lunedì, 6 aprile 2009

قصه نوروز کهن


نویسنده ملیحه رهبری

بازنگری مجدد قصه: 

نوروز کهن وخدای محبت.

یکی بود و یکی نبود. در عهد عتیق که از روزگارانِ بسیار کهن بود، در سرزمینی زیبا و آباد مردمانی زندگی می کردند که خدایان بسیاری داشتند و یکی از آنها خدای کهن بود. این خدا خیلی قدیمی بود و هیچوقت هم جدید نمی شد به همین دلیل زبان او را کسی نمی دانست یا کمتر کسی آن را می دانست. او به دور از شهر و کاخ ها و جاده ها و بناهای عالی، در دامنه کوه بلندی زندگی می کرد و کاخ با عظمتی در دل کوه داشت. عجیب این بود که این خدا هیچ عقلی نداشت و فقط احساس داشت و برخی او را خدای محبت نیز می نامیدند. کارهایش مثل خدایان دیگر نبود. مثلا کارهایش یا خیلی بزرگ بزرگ یا خیلی کوچک بودند، خیلی شاد و شوخ یا خیلی غم انگیز و دردناک بودند. یا آنچه خلق می کرد خیلی زیبا یا خیلی زشت بود. کارهای عجیب او گرفتاری های زیادی برای مردمان ایجاد می کرد. به همین دلیل برخی این خدا را قبول نداشتند و برخی به اوشک داشتند و برخی هم به او ایمان داشتند و تنها اندکی می توانستند او را دوست داشته باشند یا با او دوست باشند زیرا فهمیدن زبان او سخت بود و کارها یا خواسته هایش عجیب بودند و خیلی ها حوصله او یا خواسته هایش را نداشتند. آنها که او را قبول نداشتند بارها سعی کرده بودند که او را از بین ببرند ولی همه نابود شده بودند ز یرا او قدرت عجیبی داشت و هردشمنی را که به غاراو نزدیک می شد به خاک وخاکسترمبدل می کرد به همین دلیل به غار او غار مرگ نیز می گفتند. جادوگران بسیار وحتی خدایان دیگر؛ سعی کرده بودند که به فوت و فن های این خدا پی ببرند و او را خنثی کنند اما نتیجه ای نداده بود و پی به راز او نبرده بودند. با گذشت روزگار نیز همه آنها مٌرده بودند اما این خدا مانده بود. حتی پادشاهان بسیاری به طمع دست یابی به قدرت و تسخیرغار مرگ با او به ستیزه برخاسته بودند اما آنها هم  با لشکر انبوه خود نابود شده بودند. بعضی از پادشاهان سعی کرده بودند تا او فراموش شود وکسی دیگر او را به خاطر نیاورد اما با تولد هر انسانی یا با مرگ او، "ملاقات" با این خدای کهن دوباره در خاطرِ مردمان زنده می شد. ماجراجویان بسیاری برای پی بردن به راز کوه و غار و دیدنِ خدای کهن سعی کرده بودند از راه های زیرزمینی یا از پشت کوه و... به او شبیخون بزنند اما پیر کهن همه را می فهمید و با اشاره انگشت خود کمر آنان را شکسته بود. خلاصه... خدایی بود شکست ناپذیر و نامیرا!.
به همین دلیل دیگرکسی با او نمی جگید و او هم با کسی سرِ جنگ نداشت. هرچه بود بعد از مرگ می بایست جسد همه آدمها را به پای کوه می بردند و در مدخل غار می نهادند. در این هنگام خدای کهن در مدخل غار پدیدار می شد و انگشت خود را حرکت داده و به جسد فرمان می داد. جسد فرمان را اطاعت کرده و بلند می شد و با پای خود به داخل غار می رفت و بعد از آن را دیگر کسی خبری از آن مٌرده نداشت. اگر کسی هم می خواست جسدش را بعد از مرگ پنهان کند و به خوبی و خوشی همه چیز تمام شود و سراز غار کهن و ملاقاتِ با خدای کهن درنیاورد، فایده ای نداشت زیر جسد خودش از مخفی گاه بر می خاست و راه به سوی غار و خدای کهن می گرفت و به داخل غار می رفت. همه مردم این سرانجام را می دانستند و نام آن را" مٌلاقات" گذاشته بودند، با این حال برخی به این موضوع اهمیتی نمی دادند و از مرگ وغار مرگ نمی ترسیدند و معتقد بودند که در غار هیچ اتفاقی نخواهد افتاد زیرا در انتهای غار راه دررویی است و اگر دوباره زنده شدند که عقل دارند و می توانند فرار کنند زیرا پیرکهن عقلی ندارد که مانع آنها شود وانگهی تا به حال نیز آزارش به کسی نرسیده است وخلاصه با آنان به مهربانی رفتار خواهد کرد و کلا خیالشان از بابت "ملاقات" راحت بود. برخی دیگر از مرگ و رفتن به نزد پیرکهن و به غار می ترسیدند و اخبار هولناکی از داخل غار را بیان می کردند و می گفتند که پیرکهن همه کس و همه چیز را آفریده تا تنها نباشد و نیاز به محبت دارد اما چون ما او را فراموش می کنیم و دوستش نمی داریم او هم از مردم بدش می آید و بعد از مردن از آنها انتقام سختی خواهد گرفت وآنان را به شکل جانوران زشت و بد منظر و بدون عقل خواهد کرد یا آنان را چوب درختان خواهد نمود تا هیزم شوند و درآتش بسوزند و.... اما برخی هم راه حلی یافته بودند و سعی می کردند که قبل از مٌردن خدای محبت را بیابند و با او دوست شوند تا از راه دوستی، پس از مٌردن هم در کنار او در صلح و صفا زندگی کنند. اما تمام مشکل دوستی با همین خدا بود زیرا عقل او مثل عقل آدمها نبود.
مردم این سرزمین از آنجایی که خود عقل کافی برای انجام کارهای روزمره و زندگی و پیشرفت و حتی جنگ کردن یا دفاع از خود را داشتند، برای کارهای دنیایی خود به عاقلان(خدایان عقل) رجوع می کردند و بی نیاز از خدایِ محبت بودند اما ازآنجایی که می دانستند می میرند و به سوی کوه و غار و خدای کهن برمی گردند، می دانستند که باید قبل از مرگ به سراغِ خدای کهن بروند یا او را دوست بدارند.
اما به سراغ این خدا رفتن یا قبول داشتن او کار بسیار مشکلی بود. چون کارهای این خدا بسیار عجیب و غریب و نزدیک شدن به او بسیار پٌر درد سر و حتی نامطبوع بود. از جمله آنکه او درکنار دردمندان و نیازمندان و یا دلشکستگان باقی می ماند و آنان را دوست داشت ولی دوست داشتن این آدمها مثل خدای کٌهن برای "آدمها" کار بسیار سخت و پٌر دردسری بود و اغلبِ مردم از آنان می گریختند و به آنان نزدیک نمی شدند و از یاری کردن آنان روی برمی گرداندند و فراموششان می کردند. اما کسانی که از کارهای خدای کهن خبر داشتند و یا آنانی که او را دوست داشتند، در نثارِ محبت خود به نیازمندان یا بیماران یا بیچارگان خشنودیِ خدای کهن را می دیدند و این آغاز داستان آنان با خدای کهن می شد. اما این کارِ محبت گاه چنان سخت و به دور از زیبایی ولذت های زندگی بود که از دست خدای محبت خسته می شدند و او را رها کرده و به سراغ خدایان دیگر می رفتند. خدایان دیگری هم بودند؛ مثل خدای قدرت و جنگ و انتقام، یا خدای زیبایی و هنر و یا خدای کلام و حرف و....بدبختی این بود که همه این خدایان دیر یا زود می مٌردند و باید جسد همه اینها را به پای کوه برده و در پایِ خدای کهن قرار می دادند و قٌلابی بودن خدایی آنان برملا می شد اما باز هم مردم آنان را می پرستیدند و جان و مال و فرزندان خود به پای خدایانِ قدرت قربانی می کردند وخدای محبت را از یاد می بردند.

 زندگی در آن سرزمین آزاد و آدمها نیز آزاد و خدایانِ نو نیز فراوان بودند و اجباری نبود کسی به سراغ خدای کهن برود و با محبت کردن به دردمندان؛ او را خوشبخت کند.
اغلب کسانی که حوصله خدای عجیب و غریب کهن را نداشتند و حتی در دل خود به او و بی عقلی هایش می خندیدند، آدم های خیلی بزرگی بودند. اغلب فرمانروایان بودند که خود را خدای راستین بر جهان و بر مردمان می دانستند و از مردم می خواستند که تنها آنان را اطاعت کنند و فقط آنان را دوست داشته باشند. یا اطرافیان فرمانروایان بودند که خود را خردمند و عاقل می دانستند و آدم های بسیار مهمی بودند و به دنبال کارهای بزرگ و بسیار بزرگ و یافتن راه حل مشکلات دنیا با عقل خود یا با شمشیر خود بودند. و قتی با آنان حرف ازخدای محبت ویاری حتی خویشانِ نیازمند و یا یتیمانی که در چند قدمی شان بود، زده می شد، می گفتند:« اوه! نه! حرفش را نزن! تا مٌردن خیلی راه هست. رفتن به سراغ نیازمندان و بیماران و پیرانِ از کارافتاده و بچه یتیم ها، کار ما نیست! خدای ما خودش این را می داند. مگر عقلمان را از دست داده ایم که وقتمان را صرف خدای محبت و کارهای دور از عقل او کنیم. چه فایده از دوست داشتن چنین خدایی، جز آنکه گرفتاری هایمان را زیاد کنیم. ما را خدای دیگری است. خدای ما جنابِ آدم است او خودش برگزیده خداست. اوجوان و نیرومند و زیباست و کلامی روان دارد و ما زبان او را میفهمیم!» 

خدای کهن از شنیدن این حرف ها خیلی عصبانی می شد و چون آنها او را نمی خواستند و زبانش را نمی فهمیدند و دوستش هم نداشتند او هم گرفتاری های آنها را هر روز زیاد تر می کرد. تا آنجایی که عقل آنان مددکارشان نباشد و کار آنان را زیاد می کرد تا جایی که روز و شب بدوند و تکاپوی آنها را پایانی نباشد. اما خدایان دیگر هم بیکار نبودند. خدای قدرت و جنگ همیشه پشتیبان فرمانروایان و جنگجویان بود و به آنان یاری می رساندند.
 گاه بین خدای قدرت و خدای محبت درآسمان و زمین گرد وغبارِ جنگ بر پا میشد. گاه این وگاه آن دیگری پیروز می شدند و زمانه به دستشان می افتاد و تا دٌور بعدی صلح و صفای موقتی در زمین و آسمان برقرار می شد.
در میان این جنگ و دعواهای همیشگی در جهان، اما مردم خدای کهن را فراموش نمی کردند و منتظر نمی ماندند تا بمیرند و در غارِ مرگ او را ببینند و به ملاقاتش نایل آیند. بلکه معتقد بودند که پیشتر- باید خدای محبت را خدمتی کرده باشند. آنها به دنبال دوست داشتنِ نیازمندان و بیماران و بینوایان وکودکان یتیم و.. برمی آمدند تا خدای محبت فراموش نشود. اگر چه یاری نیازمندان کار سختی بود زیرا که آنان در بدترین مکان ها زندگی می کردند و تحقیر می شدند و دراطراف آنان نیز گاه همه چیز بسیار زشت و نفرت انگیر بود و دوستی و یاری آنان نیز باعث افتخار کسی نبود زیرا درکاخ ها وعمارات عالی زندگی نمی کردند و از شکوه وجلالی نیز برخوردار نبودند و نامشان را نیز کسی نشنیده بود اما به خاطرِ خدای کهن فراموش نمی شدند. بدینگونه و درطی سالیان سنتهای خوبی به وجود آمده بود و در قله این سنت ها نیز سنت نوروز و جشن سال نو بود که جشن محبت نیز نامیده می شد. در نوروزِ کهن، نیازمندان ودردمندان و دلشکستگان و یتیم ها و بی کسان و آواره گان نیز فراموش نمی شدند. یادِ خدای کهن همچنان زنده بود و آنان که می خواستند او را محبت نموده باشند، می دانستند که او را در کجا بیابند. جای او در قلب ها بود. شاید به خاطر خدای کهن بود که جشن نوروز، عید محبت و جشن شادی دلها نیز خوانده می شد و در این جشن حتی مسافران و غریبه ها هم تنها و بی کس نمی ماندند. به هنگام نوروز جهان زیبا و غرق در شکوفه و گل می شد و شور و نشاطِ نوروزی بین غنی و فقیر و باکس و بی کس و در بین همه کس- یکسان تقسیم می شد و آن شادمانی بزرگی که خدای کهن آن را دوست می داشت، در چنین روزی به وقوع می پیوست. روزی که در آن خدای کهن هم تنها نمی ماند و بر تخت خورشید درآسمان به درخشیدن می نشست و طنینِ شادی قلبِ آدم ها- آسمان او را هم غرق در نورستارگان می کرد.


عیدتان مبارک!
نوروزتان شاد!
هر روزتان نوروز باد!!
ملیحه رهبری
در آستانه نوروزِ 1393

Nessun commento: