martedì, 10 marzo 2009

افسانه رفسنجان قسمت دوم


افسانه رفسنجان
قسمت دوم
رفسنجان شک کرد که در خواب بوده و رؤیایی دیده است یا که بیدار است و باید به گفته های پدرجدش عمل کند؟ چاره ای نداشت. راه افتاد و قدم در دنیای سیاست گذاشت. چند تا منبر آتشین رفت و علیه کفر و بی دینی و بی حجابی و فساد و فحشاء و... در مملکت حرف زد و بعد هم چند تا شبنامه چاپ کرد. خیلی زود لو رفت و مأموران شاه دستگیرش کردند و او را به زندان انداختند. به این ترتیب او درکنار آدم های مبارز قرار گرفت. مبارزین سالها بودکه در زندان بودند ولی مقاوم و سرسخت بودند و ایمان داشتند که روزی حکومت شاه سرنگون خواهد شد. رفسنجان با مبارزین آشنا و با آنها دوست و حتی به آنها بسیار علاقمند شد. مثل و مانند آنها را در هیچ کجا ندیده بود! آنها انسان های بسیار خوبی بودند. به مردم عشق می ورزیدند و خود را راهنما و دوست مردم می نامیدند. علم و دانش بسیاری داشتند اما علم و دانش خود را به دیگران نیز خود می آموختند. رفسنجان هم شروع به یاد گرفتن کرد و به زودی علم سیاست را از آنان آموخت و سر از راز و رمزهای سیاست درآورد و یک آدم سیاسی شد. اما هرچه به سخنان آنها گوش داد، نشنیدکه آنها عشق و آرزوهایی مثل او داشته باشند و بخواهند شاه شوند یا ثروت بی پایان داشته باشند یا آدم معروفی باشند و.... ! از این بابت خیلی خوشحال شد. همچنین فهمید که مبارزین می گویند:« به جای شاه باید یک رییس جمهور با انتخاب مردم برسرکار بیآید.» رفسنجان نفهمید که چگونه یا چطور این کار را خواهند کرد اما خوشحال بود که آنها می خواهند چنین زحمتی بکشند و شاه را از سر راه او بردارند اما کمی هم دلخور بود که می خواهند به جای شاه یک رییس جمهور انتخاب کنند. او دلش می خواست که شاه مادام العمر باشد و خوشش نمی آمد که شاه موقت باشد اما بد هم نبود که در آینده با رأی مردم رییس مملکت شود. خیلی صفا داشت!
مدتی گذشت و رفسنجان چون مبارز نبود و خطری هم برای شاه نداشت، از زندان آزاد شد و به شهرش برگشت. بعد از برگشتن به ولایت، احترامش بین آخوندها صد برابر شده بود و در میان مردم هم یک آخوند خیلی مهم(مبارزی) شده بود. با آنکه خیلی می ترسید و هر شب کابوس زندان و شکنجه و قیافه وحشتناک مأموران شاه را در خواب می دید اما در روز روشن در همه جا با غرور و افتخار از خودش و دوران زندانش و حتی از مبارزین شجاعی که درآنجا دیده بود، صحبت می کرد و به مردم مژده می داد که این اوضاع باقی نمی ماند و مخالفین شاه موفق خواهند شد. شاه هم خواهد رفت و ما (من و عجوزه) هم.....
البته کسی حرف های او را باور نمی کرد. این امید و آرزو که شاه مملکت سرنگون شود یا حکومت عوض شود و مملکت به جای شاه رییس جمهور پیدا کند، چنان دور از عقل بودکه گاه رفسنجان هم به رؤیاهای خود شک می کرد اما به گفته های عجوزه هیچوقت شک نکرد. می فهمید، حوادثی که به عقلش هیچکس نمی رسد، در کمین هستند. او فرصت را غنیمت شمرده و به افزودن ثروت خود پرداخت. در کار تجارت فرش وارد شد و همچنین شروع به ساختن و فروختن ساختمان کرد و معروف به رفسنجانٍ بساز و بفروش شد.
اما روزگار مثل گذشته برای شاه مملکت امن و امان باقی نماند و ناگهان پایه های تخت سلطنتش لرزید و در همه جای مملکت صدای نارضایتی مردم برعلیه او بلند شد و مردم بدون ترس مرگ برشاه میگفتند. این صدا هر روز بلند و بلندتر می شد و مردم روز به روز شجاع تر می شدند و بهتر می جنگیدند و.... خلاصه به پیروزی نزدیک تر می شدند. رفسنجان گوش به زنگ حوادث بود و چون به زندان رفته و آدم معروفی بود، در شهر کرمان رهبر مردم شد و فکر می کرد که به زودی او برنده خواهد شد اما روزگار عجیبی بود و ناگهان یک پیرمردآخوندی از بلاد فرنگ پیدایش شد که صدایش بلندتر از صدای بقیه بود. پیرمرد با گفتن حرف هایی ساده که هیچکس مانند آن را نگفته و نشینده اما خوشایند مردم بود، دشمن شاه و بعد هم خیلی معروف شد.
رفسنجان از پیدا شدن این رقیب خیلی ناراحت شد و از عجوزه کمک خواست. عجوزه به او گفت:« نگران نباش و صبر داشته باش. به همین پیرمرد بچسب. این همانی است که تو را به تمام آرزوهایت خواهد رساند!» رفسنجان از شنیدن این پاسخ خوشحال شد اما هنوز یک مشکلی داشت و ازعجوزه پرسید:« اما آن مبارزانی که در زندان بودند، چه خواهند شد؟ آنها رقیب من خواهند شد؟» عجوزه جواب داد:« نگران نباش! این مشکل هم حل خواهد شد. پیرمرد آنها و بقیه را از سر راه تو( ما)برخواهد داشت و جاده برای ما صاف خواهد شد.» رفسنجان باور نکرد وگفت:« نه! چطور می تواند چنین اتفاقاتی بیفتد! این پیرمردکه اهل سیاست نیست! وانگهی چیزی از عمرش باقی نمانده است.» عجوزه گفت:« فراموش کردی که به او آقا می گفتند اما دارد یک امام مقدس می شود و فردا هم من از او یک خدای جبار خواهم ساخت! در پشت تقدس او خواهی دید که چطور ناممکن ها برای ما ممکن خواهند شد. اما تو باید هرچه زودتر به پایتخت بروی! به زودی مردم شاه را بیرون خواهند کرد و پیرمرد از بلاد فرنگ برمی گردد. تو به این امام بچسب و از او جدا نشو! این همانی است که ما را به خواسته هایمان خواهد رساند.»
رفسنجان که از آینده با خبر وآگاه شده بود، درنگ را جایز ندانست و باغ های پسته و انبار فرش های گرانبها و ساختمان های ساخته و نیمه ساخته خود را به نزدیکانش سپرد و عیالش را برداشت و خود را از کرمان به پایتخت رساند. القصه و خلاصه! شاه رفت و امام هم از بلاد فرنگ بازآمد و این پیروزی چنان بزرگ بود که امام پیر را، در نزد مردم پاک دل و ساده به مقام خدایی(جانشینی خدا) رساند. رفسنجان هم خود را به این امام و خدا چسباند. چنانکه یک نفس هم از او جدا نشد. عجوزه هم خود را به ریش هر دو آنها چسباند. ریش رفسنجان را چنان محکم گرفت که از ته کنده شد و او برای همیشه بدون ریش ماند. چنانکه بعدها کوسه خوانده شد. آن پیرمرد هم، ریشش چنان در دست عجوزه ماند که نمی توانست بدون اراده او کاری بکند. پیرمرد و رفسنجان، هر دو به دنبال خواسته های او کشیده می شدند. عجوزه چه می خواست؟ قرار بود که امام بهشت سعادتی برای مردم بسازد اما این امام که خدا هم شده بود، نتوانست هیچ دری به سوی عدالت یا بهشت سعادت باز کند. چون ریشش در دست عجوزه بود. عجوزه او و رفسنجان را به سوی جهنم قدرتی به نام نظام آخوندی کشید و از این راه، درهای دشمنی را باز کرد. دود دشمنی از جهنم نظام بلند شده و همه جا را سیاه کرده بود. سیاهی دروغ و تهمت، جنگ و دعوا، دستگیری وشکنجه و زندان، ترس و یأس، تنفر و کینه، کٌشت و کشتار همه جا را پٌرکرده بود؛ یک دریای خون به راه افتاد! حیرت انگیز و باور نکردنی بود اما پیرمردی که چیزی از عمرش باق نمانده بود، ناگهان قدرتمند و خدا و ستون و عمود نظام شده بود.کسی نمی دانست که در پشت پرده تقدس او ، چه عجوزه ای پنهان شده است وکسی نمی دانست که قرار است با کمک این خدا و آن عجوزه، رفسنجان شاه شود یا به ثروت و شهرت و قدرت برسد و چه وچه و....بشود!
سیاهی از پس سیاهی از راه می رسید و به زودی جنگ بزرگی هم بر آن اضافه شد و آسمان را تیره و تارترکرد. جنگ خانمانسوز بود و با خود سوگ و عزا و قحطی و فقر بیشتری به بار آورد. مردم ناراضی بودند. صدای اعتراض مردم در همه جا بلند شد. مردم خواهان پایان این جهنم و مرگ عجوزه آخوندی بودند. اما عجوزه خیلی زرنگ بود و در همین زمان بودکه گرد سفید را آوردند و مثل ریگ بیابان در همه جا پخش کردند. مردم ناامید و خسته و مأیوس شروع به استفاده از گرد سفید کردند تا بدبختی های و گرفتاری های خود را فراموش کنند. گردٍ سفید مرگبار بود و زندگی مردم را تباه کرده و صدای اعتراضشان را برای مدتی خاموش می کرد.
عجوزه از این پیروزی ها خوشحال بود. اما برای پیش بردن اینهمه کار تنها نبود. ریش هزاران رفسنجان دیگر را نیز در دست خود گرفته بود. آنها هم خواهان قدرت و ثروت و شهرت و شهوت بودند و از عدالت و آزادی بیزار بودند. هرکس حرفی ازآزادی می زد، با بی رحمی حکم کشتن یا شکنجه یا بدنامی و رسوا کردن او داده می شد.
چند سالی بر این روال گذشت و سرانجام روزی رسید که پیر مرد مقدس مٌرد. قبل از مٌردنش تمام جاده ها را صاف کرده بود و رفسنجان رییس جمهور شده و به قدرت و ثروت و شهرت بیشتری رسیده و در تمام عالم هم معروف شده بود. وقتی حرف می زد، نه تنها تمام رادیو و تلویزیون های ولایت که در رادیو و تلویزیونهای دنیا هم حرف های او شنیده می شدند. دروغ های گٌنده، ثروت بی پایان ، قدرت و سیاست، زندگی او شده بودند. هر صبح با فکر دشمنانش و قدرتش و ثروتش و گفتن دروغ های گٌنده از خواب بیدار می شد و تا شب خیلی کار داشت. برای اینهمه کارهای بزرگ و مهم او انرژی بزرگی لازم داشت که پدر جدش پشتش بود.
چنین بود که قدرت و ثروت رفسنجان بیشتر از قدرت و ثروت شاه شد. او نه فقط حاکم بر باغ ها و زمین ها و جنگل ها و دریا و رودها و جزیره ها و کوه ها و چاه های نفت و گاز شد بلکه مالک بسیاری از خیابان ها و اتوبان ها و حتی متروهای ولایت هم شد. به زودی در زمره ثروتمندان عالم شد و همه ناممکن ها ممکن شدند. هرکس از او سؤال می کردکه از کجا به این احوالات رسیدی؟ او پاسخ میداد که این ها همه از برکات وجودٍ پدر جدم هستند؟ اما پدر جدش کی بود؟ کسی نمی دانست!
رفسنجان با عبا و عمامه و با قیافه عجیب و غریب و بدون ریش، مسخره ترین رییس جمهور دنیا شده بود با این حال وقتی که او حرف می زد، بزرگترین رییس جمهورهای جهان هم به حرف های او گوش می دادند، چون با او تجارت داشتند. از راه داد و ستد و دلالی به ثروت اکبرشاه چنان افزوده شده بود که نامش در لیست ثروتمندان عالم ثبت شد. در همه جا صحبت از ثروت افسانه ای او بود و مردم با نفرت از او یاد می کردند. سپاهیان و نظامیان بسیاری نیز نگهبانان و نگهدار و پاسبان قدرت و ثروت او و بقیه ما بودند.
روزگار می گذشت و از یک دهه و دو دهه نیز فراتر رفت. روزگاری که درآن درهای جهنم نظام از هرسو به روی مردم نگون بخت گشوده شده بود و این درهای جهنمی بسته نیز نمی شدند. نسل های کهنه رفتند و نسل های نو آمدند اما آمال وآرزوهای آنها نیز در جهنم نظام طعمه حریق می شد و می سوخت.گریز از این نظام، تنها راه نجات بود. اما آسان نبود و گاه راه گریز هم با راه مرگ برای بسیاری یکی می شد.
عجوزه به خواسته خود رسیده و تسویه حساب هولناکی با فرزند انسان کرده بود. رفسنجان هم به خواسته های خود رسیده و چه وچه و چه ها شده بود اما به قول خود نیز عمل کرده و جهنمی برپا کرده بود که جهان اندر وصفش مانده بود! جهنم نظام با جهنم نفت درهم آمیخته بود و شعله های آن نه با دریای اشک و نه با دریا خون، و نه با دریای نفرین، نه بادریایی از آتش وطوفانٍ قیام هم خاموش نمی شد. شاید به همین دلیل بود که افسانه رفسنجان شده بود.
عجب قصه ای!
سالیان گذشت و رفسنجان به تمام آرزوی های غیرممکن خود رسید. اما کمرش از شدت پست و مقام و ثروت و دروغ های گٌنده ای که همیشه آنها را حمل می کرد، به شدت درد گرفته و بیمارشد. دکترها را به دربار خود احضار کرد و راه علاج خواست.آنها به عالیجناب توصیه کردندکه مدتی را استراحت کند و موقتاً بارهای سنگین را از پشت خود به پایین نهاده و آنها را رها کند.
رفسنجان توصیه پزشکان را پذیرفت و برای استراحت به یکی از قصرهای تابستانی خود رفت و درآنجا اطراق کرد. کنیزکانی که در خدمتش بودند، در ایوان قصر برایش تخت استراحت زدند و پشتی های نرم برآن نهادند و قلیانش را چاق کرده و یک گٌلٍ تریاک نیز برسر قلیانش نهادند.
رفسنجان حال خوشٍ فراقت را غنیمت شمرده و شروع به کشیدن قلیان و... نوشتن کتاب کرد. او درباره خودش و اجدادش روزها و شب ها کتابها نوشت و ما را یک مبارز و یک سیاستمدار و رییس مملکت و حتی سردار جنگ و سردار صلح و سردار سازندگی وآبادانی و سردار ملی وسردار چه و چه... نامید و به هنگام نوشتن کلمه سردار، بی اراده به خاطر می آورد که چه سرهای آزاده ای برسرٍدار رفته بودند تا او به این القاب پوشالی برسد. چهره برخی از آنان را از دوران زندان شاه به خاطر میآورد. از این خاطرات کمی ناراحت می شد اما زود آنها را فراموش کردتاریخ شروع : (2007، 10 ، 16)
تاریخ پایان: (2008، 05، 27 )ه و به کارهای مهمش ادامه داد.
کتاب های دیگری نیز نوشت و به دشمنانش که او را مسؤل بدبختی های مردم و گرفتاری های مملکت دانسته و او را بدتر از شاه قبلی خوانده بودند، فحش و ناسزا داد و تهدیدشان کرد تا بترسند و دیگر از این غلط ها نکنند.
این کار بزرگ و مهم که پایان یافت خیلی خوشحال بود، نه به خاطرآنهمه کتاب و آنهمه دروغی که نوشته بود بلکه خوشحال بودکه کسی اصل داستان و افسانه او با عجوزه را نمی داند و آن را نمی نویسد.
در این سالها آنقدر روز و شب و دقایق و ثانیه ها را با عجوزه گذرانده بود که در این رابطه تنگاتنگ کاملا شبیه به جد بزرگوارش شده بود و هرکس او را می دید و یا چشمش به او می افتاد، بی اختیار می گفت:« لعنت برشیطان.»ن

پایان!

ملیحه رهبری

تاریخ شروع 16،10،2007

تاریخ پایان 27؛05؛2008

Nessun commento: