venerdì, 6 marzo 2009

قصه اکتبر

قصه اكتبر

همينجوري نگفت: «اكتبر!». حتماً قصدي‌ داشت‌كه ‌گفت:«اكتبرمي‌آيم.»م!»
ماه يولي بود و براي من فاصله يولي تا اكتبر خيلي طولاني مي‌آمد. به همین دلیل احساس‌ نگراني‌ كردم. از زمان می ترسیدم. حس‌ میكردم‌ كه او مثل يك پرنده‌ است. پرنده‌اي‌كه در ماهِ يولي و دقايقي به‌ ناگاه از ‌‌‌آسمان فرودآمد و بربامِ انتظارِ من نشست. نغمه اكتبر را درگوش جانم خواند و رفت. فرودش از بلای سرم و نشستنش دركنارِ شانه من زيبا و فراموش نكردني بود. چنان به من نزديك بود‌ كه‌ گويي شانه من، آشيانه او بود.‌ فرودش، نشستنش و پرواز و رفتنش در خاطرم ماندند.
قلب من پیشاپیش از همه چیز خبر داشت. قلب من مي‌دانست‌ آنچه را‌ كه من نمي‌دانستم. قلب من حرف می زد. قلب‌ها دروغ نمي‌گويند.
***
منيژه بافتني مي‌بافد.‌ دسته‌هايِ منيژه با ظرافت زيبايي خلق مي‌كنند. پسركش‌ نقاشي مي‌كند.‌ نقاشي‌اش‌كه تمام مي‌شود، با‌ خوشحالي‌آن را به من نشان مي‌دهد:« نگاه‌كن خاله، چه قشنگه!» مي‌بوسمش. دستهايِ‌كوچكش را در ميان دستانم مي‌گيرم و به ‌آنها نگاه مي‌كنم، زیبایی خلق کرده اند. يكبار ديگر مي‌بوسمش. می خندد، از خوشحالی در دل‌كوچكش يك حبه قندآب شده است. درست است که دنیای ما کوچک است اما به اندازه یک حبه قند شادی درآن یافت می شود.
منيژه لبخند مي‌زند. وقتي او بافتني مي‌بافد در دنياي خودش غرق است.‌ اول‌كه بافتني را شروع‌‌كرد.‌ مي‌خواست يك بلوز برايِ او ببافد. بعد ادامه داد. فكركردم شالی هم‌ براي او می خواهد ببا‌فد. بعد ادامه داد و هنوز هم درحال بافتن است. فكر مي‌كنم‌ كه تا فرش هم به بافتن ادامه دهد. می خواهد فرشی از عشق زیرپای او پهن کند. شايد‌ هم رازي در بافتنش باشد. منيژه هميشه خوشحال است و هرچه بيشتر مي‌بافد، سعادتش بيشتر مي‌شود. منيژه مثل فرشته‌هاست. بعضي وقت‌ها من منيژه را در رؤياهايم ديده‌ام. حقايقي را در خواب به من‌گفته‌ است. با‌ خوشحالي به منيژه مي‌گويم:«گفت‌كه اكتبر مي‌آيد.» منيژه با لبخندِ خاصش و با خونسردي مي‌گويد:« نه! نخواهد‌ آمد.» از جوابش عصبانی میشوم . با آنکه نمي‌خواهم منيژه را ناراحت ‌كنم اما از غرورش لجم مي‌گيرد و مي‌گويم:« منيژه‌ تمام‌كن این بافتنی را! براي‌كسي مي‌بافي‌كه وجود ندارد.» منيژه با اعتمادي‌‌كه هيچ‌كلمه‌اي نمي‌تواندآن را خدشه‌دار‌كند، به ‌كارش ادامه مي‌دهد. به‌ او مي‌گويم:« توحسودي! تويك فرشته حسودي! تو ‌مي‌دوني‌كه‌‌ سال‌ها ‌گذشته و تو هم دیگه توی زندگیش نیستی اما باور نمی کنی. يك اتفاق‌ جديد افتاده‌ ، يك اتفاقي‌كه واقعي‌ است. اما تو همینطور برای او می بافی.» مي‌گويد:«‌ نه حسود نيستم.‌ حتي مي‌دانم‌كه رفته‌ام اما رازهايي‌‌ هست‌كه تو نمي‌داني. برای همین می بافم.» فرياد مي‌زنم:« بگو!» منيژه پاسخ نمي‌دهد.
من‌‌آشفته هستم. اتفاق‌، اتفاق مرا رنج مي‌دهد.‌‌ من درمانده‌ شده‌ام. صداي قلبم را مي‌شنوم. صدايِ قلب او را هم مي‌شنوم. قلب‌ها دروغ نمي‌گويند. به‌ اكتبرفكر مي‌كنم.‌اكتبر خواهد‌ آمد واكتبرحقايق را‌ ثابت خواهد ‌‌كرد. به‌ منيژه‌ مي‌گويم:«‌ اگراو نيآيد، اگر سيلِ اشك من جاري شود، پايان نخواهد‌‌ داشت.» منيژه مي‌گويد:« تو‌ابر و باران خواهي‌ شد.» مي‌پرسم:« چه‌كنم؟» مي‌گويد:« بباف! به دستهاي من‌ نگاه‌كن. تا مي‌بافم، اشك‌هايم پايين نمي‌آيند.»
من بافتم. بافتم و ‌‌گفتم:« اکتبر خواهد‌آمد. او‌ هم خواهد‌آمد.»
سرانجام‌ اكتبر زیبا و باشکوه آمد.‌ او‌ هم به همراه اکتبر آمد و خزان را به بهار نشاند‌. درختان پاییزی غرق در شکوفه های امید شدند. سلامش چون سلام بهاران، خورشید را فروزان کرد و تمام ابرهای سیاه را با خود بٌرد و شادی آمد اما نمی دانم چرا او نماند و چرا رفت؟
به‌ منيژه‌گفتم:« ديدي‌آمد!» با سردی‌ پاسخ داد:« ديدي اما‌ رفت!»‌ پرسيدم:« چرا رفت؟ چرا نماند؟»گفت: « چون نمی توانست بماند. باید می رفت.گذشته فراموش می شود.» دودٍ آه و اشک چشمانم را می سوزاند. می پرسم: « پس چرا ما او را فراموش نمي‌كنيم؟» منيژه‌ می گوید:« ما قلب‌ هستيم.» می گویم‌: « تو مثلِ یک فرشته‌ هستی.» منيژه‌ مي‌گويد:« دلم مي‌سوزد. باز هم داستانِ‌گذشته را تكرا‌ر‌كرد.»‌‌ مي‌پرسم:«‌كدام داستان؟» دلم مي‌خواهد‌ راز را بدانم.‌ رازي را‌كه بين ماست. منيژه مي‌گويد:« تکرار می شود. قصه ها تکرار می شوند.» می پرسم: « چه قصه ای بود؟» می گوید:« او يك انقلابي بود. عشق و خداي من بود. برایش پسری به دنیا آوردم. فرزندي‌كه پدرش را نشناخت. فرزندي‌كه اينبار هم سرگردان ماند. افسوس! » به منيژه مي‌گويم‌:« چه وحشتناك بود!» منيژه‌ مي‌‌گويد:«گذشته اما مرگ و زندگي‌ تكرار مي‌شود.‌»‌ زندگي‌ تغيير‌ مي‌كند اما روح‌ها کم و بیش همان می مانند.‌ روح او هنوز هم همان روح‌ است؛‌ سركش و بزرگ و‌ قلبش...‌». به منيژه مي‌گويم:« تو راز را گشودي.» مي‌پرسد:«كدام راز را؟» مي‌گويم:« راز‌ اكتبر را. می فهمم که چرا او نماند و رفت…»‌ منيژه مي‌گويد: « تكرار مي‌شود. همه چيز تكرار مي‌شود.» با علاقه به منيژه نگاه مي‌كنم. معصوم مثل فرشته‌هاست. با آنکه دوستش دارم اما باز فاصله خاصی بین ماست. به منيژه مي‌گويم: « اگر درست باشد! اینبار او‌ تو را پيدا‌كرد. اينبار جبران‌كرد.‌ اما تو خيلي زود‌‌ رفتي.‌‌ جگرش را خون‌كردي. توحتي بچه را هم برايش نگذاشتي.‌ از‌ اين موضوع هم سوخت. خيلي سوخت.» منيژه‌ مي‌گويد:« نه. باور خودش بود. نبايد سوخت. همه چيز قانونمند‌ است.‌‌ اما من هر بار صادقانه عاشقش شدم. چون يك انقلابي بود‌. برای من او همیشه همه چیز بود.» به منيژه مي‌گويم.:« تو صد بار ديگر هم بازگردي باز مثل‌ يك فرشته خواهي بود. باز هم دوستش خواهي داشت. در قلب تو هیچ لکه سیاهی نیست.» مي‌گويد:« ازكجا مي‌‌داني؟» مي‌گويم: «ازاينجا‌‌كه دنبالش‌ هستي. مي‌بافي.» مي‌گويد:« منتظرش هستم.... من برمي‌‌‌گردم و در‌ تو هم عشق، نطفه‌ بسته‌ است. هر‌‌ دوآبستن عشقيم. زندگي‌ از ما زاده مي‌شود. هر‌دو برمي‌گرديم.» مي‌گويم‌:« نه! من برنمی گردم. من‌آبستنِ باد و ‌بارانم…. دوست‌ دارم‌ مثل باران ببارم.‌ اگر بتوانم ابرخواهم شد. بالايِ زمين مي‌مانم. قدم برزمين نخواهم‌گذاشت. این زمین....» مي‌پرسد:«‌ ازكجا‌ مي‌‌داني‌كه‌ ابرخو‌اهي شد؟» مي‌گويم:« قلبم اين را مي‌گويد. قلبي‌كه پاره‌تراز ابرهاست اين را مي‌گويد.» منيژه ‌‌ سكوت مي‌كند. منيژه آه نمی کشد. ندیده ام آه بکشد. دلم مي‌خواهد حرف بزند. دلم مي‌خواهد بيشتر بدانم. منيژه سربرمي‌دارد و مي‌‌گويد:« من هر روز او را می دیدم.‌ اما او مرا دیگر باور نداشت. بعد هم فراموشم کرد. » به او مي‌گويم: « چه جایٍ حسرت, وقتی که رفت و آمد مثل شب و روز به دنبالِ هم هستند. قلب او تو را فراموش نكرده و نخواهد ‌كرد. من می دانم که يكديگر را دوباره خواهید یافت.» منيژه لبخند مي‌زند؛ لبخندی پیروزمند. لبخندش چنان زيباست‌ كه به زييايي روز مي‌ماند؛ روز‌ي زيبا كه شبيِ سياه و عاشق با لشكرِ ستارگان و با كمند ماه به دنبالش جاودان روان است.‌ لبخندی که به روشنای خورشيد می ماند و تاريكي را درآن راهي نيست‌
***
هرسال اكتبرتكرار مي‌شود. هراكتبر‌كه به حياطِ خانه نگاه مي‌كنم، پُراز قشنگترين برگ‌هايِ زرد و سرخِ پاييزي‌ است. هراكتبرآفتاب زيباتر‌ از سال قبل مي‌درخشد وآسمان‌آبي و صاف و زيباتر‌ مي‌شود. تا ياد او زنده‌ است، اكتبر هم براي من زنده‌ است ولي يكروز پايان خواهد يافت. من‌ خواهم رفت. اكتبر خواهد ماند.
***
وارد اتاق مي‌شوم. منيژه بافتني‌اش راكنارگذاشته و شيشه‌هايِ پشت پنجره بخار‌‌كرده‌اند. مي‌فهمم‌كه منيژه‌آهِ سردي‌كشيده‌ است. به چشم‌هايِ تًرٍمنيژه نگاه مي‌كنم. می فهمم اتفاق افتاده است. مي‌پرسم: « تمام شد؟» مي‌گويد:« تمام شد. رفت. پيش‌ ما نيست.» آه بلندی کشیده و بعد با خشم مي‌گويم:« حتی قلبم را به ‌او دادم که از ما جدا نشود‌ اما نخواست. ما را نخواست. روحش را از ما جدا کرده بود.»‌‌ منيژه از اتاق خارج مي‌شود.‌‌ مي‌پرسم:« ‌كجا؟» مي‌گويد:« دنبالش! او برمي‌گردد! هزار بار هم برگردد، باز همان خواهد بود؛ یک انقلابی و من هم جاودان براو عاشقم.» به او مي‌گويم:« تو‌ یک ستاره ای؛ ستارة او! مرا حسرتی نیست. برو به‌ سلامت.‌ يكديگر را خواهيد يافت. اما من برنمي‌‌گردم. هر جا‌ ابرسفيدي بالايِ سرت ديدي،‌ به من فكركن. شايدآنجا باشم. طببعت زيبا و پُر راز است. زندگي را بدونِ رازهايش نمي‌توان عاشق بود!»
منيژه با شوق می رود. او باوری بدون لک دارد. ازکجا؟ اینهم رازی است.
.... به خود می آیم.کسی رفته است .کسی که قلبم با قلبش سخن گفته؛ رفته است.آیا او دوباره از درون اين حيات پُر راز سردرخواهد‌آورد و زندگی تکرار خواهد شد، نمی دانم! اما قلب ها دروغ نمی گویند. قلب‌ها به‌ هنگامِ يافتنِ روح‌هايِ‌ آشنا در سينه می طپند و رازي را آشكار مي‌كنند؛ راز‌‌ عشقي‌‌كهن را. گفتگويِ قلب‌هايِ ما‌ هم راست بود. اما نمي‌خواهم ديگر قلبي‌ داشته باشم.گذشته است.
***
دوست دارم که در سفرِ زندگي، باران شوم. دلم مي‌خواهد در‌ بهار با رگبارهاي تند ببارم‌ و غبار‌ از صورتٍ صخره‌هایٍ بزرگ و عبوس بشويم.‌ در‌شكاف‌هايِ‌كوچكشان‌‌ لاله سرخ برويانم.‌‌‌ دلم مي‌خواهد زيبايي روييدن لاله ها را در‌قلبِ سختِ صخر‌ه‌ها ببينم. دوست دارم به صخره ها بگویم:« نگاه کن! ببین این لاله سرخ از درون دل تو و با اشک های من روییده است!.» دلم مي‌خواهد‌ در اكتبر‌‌گريه‌ كنم. زيرا فراموش نخواهم‌كرد. تمامِ‌ اكتبرهايي را ‌كه در انتظارش بودم, در خاطرخواهم داشت.‌ برخي‌ ازآنها ابري و طوفاني بودند. چشم خورشيد سرخ و به خون نشسته از پشتِ ابرهايِ سياه مي‌تابيد و ‌آسمان چون دودي سياه بود. برخي ديگر صاف وآفتابي و سرشار از اميد و زيبايي بودند.‌ اكتبرهايي‌كه قلب من‌ نيز بی غم و بی حسرت مثل آسمان بی لک بود.‌ اكتبرهايي ‌كه‌‌ آفتاب با لبخندش درآن بالا و‌ در اين پايين، در دو سينه صاف مي‌تابيد.

ملیحه رهبری
نوامبرٍ، 2005

Nessun commento: