sabato, 24 ottobre 2009

قصه راز دریچه های سحرآمیز 2


نوشته: ملیحه رهبری

قصه : راز دریچه های سحرآمیز 2

قسمت دوم
پادشاه به زیرکی نقاش آفرین گفت اما به آسانی هم سخنش را باور نکرد. پس پیش آمد و دهان خود را به لب دریچه نهاد وآخرین غم خود را با آن گفت. به ناگاه قلبش سبک ازآن غم شد. گویی تاریکی یا دیوی ازجانش دور شده باشد. پادشاه از خوشحالی خندید و بی اختیار لب به تحسین نقاش گشود وگفت:« تنها دستان هنرمند وسحرآفرین تو می توانستند، غم و هراس را از قلب پادشاهی چنین آسان بزدایند.» نقاش نیز خوشحال شد و به تعریف و تمجید پادشاه پرداخت و گفت:« پادشاه جوان! اینهمه را از لیاقت خود به دست آورده اید! به بند کشیدن دیوی با دلاوری، سپس بخشیدن جان به دشمنی چون دیو با جوانمردی، و گرفتن شیشه عمرش در دست با زیرکی ، قیمتش چنین بالاست و این هنوز تمام بها نیست.» پادشاه از تعریف و تمجید او خوشش آمد و بر او آفرین گفت! سپس نقاش پادشاه را با خود به تالارهای دیگر برد و راز دریچه ها را یک به یک به او گفت. دریچه دوم برای دربند کردن دیو خشم وغضب پادشاه بود و دریچه سوم برای دیو حسادت و بدگمانی و بدبینی و دریچه چهارم برای دربندکشیدن دیو تنفروکینه ودشمنی وبدزبانی و دریچه پنجمی برای به بند کشیدن دیو انتقام و نابود کردن و جنگ بود. دریچه ششمی برای دیو فقر و بٌخل و تنگدستی و دریچه هفتمی برای هوس ها و جهالت های تباه کننده بود. پادشاه باحیرت به دهان نقاش چشم دوخته بود و دربرابر برزگی کارهایی که او انجام داده بود احساس کوچکی می کرد. پس با شک و تردید پرسید:« مگربه بند کشیدن اینهمه ممکن خواهد بود! مگر می توان بدون غم وهراس یا بدون خشم وغضب و یا جنگ وکشتار و یا بدون شکست .. پادشاهی و یا زندگی کرد! » نقاش که ساحری توانا بود و کاری که برای آدمیان سخت یا غیرممکن بود، در نزدش آسان می نمود، گفت:« پادشاها اگر به کس باشد هرگز نتواند که غم های خود را به بند کشد یا هوس و جهالت ها خود را مهار نماید و یا اندوه شکست های خود را فراموش کند و یا هراس ها را از خود بزداید و یا ...! اما قدرت سحرآمیزی که درساختن این تالارها و دریچه ها به کار رفته اند، این امر ناممکن را برای شما میسر وآسان می نماید تا بتوانید بر دیوان ناپیدا غلبه کرده و با قدرت پادشاهی کرده و با سعادت درکنار مردم خود زندگی کنید. پادشاه که ازتردستی های نقاش درشگفت گشته بود، پرسید:« آیا اینهمه راز، رازهای جاودانگی نیستند که پدران دلیر من در جنگ با دیوان در جستجویش بودند؟! اگر من هر روز آزاد از تمام غم های دیروز و ازتمام خشم وکینه، و از دشمنی و نفرت، یا ازحسادت وفقر وبخل وهوسرانی وجهالت های خود باشم واگرغم های نزدیکان و رعیتم را هم ازجانشان بدینگونه بزدایم ،آنگاه ما نخواهیم مٌرد. یا عمردراز و زندگی با سعادتی خواهیم داشت! ما فرمانروایان جهان خواهیم شد!» نقاش ساحر خندید وگفت:«پادشاها! اینها راز جاودانگی نیستند بلکه راز شکست ناپذیری اند. اگرهزارسال نیز عمر نمایید، بازهم می میرید! این تالار و این دریچه ها مانعی نخواهند بود تا غم یا رنج یا بلایی زمینی یا آسمانی هر روز به سراغ شما نیاید بلکه به شما کمک می کند تا روز بعد آنها را فراموش کنید و بدینگونه جان خود را از بارهای بیهوده ، سبک کنید و چون شاخه های سنگین بار نشکنید و بتوانید از نو زندگی کنید و اگر دیروز شکست خوردید، فردا پیروز باشید. آیا نمی نگرید که روز کهنه با تاریکی شب می میرد و روز نو از نور زاده می شود! آدمیان براین باورند که تنها یکبارزاده می شوند ولی هر روز می میرند و دیوان براین باورند که هر روز از نو زاده می شوند اما یکبار می میرند!! ...» پادشاه سرخود را خاراند. اغلب به آنچه می شنید، چندان نمی اندیشید. زیرا اندیشیدن درسرزمین کار وزیران یا پارسایان بود و فرمان دادن کار پادشاهان بود. پادشاه با دقت به نقاش نگریست آیا او هم یک دیو بود وآیا با این سخن راز شکست ناپذیری دیوان را به او گفته بود یا او جادوگری غلام دیوان بود! می دانست که نباید از جادوگران و دیوان رازهای آنان را پرسید زیرا می ترسند که قدرتشان به دست آدمیزاد بیفتد و به ناگاه دود می شوند و می گریزند و دیگر نیز باز نمی گردند. پس سکوت کرد. نقاش که کار خود را پایان یافته می دید. گفت:« حال شما نیز به قول خود وفا کرده و شیشه عمر دیو را به من بدهید. معامله ما تمام است! من از مزد وخواسته خود ناچار در می گذرم زیرا شما را هنوز فرزندی نیست. اگر شما را فرزند دختری و شاهزاده خانمی به جهان چشم گشاید، می بایست آن را به همسری من درآورید تا معامله و وصلت ما بی منتی بقا یابد و عظمت وقدرت شما نیز پایدار بماند.» از شنیدن خواسته نقاش، پادشاه برخود لرزید و به خشم آمد. وصلت پادشاهان و دیوان را نشنیده بود؟!
پادشاه تصمیم به نابودی دیو و شکستن شیشه عمرش گرفت اما ترسید که نقاش از او انتقام گیرد وتالار ناپدید شود و او بدون این تالار وعظمت آن نمی توانست پادشاهی کند. پس خشم خود فرو خورد و به نقاش گفت:« اگر مرا فرزند دختری باشد، خواسته تو را برآورده می کنم واگرمرا هرگز دختری نباشد، چه می کنی؟» نقاش اندیشه ای کرد و گفت:« اگر نتوانید مزد من بدهید. این تالار سحرآمیز و دریچه های آن تنها برای سعادت شما خواهند بود و فرزندانتان آن را به میراث نمی برند زیرا برای به دست آوردن آن رنجی نبرده و با دیوی نجنگیده اند!» پادشاه می خواست که این گنج ابدی باشد و برای فرزندان و میراث برندگانش باقی بماند، با شنیدن سخن نقاش دوباره برآشفت وخشمگین شد و خواست شیشه عمر دیو را برزمین بزند و بشکند اما می ترسید که در اوج خشم کاری خطا کند که آن را جبرانی نباشد. خواست خشم خود را فرونشاند اما چگونه؟ به یاد دریچه های سحرآمیز در تالار افتاد و به سراغ دریچه خشم رفت وحال خود را با او گفت تا ببیند چه پیش خواهد آمد. پادشاه به ناگاه آرام شد و بی اختیار به نقاش گفت:« حق با توست. آیندگان و فرزندان من خود باید دلاوری و لیاقت نشان داده و برای سعادتشان با دیوان بجنگند. جهان آدمیان هیچگاه از دیوان آشکار یا پنهان و از پیکار با آنان خالی نخواهد بود.» نقاش از گفته شاه جرأت یافت وگفت:« پادشاها مرا خواسته دیگری نیست و مابقی بقای عمر وپادشاهی شما باد. اما سخن من بشنوید وهرگز این قدرت وسعادت را برای خود به تنهایی نخواهید وآن را با همه تقسیم کنید تا دشمنان شما زیاد نشوند. این تالار سحرآمیز است و قدرت ساحری به شما می بخشد، فراموش نکنید که این قدرت حاصل معامله شما با دیوان است، پس آن رامعجزه نخوانید و هرگز مردم را فریب نداده و به دروغ نگویید که شما خدا هستید. اگراینکار کنید؛ مسخر صد دیو زشتخوی دروغگو خواهید شد که به بند کشیدن آنها محال خواهد بود و سرانجام از آزار آنان نیز به جنون مبتلا خواهید شد! اگر به شرط عقل و به طریق نیکو رفتار کنید، نیکی وسعادت با شما خواهد بود! » نقاش ساکت ماند و کار دیو و پادشاه در اینجا پایان یافت. پادشاه پندهای نقاش را خوب به خاطر سپرد تا بعد خطایی نکند. سپس هنرمندی و خردمندی و دوستی نقاش را ستود و هدیه ای گرانبها نیز به رسم شاهان به او داد و همانگونه که قول داده بود، شیشه عمر دیو را نیز به او برگرداند. نقاش نیز ناپدید شد و رفت. از آنروز پادشاه جوان فرمانروایی خود را آغاز کرد و صاحب ده فرزند پسر شد اما او را هیچ فرزند دختری به دنیا نیآمد. برخی گویند که ستاره شناسان و مؤبدان پارسا او را یاری کردند تا او را فرزند دختری نباشد زیرا پادشاه را با ساحری که تالار سحرآمیز را خلق نموده بود، عهد برسروصلت او با دخترش بود. القصه گویند که پادشاه جوان یا پادشاه بی غم هزار سال عمر کرد و برخی گویند که او شکست ناپذیر بود و قلمرو پادشاهی خود را از شرق تا غرب عالم گسترد و همچنین گویند او چنان قدرتمند بود که دیوها را به بند کشیده بود و مردمان آسوده از ظلم و ستم دیوان گشته بودند. گویند او پارسایی بزرگ بود که غم و رنج را از جان مردم خود می زدود و آیینی نیز بنا نهاده بود که درآن روز نو مقدس بود و مردمان در صبحدم به ستایش روشنایی می پرداختند و دل وجان خود را پاک از تاریکی ها می کردند. همچنین او معابدی باشکوه با بناهایی چشمگیر و زیبا درسراسر قلمرو پادشاهی خویش ساخته بود. در هر معبد هفت دریچه به نام دریچه دیوان بر هفت دیوار معبد نهاده بودند و تصاویری از پادشاه همیشه جوان، چون فرشتگان نگهبان برپرده ها کشیده و بر بالای دریچه ها آویخته بودند. مردم به معابد می آمدند. شمعی می افروختند و عودی می سوزاندند و راز سینه خود را با دریچه ها و با پادشاه خود بازمی گفتند. پس ازآن دیگر اجازه نداشتند به رازی که به پادشاه سپرده بودند، فکرکنند. سپس مشعلی بزرگ را از معبد با خود به خانه می آوردند تا درتاریکی شب دیوها به خانه و به سینه آنان باز نگردند و براین باور بودند که در روشنای مشعلی که خود افروخته اند، فردا روزی نو برای آنها خواهد بود. اگر روز نو بر کسی نمی تابید و سینه اش سنگین و اندیشه اش اسیر غم و رنج ها باقی می ماند، قدم در راه سفر می نهاد و به سوی تالار سحرآمیز و به نزد پادشاه می رفت تا پادشاه، غم ورنج او را از قلبش بزداید و دیوها را ازسینه و از اندیشه او دور نماید وشادی را به او بازگرداند. مردم درکنار پادشاه همیشه جوان خود هزار سال به سعادت زیستند. در میان آنان طریق عبادت چنین بود که غم از سینه خود بزدایند و تلخی و تاریکی روز گذشته را فراموش کنند و فردا از نو زندگی کنند. این خلق شکست ناپذیر و قدرتمند بودند تا آنکه پس از مرگ پادشاه، تالار سحرآمیز و دریچه های دیوان با زلزله ای ویران شدند و چیزی از آن باقی نماند ونابودی آن تالار سحرآمیز، باور مردمان را نیز دگرگون کرد. چنانکه بعدها آیین آنان باگذشت زمان رو به فراموشی وخاموشی نهاد و از خاطرها رفت و از آن مردمان شکست ناپذیر نیز چیزی به عرصه گیتی باقی نماند. ولی افسانه آنان برای آیندگان باقی ماند تا باز هم باشند دلاوران یا فرمانروایان جوانی که بخواهند دیوهای آشکار وپنهان مردم وسرزمین خود را بشناسند و آنان را به بند کشند و سینه های مردم خود را از بار سنگین آنان سبک کنند. عقل و خٍرد را ترویج کنند چنانکه آن دیوان جهل و جنایت را تا سالیان سال راه بازگشتی نباشد
.
قصه ما به سر رسید و همگی زنده باشید تا روزی که در ایران زمین نیز روزگار دیوان جهل وجهالت آخوندی به سر
رسد و به همت و دلاوری فرزندان دلیرش این دیوان به بند کشیده شوند وآنان را راه بازگشتی نباشد و نوروزی
.پایدار فرا رسد
!پایان
ماه آٌکتبر سال 2009

Nessun commento: