lunedì, 26 settembre 2011

جیم یابی 1

نوشته: ملیحه رهبری


قصه "جـیم" یابی(1)





مرد کوچکی به نزد جادوگر بزرگی رفت واز جادوگر خواست تا کاری کند که او یک فرمانروا شود. جادوگر پذیرفت اما شرط وشروطی نیز نهاد. مرد همه را پذیرفت. آنگاه جادوگر یک مناره مسجد ویک ناقوس کلیسا ویک شیر ویک سگ ویک شغال ومشتی بلبل آواز خوان ویک دامن چمن سبز وپرگل،همه را درحلقوم او کرد وآن مرد کوچک، ساحری بزرگ وسخنوری توانا گشت. ساحر بزرگ به راه افتاد و رفت تا قلمرو فرمانروایی خود را به پا کند. چون آن ساحر سخن گفت:« گل دسته های مسجد دراواذان گفتند وناقوس ها به نوا درآمدند وبلبل ها نغمه خواندند وچمن های سبز فرش گستردند و شیران بیشه دراوغریدند.» هرآنکه سخنش شنید، مفتون ومجذوبش شد و کار و زندگی خود رها نمود و به دنبالش روان شد و آنان کاروانی از مقدسین شدند.ـ
آن ساحر بشارت ازعدالت و بهشت در روی زمین به مردم داد. سخنانش پادشاه را خوش نیآمد و دشمنش شد واو و مریدانش را ازشهر بیرون کردند اما پادشاه ترسید او را بکشد زیرا ساحر مثل شیرمی غرید و مثل سگ حمله می کرد و مثل شغال زیرک بود. پادشاه تسلطی براو نیافت.ـ
آن ساحر با مریدان خود به بیابانی رفت و درآنجا قلمرو سحرآمیز فرمانروایی خود را بر پا نمود وقلعه هاو باروهای محکم خود را ساخت. آن قلمرو جادویی، سبز چون بیشه شیران بود. درآنجا بلبل ها می خواندند و گلدسته ها اذان می گفتند و ناقوس های کلیسا می نواختند، رفتارهای آدمیان درآنجا نیک بود و عشق درآنجا غوغا می کرد وسعادت درآنجا فراوان و زندگی کردن زیبا بود. بدینگونه بود که ساحر بزرگ فرمانروایی کوچکی گشت.ـ
چون فرمانروای کوچک به سرزمین آباد وخرم ومریدان عاشق وشجاع خود نظرافکند، خود را شایسته فرمانروای بر تمام جهان می دانست. روز وشب فرمانروای کوچک در این فکر و اندیشه می گذشت که قلمروی فرمانروایی خود را چنان وسعت بخشد که خورشید در مرزهای شرقی آن طلوع و در مرزهای غربی آن غروب کند. اما چگونه؟ زیرا کشورش کوچک وجمعیتش کم وسپاهیانش اندک بودند ونمی توانست کشورگشایی کند. او را کارگزارن لایق وکاردان و سرداران شجاع درخدمت بودند ومریدان زحمتکشی داشت که روز وشب کار می کردند و هیچ خستگی نمی شناختند وسعادت های آن سرزمین حاصل زحمات آنان بود اما ساحر بزرگ، فقط خود را می دید. پس فرمان داد تا برج بلندی ساختند وپرچمی برفراز آن افراشتند و نام او را برآن نوشتند. همچنین او جوانان برومند ودلیری را به سرزمین های دور و نزدیک فرستاد تا آوازه عدالت گستری او و آبادی سرزمینش را به گوش خلقان برسانند.ـ
روز به روز نامش بلندآوازه تر و سرزمنیش آبادتر و فتوحاتش بیشتر می شد. جماعت بسیاری ازگوشه وکنارعالم به گردش جمع شدند تا درکارعدالت گستری جهان یاریش دهند. اما دشمنانش نیز بیشترمی شدند. فرمانروای کوچک ازآوازه بلند و نیک نام خود بسیار مغرور بود اما آن را برای خود کافی نمی دانست وهرسعادتی جز فرمانروایی برتمام عالم (عدالت گستری جهانی) برایش کم بود. دراین راه بسیار جنگید اما راهی به سوی این سعادت بزرگ نیافت زیرا لشکریانش اندک ودشمنانش بزرگ وپرقدرت بودند واو در مقابله با آنان کار چندانی از پیش نبرد ودرهمان قلمرو کوچک خود باقی ماند.ـ
اندک اندک، کسانی که ازگوشه وکنارعالم آمده وبه گردش جمع شده و مجذوبش شده بودند، دل امید ازاو برکندند و از اطرافش پراکنده شدند وبه سوی کارو زندگی خود رفتند و به شهرو دیارهای خود بازگشتند. اما فرمانروای کوچک همچنان روز وشب به فرمانروایی برسراسرعالم و به جنگ های بزرگ می اندیشید، اما جنگ بزرگی نیز او را میسر وممکن نبود زیرا قدرتی نداشت تا درجنگی پیروز شود.ـ
پس اندک اندک داعیه های خردمندانه وکارعدالت گستری درجهان را به کناری نهاد و راه و روشی زیرکانه وفریبکارانه درپیش گرفت. پس به قدرت نمایی وبزرگ نمایی چون شیری پوشالی پرداخت تا دشمنان خود را فریب دهد وآوازه از دست رفته خود و سرزمین خود را دوباره بازیابد. وچون به این راه و روش روی نمود، در آن مهارت و تردستی فراوان یافت و این ترفندها چند صباحی گره ازکارش گشودند و توانست دوست و دشمن را فریب دهد اما ازعاقبت کارخود نیز چون شغالان، نگران وبیمناک بود زیرا درکار نیرنگ بازی و فریب دادن، هیچ حقیقتی(عدالت گستری درجهان) نهفته نیست.ـ
به تدریج، نگرانی و هراس چنان فکرو روح فرمانروای کوچک را احاطه کرد که بیمارگشت وهیچ صدای سحرآمیزی از گلویش بیرون نمی آمد ونمی توانست اطرافیان خود را چون گذشته ها مجذوب خود کند. چون قدرتش(ساحری) ناپدید گشت،نزدیکان وسردارانش دیگرفرقی بین او وخود نمی دیدند و دچارتردید های فراوانی نسبت به او شدند. فرمانروای کوچک نیز دیگراعتمادی به آنها نداشت. شب ها آرامش نداشت و به گفتار و رفتار و کردار نزدیکان خود فکر می کرد و نکات خصمانه ای در رفتار یا گفتارهای آنها کشف می کرد و کینه آنان را به دل می گرفت. شب ها کابوس های وحشتاک می دید و دلش می خواست که صبحدم همه کسانی را که باعث نگرانی اش هستند به دم تیغ بسپارد یا آنان را از مقام هایشان برکنار کند یا به بهانه ای آنها را به سرزمین های دور بفرستد اما نمی توانست چنین حیله هایی را به کار گیرد زیرا آنها هشیار و درانتظار سرانجام کار(عدالت گستری) بودند. تا اینکه او شبی از شب ها کابوس وحشتناکی دید. درخواب دید:« درپشت هرستون قصرش شبحی پنهان شده است و دردست هر شبح خنجری است.» هراسناک از خواب پرید و چنان خشمگین شده بود که تصمیم گرفت از فردا، کلیه نزدیکان و کارگزاران وسرداران خود را از قصر خود دورکند و به دنبال یافتن نخود سیاه بفرستد و به جای آنان افراد جوان وخام و بی تجربه اما بدون خطری را برگزیند. ناآرام از تصمیم خود شروع به قدم زدن کرد که ناگهان مرد کوچک اندام و چاقی را با ریش قرمز و لباسی عجیب وغریبی نشسته برایوان قصر دید. فرمانروا با خود فکرکرد:« حتما این فرد قصد شرورانه و بدی نسبت به جان من دارد.» پس شروع به فریاد کردن و صدا زدن نگهبانان کرد اما صدایش در گلو گره خورد و بیرون نیآمد. فرمانروا هرچه تلاش کرد فریاد بزند و کمک بخواهد، نتوانست. در این هنگام مرد ریش قرمز شروع به خندیدن کرد. فرمانروا تردیدی نکرد که او دشمن اوست و برای نابودکردنش آمده است. مرد کوچک و مسخره بعد ازآنکه خوب خندید از ایوان برخاست و به سوی فرمانروا آمد و با مهربانی در صورت او نگریست. فرمانروا از شدت خشم نمی توانست نفس بکشد. از جسارت آن مرد خونش به جوش آمده بود اما قادر نبود علیه او کاری بکند. مرد ریش قرمز، رو به فرمانروا کرد و گفت:« تو چگونه خواهان فرمانروایی برجهان هستی که چنین از مرگ می ترسی؟ من که نه شمشیری در دست دارم و نه خنجری! چگونه است که تو ازمن می ترسی؟» در این هنگام فرمانروا جرأت کرد و نفس حبس شده اش را از درون سینه بیرون داد و برهراس خود مسلط شد وگفت:« چه کسی گفته است که من از تو یا از مرگ می ترسم؟» ریش قرمزگفت:« نه فقط در این لحظه بلکه مدتهاست که تو روز و شب در ترس و هراس به سر می بری. چرا از من پنهان می کنی؟ من می دانم که تو کابوس وحشتناکی دیده ای و از خواب بیدار شده ای و من می دانم که قصد داری از فردا به بهانه های گوناگون رقبایت را از میدان به در کنی، زیرا آنان را دشمن خود می دانی ومی دانم که از قدرتت استفاده ای نادرست نموده ای، به همین دلیل امشب چنین به تو نزدیک وبرتوآشکار شده ام.» فرمانروا ازصراحت گفته های آن مرد چنان حیرت کرد که برخود لرزید. پرسید:« تو چه کسی هستی؟ نام تو چیست و چگونه از خواب های من خبر داری؟» ریش قرمزگفت:« من جادوگری هستم که از تو ساحری بزرگ ساختم. من و تو همیشه با هم هستیم. تو آشکاری و من پنهان. تو زیبا هستی و من زشت اما ما یکی هستیم.» فرمانروا، جادوگر بزرگ را به خاطرآورد وگفت:« اگر تو خود من هستی واگر تو از همه چیزمن خبر داری، بگو که چگونه می توانم ازهراس های خود نجات یابم؟ می ترسم فریبکاری هایم برملا شوند! دیگرکسی مجذوب من نمی شود و مرا برآنان تسلطی نیست.» ریش قرمزبه سادگی خندیدوگفت:« نگران مباش! زیرکی و فریبکاری وساحری لازمه فرمانروایی است. اما حل مشکل تو بسیارآسان است. من به توسحری نو می آموزم.» فرمانروا نفس راحتی کشید و از جادوگر خواست تا آن سحر را به او بگوید. جادوگربه سادگی گفت:« تو باید از مریدان خود «جیم» آنها را بگیری. جیم چیزی است که زشت و ناپسند وخطرناک است. با جدا شدن آنها از جیم شان دیگر خطری برای تو نخواهند داشت.» فرمانروا بدون آنکه فکر کند، با حیرت پرسید:«آیا چنین راحت می توان از شر رقبا ودشمنان خود خلاص شد؟» ریش قرمزگفت:«آری! اما چندان هم راحت نیست. بدانکه وقتی آن را شروع کنی دیگر پایانی نخواهد داشت!» این را گفت و بعد ناگهان ناپدید شد. پس از رفتن جادوگر فرمانروا نفس راحتی کشید و به رختخواب رفت و خوش خوابید. صبح روز بعد با احساس پیروزی وشعف از خواب بیدار شد. جادوگر وگفتگوی با او را به خاطرآورد اما هرچه فکرکرد که جیم چه بود، آن را از خاطر برده بود. حتی اطمینان نداشت که آیا جادوگر آن را به اوگفته بوده است یانه؟ فرمانروا به این موضوع چندان اهمیتی نداد وتصمیم گرفت که همانروز از نزدیکانش بخواهد که جیم های پنهانی وزشت و نا پسند وخطرناک خود را به او بدهند.ـ
به فرمان فرمانروا در سالن قصر جشن بزرگی برپا شد و سران وسرداران و مریدان وخاصان نزدیک، همگی به جشن دعوت شدند. آنگاه فرمانروا از وجود عدالت وثروت وآبادی ونعمات فراوان وعشق وزیبایی در سرزمینش سخن ها گفت وسپس ازبدطینتی دشمنان شکایت ها کرد. آن جمع حاضر با فریادهای بلند وپرشورخود گفته های او را تصدیق کرده و از فرمانروای کوچک خود پشتیبانی کردند. فرمانروا گفت:« دشمنان من همه آشکار نیستند. برخی ازآنها در لباس دوست هستند.آنها حسود به قدرت و محبوبیت من هستند. این دشمنان در قلب خود برمن حسادت می ورزند به همین دلیل یافتن این دشمنان سخت تراز خصم است. آیا در میان شما کسی هست که حسرت بر مقام و جایگاه وبزرگی ومحبوبیت من نداشته باشد؟ آیا درمیان شما کسی هست که دلش نخواهد به جای من و درجایگاه من باشد؟» همه سر به زیر انداختند. زیرا دلشان می خواست که درجایگاه او و مثل او باشند وبتوانند با قدرت کلام خود همه را مجذوب خود کنند و به اوحسادت می ورزیدند اما کسی با او دشمنی نداشت. فرمانروا رو به آنها کرد وگفت:« می بینید! حق با من است وشما سر به زیر انداخته و شرمنده هستید. چرا به گناه خود اعتراف نمی کنید؟» یکی از سرداران قدم به جلو نهاد. در برابر فرمانروا زانو زد و گفت:« فرمانروای عادل ومحبوب، حق با توست. ما همه گناهکاریم چون به مقام و محبوبیت وتوانایی های تو حسرت می خوریم اما هیچگاه به تو خیانت نکرده ایم با این حال ما برای مجازات شدن، آماده ایم.» فرمانروای کوچک گفت:« همه کسانی که مرا ترک کردند و رفتند و کارعدالت گستری درجهان را رها کردند، خیانتکارانی پست بودند اما من هیچیک را مجازات نکردم و شما را نیز مجازات نمی کنم اما برای پاک شدن از گناه خود باید جیم های زشت و ناپسند وخطرناک خود را به من بدهید. اما من از جیم شما خبر ندارم. خودتان باید تلاش کنید و جیم خود را یافته و به من بدهید تا بین من وشما اعتماد برقرارشود و دولت وسرزمین ما بقا وثباتی محکم یابد.» آن بزرگان حیرت زده به یکدیگر نگاه کردند وسر خود را به علامت تعجب تکان دادند. آیا فرمانروا عقل خود از دست داده است؟ چرا چنین سخن می گوید! جیم دیگر چیست؟!... نفهمیدند و سکوت کردند. تا از میان آنان پیرترینشان قدم به پیش نهاد و دربرابر فرمانروا زانو زد وگفت:« فرمانروای عدالت گسترو محبوب وتوانای ما، از سعادت هایی که به ما بخشیده ای، سپاسگزاریم. ما را ببخش وازگناهان ما درگذر! فرمان تو اطاعت خواهد شد و ما به دنبال یافتن جیم خود خواهیم رفت وپس از یافتن آن را تسلیم شما خواهیم نمود.» فرمانروا از این پاسخ خوشحال شد وبرای ترساندن آنان گفت:« و بدانید که هرکس جیم خود را نیابد و زشتی وپلیدی و دشمنی خود را آشکار نکند، جایگاه ومنزلت خاصان را درنزد ما نخواهد داشت وجای او در میان غلامان مطبخی خواهد بود.» کارگزاران وسران بلند مقام وسرداران شجاع ازترس برخود لرزیدند و به دنبال یافتن جیم خود روانه دشت وبیابان شدند تا خوب فکرکنند. تمام آن روز را به دنبال یافتن جیم خود گشتند. پیدا کردن جیم راحت نبود. برخی هرچه فکرکردند، عقلشان به جیم نرسید که چه چیزی می تواند باشد. اما روز بعد همگی در محضر فرمانروا حاضر شدند. فرمانروا از آنان پرسید که آیا جیم خود را یافته اید؟ یکی از سرداران شجاع وتیزهوش و وفادار فرمانروا قدم به پیش نهاد و با خوشحالی گفت که جیم خود را یافته است وآن جرأت اوست. او به دلیل داشتن جرأت و شجاعت و دلیری می توانست رقیب فرمانروا باشد اما به این خطر توجهی نکرده بود. حال بسیارشرمنده و پشیمان است وآماده است که جرأت خود را تسلیم فرمانروا کند. پس ازآن شمشیر از نیام برکشید وآن را در پای فرمانروا نهاد. نفس حضار درسینه حبس شده بود و فرمانروا نیز انتظار چنین پیروزی سهلی را بر رقیب خود نداشت، پس لبخند زیرکانه ای برلب آورد و او را بخشید و شمشیر را به او داد وگفت؛« تو خدمتگزار صادقی هستی. من تو را در خدمت خود نگه می دارم و به تو مقام بالاتری نیزمی دهم و به تو فرصت می هم تا درجنگ بزرگی که در پیش رو داریم شرکت کرده و شکست های گذشته را جبران کرده ودشمنان ما را از بیخ و بن براندازی.» حاضران درمجلس فریادهای شادی سردادند وآن سردار بزرگ از بخشش فرمانروا خوشحال شد وسوگند خورد که با شمشیر خود ریشه دشمنان را از بیخ و بن برکند. پس از او نفر بعدی قدم به پیش نهاد و در برابر فرمانروا زانو زد و بنای گریه را نهاد و از فرمانروا طلب بخشش کرد وگفت؛« جیم خود را یافته است وآن جان اوست که نمی خواسته است آن را در راه فرمانروا فدا کند. حال بسیارپشیمان و شرمنده است و طلب عفو دارد ومایل است تا در جنگی که در پیش روست، صد بارجان خود را به خطراندازد و ریشه دشمنان را از بیخ و بن براندازد.» فرمانروا خیلی خوشحال شد واو را هم بخشید وجایگاه و منزلت سرداری وفرماندهی سپاه خود را به او عطا کرد.ـ
ادامه دارد...ـ
26 سپتامبر2011 برابر با 4 مهرماه 1390

Nessun commento: