, جنگل وافق وآفتاب و.... زندگي را چنان با شكوه مي‌ديد‌كه تا به حال نديده بود.
شيرموش را با خود به بيشه‌ فرماندهی اش برد و درآنجا داستانِ‌گرفتاري خود و فداكاري موش را برايِ خانواده اش ‌كه از برادران وخواهران و همسران و فرزندانش تشكيل مي‌شدند, تعريف‌كرد. تمامٍ شيران از موش‌ تشكركردند. به اوگفتندكه از اين به بعد تو جزو خانواده ما هستي و‌ مي‌تواني دركنار ما زندگي‌كني تا هيچ جانوري نتواند به توگزندي برساند. موش‌ ازآنها تشكركرد وگفت‌كه بايد به سويِ خانواده‌اش برگردد. به هنگامِ خداحافظي همسرِ بزرگِ شير به موش‌گفت‌،« فراموش نكن‌كه فردا دوباره به اينجا برگردي. به سلامتيِ سلطانِ جنگل هفت شبانه روز جشن برگزار خواهد شد و تو نجاتِ دهندهٍ سرور ما بايد به تمام مهمانان معرفي شوي. از اين به بعد تو ديگرموش‌كوچكی نيستي, تو‌ موشِ برگزيده سلطان جنگل هستي. هيچ پرنده يا مار يا جوجه تيغي‌ و…اجازه شكار تو را ندارد.» موش‌كوچك از شنيدن اين سخنان چنان شاد شده بود‌كه در پوستِ خود نمي‌‌گنجيد. با شادماني به سوي خانواده‌اش بازگشت و داستان نجاتِ شير را براي‌ِ‌آنها تعريف‌كرد. خانواده موش خيلي خوشحال شدند.‌گفتند‌‌،« تو باعثِ افتخارِ ما شدي. از اين به بعد ما در بين جانوران از موش بودن خود خجالت نمي‌كشيم. همه به ما به چشمِ دزدِ گردو نگاه مي‌كنند، حال مي‌فهمند‌كه ما مي‌توانيم نجات دهندهٍ سلطان جنگل هم باشيم.»
روز بعد خانواده موش و تمامٍ موش ها به جشنِ سلطان جنگل رفتند. شيربزرگ سخنراني مهمي‌كرد وگفت که از این به بعد قوی وضعیف باید با هم دوست باشند واز موشِ‌كوچك هم به عنوانٍ دوست خود نام برد و از فداکاری او تشكر‌كرد. همه حيوانات جنگل براي موش‌كف زدند و به‌ اوآفرين‌گفتند و موش‌‌كه تا به حال نمي‌دانست نزديكي به سلطان جنگل چه سعادتي است، علاقه بسياري به سلطان جنگل و دربار و درگاه شیران يافت. در هفت شبانه روزي‌كه جشن بود، سلطان جنگل مستِ سعادت بود و موش را هم درپايِ‌ تختِ خود نشانده بود. همه مهمانان, بزرگ‌منشيِ سلطان را نسبت به نجات‌ دهنده‌اش(موش) تحسين مي‌كردند. موش هم روز و روزگارِ نويني را براي خود تصور‌ مي‌كرد. در اين هفت شبانه روز جشن چنان به موش خوش‌گذشت‌كه او موش بودن خود را فراموش‌كرده وخود را جزيي از خانواده شيران تصور مي‌كرد.
هفت شبانه روز جشن به پايان رسيد. زندگي‌ عادي در جنگل شروع شد. موش در ميان شيران باقي ماند. او از نزديكانِ سلطانِ جنگل‌ شده بود و نيازي به‌كار روزانه نداشت. سلطان جنگل بزرگ و با وقار و با شكوه بود. به هنگامٍ راه رفتن زمین زیرپایش می لرزید. يال‌هايِ بلند وسرخ رنگش در دو سوي صورتش ريخته و برعظمتِ او مي‌افزود. چشمانِ با نفوذ و قدرت و دل وجرئتي‌كه درنگاهش بود، روح هرجانوري را به تسخير او درمي‌آورد. موش‌ ‌نيز خيلي زود محوٍ جاذبه‌هاي سلطانِ جنگل و زندگي‌ شيرها شد، چنان‌كه به‌كلي موش‌ها و زندگي با موش‌ها را فراموش‌كرد. خود را جزوي‌ از خانواده بزرگ و باعظمتِ شيران حس مي‌كرد. سلطان جنگل نسبت به موش محبتِ خاص داشت و‌‌‌ چنان هوايِ موش را داشت‌كه‌ باعثِ حسادتِ اطرافيانش شده بود.
موش‌كه خود را فراموش‌كرده بود، به تدريج دلباخته و بعد با دل وجان عاشق شير شد. شدت اين عشق چنان بود‌كه موش درجلد خود نمي‌گنجيد و مي‌بايست‌كه ازجلد موش درآمده و به جلد شيري درآيد و دل وجان و تن با شير يكي‌كند اما چگونه؟! موش از عشق راستينِ‌خود صادقانه با شير سخن‌‌گفت. شير براو خنديد و با محبت به اوگفت، « من تو را مثلٍ همة‌كسان خود دوست دارم. تو به من زندگيٍ‌ دوباره بخشيده‌اي. اگرسهمي از اين زندگي را براي خودت بخواهي من به تو حق مي‌دهم اما اين امري غيرممكن است‌كه تو بتواني جلد عوض‌‌كني و شير بشوي اما اگر جلد عوض‌كردي و شير شدي، من تو را ملکه شیران خواهم کرد.» موش‌ از شنيدن سخن محبت‌آميز سلطانِ جنگل چنان شاد‌ شد و برمحبتش نسبت به سلطان افزود‌كه به‌كلي عقل خود را‌ از دست داد و شب و روز‌ فكر وذكرش آزاد شدن از جلد موش شد.
مدتي‌گذشت. همه جا صحبت از دوستي شير و موش وعاشق شدنِ موش بر شير بود. برخي به موش مي‌خنديدند و برخي شجاعت وانتخابش را تحسين ‌مي‌كردند. همسرانِ سلطانِ جنگل از اين اتفاق بسيار عصباني بودند و سلطان را از اين دوستي منع‌كردند و شروع به آزار واذيتِ موش‌كردند. ابتدا او را تحقيرِ بسيار‌كردند واو را‌كوچك و زشت ونجس وناقل بيماري و بيكاره و دزدِ‌گردو وپنيرخواندند وسرانجام هم او را از بيشه راندند و‌‌ مواظب بودند‌كه او به سلطان نزديك نشود. موش‌كه به راستي عاشق شير شده بود، هراسي از همسران شير ياآبروي خود نداشت و از بيشهِ شير دور نمي‌شد. اما سلطان هم به خاطرِ حفظِ نام وآوازه وعظمت وآبرو وكارهايِ بسيار مهمي‌كه داشت، حوصله يك موش وعشقش و بدنامی را نداشت و از موش فاصله‌گرفت و بيشه خود را عوض‌كرد. موش ديگر نمي‌توانست او را ببيند. روز وشبِ موشِ بيچاره از اين عشق به تلخي‌ مي‌گذشت. يك روز‌ در پايِ درختي نشسته بود و با دلي شكسته از اين عشق اشك مي‌ريخت. روحِ جنگل به شكلِ پرنده‌اي بر او ظاهر شد. او از داستانِ عشقِ موش و شير خبر داشت و به‌ موش‌گفت:«‌گریه نکن! به من بگو مشکلت چیه؟ من می توانم کمکت کنم چون چارة همه مشکلات را می دانم.» موش از او پرسيد,‌« چگونه مي‌تواند از جلد موش درآيد و به جلد شيري وارد شود؟» روح جنگل‌ به‌ اوگفت‌,« اين‌كار بسيار سخت‌ است و خطرات بسياري دارد.» موش‌گفت که من از هيچ خطري ترس ندارم و براي شير شدن آماده‌ام. روح‌ جنگل دلش براي موش سوخت. چون موش به عشقي‌گرفتار شده بود‌كه رنج بسياري داشت و بعيد بود‌كه اين عشق و رنج‌هايي‌كه موش مي‌برد، برايِ شير‌ ارزشي داشته باشد. پس با خود فكركرد‌كه اگر موش را به‌‌كاري سخت گرفتاركند، موش خسته و دلزده ومأيوس از اين عشق شده و از آرزويِ شير شدن و ملکه جنگل شدن, دست برمي‌دارد و به همان‌كه هست, قانع خواهد شد.
موش بي‌تاب ومشتاق‌ منتظر بود‌كه پرنده‌كمكش‌كند. روح جنگل به موش‌گفت:« راهي از ميان جنگل به سويِ‌كلبة خدايِ عشق است.‌ خداي عشق قادر است‌كه جلد جانوران را عوض‌كند. موش را شير يا شير را موش‌كند. اما تا رسيدن به‌كلبة خداي عشق هفت سال و هفت سفر, راه است.در شش سفر تو بايد ازكوه و جنگل و بيابان واقيانوس وشهرها وآبادي‌هاي بگذري و درسفرِ هفتم هم ازآسمان بالا بروي. در همه جا خطر است. ممكن است در بيابان شكارِ مارها و افعي‌ها شوي. در دريا ممكن است‌كه غرق شوي. درشهرها وآبادي‌ها مردم دشمن تو هستند. دركوه‌ها عقاب‌ها سر به دنبالت خواهند نهاد. در جنگل‌هايِ مخوف‌، جغد‌ها هستند‌كه موش‌‌ها را شكار مي‌كنند و درآسمان هم…» موش‌گفت:« من چنان عاشق شده‌ام‌كه راه بازگشتي ندارم. بايد همان شوم‌كه معشوق من, از من خواسته است. من اگر شير شوم، سلطان جنگل قلب خود را به من خواهد داد. او مرا به همسري خود برخواهدگزيد. من ملکه جنگل خواهم شد. همسران متكبرِ حرمسرایٍ شيركه مرا بسيار اذيت و تحقير‌كردند، شكست خواهند خورد. فرزندان من بچه شير و جانشينِ پدرشان و فرمانرواي جنگل خواهند شد. افسانه عشق من، زندگي تمام موش‌هایٍ ضعیف را دگرگون خواهد‌كرد.»
روح جنگل‌كه صداقت و راستي موش را درعشقش به سلطان جنگل ديد،گفت:« بسيار خوب. من قبول‌كردم که تو حاضر به خطر و سفر برایٍ شیرشدن هستی. برای کمک کردن به تو من يك پَرِ خود را به تو مي‌دهم. اين پَر, تو را در همه جا ياري خواهد‌كرد.» موش با خوشحالي پَررا از پرنده گرفت. از او تشکرکرد و قدم در راهٍ شیرشدن نهاد. موشِ‌عاشق چنان روح خود به شير باخته بود‌كه هيچ فكرو هراسي از سفر وخطر نداشت و با اميد بسيار به راه افتاد. با دست و پايِ‌كوچكش‌ راهيِ‌كوه ودشت وجنگل و‌ بيابان و… شد. در راه با تمام خطراتي‌كه پرنده‌گفته بود، رو به رو شد اما پَرِ جادويي در همه جا يار او بود و از خطرات‌ به‌ سلامت‌گذشت. خلاصه هفت سال در راه بود و شش سفر را پشتِ سرنهاد و در سفرِ هفتم به‌آسمان رسید. درآنجا خداي عشق بر فرازِ تمامِ زيبايي‌هايِ جهان نشسته بود و لبخندي برلب داشت.
موشٍ‌ قصهٍ ما خسته اما اميدوار به‌كلبة خدايِ عشق قدم نهاد. خداي عشق زيبا و مهربان, مثل خورشيد مي‌درخشيد. موشِ‌كوچك در برابر او زانو زد. درآسمان خبرپيچيدكه موشي عاشق، هفت سال راه طي‌كرده و به آسمان نزد خداي عشق‌ آمده است. درآسمان ولوله‌‌اي بر پا شد. فرشتگان براي ديدن موش چنان‌ هجوم آوردند که برسروكول هم ریختند.آنها تا به حال موشي در برابرخداي عشق نديده بودند. موجودِ زشت وكوچك و بد رنگ و بدبويي در برابر خدايِ عشق زانو زده بود. فرشتگان از خنده ريسه رفتند. خداي عشق ناراحت شد وبا اشاره يك انگشتش همه‌شان را ازكلبة مقدسش دوركرد.
موشِ زار ونحيف در برابر خداي عشق زانو زده بود. ازچشمانش اشك جاري بود و داستان عشق و سفر خود را تعريف مي‌كرد. خداي عشق با محبت و با صبر وحوصله به قصه موش‌گوش داد. در پايان موش از او برايِ جلد عوض‌كردن و شيرشدن، ياري خواست. خداي عشق‌گفت:« دلم مي‌خواهد‌كه به تو‌كمك‌كنم اما مشكل در‌‌‌‌‌اينجاست‌كه تو به تنهايي عاشق شده‌اي و بعيد است‌كه اگرمن معجزه‌كرده و تو را شيركنم، سلطان جنگل به راستي قدر عشق وفداكاري تو را بداند. من قدرت خود را زماني به‌كار مي‌گيرم‌كه‌ عشق ارزشِ راستنِ محبت داشته باشد. موش‌گفت:« شما شير را نديده‌ايد اگراو را ديده بوديد، خودتان هم يك دل نه بلكه صد دل عاشقش مي‌شديد. او سلطانِ قدرتمند و با عظمت و زیبا و عادل و دادگرِ جنگل‌ است. در قلمرو فرمانروايي او هيچ جانوري ظلم و ستم نمي‌كند. شيرِ بزرگ بسيار بخشنده ومهربان است و به تمام زيبايي‌ها وصفاتِ نيكوآراسته است. عشق او مرا ديوانه‌كرده است. تمام جنگل پُراز بدگويي از من شده بود. سلطان مرا از خود دوركرد تا آبرويش نرود. من به او حق مي‌دهم. او فرمانروایٍ قدرتمند و زیبا بود و من در برابر او هیچ چیز نبودم‌ اما جدايي از او براي من درد بزرگي بود‌. شب و روز‌گريه مي‌كردم ولي‌ هيچوقت نا‌اميد و پشيمان از اين عشقٍ بزرگ نشدم وحال هم هفت سال رنج سفر‌كشيده و تا آسمانها آمده‌ام و براي هرفداكاری اي‌ حاضر هستم تا سرانجام شيري‌گشته و شايستة همسري سلطانِ جنگل شوم.» خداي عشق‌‌ درحالي‌كه انگشتِ حيرت از اين قصه به دندان‌گرفته بود از موش پرسيد:«‌ به‌ من بگو‌كه چرا تو بر این عشق وفاداری می کنی. چرا نمی خواهی به سویٍ خانواده ات برگردی و سعادتمند درکنارشان زندگی کنی؟» مو‌ش آه‌كشید و‌گفت:«‌ زيبايي و قدرت و عدالت و مهرباني درسلطانِ جنگل را هيچكس در تمام جنگل ندارد. وانگهی عشق یک اتفاق است که .....» موش به ناگاه از شدتِ عشق به سلطان بزرگ، و از رنجٍ موش بودن, چنان فرياد بلندي زد‌كه جانِ‌كوچك وخسته‌اش از تن جدا شد و‌از جلد موش به درآمد.‌ در روي زمين در برابرِ خدايِ عشق، پوسته‌كوچك و بد رنگِ موش با موهايِ زبرو خاکستری برخاك افتاده بود. خداي عشق لبخندی زد و گفت:« با آمدن تا آسمان تو خود از جلدگذشته ات درآمدی. حال من جلدی را که آرزو داشتی به تو می بخشم.»
رنج هایٍ عشق و سفر و خطر به روحٍ موش, عظمتٍ شیر را بخشیده بود. خدای عشق, روحِ بزرگِ و زيبايِ موش را‌, در جلد شيري‌كرد ودر جنگلي‌كه موش درآن زيسته بود، به روي زمين نهاد. روحِ موش در جلد شیر,‌ تمام جنگل را مي‌شناخت و به سويِ بيشة سلطانٍ جنگل به راه افتاد. شير بزرگ در بيشة فرمانروايي خود بود‌كه به او خبر رسيد، شيرغريبه‌ اما جوان و زيبايي که مثل و مانندش دیده نشده است, با وقار وآرامش به بيشه نزديك مي‌شود. شير بزرگ بر بالاي صخره رفت و به تماشايِ شيري ايستاد‌كه به بيشه‌ فرمانروایی اش نزديك مي‌شد.
با نزدیک شدنٍ شیرغریبه, قلب بزرگ شير شروع به تپيدن‌كرد. ‌سلطان جنگل از طپشِ قلب خود دانست‌كه درجلد شیرکیست! آنگاه غرشِ خاص و بلندي‌كرد. همه شيرهايي‌كه در بيشه بودند، زنانِ حرمسرايش و فرزندان و برادران وخواهران و… همه برخاستند و به ‌تماشایٍ شیرٍ جوان و زیبایی ایستادندکه پا به بيشة سلطانِ جنگل می نهاد! شیر جوان با گردنی برافراشته به بارگاه شیران وارد شد. شیرانٍ کٌهن در برابرش سرفرودآوردند. بی شک او ملکه جدیدٍ جنگل بود.
از‌ رازِ ملکه شیران هيچكس با خبرنشد. حتي فرشتگانِ فضولِ آسمان هم نفهميدند‌‌،آن موشِ زشتي‌كه تا آسمان‌ها آمده بود، با سفرو خطردر راهٍ عشق, سرانجام از جلدٍکوچک و ضعیفٍ خودآزاد و همتایٍ سلطان جنگل شد!
قصه ما به سر رسید. قهرمانٍ کوچکٍ قصه ما به آرزویش رسید. شما هم به عشق و آرزوی بزرگتان که خلاصی وآزادی ایران زمین ازشرآخوندهاست برسید.
پایان!
ملیحه رهبری
فروردین 1385

ماندانا روح آئین

ماندانا
روحِ آئین



افسانه
مقدمه: همه ما به سرزمينمان عشق مي‌ورزيم. عشق ورزيدن به هويت ملي و تاريخي و حتي‌ افسانه‌اي خود خطایی نيست.
نيكی و بدی در همه ادوار بوده‌اند و سمبل‌هاي خود را داشتهند. این سمبل‌ها کهنه می شوند اما نمی میرند. از اینروست که از شاخه‌هايِ خشك‌ شده و سمبل هایٍ کهن هم مي‌توان قلمه‌اي در خاك نشاند و افسانه ای نوشت.
نشاط‌ و حيات تازه بخشيدن به جان و روح، هفت هزار سال قبل يا هفت‌هزار سال بعد نمي‌شناسد. روح تابع قوانيني است. روح تنها عنصري‌ است‌كه نمي‌ميرد. همراه با روح هستي، روح يك خلق، روح يك قهرمان، روح پاكي، صداقت، روح فدا مانده‌اند و مي‌مانند. حرکت بر ضد هستي و نیروهایٍ نفي‌كننده حيات و نيستي نیز به موازات بوده‌اند و خواهند بود. با‌ يك تفاوت‌كه حقيقت نيستند. واقعيت‌هاي بزرگ هستند‌كه‌ سايه‌هايشان حقيقت را مي‌پوشاند.
تنظيم اين اثر‌‌ براي من آسان و بسي دشوار بود. زيرا افسانه است و تاريخ و تحقيق نيست.(من سواد تاریخ ندارم.) آمیختن با زلالٍ روح و ژرفاي اندیشه قهرمانان کهن, قدم نهادن در قلمرو خدایان, خمیرمایهٍ کار افسانه است.
به اميدِ روشنايي‌هاي بزرگ در پرتو افسانه‌هايِ كهن و راستين. به امیدآنکه كوچك يا بزرگ، بتوان جزيي از يك‌كل بود.‌كلي‌كه تاريخ و فرهنگ و ملت و سرزمين آبا واجدادي ماست. شايد اين پيوند‌ مرحمي بر زخم‌هايِ بي‌پايانِ يك ملت باشد.
به نظرم بالاترين هدف از هر تلاشِ انساني بايد دوست داشتن باشد؛ دوست داشتنٍ خود و دیگران. تنفر وکینه و دشمنی نمی تواند اصالت داشته یا انگیزه و هدف کار هنری یا خلاقیت باشد.
در پایانٍ مطلب و در پرهیز از هر سو تفاهمی, افسانه واقعي نيست و نياز به موضعگيري سياسي یا فرهنگی و... ندارد.

***

آریا ویز سرزميني خرم و آزاد در پناهِ نورِ اهورايي، سرزمينِ شهد و شير، دلاوري و شمشير و با‌آتشكده‌هايِ مقدسش، آتشِ جاويدان ناميده مي‌شد.
آریا ویز با شهريار جوان و شه‌بانوي زيبا ومردم زحمتكش و شاد وآزادش, سرزمين مهر وآفتابِ و کشوری پهناور بود. سرزمینی که دروازه‌ هايِ خود به رويِ جهان‌گشوده و از هرگوشه وكنار‌ اقوامي به سويش آمده بودند.‌ دشت‌هايش وسيع بودند و قلبِ فرمانروايي‌اش را هراسي از بيگانه نبود‌كه قلب فرمانروايي را نيرويِ آيين ویزدانٍ پاك نگهبان بود. سعادتِ شهريار و شه‌بانو را تولدِ شاهزاده خانمي‌‌كوچك به‌ ثمري خوش نشاند.
شهريار به سنتِ قوم وآيين بر اهورمزدا ستايش‌كرد و دخترش را زادهٌ مهروماهِ سرزمين ماندانا ناميد.
شاهزاده خانم، چون پري‌ايِ که پا برسرِ پرنيان نهد, قدم برسًرٍاین سرا نهاد. قصرپدر و قلب شهریار و مهری بزرگ به زیرپایش گسترده بود وآفتاب سرزمین برایش مي‌‌تابید.
ماندانا چون پری کوچک و زیبایی چنان محبوب بودکه گویی‌ نه از پستانِ مادركه از پستانِ عشق مردمان می نوشید. او قلب‌ها را پُر و لبريز از عشقِ‌ خودكرده بود. نامش شادی و شادمانی آفرین بود.
ماندانا روییده از خرم‌ترين و پُر بارترين خاك(آریاویز) دردامن محبت مي‌‌شكفت و شاخ و برگ مي‌داد. ایام کودکی به سرعت مي‌‌گذشتند و بهارانٍ بالندگی و زیبایی در ماندانا قد بر‌افراشته بود.
قلبِ پدر با قلبِ سرزمين و قلب ماندانا يكي‌گشته و عشق چون چشمه خورشيد برتاركِ آریاویز مي‌درخشيد. سرزمينِ نور وآتشكده‌‌هايِ جاودان، سرزمينِ آيين شادي‌ها و حرام بودنٍ غم‌ها‌‌‌، در صلح و سعادت بود.
سپاس و ستايشِ شهريار بر اهورامزدا‌، بخشنده نور وآب وخرميِ‌ خاك بود. مهربانيِ شهريار با مردمان فرمان اهورمزدا بود.‌ آيينِ راستي و‌ درستي راهنمايِ ‌زندگي بود. روشنايِ‌ آتشكده‌ها نگهبان سرزمين از ظلمت اهريمن بود.
آفرينشِ اهورايي، معنايِ رستن و پوييدن و زيستن و جنگيدن و افتادن و دوباره‌ ايستادن بود. تلاش و‌كار وكوشش و جنگ و دفاع را شهريار نگهبان بود. مؤبدان و‌كاهنان راستي و درستي وآيين اهورايي را نگهبان بودند. آیینٍ اهورایی را هراسي از قدرتِ اهريمن نبود. روشنايِ صداقت و راستي بر تيرگيِ نيرنگ و فريب پيروز مي‌گشت.
پس ازشهریار، در مركز‌ اين سرزمین‌، ماندانا ‌ايستاده بود. او چون الهه عشق مي‌نمود. افسانه ها از او برسًرٍ زبانها بود. چنان می نمودکه گویی آفتاب در عشقٍ به او طلوع مي‌کرد. ماه برای او مي‌تابيد. ستارگان در شوقٍ وجود او مي‌رقصیدند. و....
ماندانا درخشان چون‌گوهری برتاركِ سرزمينش مي‌درخشيد و كانونِ مهر و گرمي در قلب ها و روحِ خرميٍ آریاویز‌گشته بود. او بشارت بود؛ بشارت برآينده. عشق وآينده سرزمينش به زير قدم‌هايش‌گسترده بود. ماندانا معجزه عشق؛ گویی زاده آفتاب و ‌آب‌هاي جاري و خاكِ پُر قوت و روحِ پاکٍ اهورايي بود.
افسانه مي‌نمود اما شهريار و ماندانا روح واحدِ سرزمين‌ گشته بودند. عشقي‌ قدرتمند بين پدر و دختر، از آفتابِ بلند سرزمين خوشه برگرفته و چون آتشكده‌ها روشن و جاودان مي‌نمود.
سه عشق و زیبایی، بربالايِ بلندِ ماندانا، پرتو افكنده و به‌ او غروري بالاتر‌ از‌ ستيغِ‌‌كوه‌ها را بخشيده بود. عشق به پدر، عشق به‌ سرزمينش و عشقِ به‌ آيين و ستايشِ اهورامزدا او را برمركب خدايان نشانده بود.كدام را بيشتر دوست داشت؟ نمي‌دانست!
روح پدر در او چنان قوي بود‌كه سرداران و شاهزادگان در برابرش زانو زده و سروريش را همتايِ پدرش پذيرا شده بودند.
روحِ سرزمين در او آينه‌ افكنده و او چون نور اهورايي‌ در هر قلب وهرخانه و هرکویٍ و برزن وارد شده بود.
درهايِ قلب او به رويِ‌ آيين‌ و ستايشِ اهورا چنان‌گشوده بود‌كه معبدي با‌آتشكده جاودان را مي‌ماند.
يك قلب و سه عشق روح بزرگ او را ساخته بودند.
***
ماندانا به طبيعت و مردمان يكسان عشق مي‌ورزيد. طبیعت نیزگویی عظمتٍ و جلوه خود را براو افکنده بود. چندان که گویی ماندانا انعكاس بود؛ انعكاسِ سرزمینٍ آریاویز و مردمانِ دلاور و بي‌باك و قدرتِ شهريارش.
ماندانا در دربار پدر و در‌ معبدكاهنان بزرگ پرورش ‌‌‌‌‌يافته و آموخته بودآنچه را‌كه براي پرورش جسم و جان لازم بود. خِرَدِ اهورايي را تا منزلگه خدایان طي‌كرده بود. كاهن بزرگ رازهاي بزرگ به‌ ‌او آموخته و بزرگ‌ بانويش ناميده بود.
بازوان پُر قدرتِ عشق پدري ماندانا را بالا تا فرمانروايي برده بود. پَر و بالِ عشق مردمان‌ آوازه او را از شرق تا غرب و از شمال تا به جنوب کشانده بود. ماندانا كانون سه‌ جاذبه‌گشته بود؛ جانشيني پدر، پاكيِ و روحِ آيين و قلب قوم دلير وشجاعش. خميره خاكي‌اش با شراب اين سه عشق مي‌جوشيد و پيوند مي‌‌خورد. ماندانا چنان به پدر نزديك شده بود‌كه پدر روح خود و سرزمينش را درآيينه جان ماندانا منعكس مي‌ديد.
ماندانا زيرك و تيزهوش، نزديك‌ترين مشاور پدر‌گشته بود. عشق به پدر چنان جان دختر را پُركرده بودكه‌ جام و مي‌ يكي‌گشته و مي‌ بوي جام و جام بوي مي‌ مي‌داد. عظمتِ اين عشق، با عظمت سرزمين، با عظمت‌آسمان، با عظمت اهورمزدا و‌ معبد بزرگ وكاهنان در هم‌‌آميخته بود.
روزي ماندانا از جان عاشق‌ وشيفته خود با‌كاهن بزرگ سخن‌‌گفت.‌‌كاهن پيرچشمانِ روشن خود را به او دوخت وگفت:« رازی است بینٍ خاك و نور! جان انسان سبک است و با نور مي‌‌آميزد و‌ از خاكِ سنگينٍ سر بر مي‌‌آورد. عشق آفتاب جان‌ است اما نیز بهمنی سخت و سنگين براي‌‌‌كالبد‌ خا‌‌كي است. دو عشق و تيغه دو شمشير سينه برگزيده را نشان مي‌كند. عشق به اهورمزدا و عشقِ به نور‌كه جان را نجات مي‌‌بخشد و عشقي ديگر به‌ خاك و به‌ اين جهان‌كه بهمن سنگين مي‌گردد. عبور‌ از اين‌ بهمن تنها‌ با‌ روشناي جان ميسر خواهد بود…» ماندانا برگفته کاهن لبخند زده بود. عشق پدر و قدرت فرماندهی اش برسر راهٍ هر بهمنی ایستاده بودکه به سوی او روان گردد. جانها نثارش بود. چگونه می توانست گزندی به او برسد؟
ماندانا هراسی از بهمن نداشت.كانون عشق و برگزيده پدر و خلق بود.كسي به‌ او حسد و‌كينه نمي‌‌ورزيد. حسد وكينه درآيين حرام بود. ماندانا‌ خصمي جز اهریمنٍ زبون نداشت.
اما خصم دركمينش بود و او بايد از ميدان‌كشمكش‌هايِ بزرگي مي‌گذشت.
شاید عشق و تنها دليل عشق است‌كه صلح بين انسان و خدايان زخم بر مي‌دارد.گويند‌ اين خدايان‌ بودند‌كه شمشير زورآزمايي با خدا بانويِ عشق از نيام بركشيدند.
***
شبي شهريار ماندانا را در ميان شعله‌هاي‌آتش ديد. ماندانا فرياد نمي‌زد. او رداي بلندي چون‌كاهنان معبد به تن داشت و از ميان شعله‌هاي‌آتش‌كه به وسعت سرزمينٍ آریاریز بود، می گذشت.
شهريار هراسان و بيمناك از خواب پريد. مؤبد‌ان وكاهنان را طلبيد. رؤياي خود با‌آنان‌گفت. مؤبدان وكاهنان سكوت‌كردند. تعبير خوابِ شهريار را نمي‌دانستند. تنها کاهنٍ بزرگ قدم پيش نهاد. ستايش بر اهورامزاد نمود. شهريار را‌ سپاس‌گفت. او شهريار را‌ آرام از اين خواب‌آشفته‌ نمود. تعبيري نيكو نمود وگفت:« شهريار نبايد هراسناك‌ باشد. رؤيايِ شهرياردال بر حقيقتي‌ است. ماندانا با عبور ازآتش، از بوته آزمايش‌گذشته و روحِ‌ آيين و سرزمین خواهد‌گشت. او بانوي برگزيده اهورا مزداست. آتشي‌كه شهريار در ر‌ويا ديده‌ است، اهریمن است. اهریمن را براو تسلطي نخواهد بود. ماندانا برگزيده اهورمزداست. شهريار شادمان باد.» شهريار شادگشت. اهورمزدا را سپاس‌گفت.‌ فرمان داد‌كه در معبد بزرگ قرباني‌كنند. .
***
آوازه زيبايي و خٍرًدٍ ماندانا چنان در جهانِ‌كوچك ‌آن روزگار پيچيده بود‌كه آرزوي همسري او قلب‌هاي بسياري را در شرارٍآتشٍ‌ عشق افكنده بود. ماندانا تاكِ عشقي بود‌كه شاخ و برگ تا سرزمین های دور‌گسترده بود.‌ شاهان و شاهزادگان دستِ طلب به سويش‌ درازكرده بودند. شهريار و خلق نمي‌خواستند‌كه او به سرزمين ديگري تعلق يابد. با رفتن او غروب در سرزمین آریاویز فرا مي‌رسيد، زمين سرد مي‌شد. خرمي مي‌رفت. ماندانا شاخه‌ها و شكوفه‌هاي عشق بود. معبودٍ خلقش‌گشته بود. بتي‌گشته بود بي‌خبر، از تبري‌‌‌كه برساقش فرود‌‌ خواهد آمد.
***
ماندانا از میانٍ شجاع ترین شاهزادگانٍ سرزمین همسری برگزید. دیری نگذشت که او بار برداشت. آفتاب از پسٍ آفتاب می تابید.
عشق مادری‌ به ‌عشقِ همسری نيز افزوده‌گشت تا شبي‌كه بهمنِ سنگينِ عشق باريدن‌گرفت.
شهريار‌كه همواره در بيمِ تاج و تخت بود، خواب ديد‌كه ازشكمِ ماندانا تاكي روييد.آن تاك بر تمام قلمرو فرمانروایی اش سايه افكند. شهريار هراسان از خواب پريد و فرمان دادكه كاهنان و مؤبدان را احضاركنند وتعبير خواب را پرسيد.‌كاهنان ومؤبدان سكوت‌كردند. تنها‌كاهن پير‌ جرئت‌كرد‌‌‌كه راز خوابِ شهريار بگشايد. اوگفت:« ماندانا فرزند پسري به دنيا خواهد‌آورد اين فرزند، تاج و تخت او را سرنگون‌كرده و بر تمام قلمرو فرمانرویی او حاكم و فرمانروا خواهد شد.» شهريار با شنیدنٍ تعبیر خواب وآگاهی از این راز, چنان برآشفت و به خشم‌آمد‌كه‌كاهن پير به خود لرزيد.
جامي‌كه در دست شهريار بود, برزمين افتاد.‌ مي‌ بر زمين ريخت.گويي جام جان پدر بود‌كه از مي‌ عشقِ فرزند خالي شد. براي نخستين بار بين پدر و دختر فاصله‌‌ افكنده شد.« فرزندِ ماندانا خصم او و غاصبِ تاج و تختش خواهد بود؟» پدر در بوته خشم، ريشه عشق فرزند از سينه‌كند و به دور‌ افكند‌كه حفظ تاج و تخت او را حيات و زندگي بود. شهريار بدون تاج و تخت‌‌كالبدي بي‌جان بيش نبود. روح و روان سرزمين او بود. او شهريار بود. او...او...
براي نخستين بار شهريار پُر قدرت‌كه تمام دشمنان را پيروزمندانه رانده بود، احساس ضعف‌كرد. دست قدرتمند سرنوشت را بالاي سر خود حس‌كرد. با سرنوشت‌‌ چه‌كند؟
بشر تنها‌ موجودي‌ است‌كه با سرنوشت مي‌تواند بجنگد. بشر تنها موجودي‌ است‌كه مي‌تواند در برابر سرنوشت بايستد. بشر تنها موجودی است که قدرتٍ رویارویی و شکستٍ سرنوشت را دارد.
شهريار تا صبح انديشيد. سرانجام تصميم بر قتلِ نوه‌اش‌گرفت. خصم، خصم است. ريشه سرنوشت تیره را مي‌توان‌كند. راه ديگري بر شهرياران در برابر خصم نيست.
آيا او قلبي نداشت. داشت! به همين دليل روز بر شهريار چون شبی سياه‌گشته بود. عشق به ماندانا و رنجِ تصميم بر قتل فرزند، قامتِ پدر را در دم ‌شكسته بود اما سرنوشت و چه بسا اهریمنٍ قدرت, تبري‌ به دستش‌ داده بود‌كه نمي‌توانست به زمين بگذارد.كودكي در برابر شهرياري بزرگ، چيزي نيست. دشمن بايد‌كشته شود. ماندانا را فرزندان ديگري خواهد بود.
***
كاهن پير ماندانا را از خوابِ پدرش باخبركرد. به‌‌ اوگفت‌كه اهریمن در جامه قدرت، جان شهريار را در قبضه خود‌گرفته‌. او بر قتل نوه‌اش حكم‌‌ نموده‌ است. جان ماندانا و فرزند هر دو در خطر‌ است.
ماندانا‌ به راهنمايي‌كاهن پير، از قصر خودگريخت و در معبد‌ي‌ دور سكني‌گزيد. در‌آنجا‌كسي را مقامي جز خدمتِ اهورمزدا نبود. ماندانا جامه‌هاي فاخراز تن برگرفت و ردايِ ساده خدمتگزاري برتن‌كرد و قلبي را‌كه شكسته بود، در پایٍ اهورمزدا‌‌ افکند. عشق‌هايي را‌كه فخر و برتري‌اش بخشيده و اينك همه محو شده بودند، چون جامه از تن بیرون کرد اما با قلب و روحٍ خود چه کند؟
بهمني‌كه باريده بود، سنگين بود. ماندانا شانه‌هاي خود بر ستون‌هاي معبد تكيه‌ داد.‌ زلزله سهمگينِ و ناگهاني,‌ خاكِ سفتِ زير پايش را خالي‌كرده بود. هيچ از قصرِ بزرگ پادشاهی و جهانِ بخشنده‌‌اي‌كه درآن پا نهاده بود، باقي نمانده بود.‌ ماندانا همه چيز بود‌كه‌ ناگهان هيچ شده بود. تحمل اين ويراني را تنها با ياري‌كاهن پيردوام مي‌آورد.‌‌گرماي آتشكده معبد، سرمايِ ناگهانيِ‌ جانش را كاهش مي‌داد.‌كاخ‌هاي‌ سعادتي‌كه درآنها زيسته بود، فرو ريخته بودند. جامه‌هايِ عشقي‌كه تن و جانش را فخر و زيبايي‌ مي‌بخشيدند، بيكباره برتنش پاره شده بودند. از كاخ‌هايِ عشقي‌كه جاودان مي‌نمودند، هيچ باقي نمانده بود، جان وجهاني‌كه بدانان خو نموده بود، زير و رو گشته بود.‌ ماندانا بدون تكيه‌گاه ‌‌‌‌گشته بود.»
ماندانا از ويراني خود با‌ تنها يار وآموزگارش,کاهن پیر سخن‌گفت.‌‌ ماندانا‌ گفت:« شادي و سبكي, از جان من رخت بربسته است. افق خونين و آسمان لبريز از ابرهاي سياه است. دل من باريدن را مي‌آموزد. چشمان من نگريسته و لبان من بي‌شكوفه و بهار لبخند نزيسته‌ اند.»
كاهن پيرگفت:« تمام افق وآسمان در دست توست. تو خود جهان را مي‌سازي. مغلوب مشو. غم مركب اهریمن است.‌ قلبت را به رنج آلوده نكن. بدينگونه ابليس به تو دست نخواهد يافت.‌‌» ماندانا‌ گفت:« قلبم شکسته است و نمی توانم برزانوانم بایستم.»
كاهن پير‌گفت:« ماندانا برپايِ جانت بايست. جان را‌ چون تن پايي‌ است. برآن بايست. خٍرًدٍ پاکٍ تو برفرازٍ قلبت ایستاده, همان را تکیه گاهٍ خودکن! عشق ديگري‌آمده است. او آمده. به‌ او فكركن. همه خود بودي, همه او شو. خٍرًد تنها یاور تو خواهد بود. درآيين ما شٍكوه و شکایت از سرنوشت نيست. اندوه نيز نيست. اهورمزدا انتخابت‌كرده است.‌ تو نیزانتخابش کن!» ماندانا‌ آه کشید وگفت: « قادر به انتخابش نیستم. با شٌکوه چون خدایان بودم اما عشق ويرانه‌اي‌ از من‌ ساخت.‌ چگونه عشق ديگري‌آمده است؟ نه, من این ویرانی را تاب نمی آورم.‌‌ این عشق نیست, انتقام خدایان است! نفرین براهریمن!»‌
كاهن پيرگفت:« خدايان از تو انتقام نگرفتند. تو بت شده بودي. بايد دٍرو مي‌شدي. بايد دود‌هاي سياه ازتو جدا مي‌شدند. مي‌بايد‌ از خرمن تو خاكسترِ خدايان برمي‌خاست. تو‌ انتخاب‌‌ نكردي. انتخاب‌ شدي.‌» ماندانا‌ آه‌كشيد .كاهن‌گفت:« هرگز‌آه مكش! خدايان‌آه نمي‌كشند.»
ماندانا پرسيد:« براي من چه باقي مانده‌‌ است؟ همه كس بودم.» كاهن پاسخ داد:« هيچ, جز اهورا مزدا و نور او. او در خِرَدِ ما زنده‌ است. جان انسان تنها با او ويران نمي‌شود. انسان برای شکستن, خلق شده است. انسان مي‌شکند. فرو می مي‌ریزد. تنها خدایان هستندکه نمي‌شکنند! خدایان شکست ناپذیرند! تنها در این پیوند نمی میری. او در خٍرًدٍ توست.»
ماندانا مي‌خواست بداند:« چرا؟ چرا بايد‌ اينگونه مي‌شد؟» كاهن پيرگفت:« در چشم تو همه‌كس يكسان بود. در قلب تو همه عشق‌ها يكسان بودند. تند باد يك پاييز حقيقت را در برابر چشمان تو نهاده‌ است.كدامين عشق ماندني و‌كدامين‌ها با تند بادي رفتني‌ هستند.» ماندانا پاسخ داد:« من لخت و ويران‌گشتم و ديگر آنكه بودم نخواهم شد.»
كاهن پير پاسخ داد:«آن بتی که بودي,‌گذشت. آنكه خواهي شد، در راه است و آن مي‌ماند. اينك راه عشق و ماندگاری را خواهي رفت. بر دو مركب نمي‌توان نشست؛ مركبی چوبین يا مركبی حقیقی. تنها يكي را مي‌توان مهميز زد. آن ديگري از تو فرمان نخواهد برد.‌ ماندانا مركب عشق را انتخاب‌كن. تسلط مجو! آزاد‌كن!»‌ ماندانا‌‌ گفت:«‌ چگونه بتوانم؟ تار و پودم‌ گسسته مي‌گردد. رنج با جانم‌ آشنا مي‌شود.»‌كاهن‌ به اوگفت:« تو‌ از بوته یک‌ آزمايش مي‌گذري. تو به سوی آنکه تو را برگزید, ره مي‌سپاری.»
ماندانا‌ گفت:« چرا بدونِ زخم‌هایی چنین سنگین، نمي‌توانستم، بيابم و ببینم و بپرستمش؟ چرا ازدرونٍ رنجی چنین سنگین....؟»
***
زمان چون تیری که ازچله کمان رها شده باشد, با سرعت و بی قرار به سوی سرمقصدی پرواز مي‌كرد. تولدکودک نزدیک می شد. رنج برتار و پود ماندانا سنگيني‌ مي‌كرد. ماندانا زخم را بر روح خود‌كاري حس مي‌كرد. زخم زده شده و شكاف‌ آن هر روز عميق‌تر مي‌شد. زخم استخوان‌ش‌ را شكافته بود اما‌ نمي‌گريست و شيون نمي‌كرد. شكايت از تقديري‌كه تيشه بر ريشه عشق در وجودش افكنده بود، نكرد. ريشه‌هاي خِرَد در ماندانا قوي بودند. آموخته بود‌كه نورٍ خرد باید بر آتشِ‌ احساساتش غلبه‌كند. ماندانا سكوت‌ اختياركرد.
***
تولد فرزند با رنج همراه بود. جداشدن از فرزندي‌كه پسر و فرمانرواي‌ آينده سرزمين بود براي او سخت‌تر بود. با نخستين بوسه برجبينِ چون‌گلبرگِ نوزاد، مادر از فرزند ديگركًندني نبود. ماندانا لبان برهم فشرد و چشمان برهم نهاد. آيا پدر بر فرزند بيگناه او رحم خواهدآورد.آيا طوفانِ سهمگيني‌كه آسمانِ جانش را فرا‌گرفته بود، خواهد‌گذشت؟ آيا پدر خواهد توانست از تور ابليس خود را برهاند؟ آيا براي حفظِ قدرت به قتلِ‌‌كودكٍ بیگناه خود را آلوده خواهد‌كرد؟كجا شد‌آن عشقي‌كه در خون پدر بود؟
تولد نوزاد در قلب مادر چنان شادي و شعفي‌ افكنده بود‌كه خورشيد اميد در قلب ماندانا به قوت تابيد. باوركردكه پدر از تصميمش باز خواهد‌گشت. باوركرد‌كه اهریمن شكست خواهد خورد. باوركرد‌كه خِرَد اهورايي و عشق به هستي در پدر، براهريمنِ نيستي، و عشقٍ به قدرت و حفظ تاج و تخت, غلبه خواهد‌كرد. باوركردكه تولد فرزندش، قلب پدر را سرشارٍ عشقٍ اهورایی خواهدكرد. همانگونه‌كه تولد او پدر را سعادت بخشيده بود. باوركرد، تمام عشق‌هايي‌كه با خدعه اهریمن از او ربوده شده‌ بودند، با‌ دستان اهورمزدا به او برگردانده خواهد شد. او رنج نچشيده بود همينقدركه رنج برده بود,كافي بود. بايد رنج پايان مي‌يافت.
ساعتي‌كه با هيچ ساعت ديگر قابل مقايسه نبود، بر ماندانا گذشت. فرستاده پدر رسيد. پيام پدر سپردن فرزند به پيكِ شهريار بود. رازي‌كه از‌ خلق بايد پنهان‌ نگه داشته مي‌شد. دستاني فرزند را ازآغوش او جدا‌كردند.گريه‌ نوزاد به غرش شيري مي‌ماند. شيربچه‌اي‌كه از مادر جدا مي‌گشت، پُر قدرت‌تر ازآن مي‌نمود‌كه دست بشرعادي محو و نابودش سازد. ماندانا ايمان داشت‌كه‌ فرزندش به قتل نخواهد رسيد. باوري قوي داشت‌كه دستان اهريمن به فرزندش نخواهند رسيد. برسرِ فرستاده پدر فرياد زد:« تو هرگز قادر به‌كشتنِ فرزند من نخواهي‌‌گشت! »
خادمان معبد مي‌لرزيدند و مي‌گريستند. باران مي‌باريد. آسمان مي‌گريست. قلب ماندانا مي‌لرزيد، مي‌شكست، زخم بر مي‌داشت. فريادي چون طوفان درگلوي ماندانا گره خورده بود. شيراز پستان‌هايش روان‌گشته بودند و براي نخستين بار اشكي شور از چشمانش جاري شدند. رنج برجانش چنگ افكنده بود. با رسيدن شب و حاكم شدن تاريكي‌، جانِ تبدارش، چون شيري زخمي، خود را بر قفس تنِ بيمار مي‌كوبيد. قلب ماندانا شكسته و زخمي بود. جان پاكش با‌ غم ‌آشنا گشته بود و‌ نفرت وكينه به پدر روحش را پُرمي‌كرد. تنفر وكينه، غم و اندوه درآيين حرام بودند. اما پندارش با‌كمان و نيزه كينه و تنفر, پدر را نشانه مي‌رفت. سوارانِ انديشه‌اش لشكركشي به سوي پدر مي‌كردند. روحش‌كه سبزه‌زاران عشق بود، درآتش مي‌سوخت و ميل به ويراني، در جانش قوت مي‌يافت. پندارش را ابليس با خود مي‌برد. ماندانا از هرسو در ميانِ شعله‌هايِ آتش بود. مي‌سوخت و از ميانِ خاكستر خود برمي‌خاست.
***
سرداري‌كه مأمور قتلٍ کودک بود، فرياد ماندانا چنان درگوشش مانده بود‌كه جرأت بر قتلِ‌كودك نکرد. ازآن چشم پوشيد. نوزاد در دامن همسر او‌كه نتوانسته بود، فرزندي به دنیا بيآورد،گرمايِ جانبخشِ عشق مادري را يافت و از مرگ جست. تنها‌كاهن پير بودكه مي‌دانست, مي‌بايست‌كودك زنده مانده باشد. سرنوشت را مي‌توان تغيير داد اما خواسته اهورايي را نمي‌توان تغيير داد.
جدا شدن از فرزند و ستمٍ شهریار بر فرزندش, جان‌ ماندانا را ازگرمي حيات سرد و خاموش‌‌كرده بود. ماندانا به نا‌گاه خاموش و پُر راز چون اقيانوسي‌گشته بود.‌ شعله‌‌ هستي به سختي در او زبانه مي‌كشيد. مرگ چنان به او روي‌آورده بودكه دیگر خود را نمي‌شناخت. فريادي‌كه درگلوي ماندانا مانده بود، سوز سردي‌‌گشته بود‌كه بر فراز جانش مي‌وزيد و خشكش ‌مي‌كرد.
قلب خالي‌اش با جنونِ مرگِ فرزند پُرگشته و عشق به پدر جاي خود را به تنفر سپرده بود.گلوي او پُر از فرياد شده بود و خشمي‌كه در سينه نهان مي‌كرد، چنان سوزان بود‌كه آتش ازآسمان مي‌باريد و مزارع مي‌سوختند. عفریتٍ خشكسالي و قحطي برآریاویز چنگ‌ افكنده بود. اهریمن خوشحال و خرم بود زیرا آریاویز خاموش‌ و بي‌حيات گشته بود. غروب فرا رسيده بود. غروبي‌كه در روح خلق و سرزمین تأثير‌داشت.خسوفِ قدرتٍ شهریاری هم فرا رسيده بود؟
***
ماندانا با‌كاهن بزرگ از روحِ زخمي‌ خود سخن‌گفت. از مصافِ جانش با اهريمن سخن‌گفت. چگونه سلاحي بايد برمي‌گرفت؟
كاهن پيرگفت:« روحت را با اهریمن تقسيم مكن. تو خورشيدِ عشق بودي و غروب‌كردي. تو پايان نيافته‌اي .صبح ديگري از طلوع در راه‌ است. با آفتابِ خِرَد تو جان خواهي شد. تنفر شعله‌هايِ آتشي‌ هستند‌كه تو خود درآن مي‌سوزي. ضعيف و پايمال‌ مي‌گردي . بنگر دركدامين قلمرو(اهورا یا اهریمن) مي‌‌انديشي؟ در‌كدامين قلمرو راه مي‌جويي؟ دركدامين قلمرو با‌كدام خصم مي‌جنگي؟ با خصمِ ستمگر مي‌جنگي يا با خودت و‌ با زخم‌هايِ قلبت.» ماندانا‌گفت:« در ميانه مانده‌ام. در ميانهٌ راهِ خِرَد و احساس مانده‌ام.» ‌كاهن‌ پيرگفت:« بهمن سنگيني باريده اما جان تو پهنه آفتاب خواهد شد اگركه به‌ آيين پاكي و راستي استوار بماني‌. پندارٍ پاکت را به شعله‌هايِ تنفر وكينه مسوزان. اگر مي‌‌توانی شمشير برستمگر بركش اما اگر بايد صبركرد، مگذار جانت پهنه تاخت و تاز سوارانِ ابليس‌گردد. جانِ پاكت نه از پدركه از اهورمزداست.‌ اين جان از عشق‌ خاكي خالي شده‌، آن را از مي عشقٍ‌ ديگري پُركن.‌گام به سوي‌ يزدان پاك بردار. سينه‌ات را از عشقي‌كه نمي‌‌سوزد و از شرابي‌كه تلخ نمي‌‌گردد، پُركن. او در انتظار توست. تو بانوي‌ برگزيده او بايد‌كه از آتش بگذري. تو خدابانو خواهي‌گشت.»
ماندانا ازكاهن پير پرسيد:« چرا پدرم در هراسِ تاج و تختش بود؟ چرا براي حفظ قدرتش بايد قتل مي‌كرد؟»
كاهن پيرگفت:«‌ قدرت پرتگاهی است در قلمرو اهورایی و اهریمنی. در قلمروٍ هستی و نیستی, پاکی و ناپاکی , حیات و ضد حیات. افسوس که‌ مردان قدرت را عشقي بالاتر از قدرت نيست. آنان در این مرز فریبٍ اهریمن را خورده و از اهورمزدا دور میشوند.»
ماندانا لب‌گشود‌كه نفرين‌كند.‌كاهن پيردهانش‌ دوخت و گفت:« نفرين مكن بر‌‌آنچه‌كه اين جهان برآن بنا ‌گشته است. قدرت وعشق دو ستيغ بلند‌ اين جهانند‌كه سينهٌ فاتحانش را سرانجام نشانه مي‌روند.»
ماندانا خاموش و مبهوت مانده بود.‌‌‌كاهن پير در چشمان ماندانا ‌خير‌ه‌ گشت‌ وگفت:« چرا تو نمي‌تواني بدون عشق زنده باشي؟ چرا تو با از دست دادن عشق‌هايت ويران‌گشته‌اي؟چرا برمركب تنفر وکینه نشسته‌اي؟ چرا لشكريانِ ابليس‌ را برانگيخته‌اي؟ چه‌كس فرمانرواي جان تو‌گشته است؟ همان فرمانروای جان شهریار نیزگشته است!»
باكلامِ‌كاهنِ پير، شعله‌هاي خشم و انتقام در جان ماندانا فروكش مي‌كردند. به تدریج مي‌تواست دريابد‌كه چه بوده وچه شده‌ است؟‌
كاهن پيرگفت:« جهان براي جانِ تو بهشت بود. بهشتي‌كه خود براي‌آن رنجي نبرده بودي. اينك بهشت ديگري درآنسوي رنجهایت در انتظار است. بهشتي‌كه براي رسيدن به‌آن بايد بستيزي. بايد با خصمِ در درون و بيرون خود بستيزي. بدان‌كه جان‌آدمي از يزدان پاك و ناميراست.» ماندانا چشم در چشم‌كاهن پير دوخته و درآيينه چشمان او جان و روانِ خود را مي‌‌نگريست: شيري زخمي، ماري سمي،آتشي سوزان، اينهمه به يكباره در جان پاكش ماوا نموده بودند.‌ زخم‌هاي عشق در اوكاري بودند. چگونه به مصافِ با خويش برخيزد؟ چه بايست از جانش برون مي‌رفت و چه بايد مي‌ماند؟ كجاست نورٍ اهورایی؟
كاهن پير به‌ اوگفت:« اهورا و‌‌ اهریمن‌ هر دو در ما مي‌زييند. خِرَد تو‌ مي‌تواند شير زخمي وعشق مادري در تو را مهاركند. مهرورزي به جانبخشِ پاك مي‌تواند روانِ ضعيف‌ِ تو را توان دوباره بخشد. خِرَدت از انديشه‌هايِ بيمار و سمي پاك‌كن. قلبت را ماوايِ يزدانِ جانبخش و جان‌آفرين بنما. عشقِ ماندگارِ ايزدي مي‌تواند تو را بي‌نياز از عشق‌هايي نمايد‌كه ماندگار نمي‌مانند. اميد چراغي‌ است‌كه باید در جان بتابد. تاريكي‌ و ظلمتِ قلمرو اهریمن‌ است. جانِ‌ پاكت را به قلمرو اهریمن مبر! شعله اميد اگر در تو خاموشي‌گرفت، شعله ديگري بيافروز.آتشکده امید جاویدان است. قلمروي‌كه از آن مي‌گذري، ميدان عبورِ خدايان است. تنها جان‌هاي پاك را توان عبور ازآتشِ فتنه‌‌هاست. تو‌ از آن خواهي‌گذشت، زيرا‌كه جان پاك درآتش نخواهد سوخت. جان پاك، حسرت‌ وكينه و تنفر را از خود خواهد راند. جان پاك، نور را پذيرا خواهد شد. شجاعت وشمشير عليه ستم، قلمرو پاكِ ايزدي‌ است. جان ستم ديده يا شمشير برمي‌دارد ومي‌ستيزد يا‌كه در خانهٌ خِرَد‌ به چاره‌جويي مي‌نشيند.» ماندانا‌‌گفت:« چگونه عليه پدر شمشير بركشم. خون خلق ريخته خواهد شد.»كاهن پيرگفت:«‌ غمگين مباش زيرا ستمكاران هلاك مي‌شوند. غم براي آنان‌ است. از هرسو بادهايِ مرگ‌آور به سويشان خواهد وزيد.آنان را نگهباني نيست. قدرتشان در قلمرويي اهریمني‌ است.»‌
كاهن پير به سوي پنجره‌هايِ‌كوچك معبد‌كه نور ازآن مي‌تابيد، نگريست و‌گفت:« ماندانا, قرباني تو به تو بازگردانده شده‌ است. فرزند تو زنده است. تاکی که از تو روییده, سایه خود برسًرٍ سرزمینی نوآباد خواهد افکند. جانت را از رنج آزادکن.‌ نيكي آيين ماست. بردشمنت ببخش. راز زنده بودن فرزندت را برملا مكن.»
ماندانا خود را بر پاي يار وآموز‌گارش افكند.‌‌ شادماني قلبش را پُركرده بود.كاهن‌‌گفت: « باز‌گرد و سفره عشق برسر مردمان بگستر. بگذار خيش‌ِ خرمي ‌از شيار خونين وشخم‌ خورده قلب تو عبو‌ركند. بگذار راستي‌ و درستي و خرمي ماندگار از تو ماند. روح زندگي‌ وآینده سرزمین در دست‌هاي توست.» ماندانا ‌گفت:« از بارهاي‌‌ گرانٍ رنج سبك‌‌گشتم. چراغ عشق در قلبم و نورٍ خرد در اندیشه من‌ خاموش شده‌ بودند. من در تاريكي بودم. روشناي سعادت از من‌گرفته شده‌ بود.‌»
كاهن‌‌گفت:«گمگشته بشر عشق ‌است. جهانٍ بدونِ عشق چگونه جهاني است. عشق را پاياني نیست. مترس از عشقي‌كه پلكانِ‌آن تا بالاي ابرها مي‌رسد. جان ازكالبد خاكي قرباني مي‌طلبد؛ قربانی عشق آنگاه زنده خواهي‌ ماند, زیرا او تو را برگزیده است.» ماندانا چوآفتاب خنده برلب آورد وگفت:«اينك ذرات شكسته‌ام همه ذرات عشق به تمام آفرینشٍ اهورایی است.» کاهن درآخرین کلام خودگفت:« از سياهترين دانه‌ها سبزترين‌گياهان مي‌رويند.»
کاهن پیر رفت.
ماندانا چشم برهم نهاد. هنوز سیاهی و سنگینی رنج را به خاطر داشت. در برابر چشمانٍ بسته اش, لشکریان اهریمن وآتش تنفر وکینه از او مي‌گریختند. سیاهی های رنج با بشارتٍ زنده ماندن فرزند از جان و روانش محو و دور می شدند. فرزندش تاک خواهد شد و سایه بر سرزمینی نوآباد خواهد افکند. آریاویز نام دیگری خواهد یافت اما جاودان خواهد ماند. شهریارٍ ستمگردر شعله کرده هایٍ خود سرنگون و محو خواهد شد. ماندانا برگزیده عشق, و روحٍ آیین باقی خواهد ماند!
ملیحه رهبری
فروردینٍ 1385
استفاده مطلب برای سایت آزاد اما حق چاپٍ کتاب و تصرف بدون اجازه نویسنده مجاز نیست.آدرس: mrahbari@hotmail.com

مثل فولاد و مثل یک باغ گل

مثل فولاد و مثل یک باغ گل


اعظم یاد گذشته می کند و می گوید:«اُنروزها، انگارکه دود توی چشمانمون کرده بودند. همه جا سیاه بود. همه جا مثل عمامه آخوندها سیاه و مثل کلافی درهم پیچیده بود. دست به هرکاری می زدی، گره می خورد. هرچی تلاش می کردیم تا اوضاع زودتر عوض بشود، برعکس بدتر می شد. عجب روزگاری بود.....!» حرفش را قطع می کند و آه بلندی می کشد و دوباره ادامه می دهد:« شکرخدا گذشت! دیگه چیزی نمونده. وقت انتقام داره نزدیک می شه. خوشحالم که زنده مونده ام. راستش اگر عشرت زنده نمونده نبود، من هم مرده بودم.»
به اعظم نگاه می کنم. پیر شده است و موقع صحبت کردن نفسش می گیرد. اما با علاقه خاصی نام عشرت را به زبان می آورد. با کنجکاوی می پرسم:« عشرت چی شد؟ اینهمه سال را چه طور تحمل کرد؟»
اعظم توی صورتم نگاه می کند. چشمانش می درخشند. با غرور می گوید:« ماشاءالله! واسه من که سرمشق بود! ماشاءالله به روحیه اش! از اولش شیر بود و شیر هم موند. اگر عشرت نبودکه من داغون می شدم. نمی دونم این عشرت چه دلی داشت که جلوی همه کس و همه چیز می ایستاد!» به شوخی می گویم،« حتماً متولد مرداد ماه بود و ستاره اش شیر بوده ، متولدین مردادماه دل شیر دارند. دخترم و پدر خدابیامرزش، هر دو متولد مرداد ماه بودند. فکرشو بکن، بین دو تا شیر چه روزگاری باید بر یک قوچ گذشته باشد! » اعظم لحظه ای فکر میکند و بعد می خندد. می گوید:« نباید بدگذشته باشد اما من عشرت را همیشه تحسین میکردم. داستانٍ زندانمون رو برات گفته ام؟» سرم را تکان می دهم و می گویم:« نه! این چند سال کجا من و تو همدیگر را دیده ایم!» اعظم دوباره آه می کشد. ...راست می گویی! بعد ادامه می دهد:« خدا لعنتشون کنه. سال اول هر چند وقت یکبار به خاطر زهرا منو می بردند بازجویی. می گفتم، من هیچ خبری از زنده یا مٌرده بچه ام ندارم و ولم می کردند. اما وقتی رفت خارج، نمی دونم از کجا فهمیدندکه ریختند و اساسی خونه رو گشتند و منم با خودشون بردند اوین. بازجویی ام کردند.گفتم من خبر ندارم اما ولم نکردند. دو سه روز بازجویی ام کردند وکلی مشت و لگد خوردم. روز سوم منو توی سلول انداختند.آنجا عشرت خانم را دیدم. اول خوشحال شدم. اما بعد با دیدن سر و صورت بادکرده اش ناراحت شدم! پرسیدم:«عشرت جون تو اینجا چه کار می کنی؟ تو رو واسی چی گرفتن؟» گفت:« هیچی اعظم جون. من که کاره ای نبودم اما این پدرسگ ها چنگ انداخته اند روی نوامیس شهدا. اینا چیزی از من ندارند. بازجوی بیشرف به من می گه،” اگر تو راست می گی و کاره ای نیستی. تو که یکسال پیش شوهرت اعدام شده و زن جوان و مسلمونی هستی، قد و بلات توی چادر مشکی هم قشنگه و دل می بره. تو نباید که بی شوهر بمونی. بیا صیغه من بشو تا خودم ضامن بیگناهیت بشم. اینو برای خودت می گم. وگرنه که تو اسیر دست من هستی و لازم نیست که من از تو رضایت بگیرم. از طرفی هم، فرمایش امام است که دشمنان نظام را از این طریق آزمایش کنیم!“ از حرف بازجوی بیشرف آتیش گرفتم. به اش گفتم:« تف به ریش و ریشه همه تون. اگه اسلام شما اینه، دست اونهایی که شما و اسلام شما رو به درک می فرستند، درد نکند. این جواب ما به شماست!» اینو که گفتم:« عصبانی شد و منو گرفت زیر مشت و لگد. آنقدر زد تا از حال رفتم. بعد هم آوردند و انداختنم اینجا! » من از دل وجرأت عشرت متحیر مونده بودم. به اش گفتم:« جوابشون را نده. حالیشون نیست. از شمر و یزید هم بدترهستند!» عشرت گفت:« خاک برسرشون. نترسی ازشون! ما برای ذلت و مردن خلق نشده ایم چون حق با ماست، پس باید جلوشون ایستاد! شهادت که مردن نیست.» از همانموقع من به عشرت ایمان و علاقه خاصی پیدا کردم. بعد از چند روز، ما رو انداختند بند عمومی. او نجا هم عشرت مثل شیر بود. حال و هوای بند را عوض کرده بود. همه دوستش داشتند. هیچ ادعایی نداشت اما یک سر وگردن بلندتر از همه بود. من زود از زندان آزاد شدم. عشرت هم چند ماه بعد آزاد شد. همیشه با هم بودیم. گرفتاریش زیاد بود. تمام خونه و زندگیش را رﮊیم ضبط کرده بود. تمام فامیلش هم باهاش ضد بودند. جز خودش و خدا کسی نبود. از زیر صفر شروع کرد اما قوی بود. ایمانش قوی بودکه یک زن با دو تا بچه، تا به آخر ایستاد و کمرش خم نشد. فقط من یکی به اش عقیده نداشتم، همه دور و بری هامون همینو درباره اش می گفتند. همه دوستش داشتند و احترامش می گذاشتند. تک و تنها توی اٌن سالها دو تا دخترش را بزرگ کرد. اما که چطور بزرگشون کرد، من یکی از بدبختی هاش خبر دارم اما هیچوقت ندیدم که شکوه کند. هیچوقت ندیدم که کاری برایش سخت باشد. من صدای ناله ای از این زن نشنیدم.»
با تعجب از اعظم می پرسم:« یک زن تنها، چطوری خرج و مخارجش را در می آورد؟» اعظم مکث می کند. بعد ادامه می دهد:« از زندان که آمد، ما دستشو گرفتیم. برای من عزیزتر از خواهر تنی ام بود. خودم طبقه بالا به اش اتاق دادم. خودم برایش ماشین چرخ خیاطی خریدم. زودکارش گرفت و به سال هم نکشید که از پیش ما رفت. زن دست و پا چلفتی ای نبود. از هرانگشتش صد هنر می ریخت. اما که بالاتر از هنر عقیده اش بود. از اول هم عقیده اش محکم بود. همین عقیده سرزنده نگه اش می داشت. اگر بدونی روی ساتن سفید چه گلدوزی ای می کرد! هزار تا چشم می خواست نگاهش کند. چنان گل و شکوفه و نقشی به ساتن می زدکه انگار زیر انگشتانش بهار می شد.کنار همه کارهاش با نخ نایلونی مرگ برخمینی را چرخکاری می کرد.کسانی که سفارش کار به اش می دادند، می فهمیدند ولی چیزی نمی گفتند. به اش احترام می گذاشتند. عشرت هم کسی نبود که برای اعوان و انصار آخوندها هنرش را خرج کند. برای مردم کار می کرد. وقتی خوشحالی آنها را می دید، احساس رضایت می کرد. دلش زنده بود. دلش نمرده بود. همین معجزه نگه اش می داشت. بعضی وقتها از دست کار زیاد و نق و نوق بچه هاش خسته می شد. به من زنگ می زد و قرار می گذاشتیم وآخر هفته با هم می رفتیم دماوند. عشرت همیشه خبرهای تازه داشت. با خبرهای داغش به من روحیه می داد. به اش می گفتم:« توی حاکمیت آخوندها آدم دلمرده است. از روزی که آمده اند ما دلمرده شدیم، حالا که دیگه سالها گذشته و بچه های ما، عزیزان ما همه رفته اند....» عشرت انگار که از فولاد باشد، می گفت:« ناله نکن! دلت نگیره ! دل ما به جای دیگری وصل و خوش است. عقیده ما زنده است. عقیده ما نمرده، خودمون هم نمی میریم. چرا قدر نشناسیم; قدر کسانی را که از ما انسان با عقیده ساختند؟ برای این حقانیت، هرکدام از ما به اندازه خودمون قیمت داده ایم. توی این سال ها قدم به قدم حقانیت عقیده ما ثابت شده و جلو آمده ایم و آخوندها قدم به قدم بی آبرو تر شده و عقب رفته اند. نمی خواهی این سعادت را باور کنی؟» عشرت راست می گفت و چیزی را می دید که من نمی دیدم. وجود او برای من باعث تصلی خاطر بود. دوستی و پیوندی که بین ما بود، جای دیگری پیدا نمی شد. عشرت مثل یک باغ پٌر از گل با صفا بود. راستش چند روزی که پیش هم بودیم، از همنشینی اش روحم تازه می شد. مثل گذشته ها می خندیدم. عشرت می گفت، « خندیدن برای ما واجب است. باید روحیه مون را زنده نگه داریم. بچه ها برمی گردند، واسه آنروز باید ما هر روز آماده باشیم. پدری ازآخوندها در بیآریم که فراموششون نشود....» از اعظم می پرسم:« چرا عشرت از ایران خارج نشد؟» اعظم می گوید:« خوب خواهر، قاچاقچی چند میلیون پول می خواست. عشرت پولی در بساط نداشت. مثل عشرت کم نبودند. وانگهی یکی باید اینجا می موند یا نه؟!» اینبار من نفس بلندی از سینه بیرون می دهم. اعظم هم سکوت می کند اما گویی در برابر چشمان و در فکرش چنان یاد عشرت قوی است که نمی تواند بیش از دقایقی ساکت بماند.می گوید:« چه سال های سیاهی گذشتند. عجب روزهایی داشتیم. شما رفتید اما ما هم به اندازه خودمون فعالیت هایی داشتیم. جمع شدن خطرناک بود اما ما خانواده شهدا مثل موش ها، نقب زیر زمینی می زدیم و دور هم جمع می شدیم. بی شرف پاسدارها می ریختند و دستگیر مون می کردند. دیگه عادت کرده بودیم. نمی ترسیدیم. جلوشون در می آمدیم. عشرت همه جا نقش مهمی داشت. نمی ترسید و به ما می گفت،« قوی باشید. ما به کسانی تعلق داریم که نه از مرگ ترسیدند و نه ازآخوندها. ما باید از عقیده مون دفاع کنیم. مردم هم به ما نگاه می کنند.» با این حال زندگی کردن سخت و گرفتاری زیاد شده بود. همه صبح تا شب می دویدند. عشرت هم همیشه در تکاپو بود. هر بار می دیدمش یک کار تازه و جدیدی دستش گرفته بود. انگار که هر روز به جای پیر و کهنه شدن، نوتر می شد. به شوخی ازش می پرسیدم:« تو از کجا این انرﮊی را داری؟» می خندید و می گفت:« از خودم نیست. از عقیده ام است. عقیده ما پیر و کهنه نمی شود. خودمون هم نمی میریم. هر روز که می گذرد، ما به سعادت و پیروزی نزدیک وآخوندها به مرگ و نابودی نزدیک تر می شوند. هرکسی سرانجام آنچه را که کاشته، درو خواهد کرد. ما سربلندی و پیروزی و آخوندها خفت و خواری را درو خواهند کرد» چند سال بعد اوضاع خیلی عوض شد.آدمهای سابق هم کم و بیش عوض شدند. مادر، برادر و فامیلٍ عشرت هم، همه دوباره به سراغش آمدند. دیگه خیلی چیزا آشکار شده بود که یکروز جز ما کسی آنها را باور نداشت. چه فایده عمر ما گذشت! سال آخر عشرت ناخوشی بدی گرفت. ما خبر نداشتیم. یکروز خودش به من زنگ زد و با خنده گفت:« نمی دونم چی شده که تمام عالم به من مهربون شده اند. انگار که قراره از این دنیا بروم. خودم که چیزی حس نمی کنم.» چنان شوخی می کرد که من به حرفهایش خندیدم. اما بعد مادرش زنگ زد و فهمیدم که موضوع جدیست. من هم باور نمی کردم. رفتم به دیدنش. چنان امیدوار بود که جرأت نکردم،گریه کنم. می خندید. مرگ را باور نداشت. به من می گفت:« من زودتر از آخوندها نمی میرم. به فرض هم بمیرم. روز سرنگونی آخوندها، مثل روز سرنگونی شاه، حاضر خواهم بود. نه فقط من بلکه همه آنهایی هم که رفته اند در این روز بر می گردند. خواهرم، شک نداشته باش!»
اشک های اعظم سرازیر می شوند. دلم نمی خواهد دیگر به گفتن ادامه دهد، طاقت شنیدن بقیه ماجرا را ندارم اما دل اعظم چنان سنگین است که گویی بایدآن را تا به آخر، بتکاند و سبک کند. در میان اشک به ناگاه می خندد و می گوید:« باور نمی کنم اما خیلی راحت به من می گفت، اعظم جون تو روحیه منو می شناسی و مبادا بگذاری مثل مرده ها، منو توی چلوار سفید راهی آن دنیا کنند. بهترین لباسم رو تنم کن چون بعد از من به دردکسی نخواهد خورد. به بقیه آداب هم خودت حواست باشد! دلم گواهی می دهد که انتظار به سر رسیده وکسی به استقبالم خواهدآمد. نبایداز دیدنم وحشت کند!» بعد از این سفارشات می خندید و با این روحیه عزراییل را هم از رو می برد. روز آخر دقایقی به هوش آمد. بالای سرش بودم. دستم را گرفت. مثل یک بچه شده بود، قدرتی نداشت. با چشمانش به من چیزی می گفت.گوشم را کنار لبانش گذاشتم.گفت:« قول بده! » اشک هایم بی اختیار روی صورتش می ریخت. گفت:« قوی باش! گریه نکن. مبادا ایمانت را از دست بدهی.آخوندها هم همه می میرند. اگر ما هم نبینیم اما مردم خواهند دید!» به اش قول دادم. قول دادم که ایمانم را از دست ندهم. اعظم ساکت می شود.گویی که سبک شده است. من سنگین شده ام.کسی به درون من وارد شده است.کسی که مثل فولاد سفت و سخت و مثل یک باغ بوی گل با خود دارد و از جنس دو زندگی، زیبا و نامیراست.

ملیحه رهبری

یکشنبه 16-07-2006

بلبل سنگی،

بلبل سنگی
در پشت پنجره اتاق، بلبل سنگی و زیبا با منقاری باز با پر و بال رنگارنگ به تماشای سحری نو نشسته است. شاید با لب سنگی خود
آواز می خواند. او همیشه بیدار است. من خواب آلودم و چشمانم را می بندم. چیزی به پنجره اصابت می کند و من اهمیتی به آن نمی دهم.
در رؤیا و خواب سحرگاهی همیشه قوم و قبیله ام را خواب می بینم. آنها که مثل پرنده پرواز کرده اند و یا آنهایی را که پرواز نکرده اند. آنها که خاموش شده اند یا آنهای دیگری که در خروشند و چون تیر از کمان صبح شلیک می شوند و تا پاسی از شب هم در سینه زمان پیش می روند.
صبح به همراه خود، معجزه بزرگی را که سالهاست جانم دراشتیاقش می سوزد، نیآورده است اما معجزه ای کوچکتر و طلوع صبحی پاک، در قلبم شوق بر می انگیزد. صبح زیبا و در پرده سپیده ، مثل یک گل آبی رنگ شکفته بود. نغمه خوشٍ مرغ سحر از فرازٍ درختان انبوه و سر به فلک کشیده برخاسته بود. صدای آوازش مرا بیدار کرده بود. من هم مثل همه جهان خواب آلود بودم. با شکفتن گٌل نور، پرندگان بیشتری بیدار می شدند. نغمه های شاد و زیبا در هم پیچیده و بلندتر و رساتر می شدند. موسیقی ای یکدست و همآهنگ از اوج خود عبور می کرد. برخی از مرغان بلندتر و پٌرشور می خواندند و لی صدای برخی پس از چند چهچهه قطع می شد. آخرین پرنده ای که آواز خواند، کلاغ بود و خوشبختانه بیش از چند قار قار نکرد و زود ساکت شد. در میان خواب و بیداری با خود فکر می کردم که چرا مرغان با طلوع صبح آواز می خوانند؟ چه می گویند؟ چه رازی در نغمه شادشان نهفته است؟ سلام یا ستایشگری یا هیچ؟ نباید هیچ باشد. پرندگان با پاکی و معصومی خود مرا به یاد پرندگانٍ پاک دیگری می اندازند. به یاد آنان که پاک و بیگناه دسته دسته در میدان های رزم آزادی یا تک به تک در خلال رنج های گوناگون و مقدس آزادی، از میان ما به آسمان پرواز کرده اند.

زیبایی روز و نغمه پرندگان در سرو صداهایٍ زندگی روزانه گٌم می شود. صدای ماشین ها بلندتر از هر صدای دیگری به گوش می رسد. در پیاده رو آدمها با شتاب می گذرند.
باران شب قبل هوا را خٌنک کرده است. به سمت بالکن رفته و درب بالکن را باز می کنم. ناگهان در بالکن چشمم به پرنده ای می افتد که با چشمان باز و به پشت روی زمین افتاده است. مٌرده؟ باور نمی کنم.کمی نگاهش می کنم. تکان نمی خورد. ظاهراً مٌرده اما چشمانش نًمٌرده اند و کاملاً باز هستند و مرا نگاه می کنند. چرا؟ ناراحت می شوم. به دور و بر نگاه می کنم. چه اتفاقی افتاده است؟ چرا جنازه پرنده اینجا افتاده است؟ از کجا آمده است؟ چیزی نمی فهمم اما طاقت دیدن پرنده ای مٌرده را ندارم. بعد از دقایقی جنازه پرنده را برداشته و به داخل چمن های حیاط پرتاب می کنم. نمی توانم مرگ را چنین آسان باور کنم، انتظار دارم که تکان بخورد و بلند شود و پرواز کند اما به راستی مٌرده است و همانطور در میان چمن ها می ماند و چشمانش باز هستند و به سوی بالکن نگاه می کنند. فکرم آشفته می شود. مرگ یک پرنده را هم نمی توان تحمل کرد. چرا مٌرده است؟ از بیرون پنجره سر و صدای پرندگان بلند می شود برشاخه های درخت و بر لب دیوار می نشینند و بر می خیزند و قیل و قال به راه انداخته اند. چیزی از آن نمی فهمم اما آن را می شنوم. دلم از مرگ پرنده می گیرد و چندین بار از بالکن به حیاط نگاه می کنم.آیا پرندگان جنازه پرنده کوچک را با خود بٌرده اند؟ نه! همچنان آنجا مانده است. چشمانش باز هستند و نگاه می کنند. چرا؟ چه می گویند؟ نمی فهمم. درب بالکن را می بندم و به داخل اتاق می آیم اما نمی توانم پرنده مٌرده را از خاطرم دور کنم.

ساعت حدود دو بعد از ظهر است. پشت میزکار می نشینم. پرنده مٌرده را هنوز فراموش نکرده ام. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. هوا گرفته و ابری است. از حیاط صدای پرندگان به گوش می رسد. قصد دارم چند سطر بنویسم که ناگهان صدای اصابت چیزی محکم به پنجره را می شنوم. برخاسته و به سوی بالکن می روم. ناگهان وحشت می کنم! پرنده کوچک دیگری با بالهای سیاه با چشمان باز کف بالکن افتاده است. پرندگان دیگر در بالای درخت و بر لب دیوار نشسته و جیغ می کشند. واقعا ناراحت می شوم. مرگ دومین پرنده برایم تکاندهنده است. جرأت نمی کنم به پرنده نزدیک شوم. به چه دلیل مٌرده است؟آیا به دلیل بیماری مٌرده یا چیز خطرناکی در بالکن هست؟ جریان برق یا...؟ به دور و بر و بالا و پایین نگاه می کنم. اینبار متوجه چیزی می شوم. پرنده محکم به پنجره اصابت کرده و مٌرده است. درست به نقطه ای که من در پشت پنجره یک بلبل گذاشته ام. درست در همان نقطه فضولات پرنده به روی پنجره ریخته شده است. متحیر در بالکن می مانم. پرندگان دیگر بر فراز درخت و برلب دیوار همچنان جیغ می کشند و بی تابی می کنند. از سویی به سوی دیگر می پرند. جنازه پرنده دوم را برداشته و با ترس از بالکن به داخل چمن ها می اندازم. باز قیل و قار پرندگان ادامه می یابد. یاد فیلم پرندگان اثرٍ آلفرد هیچکاک می افتم. پرندگان با جار و جنجال خود چه می خواهند بگویند؟ حدس می زنم مرگ دو پرنده باید با بلبل سنگی پشت پنجره ارتباط داشته باشد. بلبل را از پشت پنجره بر می دارم. قیل و قال پرندگان ادامه می یابد. فکر بهتری به خاطرم می رسد. بلبل را از اتاق بیرو ن آورده و در لبه بالکن کنار گدان های گٌل می گذارم. به اتاق بر می گردم. باز سر وصدا و جر و بحث پرندگان ادامه دارد اما کم کم آرام می شوند.
فکرم به شدت آشفته است، ظاهراً دو پرنده ای که به آن آسانی خود را به پنجره کوبیدند و کشته شدند به خاطر بلبلی سنگی بوده است؟ پرندگان حس می کنند و می بینند و بدون شک بلبل اسیر را که نغمه نمی خواند، دیده بودند. آیا روح آزادی در پرندگان اینگونه است و برای آن چنین آسان جان می بازند. آیا برای آزادی بلبلی سنگی دو پرنده جان باختند. جسدشان در برابر دیدگانم بود. چیست آزادی و زندگی آزاد پرندگان؟ آیا روح آزادی در پرندگان اینگونه آسان عمل می کند. روحی که با اندیشه کاری ندارد. روحی که آسان با جان خود اینگونه سخن می گوید. چه چیزی یا چه رازی را باید بفهمم؟ چنان ناراحت هستم که نمی توانم به درستی فکر کنم.

چند ساعت بعد مجسمه بلبل را از بالکن به اتاق آورده و پشت پنجره گذاشتم. به نظرم می رسید که داستانی که هیچ ازآن نمی فهمم، پایان یافته است. عجیب بود دوباره یکی از آن پرندگان آمد و سر و صدا راه انداخت. وحشت کردم که مبادا خود را به پنجره بکوبد و کشته شود. از ترس دوباره بلبل سنگی را به بالکن برگرداندم و درکنار گلدان های گل گذاشتم. پرنده مدتی طولانی روی شاخهٍ درختٍ تنومندٍ رو به روی بالکن نشست. منقارش باز و صدایش بلند بود و به نظر می رسید که چیزهایی می گوید. به راستی نیاز داشتم چیزی کشف کنم. افسوس که بیش از این قادر به کشف نبودم. همینقدر که پرنده دیگری نمٌرده بود، خوشحال بودم.
هوا گرفته بود. باران شدیدی پشت پنجره می بارید. دلم می خواست که باران دو جسد را در خاک پنهان کند. دلم می خواست که یاد مرگ دو پرنده از خاطرم برود. مرگ تکاندهنده است حتی اگر مرگ پرنده باشد. وقتی مرگ دو پرنده چنین دردناک است، مرگ انسان های پاک که به خاطرآزادی کشته می شوند، باید که زنده ها را تکان دهد و هر وجدانی را بیدار کند. باید ! باید اما ....
تمام روز، چشمان بازٍ دو پرنده با بالهای سیاه و بدنی بیحرکت در برابر دیدگانم بودند. نمی توانستم به آسانی آنها را فراموش کنم یا به چیز دیگری فکر کنم. در طیٍ روز، هوا ابری بود و گاه و بیگاه باران می بارید. به هنگامٍ غروب آسمان یکسره سیاه شد. باد شدیدی می وزید و طوفان می غرید. درها و پنجره ها به هم کوبیده می شدند. سیل باران از چشم آسمان جاری شده بود. صدای رعد و برق چنان می غرید که ترسناک بود. چرا فریاد؟ چرا طوفان؟ چرا سیل اشک آسمان؟ نمی دانم!
اما می دانستم و به چشم دیده بودم که دو پرنده بیگناه به خاطر آزادیٍ یک بلبل زیبا و طلسم شده در سنگ، کشته شده بودند. بلبلی با منقار سنگی....بلبلی بدون آواز، بلبلی بدون نغمه، بلبلی بدون جان و بدون روح اما زیبا چون بلبلی راستین!
ملیحه رهبری
25 ، 06 ، 2006














قصه اکتبر

قصه اكتبر

همينجوري نگفت: «اكتبر!». حتماً قصدي‌ داشت‌كه ‌گفت:«اكتبرمي‌آيم.»م!»
ماه يولي بود و براي من فاصله يولي تا اكتبر خيلي طولاني مي‌آمد. به همین دلیل احساس‌ نگراني‌ كردم. از زمان می ترسیدم. حس‌ میكردم‌ كه او مثل يك پرنده‌ است. پرنده‌اي‌كه در ماهِ يولي و دقايقي به‌ ناگاه از ‌‌‌آسمان فرودآمد و بربامِ انتظارِ من نشست. نغمه اكتبر را درگوش جانم خواند و رفت. فرودش از بلای سرم و نشستنش دركنارِ شانه من زيبا و فراموش نكردني بود. چنان به من نزديك بود‌ كه‌ گويي شانه من، آشيانه او بود.‌ فرودش، نشستنش و پرواز و رفتنش در خاطرم ماندند.
قلب من پیشاپیش از همه چیز خبر داشت. قلب من مي‌دانست‌ آنچه را‌ كه من نمي‌دانستم. قلب من حرف می زد. قلب‌ها دروغ نمي‌گويند.
***
منيژه بافتني مي‌بافد.‌ دسته‌هايِ منيژه با ظرافت زيبايي خلق مي‌كنند. پسركش‌ نقاشي مي‌كند.‌ نقاشي‌اش‌كه تمام مي‌شود، با‌ خوشحالي‌آن را به من نشان مي‌دهد:« نگاه‌كن خاله، چه قشنگه!» مي‌بوسمش. دستهايِ‌كوچكش را در ميان دستانم مي‌گيرم و به ‌آنها نگاه مي‌كنم، زیبایی خلق کرده اند. يكبار ديگر مي‌بوسمش. می خندد، از خوشحالی در دل‌كوچكش يك حبه قندآب شده است. درست است که دنیای ما کوچک است اما به اندازه یک حبه قند شادی درآن یافت می شود.
منيژه لبخند مي‌زند. وقتي او بافتني مي‌بافد در دنياي خودش غرق است.‌ اول‌كه بافتني را شروع‌‌كرد.‌ مي‌خواست يك بلوز برايِ او ببافد. بعد ادامه داد. فكركردم شالی هم‌ براي او می خواهد ببا‌فد. بعد ادامه داد و هنوز هم درحال بافتن است. فكر مي‌كنم‌ كه تا فرش هم به بافتن ادامه دهد. می خواهد فرشی از عشق زیرپای او پهن کند. شايد‌ هم رازي در بافتنش باشد. منيژه هميشه خوشحال است و هرچه بيشتر مي‌بافد، سعادتش بيشتر مي‌شود. منيژه مثل فرشته‌هاست. بعضي وقت‌ها من منيژه را در رؤياهايم ديده‌ام. حقايقي را در خواب به من‌گفته‌ است. با‌ خوشحالي به منيژه مي‌گويم:«گفت‌كه اكتبر مي‌آيد.» منيژه با لبخندِ خاصش و با خونسردي مي‌گويد:« نه! نخواهد‌ آمد.» از جوابش عصبانی میشوم . با آنکه نمي‌خواهم منيژه را ناراحت ‌كنم اما از غرورش لجم مي‌گيرد و مي‌گويم:« منيژه‌ تمام‌كن این بافتنی را! براي‌كسي مي‌بافي‌كه وجود ندارد.» منيژه با اعتمادي‌‌كه هيچ‌كلمه‌اي نمي‌تواندآن را خدشه‌دار‌كند، به ‌كارش ادامه مي‌دهد. به‌ او مي‌گويم:« توحسودي! تويك فرشته حسودي! تو ‌مي‌دوني‌كه‌‌ سال‌ها ‌گذشته و تو هم دیگه توی زندگیش نیستی اما باور نمی کنی. يك اتفاق‌ جديد افتاده‌ ، يك اتفاقي‌كه واقعي‌ است. اما تو همینطور برای او می بافی.» مي‌گويد:«‌ نه حسود نيستم.‌ حتي مي‌دانم‌كه رفته‌ام اما رازهايي‌‌ هست‌كه تو نمي‌داني. برای همین می بافم.» فرياد مي‌زنم:« بگو!» منيژه پاسخ نمي‌دهد.
من‌‌آشفته هستم. اتفاق‌، اتفاق مرا رنج مي‌دهد.‌‌ من درمانده‌ شده‌ام. صداي قلبم را مي‌شنوم. صدايِ قلب او را هم مي‌شنوم. قلب‌ها دروغ نمي‌گويند. به‌ اكتبرفكر مي‌كنم.‌اكتبر خواهد‌ آمد واكتبرحقايق را‌ ثابت خواهد ‌‌كرد. به‌ منيژه‌ مي‌گويم:«‌ اگراو نيآيد، اگر سيلِ اشك من جاري شود، پايان نخواهد‌‌ داشت.» منيژه مي‌گويد:« تو‌ابر و باران خواهي‌ شد.» مي‌پرسم:« چه‌كنم؟» مي‌گويد:« بباف! به دستهاي من‌ نگاه‌كن. تا مي‌بافم، اشك‌هايم پايين نمي‌آيند.»
من بافتم. بافتم و ‌‌گفتم:« اکتبر خواهد‌آمد. او‌ هم خواهد‌آمد.»
سرانجام‌ اكتبر زیبا و باشکوه آمد.‌ او‌ هم به همراه اکتبر آمد و خزان را به بهار نشاند‌. درختان پاییزی غرق در شکوفه های امید شدند. سلامش چون سلام بهاران، خورشید را فروزان کرد و تمام ابرهای سیاه را با خود بٌرد و شادی آمد اما نمی دانم چرا او نماند و چرا رفت؟
به‌ منيژه‌گفتم:« ديدي‌آمد!» با سردی‌ پاسخ داد:« ديدي اما‌ رفت!»‌ پرسيدم:« چرا رفت؟ چرا نماند؟»گفت: « چون نمی توانست بماند. باید می رفت.گذشته فراموش می شود.» دودٍ آه و اشک چشمانم را می سوزاند. می پرسم: « پس چرا ما او را فراموش نمي‌كنيم؟» منيژه‌ می گوید:« ما قلب‌ هستيم.» می گویم‌: « تو مثلِ یک فرشته‌ هستی.» منيژه‌ مي‌گويد:« دلم مي‌سوزد. باز هم داستانِ‌گذشته را تكرا‌ر‌كرد.»‌‌ مي‌پرسم:«‌كدام داستان؟» دلم مي‌خواهد‌ راز را بدانم.‌ رازي را‌كه بين ماست. منيژه مي‌گويد:« تکرار می شود. قصه ها تکرار می شوند.» می پرسم: « چه قصه ای بود؟» می گوید:« او يك انقلابي بود. عشق و خداي من بود. برایش پسری به دنیا آوردم. فرزندي‌كه پدرش را نشناخت. فرزندي‌كه اينبار هم سرگردان ماند. افسوس! » به منيژه مي‌گويم‌:« چه وحشتناك بود!» منيژه‌ مي‌‌گويد:«گذشته اما مرگ و زندگي‌ تكرار مي‌شود.‌»‌ زندگي‌ تغيير‌ مي‌كند اما روح‌ها کم و بیش همان می مانند.‌ روح او هنوز هم همان روح‌ است؛‌ سركش و بزرگ و‌ قلبش...‌». به منيژه مي‌گويم:« تو راز را گشودي.» مي‌پرسد:«كدام راز را؟» مي‌گويم:« راز‌ اكتبر را. می فهمم که چرا او نماند و رفت…»‌ منيژه مي‌گويد: « تكرار مي‌شود. همه چيز تكرار مي‌شود.» با علاقه به منيژه نگاه مي‌كنم. معصوم مثل فرشته‌هاست. با آنکه دوستش دارم اما باز فاصله خاصی بین ماست. به منيژه مي‌گويم: « اگر درست باشد! اینبار او‌ تو را پيدا‌كرد. اينبار جبران‌كرد.‌ اما تو خيلي زود‌‌ رفتي.‌‌ جگرش را خون‌كردي. توحتي بچه را هم برايش نگذاشتي.‌ از‌ اين موضوع هم سوخت. خيلي سوخت.» منيژه‌ مي‌گويد:« نه. باور خودش بود. نبايد سوخت. همه چيز قانونمند‌ است.‌‌ اما من هر بار صادقانه عاشقش شدم. چون يك انقلابي بود‌. برای من او همیشه همه چیز بود.» به منيژه مي‌گويم.:« تو صد بار ديگر هم بازگردي باز مثل‌ يك فرشته خواهي بود. باز هم دوستش خواهي داشت. در قلب تو هیچ لکه سیاهی نیست.» مي‌گويد:« ازكجا مي‌‌داني؟» مي‌گويم: «ازاينجا‌‌كه دنبالش‌ هستي. مي‌بافي.» مي‌گويد:« منتظرش هستم.... من برمي‌‌‌گردم و در‌ تو هم عشق، نطفه‌ بسته‌ است. هر‌‌ دوآبستن عشقيم. زندگي‌ از ما زاده مي‌شود. هر‌دو برمي‌گرديم.» مي‌گويم‌:« نه! من برنمی گردم. من‌آبستنِ باد و ‌بارانم…. دوست‌ دارم‌ مثل باران ببارم.‌ اگر بتوانم ابرخواهم شد. بالايِ زمين مي‌مانم. قدم برزمين نخواهم‌گذاشت. این زمین....» مي‌پرسد:«‌ ازكجا‌ مي‌‌داني‌كه‌ ابرخو‌اهي شد؟» مي‌گويم:« قلبم اين را مي‌گويد. قلبي‌كه پاره‌تراز ابرهاست اين را مي‌گويد.» منيژه ‌‌ سكوت مي‌كند. منيژه آه نمی کشد. ندیده ام آه بکشد. دلم مي‌خواهد حرف بزند. دلم مي‌خواهد بيشتر بدانم. منيژه سربرمي‌دارد و مي‌‌گويد:« من هر روز او را می دیدم.‌ اما او مرا دیگر باور نداشت. بعد هم فراموشم کرد. » به او مي‌گويم: « چه جایٍ حسرت, وقتی که رفت و آمد مثل شب و روز به دنبالِ هم هستند. قلب او تو را فراموش نكرده و نخواهد ‌كرد. من می دانم که يكديگر را دوباره خواهید یافت.» منيژه لبخند مي‌زند؛ لبخندی پیروزمند. لبخندش چنان زيباست‌ كه به زييايي روز مي‌ماند؛ روز‌ي زيبا كه شبيِ سياه و عاشق با لشكرِ ستارگان و با كمند ماه به دنبالش جاودان روان است.‌ لبخندی که به روشنای خورشيد می ماند و تاريكي را درآن راهي نيست‌
***
هرسال اكتبرتكرار مي‌شود. هراكتبر‌كه به حياطِ خانه نگاه مي‌كنم، پُراز قشنگترين برگ‌هايِ زرد و سرخِ پاييزي‌ است. هراكتبرآفتاب زيباتر‌ از سال قبل مي‌درخشد وآسمان‌آبي و صاف و زيباتر‌ مي‌شود. تا ياد او زنده‌ است، اكتبر هم براي من زنده‌ است ولي يكروز پايان خواهد يافت. من‌ خواهم رفت. اكتبر خواهد ماند.
***
وارد اتاق مي‌شوم. منيژه بافتني‌اش راكنارگذاشته و شيشه‌هايِ پشت پنجره بخار‌‌كرده‌اند. مي‌فهمم‌كه منيژه‌آهِ سردي‌كشيده‌ است. به چشم‌هايِ تًرٍمنيژه نگاه مي‌كنم. می فهمم اتفاق افتاده است. مي‌پرسم: « تمام شد؟» مي‌گويد:« تمام شد. رفت. پيش‌ ما نيست.» آه بلندی کشیده و بعد با خشم مي‌گويم:« حتی قلبم را به ‌او دادم که از ما جدا نشود‌ اما نخواست. ما را نخواست. روحش را از ما جدا کرده بود.»‌‌ منيژه از اتاق خارج مي‌شود.‌‌ مي‌پرسم:« ‌كجا؟» مي‌گويد:« دنبالش! او برمي‌گردد! هزار بار هم برگردد، باز همان خواهد بود؛ یک انقلابی و من هم جاودان براو عاشقم.» به او مي‌گويم:« تو‌ یک ستاره ای؛ ستارة او! مرا حسرتی نیست. برو به‌ سلامت.‌ يكديگر را خواهيد يافت. اما من برنمي‌‌گردم. هر جا‌ ابرسفيدي بالايِ سرت ديدي،‌ به من فكركن. شايدآنجا باشم. طببعت زيبا و پُر راز است. زندگي را بدونِ رازهايش نمي‌توان عاشق بود!»
منيژه با شوق می رود. او باوری بدون لک دارد. ازکجا؟ اینهم رازی است.
.... به خود می آیم.کسی رفته است .کسی که قلبم با قلبش سخن گفته؛ رفته است.آیا او دوباره از درون اين حيات پُر راز سردرخواهد‌آورد و زندگی تکرار خواهد شد، نمی دانم! اما قلب ها دروغ نمی گویند. قلب‌ها به‌ هنگامِ يافتنِ روح‌هايِ‌ آشنا در سينه می طپند و رازي را آشكار مي‌كنند؛ راز‌‌ عشقي‌‌كهن را. گفتگويِ قلب‌هايِ ما‌ هم راست بود. اما نمي‌خواهم ديگر قلبي‌ داشته باشم.گذشته است.
***
دوست دارم که در سفرِ زندگي، باران شوم. دلم مي‌خواهد در‌ بهار با رگبارهاي تند ببارم‌ و غبار‌ از صورتٍ صخره‌هایٍ بزرگ و عبوس بشويم.‌ در‌شكاف‌هايِ‌كوچكشان‌‌ لاله سرخ برويانم.‌‌‌ دلم مي‌خواهد زيبايي روييدن لاله ها را در‌قلبِ سختِ صخر‌ه‌ها ببينم. دوست دارم به صخره ها بگویم:« نگاه کن! ببین این لاله سرخ از درون دل تو و با اشک های من روییده است!.» دلم مي‌خواهد‌ در اكتبر‌‌گريه‌ كنم. زيرا فراموش نخواهم‌كرد. تمامِ‌ اكتبرهايي را ‌كه در انتظارش بودم, در خاطرخواهم داشت.‌ برخي‌ ازآنها ابري و طوفاني بودند. چشم خورشيد سرخ و به خون نشسته از پشتِ ابرهايِ سياه مي‌تابيد و ‌آسمان چون دودي سياه بود. برخي ديگر صاف وآفتابي و سرشار از اميد و زيبايي بودند.‌ اكتبرهايي‌كه قلب من‌ نيز بی غم و بی حسرت مثل آسمان بی لک بود.‌ اكتبرهايي ‌كه‌‌ آفتاب با لبخندش درآن بالا و‌ در اين پايين، در دو سينه صاف مي‌تابيد.

ملیحه رهبری
نوامبرٍ، 2005

domenica, 1 marzo 2009

ستاره خوشبختی 1 تا 3



ستاره خوشبختی

قسمت اول

مليحه رهبرى

juli – juni 2004

قصه تقدیم به قلب هایی است که در اصابت به صخره ها نیز نمی شکنند.
*
اگر عشق نبود، چيزي خلق نمي‌شد.
اگر عشق مي‌مرد، خلاقيت نیز ارتقاء نمي‌يافت.
مهم نيست‌كه‌ عشق‌كجاست و پيش چه‌كسي است،
مهم اينست‌كه جايي قلب بتپد، زخم بردارد و خونچكان شود.
گاه قلب‌ها خود قصه‌ها هستند.
آنگاه قصه حاصل وجود دو قلب است.
قصه حاصل پيوند دو قلب است.
قصه حاصل وجودكسي در قلب است.
قصه حاصل باربرداشتن از عشق و تولد يك زيبايي است.
اين حاصل، مولود و فرزند عشق است.
بدينگونه عشق هرگز نمي‌ميرد و جاودان مي‌ماند.
*
عشق در بالاترين و پاك‌‌ترين قلل افسانه‌‌اي خود
در مقابل قدرت و نيروي اهريمن قرار مي‌گيرد،
افسانه ما نيز در اين قله وآن بالاها… آغاز مي‌شود.

مقدمه:
نوشتن در حاليكه نوشته بتواند به همه تعلق داشته باشد و نه به‌كس خاصي، خواست قلبي هر نويسنده‌اي است.
چنان بنويسم‌كه درهاي غربت را بگشايد و بوي وطنم و بوي محبت و بوي فرهنگِ پاك و زوال ناپذير و پاکٍ سرزمينم را بدهد. چنان بنويسم‌كه‌ هركس آن را مال خود بداند.
چنان بنويسم‌كه با جرئت به جستجوي عشق در قلب‌ها رفته وآن را بيابم و به صاحبش بدهم. چنان بنويسم‌كه ترسيم زيبايي از درون زشتي باشد. چنان بنويسم‌كه قلبي خالي را پركنم. چنان بنويسم‌كه از عشق هراسي نداشته باشم و زيباترين زندگي، در درون هر كس را فرياد زده باشم. چنان بنويسم‌كه انعكاس نور و زيبايي باشد. نوري‌كه رايگان برما مي‌تابد و اگر انكارش‌كنيم، خود در تاریکی اش خواهیم نشست.
چگونه بنويسم‌كه دل‌ها را خالي از رنج و حسد و لبريز از شوق كنم؟ چگونه بنويسم‌كه نه رنج‌هاي خود بلكه‌گنج‌هاي خود را تقسيم‌كرده باشم؟… دلم را تقسيم‌كرده باشم. دلي را‌كه می تواند شادماني‌هاي خود را تقسيم‌كند.
هرگونه بنويسم اولين‌كلام وآخرين‌كلام آن‌ نفي شب و شب‌پرستان و وحشت‌كنندگان از نور و از گرمای عشق و مهر و محبت است. نفي اهريمن حاكم بر ميهنم و نفي‌ طلسم ديكتاتوري جنايتكار مذهبيِ حاكم…. و اثبات زيباترين مقاومت‌هاي والاي ميهن و درود و سلام و ستايش بر پاكان آن در برون و در درون مرزهاي میهن مي‌باشد…
و آزادي قلم… به نظرم به معناي انتظار‌كار مشخص از نويسنده نيست، پذيرفتن آزادي انديشه وخلاقيت هنرمند است.
چرا سخن به‌ زبان افسانه‌گفتن؟ زيرا افسانه بيش از هر بيان‌ ديگري زيباست.
***
يكي بود يكي نبود. دور از‌كره خاکی و در آسمان و در نزديكي‌ خورشید، ستاره‌اي بود زيبا و روشن بدون شب و تاريكي به نام ستاره خوشبختی‌ یا سپیده دمان.
اين ستاره نيز مانند برخي‌ از سيارات وستاره های آسمان، مردم و فرمانرواياني داشت، ولي هيچگاه نه شاه داشت و نه وزیر و نه رئيس. مردم اين ستاره يك پدر و يك مادر داشتند. هميشه خوشبخت بودند و به يكديگر عشق مي‌ورزيدند و نمي‌دانستند‌كه بدبختي چيست. آنها ظلم و ستم و بي‌عدالتي، فقروگرستگي و مرگ، جنگ وتجاوز وكشتار را در میان خود نمي‌شناختند. اين ستاره زيبا هيچ راهي به سايركرات ‌آسماني نداشت به همين دليل ستاره خوشبختي بود. اما روز و روزگار اينگونه باقي نماند و ساكنان سیاره ای به نام‹ شب›‌كه جادوگران قدرتمندی بودند‌، توانستند راهي براي نفوذ در اين‌ ستاره روشنايي بيابند.
آنها كشف خود را به فرمانروای خود خبر دادند. فرمانروا پس از با خبر شدن از وجود یک ستاره نو و روشن و زیبا، بیکار ننشست و بي‌درنگ راهي ستاره روشنايي شد تا هرچه زود‌تر آن را ببیند و بشناسد. جادوگر پس از رسيدن به سرزمين روشنايي‌ مدتي در آن به‌گشت‌ وگذار‌ پرداخت تا از رازٍ سعادت وخوشبختي مردمان آن سردرآورد. او بدون پي بردن و شناخت آن راز نمي‌توانست برآن ستاره تسلط يابد و برآن فرمانروایی ‌كند.
راز شگفت‌انگيزي‌كه‌ جادوگركشف‌كرد، شيوه زندگي ساكنين‌ اين ستاره بود. در اين ستاره تنها يك خانواده وجود داشت و همه مردم يك پدر و مادر داشتند و همه، فرزندان فرمانروا و ملكه بودند. جز ملكه و فرمانروا هيچكس فرزندي به دنيا نمي‌آورد. فرزندان آنها كه صدها هزاران بودند، به دنيا مي‌آمدند و بزرگ مي‌شدند و با هم ازدواج مي‌كردند ودركنار هم‌كار و زندگي مي‌كردند، به يكديگر عشق مي‌ورزيدند و به شادماني و خوشبختي روزگار را مي‌گذراندند و درکنار هم سخت ترین کارها را در دریا و در کوه و یا در مزارع انجام می دادند. سخت کوش بودند و در هر پاييز تعدادي از آنها مي‌مردند و در بهار باز ملكه فرزندان نويني مي‌آورد. ملكه و فرمانروا جاودان بودند اما فرزندانشان عمر‌كوتاهي داشتند. اين قانون طبيعتٍ آن ستاره صلح و عشق( سپیده) بود وكسي هم اعتراضي به ‌آن نداشت. جادوگر هرچه بيشتر در ستاره‌گشت‌،كمتر از كينه وحسد و تنفر و جنگ و ظلم و ستم و بي‌عدالتي و تاريكي و ترس و... نشان يافت. سرانجام پس از ديدن آنهمه عشق و سعادت درآن ستاره به اين نتيجه رسيد‌كه مردمان اين ستاره موجوداتي بسيار ساده واحمق و مادون هستند‌كه نه مشکل بزرگی دارند و نه از مشکلات بزرگ خبر دارند. آنها از دشمنی و نفرت وکینه و حسادت و جنگ و خونريزي و فقر و قحطی و بیماری و... هزار و يك گرفتاری بزرگ هیچ خبری ندارند.
جادوگر پس از پی بردن به این موضوع، تصميم‌گرفت‌كه هرچه سريع‌‌تر آنها را با تمام اين مشکلات بزرگ آشنا‌كند. جادوگر با خود‌‌گفت: « اين‌ مردم مغزي براي فكركردن ندارند. اگر مي‌توانستند‌ فكركنند اينقدر بی خیال و درآسايش زندگي نمي‌كردند. درست مثل‌كندوي عسل هستند. از صبح تا به شب کار می کنند و هیچ شکایتی هم نمی کنند. اما من، راه خروج از اينهمه‌ سعادت‌هاي احمقانه را به آنها مي‌آموزم! چنان پدري از اينها در بياورم‌كه تنها پدر خود (فرمانروا) را هم فراموش‌كنند!»
جادوگر به ستاره خود برگشت. او با سايرجادوگران درباره نقشه‌هاي خود مشورت‌كرد و پس از آنكه همه او را تحسين‌كردند، براي نابودي هرچه سريعترٍ ستاره خوشبختی به آنجا برگشت.
او لباس‌هاي بسيار زيبايي‌كه سياهي و زشتي او را پنهان ‌مي‌كرد، برتن‌كرد و با آرايش‌هاي فریبنده خود را زيبا نمود و با هداياي بسيار راهي قصر فرمانروا و ملكه سپیده شد. جادوگر از زيبايي افسانه‌اي ملكه سپیده و از عظمت فرمانروا بسيار شنيده بود اما وقتي به نزدشان رسيد، زيبايي ملكه و عظمت فرمانروا را فراتر از تصور خود ديد. نوري سپيد‌ مانند طلوع خورشيد در همه جاي قصر و برهمه جا و همه‌كس مي‌تابيد و زيبايي خيره‌كننده‌ آفتاب در همه جا انعکاس داشت. از چهره شاد و پرنور و شادمان ملكه سپیده و فرمانروا و زيبايي دلربایٍ تك تك فرزندانشان و سعادتي كه در همه جاي قصر به چشم مي‌خورد جادوگر چنان قلبش پرازحسادت شدكه دلش مي‌خواست تمام آن سعادت را در يك چشم به هم زدن درآتش خشم خود بسوزاند وخاكستركند و قدرت نابود‌‌كردن خود را به نمایش بگذارد اما بر خشم خود مسلط شد زيرا او خواهان نابودي سريع آنها نبود بلكه خواهان نابودي سعادت و خوشبختي آنها و مبتلا‌كردنشان به تمام بدبختي‌های بزرگ و سرانجام دست يافتن به ستاره شان و فرمانروایی برآنها بود.
ملكه و فرمانروا كه قلبي مانند چهر‌‌‌ه‌شان سپيد داشتند با شادماني زياد جادوگر پرزرق و برق را به سراي خود پذيرفتند و از او خواستند‌كه از سیاره خود براي آنها تعريف‌كند. جادوگر‌ ابتدا به تحسين فرمانروا و ملكه سپیده پرداخت و سپس‌ شگفتي خود را از سرزمين پراز سعادت و نورآنها بيان‌كرد و در انتها هم از سياره جادويي خودش‌ براي آنها داستان‌هاي دروغ ‌گفت. جادوگر از وجود ثروت‌ بزرگ و بي‌پايان در قلمرو شب، از قدرت و از زيبايي و بزرگیٍ شب كه تمام کهکشان در دلش جای دارد و... تعريف‌ها كرد. فرمانروا و ملكه از شناختن جهاني ديگر‌كه قوانين ديگري داشت، بسيار شگفت‌زده شده بودند. جادوگر بيش از هرچيز غرق ملكه سپیده و زيبايي او شده بود. در قلمرو فرمانروایی و در سرزمین تاریک او، نور و زيبایی وجود نداشت. جادوگر شب با خود تصميم‌گرفت‌كه ملكه سپیده را پس از نابود‌كردن فرمانروا به سرزمين خود ببرد و آنجا را با وجود ملکه روشن و زیبا کند. جادوگرشب عاشق ملكه شده بود.
جادوگر در قصر ملكه سپیده و فرمانروا مدتي مهمان ماند. در اين مدت براي آنها از شگفتي‌هاي ستارگان و سيارات ديگری‌‌كه مي‌شناخت‌، دروغپردازي‌هاي بزرگ‌كرد. جادوگر به فرمانروا و ملكه‌ گفت‌،« ستاره آنها‌، ستاره ای كوچك و بی نشان با نوری ضعيف و کم نور است وكسي آنها را دركهكشان نمي‌‌بيند و نمی شناسد.» ملکه و فرمانروا از شنیدن این مطلب بسیار ناراحت شدند و حتی خجالت کشیدند. از جادوگر پرسیدند:« چه راه چاره ای هست؟» جادوگرگفت: « علت اين ضعف ابدي ستاره آنها، درعدم آگاهي فرمانروا و ملكه از توانمندي‌ها و قدرتهاي نهفته درآنهاست. فرمانروا اگر بخواهد و اراده‌كند، مي‌تواند نور خود را عالمگير‌كند. مي‌تواند ستاره خود را توسعه بخشد. اگر بخواهد مي‌تواند از فرزندانش‌كه فقط به‌كار ساختن وآباداني مشغول هستند براي جنگ نيز استفاده‌كند. حتي لازم است با فرماندهان شرور ساير ستارگان و سيارات بجنگد و بدي‌ها را نابود‌كند و بن‌بست‌ پراكندگي سيارات و ستارگان را درهم شكند و تمام کهکشان را از آن خود و پراز عدل و دادكند. به‌كارهاي نوين بپردازد و در همه جا نور و يگانگي برقراركند. خلاصه‌…فرمانرواي مطلق كهكشان‌ها گردد. زيرا تمام کهکشان براي وجود مبارك او خلق شده است.»
فرمانروا از شنيدن سخنانٍ جادوگر چنان غرق حيرت و غرور شده بود که چیزی نمانده بود، عقل خود را از دست بدهد. اما پاسخی به جادوگر نداد. او چند روز درباره پيشهادات جادوگر فكرکرد و سپس با ملكه سپیده مشورت‌‌كرد. او تصميم به رد‌ پيشنهادات جادوگرگرفت و سرانجام به جادوگر پاسخ داد: « تو سخنور زبردستي هستي وكلمات زيبايي مي‌گويي اما با اين‌كلمات نمي‌توان قوانين را تغيير داد. ما ستاره کوچکی از کل کهکهشان هستیم. آفرينش من و ستاره‌ام به خواست فرمانروایٍ آسمانها بر اين طبيعت است‌كه ما قدرتي نداريم و هرگز قادر به‌ جنگ نيستيم. فرمانروایٍ آسمانها برقلب‌ من و ملكه كلمات رازي حك كرده‌كه‌ اين‌كلمات، قانون ستاره‌ ما و رمز جاودانگي ماست. ما بر خداي خود نافرماني نمي‌كنيم. تا زماني‌كه اين‌كلمات را به‌كسي نگفته و راز آن را درقلبمان مخفي‌كنیم‌‌ ، قانون ستاره ما تغيير نخواهد‌كرد. ستاره ما، ستاره عشق و خوشبختي‌ است و من و ملكه نيز جاودان خواهيم زيست. با اين حال سال‌هاي سال است‌كه من و ملكه در سينه‌مان غمي پنهان حتي از خداي خود داريم وآن هم اينست‌كه فرزندان دلبندٍ‌‌‌ ما بسيار ضعيف و ميرا هستند. مرگ آنها براي ما دردناك است. ما به دنبال راه حلي هستيم‌كه بتوانيم قانون سرزمين خود را تغييردهيم و فرزندنمان را به خاطر عشقمان به آنها و نه به خاطر فرمانروایی برکهکشان، جاودان و ناميرا سازيم. اگر به اين هدف برسيم، قدرتمند مي‌شويم و پس‌ از آن مي‌توانيم براي برقراري عدالت درکهکشان، براي خود وظيفه‌اي قائل شويم.
جادوگر‌ به آنها‌ گفت،«‌ حل اين مشکل برايش بسيارآسان است و حاضر است به آنها‌كمك‌كند‌.» ملكه و فرمانروا بسيار خوشحال شدند و به جادوگرگفتندكه حاضربه انجام‌ هركاري براي حل اين مشکل وگوش دادن به فرمان او هستند.
جادوگراز ملكه و فرمانروا خواست‌كلماتي را‌كه راز جاودانگي آنها درآن بود به او بگويند تا جادوگر بتواند در تغيير طبيعت ستاره‌شان به آنها‌ كمك‌كند. ملكه نمي‌توانست‌ ‹كلمه› و راز جاودانگي خود را به جادوگر بگويد زيرا اگرآن را مي‌گفت پس ازآن ديگر نمي‌توانست فرزندي به دنيا آورد. پس سكوت‌كرد. فرمانروا كه خواهان جاودانگي و قدرت نسل خود بود،كلمات و راز جاودانگي خود را‌ براي جادوگر‌گفت.كلمات و راز فرمانروايي او اين بود: [عشق، حقيقت کهکشان و فرمانروای ماست. نام عشق بالاترین نام است.]
پس از آنكه فرمانروا راز سينه خود را به جادوگر گفت، جادوگر بلافاصله آن را تغيير داد. جادوگر به فرمانروا گفت:« بگو! قدرت، حقیقت جهان و فرمانرواي ماست. قدرت بالاترين نام است.] فرمانروا اطاعت کرد و جملات جادوگر را تکرار کرد. آنگاه جادوگر با حركات عجيبش جادويي‌كرد و بدون درنگ بر فرمانروا تسلط‌ يافت و او را به شكل نهنگ بزرگي طلسم‌كرد و در برابر چشمان حيرت‌زده ملكه به دريا انداخت. فرمانروا به شکلٍ نهنگ سفيدي همرنگ روز درآمد و بي‌درنگ در دريا فرو رفت. پس از طلسم شدن فرمانروا، جادوگر قاه‌ قاه خنديد و ملكه ناگهان جادوگری سیاه و وحشتاک را در برابر خود دید. از ترس برخود لرزید و از شدت اندوه به ‌گريه افتاد. هراسان از قصرگريخت و با صدای بلند فرزندانش را فریاد زد. آنها را به دور خود گردآورد و از مرگ فرمانروا با خبركرد. فرزندان ملكه در مرگ پدر رو به فغان و گريه‌آوردند وآسمان ستارهٍ سپيد و بي‌اندوه شان، ازآه‌ها و فغان‌هاي آنان سياه ‌گشت و ابرهاي سياه به هركران ‌تاختند و باران‌هاي سيل‌‌‌آسا باريدن‌گرفتند. اندوه ملكه و فرزندانش پايان نداشت و ريزش باران پايان نمي‌يافت.
پس ازهفت شبانه روز‌‌گريه ملكه و فرزندانش پايان يافت. آنگاه جادوگر از ملكه خواست‌كه به قصر خود بازگشته و به همسري او درآيد تا از پيوند آنان‌[سپيدي روز و سياهي شب] پديده‌اي نو شكل‌گيرد و نسل نويني فرزندان اين ستاره شوند و جاودانگي ستاره را استمرار بخشند. ملكه‌ به اوگفت:«آنچه‌ تو با فرمانرواي ما و همسر من‌كردي جادوگري بود. دروغگويي و بدذاتي بود و دروغگويي و بدذاتي به جاودانگي راه نمي‌يابد. من هرگز به همسري تو درنمي‌آيم و هستي و جاودانگي ستاره‌ام را با نقشه‌هاي تو درنمي‌آميزم.» جادوگرگفت‌:« تو ديگر همسر و فرمانروايت را نخواهي يافت. تو تنها مي‌ماني. فرزندان تو همه خواهند مٌرد و ستاره شما می میرد. سرنوشت تو سياه‌تر ازشب خواهد شد. همه ساكنان‌كرات آسماني به حالت‌گريه خواهند‌كرد.» ملكه در پاسخ به اوگفت‌:« من با سياهي‌ ‌شب‌ هرگز نخواهم آميخت. من هرگز تنها نخواهم ماند زيرا‌كلمات حك شده برقلب من برقلب فرمانرواي من نيز حك شده اند و تو به‌آنها دست نيافته‌اي. قلب من با قلب فرمانروای من حرف خواهد زد. من باكمك قلبم او را نجات خواهم داد.» جادوگر به ملكه‌گفت:« تو نمي‌تواني او را نجات دهي. من به او قدرت نهنگ و فرمانروايي و ميل پادشاهي بر درياها را بخشيدم. او فرمانروایٍ اقیانوس خواهد شد. او شيفته قدرت بي‌پايان خود خواهد شد. قلب او كوچك خواهد بود. او هرگز به نداي‌ آزادي‌كه تو برايش بخواني،‌گوش‌ نخواهد داد. او با‌كوسه‌هاي وحشي دريا برسر قدرت تا ابد‌‌‌‌ خواهد جنگيد و خون خواهد ريخت و هر روز شكمش را از هزاران ماهي ريز پٌرخواهد‌كرد. او براي خود جفت‌هاي بسيار از وال‌ها خواهد‌گرفت. او عاشق مرجان‌ها وپريان دريايي خواهد شد. او عاشق زيبايي‌ها و جاذبه‌هاي دريا شده و به آن عشق خواهد ورزيد و هرگز به ترك آن حاضر نخواهد شد. او به تو وعشق تو خواهد خنديد. او هرگز به آواز قلب تو‌‌گوش نخواهد داد. او و نسل پر قدرت او( نهنگان) براي هميشه و جاودان در دريا زندانيٍ جادوي من خواهند بود. تو تنها خواهي ماند. چشمان توآسمان آبي اين سرزمين خواهند شد و اشك‌هاي تو باران اين سرزمين. فرمانرواي تو بازگشتني نيست. من فرمانرواي تو هستم اگركه بخواهي مي‌تواني تا ابد با من بماني. ستاره من شو! من شب هستم. شبي پرستاره. تو هم ستاره زيباي من شو!»
ملكه لب از پاسخ‌ فرو بست. از شنيدن سخنان جادوگر رنج و سختي بزرگي را بر روح و قلب خود حس مي‌كرد. او مي‌دانست‌‌كه شب بر همه جا حاكم شده است. از ستاره پٌر نور آنان چیزی باقی نخواهد ماند. ملکه سپیده، نمي‌دانست‌كه كي و چگونه بر جادوگر شب مي‌توان پيروز شد؟ او بدون فرمانروا نمي‌‌توانست نسل نور و روشنايي را ادامه‌ دهد ولي‌ مي‌دانست‌كه‌ سرنوشت آنها مرگ نيست و ستاره‌شان نابود نخواهد شد. بايد راهي باشد اما آن را نمي‌دانست.
ادامه دارد...
ملیحه رهبری
20، Mai ، 2007

قصه
ستاره خوشبختی
(قسمت دوم)
ملكه چشمان خود را بست. تنها نبود. ستاره در برابر چشمانش بود. به قلب خودگوش داد. طنين محكمٍ كلام او را در قلب خود مي‌شنيدكه مي‌گفت:” تو تنها نيستي! به من تكيه‌كن! قوي باش! رنج و اندوه و سياهي، زاده شب هستند. آنها را به قلبت راه مده! بدان نور( سپيده) بر تاریکی( سياهي شب) غلبه خواهد‌كرد. غمگين مباش! آنكه از من است و قلبش از نور است در طلسمي نمي‌ماند. تو راز خود را به جادوگر نگفته‌‌‌اي.كلمات حك شده در قلبت و وفاداريت به نور و به عشق، به تو توانايي جنگيدن و شكست‌ناپذيري مي‌بخشند. از جادوگر مترس از روشنای ضعیف خود شرم نكن. با جادوگر شب و طلسم او بجنگ! براي نجات ستاره و فرمانروايت بكوش! »
ملكه چشمان خود را ‌گشود. سياهي شب از برابر ديدگانش رفته بود. قلبش به آرامش و اطمينان نشسته بود. به‌ كلمات امید بخشی‌ كه شنيده بود، فكر كرد. او هرگز در زندگيش نجنگيده بود. او هرگزتلخي را نشناخته بود. در طبيعتِ او و ستاره‌شان تنها آرامش و زيبايي نهاده شده بود ولي اينك مجبور بود طبيعت خود را تغيير دهد و بجنگد. براي نجات فرمانروايش و نوري‌كه طلسم شده بود، بايد بجنگد.
ملكه به قصرش‌ باز نگشت. او با فرزندانش به‌كنار دريا رفت. او مي‌خواست‌ دركنار فرمانروایش باشد. چشم از سرنوشت او نمي‌توانست بردارد. روحش مجروح اما قلبش مملو از آواز و ترانه بود‌‌. مملو ازكلمات سحرانگيز عشق در پرستش محبوبش بود‌كه در دريا و در دنياي ديگري طلسم شده بود؛ دنيايي در پيش چشمانش اما دور از دسترس و دور از دستانش و دور از توانایی ناچیزش در برابر دریایی ناشناخته.
ملكه هرصبحدم بر فراز دریا ظاهر مي‌شد و نور سپيد خود را چون پولک هایٍ طلایی بر دريا مي‌پاشيد. وال سپيد سر از آب بيرون مي‌آورد و مست از نور و روشنايي و زيبايي سپيده ، دل به شادماني مي‌سپرد و به رقص و شنا و‌كشيدن نفس‌هاي بلند در هواي پاك و لطيف‌ مي‌پرداخت. ملكه با نور خود سرو چشمان و قلب وال سپيد را‌گرم مي‌كرد. ملكه با نور خود آواز مي‌خواند. ملكه‌كلمات راز قلبش را براي وال سپيد تكرار مي‌كرد: « عشق ما هرگز نمي‌ميرد. پیوندٍ قلب های ما هرگزگسسته نمی گردد. فرمانرواي قلب من، به نزد ما و به ستاره‌ات بازگرد. بازگرد. بازگرد. بدون تو سرنوشت ستاره ما نابودي خواهد بود…»
وال به آواز ملکه ‌گوش مي‌داد.كلماتش را نمي‌فهميد اما قلبش‌ شيفته آواز ملکه بود. قلبش با صدای ملکه آشنا بود. چشم درچشم سپيده مي‌دوخت. قلب‌ها و چشم‌هايشان با يكديگر حرف مي‌زدند. وال سپيد با ذرات نور مي‌خنديد و مي‌رقصيد و به شوق مي‌آمد. پس از محو شدن سپيده صبح، به دل اقيانوس باز مي‌گشت.
ملكه پس از آوازٍ صبحگاهي اش به نزد فرزندانش باز مي‌گشت و دركنار دريا به‌ همراه آنان به‌كارٍ ساختن كشتي مي‌پرداخت.
روزها و ماه‌ها وسال‌ها ملكه رنج برد تا آنكه به همراه فرزندانش كشتي بسيار بزرگ و پرشكوهي ساختند و آن را با خوشحالي به دريا انداختند.آنها تورهاي بزرگ ماهيگيري برداشتند و رهسپار قلب دريا شدند تا وال سپيد را صيدكنند. ملكه تنها چاره باطل شدن طلسم جادوگر را در صيد وال سپيد و مرگ او مي‌دانست.
ملكه و فرزندانش چهل شبانه روز بر روي آبها به دنبال صيد وال سپيد در انتظار ماندند. وال بزرگ، در سپيده‌ صبح سراز آب بيرون مي‌آورد و دل به زیباییٍ نور سپیده دم می سپرد. گوش به نيايش وآواز صبحگاهي ملکه می داد. اما از کٍشتی می گریخت و با نزدیک شدن آن، به سرعت در قلب اقيانوس فرو مي‌رفت و ناپديد مي‌شد. با رسیدن زمستان و در يك سپيده‌دم‌ پیش ازآنکه وال بزرگ راهیٍ آبهای گرم و دریاهایٍ دور گردد، به دنبال دیدارٍ ملکه به‌كناركشتي آمد.‌ نوركم‌رنگي مي‌تابيد. وال به کشتی نزدیک شد. ملكه در انتظار چنین فرصتی بود. او آماده بود و با فرمانی سریع و به‌كمك فرزندانش توانست وال سپيد را در تور اندازد و صيدش‌كند. شادي ملكه بي‌پايان بود، وال سپيد درتور بود. چيزي به پايان يافتن طلسم و شكست جادوگر و پيروزي ملكه و آزاد‌كردن فرمانرواي محبوبش و آزاد کردنٍ سرزمین( ستاره‌شان) باقي نمانده بود.
كشتي ملكه به سمت ساحل پيش مي‌رفت و وال بزرگ صید شده و در تور بود. ملكه به‌كنارش آمد و چشم درچشم وال سپيد دوخت. چشم‌هاي وال‌سپيد، همان چشمان فرمانروايش بودند، نورآنها تغييري نكرده بود. ملكه پس از مدت زمان درازي‌كه دور از محبوبش‌گذرانده بود و پس از رنج‌هاي فراوان‌كه برده بود، با عشق و شادماني بي‌وصفي چشم درچشم نهنگ سپيد دوخت. سينه ملكه سبك از رنجهاي سنگيني مي‌شدكه بر اوگذشته بودند. لبخندي يكپارچه نور و عشق از درون قلبش برمي‌آمد و از چشمانش مي‌تابيد. نهنگ سپيد درجاذبه نوري‌كه از چشمان ملكه مي‌تابيد، قلبش به شوق آمده بود. قلبش اين نور را حس مي‌كرد. قلبش اين زيبايي سحرانگيز و سپيد را دوست داشت. اما زندگاني‌اش اين نور نبود، زندگاني‌ش آب بود. حيات وهستي‌اش در دريا معني داشت. چگونه بودكه عشق به ملكه را درقلب خود حس مي‌كرد؟ چه جايگاه وارزشي اين عشق برايش داشت؟ وال سپيد نور را دوست داشت. زيباييٍ سپيده دم، در قلبش شوقي برمي‌انگيخت كه علت آن را نمي‌دانست. وال سپيد راز قلب خود را فراموش‌كرده بود.
ملكه چشم درچشم وال سپيد دوخته و شروع به حرف زدن‌كرد و براي او قصه‌‌اي را‌كه‌ گذشته بود، بازگفت. پس از پايان قصه، ملكه از وال سپيد خواست‌كه با او به ساحل بيايد. به اوگفت‌: « تو نور بودي‌كه در طلسمي جادو شدي. بازگرد به ستاره ات. بازگرد به سوي روشناییٍ ستارگان. ما هر دو از نوريم. بيا كه با هم دوباره بر سرزمینمان طلوع‌كنيم. بيا‌كه از پيوند ما سپيده بدمد.گل بخندد و چمن از شوق ديدن ما بگريد. بيا‌كه با هم هستي ببخشيم. فرزندان نور از ما زاده شوند؛ مثل‌گذشته…»
وال سپيد به قصه عجيبي‌كه ملكه‌‌ مي‌گفت گوش داد اما نه آن را باور داشت و نه درك مي‌كرد. مدت‌ها بود‌كه او زندگي ديگري داشت و جزيي از واقعيت آن( زندگي) شده بود. دريا…درياي آزاد و‌ زندگي و فرمانروایی دراقیانوسٍ بی پایان.
پيشنهادات ملكه نه برايش معني داشتند و نه جالب بودند، حتي خطرناك هم بودند.
در پاسخ به ملكه ‌گفت‌:« من قصه تو را شنيدم. چيزي از آن حس نمي‌كنم. تو ازگذشته‌اي‌كه وجود ندارد و یا من آن را فراموش‌كرده‌ام، افسانه مي‌گويي. حرف تو را باور ندارم‌كه من روزي فرمانرواي ستاره خوشبختی بوده‌ام و اگر وال سپيد و فرمانروای اقیانوسها بمانم، ستاره من نابود خواهد شد. تو چگونه از من مي‌خواهي بميرم، درحالي‌كه من فرمانرواي تمام اقيانوس، مظهر خوبي و عدالت و قدرت، پادشاه تمام جانوران دريايي و دشمن کوسه ها و شیاطین دریا هستم. در دريا همه از من فرمان مي‌برند و چون بتي مرا مي‌پرستند. من بزرگ و دریا دل هستم. من، وال سپيد روح تسخيرناپذير اقيانوس‌ها هستم. …من علاقه ندارم به سوي دنيايي‌كه تو مرا به جانب آن مي‌ بری، بيايم. تو مرا به ساحل مي‌بري، جايي‌كه من درآن خواهم مُرد و به‌گفته تو نور خواهم شد و نام آن را مي‌گذاري باطل شدن طلسم جادوگر؟ چه‌كس ديده‌كه پس از مرگش نور خواهد شد‌كه من آن را باوركنم!‌؟ من طلسم نشده‌ام. اقیانوس دنياي بزرگ و با شکوهی هست. من براي برقراري عدالت در اقيانوس بارها جانم را به خطر انداخته‌ام. باكوسه‌هاي خونريز جنگيده و ماهي‌هاي بيچاره را نجات داده‌ام، اما براي حرف های تو، جانم را به خطر نمي‌اندازم. ولي يك چيز را انكار نمي‌كنم. قلبم نور سپيد و آواز صبحگاهی تو را دوست دارد. تو با من به دريا بيا و ملكه من شو و من فرمانروای تو خواهم شد. تو بايد واقعيت‌گفته‌ها و افسانه عشقت به من را اثبات‌كني. اقيانوس تاريك‌‌است و به روشناي تو نياز است. در خدمت من باش! من به‌گذشته باز نمي‌گردم، تو رو به سوي آينده بيا! نگاه‌كن عظمت اقيانوس زير پايت را…
ملكه‌ اندوهگین شد چون وال سپيد حقيقت‌گفته‌هاي او را باور نداشت. نا امید شد زیرا او و فرمانروایش حالا به دو دنياي‌ جدا از هم تعلق داشتند، به او گفت: « هر چه بيشتر بيانديشي، از اصل خود دورتر مي‌شوي. هر چه در اقيانوس بيشتر فرو بروي، بيشتر از ستاره مان دور مي‌شوي. چرا قلبت را انكار مي‌كني و چرا به عشق اعتماد نداري؟ چرا با كلماتت رنجم مي‌دهي؟ به قلبت اعتمادكن! به قلبت نگاه‌كن! به قلبت‌گوش‌كن! عشقي‌كه در قلب‌هاي ماست، تنها رازي‌‌ است‌كه باقيمانده‌ است. عشق‌ در قلب‌هاي ما‌ نه طلسم مي‌شود و نه مي‌ميرد. تنها عشق است‌كه هرگز نمي‌ميرد و اين راز نجات تو و ستاره ما و نجات فرزندان و نسل ماست‌كه رو به خاموشي مي‌رود. اگر به عشق اعتماد نكني، اگر به من اعتماد نكني، به طلسم، به تداوم شب، به رنج‌هاي من استمرار مي‌بخشي. از خود بپرس اين عشق در قلب‌هاي ما چيست اگركه نور نيست؟ به من اعتماد‌كن و بازگرد به ستاره مان، به نور! جايي‌كه در‌ آن مرگي نيست و تو جاودان بودي.»
وال سپيد به فكر فرو رفت. قلبش مي‌خواست به ملكه اعتمادكند اما انديشه‌اش در‹ طلسمٍ دریاها› قفل شده بود. حيات دريايي و جاذبه‌ها و زييايي‌هاي آن و ميل فرمانروايي و تسلطش بر جهان اقيانوس و ميل برقراري نظم و عدل و داد در اقيانوس، چنان در وجودش قوي و در برابر چشمانش واقعي بود‌ندكه در پاسخ به ملكه ‌گفت:« تو مي‌داني‌كه من مقتدرترين جانور دریایی و فرمانراي اقيانوس هستم. اقيانوسي‌كه من آن را مي‌شناسم و درآن خوشبختم، جهان زیبا‌تري از ستاره‌هاست. آنكس‌كه‌ فرمانرواست و مي‌جنگد بالاترين است. بالاتر از اين چيزي نيست. بالاترازآزادی دریاها برای من روشنایی نیست. نور ستاره ها درآن بالاها‌ و درآسمان، كاره‌اي براي اقيانوس نيست. نور هم محكومي درآسمانهاست. اما تو…تو نوری زیبا و سپيده‌اي خيال‌ برانگيزي … تو اگر تغييرنكني و به ستاره ای کهنه بچسبی ، تنها می مانی. راستش دلم براي تو مي‌سوزد. حتي دلم تو را دوست دارد، دوست دارم به تو کمک کنم اما زندگی من در دریای آزاد است. تو هم تنها نمان! خوش باش و هستي‌ات را استمرار ببخش. چه فرقي داردكه با چه‌كسی مي‌پيونديم. هستي بايد ادامه يابد. پارو بكش بر كشتي‌ات وپيش برو…زندگي همين است؛ دريا ، نور،آب و پيوند و …من و تو همه در خدمت زندگي هستيم. حقيقت همين است. حقيقت ديگري… شايد هم باشد …اما براي من جالب نيست. تو اگر می خواهی به آن وفادار باش، به خودت مربوط است. ولي من؟ نه!… از تو می خواهم که هر چه زودتر مرا از صيدت آزاد‌كنی!‌ خوش ندارم در دامي باشم، به خصوص‌كه خيلي هم‌ کار دارم.»
ملكه خشمگين به وال مي‌نگريست. برايش دردناك بودكه وال سپيد از ستاره خوشبختی و از قلب‌هاي عاشقشان چيزي به خاطر ندارد. تعلق داشتن آنها به دو دنياي متفاوت، قلب‌هاي آنها را از يكريگر جدا كرده بود. اما ملکه این جدایی را باور نداشت و به دنبال گذشته بود.
او رو به وال و با خشم ‌گفت: « خاموش باش ! تو آزاد نیستی. تو جانور دریایی شده ای! »
وال لحظاتي برای آزادشدن خود صبركرد. ملکه ساکت بود. او از سكوت و رفتار ملكه بدش آمد. احساس خطركرد. خطر براي زندگي وآينده‌اش… احساس بي‌اعتمادي و بيزاري از ملكه‌ و قصه‌هاي او كرد. وال سپيد از اسارت و بساط تور و صيد در خشم بود. مرگ خود را با نزديك شدن به ساحل مي‌ديد. نيروي دفاع از زندگي در او بزرگ و عظيم بود. تصميم خود را‌ گرفت. قواي خود را جمع‌كرد و با نيروي عظيمي‌كه داشت، بيكباره تور را از هم‌گٌسلاند و با دندان‌هايش آن را پاره‌كرد و خود را آزادكرد. سپس ضربه محكمي به ‌كشتي زد.‌ تعادل‌كشتي برهم خورد و واژگون شد. وال با اينكار قدرت بالاتر و واقعي خود را در برابر چشمان ملكه به نمايش‌گذاشت. ملكه با ديدن قدرت وال سپيد به وحشت افتاد. در لحظه‌‌‌اي به چشمان خود باور نكرد اما بعد به سرعت به خود آمد و فرمان داد‌كه نيزه‌هاي آتشين به سوي وال سپيد پرتاب‌ و‌ شكارش‌كنند.
وال سپيد خشمگين از نيزه‌هايي‌كه به سويش افكنده مي‌شدند، سرازآب بيرون آورد و رو به ‌ ملكه ‌گفت:“ از تو بيزارم. انديشه‌هاي تو آب اقیانوس ها را هم آلوده می کنند. برو‌ از اقيانوس! مرا به نوركوچك و مسخره تو نيازي نيست. تو كهنه‌پرست و بازمانده از گذشته‌گاني؟ بدان‌كه مرگ نور قبل از مرگ آبهاست. همه مي‌ميرند وجاودانگي‌ جز زاده خيال وانديشه‌هاي‌كهن نيست! آنكس‌كه فرمانرواست، بالاترين است. ‹نور› محكومي درآسمانهاست. بازگشتي به سوي نور نيست.»
وال سپيد در اوج خشم، با نيروي عظيم خود كشتي ملكه را به صخره‌‌اي سخت‌ ‌كوبيد‌.كشتي درهم شكست. ملكه در پاسخ به كلمات خشم‌آگين وال با دردمندی فرياد ‌زد:“ ولي فرمانرواي من! رنج اين شكست و دوري از تو برقلب من، چنان عظيم است‌كه مرا خواهدكٌشت…» كلمات ملكه به‌گوش وال سپيد نرسيدند. وال سپيد دور شده و از مرگ و حادثه‌اي تلخ‌گريخته بود. او شاد و پيروز از نجات جانش، نفس‌هاي بلند از سينه آزاد‌كرد و به سوي خانه‌اش در اعماق اقيانوس، جايي‌كه عشق‌ و علايقش درآنجا در انتظارش بودند، بازگشت.
پس از ناپديد شدن وال‌ سپيد، به ناگاه جادوگر شب بر فرازكشتيٍ شکسته فرودآمد و قاه قاه بر ملکه و دردمنديش خنديد. او را مسخره کرد وگفت:« تو وفادار به گذشته ای هستی که بازگشتنی نیست. ستاره و فرمانروای تو من هستم. جز من کسی نیست. یا با من و یا در طلسم تنهایی تا ابد خواهی ماند.»
در پيش چشمان ملكه پردﮤ ضخيمي از شب كشيده شده بود؛ دريا، هوا، آسمان، همه جا سياه بود. ملکه از برابر سیاهی گریخت اما در همه جا قاه قاه خنده جادوگر شب به‌گوشش مي‌رسيد‌كه پیروزمندانه مي‌گفت:« تو شكست خوردي. باز هم شکست خواهی خورد. راهی نخواهی یافت و تا ابد اين طلسم خواهد ماند!»
ملکه بلند و رسا برسر جادوگر فریاد می کشید:
« نه! نه! راهی خواهد بود.»
ادامه دارد..
ملیحه رهبری
25، 5، 2007



قصه
ستاره خوشبختی
قسمت سوم
ملكه دراوج شكست و رنجي‌كه از هر سو او را احاطه‌كرده بود، چشمان خود را بست. قواي خود را جمع نمود و با دستانش سدي در برابر سيل‌ اندوه كه به سوي قلبش سرازير بود، ساخت. آنگاه گفت:« خدای من‌، سخت است شكست خوردن! اما قوي هستم زيرا رنج را به قلبم، جايي‌كه راز جاودانگي من در آنست، راه نمي‌دهم. مرا حسرتي نيست. مرا حسرت از دست دادن محبوب و فرمانروایم نيست…مي‌دانم او باز خواهد‌گشت. قلب او در اقيانوس هم ‌‌‌گم نخواهد شد. من هيچ چيز از دست نخواهم داد؛ هيچ چيز. به او و به ستاره مان و به زیبایی آفرینش ايمان دارم.‌ هیچ شب و هیچ طلسم و هیچ تاریکی برای همیشه ماندنی نیست.
او در سپيده‌دمي باز خواهد‌‌گشت. او هم در انتهاي سفر دريايي‌اش به سوي نور و به سوی کهکشانها پرواز خواهد‌كرد…»
آسمان بر‌‌‌فراز سرملكه پوشيده از ابرهاي سياه وغرش رعد بود. ملكه غمگين بود.كلمات‌ خشم‌آگين وال سپيد چون نيز‌ه‌هاي تيز درخاطرش نشسته وآزارش مي‌دادند. به خاطرحقيقتی‌ ‌كه نتوانسته بودآن را ثابت‌كند به ديوانگي و پليدي و ناپاكي وكهنگي متهم شده بود، قلبش خونين و سينه‌اش متلاطم چون دريايي طوفاني بود‌كه آرام و قرار نمي‌گرفت. آهي‌كه از سينه‌اش برمي‌خاست به‌آسمان مي‌رفت. همه جا تيره شده بود.آسمان مي‌غريد. نخستين قطرات اشك‌كه از چشمان ملكه ريختند، رگبارهاي سيل‌آسا از ابرها باريدن‌‌‌گرفتند. درآسمان جنگ بود؛ جنگ بين ابرهايي‌ سفيدي‌كه پيش مي‌تاختند تا از ملكه دفاع‌كنند و جادوگر شب‌كه آسمان را در تسخير خود داشت. فرمانروایٍ‌آسمان‌ها به ياري ملكه آمد. آنگاه غرش رعدآساي طوفان و انفجار سهمگين ابرها، سر به دنبال شب نهادند. جنگ‌ تا به صبح ادامه داشت.‌ با گريز جادوگر شب، در شفق طلوع‌كمرنگ سپيده، نويدٍ گريز سیاهی مي‌داد. قلب آسمان در پشت ابرهاي تيره، آبي و پاك و روشن بود. نوري پديدار شد اما پايان طلسم شب نبود. سپيده دم نمٌرده بود…رنگ‌پريده و ضعيف به افقٍ سرزمين‌هاي سرد و يخبندان رانده شده بود.
درآن بالاها آسمان در پشت ابرهاي تيره و طوفانی، روشن وآبی رنگ و ساکت و آرام درانتظار بود.
* * *
هزار روز و هزار شب و شاید هم هزار سال برملكه قصه ما گذشت. در این سالیان او فرزندان بسیاری را هم از دست داد. جادوگر فرزندان او را در جنگ و خونریزی و رقابت و حسادت و کینه و دشمنی بر سر تصاحت فرمانرواییٍ پدر به جان هم انداخت و آنان هم بسیاری یکدیگر را کشتند و باقی نیز پراکنده شدند. ملکه تنهای تنها بود. با‌آنكه شكست های سختي خورده بود اما هرگز نوميد نشد. قلبش پراز نور بود. او در هر سپيده و در هرنيايش صبحگاهي بر اقيانوس مي‌تابيد. او تلاش مي‌كرد‌گرم‌تر وگرم تر از درون دل خود بتابد. او آگاهي و وظيفه خود را فراموش نكرده بود. نيروي هستي بخشي‌كه در او بود، هر بار به او اميد مي‌‌بخشيد‌. ملكه در هر سپيده دراين انديشه بودكه فرمانروايش را از دريا نجات دهد و بتواند با او بپيوندد و هستي و عشق و سعادت و نسلی نو را دوباره در ستاره شان زنده کند.كلمات رازي‌كه بر قلب ملكه‌ حك شده بود‌،كلماتي هستي‌آفرين بودند،« عشق هرگز نمي‌ميرد! اين راز آفرينش ماست.» ملكه عاشق بود. عاشق ‌نور و عاشق ستاره‌اش، عاشق فرمانروايش، عاشق فرزندان و عاشق صلح و سعادتي‌كه‌ ساليان سال برستاره‌شان حکمفرما بود وآفرينش دوبار‌ه آن نيز ممکن بود. او در انتظار بود. در انتظار بازيافتن محبوبش! ولي‌ آيا او، وال سپيد با اراده بزرگش براي فرمانروایی و.... با قلب‌كوچكش براي عشق، به سوي او باز خواهد گشت؟
ملكه روزها و شب‌ها فكركرد وسرانجام دانست‌كه براي نجات فرمانروايش از درون اقیانوس، راه درستي انتخاب نكرده بود. او به قوانين زندگي جديد فرمانروايش احترام نگذاشته و با صيدکردن و از راه مرگ خواسته بود او را نجات دهدكه موفق نشده و حتي موجب دشمني بين خود و محبوبش نيز شده بود. او بايد راهي ديگر مي‌يافت. مي‌دانست وآگاه بود‌كه طلسمي‌ هست‌كه‌ بايدآن را بشكند. جادوگري هست‌كه بايد نابود‌گردد. ستاره‌ اي هست‌كه بايد باقي بماند. اما بدون نجات وال سپيد نمي‌توانست به هيچ هدفي برسد. همزباني وگفتگو با وال سپيد امکان نداشت. زیرا حرف يكديگر را نمي‌فهميدند. ملكه بايد پيوند ناگسستني قلب خود با فرمانروا را، ‌‌‌‌آنچه را‌كه طلسم ناپذير بود، زنده مي‌كرد واز آن مدد مي‌جست.
ملكه فكركرد. بسيارصادقانه فكركرد،آنگاه ذراتٍ نوري ‌كه در قلبش بودند، انديشه‌اش را روشن‌كردند. او پي بردكه براي يافتن راه چاره بين خود و وال سپيد بايد دنیای او، اقیانوس و قوانين و دانش آن را بشناسد تا بتواند راه نجات درستي بيابد. آنگاه به خطاي اول خود پي برد و دانست‌كه اينبار چه باید بكند. او به‌ سوی ستارگان دیگر دست یاری دراز کرد و به کمک آنها برلب دريا قصري از نور ساخت. قصري‌كه نورش در اقيانوس پرتو مي‌افكند و چنان غوغايي از زيبايي به پا مي‌كردكه ماهيان يا جانورران دريايي به سمت‌آن‌كشيده شده و شادان و رقصان از درون آب تا به خشكي و تا به درون قصر نور شنا مي‌كردند. ماهي‌ها به هنگام خروج از دريا(آب) و قدم نهادن به قصر نور( هوا و خشکی)، تغيير دو عالم را حس نمي‌كردند. زيرا آب و خشكي و هوا همه يكدست ساخته از عشق و نوري بودكه در دريا و خشكي مرزي نداشت. به اين طريق ملكه رمزكنار زدن مرگ و راه‌‌حل‌آوردن وال سپيد به خشكي و ستاره شان را يافت. پس ازآن قلب ملكه مملو از امید شد اما بايد صبر مي‌كرد. صبرتا روزي‌كه وال سپيد خودآوازه قصر نور را بشنود و از اعماق آبها به سوي نور و هوا آيد. شايدكه اين اتفاق در يك سپيده دم باشد.آنگاه او مي‌تواند فرمانروايش را نه با توركه با آواز قلب خود به قصر نورآورد. شايد وال سپيد قلبش را به نورسپرد و شايد به قصر نور قدم‌‌گذارد و شايد از تغيير قلمرو فرمانرواييش هراس نكند.
وال سپيد پس ازگريختن از تور ملكه به عمق اقيانوس ها رفت. او هزاران روز و شب و شاید هزاران سال را به خوبي و خوشي زندگي‌كرد. اقيانوس جايي بودكه درآن احساس آرامش وسعادت داشت. او دركنار وال‌هاي ديگر در اقیانوس ها فرمانروايي کرد واز آن دلشاد بود. با‌كوسه‌هاي تجاوزگر وگرسنه و با دزدان وغارتگرانی دریایی مي‌جنگيد و بر آنها پيروز مي‌شد و زندگي را براي ساير دريائيان آسان مي‌ساخت. به زيبايي‌هاي قلمرو فرمانروايش عشق مي‌ورزيد. به ديدار مرجان‌ها مي‌رفت. به شادماني‌ها و شيطنت‌ دلفين‌ها دل‌ مي‌سپرد و با آنها بازي مي‌كرد. پريان دريايي را تحسين مي‌كرد و دستان نرمشان را در ميان دستان بزرگ خود مي‌فشرد و از شادماني و لذت دوستي با آنان خود را خوشبخت احساس مي‌كرد و انتخاب‌هاي خود و زندگي خود را تغييرناپذير مي‌دانست. گاه وال سپيد از اينهمه نعمت در اقيانوس خداي درياها و شايد هم جادوگر‌ راكه او را به اين طلسم زيبا افكنده بود، سپاسگزار بود. البته‌گاه نيز خسته از جنگ‌ها وكشتن‌كوسه‌ها و ديدن خون و مشکلاتٍ بي‌پايان فرمانروايي، بر همه چيز لعنت مي‌كرد. با اين‌ حال اقيانوس آنقدر بزرگ بودكه هزار سال زيستن هم درآن ‌كافي نبود. وال سپيد خيلي زود ملكه وآن داستان عشق و قلب‌هاي ‌كهنه را هم فراموش‌كرد. در اقيانوس‌ عشق قضيه‌اي بود برای بقای نسل و راه‌ حل آساني داشت. وال‌ سپيد راضي و خوشبخت بود. زمان مي‌گذشت. همه چيز به خوبي و خوشي جريان داشت. وال سپيد جزیی از اقیانوس اما برآن فرمانروا بود.
پس ازآن روز شوم و حادثه تلخ، امري‌ در زندگي‌ وال سپيد اتفاق افتاده بودكه‌گاه او را غمگين مي‌كرد. پس ازآن‌كه او از دست ملكه ‌گريخت، دريچه‌هاي قلبش را به رویٍ هر نوري بست و سينه‌اش را پر از تنفر وكينه به نور كرد. همانقدر از نور بيزار بود‌كه از‌كوسه‌ ها. وال سپيد ديگرهرگز براي نيايش صبحگاهي و تماشاي طلوع سپيده‌دم بازنگشت. ازتابش نور و هرآنچه‌كه‌ صيد و ملكه و مرگ و زخم نيزه ها را به خاطرش مي‌آورد، بيزار بود. نور برايش تور مرگ را تداعي مي‌كرد. یا افسانه‌اي‌كهن از ستاره‌هاي خاموش شده بود.گاه غروب‌ها چون پادشاهان فاتح برسطح اقيانوس ظاهر مي‌شد و به غروب آفتاب می نگریست. غم را در چشمان غروب مي‌ دید. نمي‌دانست اين غم از چيست؟ نمي‌دانست‌كه اين غم داستان يك جدايي است؛ جدايي‌ بين او و ملکه سپیده. غروب راتماشا مي‌كرد. مرگ نور را در افق‌ تماشا مي‌كرد. زيبايي غروب را دوست داشت زيرا به چشم خود مي‌ديد‌كه نور مي‌ميرد. نور در هر غروب مي‌مٌرد. وال سپيد با خود مي‌‌‌انديشيد‌:« نور شكننده است و در پايان روز خسته است و مي‌ميرد ولي قدرتٍ من و فرمانروایی من زنده است. چقدر خوشبختم‌كه فريب ملکه سپیده را نخوردم.» وال سپيد خوشحال بود‌كه هزار شبانه‌ روز(شاید هزار سال) ديگر خوشبخت زيسته و در دام فریبي نيفتاده بود. ياد ملكه انديشه‌اش را مشوش مي‌كرد. مي‌خواست‌ آن خاطره سياه را فراموش‌كند. افسانه‌‌اي‌كهنه و مرده و دروغ؛ افسانه خدايان‌كهن و جادو‌گران، افسانه ستاره‌اي‌ طلسم شده‌ و فراموش شده. … وال سپيد دلش مي‌خواست‌كه همه چيز را فراموش‌كند. اغلب جز به اقيانوسي‌كه درآن زندگي مي‌كرد، فكر نمي‌كرد. به‌گذشته نمي‌انديشيد زيرا تمام شده بود. اما در برخي شبهاي سرد اقيانوس تنهاي تنها مي‌شد. در اين هنگام چشمانش به خواب نمي‌رفتند و قلبش بيدار مي‌ماند. آنگاه‌ به سطح آب مي‌آمد و دل به زيبايي نور سرد ماه مي‌سپرد. با ديدن زيبايي نور، دلش گرماي نور سپیده را آرزو مي‌كرد. آواز ملكه را در قلبش مي‌شنيد. قلبش با قلب او حرف مي‌زد.گاه حس مي‌كرد در قلبش جايي خالي است. چيزي از قلبش‌كنده شده است. حس مي‌كرد‌كه روزي چيزي در قلبش بوده وكسي‌آن را دزديده است.كلماتي را ‌گم‌كرده بود. چه بودند؟ آن‌كلمات چه بودند؟ گاه در قلبش‌ آوازي را مي‌شنيد‌ وگرماي عشقي دیگر را حس می کرد. دراینحال ناآرام می شد.
وال سپيد‌ ميل به ملاقات با ملكه را در قلب خود داشت اما وقتي مي‌انديشيد، قدرت و فرمانرواییش را در پيش چشمان خود مي‌ديد، قلب و انديشه او، به دو دنياي متفاوت تعلق داشتند؛ قلبـش بازمانده از زندگانيش در ستارﮤ‌ ساده و بی هیاهوی نور بود و انديشه‌هايش طلسم شده و عاشق بر دنياي پرستیزٍ اقيانوس بود. او فرمانرواي قدرتمند و عادل اقيانوس بود. در انتهاي جدال عقل و عشق، وال سپيد به عقل خود اعتماد بيشتري داشت.
باز هم روزهای دیگری‌آمدند و رفتند. وال سپيد از زبان ماهي‌هايٍ دريا افسانه شهر نور‌ را شنيد. ماهي‌ها مي‌گفتند‌كه برساحل دريا شهر زيبا وسحرآميزي ساخته شده‌كه ماهي‌ها به سويش مي‌‌روند و پس از ورود به‌آن ديگر به اقيانوس‌ بازنمي‌‌گردند. وال سپيد دلش مي‌خواست‌كه به سوي شهر نور برود اما به خاطر عظمت فرمانروايي و مسؤليتهاي مهمي‌كه داشت، نمي‌توانست خود را با ماهي‌هاي ساده ‌كه هيچ مسؤليت مهمي در اقيانوس نداشتند يكي‌كند و به دنبال خواسته دلش به جستجو برود.
سرانجام در يك سپيده‌دم وال سپيد خسته از جنگ‌هاي بسيار و گريزان از سردي و تاريكي اقيانوس و سیر از جفت‌ها و مرجان‌ها و مرواريد‌ها و تمام جانوران دوست داشتني دريايي و فرمانروايي برآنها، احساس سنگيني‌كرد. احساس پيري و مرگ ‌كرد. آنگاه رغبتي به‌‌گوش دادن به افسانه‌ها نشان داد. آنگاه به دنبال خواست قلبش بر سطح آب آمد تا با نور، با ملکه سپيده ديداركند.
سپيده‌ تابيده بود و صبورانه و اميدوار برآستان قصر نور ايستاده و چشم تا بيكرانها به دنبال ديدارمحبوب دوخته بود. شايد‌كه در جايي ‌سراز آب بيرون آورد.
درآن سپيده دم ملکه با زيبايي سحرانگيزاش چنان دلربا مي‌نمودكه در نخستين تلاقي نگاه وال با او، قلبش شروع به تپيدن‌كرد. بين او و ملكه قلب‌ها و چشم‌ها سخني بي‌كلام را آغازكردند. سپيده نور افشانده بود و وال سپيد درهاي قلب خود را‌گشود تا پراز گرماي نور ‌‌گردد. دل در سينه وال سپيد لحظه به لحظه ‌گرم‌تر مي‌شد تا جايي‌كه خود را به ديوار سينه مي‌كوبيد تا رها شود. وال سپيد بي‌حركت برسطح اقيانوس مانده و تن سرد و جان‌ِ بي‌نور خود را به‌ دستان‌ نوازشگر سپيده‌دم سپرده بود. سپيده سر فرود آورده و با لبان گرمش بر زخم‌هاي وال سپيد بوسه مي‌زد. وال سپيد زخم‌هاي بسيار برتن و جان داشت. جاي دندان‌كوسه‌ها و جنگ‌ها براي آزادي و دفاع از قلمرو ماهيان بي‌پناه، جاي نيزه‌هاي نور و زخم تيرِ صيادانِ سنگدل…. تمام زخم‌هايش را به نوازش سپيده‌دم سپرده بود. نور سپيده‌ صلح‌آميز مي‌تابيد و درگوش وال سپيد مي‌‌خواند:« محبوبم، بدانديشي‌ گذشته مرا ببخش! آيا قلبت هنوز زنده است؟ آيا نسيم محبتي راكه به سوي تو مي‌وزد، حس مي‌كني؟ آوازٍ قلب مرا مي‌شنوي؟» وال سپيد مست از عشق بی دریغ نور بودكه نثارش مي‌شد. عشق و مستي از نور با هيچ عشق و مستي ديگري‌‌كه در اقيانوس بيكران تجربه‌كرده بود، برابر نبود. وال سپيد سرشار از سعادت و خرسند از پيوند با نور زبان ‌گشود وگفت:« تنم در دريا و دلم جاي ديگري بود. مي‌بيني! قلب من پاك باقي مانده است. عشق به نور در قلب من نمرده است. امروز آن را با فرمانرواييم در اقيانوس عوض‌كرده و به سوي تو آمدم.» ملكه آهي‌كشيد وگفت:“مي‌دانم! عشق هرگز نمي‌ميرد… اما… هزاران روز و هزاران ماه و هزاران سال ‌گذشته‌اند. زندگي در تاريكي اقيانوس سزاوار تو نبود.» وال سپيد با شادماني‌گفت: « ولي امروز آواز قلبت را مي‌شنوم و چشمانت را مي‌بينم. و باور می کنم که عشق هرگز نمی میرد.» سپيده ساكت ماند. شب های تاریکٍ انتظار و رنج گذشته بودند و او در قلبش پيروز و خوشبخت بود،
وال سپيد شادمانه دل و جان به پيوند با نور سپرده و سرمست بود اما نمي‌دانست حاصل اين پيوند چه خواهد بود؟ ناگاه به خاطرآوردكه بايد از ملكه‌ رازٍ‌گم‌شده‌‌اش را بپرسد. دلش می خواست که هرچه زودتركلمات‌گم شده را دوباره پیدا کند.
ملكه‌ به او رازگمشدﮤ قلبش را گفت. وال جاي خالي اين راز را در قلب خود حس مي‌كرد. از ملكه‌ پرسيدكه اين‌كلمات را چگونه مي‌تواند دوباره در سينه خود بنشاند؟ ملكه به اوگفت‌،« براي فهميدن اين‌كلمات بايد با من به شهر نور بيايي. درآنجا ‌كلمات قلب تو در سینه ات خواهند نشست.» وال با اشتياق پذیرفت. او ديگر از تغيير دنياي خود هراسي نداشت.
ملکه از او خواست که به سوی قصر نور شنا کند. وال پذيرفت و حرکت کرد اما هر چه به قصر نور نزديك‌تر مي‌شد،گرماي بيشتري تن وجان سردش را پر مي‌كرد.گاه ازگرما حس مي‌كرد‌كه نفس‌كشيدن برايش مشكل مي‌شود. سرانجام در جايي به ناگاه حس‌كردكه قادر به تنفس نيست و نيروي عظيم تنش پايان مي‌يابد. نمی دانست که از اقيانوس به خشكي قدم نهاده است. حس نكرده بود. تنش ازگرمايي‌ تندگٌرگرفته بود و مي‌سوخت. دردي تلخ از درون قلب تا به سلول‌ها و رگهایش را پركرده بود. از چشمانش اشك مي‌ريختند. سنگيني جدا شدن جان خود را از تن حس ‌مي‌كرد. بوي عفونت‌گوشتٍ ماهي‌ها و جانوران مرده دريايي مشام جانش را آزار مي‌داد. قادر به‌ باز نگهداشتن چشمان خود نبود. در خروج ازآب و جاذبه سنگين‌ آن و قدم نهادن به مدار نور لحظات‌كُند و سنگين مي‌گذشتند.
در ميان درد و رنجي غريب و عجيب، در جدا شدن از تن و پيوستن با جان تنها نبود و نورِ سپيده و نواي جانبخش او را در نزديكي خود مي‌شنيد:“ محبوبم به قصر نور و به ستاره‌ات خوش آمدي.” وال سپيد در لحظه عجيب و خاصي، آميخته به شوق وآعشته به رنج، هم مي‌گريست و هم مي‌خنديد. تنش سبك و قلبش‌ آزاد و جانش‌گرم وگرم‌تر مي‌شد. سرانجام نهنگ عظيم دريايي، سبك از سنگینیٍ تن دریایی خود ‌شد.
لاشه نهنگ عظيم‌الجثه‌اي در آستانه طلوع سپیده افتاده بود. جان آزاده شده وال سپيد چون پرنده ای به سوی آسمان آبی و بالاتر به سوی کهکشانها پرواز میکرد. بیگانه با آسمان نبود و در دامن سپيده‌ خود نیز طلوع می کرد. قلب خود را وكلمات و راز جاوان آن را فهم مي‌كرد. [ نور عشق و حقيقت کهکشان است. ‌‌‌نام عشق بالاترین نام است.] به خاطر مي‌آوردكه در ستارﮤ خود بالاترين وپاك‌ترين فرمانروا بوده‌ است. به خاطرمي‌آورد به همراه ملكه وفرزندان خود‌‌ خوشبخت بوده اما جادوگري به قصرآمده بود و… پس ازآن طلسم شده بود. طلسم قدرتمندترين جانور دريايي در اقيانوسي بي‌نور و بي‌پايان؛ اقيانوسي بي‌پايان با جنگ‌هايش ومرگ‌ها و عشق‌ها و زيبايي‌ها و تولدهايش …
ملكه‌اش را به خاطرمي‌آوردكه چه بسيار و بي‌‌پايان دوستش می داشته ولي بعد فراموشش‌كرده بود. حتي بدون ذره‌اي رحم، به او رنج‌هاي بسيار داده بود. فرزندانش را به خاطر مي‌آورد.آنها كجا هستند؟ آيا همه چيز نابود شده‌ بود؟ صداي آنها را نمي‌شنيد. سكوت بر همه جا حاكم بود. خشم از خيانت جادوگرشب سراپاي وجودش را‌ فرا گرفته وچون‌كوره خورشيد‌‌گٌر مي‌گرفت. دهان بازكرد و با جان خود فريادي زدكه در تمام آسمان‌ها پيچيد. فرياد زد:« درهركجا ‌كه هستي ‌اي ديو بدكنش، جادوگرسياه، صداي مرا بشنو. من اينك نه يك ستاره ‌كوچك‌كه ‌كوره‌‌ گدازان خورشيدم. در هركجا‌ كه من باشم از تو اثري برجاي نخواهم‌گذاشت! تا به ابد بر تو خواهم تاخت.»
نوري تند از وجود خشمگينش بر همه جا مي‌تابيد. سپيده در ميان بازوانش آب مي‌شد. لب‌گشود. صداكرد. سپيده‌ را..
سپيده به او پيوسته بود. سپيده سلطنت فرمانروايش خورشيد را كه هيچ شبي در برابرش تاب مقاومت نمي‌آورد با پيروزي نگاه مي‌كرد. صدايي از شب به ‌گوش نمي‌رسيد. اثري از شب و طلسمش نمانده بود. سپيده و عشق پا‌‌‌‌‌كش پيروز شده بودند.
چشمان فرمانروا از گريستن برآنچه ‌گذشته بود، سرخ بودند و نوري گدازان ازآنها مي‌تابيد. او به هركجا مي‌تابيد و می نگریست تا ملكه‌اش را بيابد اما سپيده محو شده بود.
* * *
هر صبح، سپيده‌ پيش از خورشيد چشم مي‌گشود و با نورش‌ جنگ با بازمانده‌هاي تاريكي و سياهي شب را آغاز مي‌كرد و بر شب پيروز مي‌شد و برستیغ قله ها نورسحرآميزش را می تاباند. او و فرمانروايش اينك نه يك ستاره‌كوچك‌كه آفتاب عالمتابي بودند.
سپيده با شكوه و زيبايي سحرانگيز و پاکی جاودانش، درقلب گرم خورشيد جای داشت و با دل و جان خورشيد يكي مي‌شد. از پيوندآنان گرمايٍ هستي‌بخش (عشق) تابش بر جهان‌ را آغاز مي‌كرد. عشق‌‌آنان چنان بزرگ و سعادتشان چنان واقعي بودكه رايگان و بي‌هيچ منتي برتمام جهان می تابید و زندگي و تكثير، زيبايي و جنبش و شور و نشاط و عشق مي‌ آفرید. آنان ديگر فرمانروا و ملكه نبودند بلكه زادﮤ دوبارﮤ عشق، هستي‌بخشِ جهان بودند.
گرماي عشق آنان، برف يخچال‌هاي سرد را آب مي‌كرد. سخت‌ترين و عظيم‌ترين‌كوه‌هاي سرد و صخره‌هاي سخت را درآغوش‌گرفته، بيدار‌ و گرم مي‌كرد. چشمه‌ها از عشق آنان مي‌جوشيد و جاري مي‌شد. گیاهان و نباتات مي‌روييدند. جنگل ها سبزی خود از آنان داشتند. جانوران قادر به زندگي‌ و تكثير مي‌شدند. انسان‌ها بيش از هر پديدﮤ ديگر براي حيات و هستي خود به آنان نياز بودند.
آنها تمام روز بدون درنگ و خستگي به هركجا سفر مي‌كردند و به هركس و هرجايي عشق و نور خود را مي‌‌تاباندند. به هنگام سفر از فراز اقيانوس‌ها، گاه سپيده آهی کشیده و از آفتاب مي‌پرسيد:” دوست داري يكبار ديگر فرمانروای اقيانوس‌ها باشي تا دریاییان... ترا اطاعت‌كنند؟» آفتاب به خنده پاسخ مي‌داد:« نه من نور عشق را نمي‌فروشم. ما دوباره عشق هستيم و دوباره هستي بخش و اینگونه جاودانیم، قدرت از خود بت مي‌سازد و هستي‌ را به اسارت درآورده و به نابودي مي‌كشد. نه من دیگر در طلسمي تلخ، به اقيانوسِ قدرت باز نمي‌گردم… »
سپيده و خورشيد جاودان و بدون خستگي دوست داشتند که هميشه بتابند اما‌ گاه‌كه انسان‌ها در روي زمين قلب‌هاي خود را حرمت‌ نمي‌داشتند.گاه‌كه قلب‌هاي يكديگر را مي‌شكستند. آه سينه‌هايشان به آسمان مي‌رفت. ابرها ‌گريه مي‌كردند و خورشيد و سپيده در پشت ابرها غمگين مي‌نشستند و ديگر نمي‌تابيدند. در انتظار آشتي آدم‌ها مي‌ماندند تا دوباره بتابند!

پايان
مليحه رهبري
نوشته شده در یونی و یولی ،2004 (تصحیات و انتشار در سایت در یونی ، 2007)
با سپاس از یاران و دوستانی که در تصحیحات اثر مرا یاری کردند.!
توضیحات نویسنده:
قصدم از افسانه اشاره( مثبت یا منفی) به هیچ شخصیت سیاسی یا جریان یا موضوع سیاسی نیست. افسانه، افسانه است و واقعیت نیست.
با آرزوی پیروزی و سربلندی برای تمام شخصیت ها و جریان ها و تک تک انسان های آزاده و مبارز علیه حکومت های ضدبشری و به ویژه آخوندی و با آرزوی به ثمر رسیدن تمام اهداف آزادیخواهانه و بشردوستانه! و با درودی بی پایان بر شما که خوشه ای از خرمن خلق ایران هستید!