domenica, 1 marzo 2009

ستاره خوشبختی 1 تا 3



ستاره خوشبختی

قسمت اول

مليحه رهبرى

juli – juni 2004

قصه تقدیم به قلب هایی است که در اصابت به صخره ها نیز نمی شکنند.
*
اگر عشق نبود، چيزي خلق نمي‌شد.
اگر عشق مي‌مرد، خلاقيت نیز ارتقاء نمي‌يافت.
مهم نيست‌كه‌ عشق‌كجاست و پيش چه‌كسي است،
مهم اينست‌كه جايي قلب بتپد، زخم بردارد و خونچكان شود.
گاه قلب‌ها خود قصه‌ها هستند.
آنگاه قصه حاصل وجود دو قلب است.
قصه حاصل پيوند دو قلب است.
قصه حاصل وجودكسي در قلب است.
قصه حاصل باربرداشتن از عشق و تولد يك زيبايي است.
اين حاصل، مولود و فرزند عشق است.
بدينگونه عشق هرگز نمي‌ميرد و جاودان مي‌ماند.
*
عشق در بالاترين و پاك‌‌ترين قلل افسانه‌‌اي خود
در مقابل قدرت و نيروي اهريمن قرار مي‌گيرد،
افسانه ما نيز در اين قله وآن بالاها… آغاز مي‌شود.

مقدمه:
نوشتن در حاليكه نوشته بتواند به همه تعلق داشته باشد و نه به‌كس خاصي، خواست قلبي هر نويسنده‌اي است.
چنان بنويسم‌كه درهاي غربت را بگشايد و بوي وطنم و بوي محبت و بوي فرهنگِ پاك و زوال ناپذير و پاکٍ سرزمينم را بدهد. چنان بنويسم‌كه‌ هركس آن را مال خود بداند.
چنان بنويسم‌كه با جرئت به جستجوي عشق در قلب‌ها رفته وآن را بيابم و به صاحبش بدهم. چنان بنويسم‌كه ترسيم زيبايي از درون زشتي باشد. چنان بنويسم‌كه قلبي خالي را پركنم. چنان بنويسم‌كه از عشق هراسي نداشته باشم و زيباترين زندگي، در درون هر كس را فرياد زده باشم. چنان بنويسم‌كه انعكاس نور و زيبايي باشد. نوري‌كه رايگان برما مي‌تابد و اگر انكارش‌كنيم، خود در تاریکی اش خواهیم نشست.
چگونه بنويسم‌كه دل‌ها را خالي از رنج و حسد و لبريز از شوق كنم؟ چگونه بنويسم‌كه نه رنج‌هاي خود بلكه‌گنج‌هاي خود را تقسيم‌كرده باشم؟… دلم را تقسيم‌كرده باشم. دلي را‌كه می تواند شادماني‌هاي خود را تقسيم‌كند.
هرگونه بنويسم اولين‌كلام وآخرين‌كلام آن‌ نفي شب و شب‌پرستان و وحشت‌كنندگان از نور و از گرمای عشق و مهر و محبت است. نفي اهريمن حاكم بر ميهنم و نفي‌ طلسم ديكتاتوري جنايتكار مذهبيِ حاكم…. و اثبات زيباترين مقاومت‌هاي والاي ميهن و درود و سلام و ستايش بر پاكان آن در برون و در درون مرزهاي میهن مي‌باشد…
و آزادي قلم… به نظرم به معناي انتظار‌كار مشخص از نويسنده نيست، پذيرفتن آزادي انديشه وخلاقيت هنرمند است.
چرا سخن به‌ زبان افسانه‌گفتن؟ زيرا افسانه بيش از هر بيان‌ ديگري زيباست.
***
يكي بود يكي نبود. دور از‌كره خاکی و در آسمان و در نزديكي‌ خورشید، ستاره‌اي بود زيبا و روشن بدون شب و تاريكي به نام ستاره خوشبختی‌ یا سپیده دمان.
اين ستاره نيز مانند برخي‌ از سيارات وستاره های آسمان، مردم و فرمانرواياني داشت، ولي هيچگاه نه شاه داشت و نه وزیر و نه رئيس. مردم اين ستاره يك پدر و يك مادر داشتند. هميشه خوشبخت بودند و به يكديگر عشق مي‌ورزيدند و نمي‌دانستند‌كه بدبختي چيست. آنها ظلم و ستم و بي‌عدالتي، فقروگرستگي و مرگ، جنگ وتجاوز وكشتار را در میان خود نمي‌شناختند. اين ستاره زيبا هيچ راهي به سايركرات ‌آسماني نداشت به همين دليل ستاره خوشبختي بود. اما روز و روزگار اينگونه باقي نماند و ساكنان سیاره ای به نام‹ شب›‌كه جادوگران قدرتمندی بودند‌، توانستند راهي براي نفوذ در اين‌ ستاره روشنايي بيابند.
آنها كشف خود را به فرمانروای خود خبر دادند. فرمانروا پس از با خبر شدن از وجود یک ستاره نو و روشن و زیبا، بیکار ننشست و بي‌درنگ راهي ستاره روشنايي شد تا هرچه زود‌تر آن را ببیند و بشناسد. جادوگر پس از رسيدن به سرزمين روشنايي‌ مدتي در آن به‌گشت‌ وگذار‌ پرداخت تا از رازٍ سعادت وخوشبختي مردمان آن سردرآورد. او بدون پي بردن و شناخت آن راز نمي‌توانست برآن ستاره تسلط يابد و برآن فرمانروایی ‌كند.
راز شگفت‌انگيزي‌كه‌ جادوگركشف‌كرد، شيوه زندگي ساكنين‌ اين ستاره بود. در اين ستاره تنها يك خانواده وجود داشت و همه مردم يك پدر و مادر داشتند و همه، فرزندان فرمانروا و ملكه بودند. جز ملكه و فرمانروا هيچكس فرزندي به دنيا نمي‌آورد. فرزندان آنها كه صدها هزاران بودند، به دنيا مي‌آمدند و بزرگ مي‌شدند و با هم ازدواج مي‌كردند ودركنار هم‌كار و زندگي مي‌كردند، به يكديگر عشق مي‌ورزيدند و به شادماني و خوشبختي روزگار را مي‌گذراندند و درکنار هم سخت ترین کارها را در دریا و در کوه و یا در مزارع انجام می دادند. سخت کوش بودند و در هر پاييز تعدادي از آنها مي‌مردند و در بهار باز ملكه فرزندان نويني مي‌آورد. ملكه و فرمانروا جاودان بودند اما فرزندانشان عمر‌كوتاهي داشتند. اين قانون طبيعتٍ آن ستاره صلح و عشق( سپیده) بود وكسي هم اعتراضي به ‌آن نداشت. جادوگر هرچه بيشتر در ستاره‌گشت‌،كمتر از كينه وحسد و تنفر و جنگ و ظلم و ستم و بي‌عدالتي و تاريكي و ترس و... نشان يافت. سرانجام پس از ديدن آنهمه عشق و سعادت درآن ستاره به اين نتيجه رسيد‌كه مردمان اين ستاره موجوداتي بسيار ساده واحمق و مادون هستند‌كه نه مشکل بزرگی دارند و نه از مشکلات بزرگ خبر دارند. آنها از دشمنی و نفرت وکینه و حسادت و جنگ و خونريزي و فقر و قحطی و بیماری و... هزار و يك گرفتاری بزرگ هیچ خبری ندارند.
جادوگر پس از پی بردن به این موضوع، تصميم‌گرفت‌كه هرچه سريع‌‌تر آنها را با تمام اين مشکلات بزرگ آشنا‌كند. جادوگر با خود‌‌گفت: « اين‌ مردم مغزي براي فكركردن ندارند. اگر مي‌توانستند‌ فكركنند اينقدر بی خیال و درآسايش زندگي نمي‌كردند. درست مثل‌كندوي عسل هستند. از صبح تا به شب کار می کنند و هیچ شکایتی هم نمی کنند. اما من، راه خروج از اينهمه‌ سعادت‌هاي احمقانه را به آنها مي‌آموزم! چنان پدري از اينها در بياورم‌كه تنها پدر خود (فرمانروا) را هم فراموش‌كنند!»
جادوگر به ستاره خود برگشت. او با سايرجادوگران درباره نقشه‌هاي خود مشورت‌كرد و پس از آنكه همه او را تحسين‌كردند، براي نابودي هرچه سريعترٍ ستاره خوشبختی به آنجا برگشت.
او لباس‌هاي بسيار زيبايي‌كه سياهي و زشتي او را پنهان ‌مي‌كرد، برتن‌كرد و با آرايش‌هاي فریبنده خود را زيبا نمود و با هداياي بسيار راهي قصر فرمانروا و ملكه سپیده شد. جادوگر از زيبايي افسانه‌اي ملكه سپیده و از عظمت فرمانروا بسيار شنيده بود اما وقتي به نزدشان رسيد، زيبايي ملكه و عظمت فرمانروا را فراتر از تصور خود ديد. نوري سپيد‌ مانند طلوع خورشيد در همه جاي قصر و برهمه جا و همه‌كس مي‌تابيد و زيبايي خيره‌كننده‌ آفتاب در همه جا انعکاس داشت. از چهره شاد و پرنور و شادمان ملكه سپیده و فرمانروا و زيبايي دلربایٍ تك تك فرزندانشان و سعادتي كه در همه جاي قصر به چشم مي‌خورد جادوگر چنان قلبش پرازحسادت شدكه دلش مي‌خواست تمام آن سعادت را در يك چشم به هم زدن درآتش خشم خود بسوزاند وخاكستركند و قدرت نابود‌‌كردن خود را به نمایش بگذارد اما بر خشم خود مسلط شد زيرا او خواهان نابودي سريع آنها نبود بلكه خواهان نابودي سعادت و خوشبختي آنها و مبتلا‌كردنشان به تمام بدبختي‌های بزرگ و سرانجام دست يافتن به ستاره شان و فرمانروایی برآنها بود.
ملكه و فرمانروا كه قلبي مانند چهر‌‌‌ه‌شان سپيد داشتند با شادماني زياد جادوگر پرزرق و برق را به سراي خود پذيرفتند و از او خواستند‌كه از سیاره خود براي آنها تعريف‌كند. جادوگر‌ ابتدا به تحسين فرمانروا و ملكه سپیده پرداخت و سپس‌ شگفتي خود را از سرزمين پراز سعادت و نورآنها بيان‌كرد و در انتها هم از سياره جادويي خودش‌ براي آنها داستان‌هاي دروغ ‌گفت. جادوگر از وجود ثروت‌ بزرگ و بي‌پايان در قلمرو شب، از قدرت و از زيبايي و بزرگیٍ شب كه تمام کهکشان در دلش جای دارد و... تعريف‌ها كرد. فرمانروا و ملكه از شناختن جهاني ديگر‌كه قوانين ديگري داشت، بسيار شگفت‌زده شده بودند. جادوگر بيش از هرچيز غرق ملكه سپیده و زيبايي او شده بود. در قلمرو فرمانروایی و در سرزمین تاریک او، نور و زيبایی وجود نداشت. جادوگر شب با خود تصميم‌گرفت‌كه ملكه سپیده را پس از نابود‌كردن فرمانروا به سرزمين خود ببرد و آنجا را با وجود ملکه روشن و زیبا کند. جادوگرشب عاشق ملكه شده بود.
جادوگر در قصر ملكه سپیده و فرمانروا مدتي مهمان ماند. در اين مدت براي آنها از شگفتي‌هاي ستارگان و سيارات ديگری‌‌كه مي‌شناخت‌، دروغپردازي‌هاي بزرگ‌كرد. جادوگر به فرمانروا و ملكه‌ گفت‌،« ستاره آنها‌، ستاره ای كوچك و بی نشان با نوری ضعيف و کم نور است وكسي آنها را دركهكشان نمي‌‌بيند و نمی شناسد.» ملکه و فرمانروا از شنیدن این مطلب بسیار ناراحت شدند و حتی خجالت کشیدند. از جادوگر پرسیدند:« چه راه چاره ای هست؟» جادوگرگفت: « علت اين ضعف ابدي ستاره آنها، درعدم آگاهي فرمانروا و ملكه از توانمندي‌ها و قدرتهاي نهفته درآنهاست. فرمانروا اگر بخواهد و اراده‌كند، مي‌تواند نور خود را عالمگير‌كند. مي‌تواند ستاره خود را توسعه بخشد. اگر بخواهد مي‌تواند از فرزندانش‌كه فقط به‌كار ساختن وآباداني مشغول هستند براي جنگ نيز استفاده‌كند. حتي لازم است با فرماندهان شرور ساير ستارگان و سيارات بجنگد و بدي‌ها را نابود‌كند و بن‌بست‌ پراكندگي سيارات و ستارگان را درهم شكند و تمام کهکشان را از آن خود و پراز عدل و دادكند. به‌كارهاي نوين بپردازد و در همه جا نور و يگانگي برقراركند. خلاصه‌…فرمانرواي مطلق كهكشان‌ها گردد. زيرا تمام کهکشان براي وجود مبارك او خلق شده است.»
فرمانروا از شنيدن سخنانٍ جادوگر چنان غرق حيرت و غرور شده بود که چیزی نمانده بود، عقل خود را از دست بدهد. اما پاسخی به جادوگر نداد. او چند روز درباره پيشهادات جادوگر فكرکرد و سپس با ملكه سپیده مشورت‌‌كرد. او تصميم به رد‌ پيشنهادات جادوگرگرفت و سرانجام به جادوگر پاسخ داد: « تو سخنور زبردستي هستي وكلمات زيبايي مي‌گويي اما با اين‌كلمات نمي‌توان قوانين را تغيير داد. ما ستاره کوچکی از کل کهکهشان هستیم. آفرينش من و ستاره‌ام به خواست فرمانروایٍ آسمانها بر اين طبيعت است‌كه ما قدرتي نداريم و هرگز قادر به‌ جنگ نيستيم. فرمانروایٍ آسمانها برقلب‌ من و ملكه كلمات رازي حك كرده‌كه‌ اين‌كلمات، قانون ستاره‌ ما و رمز جاودانگي ماست. ما بر خداي خود نافرماني نمي‌كنيم. تا زماني‌كه اين‌كلمات را به‌كسي نگفته و راز آن را درقلبمان مخفي‌كنیم‌‌ ، قانون ستاره ما تغيير نخواهد‌كرد. ستاره ما، ستاره عشق و خوشبختي‌ است و من و ملكه نيز جاودان خواهيم زيست. با اين حال سال‌هاي سال است‌كه من و ملكه در سينه‌مان غمي پنهان حتي از خداي خود داريم وآن هم اينست‌كه فرزندان دلبندٍ‌‌‌ ما بسيار ضعيف و ميرا هستند. مرگ آنها براي ما دردناك است. ما به دنبال راه حلي هستيم‌كه بتوانيم قانون سرزمين خود را تغييردهيم و فرزندنمان را به خاطر عشقمان به آنها و نه به خاطر فرمانروایی برکهکشان، جاودان و ناميرا سازيم. اگر به اين هدف برسيم، قدرتمند مي‌شويم و پس‌ از آن مي‌توانيم براي برقراري عدالت درکهکشان، براي خود وظيفه‌اي قائل شويم.
جادوگر‌ به آنها‌ گفت،«‌ حل اين مشکل برايش بسيارآسان است و حاضر است به آنها‌كمك‌كند‌.» ملكه و فرمانروا بسيار خوشحال شدند و به جادوگرگفتندكه حاضربه انجام‌ هركاري براي حل اين مشکل وگوش دادن به فرمان او هستند.
جادوگراز ملكه و فرمانروا خواست‌كلماتي را‌كه راز جاودانگي آنها درآن بود به او بگويند تا جادوگر بتواند در تغيير طبيعت ستاره‌شان به آنها‌ كمك‌كند. ملكه نمي‌توانست‌ ‹كلمه› و راز جاودانگي خود را به جادوگر بگويد زيرا اگرآن را مي‌گفت پس ازآن ديگر نمي‌توانست فرزندي به دنيا آورد. پس سكوت‌كرد. فرمانروا كه خواهان جاودانگي و قدرت نسل خود بود،كلمات و راز جاودانگي خود را‌ براي جادوگر‌گفت.كلمات و راز فرمانروايي او اين بود: [عشق، حقيقت کهکشان و فرمانروای ماست. نام عشق بالاترین نام است.]
پس از آنكه فرمانروا راز سينه خود را به جادوگر گفت، جادوگر بلافاصله آن را تغيير داد. جادوگر به فرمانروا گفت:« بگو! قدرت، حقیقت جهان و فرمانرواي ماست. قدرت بالاترين نام است.] فرمانروا اطاعت کرد و جملات جادوگر را تکرار کرد. آنگاه جادوگر با حركات عجيبش جادويي‌كرد و بدون درنگ بر فرمانروا تسلط‌ يافت و او را به شكل نهنگ بزرگي طلسم‌كرد و در برابر چشمان حيرت‌زده ملكه به دريا انداخت. فرمانروا به شکلٍ نهنگ سفيدي همرنگ روز درآمد و بي‌درنگ در دريا فرو رفت. پس از طلسم شدن فرمانروا، جادوگر قاه‌ قاه خنديد و ملكه ناگهان جادوگری سیاه و وحشتاک را در برابر خود دید. از ترس برخود لرزید و از شدت اندوه به ‌گريه افتاد. هراسان از قصرگريخت و با صدای بلند فرزندانش را فریاد زد. آنها را به دور خود گردآورد و از مرگ فرمانروا با خبركرد. فرزندان ملكه در مرگ پدر رو به فغان و گريه‌آوردند وآسمان ستارهٍ سپيد و بي‌اندوه شان، ازآه‌ها و فغان‌هاي آنان سياه ‌گشت و ابرهاي سياه به هركران ‌تاختند و باران‌هاي سيل‌‌‌آسا باريدن‌گرفتند. اندوه ملكه و فرزندانش پايان نداشت و ريزش باران پايان نمي‌يافت.
پس ازهفت شبانه روز‌‌گريه ملكه و فرزندانش پايان يافت. آنگاه جادوگر از ملكه خواست‌كه به قصر خود بازگشته و به همسري او درآيد تا از پيوند آنان‌[سپيدي روز و سياهي شب] پديده‌اي نو شكل‌گيرد و نسل نويني فرزندان اين ستاره شوند و جاودانگي ستاره را استمرار بخشند. ملكه‌ به اوگفت:«آنچه‌ تو با فرمانرواي ما و همسر من‌كردي جادوگري بود. دروغگويي و بدذاتي بود و دروغگويي و بدذاتي به جاودانگي راه نمي‌يابد. من هرگز به همسري تو درنمي‌آيم و هستي و جاودانگي ستاره‌ام را با نقشه‌هاي تو درنمي‌آميزم.» جادوگرگفت‌:« تو ديگر همسر و فرمانروايت را نخواهي يافت. تو تنها مي‌ماني. فرزندان تو همه خواهند مٌرد و ستاره شما می میرد. سرنوشت تو سياه‌تر ازشب خواهد شد. همه ساكنان‌كرات آسماني به حالت‌گريه خواهند‌كرد.» ملكه در پاسخ به اوگفت‌:« من با سياهي‌ ‌شب‌ هرگز نخواهم آميخت. من هرگز تنها نخواهم ماند زيرا‌كلمات حك شده برقلب من برقلب فرمانرواي من نيز حك شده اند و تو به‌آنها دست نيافته‌اي. قلب من با قلب فرمانروای من حرف خواهد زد. من باكمك قلبم او را نجات خواهم داد.» جادوگر به ملكه‌گفت:« تو نمي‌تواني او را نجات دهي. من به او قدرت نهنگ و فرمانروايي و ميل پادشاهي بر درياها را بخشيدم. او فرمانروایٍ اقیانوس خواهد شد. او شيفته قدرت بي‌پايان خود خواهد شد. قلب او كوچك خواهد بود. او هرگز به نداي‌ آزادي‌كه تو برايش بخواني،‌گوش‌ نخواهد داد. او با‌كوسه‌هاي وحشي دريا برسر قدرت تا ابد‌‌‌‌ خواهد جنگيد و خون خواهد ريخت و هر روز شكمش را از هزاران ماهي ريز پٌرخواهد‌كرد. او براي خود جفت‌هاي بسيار از وال‌ها خواهد‌گرفت. او عاشق مرجان‌ها وپريان دريايي خواهد شد. او عاشق زيبايي‌ها و جاذبه‌هاي دريا شده و به آن عشق خواهد ورزيد و هرگز به ترك آن حاضر نخواهد شد. او به تو وعشق تو خواهد خنديد. او هرگز به آواز قلب تو‌‌گوش نخواهد داد. او و نسل پر قدرت او( نهنگان) براي هميشه و جاودان در دريا زندانيٍ جادوي من خواهند بود. تو تنها خواهي ماند. چشمان توآسمان آبي اين سرزمين خواهند شد و اشك‌هاي تو باران اين سرزمين. فرمانرواي تو بازگشتني نيست. من فرمانرواي تو هستم اگركه بخواهي مي‌تواني تا ابد با من بماني. ستاره من شو! من شب هستم. شبي پرستاره. تو هم ستاره زيباي من شو!»
ملكه لب از پاسخ‌ فرو بست. از شنيدن سخنان جادوگر رنج و سختي بزرگي را بر روح و قلب خود حس مي‌كرد. او مي‌دانست‌‌كه شب بر همه جا حاكم شده است. از ستاره پٌر نور آنان چیزی باقی نخواهد ماند. ملکه سپیده، نمي‌دانست‌كه كي و چگونه بر جادوگر شب مي‌توان پيروز شد؟ او بدون فرمانروا نمي‌‌توانست نسل نور و روشنايي را ادامه‌ دهد ولي‌ مي‌دانست‌كه‌ سرنوشت آنها مرگ نيست و ستاره‌شان نابود نخواهد شد. بايد راهي باشد اما آن را نمي‌دانست.
ادامه دارد...
ملیحه رهبری
20، Mai ، 2007

قصه
ستاره خوشبختی
(قسمت دوم)
ملكه چشمان خود را بست. تنها نبود. ستاره در برابر چشمانش بود. به قلب خودگوش داد. طنين محكمٍ كلام او را در قلب خود مي‌شنيدكه مي‌گفت:” تو تنها نيستي! به من تكيه‌كن! قوي باش! رنج و اندوه و سياهي، زاده شب هستند. آنها را به قلبت راه مده! بدان نور( سپيده) بر تاریکی( سياهي شب) غلبه خواهد‌كرد. غمگين مباش! آنكه از من است و قلبش از نور است در طلسمي نمي‌ماند. تو راز خود را به جادوگر نگفته‌‌‌اي.كلمات حك شده در قلبت و وفاداريت به نور و به عشق، به تو توانايي جنگيدن و شكست‌ناپذيري مي‌بخشند. از جادوگر مترس از روشنای ضعیف خود شرم نكن. با جادوگر شب و طلسم او بجنگ! براي نجات ستاره و فرمانروايت بكوش! »
ملكه چشمان خود را ‌گشود. سياهي شب از برابر ديدگانش رفته بود. قلبش به آرامش و اطمينان نشسته بود. به‌ كلمات امید بخشی‌ كه شنيده بود، فكر كرد. او هرگز در زندگيش نجنگيده بود. او هرگزتلخي را نشناخته بود. در طبيعتِ او و ستاره‌شان تنها آرامش و زيبايي نهاده شده بود ولي اينك مجبور بود طبيعت خود را تغيير دهد و بجنگد. براي نجات فرمانروايش و نوري‌كه طلسم شده بود، بايد بجنگد.
ملكه به قصرش‌ باز نگشت. او با فرزندانش به‌كنار دريا رفت. او مي‌خواست‌ دركنار فرمانروایش باشد. چشم از سرنوشت او نمي‌توانست بردارد. روحش مجروح اما قلبش مملو از آواز و ترانه بود‌‌. مملو ازكلمات سحرانگيز عشق در پرستش محبوبش بود‌كه در دريا و در دنياي ديگري طلسم شده بود؛ دنيايي در پيش چشمانش اما دور از دسترس و دور از دستانش و دور از توانایی ناچیزش در برابر دریایی ناشناخته.
ملكه هرصبحدم بر فراز دریا ظاهر مي‌شد و نور سپيد خود را چون پولک هایٍ طلایی بر دريا مي‌پاشيد. وال سپيد سر از آب بيرون مي‌آورد و مست از نور و روشنايي و زيبايي سپيده ، دل به شادماني مي‌سپرد و به رقص و شنا و‌كشيدن نفس‌هاي بلند در هواي پاك و لطيف‌ مي‌پرداخت. ملكه با نور خود سرو چشمان و قلب وال سپيد را‌گرم مي‌كرد. ملكه با نور خود آواز مي‌خواند. ملكه‌كلمات راز قلبش را براي وال سپيد تكرار مي‌كرد: « عشق ما هرگز نمي‌ميرد. پیوندٍ قلب های ما هرگزگسسته نمی گردد. فرمانرواي قلب من، به نزد ما و به ستاره‌ات بازگرد. بازگرد. بازگرد. بدون تو سرنوشت ستاره ما نابودي خواهد بود…»
وال به آواز ملکه ‌گوش مي‌داد.كلماتش را نمي‌فهميد اما قلبش‌ شيفته آواز ملکه بود. قلبش با صدای ملکه آشنا بود. چشم درچشم سپيده مي‌دوخت. قلب‌ها و چشم‌هايشان با يكديگر حرف مي‌زدند. وال سپيد با ذرات نور مي‌خنديد و مي‌رقصيد و به شوق مي‌آمد. پس از محو شدن سپيده صبح، به دل اقيانوس باز مي‌گشت.
ملكه پس از آوازٍ صبحگاهي اش به نزد فرزندانش باز مي‌گشت و دركنار دريا به‌ همراه آنان به‌كارٍ ساختن كشتي مي‌پرداخت.
روزها و ماه‌ها وسال‌ها ملكه رنج برد تا آنكه به همراه فرزندانش كشتي بسيار بزرگ و پرشكوهي ساختند و آن را با خوشحالي به دريا انداختند.آنها تورهاي بزرگ ماهيگيري برداشتند و رهسپار قلب دريا شدند تا وال سپيد را صيدكنند. ملكه تنها چاره باطل شدن طلسم جادوگر را در صيد وال سپيد و مرگ او مي‌دانست.
ملكه و فرزندانش چهل شبانه روز بر روي آبها به دنبال صيد وال سپيد در انتظار ماندند. وال بزرگ، در سپيده‌ صبح سراز آب بيرون مي‌آورد و دل به زیباییٍ نور سپیده دم می سپرد. گوش به نيايش وآواز صبحگاهي ملکه می داد. اما از کٍشتی می گریخت و با نزدیک شدن آن، به سرعت در قلب اقيانوس فرو مي‌رفت و ناپديد مي‌شد. با رسیدن زمستان و در يك سپيده‌دم‌ پیش ازآنکه وال بزرگ راهیٍ آبهای گرم و دریاهایٍ دور گردد، به دنبال دیدارٍ ملکه به‌كناركشتي آمد.‌ نوركم‌رنگي مي‌تابيد. وال به کشتی نزدیک شد. ملكه در انتظار چنین فرصتی بود. او آماده بود و با فرمانی سریع و به‌كمك فرزندانش توانست وال سپيد را در تور اندازد و صيدش‌كند. شادي ملكه بي‌پايان بود، وال سپيد درتور بود. چيزي به پايان يافتن طلسم و شكست جادوگر و پيروزي ملكه و آزاد‌كردن فرمانرواي محبوبش و آزاد کردنٍ سرزمین( ستاره‌شان) باقي نمانده بود.
كشتي ملكه به سمت ساحل پيش مي‌رفت و وال بزرگ صید شده و در تور بود. ملكه به‌كنارش آمد و چشم درچشم وال سپيد دوخت. چشم‌هاي وال‌سپيد، همان چشمان فرمانروايش بودند، نورآنها تغييري نكرده بود. ملكه پس از مدت زمان درازي‌كه دور از محبوبش‌گذرانده بود و پس از رنج‌هاي فراوان‌كه برده بود، با عشق و شادماني بي‌وصفي چشم درچشم نهنگ سپيد دوخت. سينه ملكه سبك از رنجهاي سنگيني مي‌شدكه بر اوگذشته بودند. لبخندي يكپارچه نور و عشق از درون قلبش برمي‌آمد و از چشمانش مي‌تابيد. نهنگ سپيد درجاذبه نوري‌كه از چشمان ملكه مي‌تابيد، قلبش به شوق آمده بود. قلبش اين نور را حس مي‌كرد. قلبش اين زيبايي سحرانگيز و سپيد را دوست داشت. اما زندگاني‌اش اين نور نبود، زندگاني‌ش آب بود. حيات وهستي‌اش در دريا معني داشت. چگونه بودكه عشق به ملكه را درقلب خود حس مي‌كرد؟ چه جايگاه وارزشي اين عشق برايش داشت؟ وال سپيد نور را دوست داشت. زيباييٍ سپيده دم، در قلبش شوقي برمي‌انگيخت كه علت آن را نمي‌دانست. وال سپيد راز قلب خود را فراموش‌كرده بود.
ملكه چشم درچشم وال سپيد دوخته و شروع به حرف زدن‌كرد و براي او قصه‌‌اي را‌كه‌ گذشته بود، بازگفت. پس از پايان قصه، ملكه از وال سپيد خواست‌كه با او به ساحل بيايد. به اوگفت‌: « تو نور بودي‌كه در طلسمي جادو شدي. بازگرد به ستاره ات. بازگرد به سوي روشناییٍ ستارگان. ما هر دو از نوريم. بيا كه با هم دوباره بر سرزمینمان طلوع‌كنيم. بيا‌كه از پيوند ما سپيده بدمد.گل بخندد و چمن از شوق ديدن ما بگريد. بيا‌كه با هم هستي ببخشيم. فرزندان نور از ما زاده شوند؛ مثل‌گذشته…»
وال سپيد به قصه عجيبي‌كه ملكه‌‌ مي‌گفت گوش داد اما نه آن را باور داشت و نه درك مي‌كرد. مدت‌ها بود‌كه او زندگي ديگري داشت و جزيي از واقعيت آن( زندگي) شده بود. دريا…درياي آزاد و‌ زندگي و فرمانروایی دراقیانوسٍ بی پایان.
پيشنهادات ملكه نه برايش معني داشتند و نه جالب بودند، حتي خطرناك هم بودند.
در پاسخ به ملكه ‌گفت‌:« من قصه تو را شنيدم. چيزي از آن حس نمي‌كنم. تو ازگذشته‌اي‌كه وجود ندارد و یا من آن را فراموش‌كرده‌ام، افسانه مي‌گويي. حرف تو را باور ندارم‌كه من روزي فرمانرواي ستاره خوشبختی بوده‌ام و اگر وال سپيد و فرمانروای اقیانوسها بمانم، ستاره من نابود خواهد شد. تو چگونه از من مي‌خواهي بميرم، درحالي‌كه من فرمانرواي تمام اقيانوس، مظهر خوبي و عدالت و قدرت، پادشاه تمام جانوران دريايي و دشمن کوسه ها و شیاطین دریا هستم. در دريا همه از من فرمان مي‌برند و چون بتي مرا مي‌پرستند. من بزرگ و دریا دل هستم. من، وال سپيد روح تسخيرناپذير اقيانوس‌ها هستم. …من علاقه ندارم به سوي دنيايي‌كه تو مرا به جانب آن مي‌ بری، بيايم. تو مرا به ساحل مي‌بري، جايي‌كه من درآن خواهم مُرد و به‌گفته تو نور خواهم شد و نام آن را مي‌گذاري باطل شدن طلسم جادوگر؟ چه‌كس ديده‌كه پس از مرگش نور خواهد شد‌كه من آن را باوركنم!‌؟ من طلسم نشده‌ام. اقیانوس دنياي بزرگ و با شکوهی هست. من براي برقراري عدالت در اقيانوس بارها جانم را به خطر انداخته‌ام. باكوسه‌هاي خونريز جنگيده و ماهي‌هاي بيچاره را نجات داده‌ام، اما براي حرف های تو، جانم را به خطر نمي‌اندازم. ولي يك چيز را انكار نمي‌كنم. قلبم نور سپيد و آواز صبحگاهی تو را دوست دارد. تو با من به دريا بيا و ملكه من شو و من فرمانروای تو خواهم شد. تو بايد واقعيت‌گفته‌ها و افسانه عشقت به من را اثبات‌كني. اقيانوس تاريك‌‌است و به روشناي تو نياز است. در خدمت من باش! من به‌گذشته باز نمي‌گردم، تو رو به سوي آينده بيا! نگاه‌كن عظمت اقيانوس زير پايت را…
ملكه‌ اندوهگین شد چون وال سپيد حقيقت‌گفته‌هاي او را باور نداشت. نا امید شد زیرا او و فرمانروایش حالا به دو دنياي‌ جدا از هم تعلق داشتند، به او گفت: « هر چه بيشتر بيانديشي، از اصل خود دورتر مي‌شوي. هر چه در اقيانوس بيشتر فرو بروي، بيشتر از ستاره مان دور مي‌شوي. چرا قلبت را انكار مي‌كني و چرا به عشق اعتماد نداري؟ چرا با كلماتت رنجم مي‌دهي؟ به قلبت اعتمادكن! به قلبت نگاه‌كن! به قلبت‌گوش‌كن! عشقي‌كه در قلب‌هاي ماست، تنها رازي‌‌ است‌كه باقيمانده‌ است. عشق‌ در قلب‌هاي ما‌ نه طلسم مي‌شود و نه مي‌ميرد. تنها عشق است‌كه هرگز نمي‌ميرد و اين راز نجات تو و ستاره ما و نجات فرزندان و نسل ماست‌كه رو به خاموشي مي‌رود. اگر به عشق اعتماد نكني، اگر به من اعتماد نكني، به طلسم، به تداوم شب، به رنج‌هاي من استمرار مي‌بخشي. از خود بپرس اين عشق در قلب‌هاي ما چيست اگركه نور نيست؟ به من اعتماد‌كن و بازگرد به ستاره مان، به نور! جايي‌كه در‌ آن مرگي نيست و تو جاودان بودي.»
وال سپيد به فكر فرو رفت. قلبش مي‌خواست به ملكه اعتمادكند اما انديشه‌اش در‹ طلسمٍ دریاها› قفل شده بود. حيات دريايي و جاذبه‌ها و زييايي‌هاي آن و ميل فرمانروايي و تسلطش بر جهان اقيانوس و ميل برقراري نظم و عدل و داد در اقيانوس، چنان در وجودش قوي و در برابر چشمانش واقعي بود‌ندكه در پاسخ به ملكه ‌گفت:« تو مي‌داني‌كه من مقتدرترين جانور دریایی و فرمانراي اقيانوس هستم. اقيانوسي‌كه من آن را مي‌شناسم و درآن خوشبختم، جهان زیبا‌تري از ستاره‌هاست. آنكس‌كه‌ فرمانرواست و مي‌جنگد بالاترين است. بالاتر از اين چيزي نيست. بالاترازآزادی دریاها برای من روشنایی نیست. نور ستاره ها درآن بالاها‌ و درآسمان، كاره‌اي براي اقيانوس نيست. نور هم محكومي درآسمانهاست. اما تو…تو نوری زیبا و سپيده‌اي خيال‌ برانگيزي … تو اگر تغييرنكني و به ستاره ای کهنه بچسبی ، تنها می مانی. راستش دلم براي تو مي‌سوزد. حتي دلم تو را دوست دارد، دوست دارم به تو کمک کنم اما زندگی من در دریای آزاد است. تو هم تنها نمان! خوش باش و هستي‌ات را استمرار ببخش. چه فرقي داردكه با چه‌كسی مي‌پيونديم. هستي بايد ادامه يابد. پارو بكش بر كشتي‌ات وپيش برو…زندگي همين است؛ دريا ، نور،آب و پيوند و …من و تو همه در خدمت زندگي هستيم. حقيقت همين است. حقيقت ديگري… شايد هم باشد …اما براي من جالب نيست. تو اگر می خواهی به آن وفادار باش، به خودت مربوط است. ولي من؟ نه!… از تو می خواهم که هر چه زودتر مرا از صيدت آزاد‌كنی!‌ خوش ندارم در دامي باشم، به خصوص‌كه خيلي هم‌ کار دارم.»
ملكه خشمگين به وال مي‌نگريست. برايش دردناك بودكه وال سپيد از ستاره خوشبختی و از قلب‌هاي عاشقشان چيزي به خاطر ندارد. تعلق داشتن آنها به دو دنياي متفاوت، قلب‌هاي آنها را از يكريگر جدا كرده بود. اما ملکه این جدایی را باور نداشت و به دنبال گذشته بود.
او رو به وال و با خشم ‌گفت: « خاموش باش ! تو آزاد نیستی. تو جانور دریایی شده ای! »
وال لحظاتي برای آزادشدن خود صبركرد. ملکه ساکت بود. او از سكوت و رفتار ملكه بدش آمد. احساس خطركرد. خطر براي زندگي وآينده‌اش… احساس بي‌اعتمادي و بيزاري از ملكه‌ و قصه‌هاي او كرد. وال سپيد از اسارت و بساط تور و صيد در خشم بود. مرگ خود را با نزديك شدن به ساحل مي‌ديد. نيروي دفاع از زندگي در او بزرگ و عظيم بود. تصميم خود را‌ گرفت. قواي خود را جمع‌كرد و با نيروي عظيمي‌كه داشت، بيكباره تور را از هم‌گٌسلاند و با دندان‌هايش آن را پاره‌كرد و خود را آزادكرد. سپس ضربه محكمي به ‌كشتي زد.‌ تعادل‌كشتي برهم خورد و واژگون شد. وال با اينكار قدرت بالاتر و واقعي خود را در برابر چشمان ملكه به نمايش‌گذاشت. ملكه با ديدن قدرت وال سپيد به وحشت افتاد. در لحظه‌‌‌اي به چشمان خود باور نكرد اما بعد به سرعت به خود آمد و فرمان داد‌كه نيزه‌هاي آتشين به سوي وال سپيد پرتاب‌ و‌ شكارش‌كنند.
وال سپيد خشمگين از نيزه‌هايي‌كه به سويش افكنده مي‌شدند، سرازآب بيرون آورد و رو به ‌ ملكه ‌گفت:“ از تو بيزارم. انديشه‌هاي تو آب اقیانوس ها را هم آلوده می کنند. برو‌ از اقيانوس! مرا به نوركوچك و مسخره تو نيازي نيست. تو كهنه‌پرست و بازمانده از گذشته‌گاني؟ بدان‌كه مرگ نور قبل از مرگ آبهاست. همه مي‌ميرند وجاودانگي‌ جز زاده خيال وانديشه‌هاي‌كهن نيست! آنكس‌كه فرمانرواست، بالاترين است. ‹نور› محكومي درآسمانهاست. بازگشتي به سوي نور نيست.»
وال سپيد در اوج خشم، با نيروي عظيم خود كشتي ملكه را به صخره‌‌اي سخت‌ ‌كوبيد‌.كشتي درهم شكست. ملكه در پاسخ به كلمات خشم‌آگين وال با دردمندی فرياد ‌زد:“ ولي فرمانرواي من! رنج اين شكست و دوري از تو برقلب من، چنان عظيم است‌كه مرا خواهدكٌشت…» كلمات ملكه به‌گوش وال سپيد نرسيدند. وال سپيد دور شده و از مرگ و حادثه‌اي تلخ‌گريخته بود. او شاد و پيروز از نجات جانش، نفس‌هاي بلند از سينه آزاد‌كرد و به سوي خانه‌اش در اعماق اقيانوس، جايي‌كه عشق‌ و علايقش درآنجا در انتظارش بودند، بازگشت.
پس از ناپديد شدن وال‌ سپيد، به ناگاه جادوگر شب بر فرازكشتيٍ شکسته فرودآمد و قاه قاه بر ملکه و دردمنديش خنديد. او را مسخره کرد وگفت:« تو وفادار به گذشته ای هستی که بازگشتنی نیست. ستاره و فرمانروای تو من هستم. جز من کسی نیست. یا با من و یا در طلسم تنهایی تا ابد خواهی ماند.»
در پيش چشمان ملكه پردﮤ ضخيمي از شب كشيده شده بود؛ دريا، هوا، آسمان، همه جا سياه بود. ملکه از برابر سیاهی گریخت اما در همه جا قاه قاه خنده جادوگر شب به‌گوشش مي‌رسيد‌كه پیروزمندانه مي‌گفت:« تو شكست خوردي. باز هم شکست خواهی خورد. راهی نخواهی یافت و تا ابد اين طلسم خواهد ماند!»
ملکه بلند و رسا برسر جادوگر فریاد می کشید:
« نه! نه! راهی خواهد بود.»
ادامه دارد..
ملیحه رهبری
25، 5، 2007



قصه
ستاره خوشبختی
قسمت سوم
ملكه دراوج شكست و رنجي‌كه از هر سو او را احاطه‌كرده بود، چشمان خود را بست. قواي خود را جمع نمود و با دستانش سدي در برابر سيل‌ اندوه كه به سوي قلبش سرازير بود، ساخت. آنگاه گفت:« خدای من‌، سخت است شكست خوردن! اما قوي هستم زيرا رنج را به قلبم، جايي‌كه راز جاودانگي من در آنست، راه نمي‌دهم. مرا حسرتي نيست. مرا حسرت از دست دادن محبوب و فرمانروایم نيست…مي‌دانم او باز خواهد‌گشت. قلب او در اقيانوس هم ‌‌‌گم نخواهد شد. من هيچ چيز از دست نخواهم داد؛ هيچ چيز. به او و به ستاره مان و به زیبایی آفرینش ايمان دارم.‌ هیچ شب و هیچ طلسم و هیچ تاریکی برای همیشه ماندنی نیست.
او در سپيده‌دمي باز خواهد‌‌گشت. او هم در انتهاي سفر دريايي‌اش به سوي نور و به سوی کهکشانها پرواز خواهد‌كرد…»
آسمان بر‌‌‌فراز سرملكه پوشيده از ابرهاي سياه وغرش رعد بود. ملكه غمگين بود.كلمات‌ خشم‌آگين وال سپيد چون نيز‌ه‌هاي تيز درخاطرش نشسته وآزارش مي‌دادند. به خاطرحقيقتی‌ ‌كه نتوانسته بودآن را ثابت‌كند به ديوانگي و پليدي و ناپاكي وكهنگي متهم شده بود، قلبش خونين و سينه‌اش متلاطم چون دريايي طوفاني بود‌كه آرام و قرار نمي‌گرفت. آهي‌كه از سينه‌اش برمي‌خاست به‌آسمان مي‌رفت. همه جا تيره شده بود.آسمان مي‌غريد. نخستين قطرات اشك‌كه از چشمان ملكه ريختند، رگبارهاي سيل‌آسا از ابرها باريدن‌‌‌گرفتند. درآسمان جنگ بود؛ جنگ بين ابرهايي‌ سفيدي‌كه پيش مي‌تاختند تا از ملكه دفاع‌كنند و جادوگر شب‌كه آسمان را در تسخير خود داشت. فرمانروایٍ‌آسمان‌ها به ياري ملكه آمد. آنگاه غرش رعدآساي طوفان و انفجار سهمگين ابرها، سر به دنبال شب نهادند. جنگ‌ تا به صبح ادامه داشت.‌ با گريز جادوگر شب، در شفق طلوع‌كمرنگ سپيده، نويدٍ گريز سیاهی مي‌داد. قلب آسمان در پشت ابرهاي تيره، آبي و پاك و روشن بود. نوري پديدار شد اما پايان طلسم شب نبود. سپيده دم نمٌرده بود…رنگ‌پريده و ضعيف به افقٍ سرزمين‌هاي سرد و يخبندان رانده شده بود.
درآن بالاها آسمان در پشت ابرهاي تيره و طوفانی، روشن وآبی رنگ و ساکت و آرام درانتظار بود.
* * *
هزار روز و هزار شب و شاید هم هزار سال برملكه قصه ما گذشت. در این سالیان او فرزندان بسیاری را هم از دست داد. جادوگر فرزندان او را در جنگ و خونریزی و رقابت و حسادت و کینه و دشمنی بر سر تصاحت فرمانرواییٍ پدر به جان هم انداخت و آنان هم بسیاری یکدیگر را کشتند و باقی نیز پراکنده شدند. ملکه تنهای تنها بود. با‌آنكه شكست های سختي خورده بود اما هرگز نوميد نشد. قلبش پراز نور بود. او در هر سپيده و در هرنيايش صبحگاهي بر اقيانوس مي‌تابيد. او تلاش مي‌كرد‌گرم‌تر وگرم تر از درون دل خود بتابد. او آگاهي و وظيفه خود را فراموش نكرده بود. نيروي هستي بخشي‌كه در او بود، هر بار به او اميد مي‌‌بخشيد‌. ملكه در هر سپيده دراين انديشه بودكه فرمانروايش را از دريا نجات دهد و بتواند با او بپيوندد و هستي و عشق و سعادت و نسلی نو را دوباره در ستاره شان زنده کند.كلمات رازي‌كه بر قلب ملكه‌ حك شده بود‌،كلماتي هستي‌آفرين بودند،« عشق هرگز نمي‌ميرد! اين راز آفرينش ماست.» ملكه عاشق بود. عاشق ‌نور و عاشق ستاره‌اش، عاشق فرمانروايش، عاشق فرزندان و عاشق صلح و سعادتي‌كه‌ ساليان سال برستاره‌شان حکمفرما بود وآفرينش دوبار‌ه آن نيز ممکن بود. او در انتظار بود. در انتظار بازيافتن محبوبش! ولي‌ آيا او، وال سپيد با اراده بزرگش براي فرمانروایی و.... با قلب‌كوچكش براي عشق، به سوي او باز خواهد گشت؟
ملكه روزها و شب‌ها فكركرد وسرانجام دانست‌كه براي نجات فرمانروايش از درون اقیانوس، راه درستي انتخاب نكرده بود. او به قوانين زندگي جديد فرمانروايش احترام نگذاشته و با صيدکردن و از راه مرگ خواسته بود او را نجات دهدكه موفق نشده و حتي موجب دشمني بين خود و محبوبش نيز شده بود. او بايد راهي ديگر مي‌يافت. مي‌دانست وآگاه بود‌كه طلسمي‌ هست‌كه‌ بايدآن را بشكند. جادوگري هست‌كه بايد نابود‌گردد. ستاره‌ اي هست‌كه بايد باقي بماند. اما بدون نجات وال سپيد نمي‌توانست به هيچ هدفي برسد. همزباني وگفتگو با وال سپيد امکان نداشت. زیرا حرف يكديگر را نمي‌فهميدند. ملكه بايد پيوند ناگسستني قلب خود با فرمانروا را، ‌‌‌‌آنچه را‌كه طلسم ناپذير بود، زنده مي‌كرد واز آن مدد مي‌جست.
ملكه فكركرد. بسيارصادقانه فكركرد،آنگاه ذراتٍ نوري ‌كه در قلبش بودند، انديشه‌اش را روشن‌كردند. او پي بردكه براي يافتن راه چاره بين خود و وال سپيد بايد دنیای او، اقیانوس و قوانين و دانش آن را بشناسد تا بتواند راه نجات درستي بيابد. آنگاه به خطاي اول خود پي برد و دانست‌كه اينبار چه باید بكند. او به‌ سوی ستارگان دیگر دست یاری دراز کرد و به کمک آنها برلب دريا قصري از نور ساخت. قصري‌كه نورش در اقيانوس پرتو مي‌افكند و چنان غوغايي از زيبايي به پا مي‌كردكه ماهيان يا جانورران دريايي به سمت‌آن‌كشيده شده و شادان و رقصان از درون آب تا به خشكي و تا به درون قصر نور شنا مي‌كردند. ماهي‌ها به هنگام خروج از دريا(آب) و قدم نهادن به قصر نور( هوا و خشکی)، تغيير دو عالم را حس نمي‌كردند. زيرا آب و خشكي و هوا همه يكدست ساخته از عشق و نوري بودكه در دريا و خشكي مرزي نداشت. به اين طريق ملكه رمزكنار زدن مرگ و راه‌‌حل‌آوردن وال سپيد به خشكي و ستاره شان را يافت. پس ازآن قلب ملكه مملو از امید شد اما بايد صبر مي‌كرد. صبرتا روزي‌كه وال سپيد خودآوازه قصر نور را بشنود و از اعماق آبها به سوي نور و هوا آيد. شايدكه اين اتفاق در يك سپيده دم باشد.آنگاه او مي‌تواند فرمانروايش را نه با توركه با آواز قلب خود به قصر نورآورد. شايد وال سپيد قلبش را به نورسپرد و شايد به قصر نور قدم‌‌گذارد و شايد از تغيير قلمرو فرمانرواييش هراس نكند.
وال سپيد پس ازگريختن از تور ملكه به عمق اقيانوس ها رفت. او هزاران روز و شب و شاید هزاران سال را به خوبي و خوشي زندگي‌كرد. اقيانوس جايي بودكه درآن احساس آرامش وسعادت داشت. او دركنار وال‌هاي ديگر در اقیانوس ها فرمانروايي کرد واز آن دلشاد بود. با‌كوسه‌هاي تجاوزگر وگرسنه و با دزدان وغارتگرانی دریایی مي‌جنگيد و بر آنها پيروز مي‌شد و زندگي را براي ساير دريائيان آسان مي‌ساخت. به زيبايي‌هاي قلمرو فرمانروايش عشق مي‌ورزيد. به ديدار مرجان‌ها مي‌رفت. به شادماني‌ها و شيطنت‌ دلفين‌ها دل‌ مي‌سپرد و با آنها بازي مي‌كرد. پريان دريايي را تحسين مي‌كرد و دستان نرمشان را در ميان دستان بزرگ خود مي‌فشرد و از شادماني و لذت دوستي با آنان خود را خوشبخت احساس مي‌كرد و انتخاب‌هاي خود و زندگي خود را تغييرناپذير مي‌دانست. گاه وال سپيد از اينهمه نعمت در اقيانوس خداي درياها و شايد هم جادوگر‌ راكه او را به اين طلسم زيبا افكنده بود، سپاسگزار بود. البته‌گاه نيز خسته از جنگ‌ها وكشتن‌كوسه‌ها و ديدن خون و مشکلاتٍ بي‌پايان فرمانروايي، بر همه چيز لعنت مي‌كرد. با اين‌ حال اقيانوس آنقدر بزرگ بودكه هزار سال زيستن هم درآن ‌كافي نبود. وال سپيد خيلي زود ملكه وآن داستان عشق و قلب‌هاي ‌كهنه را هم فراموش‌كرد. در اقيانوس‌ عشق قضيه‌اي بود برای بقای نسل و راه‌ حل آساني داشت. وال‌ سپيد راضي و خوشبخت بود. زمان مي‌گذشت. همه چيز به خوبي و خوشي جريان داشت. وال سپيد جزیی از اقیانوس اما برآن فرمانروا بود.
پس ازآن روز شوم و حادثه تلخ، امري‌ در زندگي‌ وال سپيد اتفاق افتاده بودكه‌گاه او را غمگين مي‌كرد. پس ازآن‌كه او از دست ملكه ‌گريخت، دريچه‌هاي قلبش را به رویٍ هر نوري بست و سينه‌اش را پر از تنفر وكينه به نور كرد. همانقدر از نور بيزار بود‌كه از‌كوسه‌ ها. وال سپيد ديگرهرگز براي نيايش صبحگاهي و تماشاي طلوع سپيده‌دم بازنگشت. ازتابش نور و هرآنچه‌كه‌ صيد و ملكه و مرگ و زخم نيزه ها را به خاطرش مي‌آورد، بيزار بود. نور برايش تور مرگ را تداعي مي‌كرد. یا افسانه‌اي‌كهن از ستاره‌هاي خاموش شده بود.گاه غروب‌ها چون پادشاهان فاتح برسطح اقيانوس ظاهر مي‌شد و به غروب آفتاب می نگریست. غم را در چشمان غروب مي‌ دید. نمي‌دانست اين غم از چيست؟ نمي‌دانست‌كه اين غم داستان يك جدايي است؛ جدايي‌ بين او و ملکه سپیده. غروب راتماشا مي‌كرد. مرگ نور را در افق‌ تماشا مي‌كرد. زيبايي غروب را دوست داشت زيرا به چشم خود مي‌ديد‌كه نور مي‌ميرد. نور در هر غروب مي‌مٌرد. وال سپيد با خود مي‌‌‌انديشيد‌:« نور شكننده است و در پايان روز خسته است و مي‌ميرد ولي قدرتٍ من و فرمانروایی من زنده است. چقدر خوشبختم‌كه فريب ملکه سپیده را نخوردم.» وال سپيد خوشحال بود‌كه هزار شبانه‌ روز(شاید هزار سال) ديگر خوشبخت زيسته و در دام فریبي نيفتاده بود. ياد ملكه انديشه‌اش را مشوش مي‌كرد. مي‌خواست‌ آن خاطره سياه را فراموش‌كند. افسانه‌‌اي‌كهنه و مرده و دروغ؛ افسانه خدايان‌كهن و جادو‌گران، افسانه ستاره‌اي‌ طلسم شده‌ و فراموش شده. … وال سپيد دلش مي‌خواست‌كه همه چيز را فراموش‌كند. اغلب جز به اقيانوسي‌كه درآن زندگي مي‌كرد، فكر نمي‌كرد. به‌گذشته نمي‌انديشيد زيرا تمام شده بود. اما در برخي شبهاي سرد اقيانوس تنهاي تنها مي‌شد. در اين هنگام چشمانش به خواب نمي‌رفتند و قلبش بيدار مي‌ماند. آنگاه‌ به سطح آب مي‌آمد و دل به زيبايي نور سرد ماه مي‌سپرد. با ديدن زيبايي نور، دلش گرماي نور سپیده را آرزو مي‌كرد. آواز ملكه را در قلبش مي‌شنيد. قلبش با قلب او حرف مي‌زد.گاه حس مي‌كرد در قلبش جايي خالي است. چيزي از قلبش‌كنده شده است. حس مي‌كرد‌كه روزي چيزي در قلبش بوده وكسي‌آن را دزديده است.كلماتي را ‌گم‌كرده بود. چه بودند؟ آن‌كلمات چه بودند؟ گاه در قلبش‌ آوازي را مي‌شنيد‌ وگرماي عشقي دیگر را حس می کرد. دراینحال ناآرام می شد.
وال سپيد‌ ميل به ملاقات با ملكه را در قلب خود داشت اما وقتي مي‌انديشيد، قدرت و فرمانرواییش را در پيش چشمان خود مي‌ديد، قلب و انديشه او، به دو دنياي متفاوت تعلق داشتند؛ قلبـش بازمانده از زندگانيش در ستارﮤ‌ ساده و بی هیاهوی نور بود و انديشه‌هايش طلسم شده و عاشق بر دنياي پرستیزٍ اقيانوس بود. او فرمانرواي قدرتمند و عادل اقيانوس بود. در انتهاي جدال عقل و عشق، وال سپيد به عقل خود اعتماد بيشتري داشت.
باز هم روزهای دیگری‌آمدند و رفتند. وال سپيد از زبان ماهي‌هايٍ دريا افسانه شهر نور‌ را شنيد. ماهي‌ها مي‌گفتند‌كه برساحل دريا شهر زيبا وسحرآميزي ساخته شده‌كه ماهي‌ها به سويش مي‌‌روند و پس از ورود به‌آن ديگر به اقيانوس‌ بازنمي‌‌گردند. وال سپيد دلش مي‌خواست‌كه به سوي شهر نور برود اما به خاطر عظمت فرمانروايي و مسؤليتهاي مهمي‌كه داشت، نمي‌توانست خود را با ماهي‌هاي ساده ‌كه هيچ مسؤليت مهمي در اقيانوس نداشتند يكي‌كند و به دنبال خواسته دلش به جستجو برود.
سرانجام در يك سپيده‌دم وال سپيد خسته از جنگ‌هاي بسيار و گريزان از سردي و تاريكي اقيانوس و سیر از جفت‌ها و مرجان‌ها و مرواريد‌ها و تمام جانوران دوست داشتني دريايي و فرمانروايي برآنها، احساس سنگيني‌كرد. احساس پيري و مرگ ‌كرد. آنگاه رغبتي به‌‌گوش دادن به افسانه‌ها نشان داد. آنگاه به دنبال خواست قلبش بر سطح آب آمد تا با نور، با ملکه سپيده ديداركند.
سپيده‌ تابيده بود و صبورانه و اميدوار برآستان قصر نور ايستاده و چشم تا بيكرانها به دنبال ديدارمحبوب دوخته بود. شايد‌كه در جايي ‌سراز آب بيرون آورد.
درآن سپيده دم ملکه با زيبايي سحرانگيزاش چنان دلربا مي‌نمودكه در نخستين تلاقي نگاه وال با او، قلبش شروع به تپيدن‌كرد. بين او و ملكه قلب‌ها و چشم‌ها سخني بي‌كلام را آغازكردند. سپيده نور افشانده بود و وال سپيد درهاي قلب خود را‌گشود تا پراز گرماي نور ‌‌گردد. دل در سينه وال سپيد لحظه به لحظه ‌گرم‌تر مي‌شد تا جايي‌كه خود را به ديوار سينه مي‌كوبيد تا رها شود. وال سپيد بي‌حركت برسطح اقيانوس مانده و تن سرد و جان‌ِ بي‌نور خود را به‌ دستان‌ نوازشگر سپيده‌دم سپرده بود. سپيده سر فرود آورده و با لبان گرمش بر زخم‌هاي وال سپيد بوسه مي‌زد. وال سپيد زخم‌هاي بسيار برتن و جان داشت. جاي دندان‌كوسه‌ها و جنگ‌ها براي آزادي و دفاع از قلمرو ماهيان بي‌پناه، جاي نيزه‌هاي نور و زخم تيرِ صيادانِ سنگدل…. تمام زخم‌هايش را به نوازش سپيده‌دم سپرده بود. نور سپيده‌ صلح‌آميز مي‌تابيد و درگوش وال سپيد مي‌‌خواند:« محبوبم، بدانديشي‌ گذشته مرا ببخش! آيا قلبت هنوز زنده است؟ آيا نسيم محبتي راكه به سوي تو مي‌وزد، حس مي‌كني؟ آوازٍ قلب مرا مي‌شنوي؟» وال سپيد مست از عشق بی دریغ نور بودكه نثارش مي‌شد. عشق و مستي از نور با هيچ عشق و مستي ديگري‌‌كه در اقيانوس بيكران تجربه‌كرده بود، برابر نبود. وال سپيد سرشار از سعادت و خرسند از پيوند با نور زبان ‌گشود وگفت:« تنم در دريا و دلم جاي ديگري بود. مي‌بيني! قلب من پاك باقي مانده است. عشق به نور در قلب من نمرده است. امروز آن را با فرمانرواييم در اقيانوس عوض‌كرده و به سوي تو آمدم.» ملكه آهي‌كشيد وگفت:“مي‌دانم! عشق هرگز نمي‌ميرد… اما… هزاران روز و هزاران ماه و هزاران سال ‌گذشته‌اند. زندگي در تاريكي اقيانوس سزاوار تو نبود.» وال سپيد با شادماني‌گفت: « ولي امروز آواز قلبت را مي‌شنوم و چشمانت را مي‌بينم. و باور می کنم که عشق هرگز نمی میرد.» سپيده ساكت ماند. شب های تاریکٍ انتظار و رنج گذشته بودند و او در قلبش پيروز و خوشبخت بود،
وال سپيد شادمانه دل و جان به پيوند با نور سپرده و سرمست بود اما نمي‌دانست حاصل اين پيوند چه خواهد بود؟ ناگاه به خاطرآوردكه بايد از ملكه‌ رازٍ‌گم‌شده‌‌اش را بپرسد. دلش می خواست که هرچه زودتركلمات‌گم شده را دوباره پیدا کند.
ملكه‌ به او رازگمشدﮤ قلبش را گفت. وال جاي خالي اين راز را در قلب خود حس مي‌كرد. از ملكه‌ پرسيدكه اين‌كلمات را چگونه مي‌تواند دوباره در سينه خود بنشاند؟ ملكه به اوگفت‌،« براي فهميدن اين‌كلمات بايد با من به شهر نور بيايي. درآنجا ‌كلمات قلب تو در سینه ات خواهند نشست.» وال با اشتياق پذیرفت. او ديگر از تغيير دنياي خود هراسي نداشت.
ملکه از او خواست که به سوی قصر نور شنا کند. وال پذيرفت و حرکت کرد اما هر چه به قصر نور نزديك‌تر مي‌شد،گرماي بيشتري تن وجان سردش را پر مي‌كرد.گاه ازگرما حس مي‌كرد‌كه نفس‌كشيدن برايش مشكل مي‌شود. سرانجام در جايي به ناگاه حس‌كردكه قادر به تنفس نيست و نيروي عظيم تنش پايان مي‌يابد. نمی دانست که از اقيانوس به خشكي قدم نهاده است. حس نكرده بود. تنش ازگرمايي‌ تندگٌرگرفته بود و مي‌سوخت. دردي تلخ از درون قلب تا به سلول‌ها و رگهایش را پركرده بود. از چشمانش اشك مي‌ريختند. سنگيني جدا شدن جان خود را از تن حس ‌مي‌كرد. بوي عفونت‌گوشتٍ ماهي‌ها و جانوران مرده دريايي مشام جانش را آزار مي‌داد. قادر به‌ باز نگهداشتن چشمان خود نبود. در خروج ازآب و جاذبه سنگين‌ آن و قدم نهادن به مدار نور لحظات‌كُند و سنگين مي‌گذشتند.
در ميان درد و رنجي غريب و عجيب، در جدا شدن از تن و پيوستن با جان تنها نبود و نورِ سپيده و نواي جانبخش او را در نزديكي خود مي‌شنيد:“ محبوبم به قصر نور و به ستاره‌ات خوش آمدي.” وال سپيد در لحظه عجيب و خاصي، آميخته به شوق وآعشته به رنج، هم مي‌گريست و هم مي‌خنديد. تنش سبك و قلبش‌ آزاد و جانش‌گرم وگرم‌تر مي‌شد. سرانجام نهنگ عظيم دريايي، سبك از سنگینیٍ تن دریایی خود ‌شد.
لاشه نهنگ عظيم‌الجثه‌اي در آستانه طلوع سپیده افتاده بود. جان آزاده شده وال سپيد چون پرنده ای به سوی آسمان آبی و بالاتر به سوی کهکشانها پرواز میکرد. بیگانه با آسمان نبود و در دامن سپيده‌ خود نیز طلوع می کرد. قلب خود را وكلمات و راز جاوان آن را فهم مي‌كرد. [ نور عشق و حقيقت کهکشان است. ‌‌‌نام عشق بالاترین نام است.] به خاطر مي‌آوردكه در ستارﮤ خود بالاترين وپاك‌ترين فرمانروا بوده‌ است. به خاطرمي‌آورد به همراه ملكه وفرزندان خود‌‌ خوشبخت بوده اما جادوگري به قصرآمده بود و… پس ازآن طلسم شده بود. طلسم قدرتمندترين جانور دريايي در اقيانوسي بي‌نور و بي‌پايان؛ اقيانوسي بي‌پايان با جنگ‌هايش ومرگ‌ها و عشق‌ها و زيبايي‌ها و تولدهايش …
ملكه‌اش را به خاطرمي‌آوردكه چه بسيار و بي‌‌پايان دوستش می داشته ولي بعد فراموشش‌كرده بود. حتي بدون ذره‌اي رحم، به او رنج‌هاي بسيار داده بود. فرزندانش را به خاطر مي‌آورد.آنها كجا هستند؟ آيا همه چيز نابود شده‌ بود؟ صداي آنها را نمي‌شنيد. سكوت بر همه جا حاكم بود. خشم از خيانت جادوگرشب سراپاي وجودش را‌ فرا گرفته وچون‌كوره خورشيد‌‌گٌر مي‌گرفت. دهان بازكرد و با جان خود فريادي زدكه در تمام آسمان‌ها پيچيد. فرياد زد:« درهركجا ‌كه هستي ‌اي ديو بدكنش، جادوگرسياه، صداي مرا بشنو. من اينك نه يك ستاره ‌كوچك‌كه ‌كوره‌‌ گدازان خورشيدم. در هركجا‌ كه من باشم از تو اثري برجاي نخواهم‌گذاشت! تا به ابد بر تو خواهم تاخت.»
نوري تند از وجود خشمگينش بر همه جا مي‌تابيد. سپيده در ميان بازوانش آب مي‌شد. لب‌گشود. صداكرد. سپيده‌ را..
سپيده به او پيوسته بود. سپيده سلطنت فرمانروايش خورشيد را كه هيچ شبي در برابرش تاب مقاومت نمي‌آورد با پيروزي نگاه مي‌كرد. صدايي از شب به ‌گوش نمي‌رسيد. اثري از شب و طلسمش نمانده بود. سپيده و عشق پا‌‌‌‌‌كش پيروز شده بودند.
چشمان فرمانروا از گريستن برآنچه ‌گذشته بود، سرخ بودند و نوري گدازان ازآنها مي‌تابيد. او به هركجا مي‌تابيد و می نگریست تا ملكه‌اش را بيابد اما سپيده محو شده بود.
* * *
هر صبح، سپيده‌ پيش از خورشيد چشم مي‌گشود و با نورش‌ جنگ با بازمانده‌هاي تاريكي و سياهي شب را آغاز مي‌كرد و بر شب پيروز مي‌شد و برستیغ قله ها نورسحرآميزش را می تاباند. او و فرمانروايش اينك نه يك ستاره‌كوچك‌كه آفتاب عالمتابي بودند.
سپيده با شكوه و زيبايي سحرانگيز و پاکی جاودانش، درقلب گرم خورشيد جای داشت و با دل و جان خورشيد يكي مي‌شد. از پيوندآنان گرمايٍ هستي‌بخش (عشق) تابش بر جهان‌ را آغاز مي‌كرد. عشق‌‌آنان چنان بزرگ و سعادتشان چنان واقعي بودكه رايگان و بي‌هيچ منتي برتمام جهان می تابید و زندگي و تكثير، زيبايي و جنبش و شور و نشاط و عشق مي‌ آفرید. آنان ديگر فرمانروا و ملكه نبودند بلكه زادﮤ دوبارﮤ عشق، هستي‌بخشِ جهان بودند.
گرماي عشق آنان، برف يخچال‌هاي سرد را آب مي‌كرد. سخت‌ترين و عظيم‌ترين‌كوه‌هاي سرد و صخره‌هاي سخت را درآغوش‌گرفته، بيدار‌ و گرم مي‌كرد. چشمه‌ها از عشق آنان مي‌جوشيد و جاري مي‌شد. گیاهان و نباتات مي‌روييدند. جنگل ها سبزی خود از آنان داشتند. جانوران قادر به زندگي‌ و تكثير مي‌شدند. انسان‌ها بيش از هر پديدﮤ ديگر براي حيات و هستي خود به آنان نياز بودند.
آنها تمام روز بدون درنگ و خستگي به هركجا سفر مي‌كردند و به هركس و هرجايي عشق و نور خود را مي‌‌تاباندند. به هنگام سفر از فراز اقيانوس‌ها، گاه سپيده آهی کشیده و از آفتاب مي‌پرسيد:” دوست داري يكبار ديگر فرمانروای اقيانوس‌ها باشي تا دریاییان... ترا اطاعت‌كنند؟» آفتاب به خنده پاسخ مي‌داد:« نه من نور عشق را نمي‌فروشم. ما دوباره عشق هستيم و دوباره هستي بخش و اینگونه جاودانیم، قدرت از خود بت مي‌سازد و هستي‌ را به اسارت درآورده و به نابودي مي‌كشد. نه من دیگر در طلسمي تلخ، به اقيانوسِ قدرت باز نمي‌گردم… »
سپيده و خورشيد جاودان و بدون خستگي دوست داشتند که هميشه بتابند اما‌ گاه‌كه انسان‌ها در روي زمين قلب‌هاي خود را حرمت‌ نمي‌داشتند.گاه‌كه قلب‌هاي يكديگر را مي‌شكستند. آه سينه‌هايشان به آسمان مي‌رفت. ابرها ‌گريه مي‌كردند و خورشيد و سپيده در پشت ابرها غمگين مي‌نشستند و ديگر نمي‌تابيدند. در انتظار آشتي آدم‌ها مي‌ماندند تا دوباره بتابند!

پايان
مليحه رهبري
نوشته شده در یونی و یولی ،2004 (تصحیات و انتشار در سایت در یونی ، 2007)
با سپاس از یاران و دوستانی که در تصحیحات اثر مرا یاری کردند.!
توضیحات نویسنده:
قصدم از افسانه اشاره( مثبت یا منفی) به هیچ شخصیت سیاسی یا جریان یا موضوع سیاسی نیست. افسانه، افسانه است و واقعیت نیست.
با آرزوی پیروزی و سربلندی برای تمام شخصیت ها و جریان ها و تک تک انسان های آزاده و مبارز علیه حکومت های ضدبشری و به ویژه آخوندی و با آرزوی به ثمر رسیدن تمام اهداف آزادیخواهانه و بشردوستانه! و با درودی بی پایان بر شما که خوشه ای از خرمن خلق ایران هستید!


Nessun commento: