فرزندان خورشيد
يكي بود يكي نبود. در روزگاران خيليكهن خورشيد تك و تنها درآسمان نبود و هفت فرزند داشت. اسم فرزندانش: شادی, مهربانی, زیبایی, عقل, ایمان, عشق,آزادی بودند. خورشید فرزندانش را بسیاردوست داشت وباکمکٍ آنها به تمام جهان نور و زیبایی وعشق وآزادی وعقل و مهربانی بخشیده بود. فرزندان خورشيد مادري نداشتند و خورشيد هم همسري نداشت. اما خوشبخت بودند چون با قدرت و ثروت خود زمين را آباداني و زمينيان را سعادت وخوشبختي ميبخشيدند.
در پشتكوههاي سرد و بلند وسربه فلك كشيده، جادوگري زندگي ميكرد كه بدجنس و حسود بود. قدرت وثروتي نداشت. دلش ميخواست كه تمام قدرت وثروت خورشيد و فرزندانش را داشته باشد. جادوهاي بسياري كرده بود كه قدرت خورشيد را پيداكند یا در قلمرو خورشید راه یابد اما نتوانسته بود.
روزي فرزندان خورشيد به پدر خود گفتند:« پدر چرا تو تنهايي وما مادري نداريم. همه مادر دارند تو هم براي ما مادري پيدا كن!» خورشيد گفت:« نميدانم چرا همسري ندارم؟ شما را هم با دستان خود خلق كردهام و ما با هم خدمتگزارمردمان هستيم. چگونه وازكجا براي شما مادري پيدا كنم،آن را نميدانم؟! خورشيدي كه بتواند همپاي من عالمتاب باشد، درکهکشانها نیست.» فرزندان خورشيدآه كشيدند وگفتند:« افسوس پدر!»ر
جادوگركه هميشه جاسوسيِ خورشيد را ميكرد، اين گفتگو را شنيد. پس ازآن فكري به خاطرش رسيد و خيلي خوشحال شد كه برايِ رسيدن به بزرگي و قدرت راهحل خوبي پيداكرده است.
روز بعد جادوگر خود را به شكلِ زيباترين و درخشانترين و قدرتمندترین زن عالم که برکوهها فرمان می راند, درآورد و به نزد خورشيد و فرزندانش رفت. خورشيد كه زيباتر و درخشانتر از خود را نديده بود، بايك نگاه شيفتهٌ جادوگر شد و او را براي همسري خود و مادري فرزندانش برگزيد. جادوگر را مادر خورشيديان و همتايِ خود خواند. نام خود را به او بخشید و عالمتابش ناميد.
جادوگر با این حیله خيلي راحت به آرزو و خواستهٌ خود رسيد و زندگی با خورشید و فرزندانش را آغازکرد. او با زيبايي خيره كنندهاش، قلبٍ خورشيد و فرزندانش را ربود و به تدريج آنان را مطیع و فرمانبردارٍ خود كرد. جادوگر خودكاري بلد نبود وقدرتي نداشت ولي دلش ميخواست كه به همه دستور بدهد كه چهكاركنند و چگونه كارها را مطابق ميل او انجام دهند. جادوگر پس از تسلط بر خورشيد و فرزندانش تمام آيينهايِ پاكِ وكهنِ خورشيدی را تغيير داد. سالیان سال خورشيد و فرزندانش رايگان قدرت و ثروت خود را به زمين و زمينيان ميبخشيدند. آنان برهمه كس يكسان ميتابيدند و روشنایی و عقل و ایمان وعشق وآزادي و زيبايي ومهرباني وشادي ميبخشيدند. مردمان نيز خوشبخت بودند. جادوگر حسود كه اتحادِ قوايِ خورشيد و فرزندانش و سعادت و راحتِ مردم را خوش نداشت، به آنان گفتكه شما نبايد رايگان برهمه بتابيد و ثروت خود را يكسان برهمه ببخشيد. اين روش بسياركهنه و قديمي است. شما بايد نو شويد و زمين و زمينيان را هم نوكنيد. براي نوآوري شما بايد از هم جدا شويد و هريك به تنهايي قدرت خود وآثارآن را ببينيد. شما به تمامِ خانهها با هم وارد نشويد. عقل به يك خانه و آزادي به خانهٌ ديگر وارد شود تا مردمان ياد بگيرند براي دستيابي به فرزندان خورشيد و براي سعادت خود تلاش كنند. سعادت نبايد آسان باشد واز آسمان بتابد.
فرزندان خورشيد گفتند براي ما فرقي نميكند كه چهكاري بكنيم. تو مادر ما هستي وما قلب و روح خود به تو داده و فرمانبردار تو هستيم. تو به ما بگوكه چگونه خود و مردمان را نوكنيم. جادوگر گفت:« از فردا به شما خواهم گفت كه هريك از شما به كجا وكدام خانه وارد شويد و به كجا وكدام خانه وارد نشويد. با تقسيم شدنِ قوايِ شما در ياري مردم، روزگار نو براي مردمان نيز فرا خواهد رسيد.» خورشيد از جادوگر پرسيد:« من چگونه بايد خود را نو بكنم؟» جادوگرگفت:« تو تا به حال رايگان بر زمين و مردمان تابيدهاي وكسي ارزش تو را نميشناسد. من بين تو و مردم قرار ميگيرم وچون نوري ندارم، حجابي به وجود ميآيد كه نور تو رايگان به مردم نرسد. هركس تو را بخواهد، بايد مرا بشناسد و از من بگذرد و به زحمت افتاده و تو را جستجو كند!» خورشيد پرسيد« اين حجاب برايِ چيست و چرا بايد مردمان را به تاريكي و زحمت انداخت؟» جادوگرگفت:« نقش مهم من در زندگي تو براي كسي روشن نيست. همه تو را ميپرستند و تو من را ميپرستي. مردمان بايد اين را بدانند و مانند توآنها هم مرا بپرستند.» خورشيد گفت:« اما محبوبم مردمان تو را نميشناسند و نميتوانند تو را بپرستند. آنها به زحمت خواهند افتاد.» جادوگرگفت:« تو سعادت رايگان به مردم بخشيدهاي و زندگي مردم خيلي بيهيجان وخستهكننده شده است. بايد در زندگي مردم راز و زحمت قرار داد. رازي كه هرگز نتوانندآن را بگشايند و نسلها نسل براي گشودنٍ راز و رسیدن به نور تلاش كنند.» خورشيد دلباختهٌ همسرِ زيبا و فتنه گرش بود،گفت:« تو بانوی آسمانها و زمین و محبوب وعزيزِ من هستي. هرچه تو بگويي، همان خواهد شد. سالیان سال من تنها بودم حالا كه تو مرا نعمتِ و رحمتِ همسري بخشيدهاي، تو فرمانروا بر من و تمامِ قلمرو پادشاهي وثروت و فرزندان من هستي. بدون تو من از تابيدن خواهم ايستاد. سرد خواهم شد. ميميرم. تو به منگرما ميبخشي و من اينگرما را به جهانيان باز ميگردانم. با ورود تو به زندگي من جهانآباد تر وخوشبختتر شده است.» جادوگركه از شدت خوشبختي در پوست خود نميگنجيد، به خورشيدگفت:« تو روشنای جهان هستی و من خدمتگزار تو هستم.» خورشيدگفت:« تو مظهرِ سعادت درآسمانها و زمین هستي. من به خاطر تو برجهان می تابم.» جادوگرگفت: « من دوست دارم كه به تو و فرزندانم و به زمين و آسمان سعادت جديدي ببخشم اما شما بايد قواي خود را در اختيار من قرار دهيد...»خ خورشيد و فرزندانش دل وجان به مادرِ خورشيديان(عالمتاب) سپرده بودند. از اينرو وظايفِ پيشين خود را بهكناري نهادند وآيينٍ نو برگزيدند. در اين آيينٍ نو، ميخواستند جهاني نو بسازند كه مادرشان درآن بزرگ بانويِآسمانها و زمين و سعادتمند و خوشبخت باشد و همهكس او را بپرستد و تمام کارها مطابق محبت های مادرانه او پيش برود.
اما جادوگر ذاتي ناپاك ونقشههايِ ديگري داشت. او جداكردنِ فرزندانِ خورشيد را آغازكرد. او ميدانست در خانهايكه عقل باشد وآزادي وعشق يا مهرباني وشادي نباشد، سعادتي نخواهد بود يا بالعكس در جاييكه زيبايي و مهرباني باشد وعقل و ايمان نباشد، باز هم سعادتي نخواهد بود.
او خواهان سعادتكسي نبود، او ميخواستكه با تسلط بر نيروهاي پاك،آنها را ضعيف و نابودكند. او از زمين و زندگي و تمامِ آثارِحيات بيزار بود، دلش ميخواستكه يا خودش مالكِ تمامِ قدرتها و مثلِ خدايان باشد يا هيچ چيز بر روي زمين وجود نداشته باشد. هزاران سال بودكه جادوگر با خدايان در جنگ بود!
به زودي آيينِ نوينِ عالمتاب بانو برقرار شد. فرزندان خورشيد از هم جدا شدند. در رويِ زمين مشكلات عجيبي به وجودآمد. جاييكه شادي نبود، مردم غمگين شده بودند. جاييكه عقل نبود،كاري از دستِكسي برنميآمد و جاييكه مهرباني نبود، دشمنی و ستمگريآغاز شده بود.آزادي درجايي بسيار و درجايي ديگر اصلاً نبود. خلاصه مردم چنان بدبخت شده بودند كه آه وناله و فغانشان تا آسمان ميرفت. خورشيد صدايِ آه ونالهٌ مردمان را شنيد و از عالمتاب، بزرگ بانويِ آسمانها و زمين علت را پرسيد. جادوگربه او پاسخ داد:« مردمكهنهپرست هستند و نميتوانند خود را با آیین نوين ما هماهنگ كنند. من چاره ديگري خواهم انديشيد.» خورشيد عاشق که كارها را به جادوگر سپرده بود ، در تصميات او دخالتي نميكرد.
اينبار جادوگر حيله ديگري زد و عقل را نزد خود نگه داشت و بهكارهايِ آسمان واداشت و بقيهٌ فرزندان خورشيد را به خانه هايِ زمينيان فرستاد.آزادي و زيبايي و مهرباني وشادي وايمان درهرجا وارد ميشدند چون عقل به همراهشان نبود، دچار مشكل ميشدند و به زودي مشكلات و بدبختي فراوان براي مردم به بارميآوردند. بازآه و فغان و نالهٌ مردم به آسمان برخاست. خورشيد آه وفغانِ مردم را شنيد. علت را از محبوب خود، بزرگ بانويِ آسمانها و زمين پرسيد. جادوگر اینبار به او پاسخ داد :« فرزندان تو هيچيك به تنهايي قادر به انجام وظايف خود نيستند.آنها هميشه دركنار تو بودهاند و تو هيچگاه آنها را با خود به سفرهايت نميبري. لازم استكه مدتي من آنها را به سفر ببرم تا با ديدن جهان تجربه اندوخته و بتوانند بزرگ شده و به تنهايي وظيفهٌ خود را انجام دهند و مردم را سعادتمند كنند.» خورشيد گفت:« رازهايي هستندكه نميخواهم فرزندانم آنها را بدانند.» جادوگرگفت:« به من اطمينان داشته باش. آنها به راز.های تو پی نخواهند برد.» خورشيدكه مطیعٍ جادوگر شده بود، فرزانش را به دست او سپرد.
جادوگر از بُردن فرزندان خورشيد به سفر قصد بدي داشت. او براي نابودكردن خورشيد و فرزندانش و تسلط بر زمين و زمينيان تصميم گرفتكه آنها را از هم جدا كند. تا آنها با هم بودند و در صددِ چاره جويي برمشكلات برميآمدند، زمين و زمينيان نابود نميشدند.
***
خورشيد و فرزندانش بر سرزمينهايِ وسيع و خرم وآبادي مثل بهشت می تابیدند و قلبي بسيار پاك و سرشار از عشق به يكديگر داشتند و تنفر وكينه و نفرت را نميشناختند. جادوگرتصميم گرفتكه فرزندان خورشيد را با تنفروكينه آشنا کند و سرانجام آنها را از يكديگر جدا كند.
جادوگر فرزندان خورشيد را در سفر با خود به بزرگترينكوير و بيابانهايِ تشنه و بدون آب و علف برد. در اين بيابانها خورشيد سوزان وگدازان و بدونكمترين رحمي ميتابيد و چهرهاي ستمكار و زشت و نفرت انگيز وبيرحمی داشت. عقل وآزادي وعشق و زيبايي ومهرباني و زيبايي وشادي با ديدن چهرهٌ ستمگرو نفرتانگيزِ پدر خود بسيار ناراحت شدند. از داشتنِ چنين پدري خجالت کشیده و از او بيزار شدند. به جادوگرگفتند كه ديگر به سوي او باز نميگردند و دلشان ميخواهد كه حتي او را نابودكنند. جادوگرحيلههايِ مادرانه بهكارگرفت وگفتكه شما بزرگ شدهايد و با ديدن زشتيها نبايد مأيوس شويد. شما بايد براي ساختنِ جهاني نو به من اعتمادكنيد. فرزندان خورشيد گفتند:« تو ما را با رازهايِ پدرمان آشناكردي. ما از تو سپاسگزاريم. ما به توعشق ميورزيم و تو را دوست داريم.» جادوگر با دلسوزي مادرانهگفت: « اوه فرزندان من، بزرگترين مشكل اينجاستكه شما بزرگ نشدهايد و ناتوان هستيد و ارادههايِكوچك شما به درد من نميخورد. بايد ارادهٌ شما بزرگ مثل كوهها شود.» فرزندان خورشيد گفتند:« مادر زيباي ما، ما ديگر به سوي پدرمان باز نميگرديم و تو تنها كس براي ما هستي. با دل وجان در فرمان تو هستيم.»
جادوگرخيلي خوشحال شد وآنان را با خود به پشتِكوهها برد. جاييكه بسيار سرد و يخبندان بود و درآنجا نه عقلكاري ميتوانست براي زيستنِ مردمان بكند و نهآزادي معنايي داشت و نه زيبايي وشادي و مهرباني وعشق یا ایمان كاري از دستشان ساخته بود. جادوگر هم باآنان كاري نداشت. آنان را تنها گذاشت و به نزد خورشيد بازگشت و به او گفتكه فرزندانت با ديدنِ جهانِ بزرگ و درياها و جزايرِ زيبا و… نميخواهند به نزد تو بازگردند.آنان هر يك قلمرو فرمانروايي براي خود انتخابكرده و در هفتِگوشهٌ جهان فرمانرواييِ خود را آغازكردهاند. بگذاركه آنها تجربه اندوزند.» خورشد برآشفت وگفت: « چطور فرزندان من چنين آزادی ای برگزيده و مرا ترک كردهاند؟ چگونه آنها ميتوانند، جدا از هم جهاني را سعادتمند كنند؟ هريك به تنهايي ناقص است.» جادوگرگفت :« ناراحت نباش. فرصتكوتاهي بهآنان بده، جهان را تجربه کنند. بزودی پشيمان شده و به سوي تو باز ميگردند. من تنهایشان نمیگذارم و ازآنان مواظبت ميكنم»م
خورشید با از دست دادن فرزندانش غمگين شد. از غم او ابرها پديدآمدند و نور خورشيد به زمين نرسيد. باران و برف برسَرِ زمين و زمينيان باريدند و جهان سرد و زندگي برمردمان سخت شد.»
جادوگر پس از تركِ خورشيد براي رسيدن به دومين مرحلهٌ مقصودش راهيكوهها به سوی فرزندانٍ خورشید شد.
***
پس ازآنكه جادوگر فرزندانِ خورشيد را به پشتِكوهها برد،آنها جدا از پدرشان( خورشيد) خود را سرد و تنها احساس ميكردند. عقل كه هميشه فكر وچاره جويي ميكرد، به فكرش رسيد كه با كمكِ برادران وخواهرش, دركوهها هم حيات و زندگي وآباداني، به راه اندازد. او بين خواهران و برادانش کارها را تقسیم کرد و همه آنها شروع به كاركردند. به زودي آبادانیٍ بزرگ و خرمی در دلكوهها به راه انداختند.آنها همیشه به مردم فکرميكردند و می خواستند مردمان در همه جا بتوانند زندگيكنند.
جادوگر پس از بازگشت و ديدنِ آباداني دركوه، بسيار خشمگين شد و تصميم گرفتكه فرزندان خورشيد را از هم جدا كند تا آباداني و زندگي به وجود نيايد. او خشم خود را ازآنان پنهان كرد. مانند مادري مهربان آنها را تحسينكرد و بعد گفتكه شماكارِ شگفتانگيزيكردهايد و قدرت شما بيپايان است. هريك از شما ميتواند جهاني را آباد كند. در روي زمين جاهايِ ناآباد بسياري هست، من شما را از جانب خودم به هفتگوشتهٌ جهان براي كار وكوشش وآباداني ميفرستم.
جادوگرِ مكار با اين حيله فرزندان خورشيد را از هم جدا و هريك را بهگوشهاي از جهان فرستاد. وقتيآنها را از هم جدا كرد، بعد به سراغ تك تكشان رفت و به راحتي طلسمشانكرد. نورِ خِرَد و بینایی را از عقلگرفت تا طلسمِ جادوگر را نبيند وكوركورانه از او فرمان ببرد و هرگز به پدرشكه او راخلقكرده بود، نيانديشيد.
عقل بدون روشنایی و بيناییكارهايش پُر از خطا بودند و او نميتوانست كسي را خوشخبتكند اما آن را نميفهميد.
زيبايي را به شكلِ هيولايي زشت و برهنه و کوهی از گوشت كرد كه همه از او ميترسيدند و او را دشمن خود ميدانستند و او را ناپاک و زشت ميناميدند و از او ميگريختند.
زيبايي بدونِ پاكي و نور و بهِ شكلِ هيولا نميتوانستكسي را سعادت ببخشد
.
آزادي را جادوكرد. بردهانش قفل زد و برپاهايش طنابي بستكه تنها جادوگر را دنبالكند. آزادي با لبهايِ قفل و با پاهايِ بسته معنايي نداشت و تنها خدمتگزارِ جادوگر شده بود
آزادي را جادوكرد. بردهانش قفل زد و برپاهايش طنابي بستكه تنها جادوگر را دنبالكند. آزادي با لبهايِ قفل و با پاهايِ بسته معنايي نداشت و تنها خدمتگزارِ جادوگر شده بود
.
لبخند را برلبهايِ شادي طلسمكرد تا هرگز لبش به خنده گشوده نشود و به اوغم واندوه وآه و حسرت بخشيد. جادوگرخنديدن را برايِ او حرامكرد. صداي شادي را نباید كسي ميشنيد. شادي خفه شده بود.آه از سینه اش برمی خاست. شادي بدون خنده و با چهرهٌ غمزده نميتوانست به كسي سعادت ببخشد
لبخند را برلبهايِ شادي طلسمكرد تا هرگز لبش به خنده گشوده نشود و به اوغم واندوه وآه و حسرت بخشيد. جادوگرخنديدن را برايِ او حرامكرد. صداي شادي را نباید كسي ميشنيد. شادي خفه شده بود.آه از سینه اش برمی خاست. شادي بدون خنده و با چهرهٌ غمزده نميتوانست به كسي سعادت ببخشد
.
قلبِ مهرباني را از اوگرفت و در سينهاش سنگي نهاد تاكسي جز جادوگر را دوست نداشته باشد. خشم و تنفروکینه و دشمنی به او آموخت.
مهرباني با قلبی از سنگ و پراز تنفر وکینه و دشمنی نميتوانست بهكسي سعادت ببخشد
قلبِ مهرباني را از اوگرفت و در سينهاش سنگي نهاد تاكسي جز جادوگر را دوست نداشته باشد. خشم و تنفروکینه و دشمنی به او آموخت.
مهرباني با قلبی از سنگ و پراز تنفر وکینه و دشمنی نميتوانست بهكسي سعادت ببخشد
.
ايمان راكه چونكوهي سخت وصخرهاي تسخيرناپذير بود، بهگونهٌ غبار بيارزشيكرد كه بادآن را با خود به هرجا ميبرد و در زيرِ پايِ هر قدمي پهن ميكرد. ايمان به همه چيز ترديد داشت و قادر به هيچ عملي نبود. به همراه باد به هرسو كشيده ميشد. ايمان بدونِ استواريِ صخرهها نميتوانست بهكسي اطمينان و سعادت ببخشد
ايمان راكه چونكوهي سخت وصخرهاي تسخيرناپذير بود، بهگونهٌ غبار بيارزشيكرد كه بادآن را با خود به هرجا ميبرد و در زيرِ پايِ هر قدمي پهن ميكرد. ايمان به همه چيز ترديد داشت و قادر به هيچ عملي نبود. به همراه باد به هرسو كشيده ميشد. ايمان بدونِ استواريِ صخرهها نميتوانست بهكسي اطمينان و سعادت ببخشد
.
جادوگر عشق را نيز فريب داد. عشق فرزندِ محبوبِ خورشيد بود وجادوگر از او بيزار بود. جادوگر به عشق گفت:« تو نوري بالاتر از خورشيد خواهي شد كه بدون تو هيچكس قادر به زندگي نخواهد بود. اما بايد تحمل كني و ابتدا پرندهاي در قفس شوي بعد از تحملٍ رنج واسارت به زودی آزاد ميشوي و پرواز ميکني و به همهكس سعادت خواهي بخشيد.» عشق فريب خورد. اسیر و طلسم شده و پرندهاي در قفس شد. جادوگر به حماقتِ او خنديد و قفسش را بهكنجِ ديوار در غارٍ تاريكي آويخت. عشق از جادوگر پرسید: « چرا باید در قفس بمانم؟ » جادوگرپاسخ داد: « باید از تو در قفس نگهداريكنم. تو به دليل داشتنِ بال ميتواني پروازكني ونميتواني وفادار بر من باقي بماني.»
عشق؛ فريب خورده و تنها و اسیر در قفس نميتوانست به كسي سعادت ببخشد.
***
عشقكه به شكلِ پرندهٌ اسيري درآمده بود، در اسارت رنج بسياري برد. هرچه سعی كرد, نتوانست مطابق میل جادوگر به خورشید تنفر وکینه و دشمنی بورزد. جادوگر هم از قفس آزادش نمیکرد. عشق دلشکسته بود و پس از سالها اسارت و انتظارٍ رهایی, به جادوگر شك كرد. به تدريج به دروغها و به نياتِ بدٍ جادوگر پی برد. یک روز كه جادوگر او را از قفسآزاد كرد تا دقايقي پرواز كند و دوباره به قفس برگردد، عشق از اسارتٍ جادوگرگريخت و به سويِ پدرش خورشيد پروازكرد. عشق رفت و رفت تا به پدرش رسيد. پس از رسيدن به خورشيد او را صدا زد وگفت:« پدر من فرزند تو عشق هستم.كه به شكل پرنده شدهام. مادرخورشيدیان مرا طلسمكرده است. برادران و خواهرانم نيز همه در طلسم او هستند. او جادوگري بود كه در لباس مادري ما را فريب داد. تو را هم فريب داد. حال چه بايد كرد؟» خورشيدكه از سرنوشتِ فرزندانش بيخبر بود، با شنيدنِ خبرِ اسارتِ فرزندانش و خیانتٍ عالمتاب بانو, از تابيدن باز ايستاد و به ناگاه تاريكي همه جا را فراگرفت. خورشيد از شدت اندوه بنايِگريه را نهاد و اشك از چشمِ ابرها جاري شد. آسمان در غم فرزندان خورشيد گريست. ازگريهٌ خورشيد در روي زمين سيلها جاري شد. سرانجام پس از هفتهها بارانِ اشك، آسمان آرام شد.آنگاه عشق با پدر خود خورشيد گفتگو كرد. به اوگفت:«گريه راهِ چاره نيست. راهِ چاره را بايد با فكر و انديشه يافت.» خورشيد به عشقگفت:« ميترسمكه فرزندانم در طلسم جادوگر هلاك شده باشند.» عشقگفت:« فرزندان تو در طلسم و اسارت ضعيف ميشوند اما نميميرند وهلاك نميشوند. همانگونهكه خورشيد نميميرد.آنها با آزاد شدنِ از طلسم, دوباره آزاد و قدرتمند خواهند شد. باید راه چاره وآزادی از طلسم را یافت. » خورشيد گفت:« برو و با فرزندانم گفتگوكن. پيام مرا بهآنها برسان و بهآنها بگوكه شما جادو شدهايد و عالمتاب ما را فريب داده است. شما نبايد از او فرمان ببريد و بايد خود را ازطلسم و بردگی او آزاد كنيد.» عشقگفت:« جادوگر صحراهاي سوزان و مرگ و نيستي در بيابانها را به ما نشان داد و ما را از تو بيزاركرد. باور نميكنم كه برادرانم به سوي تو بازگردند. من نيز پرندهٌ كوچكي بيش نيستم. از اسارت دوباره در دستِ جادوگر ميترسم.» خورشيد گفت:« من نيزهٌ سحرآمیزی از نور خود را به تو خواهم داد، اين نيزه تو را حفظ خواهد کرد و از هر طلسمي عبور خواهد كرد. پس از پاره شدن طلسم، با فرزندانم سخن بگو. به عقل بگو:« تو بايد چشمانت را بازكني. به جز جادوگر، بقيه جهان را نيز ببيني. چطور تو از من بيزار شدهاي؟ من پدرتو و حيات بخشِ جهان هستم. من ستمكار نيستم.آنچه شما در صحراها و بيابانها ديدهايد، دليلي دارد. در بيابانها فاصله زمين از خورشيد كم است و نور وگرماي خورشيد، سوزان به زمين ميرسد. پس از پي بردن به اين حقيقت به سوي من بازگرد. من به قدرتِ تو نياز دارم تا به زمين و زمينيان بهتر خدمت كنم…. به شادي بگو: « ماتم را از خود دوركن. لباسِ شادي بپوش تا سرمايِ زمستان و مرگ از جهان رخت بربندد. جادوگر مادر تو نيست و خنده وشادي حرام نيست. لبخند معجزه من در سيمايِ توست. بخند تا جادوگر از صدايِ خنده تو دود شود و بهآسمان برود. چنان بخند تا از خندهات بهار بدمد و طبيعت و انسان به وجد وشادماني درآيند….» به مهرباني بگوكه چرا قلبت را به جادوگر دادي. قلبت را ازجادويِ اوآزادكن. در قلبت همه ما را دوست داشته باش. سنگي راكه در سينهاتگذاشته شده، به دور افكن. قلبت را از تنفر وکینه و دشمنی آزادكن…. به ايمان بگو چرا غباري در دستِ باد شدهاي؟ در برابر بادها مقاومتكن. ايستادگيكن تا دوباره محكم وصخرهاي شوي تا سحرِ جادوگر باطل شود…. به زيبايي بگو: « تو هرگزديو زاده نشدهاي. شرمگين از خود نباش. تو معجزه من هستي. تو ميتواني به مردمان سعادت ببخشي. خود را از اسارتٍ جادوگرآزادكن. توجلوهگاهِ طلوعِ من هستي. توسپيده پاكِ سحر بودي و دوباره پاك و زيبا خواهي شد…. به آزادي بگو:« چگونه كسي را به مادريت پذيرفتهايكه دهانت را دوخته و پايت را به ريسمانِ جادو بسته است؟ قفلِ دهانت را بشكن. فريادكن. به جادوگر بگوكه تو مادر من نيستي. من فرزندِ خورشيدم كه روشنايِ عالمتاب است وآزادي فرزند اوست. مرا به مادري جادوگر نياز نيست.….» عشق پیام های خورشید را به جان و دلش سپرد.آنگاه خورشید به او گفت :« پروازکن و به سویٍ فرزندانم برو!» ع
جادوگر عشق را نيز فريب داد. عشق فرزندِ محبوبِ خورشيد بود وجادوگر از او بيزار بود. جادوگر به عشق گفت:« تو نوري بالاتر از خورشيد خواهي شد كه بدون تو هيچكس قادر به زندگي نخواهد بود. اما بايد تحمل كني و ابتدا پرندهاي در قفس شوي بعد از تحملٍ رنج واسارت به زودی آزاد ميشوي و پرواز ميکني و به همهكس سعادت خواهي بخشيد.» عشق فريب خورد. اسیر و طلسم شده و پرندهاي در قفس شد. جادوگر به حماقتِ او خنديد و قفسش را بهكنجِ ديوار در غارٍ تاريكي آويخت. عشق از جادوگر پرسید: « چرا باید در قفس بمانم؟ » جادوگرپاسخ داد: « باید از تو در قفس نگهداريكنم. تو به دليل داشتنِ بال ميتواني پروازكني ونميتواني وفادار بر من باقي بماني.»
عشق؛ فريب خورده و تنها و اسیر در قفس نميتوانست به كسي سعادت ببخشد.
***
عشقكه به شكلِ پرندهٌ اسيري درآمده بود، در اسارت رنج بسياري برد. هرچه سعی كرد, نتوانست مطابق میل جادوگر به خورشید تنفر وکینه و دشمنی بورزد. جادوگر هم از قفس آزادش نمیکرد. عشق دلشکسته بود و پس از سالها اسارت و انتظارٍ رهایی, به جادوگر شك كرد. به تدريج به دروغها و به نياتِ بدٍ جادوگر پی برد. یک روز كه جادوگر او را از قفسآزاد كرد تا دقايقي پرواز كند و دوباره به قفس برگردد، عشق از اسارتٍ جادوگرگريخت و به سويِ پدرش خورشيد پروازكرد. عشق رفت و رفت تا به پدرش رسيد. پس از رسيدن به خورشيد او را صدا زد وگفت:« پدر من فرزند تو عشق هستم.كه به شكل پرنده شدهام. مادرخورشيدیان مرا طلسمكرده است. برادران و خواهرانم نيز همه در طلسم او هستند. او جادوگري بود كه در لباس مادري ما را فريب داد. تو را هم فريب داد. حال چه بايد كرد؟» خورشيدكه از سرنوشتِ فرزندانش بيخبر بود، با شنيدنِ خبرِ اسارتِ فرزندانش و خیانتٍ عالمتاب بانو, از تابيدن باز ايستاد و به ناگاه تاريكي همه جا را فراگرفت. خورشيد از شدت اندوه بنايِگريه را نهاد و اشك از چشمِ ابرها جاري شد. آسمان در غم فرزندان خورشيد گريست. ازگريهٌ خورشيد در روي زمين سيلها جاري شد. سرانجام پس از هفتهها بارانِ اشك، آسمان آرام شد.آنگاه عشق با پدر خود خورشيد گفتگو كرد. به اوگفت:«گريه راهِ چاره نيست. راهِ چاره را بايد با فكر و انديشه يافت.» خورشيد به عشقگفت:« ميترسمكه فرزندانم در طلسم جادوگر هلاك شده باشند.» عشقگفت:« فرزندان تو در طلسم و اسارت ضعيف ميشوند اما نميميرند وهلاك نميشوند. همانگونهكه خورشيد نميميرد.آنها با آزاد شدنِ از طلسم, دوباره آزاد و قدرتمند خواهند شد. باید راه چاره وآزادی از طلسم را یافت. » خورشيد گفت:« برو و با فرزندانم گفتگوكن. پيام مرا بهآنها برسان و بهآنها بگوكه شما جادو شدهايد و عالمتاب ما را فريب داده است. شما نبايد از او فرمان ببريد و بايد خود را ازطلسم و بردگی او آزاد كنيد.» عشقگفت:« جادوگر صحراهاي سوزان و مرگ و نيستي در بيابانها را به ما نشان داد و ما را از تو بيزاركرد. باور نميكنم كه برادرانم به سوي تو بازگردند. من نيز پرندهٌ كوچكي بيش نيستم. از اسارت دوباره در دستِ جادوگر ميترسم.» خورشيد گفت:« من نيزهٌ سحرآمیزی از نور خود را به تو خواهم داد، اين نيزه تو را حفظ خواهد کرد و از هر طلسمي عبور خواهد كرد. پس از پاره شدن طلسم، با فرزندانم سخن بگو. به عقل بگو:« تو بايد چشمانت را بازكني. به جز جادوگر، بقيه جهان را نيز ببيني. چطور تو از من بيزار شدهاي؟ من پدرتو و حيات بخشِ جهان هستم. من ستمكار نيستم.آنچه شما در صحراها و بيابانها ديدهايد، دليلي دارد. در بيابانها فاصله زمين از خورشيد كم است و نور وگرماي خورشيد، سوزان به زمين ميرسد. پس از پي بردن به اين حقيقت به سوي من بازگرد. من به قدرتِ تو نياز دارم تا به زمين و زمينيان بهتر خدمت كنم…. به شادي بگو: « ماتم را از خود دوركن. لباسِ شادي بپوش تا سرمايِ زمستان و مرگ از جهان رخت بربندد. جادوگر مادر تو نيست و خنده وشادي حرام نيست. لبخند معجزه من در سيمايِ توست. بخند تا جادوگر از صدايِ خنده تو دود شود و بهآسمان برود. چنان بخند تا از خندهات بهار بدمد و طبيعت و انسان به وجد وشادماني درآيند….» به مهرباني بگوكه چرا قلبت را به جادوگر دادي. قلبت را ازجادويِ اوآزادكن. در قلبت همه ما را دوست داشته باش. سنگي راكه در سينهاتگذاشته شده، به دور افكن. قلبت را از تنفر وکینه و دشمنی آزادكن…. به ايمان بگو چرا غباري در دستِ باد شدهاي؟ در برابر بادها مقاومتكن. ايستادگيكن تا دوباره محكم وصخرهاي شوي تا سحرِ جادوگر باطل شود…. به زيبايي بگو: « تو هرگزديو زاده نشدهاي. شرمگين از خود نباش. تو معجزه من هستي. تو ميتواني به مردمان سعادت ببخشي. خود را از اسارتٍ جادوگرآزادكن. توجلوهگاهِ طلوعِ من هستي. توسپيده پاكِ سحر بودي و دوباره پاك و زيبا خواهي شد…. به آزادي بگو:« چگونه كسي را به مادريت پذيرفتهايكه دهانت را دوخته و پايت را به ريسمانِ جادو بسته است؟ قفلِ دهانت را بشكن. فريادكن. به جادوگر بگوكه تو مادر من نيستي. من فرزندِ خورشيدم كه روشنايِ عالمتاب است وآزادي فرزند اوست. مرا به مادري جادوگر نياز نيست.….» عشق پیام های خورشید را به جان و دلش سپرد.آنگاه خورشید به او گفت :« پروازکن و به سویٍ فرزندانم برو!» ع
عشق كه پرنده كوچکی بود. با شور وشوق به راه افتاد تا پيامِ پدر را به برادران وخواهرانش برساند وآنها را آزاد كند.آرزو داشت که باآزاديِآنها، سرمايِ زمستان برود و بهاران بدمد و از اتحادِ دوباره آنان زمين و زمان غرقِ شادي وشادمانيگردند.
پرنده رفت و رفت تا به سرزمينِ جادوگر رسيد. از جادوگر ترسي نداشت. چون نيزه خورشيد را با خود داشت. ابتدا به سراغِ برادر بزرگترش عقل رفت. عقل او را نميشناخت زيرا باور نداشت خواهرش( عشق) پرندهكوچكي شده باشد. جادوگر به اوگفته بودكه خواهرش برجهان حكومت ميكند و مردمان را سعادت بخشيده است. پرنده با عشق وعلاقه با برادر خود صحبتكرد اما عقل حرفهای او را باور نمیکرد. عشق به اوگفت:« باوركن تو اسيرِ جادوگري شدهاي وجز اوكسي را نميبيني. من ازجانبِ پدرمان خورشيد برايت پيام دارم كه خود راآزاد كني و به سويِ پدرمان برگردي. او به تو نياز دارد.» عقل ازگفتههايِ عشق برآشفت و او را از خود راند و به جادوگر هم خبر داد كه پرنده ولگردی قصد دارد او را گمراه كند. از خورشیدٍ ستمگر برایش پیام آورده است. بايد او را هرچه زودتر نابودكرد.
جادوگر به عقلآفرينگفت و بلافاصله عقابي به دنبالِ پرنده فرستاد تا او را شكاركند. پرنده با نيزه خورشيد عقاب راكشت و بعد به سراغِ آزادي رفت. پيام پدر را به او هم رساند. آزادي هم گفتههايِ او را باور نكرد واو را از خود راند. بعد به جادوگرخبر داد كه دشمني به شكلِ پيكِ خورشيد ميخواهد مرا از تو جدا كند. جادوگركركسِ تيز چنگي را برايِ شكارِ پرنده فرستاد. پرنده با نيزه خورشيد كركس را از خود راند وگريخت. پرنده بعد به سراغِ مهرباني رفت و پيام خورشيد را به او رساند. مهرباني براو خنديد. سنگي راكه در سينه داشت بيرونآورد و برسرِ پرنده كوفت. پرنده سرشكسته وخونين بال ازنزدِ خواهرشگريخت. بعد به سراغِ زيبايي رفت. به اوگفتكه تو ديو نيستي تو اعجازِ قلبِ خورشيدي. بايد خود را از اسارتِ جادوگرآزاد كني. زيبايي هم او را باور نكرد. تن سياه و زشت و برهنه خود را به پرنده نشان داد وگفت:« زيبايي زاده خيالِ خورشيد بود. من ديو هستم و تو هم يك خیانتکار هستي. تو دشمنِ مادرخورشیدیان هستی و بايد نابود شوي.» پرنده گفت:« من نيزه خورشيد را به همراه دارم و نابود نميشوم.» زيبايي هم او را از خود راند و بعد به جادوگر خبر داد كه پرندهاي دشمن او شده است. جادوگر قاه قاه خنديد وگفت:« يك پرنده ناتوانتر ازآن استكه آسيبي به من وشما فرزندانِ وفادار من برساند.» جادوگرلاشخورِ بزرگ و ترسناكي را براي شكارِ پرنده فرستاد. پرنده با نيزه خورشيد از چنگِ اوگريخت. بعد به سراغِ ايمان رفت و پيامِ پدر را به او هم رساند. او خاكي ناچيز در زير پا شده بود. ايمان به پرندهگفت:« منگذشته خود را به خاطرندارم. خوش و خرم در دست باد هستم. سفرميكنم و نميخواهم در جايي بمانم وكوهي محكم يا تكيهگاهي براي زمينيان باشم.» پرنده به اوگفت:« بدون تو زلزله خواهد شد.» ايمانگفت:« به جهنمكه همه چيز ويران شود. دور شو از منكه نميخواهم به مادرم خيانتكنم. اگراو مرا غباري ميخواهد بايد همان باشم.» پرنده فرياد زد:« بدبخت شدهاي!» ايمان هم فرياد زد و جادوگر را صداكرد. جادوگرخشمگين شد و اينبار قرقيِ تيز چنگي را براي شكار پرنده فرستاد. پرنده باكمك نيزه خورشيد قرقي را كشت و از خطرگريخت. بعد به سراغ شادي رفت. پيام خورشيد را به او داد:« شادي به اوگفت من بهكارهايِ بيهوده و شادمانيهايِ ساده دیگر علاقهاي ندارم. دوست دارمكه درچاههايِ عميق فرو روم و درآنجا نور و شاديهايِ حقيقي را كهكسي ازآنها خبر ندارد، جستجوكنم. مادرمگفته استكه نورآسمانها حقيقي نيست. نور حقيقي در چاههايِ عميق است بايدآن را پيداكرد و با آن به مردم سعادت بخشيد. » عشق از او پرسيد:« آيا اين نور را يافتهاي؟» شاديگفت:« نه! نيافتهام. اما وظيفه مرا مادرم مشخص ميكند و من فكر نميكنم. اطاعت وكار ميكنم.» عشق به خواهرشگفت:« توجادو شدهايكه نور را در چاههايِ عميق جستجو ميكني. نور, پدرمان خورشيد استكه رايگان برهمه ميتابد.» شادي حوصلهاش از دستِ او سر رفت و با فرياد جادوگر را صداكرد.» جادوگر اين بار خود سر به دنبالِ پرنده نهاد. پرنده به سويِ خورشيد پروازكرد. جادوگر هم به دنبالش رفت. پرنده جادوگر را تا قلب خورشيد آورد. درآنجا نيزه را به سويِ جادوگر رها كرد. نيزه از زره و طلسمِ جادوگرگذشت. زرهٍ جادوگر در لحظهاي از هم پاشيد و جادوگر به شكلِ دود سياه و غليظي درآمد. باكشته شدن جادوگر فرزندان خورشيد از طلسم آزاد شدند. از خوابي سنگين بيدار شدند. چشمشان باز شد. يكديگر را ديدند. پس از سالها جدايي از ديدن هم دلشاد شدند و دركنار هم احساس خوشبختي دوباره كردند. هريك از ديگري ميپرسيدكه توكجا بودي؟ پاسخ ميشنيدكه در طلسمِ جادوگر بوده است. آنگاه سراغ خواهرشان عشق را گرفتند. هريك به خاطر داشتكه عشق به شكلِ پرندهاي به سراغشان آمده بود اما او را به جادوگر سپرده بودند. ميبايستكهكشته شده باشد. ازكرده خود پشيمان شدند. عقلگفت:« جادوگر چشمان مراكوركرده بودكه خواهرم راكشتم.» مهربانيگفت:« جادوگر قلب مرا سنگكرده بودكه اين سنگ را برسرشكوبيدم. ايمانگفت:« من در چشمانش خاك پاشيدم.» هريك با تأسف و پشيماني به خواهر خود فكر ميكرد. جاي او دركنارشان خالي بود. تنها عشق بودكه به طلسم شدن تن نداده بود. تنها او بودكه دلش ميخواست آنها را آزاد و خرم و متحد با هم بيند. اما آنها او را از خود رانده بودند. بدون شك پدرشان در غم مرگ عشق اندوهگين خواهد بود. فرزندان خورشيد براي خواهرشان سوگواريكردند و بعد به سوي پدرشان به راه افتادند. خورشيد از ديدن آنها دلشاد و درخشان شد و تابید.
فرزندان خورشيد از كرده خود در حق پدر پشيمان بودند و از او عذر خواستند. پدرآنها را بخشيد. بعدآنها با شرمندگي نزد پدر اعترافكردندكه خواهرشان را به دستِ جادوگر براي نابودكردن، سپرده بودند. پدر با خنده به آنها گفت:« غمگين نباشيد. در قلمرو خورشيديان غم وجود ندارد و فرزندان خورشيد نميميرند. عشق نيز زنده است. سالها بودكه زمين سرد شده بود ويخبندان بود. زمينيان در رنج بودند. عشق نويد بهاران وگرما را از سويِ من با خود به زمين برده است. برخيزيد تا با هم بهاران بزرگ وگرم و شاد و خرمي را بر پاكنيم. ما خدمتگزار زمين و زمينيان هستيم و بین ما وآنها دیگر جادوگر وحجابی نیست. بايد آنان را سعادتي رايگان با نور وگرماي خود ببخشيم. وظيفهٌ ماستكه در بهار درهرخانهاي وارد شويم. آيينِكهنِ نور و نوروزِ هزار ساله دوستي و زدودنِ غم و غبار و دشمني وكينه و تنفر را با خود به هر خانه و هركوي و برزن ببريم. جادوگرِ سرما نابود شده است، طلسمهايِ اسارت و فریبکاری ماندني نيستند. ما باقي ماندهايم و جاودان در خدمت زمينيان خواهيم ماند.
افسانه خورشيد و فرزندانش به پايان رسيد.
بازگشتِ خورشيد و فرزندانش و طلوعِ نور وگرمي و شادی و زیبایی و خرمی به همراهٍ بهاران بر سراسر زمين و به ويژه ايران زمين مبارك باد!
مليحه رهبري mrahbari@hotmail.com
نوروزٍ 1385
Nessun commento:
Posta un commento