giovedì, 26 novembre 2009

تخم های مقدس 2

نوشته: ملیحه رهبری
قصه


تخم های مقدس
 

قسمت دوم

اگر بر تخم رنگ و تصویر جانوران اهلی مثل خروس یا گاو یا قوچ نقش شده بود(آقاجان صاحب فرزندان بسیاری شد) او به فکر فرو می رفت اما امید می بست که نوزاد، پسری بی آزارباشد اما اگر تخم، رنگ وتصویر جانوران درنده مثل گرگ یا روباه یا شیر و...بود، آقاجان با تأسف وبا دلی شکسته به درگاه خدای متعال زاری نموده وطلب مغفرت می نمود و می فهمید که زبان موعضه گر و دریای عبادت و مغفرت های او نیز خدشه برعدالت (نظم) حاکم بر این جهان نیافکنده اند و اعمال نیک یا بد اوهیچکدام گم نشده بودند و به گونه ای قانونمند، در تخم های اواستمرار یافته بودند. باری بدترین تخم های او هم؛ مربوط به زمانی بودند که او کار بسیارعجیب وغریب وجنجال برانگیزی کرد. او زنی را به همسری دوم خود گرفت که قد و نیم قد بچه یتیم و صغیر داشت. بعد ازاین ازدواج، کودکان از مادر خود نیز جدا و به خانواده پدریشان سپرده شدند و بگونه ای مضاعف یتیم شدند. ازسوی دیگرنیزآقاجان با این ازدواج جنجالی،همسر اول خود را بسیارآزرد و برای او رنج وبی آبرویی بزرگی ببارآورد. رنج و زخم( ظلمی!) که تا به آخرعمر نیز از قلب زن بینوا جدا نشد. پس از این اتفاق، تخم های بانو(همسراول) همه رنگ و بوی وحشتی ترین جانوران را به خود گرفتند. شاید این تخم ها حاصل دل شکسته و نشانه نفرت و انزجار عمیق او از آقاجان مقدس و مؤمن و متدین وعادل بودند. در میان تخم های مقدس آقاجان تنها یک تخم عشق یا مرغ عشق پیدا شد. برپوسته این تخم تصویر عجیب یک شیربا یالهای سرخ اما با بالهایی بزرگ چون پرنده نقش بسته بود. پنهان نماند که این تخم حاصل عشق شجاعانه و یکپارچه آتشین گل بانو به آقاجان بود واین تخم درشکل وشمایل، پسری کم و بیش شبیه به آقاجان بود.
آقاجان پیام تخم ها را می فهمید اما هیچ تصوری از راز این پیام ها نداشت اگر داشت، شاید با دیدن تصاویرآن جانوران بر تخم ها، هرگز آنها را نمی شکافت تا آن تخم نتواند به ثمر برسد و درآینده آزارش به خلق الله نرسد. اما مطابق حکم شریعت اواجازه نداشت نوزاد خود را بکشد. آقاجان به خداوند و به دعاهای آسمانی و به موعضه های زمینی خود ایمانی محکم داشت و امیدوار بود که بتواند طینت اولیه آن جانوران(تخم ها) را تغییر دهد. او معتقد بود که دین از برای تغییر طبیعت اولیه وجانوری بشر با عنایت به روح الهی دراوست. پس آقاجان با دلی شاد و با حمد وثنای پروردگار عالم، نوزاد را درآغوش گرفته و در گوشش اذان و اقامه میخواند تا بانگ الهی در روح باطن کودک ضمیرباطنش) حک شود و پس ازآن نیز خداوند بزرگ! و دین نیز راهنمای بشراست؛ تا تخم گرگ ها و روبه
!!صفتان نیز رام واهلی شوند
گفتم که آقاجان درخانواده یا در جامعه، از صبح تا شب مبلغ دین وخدا وآخرت بود و البته این امر را با محبت ورأفت و دلسوزی انجام می داد و هرگز دست به خشونت نمی زد.
تخم های آقا جان نیز بزرگ می شدند. دخترانش همه زیباروی چون آفتاب بودند و به دو هفت سال که می رسیدند به خانه شوهر ثروتمندی از تجار محترم بازار روانه می شدند و زندگانی آنها به خوبی و خوشی و در نعمت و آسایش می گذشت. بدین منوال سه هفت سال بر پسرانش نیز گذشتند.
این تخم های مقدس آقاجان برعکس دخترانش نه تنها آینده روشنی در پیش رو نداشتند بلکه برعکس موجب نگرانی او نیزشده بودند.عجیب بود که جمالات و کمالات آقاجان در هیچیک از پسرانش استمرار نیافته بودند؛ نه زیبا وخوش قامت بودند و نه جذاب یا خوش صحبت یا خوش اخلاق ویا با هوش و... بی بهره ازکمترین جذابیت یا محبوبیت خاص یا عامی بودند و برخلاف پدرشان، حسرت عشق وعاشقی نیز به دلشان مانده بود و حتی یک دختر یا زنی نیز پیدا نشد که عاشق آنها بشود. کاش مشکل فقط همین یکی بود اما بدترآن بود که آنان برخلاف پدر خود نه باهوش بودند و نه خردمند و دانا و نه اهل فضل؛ هیچیک ازآنها در قرن بیستم، بالاترازتصدیق کلاس ششم ابتدایی را نگرفتند واگربازاریان محترم به دادشان نرسیده بودند، احتمالا درآینده شغل مغازه داری یا پادویی در بازارهم گیرشان نمی آمد. با آنکه به جرگه شیخ ها یا مذهبیون پیوسته بودند و در نخستین بلوغ اسلامی خود، ریش و ته ریش شیخی داشتند و خود را اهل دین و بسیار بلند مرتبه تر از جوانان تحصیلکرده و با شخصیت درجامعه(دکتر و مهندس و..) ولی بی ریش و بی دین می دانستند و ازآنان نیز فاصله میگرفتند، اما قلبا نیز خود متدین یا مؤمن به این ارزش ها نبودند. هر روز نماز صبح شان قضا می شد. (به گفته آقاجان: بالاترین ریسمان وصلشان به حضرت پروردگار پاره بود!) و برسر این امر(کافرانه) الم شنگه ای در خانه برپا بود! تبلغ مستمر تقوی وپرهیزکاری و پرهیز از گناه وزن) نیز برآنان تأثیر معکوس نهاده وبدتر از جوانان عادی(چشم وگوش باز) جامعه به ویژه نسبت به مسایل جنسی (نیاز یا پرستش جنسی) شده بودند تا جاییکه آقاجان هرشب دختران زیبایش را درکنار خود می خواباند وازآنها حراست می کرد زیرا برخی ازآنان ازآزار جنسی برادرانشان به او شکوه کرده بودند! خلاصه موجودات عجیبی بودند که بین زمین وآسمان گیرکرده بودند. نه تنها ازجمالات مادی وکمالات معنوی آقاجان درآنها خبری نبود بلکه برعکس هریک ازآنها گویی آینه ای از سیمای پنهان و یا وجه نادیدنی وجود آقاجان بود که برملا شده بود. گویی که قطره قطره زشتی ها یا خطاهای روزانه یا هفتگی یا سالانه یا ربع قرن آقاجان جمع شده و در فرزندان خلف شایدهم ناخلف) او تجلی یافته بودند. آقا جان گاه از دست آنها چنان به فغان در می آمد که بی اختیار می گفت:« استغفرالله! انگارکه ذره ذره جهالات من مثل قلکی دراین تخم ها جمع شده اند.» گاهی نیزاو با تردید ازخود می پرسید :« چگونه جهالت یا ظلمی درحق پروردگار خود کرده ام که چنین تخم هایی از نفس پلید من باید به دنیا بنشینند!» شاید اگر این سؤال را به جای خداوند متعال و بی نیاز، ازآن کودکان نگون بخت و نیازمند یتیم و یا از خیل معشوقه هایی که در راه و نیمه راه زندگی رهایشان کرده بود و یا از بانو(همسر ناراضی خود) می نمود، شاید پاسخ سؤال خود رابه روشنی دریافت می کرد. زیرا اینان همگی از حیات وهستی خود برای رفع حاجات و برآورده شان خواسته نفس(مبارک یا نامبارک) او پرداخت کرده بودند، اما آقاجان هیچوقت باور نمی کرد که گناه یا کار خطا و یا خلاف شرعی کرده باشد. او از مرزهای ظاهری دین(حلال وحرام وصیغه وعقد و..)عبور نکرده بود اما از معنای این مرزها ( عشق به انسان وحرمت انسانی)هم چیزی نفهمیده بود. شاید اشک وآه بی پایان آن کودکان یتیم و شاید رنجی که بانو(همسرناراضی) در روح مٌرده یا دل شکسته خود حمل می کرد، اثرات واستمراری داشتند که با عبادات سحر و طلب مغفرت ها و راز و نیازهای عاشقانه آقاجان با معشوق ازلی هم تغییر ناپذیربودند. شاید انسان وروابط انسانی او بادیگر انسان ها از کلیدهای گشودن معماهای مجهول زندگی فردی یا تخم های آقاجان بودند. بی گمان ستایش های پاک و مدح وثنای آقاجان پروردگارعالم وخالق هستی را بسیار خوش می آمد اما کردار واعمال(فعل وانفعالات مادی) او در در روی زمین و با آدم ها انجام می گرفتند و نه با آسمان و با ملایک که خدا وملایک بی
!نیازهستند، ودرنتایج اعمال او(نیک یا بد) و تبعات آن نیز دخالتی نداشتند
بله! گفتیم که تخم های مقدس واولاد ذکور آقاجان برخلاف خودش نه جمالی داشتند و نه کمالی و نه شهرت و نه شخصیت و نه محبوبیتی و نه حتی مال و منالی ونه شغل وحرفه یا تخصصی، ومعلوم نبود درآینده چگونه گلیم زندگی خود و زن وبچه شان را ازآب بیرون خواهند کشید. همه در خانه پدری و اکثر نیز بر سر سفره پدر زندگی می کردند و اتاق یا اتاقکی و طاقی بر بالای سر خود و عیال و فرزند خود داشتند. تصورآنکه این افراد ناموفق درآینده مسؤلیت اجتماعی داشته باشند یا به پست و مقامی برسند یا شخصیتی محسوب شوند، بسیار دور از عقل سلیم بود. بدون شک و هرگز آقاجان نمی توانست در زندگی خود تصور کند که درآینده بسیار نزدیک آقای خمینی خواهد آمد و نظام مذهبی و آخوندی مورد علاقه آقاجان تشکیل خواهد شد.
اما باز هم معجزه به وقوع پیوست وستاره تحجردرآسمان انقلابات بشردوستانه قرن بیستم ظهور کرد وآقای خمینی و همراهانش از فرنگ(مکان ظهور تجدد) آمدند و ومؤمنین و مقدسین خود را به قبای ولایت خمینی آویختند و براستر قدرت جستند و نظام مذهبی و آخوندی و متحجر خود را تشکیل دادند و برای تخم های عقب افتاده آقاجان نیز بهترین شرایط زیستی را فراهم کردند. نظامی که درآن خیلی زود به شکنجه گران مؤمن و متدین و تخم گرگ های مذهبی نیاز فراوانی تا سالیان سال و تا به امروز... پیدا شد!
بدون شک و هرگز آقاجان نمی توانست تصور کند که یکی ازاحمق ترین پسرانش که به گاوی شبیه بود ودر برابر حل و فصل مشکلات زندگی خود هم سر در گم بود اما در یک دگردیسی ضد تکاملی و همگام با نیازهای نظام سرکوبگرخمینی، ناگاه به گرگی یا گرازی وحشی تبدیل خواهد شد و طینت و باطن پٌر از تنفر خود را آشکار خواهد کرد و در وفاداری به حضرت امام و برای حفظ نظام، یک شکنجه گرمؤمن و خلص(بدون هیچ تناقضی درشقه کردن کافران) و یک مهره مهم واز شخصیت های مهم وزارت اطلاعات خواهد شد.
شاید! شاید ازآنجا که آقاجان با قوانین عالم روح و به کارگیری قدرت معنوی آشنا بود و سالیان سال درهرسحرگاه آنقدربا خلوص به درگاه خدای خود و به سوی آسمان دستها را گشوده و برای اسلام و مسلمانی مردم دعا و برای نابودی...... نفرین کرد.[ازتعلیمات بودا است که کلمات شما(دعا یا نفرین) در کهکشانها انعکاس می یابند!] سرانجام خمینی آمد و دیری نپایید که این خواسته او(نفرین برای نابودی...)برآورده گشته و به دست فرزندانش
!عملی شد. شاید
آقاجان که صبح تا شب فرزاندانش را برای نجات آخرتشان موعضه می کرد، نمیتوانست تصور کند که روزی یکی دیگر از تخم های مقدسش که تا قبل از جمهوری اسلامی فرد بسیار تنبل وهیچکاره وبسیار فقیر اما فیلسوف نمای مقدسی(با یک خروار ریش وپشم) بود که سقف کتابخانه هایش به طاق اتاق می رسیدند، ناگهان درجمهوری اسلامی مبدل به روباه زرنگ و مکارو فعال و ازمکتبیون نظام خواهد شد که به ثروت و شوکت وپست ومقام(خزانه داری بیت المال) رسیده وماشین ضدگلوله ومحافظ داشته و بی خبر از همان آخرتی خواهد شد که هم و غم آقاجان بود اما که اینطورشد. عجیب تر این بود که یکی دیگر از تخم های مقدس آقا جان که بره پاک و معصوم وپسربی آزاری بود که بیشتراوقات خود را درخانه سپری می کرد و در کنج انزوا به سر می برد وکتاب دعا یا زبان عربی و.. می خواند وپا به درون جامعه نمی گذاشت تا چشمشان سبز و زیبایش آلوده به گناه وفساد نگردند اما در فرایند رشد ودگردیسی مؤمنین ومؤمنات در نظام آخوندی( بره به گرگ)، به خیل شکنجه گران فی سبیل الله پیوست و خودش و زنش داوطلبانه شلاق به دست گرفتند ودر دریدن پوست وگوشت زندانیان سیاسی در اوین وسایرشکنجه خانه های وزارت اطلاعات...، ماهیت پنهانی وذات وحشی و پٌرنفرت خود را برملا نمودند. این شکنجه گر قصی القلب، مأمورسربه نیست کردن آزادیخواهان و روشنفکران(کافران) شد. او مدارج ترقی وکمالات اسلامی خود رادر خدمت وزارت اطلاعات مخوف آخوندی پیمود و یکی ازخادمان خالص وزارت اطلاعات شد، چنانکه تا به امروز نیزآدرس منزل او
!از نزدیکانش پنهان است. یاللعجب از تخم های مقدس آقاجان

شاید ثمر یا اثر نفرین های صادقانه آقاجان که به سوی آسمان روانه کرده بود، موجب شد که تنفری مقدس، اندیشه و باور وقلب پسرانش را چنان پٌرکند که برخلاف پدرشان، توانستند جانیان بالفطره وقصی القلبی شوند وتصور کنند که با جنایات زمینی آنان درحق زندانیان بیگناه سیاسی وبا شکنجه وتجاوز واعدام آنها، ملکوت خدا درآسمان ها پاک می شود، حال آنکه پیچ و مهره های نظام جهل وجهالت وجنایت خمینی با این قبیل تخم گرگهای مقدس بسته وسفت
!می شد، چنانکه تا سی سال بعد و تا به امروز نیز برهمان شیوه و به دست آنان دوام آورده
بله و متاسفانه همه این اتفاقات شوم از وجود مقدس تخم های آقاجان و[تخم گرگ های سایر مقدسین]، به وقوع پیوست!
تخم های عجیب او نه فقط مدارج ترقی را در نظام ولایت فقیه پیمودند بلکه به مال و منال بی پایانی هم رسیدند ولی با دیدن نارضایتی و نفرت روبه افزایش مردم از نظام آخوندی از یکسو و همچنین جنگ ودعواهای درون نظام ولی فقیه از سوی دیگر، متوجه تمام قضیه( وضع نظام) شدند و هر یک(به قول اطرافیان) پشت خود را هم بستند و در خارج از جمهوری اسلامی ودر کشورهای امن و امان عربی و در اماکن مقدس مال و منال خود را به بانک ها سپردند و املاکی برای آینده خود بعداز نظام پا به گورآخوندی نیز درمناطق خوش آب وهوای شامات خریدند.[زبان مقدس عربی هم از بچگی آموخته بودند و مشکلی برای آینده نبود.] احتمالا مدارک دکترای افتخاری هم در این سالیان خریده باشند. الله اعلم!
ازمیان تخم های مقدس آقاجان، تخم های گل بانو، هیچیک تخم گرگ نشدند و یکی ازآنها نیز شیرمردی شد که از آغاز جوانی قدم در راه عشق و آزادی نهاد و از همان ابتدا نیز رودر روی تحجر و تقدس آقاجان و بعد هم در برابر دجالیت خمینی و لاجرم نیز رو در روی برادرانش وسایر تخم های نامقدس پدر ایستاد و این میدان نابرابر را خالی نکرد. شاید روزی این شیر، روباه و کفتار و گرگ ها را براند و ثمرات نامقدس وجود پدرش را از عالم خاکی بزداید.[ برایش دعاکنیم! تا خواسته های نیکو نیز در کهکشان ها انعکاس یابند.]د
به نظرمیرسید که بیش از حرف ها و نصایح آقاجان که از صبح تا شب درگوش فرزندانش می خواند تا از گناه هان کبیره و صغیره( زن و فساد وسیاست) برحذر بمانند و به نظرمی رسید که بیش از دعاهای خالصانه یا مناجات صادقانه وعاشقانه و اشک های داغ و سوزان او که در هر سحر بر روی گونه هایش درستایش پروردگار پاک روان می شدند و به نظر می رسید که علیرغم طلب مغفرت روزانه و پناه گرفتن او از شرفتنه و فساد آخرزمان و خردجال و...به خود پروردگار؛ اما دست برقضا، فتنه های بسیاری، در تخم های خود او شکل گرفتند که هیچ ربطی به موعظه های خداپسند او یا مناجات و مناسبات او با خدا نداشتند .
به نظرمی رسید که پناه گرفتن او به خدا و ملکوت، کلام هایی پاک بودند و فراترازروح کلام نیز نرفتند وبیش ازاعتقاد به بهشت یا جهنم و به یک آخرت یا ابدیت نامعلوم و نامشخص بعد از مرگ، در طول همان زندگی مادی و به طور مشخص و حتی قبل از مرگ آقاجان،جهنم(ظلم وجهل و نفرت و نفرین) در تخم هایش نطفه بسته و بارور گشته و استمرار یافته بوند تا پدر خلایق را در رکاب خردجال (به گفته خودش)، درآورند؛ همان خری که آقاجان از شرآن به خدا پناه می برد وچنان ازآن سخن می گفت که شنونده به حیرت درمی آمد؟ دجالی که با مرکبی چنان بزرگ خواهد آمد که فاصله دوگوش آن (شاید فاصله دوبال هواپیمای جمبوجت حضرت امام) خلایق را به حیرت خواهد انداخت وچنان برگرده مردم سوار خواهد شد که کسی نتواند آن را پایین کشد و صدای عرعرش چنان به گوش جهان
!!خواهد رسید که مساله همه جهان خواهد شد
شکرخداوند که آقاجان (خدابیآمرز)می فرمودند که تمام این مصایب می آیند و میگذرند وپس ازآن رحمت حق و
!آفتابی پایدار بر جهان خواهد تابید وخواهد ماند
!آمین
! پایان
نوامبر2009-11-25
برای دسترسی به آرشیو قصه ها در پایین همین صفحه سمت راست به روی کلمه پست (به لاتین)ـ کلیک کنید.ـ

تخم های مقدس 1

نوشته: ملیحه رهبری 
قصه:
تخم های مقدس 1

قسمت اول

حضرت آقاجان با آن کلام سحرآمیز و دم گرم و با آن خلق خوش ولبخند مهرآمیزش، با صورت زیبا و نورانی وچشمان آبی که مثل دو ستاره زنده می درخشیدند، و با ریش سفیدی که به سیمای او جلال خاصی بخشیده بود، چنان مرد خدا و مؤمن ومقدسی می نمود که بسیاری فکر می کردند که کلام او عین کلام خداست و منتظر بودند، از وجود مقدس ایشان حتی در قرن بیستم معجزه ای به وقوع بپیوندد. البته معجزه ای هم ازایشان سرزده بود اما کسی ازآن خبر نداشت!
آقاجان نه تنها مرد با خدایی بود و با تمام زیر و بم احکام دین آشنا بود و برآن اساس نیز زندگی می کرد، بلکه زبان وکلام و فکرو ذکرش هم دمی از یاد خداوند قادر ومتعال غافل نبودند. خلاصه او مثل یک منبر متحرک بود. اگرآخوندها فقط در روضه خوانی مردم را ارشاد می کردند، آقاجان درپشت فرمان تاکسی هم دست از نصیحت پٌرمحبت و پیامبرانه وهشدارمسافرانش(خلق الله) نسبت به امورات دنیا وآخرتشان برنمی داشت. آقاجان پٌرانرژی مثل فواره و با اراده مثل کوه بود. هرگزکسی نه ناخوشی او را دیده بود و نه یک دقیقه وفقه در جنب وجوش بی پایان او را برای امور دنیا یا آخرت. آقاجان تمام درها و راه های ورود به بهشت را به خوبی می شناخت( سالیان سال درشاگردی جناب شیخ همه را آموخته بود!) و تلاش می کرد که این درها وراه ها را به روی مردم نیز بگشاید و البته کمتر از جهنم سخن می گفت. خیلی ها فکر می کردند که تمام اعمال آقاجان برای رضای خدا ودرست و عادلانه هستند و ازهمه آنها مهمتر یا برجسته تر در میان فامیل و آشنایان به اصطلاح زن داری او بود که زبانزد خاص و عام بود. در دوره و زمانه ای که بیشتر افراد نمی توانستند حتی یک زن بگیرند و یا خانواده ای را اداره کنند، آقاجان دو خانواده ودو همسر و بیش از دوازده فرزند خود را درکنار یکدیگر و در زیر یک سقف(یک خانه دوقلو) درکمال اقتدار اداره می کرد. می گفتند که او عدالت را درمیان زنانش رعایت می کند. می گفتند که زنان بسیاری عاشق جمال و کمال(!) او بوده اند و اوخود نیز گاه و بی گاه در جمع خانواده و به خنده میگفت که بله در جوانی آدم جاهل است وچه کارهایی که نمی کند! اما او ازآنچه که کرده بود، هیچگاه با ندامت یاد نمی کرد زیرا کارخلاف شرعی نکرده بود. از زندگی و از مواهب طبیعی آن لذت برده بود و شکرخداوند را هم به جا آورده بود و نیک یا بد نیزهمه آنها گذشته بودند.اغلب گذشت زمان هم با دستان جادویی خود خط بطلانی برخطاهای آدمی می کشد وتلخ یا شیرین همه فراموش میشوند و جز یادی در خاطر، ازآنها باقی نمی ماند.
یادم رفت که بگویم آقاجان مرد بسیار لطیفی چه در ظاهر و چه در باطن بود. پوستی زیبا و لطیف و سفید و زنانه داشت که باید حتما البسه او ململ لطیف یا ابریشم می بودند و حتی عبای ایشان نیز از پارچه کتانی بود وکلا از پوشیدن پارچه خشن خودداری می کرد، درغیر اینصورت به رنج (آلرژی) می افتاد. آقا جان در روح هم لطیف بود و به راستی هیچکس به او از گل بالاتر نمی گفت و همه از صمیم قلب او را دوست داشتند(گویا که به همین دلیل آفریده شده بود.) و برخی هم کم یا بیش عاشقش بودند به ویژه دومین همسرش گل بانو که از نوجوانی عاشق آقاجان شد و او را مثل بتی می پرستید و درپشت بام خانه او را پنهانی ملاقات می کرد. آقاجان به خواستگاری گل بانو رفت اما پدر ثروتمند گل بانو او را به مرد تاجری شوهرداد. بعد ازگذشت هشت سال آن تاجر محترم مٌرد و گل بانو به سوی آقاجان بازگشت ودل وجان ومال و حتی آبروی خود(صیغه شدن پنهانی و دزدیدن او اززن اولش) و حتی آخرت خود( رها کردن فرزندانش یتیمش) را هم در پای او ریخت. ناگفته نماند که گل بانو زنی کاردان و با لیاقت، توانمند وپٌرانرژی و حتی هنرمند و خلاق بود. خواب او در شبانه روز بیش از پنج ساعت نبود و بقیه وقت او به کارکردن واداره امورات خانواده بزرگ آقاجان می گذشت. زنی شگفت انگیز که وجودش باعث حسد و نفرت دیگرزنان فامیل شده بود. آقا جان هم نمی توانست بدون این معشوق زمینی سامان زندگی بزرگ و قبیله وار خود را تصور کند و یا فراغ بال وآرامش خاطر برای پرداختن به عبادات سحرگاهی یا امورات آخرتش را بیابد. بانو همسر بزرگتر آقاجان و مادرچهار فرزند اول او، خاموش و سرد در برابر این عشق وعاشقی فتنه انگیز باقی ماند و از آقاجان دوری گزید. آن دو دلداده را به حال خود گذاشته بود. از نفرت و بیزاری نسبت به گل بانو خودداری می کرد تا قلبش را پاکیزه نگه دارد و نسبت به زنی که همسر و زندگی او را از چنگش بیرون کشیده وحتی غرور زنانه او را له کرده بود، به دیده ترحم نگاه می کرد و در دل خود به همه احمق هایی که آقاجان را مرد خدا یا او را عادل می نامیدند، پوزخند می زد اما نه او و نه هیچ کس دیگری قدرت یا جرأت انتقادی به آقاجان را نداشتند، نه تنها به این دلیل که او مؤمن و مقدس و پرهیزکاربود و هیچ شک و تردیدی به درستی اعمال خود(شرعی بودن آنها) نداشت بلکه او محبوب، چون پادشاهی کوچک بود که با کلام سحرآمیز و محبت ذاتی وشاید هم به دلیل زیبایی اش قلب ها را تسخیر میکرد وچون همه دوستش داشتند، چشم برگناه یا خطاهایش می بستند.
آقاجان از جوانی شغل های متعددی برگزیده بود و درکار رانندگی تاکسی چند سالی را سر کرد(به دلیل حلال بودن پول کارگری) ولی ازآنجایی که فرد ویژه وپٌرآوازه ای بود، خیلی زود به دعوت تجار پولداری که یک مدرسه اسلامی را برای فرزندان خود بنا کرده بودند، برای انجام کارهای خدماتی و دینی، دراین محیط آموزشی دعوت شد و به دلیل داشتن توانمندی های خوب و هوش سرشار و مدیریت ذاتی اش، پله های ترقی را با گام های بلند خود و با شتاب طی کرد و خیلی زود به مدیریت مدرسه دست یافت. در تمامی این سالها چه دردوران کارگری یا دوران مدیریتش او مردی فعال و پر انرژی و درستکار و مؤمن و خلاصه مقدس بود.
آقا جان هر روز صبح ساعت پنج از خواب بیدارمی شد و بعد ازانجام غسل و وضو وخواندن نماز و قرآن وستایش پروردگار عالم با دل و جان، برای نان درآوردن و برای خدمت به مردم، مشتاقانه قدم در گیوه تابستانی یا گالش زمستانی و بعدها(در دوران مدیریتش)در کفش چرمی و ارزان قیمت(کفش ملی) خود می کرد.
راستی یادم رفت که بگویم پدر آقاجان از مهاجرینی بود که از ارمنستان به ایران آمده بودند. او در یکی از شهرهای بزرگ سکنی گزید و به گفته نزدیکانش تنها به این دلیل که در اسلام داشتن همسران متعدد آزاد بود، مسلمان شد و همچنین شغل آخوندی(واعظی) را برگزید و اقوام و نزدیکان او با خنده می گفتند که او در تمام دهاتی که برای روضه خوانی می رفت، ثواب دیگری هم انجام می داد که آنهم صیغه کردن زنان بیوه یا شوهر مرده یا تنها و بی سرپرست در دهات دور افتاده بوده است، و.. خلف نبود پسری که راه پدر نرود!
آقاجان پس از گذشت بیش از شصت سال هنوزهم داستانی دراین مورد را از پدر مرحوم خود به خوبی خاطرداشت و البته با خنده بسیار و بدون هیچ شرم وحیایی گاه و بیگاه آن را درمیان جمع تعریف می کرد: در سن سه یا چهارساله گی به همراه پدرش برای روضه خوانی به دهی می روند. شب به هنگام خوابیدن او ریش پدرش را در دست میگرد؛ اولا به دلیل اینکه پدر و پسر علاقه خاصی به هم داشتند و دیگر اینکه پسر کوچک در ده، احساس غریبه گی و ترس می کرده است. نیمه شب بیدار می شود و می بیند که ریش پدر دردستش نیست، هراسان می شود و پدر را صدا می کند اما متوجه می شود که او در بستر هم نیست. چنان شیونی(به قول دهاتی ها عرنویی) به راه می اندازد که صدای او در تمام ده می پیچد. صاحبخانه بینوا به هیچ زبان نمی تواند او را آرام کند، ناچار می شود به سراغ پدرش رفته و وی را از بستر دامادی بیرون می کشد و به نزد فرزند دردانه برگرداند که البته این اولین وآخرین باری بود که پدر، پسرک را به همراه خود به مراسم دامادی(بی آبرویی) خود برد اما همان یکبارهم کافی بود تا پسر رسم پدر را بیاموزد.
با آنکه آقاجان وجود زنان را رحمت الهی می دانست و به این موجود لطیف عشق می ورزید و این عشق ورزی نیز پایانی نداشت اما ترس و وحشت عجیبی هم از این آیت زیبای خلقت داشت و برخی از زنان و شیطان را مترادف هم دانسته و بدترین دشمنان خدا می شمارد و به آنان نفرت می ورزید و نفرینشان می کرد. از این بابت او حتی یکی ازجدی ترین دشمنان زنان نیز بود و هربار که از محل کار به خانه برمی گشت و در خیابان زن یا زنانی با ظاهر نامناسب را می دید، برآشفته وعصبانی می شد و از درون قلب خود آنان و رضا شاه پهلوی(به خاطر کشف حجاب)، هردو را نفرین می کرد و از درگاه حق خالصانه استدعای نابودی و محو شدن این بلیه( ...) را می نمود. او تضاد حل نشده خلقت(!) وحتی تضاد اصلی جامعه را زنان می دانست و دراینباره مثل همه آدم های عهد عتیق فکرمی کرد، یعنی که بدبختی های شخصی واجتماعی را هم به نوعی مربوط به خوب بودن یا بد بودن زنان می دانست. بحث سیاسی با آقاجان و توضیح این مساله(!) که تضاد اصلی جامعه(عامل بدبختی های مردم درکشورهای عقب افتاده) در قرن بیستم زنان نیستند بلکه یک قرن است که بشر (رهبران فکری و انقلابی) کشف کرده اند که تضاد اصلی جامعه استثماریا مناسبات استثماری وحکومت های وابسته (سرمایه داری وابسته) است، هیچ فایده ای نداشت و او محکم برباورهای خود چسبیده وآنها را مقدس و از بطن آفرینش و ثابت(لاتغییر) می پنداشت و همه علما وفضلا و رهبران انقلابی قرن بیستم را هم کافران آخر زمان می دانست و آقاجان بدون هیچ تردیدی وبا ایمان کامل درانتظار ظهورحضرت بودند و البته می فرمودند که پیش ازظهور حضرت، خردجال ومسیح دجال خواهند آمد که فغان عالمی از دست آنها به آسمان خواهد بود و آقاجان ازشرآنان به خدا پناه می برد! صحبت ها وپیشگویی های آقاجان حس کنجکاوی آدمی را به شدت برمی انگیخت. مثلا خردجال چه شکلی خواهد بود وچطور ممکن است که آدم های متمدن وخردمند وعاقل قرن بیستم
فریب یک خر را بخورند وچگونه یک خر سوار برتمام آدمیان(مردم ایران زمین) خواهد شد وپایین هم نخواهد آمد
!از داستان اصلی خارج شدم. برمی گردم به اصل داستان یا تخم های مقدس
گفتم که معجزه ای هم از حضرت آقا جان سرزده بود اما کسی ازآن خبر نداشت جزمحرمان حرم او و سرای اندرونی خانه یعنی همسران مؤمنه و متدین او،بانو وگل بانو که به نوبت وپشت سر هم بچه می زاییدند.
موضوع معجزه هم از این قرار بود که زنان آقاجان کودکان خود را مثل بقیه زنان غیرمؤمنه وبه شکل معمول به دنیا نمی آوردند، بلکه بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه و نه ثانیه دریک زایمان سخت و در مبارزه ای بین مرگ و زندگی آنها به جای نوزاد معمولی یک تخم، به بزرگی خربزه به دنیا می آوردند. این تخم وپوسته سخت آن باید شکسته می شد وبعد از درون آن نوزاد آدم(بچه) خارج می شد. بله این یک معجزه بود واگر این معجزه درولایت فرنگ به وقوع پیوسته بود، بدون شک در میان خاص وعام مشهور می شد و بعید هم نبود که این معجزه، همپای معجزه خرگوش مقدس (سمبل رستاخیزدر بین مسیحیون)که چند قرن پیش تخم گذاشته بود، اعتبار پیدا کند و بعید هم نبود که بعدها به یکی ازاعیاد شاد و تعطیلات رسمی تبدیل شود[ که درآن تخم مرغ رنگی به ویژه برای شاد کردن دل کودکان پخش شود.]
اما خوب چه کنیم که در این نوع موارد، اعتقادات شرقی ها[وقایع را مخفی می کنند تا مقدس و به دور ازدسترسی عقل باقی بماند] با فرهنگ غربی ها[وقایع را آشکار می کنند تا بتواند مورد ارزیابی عقل قرار گیرد.] تفاوت بسیار دارد. همچنین اگر در خانه آقاجان رادیو یا تلویزیون یا روزنامه ای بود که البته، همه اینها حرام بودند و اگر قدم به بیت آقاجان می گذاشتند دیگر معجزه ای درآنجا اتفاق نمی افتاد همچنین اگراهل بیت آقاجان اطلاعات علمی در زمینه زیست شناسی یا تکامل یا ....داشتند، می بایست پوست مقدس تخم ها را به درون آب جاری نمی انداختند تا (کٌر)داده شده و این راز را رود با خود ببرد وکسی هم خبردار نشود، بلکه باید آن را به یک مؤسسه تحقیقاتی و علمی و پژوهشی می سپردند تا مورد استفاده دانشمندان ومحققان شرق یا غرب در آن سالهای جنجالی بعد از 1950قرار گیرد اما تضاد قضیه دراینجاست که جایی که علم باشد، باورکمرنگ می شود و دیگر معجزاتی از این قبیل نیز اتفاق نمی افتد یا به چنین اتفاقاتی به چشم معجزه نگاه کرده نمی شود. به هرحال برگردیم به داستان خودمان. پس از تولد نوزاد، نخستین کسی که این خربزه را به دست می گرفت خود آقاجان بود زیرا دیگران جرأت دست زدن به آن را نداشتند وحتی خوف بسیار داشتند که اجنه یا پری ها یا شیطان و... دراین امر دخالتی داشته باشند. آقاجان قوی دل و قوی باور بود و در حالیکه در زیر لب دعا می خواند، پوسته نوزاد را می شکست و بندناف را جدا نموده و نوزاد را بیرون می آورد و پس از پرداخت صدقه (برای رفع بلا)، ظاهرا این قضیه تمام یاعادی می شد. یادم رفت که بگویم؛ برپوسته این تخم ها رنگ و تصویرهای مختلف مانند رنگ و تصویر پرندگان یا جانوران نقش شده بود. اگر بر تخم رنگ و تصویر پرندگان نقش داشت، آقاجان خوشحال می شد زیرا می فهمید که نوزاد درون تخم، یک دختر زیبا مثل یک پرنده پاک و بیگناه است که به زندگی او شیرینی و به قلب اوشادی خواهد بخشید و جای نگرانی ای
نیست.

...ادامه دارد
برای خواندن ادامه مطلب در پایین این صفحه روی کلمه پست(به لاتین) در سمت راست کلیک کنید.ـ
نوامبر 2009-11-
22