domenica, 17 luglio 2011

غبارکهکشانی 1

نوشته: ملیحه رهبری


غبارکهکشانی! (1)ـ



دانشمندان معتقدند که انسان ازغبارکهکشانهاست وافسانه ای ازاین غبارها...ـ

ماه گفت: « خدایا ازستودن تو خسته شده ام. تا به کی درمداری که تو تعیین کرده ای، به طاعتت پردازم ومرا ازخود نورواختیاری نباشد؟ می خواهم ازاطاعتت خارج شوم. می خواهم مثل انسان آزاد باشم.»ـ
وخورشیدی ازمنظومه های آسمانی چنین گفت:« خدایا! می خواهم با منظومه خود ازآسمان به زمین بروم. می خواهم یار و یاوری برای زمینیان باشم! می خواهم نور وخردی نو برآنان باشم!» ـ
خداوند به آن فرشتگان گفت:« به زمین بروید برای یک روز! در روزی به درازای یک قرن. در این روز شما را طلوع تولد و ظهرظهور وافول وغروب خواهد بود. شما را کسوف و خسوف و تاریکی خواهد بود! آنگاه بازگشت شما دوباره به سوی ما خواهد بود!»ـ
ستاره گریست وگفت:« خدای مهربان! غباری در کهکشان های تو هستم وتو را دوست دارم اما بدون برادرانم هرگز نزیسته ام. مرا در تاریکی و تنهایی مگذار و مرا با آنان دراین سفر همراه کن.» ـ
خداوند ستاره را محبت نمود و گفت:« با آنان به زمین برو! هرگز از کوچکی خود مترس! زیرا قلب پرعشق تو از قلب های پر قدرت آنان قوی تر خواهد بود. بدان سبب که مرا ترک نکرده ای، ترا ترک نخواهم کرد.»ـ
ماه و خورشید و ستاره ازآسمان فرود آمدند و درسه گوشه سرزمینی بزرگ، پراکنده و بی خبراز خود واز یکدیگر، تولد یافتند.ـ
طلوع تولد \ـ
خورشید و ماه درگهواره بودند که زبان آدمیان آموختند، شگفتی طلوع تولد خود ازگهواره بنمودند. چندانکه آدمیان گفتند:« اینان خورشید و ماه هستند!»ـ
وستاره چون غباری آسمانی بود، درمیان گرد وغبارهای زمینی گم شد.ـ
تولد عشق وآیین!\ـ
آنگاه که خورشید، درمیان زمینیان درخشش آغاز کرد، گرمای محبت خود برسرآنان افکند. مزارع و سفره های آنان را برکت داد وبه نام خدای آسمانها با خلق گفت:« آمده ام تا شما را به آیینی پاک و به عشقی بزرگ بشارت و برکت دهم. آمده ام تا شمارا با راه و رسم فدا کردن، ازقید وبندهای بنده سازآزاد کنم.»ـ
خورشید، منظومه زمینی خود را ساخت و درخت آیینی نو به بارآورد وآن قوم زمینی را شجره خورشید نامید. آن درخت میوه های فراوان داد و رشد ودرخشش چشمان را خیره کرد. آن جمع را آیین محبت وعدالت، و راه و رسم تلاش وفداکاری بود.ـ
ماه نیز در زمین خوش درخشید. سرودهایش آسمانی بودند و مهتاب کلامش، درختان را سبز می کرد، شکوفه ها را به بار می نشاند وبهاران را رویان و بی خزان می نمود. تیزی کلامش قیامت به پا می کرد و شورکلامش خون غیرت و عزت بود.ـ
وستاره دلش بی قرار وروحش درجستجوبود تا تابش نور برادران را دید وآوای بلندشان را شنید. پس عاشقانه به سویشان شتافت و تنهایی زمینی خود را درجمع کهکشانی که آفریده بودند، از خاطر برد.ـ
برادران از فراز قله های عشق وآیین به سوی قله های قدرت و فرمانروایی قدم برمی داشتند وکهکشانی پراز ستاره های پر راز و رمز زمینی ساخته بودند. جنگ های مقدس آنان ربع قرن ازعمرزمینی آنان را پرکرد. آوازه شان چنان بلند بود که خلق جان ومال وفرزند خود ازآن کهکشان دریغ نمی داشت.ـ
ظهرظهور!\ـ
چون ظهرظهورآن خورشید درتابستانی داغ دراوج جلال وقدرت فرا رسید، درفراز بالاترین قله پیروزی بود که به ناگاه سنگی سیاه درکهکشان راه را برخورشید بست و کسوف عظیمی پدیدارشد. جهان بیکباره سیاه گشت و طوفانی سهمگین برخاست، وآدمیان(از زن و مرد) درآن هنگامه نبرد چون خوشه های به (دست) داس شریران درو شدند. خون سرخ آن ستارگان دشت ها را پرکرد و رودها از جنازه ها پرگشتند. شریران خورشیدیان را قله به قله عقب راندند تا به درون دشتی سوزان و بی آب وعلف که قربانگاهی دیرینه بود. سختی آن نبرد پشت آن دلاوران را شکست و سوگی عظیم بود.ـ
آغازی دیگر!\ـ
چون خورشید ازفراز دشت پرخون برآن هنگامه قیامت نگریست. دانست که او را برمرگ تسلطی نیست وآنگاه که آید، با خود خواهد برد،هر آنچه را که به آسمان نزدیک باشد. و داس مرگ را رحمی نخواهد بود. خورشید را ازآن شکست،خشم آمد و روی ازآسمان برگرفت، گوییکه درآنجا کس نباشد!ـ
وماه تماشای دشت پرخون را تاب نیآورد و صورت خود در پشت ابرهای عزا وسکوت پنهان کرد و روی از تابیدن برگرفت و گریست و اشک مهتاب از چشمانش سرازیرشدند!ـ
ستاره مشتی خاک از زمین قربانگاه درمشت خود گرفت و رو به سوی آسمان پاشید و پرسید:« ای خدا، چرا چنین قربانی گرفتی؟! چرا شکستی چنین تلخ ؟ چرا جنگی چنین خونین؟ دردی چنین عظیم برای کدامین زایمان بود؟»ـ
هیچ خدایی پاسخش نداد اما ندایی نزدیک آهسته گفتش:« غمگین مباش!مرا ترک نکردی، ترا ترک نخواهم کرد.»ـ
ستاره سکوت کرد. سوگ وسکوتی عظیم پس ازشکستی سخت برهمه کس وبرهمه جا سایه های پرهراس خود را افکنده بود.ـ
افول خورشید\ـ
چون آن کسوف وخشم آسمان گذشت. خورشید دوباره مهربان و پرقدرت تابید، چندان که شکستگان ازفروغش نورامید یافتند وسودای کلامش قلب مجروحان را مرحم نهاد. اندک اندک تلخی های آن شکست سخت گذشتند. ماه نیزازپس ابرهای تیره غم برون آمد وغزلخوان شد وتابید وقوم نیز برجد وجهدی نو برخاستن.ـ
اما پله پله پاییزاز راه می رسید و خورشید دریافت که هر خورشیدی می میرد ونوروگرمایش رو به افول می نهد و تنها خداست که نمی میرد و مقدسین جاودان می مانند و تقدس مرحمی آسمانی بر زخم های خونین زمینی است.
خورشیدی خدا و قومی برگزیده می شوند!\ـ
آنگاه که خورشید دریافت ، طلوعش را غروب است، جایگاهی جست که درآن غروبی نباشد و تا ابد بتابد، پس پنداری دیگر نمود و قوم خود را بانگ داد و گفت:« ای قوم! آیا مرده ازشکست ها نبودید که شما را باز زنده کردم؟ آیا غمگین نبودید، شما را شاد کردم؟ آیا نادان نبودید، شما را دانا و بینا نمودم! آیا شکسته نبودید، شما را برپا کردم؟ آیا غبار ناچیزی نبودید، شما را ستارگان کهکشان نمودم؟ بدانید که شما را سقف ادراک تا من ومرا سقف ادراک تا خدا است.اینک نیک اندیشه کنید ومرا بگویید که شما را قبله کدام است و خدا کیست؟ آیا هنوزهم خدای ناپیدا را می پرستید؛ حال آنکه خورشید برشما پیداست؟ آیا نمی خواهید قوم برگزیده من باشید؟»ـ
قوم را آن کلام شگفت خورشید به شوق آورد، پاسخش گفتند:« ما را امر فرما، با جان و دل آماده ایم تا قوم برگزیده ات گردیم!»ـ
آنگاه خورشید گفت:« پس تکبر نورزید و برمن حسادت مبرید! شما را محبت خواهم کرد و به شکرانه این نعمت ما دراین مکان معبدی ساخته و دراین صحرای سوزان، باغ مینو پدیدار خواهیم نمود وآنگاه که اقتدارخود بازیافتیم، آتش قیامت برجان ستمگران خواهیم ریخت تا گواه آیین نو برعالیمان باشیم!»ـ
جان آن قوم ازبشارت های خورشید به شوق آمد اما کسانی که او وآیینش را باور نکردند، رهایش کرده و به سوی خدا و باورهای خود رفتند.ـ
آن قوم برگزیده به کاری عظیم برخاستند و در میانه صحرای سوزان معبدی عظیم بنا کردند ودرآن کویرسوزان، قنات های آب روان کردند درختان سبزکاشتند وخود، به صبرو طاعت وجد وجهدی بزرگ پرداختند تا گواه برعالمیان باشند وزمانی درازگذشت.
آفرینش و تغییر\ـ
چون باز از پاییزگذشتند و به سوی زمستان روان شدند، خورشید دراندیشه افروختن آتشی عظیم برآمد تا قوم آن سرمای سخت زمانی را تاب آورد.ـ
پس آنان را ندا داد و گفت:« ای قوم برگزیده! سرمایی سخت درپیش است باید که آتشی عظیم بسازیم وچنان مشعلی بیافروزیم که تا به ابد بتابد وخاموشی نیابد و مرگ را برآن اثری نباشد.»ـ
آن قوم گفتندش:« باید! باید آتشی به پا کنیم!»ـ
خورشید بازگفتشان:« آتشی ازشعله جانهایتان باید برافروزید. چون قفنوس درآن سوخته واز خاکسترخود برآمده، رشد یافته وانسانی دیگرخواهید شد![ آدمی درعالم خاکی نمی آید به دست\ عالمی دیگر بباید ساخت وزنوآدمی!»ـ
قوم درپاسخش گفتند:« به جان آماده ایم!»ـ
خورشید با خرسندی گفت:« شما را به آیینی نو رهنمون می گردم. این آیین ما را قدرتی خواهد بخشید که جمله آفرینش را تغییر خواهیم داد وازهربنیان سست وازهرسست بنیانی، بنای محکمی خواهیم ساخت، چنانکه مرگ وشکست را برقوم ما تسلطی نباشد!؟»ـ
قوم به شجاعت پاسخش دادند:« ای خداوند، ما را راه وآیین نو بنما! ما را رشد و بنیانی محکم ازجانب خود ببخش و ما راجاودانگی عطا فرما!»ـ
آرمان و معبود آرمانی\ـ
شوق رشد وجاودانگی زمینی وآسمانی، درجان قوم چنان شررسوزانی افکند که پروانه صفت، سرازپا نشناخته و بی پروا به سوی آتش شتافتند تا بسوزند و به عالم جان راه یابند.ـ
خورشید چنین گفت:« اینک آمده ام تا قفل ها را بگشایم و قل وزنجیرهاتان بردارم. سدها را بشکنم و دیوارها را فرو ریزم. رازها بگشایم و صدها گره از درون و برون شما بگشایم. شما را بیآموزم آنگونه که خدا آدم ابولبشررا بیآموخت وشما را جاودانگی بخشم، آنگونه که خدا مقربین خود را جاودانگی بخشد. پس امرجهان به من واگذارید وشما امر من برجای آورید!»ـ
آن قوم خرم دین، بی هراس پاسخش دادند:« ما را استوارخواهی یافت وما دست ازطلب برنداریم. پس با ما از راز بگو و آنچه را که بر آن دانا گشته ای؟»ـ
خورشید گفت:« گاه آزمایشی سنگین است وباید قربانی کنید! وشما قربانی کنید آنگونه که برای خدایان قربانی می کنند تا محرم برشنیدن رازگردید!»ـ
قوم را هراسی سخت از قربانی کردن، برجان مستولی شد اما پروایی نکرده و پرسیدند:« چه قربانی کنیم؟ ما را هیچ باقی نمانده است؛ آنچه ما را بود، جملگی به دست شریران به غارت رفته است!»ـ
خورشید گفت:« اینک قلب های خود را قربانی کنید وآنچه را که درسینه خود به آن محبت دارید. تنها مرا محبت کنید تا شما را ازعالم حیوانی به عالم جان رهنمون گردم و شما را رشد دهم. این است راز وپس ازدانا شدن به راز، هیهات که بدعهدی کنید. شما را هشیار وآگاه نمودم. وفاداران آیین را بهشت وجفاکاران ما را جهنم خواهد بود! لیک مترسید وقدم در راه نو نهید و خبرکنید مرا ازآن عالم حیوانی که درخویش خواهید یافت.»ـ
چون اینگونه سخن گفت، قوم زبانش ندانستند و چنان حیرت کردند که درحیرتی سخت بماندند و چنان ترسیدند که چشمانشان درکاسه های سر چرخید و خیره.... باقی ماند!ـ
چون ماه، خورشید را براین طلب ها یافت، به هوشمندی گفتش:« ای برادر! این آیین، خدا را در تو و درقوم ما خواهد کشت! ازاین آیین شعله های دشمنی برخواهد خاست. و خشم خدای آسمان را برخواهد انگیخت ومبادا که از درون خود هلاک گردیم!.» ـ
خورشید به ماه گفت:« ما را چه کاری به آسمانهاست!؟ تو چه دانی که درآسمان کیست وخدا چیست و به چه کاری ست؟ لیک تودانی که برزمین کیست که خدا ماه و خورشید را فرمان داد تا برمقام انسانی او سجده کنند! آیا ما را براین مقام نیافتی؟»ـ
ماه پاسخش داد:« یافتم!»ـ
آنگاه فرمود:« پس براین مقام سجده کن! سراز فرمان ما مپیچ وبشتاب وبه رضا قربانی کن تا به آیین نو مشرف گردی! غم مدارکه ما را به زودی طلوعی نوخواهد بود.»ـ
وماه سر بندگی و اخلاص بردرگاه خورشید نهاد وطاعتش کرده و قلب خود به راهش قربانی نمود. مهرمهتاب؛ آن جفت زیبای خود را ازسینه بیرون افکند و تنها شد. پس یکسره جامه سیاه شب پوشید ودر سوگی تلخ نشست، به آن امید که به زودی خورشید پیروزی بتابد و آن طلوع نو محقق گردد!ـ
معبود زمینی \ـ
چون خورشید، معبود زمینی گشت وآن قربانی ها طلبید، برفرازمعبد مقدس طوفانی خانمانسوز برخاست وآسمان را سیاهی ابرهای تیره پوشاند و زلزله ای ناپیدا قلب ها را لرزاند، گویی قیامتی برتن وجانها افکنده باشد. ازدیدگان سیل اشک غم وازآسمان سیل باران بی زبان جاری گشت.ـ
خدای آسمان ها وزمین بر اینهمه نگریست وهیچ نگفت که کارزمین به مدعی آسمانی برای یک روز ازعمرجهان سپرده بود.ـ
آن گروندگان به شوق رشدی خداگونه، خورشید را اطاعت کردند، چندانکه کس خدا را چنین اطاعت نکند! سربه سجده اش نهادند، چنانکه کس را ازمدارخورشید و منظومه خود گریزی نبود. آتش عظیمی برپا شد وهرکس قلب خود درآن آتش افکند، چندانکه بلندی آتش ازهرگوشه عالم نمودارشد وعالمیان را ازآن آیین حیرت واز دیدن قربانی ها وحشت آمد اما شجاعت واستواری آن قوم را ستودند.ـ
سرود و ستایش!\ـ
درمعبد مقدس جشن بزرگ وپرهیاهویی برپا شد. عشق وآیین وخدایی کهنه رفت وعشق وآیین وخدایی نوآمد وسرودها وستایش ها نثار معبود زمینی شد!ـ
درمیان قوم اما آنانی که زبانش ندانستند وآنان را به معبودی زمینی نیاز نبود، به خشم آمده و گفتند:« خورشید محبت به جانب قدرت رو نموده است وخدای قدرت قربانی می طلبد وما برچنین خدا وبرچنان آیینی قربانی نمی کنیم!»ـ
آنان براین کفرگویی خود رانده ازمعبد شدند. برخی ترک معبد وآیین کرده و به راه خود رفتند و برخی دیگر کینه اش به دل گرفته و به راه کج رفتند وآتش کینه ونفرت ودشمنی ها برافروختند که دودش عالمی را به حیرت آورد.
عاشقان ومعشوق!\ـ
آیین آورندگان را جد وجهدهای بی پایان درخروج ازعالم حیوانی به عالم جان(پاکی) وجنگ با دیوان وشریران درون خویش، چون جاذبه کهربا چنان درربود که ندانستند، کیستند و چیستند. وچنان گرفتار وحیران کارخود گشتند که گویی به چاهی تیره درافتاده اند و دراین جد وجهدهای پررنج، باز زمانی درازگذشت!؟
پس ازگذشت سالیان وآنگاه که پشت هایشان ازجد وجهد بی پایان خمیده وگیسوانشان سپید گشت، جسارت نموده وسؤال کردند؛« کی امرواقع خواهد شد؛ آن امر پیروزی ما بر خود وخویش حیوانی و آن امر پیروزی برشریران حاکم برسرزمینمان کی خواهد رسید !»ـ
پاسخ شنیدند:« هیچوقت!امریگانگی با معبود آیین درعالم خاکی هرگزمیسر نخواهد شد. این طاعت جد وجهد ابدی عاشق به سوی معشوق است! لاکن غم مدارید که شما براین طاعت برگزیده گشته اید و شاد باشید که با جد وجهد خود گواه برعالیمان گشته اید و بشارت باد شما را این پیروزی ها آسمانی وزمینی !» چون قوم دردمند این بشارت شنیدند، دلشاد شدند و باز به جد وجهدهای مقدس خود برخاستند وخویش را ازیاد بردندـ
طغیان!\ـ
برخی را این بشارت اما چنان مأیوس کرد که بنای ایمانشان فروریخت ویران ودرهم شکسته با دوصد گره بردل وجان، ترک معبد ومعبود زمینی کردند و بیزارازهر آیین ومعبودی رو به طغیان نهادند.ـ
ادامه دارد...
نوشته وکار از:آگوست 2010 تا یونی 2011
یک نکته : تاریخ بشری حتی جدا ازآب وخاک ها سرشار از این قصه ها وحکایات بوده وشاید باز هم باشد وخورشیدی هم اگر ازآسمان به زمین آید اما درمدار قدرت زمینی دیگر نمی تواند خورشید باقی بماند! ـ

Nessun commento: