venerdì, 6 marzo 2009

در جلد شیر




در جلد شیر

قصه
يكي بود يكي نبود. در زمان‌هاي دور درجنگلِ زیبایی شير بزرگي سلطان و فرمانروا بود. روزي اين شير در تور وتله‌اي‌كه شكارچي‌ها افكنده بودند، افتاد. موشي شاهدِ اين ماجرا بود. او سلطان جنگل را مي‌شناخت و از اسيري او خيلي ناراحت شد. شيرِ اسير قادر به هيچ‌كاري نبود و مرگ خود را نزديك مي‌ديد. شكارچي‌ها بي‌رحم‌ بودند وحتماً شير را مي‌كشتند. شيرفرمانروا بود و يك فرمانروا نبايد به آسانی نابود می شد اما چه‌كاري از دستِ يك موش برايِ نجاتِ جانِ سلطانِ جنگل ساخته بود؟ شير با خشم سعي در خلاص‌كردنِ خود داشت اما تور چنان به دست و پايش پيچيده بودكه قادر به تكان خوردن نبود. شيرشروع به غرش وكمك خواستن‌كرد. درآن حوالي‌كسي جز موش نبود. موش با احتياط به شير نزديك شد. با احترام به او سلام‌كرد وگفت:« سًرٍسلطان جنگل به سلامت باشد. در اين حوالي‌كسي نيست‌‌كه به‌كمكِ شما آيد. اما اگراجازه فرماييد، من مي‌توانم‌كمكتان كنم.» شير‌كه قادر به ديدن موشِ‌‌كوچك نبود، پرسيد:« توكي هستي؟» موش‌گفت:« هيچكس! من يك موش هستم.» شير باحيرت‌گفت:« يك موش! توچگونه مي‌تواني مرا كمك‌كني؟» موش‌گفت:« من مي‌توانم‌گٍره ‌هايِ تور را با دندان‌هايِ تيزم بجوم، بعد شما مي‌توانيد سوراخ را پاره‌كرده و خود را نجات دهيد.» شيركه باور نمي‌كرد، موشي قادر به نجاتِ جانِ پُربهاي او باشد.گفت:« زود باش و معطل نكن!» موش‌كه بسيار ترسو بود و حتي ازشير مي‌ترسيد، دست به‌كارشد وخيلي زود توانست‌ سوراخي در تله ايجادكند. شير با قدرتي‌كه داشت، سوراخ را پاره‌كرد وخود را نجات داد. پس ازآنكه شيرنجات پيدا‌كرد از موش تشكركرد و به اوگفت:« نجاتِ جانِ سلطان و فرمانرواي جنگل چنان با اهميت است‌كه از اين به بعد من به تو مقامِ مهمي عطا مي‌كنم‌‌كه تا به حال به‌كسي نداده باشم.» موش‌كه درجنگل‌كسي و چيزي نبود، بسيار خوشحال شد و ازشير تشكركرد وگفت:« سعادتٍ دیدارٍ شما‌ كه امروز نصيبِ من شد براي تمام زندگي‌ من‌كافي‌ است.» شيرگفت:« نه‌كافي نيست. از امروز به بعد تو ديگر موشِ‌كوچكي نيستي بلكه نجات دهنده من و يك قهرمان و فردي نزديك به من و حتي نزديك‌تر از خانواده‌ام و حتي بالاتراز فيل و پلنگ در جنگل‌ هستي. من تو را با خود به بيشه‌ام مي‌برم و تمام جانوران جنگل تو را خواهند شناخت. درجنگلي‌كه من فرمانرواي‌آن هستم از امروز بين بالاترين ها وپايين‌ترين ها دوستي و محبت برقرار خواهد بود.» موش‌ بسيار خوشحال شد و با دلي شاد و لبي خندان به همراه شير به راه افتاد. سلطانٍ جنگل از نجاتِ جان خود چنان خوش وخرم بودكه موش‌كوچك را بربالايِ سرش و در ميانِ دوگوشِ خود نشانده بود و به سويِ بيشه فرماندهي‌اش روان بود. در راه شير و موش با هم صحبت مي‌كردند و چنان با هم دوست شدند‌كه شير فراموش‌كرده بود سلطان وفرمانروايِ جنگل است و موش هم فراموش‌كرده بود‌كه يك موش است. شير برايِ نخستين بار لذتِ دوستي با موجودي‌كوچك را مي‌چشيد و ازشنیدنٍ داستان های خوشمزهٍ موش قاه قاه می خندید و موش هم براي نخستين بار لذتِ دوستي با فرمانروايِ جنگل را مي‌چشيد و از فرازِ شانه‌هايِ شير, جنگل وافق وآفتاب و.... زندگي را چنان با شكوه مي‌ديد‌كه تا به حال نديده بود.
شيرموش را با خود به بيشه‌ فرماندهی اش برد و درآنجا داستانِ‌گرفتاري خود و فداكاري موش را برايِ خانواده اش ‌كه از برادران وخواهران و همسران و فرزندانش تشكيل مي‌شدند, تعريف‌كرد. تمامٍ شيران از موش‌ تشكركردند. به اوگفتندكه از اين به بعد تو جزو خانواده ما هستي و‌ مي‌تواني دركنار ما زندگي‌كني تا هيچ جانوري نتواند به توگزندي برساند. موش‌ ازآنها تشكركرد وگفت‌كه بايد به سويِ خانواده‌اش برگردد. به هنگامِ خداحافظي همسرِ بزرگِ شير به موش‌گفت‌،« فراموش نكن‌كه فردا دوباره به اينجا برگردي. به سلامتيِ سلطانِ جنگل هفت شبانه روز جشن برگزار خواهد شد و تو نجاتِ دهندهٍ سرور ما بايد به تمام مهمانان معرفي شوي. از اين به بعد تو ديگرموش‌كوچكی نيستي, تو‌ موشِ برگزيده سلطان جنگل هستي. هيچ پرنده يا مار يا جوجه تيغي‌ و…اجازه شكار تو را ندارد.» موش‌كوچك از شنيدن اين سخنان چنان شاد شده بود‌كه در پوستِ خود نمي‌‌گنجيد. با شادماني به سوي خانواده‌اش بازگشت و داستان نجاتِ شير را براي‌ِ‌آنها تعريف‌كرد. خانواده موش خيلي خوشحال شدند.‌گفتند‌‌،« تو باعثِ افتخارِ ما شدي. از اين به بعد ما در بين جانوران از موش بودن خود خجالت نمي‌كشيم. همه به ما به چشمِ دزدِ گردو نگاه مي‌كنند، حال مي‌فهمند‌كه ما مي‌توانيم نجات دهندهٍ سلطان جنگل هم باشيم.»
روز بعد خانواده موش و تمامٍ موش ها به جشنِ سلطان جنگل رفتند. شيربزرگ سخنراني مهمي‌كرد وگفت که از این به بعد قوی وضعیف باید با هم دوست باشند واز موشِ‌كوچك هم به عنوانٍ دوست خود نام برد و از فداکاری او تشكر‌كرد. همه حيوانات جنگل براي موش‌كف زدند و به‌ اوآفرين‌گفتند و موش‌‌كه تا به حال نمي‌دانست نزديكي به سلطان جنگل چه سعادتي است، علاقه بسياري به سلطان جنگل و دربار و درگاه شیران يافت. در هفت شبانه روزي‌كه جشن بود، سلطان جنگل مستِ سعادت بود و موش را هم درپايِ‌ تختِ خود نشانده بود. همه مهمانان, بزرگ‌منشيِ سلطان را نسبت به نجات‌ دهنده‌اش(موش) تحسين مي‌كردند. موش هم روز و روزگارِ نويني را براي خود تصور‌ مي‌كرد. در اين هفت شبانه روز جشن چنان به موش خوش‌گذشت‌كه او موش بودن خود را فراموش‌كرده وخود را جزيي از خانواده شيران تصور مي‌كرد.
هفت شبانه روز جشن به پايان رسيد. زندگي‌ عادي در جنگل شروع شد. موش در ميان شيران باقي ماند. او از نزديكانِ سلطانِ جنگل‌ شده بود و نيازي به‌كار روزانه نداشت. سلطان جنگل بزرگ و با وقار و با شكوه بود. به هنگامٍ راه رفتن زمین زیرپایش می لرزید. يال‌هايِ بلند وسرخ رنگش در دو سوي صورتش ريخته و برعظمتِ او مي‌افزود. چشمانِ با نفوذ و قدرت و دل وجرئتي‌كه درنگاهش بود، روح هرجانوري را به تسخير او درمي‌آورد. موش‌ ‌نيز خيلي زود محوٍ جاذبه‌هاي سلطانِ جنگل و زندگي‌ شيرها شد، چنان‌كه به‌كلي موش‌ها و زندگي با موش‌ها را فراموش‌كرد. خود را جزوي‌ از خانواده بزرگ و باعظمتِ شيران حس مي‌كرد. سلطان جنگل نسبت به موش محبتِ خاص داشت و‌‌‌ چنان هوايِ موش را داشت‌كه‌ باعثِ حسادتِ اطرافيانش شده بود.
موش‌كه خود را فراموش‌كرده بود، به تدريج دلباخته و بعد با دل وجان عاشق شير شد. شدت اين عشق چنان بود‌كه موش درجلد خود نمي‌گنجيد و مي‌بايست‌كه ازجلد موش درآمده و به جلد شيري درآيد و دل وجان و تن با شير يكي‌كند اما چگونه؟! موش از عشق راستينِ‌خود صادقانه با شير سخن‌‌گفت. شير براو خنديد و با محبت به اوگفت، « من تو را مثلٍ همة‌كسان خود دوست دارم. تو به من زندگيٍ‌ دوباره بخشيده‌اي. اگرسهمي از اين زندگي را براي خودت بخواهي من به تو حق مي‌دهم اما اين امري غيرممكن است‌كه تو بتواني جلد عوض‌‌كني و شير بشوي اما اگر جلد عوض‌كردي و شير شدي، من تو را ملکه شیران خواهم کرد.» موش‌ از شنيدن سخن محبت‌آميز سلطانِ جنگل چنان شاد‌ شد و برمحبتش نسبت به سلطان افزود‌كه به‌كلي عقل خود را‌ از دست داد و شب و روز‌ فكر وذكرش آزاد شدن از جلد موش شد.
مدتي‌گذشت. همه جا صحبت از دوستي شير و موش وعاشق شدنِ موش بر شير بود. برخي به موش مي‌خنديدند و برخي شجاعت وانتخابش را تحسين ‌مي‌كردند. همسرانِ سلطانِ جنگل از اين اتفاق بسيار عصباني بودند و سلطان را از اين دوستي منع‌كردند و شروع به آزار واذيتِ موش‌كردند. ابتدا او را تحقيرِ بسيار‌كردند واو را‌كوچك و زشت ونجس وناقل بيماري و بيكاره و دزدِ‌گردو وپنيرخواندند وسرانجام هم او را از بيشه راندند و‌‌ مواظب بودند‌كه او به سلطان نزديك نشود. موش‌كه به راستي عاشق شير شده بود، هراسي از همسران شير ياآبروي خود نداشت و از بيشهِ شير دور نمي‌شد. اما سلطان هم به خاطرِ حفظِ نام وآوازه وعظمت وآبرو وكارهايِ بسيار مهمي‌كه داشت، حوصله يك موش وعشقش و بدنامی را نداشت و از موش فاصله‌گرفت و بيشه خود را عوض‌كرد. موش ديگر نمي‌توانست او را ببيند. روز وشبِ موشِ بيچاره از اين عشق به تلخي‌ مي‌گذشت. يك روز‌ در پايِ درختي نشسته بود و با دلي شكسته از اين عشق اشك مي‌ريخت. روحِ جنگل به شكلِ پرنده‌اي بر او ظاهر شد. او از داستانِ عشقِ موش و شير خبر داشت و به‌ موش‌گفت:«‌گریه نکن! به من بگو مشکلت چیه؟ من می توانم کمکت کنم چون چارة همه مشکلات را می دانم.» موش از او پرسيد,‌« چگونه مي‌تواند از جلد موش درآيد و به جلد شيري وارد شود؟» روح جنگل‌ به‌ اوگفت‌,« اين‌كار بسيار سخت‌ است و خطرات بسياري دارد.» موش‌گفت که من از هيچ خطري ترس ندارم و براي شير شدن آماده‌ام. روح‌ جنگل دلش براي موش سوخت. چون موش به عشقي‌گرفتار شده بود‌كه رنج بسياري داشت و بعيد بود‌كه اين عشق و رنج‌هايي‌كه موش مي‌برد، برايِ شير‌ ارزشي داشته باشد. پس با خود فكركرد‌كه اگر موش را به‌‌كاري سخت گرفتاركند، موش خسته و دلزده ومأيوس از اين عشق شده و از آرزويِ شير شدن و ملکه جنگل شدن, دست برمي‌دارد و به همان‌كه هست, قانع خواهد شد.
موش بي‌تاب ومشتاق‌ منتظر بود‌كه پرنده‌كمكش‌كند. روح جنگل به موش‌گفت:« راهي از ميان جنگل به سويِ‌كلبة خدايِ عشق است.‌ خداي عشق قادر است‌كه جلد جانوران را عوض‌كند. موش را شير يا شير را موش‌كند. اما تا رسيدن به‌كلبة خداي عشق هفت سال و هفت سفر, راه است.در شش سفر تو بايد ازكوه و جنگل و بيابان واقيانوس وشهرها وآبادي‌هاي بگذري و درسفرِ هفتم هم ازآسمان بالا بروي. در همه جا خطر است. ممكن است در بيابان شكارِ مارها و افعي‌ها شوي. در دريا ممكن است‌كه غرق شوي. درشهرها وآبادي‌ها مردم دشمن تو هستند. دركوه‌ها عقاب‌ها سر به دنبالت خواهند نهاد. در جنگل‌هايِ مخوف‌، جغد‌ها هستند‌كه موش‌‌ها را شكار مي‌كنند و درآسمان هم…» موش‌گفت:« من چنان عاشق شده‌ام‌كه راه بازگشتي ندارم. بايد همان شوم‌كه معشوق من, از من خواسته است. من اگر شير شوم، سلطان جنگل قلب خود را به من خواهد داد. او مرا به همسري خود برخواهدگزيد. من ملکه جنگل خواهم شد. همسران متكبرِ حرمسرایٍ شيركه مرا بسيار اذيت و تحقير‌كردند، شكست خواهند خورد. فرزندان من بچه شير و جانشينِ پدرشان و فرمانرواي جنگل خواهند شد. افسانه عشق من، زندگي تمام موش‌هایٍ ضعیف را دگرگون خواهد‌كرد.»
روح جنگل‌كه صداقت و راستي موش را درعشقش به سلطان جنگل ديد،گفت:« بسيار خوب. من قبول‌كردم که تو حاضر به خطر و سفر برایٍ شیرشدن هستی. برای کمک کردن به تو من يك پَرِ خود را به تو مي‌دهم. اين پَر, تو را در همه جا ياري خواهد‌كرد.» موش با خوشحالي پَررا از پرنده گرفت. از او تشکرکرد و قدم در راهٍ شیرشدن نهاد. موشِ‌عاشق چنان روح خود به شير باخته بود‌كه هيچ فكرو هراسي از سفر وخطر نداشت و با اميد بسيار به راه افتاد. با دست و پايِ‌كوچكش‌ راهيِ‌كوه ودشت وجنگل و‌ بيابان و… شد. در راه با تمام خطراتي‌كه پرنده‌گفته بود، رو به رو شد اما پَرِ جادويي در همه جا يار او بود و از خطرات‌ به‌ سلامت‌گذشت. خلاصه هفت سال در راه بود و شش سفر را پشتِ سرنهاد و در سفرِ هفتم به‌آسمان رسید. درآنجا خداي عشق بر فرازِ تمامِ زيبايي‌هايِ جهان نشسته بود و لبخندي برلب داشت.
موشٍ‌ قصهٍ ما خسته اما اميدوار به‌كلبة خدايِ عشق قدم نهاد. خداي عشق زيبا و مهربان, مثل خورشيد مي‌درخشيد. موشِ‌كوچك در برابر او زانو زد. درآسمان خبرپيچيدكه موشي عاشق، هفت سال راه طي‌كرده و به آسمان نزد خداي عشق‌ آمده است. درآسمان ولوله‌‌اي بر پا شد. فرشتگان براي ديدن موش چنان‌ هجوم آوردند که برسروكول هم ریختند.آنها تا به حال موشي در برابرخداي عشق نديده بودند. موجودِ زشت وكوچك و بد رنگ و بدبويي در برابر خدايِ عشق زانو زده بود. فرشتگان از خنده ريسه رفتند. خداي عشق ناراحت شد وبا اشاره يك انگشتش همه‌شان را ازكلبة مقدسش دوركرد.
موشِ زار ونحيف در برابر خداي عشق زانو زده بود. ازچشمانش اشك جاري بود و داستان عشق و سفر خود را تعريف مي‌كرد. خداي عشق با محبت و با صبر وحوصله به قصه موش‌گوش داد. در پايان موش از او برايِ جلد عوض‌كردن و شيرشدن، ياري خواست. خداي عشق‌گفت:« دلم مي‌خواهد‌كه به تو‌كمك‌كنم اما مشكل در‌‌‌‌‌اينجاست‌كه تو به تنهايي عاشق شده‌اي و بعيد است‌كه اگرمن معجزه‌كرده و تو را شيركنم، سلطان جنگل به راستي قدر عشق وفداكاري تو را بداند. من قدرت خود را زماني به‌كار مي‌گيرم‌كه‌ عشق ارزشِ راستنِ محبت داشته باشد. موش‌گفت:« شما شير را نديده‌ايد اگراو را ديده بوديد، خودتان هم يك دل نه بلكه صد دل عاشقش مي‌شديد. او سلطانِ قدرتمند و با عظمت و زیبا و عادل و دادگرِ جنگل‌ است. در قلمرو فرمانروايي او هيچ جانوري ظلم و ستم نمي‌كند. شيرِ بزرگ بسيار بخشنده ومهربان است و به تمام زيبايي‌ها وصفاتِ نيكوآراسته است. عشق او مرا ديوانه‌كرده است. تمام جنگل پُراز بدگويي از من شده بود. سلطان مرا از خود دوركرد تا آبرويش نرود. من به او حق مي‌دهم. او فرمانروایٍ قدرتمند و زیبا بود و من در برابر او هیچ چیز نبودم‌ اما جدايي از او براي من درد بزرگي بود‌. شب و روز‌گريه مي‌كردم ولي‌ هيچوقت نا‌اميد و پشيمان از اين عشقٍ بزرگ نشدم وحال هم هفت سال رنج سفر‌كشيده و تا آسمانها آمده‌ام و براي هرفداكاری اي‌ حاضر هستم تا سرانجام شيري‌گشته و شايستة همسري سلطانِ جنگل شوم.» خداي عشق‌‌ درحالي‌كه انگشتِ حيرت از اين قصه به دندان‌گرفته بود از موش پرسيد:«‌ به‌ من بگو‌كه چرا تو بر این عشق وفاداری می کنی. چرا نمی خواهی به سویٍ خانواده ات برگردی و سعادتمند درکنارشان زندگی کنی؟» مو‌ش آه‌كشید و‌گفت:«‌ زيبايي و قدرت و عدالت و مهرباني درسلطانِ جنگل را هيچكس در تمام جنگل ندارد. وانگهی عشق یک اتفاق است که .....» موش به ناگاه از شدتِ عشق به سلطان بزرگ، و از رنجٍ موش بودن, چنان فرياد بلندي زد‌كه جانِ‌كوچك وخسته‌اش از تن جدا شد و‌از جلد موش به درآمد.‌ در روي زمين در برابرِ خدايِ عشق، پوسته‌كوچك و بد رنگِ موش با موهايِ زبرو خاکستری برخاك افتاده بود. خداي عشق لبخندی زد و گفت:« با آمدن تا آسمان تو خود از جلدگذشته ات درآمدی. حال من جلدی را که آرزو داشتی به تو می بخشم.»
رنج هایٍ عشق و سفر و خطر به روحٍ موش, عظمتٍ شیر را بخشیده بود. خدای عشق, روحِ بزرگِ و زيبايِ موش را‌, در جلد شيري‌كرد ودر جنگلي‌كه موش درآن زيسته بود، به روي زمين نهاد. روحِ موش در جلد شیر,‌ تمام جنگل را مي‌شناخت و به سويِ بيشة سلطانٍ جنگل به راه افتاد. شير بزرگ در بيشة فرمانروايي خود بود‌كه به او خبر رسيد، شيرغريبه‌ اما جوان و زيبايي که مثل و مانندش دیده نشده است, با وقار وآرامش به بيشه نزديك مي‌شود. شير بزرگ بر بالاي صخره رفت و به تماشايِ شيري ايستاد‌كه به بيشه‌ فرمانروایی اش نزديك مي‌شد.
با نزدیک شدنٍ شیرغریبه, قلب بزرگ شير شروع به تپيدن‌كرد. ‌سلطان جنگل از طپشِ قلب خود دانست‌كه درجلد شیرکیست! آنگاه غرشِ خاص و بلندي‌كرد. همه شيرهايي‌كه در بيشه بودند، زنانِ حرمسرايش و فرزندان و برادران وخواهران و… همه برخاستند و به ‌تماشایٍ شیرٍ جوان و زیبایی ایستادندکه پا به بيشة سلطانِ جنگل می نهاد! شیر جوان با گردنی برافراشته به بارگاه شیران وارد شد. شیرانٍ کٌهن در برابرش سرفرودآوردند. بی شک او ملکه جدیدٍ جنگل بود.
از‌ رازِ ملکه شیران هيچكس با خبرنشد. حتي فرشتگانِ فضولِ آسمان هم نفهميدند‌‌،آن موشِ زشتي‌كه تا آسمان‌ها آمده بود، با سفرو خطردر راهٍ عشق, سرانجام از جلدٍکوچک و ضعیفٍ خودآزاد و همتایٍ سلطان جنگل شد!
قصه ما به سر رسید. قهرمانٍ کوچکٍ قصه ما به آرزویش رسید. شما هم به عشق و آرزوی بزرگتان که خلاصی وآزادی ایران زمین ازشرآخوندهاست برسید.
پایان!
ملیحه رهبری
فروردین 1385

Nessun commento: