domenica, 24 maggio 2009

قصه لال ها 3


قصه لال ها 3
قسمت سوم

روز بعد پیرمرد به درون طویله آمد وگله جانوران عجیب را برداشت و رهسپار شهر شد. گله خلفا و وزرا و علما و... درطول راه با حیرت به زیبایی های اطراف خود نگاه می کردند. هرچه بیشتر نگاه می کردند متحیرترمی شدند؛ جنگل و تپه ها وروخانه ها و زمین و مزارع همه آرایش شده با زیباترن رنگ های دلگشا و روح افرا بودند ودر سراسر زمین حتی یک وجب خاک سیاه نیز به چشم نمی خورد. آنهمه زیبایی وآبادی نه درعقلشان می گنجید و نه در وصفشان! زندگی چنان شاد و زیبا می نمود که از همان ابتدا فریاد: حرام! حرام! گفتن علما بلند شد و چون نمی توانستند حرف بزنند مثل میمون شروع به ورجه ورجه کردند. حضرت خلیفه با خود فکر می کرد:«حال که مٌرده ام اما اگر دوباره به دنیا برگردم این شهر را فراموش نخواهم کرد و بر روی زمین بهشتی چنین آسمانی خواهم ساخت و خود خلیفه آن خواهم شد.» وزیر که قدرتمندترین مرد دستگاه خلافت بود و همواره در حال فرمان دادن وآماده کردن نیرو و ساز و برگ جنگی و لشکرکشی و نابودی شهرهاو بلاد کفاردر عالم بود، با خود فکر می کرد:« اینجا باید سرزمین اجنه یا پری ها باشد ، اینهمه زیبایی کار آدمیزاد نیست! افسوس! کاش شهری به این زیبایی ساخته و از خود به جا می نهادم که تا جهان برپاست نام من هم باقی می ماند. اما که ما کشتیم و ویران کردیم ودست آخر هم سری سنگین از مار زهرآگین و این پوستین درندگان برتن نصیبمان شد. افسوس!»
جماعت علما از ابتدا به اینهمه زیبایی با دیده شک و تردید نگاه می کردند. مگر نه آنکه زیبایی از فتنه گری های شیطان است! حضرات با خود چنین فکر می کردند:«ببین آسمان هم از فتنه شیطان درامان نیست. همه جا ساکت است نه صدای اذانی به گوش می رسد و نه قاری قرآنی و نه بانگ مسلمانی. باید که اینجا طبقه اول آسمان باشد و شاید در این طبقه، آسمانیان درجهل
«!مرکب هستند و خدا ما را برای هدایت آنان فرستاده باشد! پدری از آنان درآوریم که کفردانشان بترکد
رفتند تا به میدان زیبای شهر رسیدند و با راهنمایی پیرمهربان درگوشه ای از میدان بر روی نیمکت های سنگی نشستند. کف میدان از مرمر سفید سنگفرش شده بود و ازپاکیزگی می درخشید و مجسمه هایی تراشیده از مرمر رنگین به به دست هنرمندانی توانا به میدان زیبایی خاص و چشم گیری بخشیده بودند. آب گوارای چشمه ها در چهار گوشه میدان با آواز دلانگیزی درحوض های مرمر می ریختند. آفتابی زرد چون طلا ازآسمان می تابید و به میدان جلای خاص بخشیده بود. هوا هم در اعتدال بود.
جمعیت انبوهی در میدان شهر جمع شده بودند. برخی با ترس و برخی با دلسوزی به این آدمیان بدبخت که بر روی سرخود عمامه یا تاجی از مار و بر بدن برهنه خود پوستین جانوری را کشیده بودند، نگاه می کردند. اگر این مردم خبر داشتند که یک روز حکومت این جانواران برابر با جنگ و نابودی وویرانی تمام سرزمینشان خواهد بود و اگر خبر داشتند که در چشم و دل آنان ایشان کافرهستند و آمده بودند تا خونشان بریزند و به جان و مال آنها تجاوز کنند و خود و کودکانشان را به اسیری و کنیزی ببرند، آنگاه بین آنها و این جانوران نفرت و کینه ای مقدس تا به ابد حاکم می شد اما که خبر نداشتند و با ترحم به این بدبخت ها و سرنوشتشان نگاه می کردند.
در وسط میدان هم خلیفه و وزیر و علمای دین و سرداران با حیرت به این مردم عجیب و غریب نگاه می کردند که ساکت وآرام و معقول و بدون هلهله یا فریاد و هیاهو در جای خود ایستاده بودند. مردان اغلب جوان و خوش سیما و برومند و زنان زیبا و خوش قامت بودند. محبت و دلسوزی از نگاه هایشان می بارید و بر روی لبانشان لبخندی که نشانه صفا و صمیمت بود، به چشم می خورد. به نظر می رسید که زندگی خوبی دارند و همه لباس های عجیب و قشنگ و رنگینی بر تن داشتند. گویا برای جشنی آمده بودند اما سر وصدایی به گوش نمی رسید. چنان سکوتی برقرار بود که خلیفه و وزیر و علما با خود فکر می کردند:« نه عادی نیست! باید سری درکار باشد! شاید این مکان سرای موقت یا شاید هم سرای آخرت ماست و این انسان های بسیار زیبا و آرام هم ملایک بهشتی هستند و آمده اند تا ما را با خود به بهشت ببرند. ما در راه جهاد کشته شده ایم و باید به بهشت برویم و خداوند خلف وعده نمی کند!» خلیفه که عادت داشت تمام نعمات جهان و تمام زیبایی های آن را در خدمت خود ببیند و به این امرباور داشت، در دل خود دعا کرد:« ای خداوند یک حرمسرا از این حوریان چون صدف وملایک چون مرجان را نصیب ما بفرما! ما در دنیا صاحب جلال و جبروت بی پایان واز جمله شکرگزاران رحمت های تو در عالم بودیم. ما را ازنعمات دٌرشت آخرت نیز بی نصیب مگذار!» اما اندکی بعد افکار شرورانه و همیشگی(مارهای پنهان) در سر خلیفه به جنبش درآمدند واوکشف بزرگی کرد. به هیجان آمد و با خود گفت:« فهمیدم! این جماعت نه ملایک هستند و نه مسلمان زیرا که ذکر حق نمی گویند! به گمانم که اینها جماعتی از کفارساده و بی زبان هستند که باید آدم شوند. افسوس که ما لال شده ایم اگر لال نبودیم همه آنها را آدم و مسلمان می کردیم. تا ازسادگی و یکدستی (مادون شریعت) درآیند و بعد خودشان دو دسته(حق و باطل) بشوند و بعد هر دسته، اسلامی جدا داشته باشد و بعد هراسلامی چند شاخه شود و بعد برسرشاخه های اسلام دعوا کنند و بعد شمشیر به دستشان می دادیم تا برای یکدست کردن اسلام و برای حفظ بیضه نظام، هرچه مخالف و معاند و منافق ومبارز و مقاوم ومصدق ومدبرو معلم وم...م...همه میم ها را بکشند و خلاصه اینطور ساده وپاک نباشند و مثل ملایک بیگناه ما را نگاه نکنند. طوری نگاه میکنند که انگار جانور دیده اند!
چند نفری که عاقالان شهر بودند و به کارهای شهر رسیدگی می کردند، پیش آمدند و از پیرمهربان پرسیدند که اینها چه جور جانورانی هستند و ازکجا پیدایشان شده است وبا ما چه کار دارند ویا که ما باید با آنها چه کنیم؟» پیر گفت:« از خودشان بپرس!.» عجیب بودکه در این لحظه ناگهان زبان همه آن جانوران عجیب باز شد و تا زبانشان باز شد، فراموش کردند که برفراز کله های خود مار و بر دوش خود پوستین خرس یا میمون یا گرک و گراز وکفتارو.. دارند. نخست خلیفه بود که با پٌر رویی پیش دوید و در برابر جماعت ایستاد و گفت:« من خلیفه مسلمین و ولی امر و امام و وکیل و وصی و امیر و نماینده خداوند عالم بر روی زمین هستم. من آمده ام تا بساط کفر و بی خدایی و شیطان پرستی را از سرزمین شما برچینم. آمده ام تا از برای خدا، شما را مسلمان کرده و از قید و بندهای شیطان آزاد کنم. به زبان خوش به شما می گویم که مسلمان شوید تا گناهانتان آمرزیده شود اما اگر از فرمان من که همان فرمان حق تعالی است، سر پیچی کنید، ریختن خون شما به دست سپاه اسلام حلال خواهد بود. من خلیفه مسلمین هستم و اراده من بر نیمی ازجهان حکم می راند. مرا سپاهیان بسیاری است و می توانم در کمتر از یکروز سرزمین شما را با خاک یکسان کنم. اما به شما مهلت می دهم. یا مرگ یا اطاعت ازما ، انتخاب با شماست!» مردم از شنیدن حرف های او متحیر شدند تا به حال چنین جانوری ندیده و چنین سخنانی را نشنیده بودند اما همچنان ساکت ماندند. عاقلی پیش آمد و به پیر گفت:« این مردٍ بی خبر ازشکل و شمایل خود اگر دیوانه نباشد، بدون شک جانور بسیار خطرناکی است. او از کدام خدا و کدام شیطان حرف میزند؟ ما خدای خود را گم نکرده ایم تا او را در نزد خلیفه مسلمانان پیدا کنیم. ما را خدایی است کهن و مهربان به نام دوست که در بین ما حضور دارد و او را می شناسیم. چون هست، نیاز به جانشین و ولی و وصی و وکیل و امیر ندارد. ما را نیازی نیست که با ریختن خون یا با تیغه شمشیریا اسیری و کنیزی زنان وکودکانمان، خدا را بشناسیم و یا در قلب خود او را بنشانیم. ما ظلم درحق یکدیگر و عملی ناشایست نکرده ایم. قلب خود را از تنفر و کینه و تزویر پٌر نکرده ایم، خدا هم ما را ترک نکرده است ! بهتر است این جانور اینجا را ترک کند!» پیر خرسند از این جواب، به سوی خلیفه نگریست! خلیفه از شنیدن سخنان کفرآمیز مرد عجم، چنان به خشم آمد که به سوی او حمله کرد تا با دندان های تیز و چنگال های خود او این کافر نابکارخدانشناس را چون گرگی بدرد وبه سزای اعمالش برساند اما با اشاره پیر(دوست) درجای خود خشک شد و دوباره زبانش لال شد. بعد از او جناب وزیر پیش آمد و در برابر مردم ایستاد و بی خبر از خود، همان سخنانی را که درعمر خود همیشه گفته بود، تکرار کرد :« ای مردم، خوب گوش کنید! دوران کفر گذشته است وآخر زمان شما و پایان زندگی غرقه در عشرت وشهوات و کفرو فسادتان فرا رسیده است! نه راه پس دارید و نه راه پیش، لشکراسلام از شرق تا غرب واز شمال تا به جنوب عالم خیمه خود را زده است و جهان را در قبضه شمشیر خود دارد و وجب به وجب زمین را از لوث وجود کفارو شیاطین پاک و طیب و طاهرکرده است! به فرمان خلیفه خدا و ولی امر مسلمین گردن نهاده و سر تسیلم فرود آورید تا جان و مال و ناموس شما ازسر رحمت به شما بخشیده شود. بترسید از تیغه شمشیرما که اگر برفرقتان فرود آید، اززخم آن جان سالم به در نخواهید بردو بترسید از سپاه قدرتمند و از اقتدار نظام ما که تا خشت آخرخانه های شما را ویران خواهد کردو بدانید که به کوری چشم دشمنان، اسلام عزیز سایه خود را برسربلاد عالم افکنده است. نه به چپ بنگرید و نه به راست، نه به بالا و نه به پایین، نه به پشت سر و نه به پیشرو، راه فراری نمانده است. طاعت و تسلیم راه نجات شماست! ای بزرگان شهر بروید و با یکدیگر مشورت کنید. انتخاب با شماست؛ آزادی یا بردگی!» وزیر این را گفت ودوباره لال شد. پچ پچ عجیبی در میان مردم افتاد وآنان که هیچگاه چنین تهدیداتی نشنیده بودند، از یکدیگر می پرسیدند که اسلام دیگر چیست وخدای این آدمیان عجیب کیست؟ ما که وحشی نیستیم چرا به جای عقل و حوصله و صبر و تدبیر، با زور و با تهدید و با زبان شمشیر با ما حرف می زنند؟ اگر قرار است که دین دیگری انتخاب کنیم، چرا باید بزرگان شهربه جای ما تصمیم بگیرند ؟ ما همه سواد و فهم برای دانستن حقایق نو داریم!» پیر(دوست) پاسخی نداد و درحالیکه از شدت خشم صورتش به کوه آتشفشانی درآستانه انفجار شباهت یافته بود،به سوی بقیه اشاره کرد.
آنگاه علمای رکاب حضرت خلیفه پیش آمدند و زبان آنها نیز جملگی باز شده بود و همچنین فراموش کره بودند که همگی چه شکل و شمایل بی پرده ای دارند. جملگی همان حرف های همیشگی برای خلق الله را با حرارت زیاد تکرار کردند. اول ولی فقیه در برابر جمعیت قرار گرفت و گفت:« امان! امان! هفتصد سال و اندی از آفتاب اسلام می گذرد و شما در تاریکی کفر و جهل و بی دینی چون خفاش کور مانده اید! البته من می بینم که شما زندگی خوبی دارید اما به شما بگویم که فریب زندگی دنیا را نخورید که بعد از مرگ همه اهل جهنم خواهید بود. ای مردم من شما را به سوی بهشتی دعوت می کنم که پهنای آن آسمان و زمین است. ای مردم از دعوت ما نترسید که ما خیرخواه شما هستیم. به اسلام دین محبت گردن نهاده و با خلیفه خدا که ولی و وصی اوست، بیعت کنید و خمس و زکات مال خود را به ما و برای پشتیبانی از سپاه اسلام رد کنید تا از گناه پاک شوید. گناه! ای مردم شما از فرق سر تا به نوک پایتان غرق در شرک و بی دینی وگناه هستید اما نه اینهمه را می بینید و نه آن را می فهمید! ! نفس ! نفس ! شما نمی فهمید که نفس پلید و شریر وهیولایی همزاد خود دارید که تا آن را نشناسید ونکشید خدا را به دل نخواهید دید. شما کجا توانسته اید خدای عالم را ببینید! یا که او در میان شما حضور داشته است! کفرشما سنگین است زیرا هم جاهل و هم غافل هستید. برای وصل به خدا باید زاری کنید. چرا کفر می گویید! توبه ! توبه کنید به درگاه خدای مهربان! تنها راه نجات طاعت و مسلمانی است. مسلمان شوید و شمشیر بردارید و تا کافری در عالم باقی است در رکاب خلیفه خدا جهاد کنید و بکشید و کشته شوید تا آمرزیده شوید. اگرازجهاد بگریزید، درچشم خدا همان جانوران هستید! شمشیر بردارید و کفار را بکشید ، حتی اگر پدر یا مادر و برادر و خواهر و فرزند یا همسایه شما باشد، بکشید تا پاک شوید. ای مردم گریه کنید! گریه کنید به حال خود که هفتصد سال از ظهور اسلام عزیز می گذرد وشما دور و بی خبراز رحمت خدا در جهل و تاریکی چون خفاشان کور به سر برده اید! نه جهاد اکبرکرده اید و نه جهاد اصغر! ای مردم امروز آفتاب اسلام برشما ظهور کرده است، چشم بگشایید و از شوق دیدن آفتاب گریه کنید! گریه
کنید! گریه....»ه

پس از گفتن این سخنان ولی فقیه خود شروع به گریستن کرد. زبان در دهان مردم خشک شده بود وازآنجا که تا به امروز چنین نوع آدمی را ندیده و چنین سخنانی را نشنیده بودند، با چشم های ازحدقه بیرون آمده هاج و واج به ولی فقیه نگاه می کردند که ماری بربالای سرش می رقصید و پوستینی نیز بر شانه خود افکنده بود.
ادامه دارد...

24، 05، 2009
ملیحه رهبری
http://malihehrahbari.blogspot.com
mrahbari@hotmail.com

Nessun commento: