sabato, 9 maggio 2009

قصه لال ها ا

قصه لال ها

قسمت اول

یکی بود و یکی نبود. در روزگاران گذشته، پانصد یا شاید هم هفتصد سال پیش، دردامنه کوه سر به فلک کشیده ای مردمان خوشبختی زندگی می کردند که تنی سالم وهوشی فراوان داشتند. آنها مثل طبیعت آزاد و شاد و خرم بودند وبا نیروی بازوان و با کار و زحمت و با کمک وهمدلی و یاری یکدیگر اسباب زندگی شان را فراهم می کردند. سرزمین بسیار آباد و زیبایی داشتند. آنها جشن ها و شادی ها، البته غم ها یا غصه های خود را نیز داشتند اما در یک روز مقدس در سال، غم های خود را درسبدی نهاده و برروی رودخانه بزرگی که از وسط شهر می گذشت، می نهادند تا آن را با خود ببرد و بعد دیگربه آن فکر نمی کردند و بدینترتیب به زندگی خود صفای تازه ای می بخشیدند. شاید شهر مشهوری درعالم نبودند و کسی از وجودشان خبر نداشت اما از شهرهای خوب عالم هم چیزی کم نداشتند. نظم، وتقسیم کار عادلانه ای داشتند. آنها خواندن و نوشتن می دانستند و به فراخور حال خود کار و زندگی می کردند و کسی برده دیگری نبود. چند نفری که با هوش تر یا باتجربه تر از بقیه بودند، امورات شهر را اداره می کردند و راه حلی برای مشکلات شهر یا مردم پیدا می کردند. علاوه براین آدم های خوب، آنها یک پیر کهن ومهربانی هم داشتند که کسی یادش نمی آمد از چه زمانی در بین آنها بوده و یا کی به دنیا آمده است اما او عمر درازی کرده بود و دین ساده ای هم به آن مردمان آموخته بود و بر روی تخته سنگ های بزرگ قوانین آن را نوشته بود و خود نیز بر اجرای آن مراقبت می کرد:«آنها نباید انسانی را می کشتند. نباید زور می گفتند یا به انسانی ستم روا می داشتند. نباید تخم کینه و نفرت را در میان مردم پرورش می دادند و نباید محبت را با پول یا مقام مبادله می کردند. آنان نباید بزرگان را می پرستیدند. همه در برابرعدالت مساوی بودند و کسی برگزیده یا خاص نبود. مفتخوری وغصه خوری ودروغگویی و تهمت زدن و ترساندن مردم، کارهای زشتی بودند و توصیه نمی شدند.» مردم از دین خود هیچ رنجی نمی بردند و به خوبی و نیکی در کنار هم زندگی می کردند و بیش از پاکیزگی تن خود، از پاکیزگی قلب و اندیشه و پندار خود مواظبت می کردند که جایگاه محبت و گذشت باشد و از تزویر و دروغ یا نفرین و تنفر و کینه و تهمت و سایر زشتی ها در حق یکدیگر پرهیز می کردند.
پیرمهربان که مانند جد این مردم بود، نه ادعای خدایی داشت و نه هیچ کاخ و قصر و قلعه ای داشت و نه حتی یک وجب از خاک زمین را برای خود برداشته یا به نام خود کرده بود. اودر کلبه کوچکی در حاشیه جنگل زندگی می کرد و هیچ جلال و جبروتی هم نداشت اما در میان مردم از احترام زیادی برخوردار بود. چند بار درسال به هنگام جشن خرمن یا به هنگام شکفتن شکوفه ها یا در آغاز جشن زمستان به شهر و به میان مردم می آمد و با آنها به شادمانی می پرداخت و بعد برای آنها از زندگی پدران آنها و یا از سرزمین های دوردست و یا از رازهای شیوا و شنیدنی در عالم قصه ها می گفت. او دلش می خواست که مردم زندگی خود را دوست داشته باشند و برای آن تلاش کنند و رنج های کوچک و بزرگ یا سختی زمستان آنها را ناراحت نکند. گاه مرگ و بیماری و یا سیل و زلزله و یا آفت یا قحطی، زندگی یا محصولات آنها را از بین می برد و مردم بسیار مأیوس یا دلشکسته می شدند و عاقلان درسختی کارها می ماندند. در این موقع پیرمهربان از کلبه کوچک خود بیرون آمده و به میان مردم می آمد و عجیب بود که در این زمان دیگر پیرمرد ضعیفی نبود بلکه چون جوانی بًرومند با نیروی خستگی ناپذیر به یاری مردم بیچاره می شتافت. مشکلات آنها را حل وگرفتاری هایشان را پایان می بخشید و بر زخم هایشان مرحم می نهاد و به آنها امیدهای تازه میداد و به آنها می گفت که به دیروز و به رنج های گذشته فکرنکنند زیرا گذشته است و دیگر وجود ندارد و نمی توان برای آن کاری کرد ولی فردا روزی نو برای زندگی خواهد بود و می توان در فردا و برای هفت فردای دیگر، کارهای نو کرد. اگرکسی حرفش را باورنمی کرد و نمی توانست اندوه خود را فراموش کند، پیر مهربان پیش می آمد و دستش را بر روی سینه او می نهاد و با پنجه سحرآمیز خود رنج او را از قلبش خارج می کرد و آن را تبدیل به گلی یا خوشه طلایی گندمی می کرد و به او میداد تا برای بهار آینده آن را بکارد.
اینگونه بود که مردم به پیرکهن و مهربانی و محبت او ایمان داشتند وغم و اندوه خود را به دور می افکندند و رنج را از قلب خود دور می کردند. گذشته را به دور می انداختند.آنگاه می توانستند خود از عهده کارها برآیند. پس از آن پیرمرد آنها را ترک کرده و دوباره به کلبه کوچک خود برمی گشت و گاه مدت ها از کلبه خود خارج نمی شد و نیاز به آب یاغذایی هم نداشت و در این زمان مردم پشت سر او حرفهای مختلقی می زدند و این حرف ها هم همیشه اغراق آمیز بودند. مثلا یکی می گفت که او ساحر است و حتی چندتایی او را در حال پرواز کردن و سوار برابرها و بادها دیده بودند . دیگری می گفت که او خود خداست. دیگری می گفت که او به دلیل پیری به خواب زمستانی رفته است وشاید ازسفر پیری دیگرباز نگردد اما پیر مهربان همیشه از سفر زمستانی که شاید سفر مرگ بود، دوباره باز می گشت. کسی نمی دانست به کجا می رود اما هر بار که پیدایش می شد، چند روزی در جلوی کلبه اش می نشست و ازچوب درختان جنگل، ساز زیبایی می ساخت و پس ازآنکه ساختن سازش پایان می یافت به میان مردم می آمد و جشن بزرگی برپا می شد. او دلانگیز ترین وشاید سحرآمیز ترین آهنگ ها را می نواخت، چنانکه پیر را جوان و بیمار را شفا می داد. مردم ازشادمانی به رقص در می آمدند و او نیز با مردم به شادمانی می پرداخت. شب آتش بزرگی برمی افروختند و به دورآ ن گرد می آمدند. او با حرف ها وبا قصه های نو مردم را با خود به سفرهای دور دست می برد. برای آنها اززیبایی شهرهای بزرگ و از قصرهای سربه فلک کشیده و زنان زیبای قصرها و از غول های بزرگ آدم نما که بر تخت های طلا نشسته اند قصه های شیرین و گاه هم قصه های تلخ از دیوهای خونریز و از جنگ های وحشتناکی می گفت که در اثرآن شهرها وآبادی ها به آتش کشیده می شدند و از دشت های هولناکی که درآن رودها و چشمه های خون جاری بودند و جسدهای سربازان و سرداران در آن انباشته شده واز بوی بد مردگان و از ناله مجروحان واز کاروان زنان و کودکان اسیر حکایات دردناکی تعریف می کرد. در این هنگام مردم با وحشت به دهان او نگاه می کردند. بعضی ها خوشحال می شدند که شهر زیبایشان دور از چشم بدٍ فاتحان روزگار است و گذر غولهای با عظمت یا دیوهای نکبت بار از این طرف ها نمی افتد و آ نها به صلح و سعادت ومثل آدم درکنار هم زندگی می کنند. بعضی هم دلشان می خواست که شهر کوچکشان بزرگ شود و غولی برآن فرمانروایی کند و صاحب جلال و جبروت و ثروت و مکنت و قصرهای عالی و زنان زیبا و غلامان و کنیزکان خوبرو شوند. حتی دشمنانی بزرگ داشته باشند و در دل نفرت آنان را بپرورانند و شب و روز سودای جنگ با آنها را داشته باشند. ساز و برگ جنگی بسازند و قشون و لشکریان فراهم کنند و به جنگ بروند و انتقام بگیرند و دشت را پٌر از خون سربازان دشمن کنند. پیروزی های بزرگ به دست بیآورند و با دستانی پٌر ازغنایم به زادگاه خود باز گردند وآوازه شان همه جا را پٌرکند و مردم سرزمین های دیگرآنها را تحسین کنند وهمچنین از آنها بترسند و... اما نمی دانستند که چگونه می توانند این آرزوهای بزرگ را محقق کنند. هرازگاهی چند نفری به دنبال این آرزوها از شهر خود رفته بودند اما هیچگاه با تاج پادشاهی یا با غنایم بسیار یا با نام وآوازه های بلند برنگشته بودند. یعنی اصلا برنگشته بودند.علتش هم این بود که پیرمهربان راه رفتن را به همه نشان می داد اما راه برگشتن را به هیچکس نشان نداده بود وآنهایی که رفته بودند اگر چه به سلامت به شهرهای دیگری رسیده بودند و حتی به کارهای پٌرسود پرداخته و مال و منالی هم اندوخته بودند و یا با قدرت بازوی خود و با نیروی شمشیر از سربازی به سرداری وحتی پادشاهی رسیده بودند اما دیگر به زادگاه خود باز نگشته بودند زیرا به هنگام بازگشت مه سنگین یا باد و طوفان یا باران و سیل راهشان را می بست و هرگز راه را پیدا نمی کردند. القصه آنانی که درکنار پیر مهربان مانده بودند، از بلای پادشاهان و سرداران و فاتحان وسایر بلاهای روزگار در امان مانده بودند. تا اینکه در یک زمستان، پیر مهربان به کلبه خود برای استراحت طولانی و شاید هم برای سفر به آفاق عالم رفت. از قضای روزگارخلیفه ای از خلفای آن روزگار که در راه جهاد با کفار در بلاد دور بود، از پشت کوه عبورمی کرد. ناگهان او و لشکریانش دچارسرما و کولاک وطوفان شدیدی شدند و راه را گم کردند. کولاک تا سه روز به دراز کشید و در این میان بسیاری از سربازان ولشکریان حضرت خلیفه به دره های عمیق پرتاب شدند و هلاک شدند و تنها اندک نفراتی توانستند با سختی بسیار از میان طوفان و سرما و کولاک جان سالم به در ببرند و در حالی که از شدت سرما در حال تلف شدن بودند، به غاری تاریک و هولناک در کوه پناه بردند. پس از سه روزطاقت فرسا، چنان خسته و بیمار بودند که همگی درغار از هوش رفتند و نفهمیدند که زنده هستند یا مٌرده. آنشب گذشت و صبح شد. با طلوع آفتاب مرغ سحر به نغمه خوانی برخاست. نخست خلیفه مسلمین بود که از نوای مرغ سحر بیدارشد و برای خواندن نماز از غار بیرون آمد. در بیرون غار و در نور سپیده صبح نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند که درکجا هستند.آنچه می دید چنان حیرتش را برانگیخت که به چشمان خود باور نکرد. شک کرد که زنده است یا مٌرده و با خود فکر کرد که چنین بهشت سفیدی نمی تواند در روی زمین باشد و حتما مرده است و چون او در راه جهاد برای خدا بوده است حتما به بهشتی درآسمان وارد شده است و باید خداوند را سجده کند. نمازش را با گریه وبا طلب توبه به درگاه خدا خواند ولی برایش عجیب بود که کلمه ای حرف یا هیچ صدایی از گلویش خارج نمی شد. خیلی تعجب کرد و بعد به غار برگشت و در میان مردان خفته به دنبال وزیرش گشت. او را یافت وبیدارش کرد. وزیرهراسان از خواب بیدار شد و از جای خود برخاست و به خلیفه مسلمین تعظیم کرد و خواست خدا را سپاس به جای آورد که قبله عالم از حادثه و بلای ناخوانده، جان سالم به در برده اند اما متوجه شد که هیچ کلمه ای از گلویش خارج نمی شود. خلیفه که حال و روز او را دید بسیار ترسید و فهمید که این امور عادی نیستند و باید رازی در کار باشد .هراسان به وزیر خود نگاه می کرد و بعد با انگشت به او اشاره کرد :« به بیرون غار برو!» وزیربه بیرون غار رفت و از شدت حیرت خود را برخاک افکند و بعد سراسیمه به داخل غار برگشت و هرچه سعی کرد دید که نمی تواند حرف بزند و کلمه ای سخن از گلویش خارج نمی شود. ازترس و اندوه اشک شر وع به گریه کرد. خلیفه و وزیر به سراغ بقیه که (تعدادآنها جزو اسرارقصه است.) رفتند و همه را بیدار کردند و آنها هم تک به تک به بیرون غار آمدند و با دیدن شکوه و عظمت طبیعتی که در اطرافشان بود، به سرعت سر برخاک سجده نهادند اما بانهایت تأسف و تعجب دیدند که هیچ کدام قادر به سخن گفتن نیستند. در میان نزدیکان خلیفه، بزرگان دین وعلمای وقت هم حضور داشتند که در رکاب خلیفه برای ارشاد کردن مردم در بلاد کفر به جهاد می رفتند اما آنها نیزهمه لال شده بودند. هیچکس نمی توانست کلمه ای با دیگری رد و بدل کند. همه حدس می زدند که مٌرده اند وبه عالمی دیگر وارد شده اند ولال شدنشان نشانه ای ازآغاز برزخشان(زندگی بعد از مرگ) است و از این ترس، عقل خود را از دست داده بودند. جامه برتن خود دریدند و همه برخاک افتاده و شروع به گریه کردن نمودند و نفهمیدند آنروز چگونه به شب رسید و اصلا به فکرشان نرسید که گرسنه یا تشنه هستند و باید چیزی بخورند ویا حرکتی بکنند یا فکر کنند. هیچ اراده ای نداشتند. خشکشان زده بود. به هنگام غروب آفتاب بیهوش شدند و به خواب رفتند. نیمه های شب از صداهای هولنا ک جانوران که درغار طنین می افکند، بیدار شدند و فکرکردند که عذابشان شروع شده است و این تازه اولش است و چنان از ترس زهره ترک شده بودند که چیزی نمانده بود راستی راستی بمیرند اما چون درتمام طول عمر خود خوب خورده و خوب چریده بودند به راحتی نمی مردند آنشب را نیز با اشباح هولناک سپری کردند. روز بعد دوباره خلیفه اولین نفری بود که با نغمه مرغ سحر از خواب بیدار شد و بقیه را هم بیدار کرد. همه خسته و تشنه و گرسنه و وحشتزده بودند که برای خواندن نماز از غار بیرون رفتند.
نماز خود را خواندند و ازصدای شکم های خالی خود فهمیدند که دراین عالم هم به غذا خوردن نیاز دارند. کم کم عقل خود را بازیافتند وبه فکر پیدا کردن چیزی برای خوردن یا آبی برای نوشیدن افتادند. علمای دین که سواد هم داشتند. به فکرافتادند که با نوشتن بر روی خاک نرم غار با خلیفه صحبت و مشورت کنند. یکی ازآنها که دردوران حیاتش عمامه اش بزرگتر از بقیه بود، جرأت کرده و با انگشت خود برخاک نوشت، قبله عالم به سلامت باشد. همانگونه که خبر دارید و پیامبران نیز خبرآورده بودند و درکتاب مقدس شریعت نیز نوشته شده بود، شهدا بعد از مرگ زنده هستند و می خوردند و می آشامند اگر اجازه فرمایید برای خوردن و نوشیدن حرکتی کنیم و جویهای عسل و شیر و اطعمه واشربه را بیابیم. خلیفه که از شدت گرسنگی شب قبل نتوانسته بود بخوابد، بسیار خوشحال شد و سر خود را به علامت تصدیق تکان واجازه داد. می خواست به بقیه فرمان بدهد که بروند و چیزی برای خوردن و نوشیدن بیابند و بیاورند که ناگهان یادش افتاد بعد از مرگ دیگر خلیفه نیست و کسی به او نیاز ندارد و باید مواظب اعمال و رفتارش باشد به خصوص که دیگر زبانش هم لال شده و نمی تواند طلب مغفرت کند تا گناهانش بخشیده شوند. از جای خود بلند شد و به راه افتاد. آنها در غاری بر فراز کوهی بودند که می بایست از کوه پایین آمده و خود را به دامنه های کوه می رساندند. پس به راه افتادند. جمع خاصی بودند. همه مفتخوران دربار که هیچگاه در زندگی به دنبال یافتن معیشت خود نگشته بودند و اصلا نمی دانستند که چگونه یک انسان باید به دنبال یافتن خورد و خوراک خود برآید. تنها یک سرباز بینوا در میان آنها بود که فرزند پیرزنی دهقان بود و تمام زندگی خود را به کار و زحمت کشیدن گذرانده بود و او را به زور برای جهاد آورده بودند و او هرچه داد و فریاد کرده بود که زن من باردار و مادر من بیمار است و میمیرد به او جواب داده بودند که مرگ و زندگی در دست خداست و زندگی پوچ و بیهوده است اما جهاد کردن حیات ابدی است و حالا قدم درحیات ابدی گذاشته بود ولی آن را اصلا نمی فهمید وحوصله حیات ابدی و این بهشت سفید را هم نداشت و فقط برای خاطر زن باردار و مادرش ناراحت بود و دلش شور می زد که برسر آن بینواها درآن حیات پوچ دنیا اما با رنج های جدی چه آمده است و می خواست در اولین فرصت به دنیا برگشته و به یاری آنها بشتابد.
هوا بسیار سرد بود و همه می لرزیدند و در زیر پایشان برف سفیدی همه جا را پوشانده بود وآنها حیرت زده به همه جا نگاه می کردند. درختان لباس سفید برف برتن کرده بودند و شاخه های آنان شکوفه های سفید برفی داده بودند. خلیفه و همراهانش که از کویر و سرزمین های گرمسیری آمده بودند و برف ندیده بودند هیچ شکی نداشتند که قدم در یک دنیای دیگر گذاشته اند وازآنجا که آزار سوز و سرمای زمستانی شروع شده بود می فهمیدند از بهشت سبزی که به خاطرآن مرده بودند گویا خبری نیست. گرسنگی و تشنگی وسرما آزارشان میداد. از میان درختان انبوه و جنگلی به سوی افقی تا بی نهایت سفید پیش می رفتند. نمی توانستند کلمه ای حرف با یکدیگر رد و بدل کنند. چنان ترس و هول بر دل وجانشان مستولی شده بود که مرگ را در جلوی چشم خود می دیدند.[ البته با مرگ خیلی فاصله داشتند اما هنوز چیزی نمی دانستند.] تمام روز را خسته و گرسنه راه رفتند ولی هیچ چیزی برای خوردن نیافتند. میوه درختان را(برف سفید) که دردهان خود می گذاشتند آب می شد و سیر نمی شدند از اینجا فهمیدند که اوضاع و احوال چندان هم بهشتی نیست. تنها ازآب چشمه ها نوشیدند و با خود فکرمی کردند که به طور موقت در برزخ هستند و به زودی تعیین تکلیف شده و به بهشت خواهند رفت ودرآنجا اطعمه و اشربه و همچنین عزت وجلال وسرافرازی در میان ملایک خواهند یافت چنانکه ملایک با تحسین به آنان بنگرند و برآنان سجده کنند زیرا در راه جهاد برای خدا کشته شده بودند . افسوس که هیچکدام زبان برای حرف زدن نداشت تا این انتظارات زیبای خود را برای دیگران بگوید. اما ازآنجا که به رنج افتاده بودند با تمام خوش خیالی اما مقداری هم نگران بودند به خصوص خلیفه که تمام عمرش را به کشورگشایی وکشتن کافران و راه انداختن صحراهای خون گذرانده بود می ترسید که ظلم کرده باشد وگمان می کرد که شاید خداوند او را نبخشد. وزیر خلیفه هم که فکر میکرد مرده است و در جهان دیگری چشم گشوده است از خلیفه فاصله می گرفت تا از گناهان او آلوده نگردد. زیرا هیچ شکی نداشت که بسیاری از جنگ های خلیفه نه برای خدا یا آیین های خدایی و انسانی که برای قدرت و ثروت هرچه بیشتر وغارت بلاد کفر و...بوده و همه آن افتخارات وکشورگشایی ها هم، همراه با ظلم و ستم بی پایان ،در حق مردم بدبخت بوده است. همیشه در دل خود آگاه بود که کارهای خلیفه غلط هستند اما اگرحقیقت را می گفت فایده ای نداشت و فقط پست و مقام خود را از دست می داد، پس مانع ظلم وستم خلیفه نشده بود بلکه با نبوغ و با خردمندی خود تمام مشکلات را از سر راه خلیفه برداشته بود تا او پیش برود. وزارت و زندگی در قصر خلیفه را انتخاب کرده بود و اصلا فکر نمی کرد چنین روزی وجود داشته باشد. اما وجود داشت و حالا مثل روز هم روشن شده بود. چه کند چگونه سرخدا را کلاه بگذارد. پیشاپیش زبانش لال شده بود و نمی توانست هنرمندانه سیاست ببافد و حتی زبان نداشت که طلب مغفرت کند. به ناگهان دخترکان معصومی درپیش چشمش مجسم شدند که در جنگها به کنیزی گرفته میشدند و زیباترین آنها به خلیفه یا به او یا سرداران و.. هدیه داده می شدند یا پسرکانی که ... یا زنانی که...یا مردانی که جلاد سرشان را از تن جدا یا تنشان را دو شقه می کرد زیرا ازظلم خلیفه مسلمانان به ستوه آمده و از فقر و بی عدالتی، زبان به شکوه گشوده یا علیه خلیفه شمشیر برداشته بودند. یا شهرها و روستا ها و قلعه هایی در خاطرش نقش می بستند که در فتوحات و در هجوم وحشیانه سربازان به آتش کشیده شده بودند و کوهی از خرابه و اجساد سوخته کافران بر جا مانده بودند و قلب آنها از این فتوحات مسرور گشته بود. وزیر محترم نمی توانست این حقایق تلخ را انکارکند زیراهمه اینها اتفاق افتاده بودند وآنهمه ظلم، جزو افتخارات زندگی او وبخشی از تاریخ مسلمانی بود اما اینجا دیگر نه آن زندگی وجود داشت و نه افتخاراتش. در دنیا آنچنان مشغول و گرفتارمسلمان کردن مردم جهان بود که حتی یک قدم هم برای خدا برنداشته و کار خیری نکرده بود و اصلا نمی دانست که خدا کیست وهرگز هم او را در هیچکدام ازآن کارهای خیلی بزرگ و فتوحات عظیم ندیده بود. خدا درآسمان ها بود. یاللعجب چرا این افکار تازه به فکرش رسیده بودند. به گریه افتاد و حتی زبان نداشت که فریاد بزند تا کسی دلش برای او به رحم آید. احساس می کرد که لخت و برهنه است. همه او را می بینند و حتی درختان که به شکل مجسمه ها یا اسکلت سفید مردگان بودند، به او می نگرند و به او می خندند و او نمیتواند کاری برای پوشاندن خود بکند، حس می کرد که حتی خدا در همه جا حاضراست و به او که بزرگترین وزیر مسلمانان بود، می خندد؟ یاللعجب!
اشتباه نمی کرد حتی صدای خنده خدا را می شنید. با هراس به دور و برخود نگاه کرد. بقیه نیزصدای خنده را شنیده بودند و با چشمان نگران به اطراف نگاه می کردند. صدای خنده هرلحظه بلند و بلندتر می شد تا اینکه پیرمردی سفیدپوش ازپشت درختان نمایان شد و به سوی آنان آمد. پیرمرد زیبا چون ماه و سپید پوش مثل ابرهای آسمان بود وگیسوان بلند وسفیدش بر روی شانه ها ریخته بودند وریش سفیدش جلوه مهربانی به او می داد. وزیر که درهمان لحظه به خدا فکرکرده بود، گمان کرد که خدا یا ملکی آسمانی برآنها ظاهرشده است از ترس خود را برزمین انداخت.آخوندها وفرماندهان و سرداران نیز که عادت به تعظیم وتکریم داشتند خود را برخاک افکندند وسرباز بینوا هم همینطور. پیرمرد همچنان می خندید. خلیفه که ابلهانه فکر می کرد نماینده خدا بر روی زمین بوده است و تمام جنایاتش برای شاد کردن دل خدا بوده است ،سر خود را بالا گرفت وصاف ایستاد تا پیرمرد(خود خدا) به او خوش آمد بگوید و بعد هم هرچه زودتر زبان لال شده اش را به او برگرداند تا او بتواند حرف بزند وبه خداوند بگوید که مستقیم از راه جهاد صدساله به سوی او آمده است و به خاطر خدا میلیون ها نفر(کافر) را کشته و سربریده و صحراهای خون به راه انداخته و تمام بلاد کفر را آتش زده و صبح تا شب برای خاطر خدا برسر منبرها، دروغ گفته و تزویر و نیرنگ به کار برده تا دین خدا گسترش یابد و خلاصه چه و چه و چه کرده است و همه اینها از برای رضای خدا بوده است.
پیرمرد پیش آمد ودرچشمان بی حیای خلیفه با نگاهی پٌر از خشم نگاه کرد. بعد عمامه بزرگ او را که از طلا و نقره بافته شده و الماسی درشت برآن سنجاق شده بود را برداشت و برزمین زد. عمامه به ماری سیاه و زشت بدل شد. پیرمرد مار را برداشت و مثل عمامه پیچید و برسرخلیفه گذاشت. جهان دربرابر چشمان خلیفه تیره وتارشد وفهمید که تمام آن عزت و مقام و خلافت و سیاست وبرو بیاها و مجالس و محافل با شکوه، به این لحظه نمی ارزیدند اما راه پس و پیشی نداشت وگذشته بود و عفریتی را که خود آفریده بود حالا تاج سرش شده بود. بعد پیرمرد با چوبدستی کوچکش اشاره ای کرد وجامه های فاخرخلیفه مسلمین از تنش جدا شدند و برزمین ریختند و او که هیکلی گنده داشت، لخت و برهنه و زشت مثل خرسی پشمالو برجای ماند.
ادامه دارد..
ملیحه رهبری
09،05، 2009
ملیحه
رهبری
http://malihehrahbari.blogspot.com
mrahbari@hotmail.com

Nessun commento: