venerdì, 6 marzo 2009

ماندانا روح آئین

ماندانا
روحِ آئین



افسانه
مقدمه: همه ما به سرزمينمان عشق مي‌ورزيم. عشق ورزيدن به هويت ملي و تاريخي و حتي‌ افسانه‌اي خود خطایی نيست.
نيكی و بدی در همه ادوار بوده‌اند و سمبل‌هاي خود را داشتهند. این سمبل‌ها کهنه می شوند اما نمی میرند. از اینروست که از شاخه‌هايِ خشك‌ شده و سمبل هایٍ کهن هم مي‌توان قلمه‌اي در خاك نشاند و افسانه ای نوشت.
نشاط‌ و حيات تازه بخشيدن به جان و روح، هفت هزار سال قبل يا هفت‌هزار سال بعد نمي‌شناسد. روح تابع قوانيني است. روح تنها عنصري‌ است‌كه نمي‌ميرد. همراه با روح هستي، روح يك خلق، روح يك قهرمان، روح پاكي، صداقت، روح فدا مانده‌اند و مي‌مانند. حرکت بر ضد هستي و نیروهایٍ نفي‌كننده حيات و نيستي نیز به موازات بوده‌اند و خواهند بود. با‌ يك تفاوت‌كه حقيقت نيستند. واقعيت‌هاي بزرگ هستند‌كه‌ سايه‌هايشان حقيقت را مي‌پوشاند.
تنظيم اين اثر‌‌ براي من آسان و بسي دشوار بود. زيرا افسانه است و تاريخ و تحقيق نيست.(من سواد تاریخ ندارم.) آمیختن با زلالٍ روح و ژرفاي اندیشه قهرمانان کهن, قدم نهادن در قلمرو خدایان, خمیرمایهٍ کار افسانه است.
به اميدِ روشنايي‌هاي بزرگ در پرتو افسانه‌هايِ كهن و راستين. به امیدآنکه كوچك يا بزرگ، بتوان جزيي از يك‌كل بود.‌كلي‌كه تاريخ و فرهنگ و ملت و سرزمين آبا واجدادي ماست. شايد اين پيوند‌ مرحمي بر زخم‌هايِ بي‌پايانِ يك ملت باشد.
به نظرم بالاترين هدف از هر تلاشِ انساني بايد دوست داشتن باشد؛ دوست داشتنٍ خود و دیگران. تنفر وکینه و دشمنی نمی تواند اصالت داشته یا انگیزه و هدف کار هنری یا خلاقیت باشد.
در پایانٍ مطلب و در پرهیز از هر سو تفاهمی, افسانه واقعي نيست و نياز به موضعگيري سياسي یا فرهنگی و... ندارد.

***

آریا ویز سرزميني خرم و آزاد در پناهِ نورِ اهورايي، سرزمينِ شهد و شير، دلاوري و شمشير و با‌آتشكده‌هايِ مقدسش، آتشِ جاويدان ناميده مي‌شد.
آریا ویز با شهريار جوان و شه‌بانوي زيبا ومردم زحمتكش و شاد وآزادش, سرزمين مهر وآفتابِ و کشوری پهناور بود. سرزمینی که دروازه‌ هايِ خود به رويِ جهان‌گشوده و از هرگوشه وكنار‌ اقوامي به سويش آمده بودند.‌ دشت‌هايش وسيع بودند و قلبِ فرمانروايي‌اش را هراسي از بيگانه نبود‌كه قلب فرمانروايي را نيرويِ آيين ویزدانٍ پاك نگهبان بود. سعادتِ شهريار و شه‌بانو را تولدِ شاهزاده خانمي‌‌كوچك به‌ ثمري خوش نشاند.
شهريار به سنتِ قوم وآيين بر اهورمزدا ستايش‌كرد و دخترش را زادهٌ مهروماهِ سرزمين ماندانا ناميد.
شاهزاده خانم، چون پري‌ايِ که پا برسرِ پرنيان نهد, قدم برسًرٍاین سرا نهاد. قصرپدر و قلب شهریار و مهری بزرگ به زیرپایش گسترده بود وآفتاب سرزمین برایش مي‌‌تابید.
ماندانا چون پری کوچک و زیبایی چنان محبوب بودکه گویی‌ نه از پستانِ مادركه از پستانِ عشق مردمان می نوشید. او قلب‌ها را پُر و لبريز از عشقِ‌ خودكرده بود. نامش شادی و شادمانی آفرین بود.
ماندانا روییده از خرم‌ترين و پُر بارترين خاك(آریاویز) دردامن محبت مي‌‌شكفت و شاخ و برگ مي‌داد. ایام کودکی به سرعت مي‌‌گذشتند و بهارانٍ بالندگی و زیبایی در ماندانا قد بر‌افراشته بود.
قلبِ پدر با قلبِ سرزمين و قلب ماندانا يكي‌گشته و عشق چون چشمه خورشيد برتاركِ آریاویز مي‌درخشيد. سرزمينِ نور وآتشكده‌‌هايِ جاودان، سرزمينِ آيين شادي‌ها و حرام بودنٍ غم‌ها‌‌‌، در صلح و سعادت بود.
سپاس و ستايشِ شهريار بر اهورامزدا‌، بخشنده نور وآب وخرميِ‌ خاك بود. مهربانيِ شهريار با مردمان فرمان اهورمزدا بود.‌ آيينِ راستي و‌ درستي راهنمايِ ‌زندگي بود. روشنايِ‌ آتشكده‌ها نگهبان سرزمين از ظلمت اهريمن بود.
آفرينشِ اهورايي، معنايِ رستن و پوييدن و زيستن و جنگيدن و افتادن و دوباره‌ ايستادن بود. تلاش و‌كار وكوشش و جنگ و دفاع را شهريار نگهبان بود. مؤبدان و‌كاهنان راستي و درستي وآيين اهورايي را نگهبان بودند. آیینٍ اهورایی را هراسي از قدرتِ اهريمن نبود. روشنايِ صداقت و راستي بر تيرگيِ نيرنگ و فريب پيروز مي‌گشت.
پس ازشهریار، در مركز‌ اين سرزمین‌، ماندانا ‌ايستاده بود. او چون الهه عشق مي‌نمود. افسانه ها از او برسًرٍ زبانها بود. چنان می نمودکه گویی آفتاب در عشقٍ به او طلوع مي‌کرد. ماه برای او مي‌تابيد. ستارگان در شوقٍ وجود او مي‌رقصیدند. و....
ماندانا درخشان چون‌گوهری برتاركِ سرزمينش مي‌درخشيد و كانونِ مهر و گرمي در قلب ها و روحِ خرميٍ آریاویز‌گشته بود. او بشارت بود؛ بشارت برآينده. عشق وآينده سرزمينش به زير قدم‌هايش‌گسترده بود. ماندانا معجزه عشق؛ گویی زاده آفتاب و ‌آب‌هاي جاري و خاكِ پُر قوت و روحِ پاکٍ اهورايي بود.
افسانه مي‌نمود اما شهريار و ماندانا روح واحدِ سرزمين‌ گشته بودند. عشقي‌ قدرتمند بين پدر و دختر، از آفتابِ بلند سرزمين خوشه برگرفته و چون آتشكده‌ها روشن و جاودان مي‌نمود.
سه عشق و زیبایی، بربالايِ بلندِ ماندانا، پرتو افكنده و به‌ او غروري بالاتر‌ از‌ ستيغِ‌‌كوه‌ها را بخشيده بود. عشق به پدر، عشق به‌ سرزمينش و عشقِ به‌ آيين و ستايشِ اهورامزدا او را برمركب خدايان نشانده بود.كدام را بيشتر دوست داشت؟ نمي‌دانست!
روح پدر در او چنان قوي بود‌كه سرداران و شاهزادگان در برابرش زانو زده و سروريش را همتايِ پدرش پذيرا شده بودند.
روحِ سرزمين در او آينه‌ افكنده و او چون نور اهورايي‌ در هر قلب وهرخانه و هرکویٍ و برزن وارد شده بود.
درهايِ قلب او به رويِ‌ آيين‌ و ستايشِ اهورا چنان‌گشوده بود‌كه معبدي با‌آتشكده جاودان را مي‌ماند.
يك قلب و سه عشق روح بزرگ او را ساخته بودند.
***
ماندانا به طبيعت و مردمان يكسان عشق مي‌ورزيد. طبیعت نیزگویی عظمتٍ و جلوه خود را براو افکنده بود. چندان که گویی ماندانا انعكاس بود؛ انعكاسِ سرزمینٍ آریاویز و مردمانِ دلاور و بي‌باك و قدرتِ شهريارش.
ماندانا در دربار پدر و در‌ معبدكاهنان بزرگ پرورش ‌‌‌‌‌يافته و آموخته بودآنچه را‌كه براي پرورش جسم و جان لازم بود. خِرَدِ اهورايي را تا منزلگه خدایان طي‌كرده بود. كاهن بزرگ رازهاي بزرگ به‌ ‌او آموخته و بزرگ‌ بانويش ناميده بود.
بازوان پُر قدرتِ عشق پدري ماندانا را بالا تا فرمانروايي برده بود. پَر و بالِ عشق مردمان‌ آوازه او را از شرق تا غرب و از شمال تا به جنوب کشانده بود. ماندانا كانون سه‌ جاذبه‌گشته بود؛ جانشيني پدر، پاكيِ و روحِ آيين و قلب قوم دلير وشجاعش. خميره خاكي‌اش با شراب اين سه عشق مي‌جوشيد و پيوند مي‌‌خورد. ماندانا چنان به پدر نزديك شده بود‌كه پدر روح خود و سرزمينش را درآيينه جان ماندانا منعكس مي‌ديد.
ماندانا زيرك و تيزهوش، نزديك‌ترين مشاور پدر‌گشته بود. عشق به پدر چنان جان دختر را پُركرده بودكه‌ جام و مي‌ يكي‌گشته و مي‌ بوي جام و جام بوي مي‌ مي‌داد. عظمتِ اين عشق، با عظمت سرزمين، با عظمت‌آسمان، با عظمت اهورمزدا و‌ معبد بزرگ وكاهنان در هم‌‌آميخته بود.
روزي ماندانا از جان عاشق‌ وشيفته خود با‌كاهن بزرگ سخن‌‌گفت.‌‌كاهن پيرچشمانِ روشن خود را به او دوخت وگفت:« رازی است بینٍ خاك و نور! جان انسان سبک است و با نور مي‌‌آميزد و‌ از خاكِ سنگينٍ سر بر مي‌‌آورد. عشق آفتاب جان‌ است اما نیز بهمنی سخت و سنگين براي‌‌‌كالبد‌ خا‌‌كي است. دو عشق و تيغه دو شمشير سينه برگزيده را نشان مي‌كند. عشق به اهورمزدا و عشقِ به نور‌كه جان را نجات مي‌‌بخشد و عشقي ديگر به‌ خاك و به‌ اين جهان‌كه بهمن سنگين مي‌گردد. عبور‌ از اين‌ بهمن تنها‌ با‌ روشناي جان ميسر خواهد بود…» ماندانا برگفته کاهن لبخند زده بود. عشق پدر و قدرت فرماندهی اش برسر راهٍ هر بهمنی ایستاده بودکه به سوی او روان گردد. جانها نثارش بود. چگونه می توانست گزندی به او برسد؟
ماندانا هراسی از بهمن نداشت.كانون عشق و برگزيده پدر و خلق بود.كسي به‌ او حسد و‌كينه نمي‌‌ورزيد. حسد وكينه درآيين حرام بود. ماندانا‌ خصمي جز اهریمنٍ زبون نداشت.
اما خصم دركمينش بود و او بايد از ميدان‌كشمكش‌هايِ بزرگي مي‌گذشت.
شاید عشق و تنها دليل عشق است‌كه صلح بين انسان و خدايان زخم بر مي‌دارد.گويند‌ اين خدايان‌ بودند‌كه شمشير زورآزمايي با خدا بانويِ عشق از نيام بركشيدند.
***
شبي شهريار ماندانا را در ميان شعله‌هاي‌آتش ديد. ماندانا فرياد نمي‌زد. او رداي بلندي چون‌كاهنان معبد به تن داشت و از ميان شعله‌هاي‌آتش‌كه به وسعت سرزمينٍ آریاریز بود، می گذشت.
شهريار هراسان و بيمناك از خواب پريد. مؤبد‌ان وكاهنان را طلبيد. رؤياي خود با‌آنان‌گفت. مؤبدان وكاهنان سكوت‌كردند. تعبير خوابِ شهريار را نمي‌دانستند. تنها کاهنٍ بزرگ قدم پيش نهاد. ستايش بر اهورامزاد نمود. شهريار را‌ سپاس‌گفت. او شهريار را‌ آرام از اين خواب‌آشفته‌ نمود. تعبيري نيكو نمود وگفت:« شهريار نبايد هراسناك‌ باشد. رؤيايِ شهرياردال بر حقيقتي‌ است. ماندانا با عبور ازآتش، از بوته آزمايش‌گذشته و روحِ‌ آيين و سرزمین خواهد‌گشت. او بانوي برگزيده اهورا مزداست. آتشي‌كه شهريار در ر‌ويا ديده‌ است، اهریمن است. اهریمن را براو تسلطي نخواهد بود. ماندانا برگزيده اهورمزداست. شهريار شادمان باد.» شهريار شادگشت. اهورمزدا را سپاس‌گفت.‌ فرمان داد‌كه در معبد بزرگ قرباني‌كنند. .
***
آوازه زيبايي و خٍرًدٍ ماندانا چنان در جهانِ‌كوچك ‌آن روزگار پيچيده بود‌كه آرزوي همسري او قلب‌هاي بسياري را در شرارٍآتشٍ‌ عشق افكنده بود. ماندانا تاكِ عشقي بود‌كه شاخ و برگ تا سرزمین های دور‌گسترده بود.‌ شاهان و شاهزادگان دستِ طلب به سويش‌ درازكرده بودند. شهريار و خلق نمي‌خواستند‌كه او به سرزمين ديگري تعلق يابد. با رفتن او غروب در سرزمین آریاویز فرا مي‌رسيد، زمين سرد مي‌شد. خرمي مي‌رفت. ماندانا شاخه‌ها و شكوفه‌هاي عشق بود. معبودٍ خلقش‌گشته بود. بتي‌گشته بود بي‌خبر، از تبري‌‌‌كه برساقش فرود‌‌ خواهد آمد.
***
ماندانا از میانٍ شجاع ترین شاهزادگانٍ سرزمین همسری برگزید. دیری نگذشت که او بار برداشت. آفتاب از پسٍ آفتاب می تابید.
عشق مادری‌ به ‌عشقِ همسری نيز افزوده‌گشت تا شبي‌كه بهمنِ سنگينِ عشق باريدن‌گرفت.
شهريار‌كه همواره در بيمِ تاج و تخت بود، خواب ديد‌كه ازشكمِ ماندانا تاكي روييد.آن تاك بر تمام قلمرو فرمانروایی اش سايه افكند. شهريار هراسان از خواب پريد و فرمان دادكه كاهنان و مؤبدان را احضاركنند وتعبير خواب را پرسيد.‌كاهنان ومؤبدان سكوت‌كردند. تنها‌كاهن پير‌ جرئت‌كرد‌‌‌كه راز خوابِ شهريار بگشايد. اوگفت:« ماندانا فرزند پسري به دنيا خواهد‌آورد اين فرزند، تاج و تخت او را سرنگون‌كرده و بر تمام قلمرو فرمانرویی او حاكم و فرمانروا خواهد شد.» شهريار با شنیدنٍ تعبیر خواب وآگاهی از این راز, چنان برآشفت و به خشم‌آمد‌كه‌كاهن پير به خود لرزيد.
جامي‌كه در دست شهريار بود, برزمين افتاد.‌ مي‌ بر زمين ريخت.گويي جام جان پدر بود‌كه از مي‌ عشقِ فرزند خالي شد. براي نخستين بار بين پدر و دختر فاصله‌‌ افكنده شد.« فرزندِ ماندانا خصم او و غاصبِ تاج و تختش خواهد بود؟» پدر در بوته خشم، ريشه عشق فرزند از سينه‌كند و به دور‌ افكند‌كه حفظ تاج و تخت او را حيات و زندگي بود. شهريار بدون تاج و تخت‌‌كالبدي بي‌جان بيش نبود. روح و روان سرزمين او بود. او شهريار بود. او...او...
براي نخستين بار شهريار پُر قدرت‌كه تمام دشمنان را پيروزمندانه رانده بود، احساس ضعف‌كرد. دست قدرتمند سرنوشت را بالاي سر خود حس‌كرد. با سرنوشت‌‌ چه‌كند؟
بشر تنها‌ موجودي‌ است‌كه با سرنوشت مي‌تواند بجنگد. بشر تنها موجودي‌ است‌كه مي‌تواند در برابر سرنوشت بايستد. بشر تنها موجودی است که قدرتٍ رویارویی و شکستٍ سرنوشت را دارد.
شهريار تا صبح انديشيد. سرانجام تصميم بر قتلِ نوه‌اش‌گرفت. خصم، خصم است. ريشه سرنوشت تیره را مي‌توان‌كند. راه ديگري بر شهرياران در برابر خصم نيست.
آيا او قلبي نداشت. داشت! به همين دليل روز بر شهريار چون شبی سياه‌گشته بود. عشق به ماندانا و رنجِ تصميم بر قتل فرزند، قامتِ پدر را در دم ‌شكسته بود اما سرنوشت و چه بسا اهریمنٍ قدرت, تبري‌ به دستش‌ داده بود‌كه نمي‌توانست به زمين بگذارد.كودكي در برابر شهرياري بزرگ، چيزي نيست. دشمن بايد‌كشته شود. ماندانا را فرزندان ديگري خواهد بود.
***
كاهن پير ماندانا را از خوابِ پدرش باخبركرد. به‌‌ اوگفت‌كه اهریمن در جامه قدرت، جان شهريار را در قبضه خود‌گرفته‌. او بر قتل نوه‌اش حكم‌‌ نموده‌ است. جان ماندانا و فرزند هر دو در خطر‌ است.
ماندانا‌ به راهنمايي‌كاهن پير، از قصر خودگريخت و در معبد‌ي‌ دور سكني‌گزيد. در‌آنجا‌كسي را مقامي جز خدمتِ اهورمزدا نبود. ماندانا جامه‌هاي فاخراز تن برگرفت و ردايِ ساده خدمتگزاري برتن‌كرد و قلبي را‌كه شكسته بود، در پایٍ اهورمزدا‌‌ افکند. عشق‌هايي را‌كه فخر و برتري‌اش بخشيده و اينك همه محو شده بودند، چون جامه از تن بیرون کرد اما با قلب و روحٍ خود چه کند؟
بهمني‌كه باريده بود، سنگين بود. ماندانا شانه‌هاي خود بر ستون‌هاي معبد تكيه‌ داد.‌ زلزله سهمگينِ و ناگهاني,‌ خاكِ سفتِ زير پايش را خالي‌كرده بود. هيچ از قصرِ بزرگ پادشاهی و جهانِ بخشنده‌‌اي‌كه درآن پا نهاده بود، باقي نمانده بود.‌ ماندانا همه چيز بود‌كه‌ ناگهان هيچ شده بود. تحمل اين ويراني را تنها با ياري‌كاهن پيردوام مي‌آورد.‌‌گرماي آتشكده معبد، سرمايِ ناگهانيِ‌ جانش را كاهش مي‌داد.‌كاخ‌هاي‌ سعادتي‌كه درآنها زيسته بود، فرو ريخته بودند. جامه‌هايِ عشقي‌كه تن و جانش را فخر و زيبايي‌ مي‌بخشيدند، بيكباره برتنش پاره شده بودند. از كاخ‌هايِ عشقي‌كه جاودان مي‌نمودند، هيچ باقي نمانده بود، جان وجهاني‌كه بدانان خو نموده بود، زير و رو گشته بود.‌ ماندانا بدون تكيه‌گاه ‌‌‌‌گشته بود.»
ماندانا از ويراني خود با‌ تنها يار وآموزگارش,کاهن پیر سخن‌گفت.‌‌ ماندانا‌ گفت:« شادي و سبكي, از جان من رخت بربسته است. افق خونين و آسمان لبريز از ابرهاي سياه است. دل من باريدن را مي‌آموزد. چشمان من نگريسته و لبان من بي‌شكوفه و بهار لبخند نزيسته‌ اند.»
كاهن پيرگفت:« تمام افق وآسمان در دست توست. تو خود جهان را مي‌سازي. مغلوب مشو. غم مركب اهریمن است.‌ قلبت را به رنج آلوده نكن. بدينگونه ابليس به تو دست نخواهد يافت.‌‌» ماندانا‌ گفت:« قلبم شکسته است و نمی توانم برزانوانم بایستم.»
كاهن پير‌گفت:« ماندانا برپايِ جانت بايست. جان را‌ چون تن پايي‌ است. برآن بايست. خٍرًدٍ پاکٍ تو برفرازٍ قلبت ایستاده, همان را تکیه گاهٍ خودکن! عشق ديگري‌آمده است. او آمده. به‌ او فكركن. همه خود بودي, همه او شو. خٍرًد تنها یاور تو خواهد بود. درآيين ما شٍكوه و شکایت از سرنوشت نيست. اندوه نيز نيست. اهورمزدا انتخابت‌كرده است.‌ تو نیزانتخابش کن!» ماندانا‌ آه کشید وگفت: « قادر به انتخابش نیستم. با شٌکوه چون خدایان بودم اما عشق ويرانه‌اي‌ از من‌ ساخت.‌ چگونه عشق ديگري‌آمده است؟ نه, من این ویرانی را تاب نمی آورم.‌‌ این عشق نیست, انتقام خدایان است! نفرین براهریمن!»‌
كاهن پيرگفت:« خدايان از تو انتقام نگرفتند. تو بت شده بودي. بايد دٍرو مي‌شدي. بايد دود‌هاي سياه ازتو جدا مي‌شدند. مي‌بايد‌ از خرمن تو خاكسترِ خدايان برمي‌خاست. تو‌ انتخاب‌‌ نكردي. انتخاب‌ شدي.‌» ماندانا‌ آه‌كشيد .كاهن‌گفت:« هرگز‌آه مكش! خدايان‌آه نمي‌كشند.»
ماندانا پرسيد:« براي من چه باقي مانده‌‌ است؟ همه كس بودم.» كاهن پاسخ داد:« هيچ, جز اهورا مزدا و نور او. او در خِرَدِ ما زنده‌ است. جان انسان تنها با او ويران نمي‌شود. انسان برای شکستن, خلق شده است. انسان مي‌شکند. فرو می مي‌ریزد. تنها خدایان هستندکه نمي‌شکنند! خدایان شکست ناپذیرند! تنها در این پیوند نمی میری. او در خٍرًدٍ توست.»
ماندانا مي‌خواست بداند:« چرا؟ چرا بايد‌ اينگونه مي‌شد؟» كاهن پيرگفت:« در چشم تو همه‌كس يكسان بود. در قلب تو همه عشق‌ها يكسان بودند. تند باد يك پاييز حقيقت را در برابر چشمان تو نهاده‌ است.كدامين عشق ماندني و‌كدامين‌ها با تند بادي رفتني‌ هستند.» ماندانا پاسخ داد:« من لخت و ويران‌گشتم و ديگر آنكه بودم نخواهم شد.»
كاهن پير پاسخ داد:«آن بتی که بودي,‌گذشت. آنكه خواهي شد، در راه است و آن مي‌ماند. اينك راه عشق و ماندگاری را خواهي رفت. بر دو مركب نمي‌توان نشست؛ مركبی چوبین يا مركبی حقیقی. تنها يكي را مي‌توان مهميز زد. آن ديگري از تو فرمان نخواهد برد.‌ ماندانا مركب عشق را انتخاب‌كن. تسلط مجو! آزاد‌كن!»‌ ماندانا‌‌ گفت:«‌ چگونه بتوانم؟ تار و پودم‌ گسسته مي‌گردد. رنج با جانم‌ آشنا مي‌شود.»‌كاهن‌ به اوگفت:« تو‌ از بوته یک‌ آزمايش مي‌گذري. تو به سوی آنکه تو را برگزید, ره مي‌سپاری.»
ماندانا‌ گفت:« چرا بدونِ زخم‌هایی چنین سنگین، نمي‌توانستم، بيابم و ببینم و بپرستمش؟ چرا ازدرونٍ رنجی چنین سنگین....؟»
***
زمان چون تیری که ازچله کمان رها شده باشد, با سرعت و بی قرار به سوی سرمقصدی پرواز مي‌كرد. تولدکودک نزدیک می شد. رنج برتار و پود ماندانا سنگيني‌ مي‌كرد. ماندانا زخم را بر روح خود‌كاري حس مي‌كرد. زخم زده شده و شكاف‌ آن هر روز عميق‌تر مي‌شد. زخم استخوان‌ش‌ را شكافته بود اما‌ نمي‌گريست و شيون نمي‌كرد. شكايت از تقديري‌كه تيشه بر ريشه عشق در وجودش افكنده بود، نكرد. ريشه‌هاي خِرَد در ماندانا قوي بودند. آموخته بود‌كه نورٍ خرد باید بر آتشِ‌ احساساتش غلبه‌كند. ماندانا سكوت‌ اختياركرد.
***
تولد فرزند با رنج همراه بود. جداشدن از فرزندي‌كه پسر و فرمانرواي‌ آينده سرزمين بود براي او سخت‌تر بود. با نخستين بوسه برجبينِ چون‌گلبرگِ نوزاد، مادر از فرزند ديگركًندني نبود. ماندانا لبان برهم فشرد و چشمان برهم نهاد. آيا پدر بر فرزند بيگناه او رحم خواهدآورد.آيا طوفانِ سهمگيني‌كه آسمانِ جانش را فرا‌گرفته بود، خواهد‌گذشت؟ آيا پدر خواهد توانست از تور ابليس خود را برهاند؟ آيا براي حفظِ قدرت به قتلِ‌‌كودكٍ بیگناه خود را آلوده خواهد‌كرد؟كجا شد‌آن عشقي‌كه در خون پدر بود؟
تولد نوزاد در قلب مادر چنان شادي و شعفي‌ افكنده بود‌كه خورشيد اميد در قلب ماندانا به قوت تابيد. باوركردكه پدر از تصميمش باز خواهد‌گشت. باوركرد‌كه اهریمن شكست خواهد خورد. باوركرد‌كه خِرَد اهورايي و عشق به هستي در پدر، براهريمنِ نيستي، و عشقٍ به قدرت و حفظ تاج و تخت, غلبه خواهد‌كرد. باوركردكه تولد فرزندش، قلب پدر را سرشارٍ عشقٍ اهورایی خواهدكرد. همانگونه‌كه تولد او پدر را سعادت بخشيده بود. باوركرد، تمام عشق‌هايي‌كه با خدعه اهریمن از او ربوده شده‌ بودند، با‌ دستان اهورمزدا به او برگردانده خواهد شد. او رنج نچشيده بود همينقدركه رنج برده بود,كافي بود. بايد رنج پايان مي‌يافت.
ساعتي‌كه با هيچ ساعت ديگر قابل مقايسه نبود، بر ماندانا گذشت. فرستاده پدر رسيد. پيام پدر سپردن فرزند به پيكِ شهريار بود. رازي‌كه از‌ خلق بايد پنهان‌ نگه داشته مي‌شد. دستاني فرزند را ازآغوش او جدا‌كردند.گريه‌ نوزاد به غرش شيري مي‌ماند. شيربچه‌اي‌كه از مادر جدا مي‌گشت، پُر قدرت‌تر ازآن مي‌نمود‌كه دست بشرعادي محو و نابودش سازد. ماندانا ايمان داشت‌كه‌ فرزندش به قتل نخواهد رسيد. باوري قوي داشت‌كه دستان اهريمن به فرزندش نخواهند رسيد. برسرِ فرستاده پدر فرياد زد:« تو هرگز قادر به‌كشتنِ فرزند من نخواهي‌‌گشت! »
خادمان معبد مي‌لرزيدند و مي‌گريستند. باران مي‌باريد. آسمان مي‌گريست. قلب ماندانا مي‌لرزيد، مي‌شكست، زخم بر مي‌داشت. فريادي چون طوفان درگلوي ماندانا گره خورده بود. شيراز پستان‌هايش روان‌گشته بودند و براي نخستين بار اشكي شور از چشمانش جاري شدند. رنج برجانش چنگ افكنده بود. با رسيدن شب و حاكم شدن تاريكي‌، جانِ تبدارش، چون شيري زخمي، خود را بر قفس تنِ بيمار مي‌كوبيد. قلب ماندانا شكسته و زخمي بود. جان پاكش با‌ غم ‌آشنا گشته بود و‌ نفرت وكينه به پدر روحش را پُرمي‌كرد. تنفر وكينه، غم و اندوه درآيين حرام بودند. اما پندارش با‌كمان و نيزه كينه و تنفر, پدر را نشانه مي‌رفت. سوارانِ انديشه‌اش لشكركشي به سوي پدر مي‌كردند. روحش‌كه سبزه‌زاران عشق بود، درآتش مي‌سوخت و ميل به ويراني، در جانش قوت مي‌يافت. پندارش را ابليس با خود مي‌برد. ماندانا از هرسو در ميانِ شعله‌هايِ آتش بود. مي‌سوخت و از ميانِ خاكستر خود برمي‌خاست.
***
سرداري‌كه مأمور قتلٍ کودک بود، فرياد ماندانا چنان درگوشش مانده بود‌كه جرأت بر قتلِ‌كودك نکرد. ازآن چشم پوشيد. نوزاد در دامن همسر او‌كه نتوانسته بود، فرزندي به دنیا بيآورد،گرمايِ جانبخشِ عشق مادري را يافت و از مرگ جست. تنها‌كاهن پير بودكه مي‌دانست, مي‌بايست‌كودك زنده مانده باشد. سرنوشت را مي‌توان تغيير داد اما خواسته اهورايي را نمي‌توان تغيير داد.
جدا شدن از فرزند و ستمٍ شهریار بر فرزندش, جان‌ ماندانا را ازگرمي حيات سرد و خاموش‌‌كرده بود. ماندانا به نا‌گاه خاموش و پُر راز چون اقيانوسي‌گشته بود.‌ شعله‌‌ هستي به سختي در او زبانه مي‌كشيد. مرگ چنان به او روي‌آورده بودكه دیگر خود را نمي‌شناخت. فريادي‌كه درگلوي ماندانا مانده بود، سوز سردي‌‌گشته بود‌كه بر فراز جانش مي‌وزيد و خشكش ‌مي‌كرد.
قلب خالي‌اش با جنونِ مرگِ فرزند پُرگشته و عشق به پدر جاي خود را به تنفر سپرده بود.گلوي او پُر از فرياد شده بود و خشمي‌كه در سينه نهان مي‌كرد، چنان سوزان بود‌كه آتش ازآسمان مي‌باريد و مزارع مي‌سوختند. عفریتٍ خشكسالي و قحطي برآریاویز چنگ‌ افكنده بود. اهریمن خوشحال و خرم بود زیرا آریاویز خاموش‌ و بي‌حيات گشته بود. غروب فرا رسيده بود. غروبي‌كه در روح خلق و سرزمین تأثير‌داشت.خسوفِ قدرتٍ شهریاری هم فرا رسيده بود؟
***
ماندانا با‌كاهن بزرگ از روحِ زخمي‌ خود سخن‌گفت. از مصافِ جانش با اهريمن سخن‌گفت. چگونه سلاحي بايد برمي‌گرفت؟
كاهن پيرگفت:« روحت را با اهریمن تقسيم مكن. تو خورشيدِ عشق بودي و غروب‌كردي. تو پايان نيافته‌اي .صبح ديگري از طلوع در راه‌ است. با آفتابِ خِرَد تو جان خواهي شد. تنفر شعله‌هايِ آتشي‌ هستند‌كه تو خود درآن مي‌سوزي. ضعيف و پايمال‌ مي‌گردي . بنگر دركدامين قلمرو(اهورا یا اهریمن) مي‌‌انديشي؟ در‌كدامين قلمرو راه مي‌جويي؟ دركدامين قلمرو با‌كدام خصم مي‌جنگي؟ با خصمِ ستمگر مي‌جنگي يا با خودت و‌ با زخم‌هايِ قلبت.» ماندانا‌گفت:« در ميانه مانده‌ام. در ميانهٌ راهِ خِرَد و احساس مانده‌ام.» ‌كاهن‌ پيرگفت:« بهمن سنگيني باريده اما جان تو پهنه آفتاب خواهد شد اگركه به‌ آيين پاكي و راستي استوار بماني‌. پندارٍ پاکت را به شعله‌هايِ تنفر وكينه مسوزان. اگر مي‌‌توانی شمشير برستمگر بركش اما اگر بايد صبركرد، مگذار جانت پهنه تاخت و تاز سوارانِ ابليس‌گردد. جانِ پاكت نه از پدركه از اهورمزداست.‌ اين جان از عشق‌ خاكي خالي شده‌، آن را از مي عشقٍ‌ ديگري پُركن.‌گام به سوي‌ يزدان پاك بردار. سينه‌ات را از عشقي‌كه نمي‌‌سوزد و از شرابي‌كه تلخ نمي‌‌گردد، پُركن. او در انتظار توست. تو بانوي‌ برگزيده او بايد‌كه از آتش بگذري. تو خدابانو خواهي‌گشت.»
ماندانا ازكاهن پير پرسيد:« چرا پدرم در هراسِ تاج و تختش بود؟ چرا براي حفظ قدرتش بايد قتل مي‌كرد؟»
كاهن پيرگفت:«‌ قدرت پرتگاهی است در قلمرو اهورایی و اهریمنی. در قلمروٍ هستی و نیستی, پاکی و ناپاکی , حیات و ضد حیات. افسوس که‌ مردان قدرت را عشقي بالاتر از قدرت نيست. آنان در این مرز فریبٍ اهریمن را خورده و از اهورمزدا دور میشوند.»
ماندانا لب‌گشود‌كه نفرين‌كند.‌كاهن پيردهانش‌ دوخت و گفت:« نفرين مكن بر‌‌آنچه‌كه اين جهان برآن بنا ‌گشته است. قدرت وعشق دو ستيغ بلند‌ اين جهانند‌كه سينهٌ فاتحانش را سرانجام نشانه مي‌روند.»
ماندانا خاموش و مبهوت مانده بود.‌‌‌كاهن پير در چشمان ماندانا ‌خير‌ه‌ گشت‌ وگفت:« چرا تو نمي‌تواني بدون عشق زنده باشي؟ چرا تو با از دست دادن عشق‌هايت ويران‌گشته‌اي؟چرا برمركب تنفر وکینه نشسته‌اي؟ چرا لشكريانِ ابليس‌ را برانگيخته‌اي؟ چه‌كس فرمانرواي جان تو‌گشته است؟ همان فرمانروای جان شهریار نیزگشته است!»
باكلامِ‌كاهنِ پير، شعله‌هاي خشم و انتقام در جان ماندانا فروكش مي‌كردند. به تدریج مي‌تواست دريابد‌كه چه بوده وچه شده‌ است؟‌
كاهن پيرگفت:« جهان براي جانِ تو بهشت بود. بهشتي‌كه خود براي‌آن رنجي نبرده بودي. اينك بهشت ديگري درآنسوي رنجهایت در انتظار است. بهشتي‌كه براي رسيدن به‌آن بايد بستيزي. بايد با خصمِ در درون و بيرون خود بستيزي. بدان‌كه جان‌آدمي از يزدان پاك و ناميراست.» ماندانا چشم در چشم‌كاهن پير دوخته و درآيينه چشمان او جان و روانِ خود را مي‌‌نگريست: شيري زخمي، ماري سمي،آتشي سوزان، اينهمه به يكباره در جان پاكش ماوا نموده بودند.‌ زخم‌هاي عشق در اوكاري بودند. چگونه به مصافِ با خويش برخيزد؟ چه بايست از جانش برون مي‌رفت و چه بايد مي‌ماند؟ كجاست نورٍ اهورایی؟
كاهن پير به‌ اوگفت:« اهورا و‌‌ اهریمن‌ هر دو در ما مي‌زييند. خِرَد تو‌ مي‌تواند شير زخمي وعشق مادري در تو را مهاركند. مهرورزي به جانبخشِ پاك مي‌تواند روانِ ضعيف‌ِ تو را توان دوباره بخشد. خِرَدت از انديشه‌هايِ بيمار و سمي پاك‌كن. قلبت را ماوايِ يزدانِ جانبخش و جان‌آفرين بنما. عشقِ ماندگارِ ايزدي مي‌تواند تو را بي‌نياز از عشق‌هايي نمايد‌كه ماندگار نمي‌مانند. اميد چراغي‌ است‌كه باید در جان بتابد. تاريكي‌ و ظلمتِ قلمرو اهریمن‌ است. جانِ‌ پاكت را به قلمرو اهریمن مبر! شعله اميد اگر در تو خاموشي‌گرفت، شعله ديگري بيافروز.آتشکده امید جاویدان است. قلمروي‌كه از آن مي‌گذري، ميدان عبورِ خدايان است. تنها جان‌هاي پاك را توان عبور ازآتشِ فتنه‌‌هاست. تو‌ از آن خواهي‌گذشت، زيرا‌كه جان پاك درآتش نخواهد سوخت. جان پاك، حسرت‌ وكينه و تنفر را از خود خواهد راند. جان پاك، نور را پذيرا خواهد شد. شجاعت وشمشير عليه ستم، قلمرو پاكِ ايزدي‌ است. جان ستم ديده يا شمشير برمي‌دارد ومي‌ستيزد يا‌كه در خانهٌ خِرَد‌ به چاره‌جويي مي‌نشيند.» ماندانا‌‌گفت:« چگونه عليه پدر شمشير بركشم. خون خلق ريخته خواهد شد.»كاهن پيرگفت:«‌ غمگين مباش زيرا ستمكاران هلاك مي‌شوند. غم براي آنان‌ است. از هرسو بادهايِ مرگ‌آور به سويشان خواهد وزيد.آنان را نگهباني نيست. قدرتشان در قلمرويي اهریمني‌ است.»‌
كاهن پير به سوي پنجره‌هايِ‌كوچك معبد‌كه نور ازآن مي‌تابيد، نگريست و‌گفت:« ماندانا, قرباني تو به تو بازگردانده شده‌ است. فرزند تو زنده است. تاکی که از تو روییده, سایه خود برسًرٍ سرزمینی نوآباد خواهد افکند. جانت را از رنج آزادکن.‌ نيكي آيين ماست. بردشمنت ببخش. راز زنده بودن فرزندت را برملا مكن.»
ماندانا خود را بر پاي يار وآموز‌گارش افكند.‌‌ شادماني قلبش را پُركرده بود.كاهن‌‌گفت: « باز‌گرد و سفره عشق برسر مردمان بگستر. بگذار خيش‌ِ خرمي ‌از شيار خونين وشخم‌ خورده قلب تو عبو‌ركند. بگذار راستي‌ و درستي و خرمي ماندگار از تو ماند. روح زندگي‌ وآینده سرزمین در دست‌هاي توست.» ماندانا ‌گفت:« از بارهاي‌‌ گرانٍ رنج سبك‌‌گشتم. چراغ عشق در قلبم و نورٍ خرد در اندیشه من‌ خاموش شده‌ بودند. من در تاريكي بودم. روشناي سعادت از من‌گرفته شده‌ بود.‌»
كاهن‌‌گفت:«گمگشته بشر عشق ‌است. جهانٍ بدونِ عشق چگونه جهاني است. عشق را پاياني نیست. مترس از عشقي‌كه پلكانِ‌آن تا بالاي ابرها مي‌رسد. جان ازكالبد خاكي قرباني مي‌طلبد؛ قربانی عشق آنگاه زنده خواهي‌ ماند, زیرا او تو را برگزیده است.» ماندانا چوآفتاب خنده برلب آورد وگفت:«اينك ذرات شكسته‌ام همه ذرات عشق به تمام آفرینشٍ اهورایی است.» کاهن درآخرین کلام خودگفت:« از سياهترين دانه‌ها سبزترين‌گياهان مي‌رويند.»
کاهن پیر رفت.
ماندانا چشم برهم نهاد. هنوز سیاهی و سنگینی رنج را به خاطر داشت. در برابر چشمانٍ بسته اش, لشکریان اهریمن وآتش تنفر وکینه از او مي‌گریختند. سیاهی های رنج با بشارتٍ زنده ماندن فرزند از جان و روانش محو و دور می شدند. فرزندش تاک خواهد شد و سایه بر سرزمینی نوآباد خواهد افکند. آریاویز نام دیگری خواهد یافت اما جاودان خواهد ماند. شهریارٍ ستمگردر شعله کرده هایٍ خود سرنگون و محو خواهد شد. ماندانا برگزیده عشق, و روحٍ آیین باقی خواهد ماند!
ملیحه رهبری
فروردینٍ 1385
استفاده مطلب برای سایت آزاد اما حق چاپٍ کتاب و تصرف بدون اجازه نویسنده مجاز نیست.آدرس: mrahbari@hotmail.com

Nessun commento: