giovedì, 26 novembre 2009

تخم های مقدس 1

نوشته: ملیحه رهبری 
قصه:
تخم های مقدس 1

قسمت اول

حضرت آقاجان با آن کلام سحرآمیز و دم گرم و با آن خلق خوش ولبخند مهرآمیزش، با صورت زیبا و نورانی وچشمان آبی که مثل دو ستاره زنده می درخشیدند، و با ریش سفیدی که به سیمای او جلال خاصی بخشیده بود، چنان مرد خدا و مؤمن ومقدسی می نمود که بسیاری فکر می کردند که کلام او عین کلام خداست و منتظر بودند، از وجود مقدس ایشان حتی در قرن بیستم معجزه ای به وقوع بپیوندد. البته معجزه ای هم ازایشان سرزده بود اما کسی ازآن خبر نداشت!
آقاجان نه تنها مرد با خدایی بود و با تمام زیر و بم احکام دین آشنا بود و برآن اساس نیز زندگی می کرد، بلکه زبان وکلام و فکرو ذکرش هم دمی از یاد خداوند قادر ومتعال غافل نبودند. خلاصه او مثل یک منبر متحرک بود. اگرآخوندها فقط در روضه خوانی مردم را ارشاد می کردند، آقاجان درپشت فرمان تاکسی هم دست از نصیحت پٌرمحبت و پیامبرانه وهشدارمسافرانش(خلق الله) نسبت به امورات دنیا وآخرتشان برنمی داشت. آقاجان پٌرانرژی مثل فواره و با اراده مثل کوه بود. هرگزکسی نه ناخوشی او را دیده بود و نه یک دقیقه وفقه در جنب وجوش بی پایان او را برای امور دنیا یا آخرت. آقاجان تمام درها و راه های ورود به بهشت را به خوبی می شناخت( سالیان سال درشاگردی جناب شیخ همه را آموخته بود!) و تلاش می کرد که این درها وراه ها را به روی مردم نیز بگشاید و البته کمتر از جهنم سخن می گفت. خیلی ها فکر می کردند که تمام اعمال آقاجان برای رضای خدا ودرست و عادلانه هستند و ازهمه آنها مهمتر یا برجسته تر در میان فامیل و آشنایان به اصطلاح زن داری او بود که زبانزد خاص و عام بود. در دوره و زمانه ای که بیشتر افراد نمی توانستند حتی یک زن بگیرند و یا خانواده ای را اداره کنند، آقاجان دو خانواده ودو همسر و بیش از دوازده فرزند خود را درکنار یکدیگر و در زیر یک سقف(یک خانه دوقلو) درکمال اقتدار اداره می کرد. می گفتند که او عدالت را درمیان زنانش رعایت می کند. می گفتند که زنان بسیاری عاشق جمال و کمال(!) او بوده اند و اوخود نیز گاه و بی گاه در جمع خانواده و به خنده میگفت که بله در جوانی آدم جاهل است وچه کارهایی که نمی کند! اما او ازآنچه که کرده بود، هیچگاه با ندامت یاد نمی کرد زیرا کارخلاف شرعی نکرده بود. از زندگی و از مواهب طبیعی آن لذت برده بود و شکرخداوند را هم به جا آورده بود و نیک یا بد نیزهمه آنها گذشته بودند.اغلب گذشت زمان هم با دستان جادویی خود خط بطلانی برخطاهای آدمی می کشد وتلخ یا شیرین همه فراموش میشوند و جز یادی در خاطر، ازآنها باقی نمی ماند.
یادم رفت که بگویم آقاجان مرد بسیار لطیفی چه در ظاهر و چه در باطن بود. پوستی زیبا و لطیف و سفید و زنانه داشت که باید حتما البسه او ململ لطیف یا ابریشم می بودند و حتی عبای ایشان نیز از پارچه کتانی بود وکلا از پوشیدن پارچه خشن خودداری می کرد، درغیر اینصورت به رنج (آلرژی) می افتاد. آقا جان در روح هم لطیف بود و به راستی هیچکس به او از گل بالاتر نمی گفت و همه از صمیم قلب او را دوست داشتند(گویا که به همین دلیل آفریده شده بود.) و برخی هم کم یا بیش عاشقش بودند به ویژه دومین همسرش گل بانو که از نوجوانی عاشق آقاجان شد و او را مثل بتی می پرستید و درپشت بام خانه او را پنهانی ملاقات می کرد. آقاجان به خواستگاری گل بانو رفت اما پدر ثروتمند گل بانو او را به مرد تاجری شوهرداد. بعد ازگذشت هشت سال آن تاجر محترم مٌرد و گل بانو به سوی آقاجان بازگشت ودل وجان ومال و حتی آبروی خود(صیغه شدن پنهانی و دزدیدن او اززن اولش) و حتی آخرت خود( رها کردن فرزندانش یتیمش) را هم در پای او ریخت. ناگفته نماند که گل بانو زنی کاردان و با لیاقت، توانمند وپٌرانرژی و حتی هنرمند و خلاق بود. خواب او در شبانه روز بیش از پنج ساعت نبود و بقیه وقت او به کارکردن واداره امورات خانواده بزرگ آقاجان می گذشت. زنی شگفت انگیز که وجودش باعث حسد و نفرت دیگرزنان فامیل شده بود. آقا جان هم نمی توانست بدون این معشوق زمینی سامان زندگی بزرگ و قبیله وار خود را تصور کند و یا فراغ بال وآرامش خاطر برای پرداختن به عبادات سحرگاهی یا امورات آخرتش را بیابد. بانو همسر بزرگتر آقاجان و مادرچهار فرزند اول او، خاموش و سرد در برابر این عشق وعاشقی فتنه انگیز باقی ماند و از آقاجان دوری گزید. آن دو دلداده را به حال خود گذاشته بود. از نفرت و بیزاری نسبت به گل بانو خودداری می کرد تا قلبش را پاکیزه نگه دارد و نسبت به زنی که همسر و زندگی او را از چنگش بیرون کشیده وحتی غرور زنانه او را له کرده بود، به دیده ترحم نگاه می کرد و در دل خود به همه احمق هایی که آقاجان را مرد خدا یا او را عادل می نامیدند، پوزخند می زد اما نه او و نه هیچ کس دیگری قدرت یا جرأت انتقادی به آقاجان را نداشتند، نه تنها به این دلیل که او مؤمن و مقدس و پرهیزکاربود و هیچ شک و تردیدی به درستی اعمال خود(شرعی بودن آنها) نداشت بلکه او محبوب، چون پادشاهی کوچک بود که با کلام سحرآمیز و محبت ذاتی وشاید هم به دلیل زیبایی اش قلب ها را تسخیر میکرد وچون همه دوستش داشتند، چشم برگناه یا خطاهایش می بستند.
آقاجان از جوانی شغل های متعددی برگزیده بود و درکار رانندگی تاکسی چند سالی را سر کرد(به دلیل حلال بودن پول کارگری) ولی ازآنجایی که فرد ویژه وپٌرآوازه ای بود، خیلی زود به دعوت تجار پولداری که یک مدرسه اسلامی را برای فرزندان خود بنا کرده بودند، برای انجام کارهای خدماتی و دینی، دراین محیط آموزشی دعوت شد و به دلیل داشتن توانمندی های خوب و هوش سرشار و مدیریت ذاتی اش، پله های ترقی را با گام های بلند خود و با شتاب طی کرد و خیلی زود به مدیریت مدرسه دست یافت. در تمامی این سالها چه دردوران کارگری یا دوران مدیریتش او مردی فعال و پر انرژی و درستکار و مؤمن و خلاصه مقدس بود.
آقا جان هر روز صبح ساعت پنج از خواب بیدارمی شد و بعد ازانجام غسل و وضو وخواندن نماز و قرآن وستایش پروردگار عالم با دل و جان، برای نان درآوردن و برای خدمت به مردم، مشتاقانه قدم در گیوه تابستانی یا گالش زمستانی و بعدها(در دوران مدیریتش)در کفش چرمی و ارزان قیمت(کفش ملی) خود می کرد.
راستی یادم رفت که بگویم پدر آقاجان از مهاجرینی بود که از ارمنستان به ایران آمده بودند. او در یکی از شهرهای بزرگ سکنی گزید و به گفته نزدیکانش تنها به این دلیل که در اسلام داشتن همسران متعدد آزاد بود، مسلمان شد و همچنین شغل آخوندی(واعظی) را برگزید و اقوام و نزدیکان او با خنده می گفتند که او در تمام دهاتی که برای روضه خوانی می رفت، ثواب دیگری هم انجام می داد که آنهم صیغه کردن زنان بیوه یا شوهر مرده یا تنها و بی سرپرست در دهات دور افتاده بوده است، و.. خلف نبود پسری که راه پدر نرود!
آقاجان پس از گذشت بیش از شصت سال هنوزهم داستانی دراین مورد را از پدر مرحوم خود به خوبی خاطرداشت و البته با خنده بسیار و بدون هیچ شرم وحیایی گاه و بیگاه آن را درمیان جمع تعریف می کرد: در سن سه یا چهارساله گی به همراه پدرش برای روضه خوانی به دهی می روند. شب به هنگام خوابیدن او ریش پدرش را در دست میگرد؛ اولا به دلیل اینکه پدر و پسر علاقه خاصی به هم داشتند و دیگر اینکه پسر کوچک در ده، احساس غریبه گی و ترس می کرده است. نیمه شب بیدار می شود و می بیند که ریش پدر دردستش نیست، هراسان می شود و پدر را صدا می کند اما متوجه می شود که او در بستر هم نیست. چنان شیونی(به قول دهاتی ها عرنویی) به راه می اندازد که صدای او در تمام ده می پیچد. صاحبخانه بینوا به هیچ زبان نمی تواند او را آرام کند، ناچار می شود به سراغ پدرش رفته و وی را از بستر دامادی بیرون می کشد و به نزد فرزند دردانه برگرداند که البته این اولین وآخرین باری بود که پدر، پسرک را به همراه خود به مراسم دامادی(بی آبرویی) خود برد اما همان یکبارهم کافی بود تا پسر رسم پدر را بیاموزد.
با آنکه آقاجان وجود زنان را رحمت الهی می دانست و به این موجود لطیف عشق می ورزید و این عشق ورزی نیز پایانی نداشت اما ترس و وحشت عجیبی هم از این آیت زیبای خلقت داشت و برخی از زنان و شیطان را مترادف هم دانسته و بدترین دشمنان خدا می شمارد و به آنان نفرت می ورزید و نفرینشان می کرد. از این بابت او حتی یکی ازجدی ترین دشمنان زنان نیز بود و هربار که از محل کار به خانه برمی گشت و در خیابان زن یا زنانی با ظاهر نامناسب را می دید، برآشفته وعصبانی می شد و از درون قلب خود آنان و رضا شاه پهلوی(به خاطر کشف حجاب)، هردو را نفرین می کرد و از درگاه حق خالصانه استدعای نابودی و محو شدن این بلیه( ...) را می نمود. او تضاد حل نشده خلقت(!) وحتی تضاد اصلی جامعه را زنان می دانست و دراینباره مثل همه آدم های عهد عتیق فکرمی کرد، یعنی که بدبختی های شخصی واجتماعی را هم به نوعی مربوط به خوب بودن یا بد بودن زنان می دانست. بحث سیاسی با آقاجان و توضیح این مساله(!) که تضاد اصلی جامعه(عامل بدبختی های مردم درکشورهای عقب افتاده) در قرن بیستم زنان نیستند بلکه یک قرن است که بشر (رهبران فکری و انقلابی) کشف کرده اند که تضاد اصلی جامعه استثماریا مناسبات استثماری وحکومت های وابسته (سرمایه داری وابسته) است، هیچ فایده ای نداشت و او محکم برباورهای خود چسبیده وآنها را مقدس و از بطن آفرینش و ثابت(لاتغییر) می پنداشت و همه علما وفضلا و رهبران انقلابی قرن بیستم را هم کافران آخر زمان می دانست و آقاجان بدون هیچ تردیدی وبا ایمان کامل درانتظار ظهورحضرت بودند و البته می فرمودند که پیش ازظهور حضرت، خردجال ومسیح دجال خواهند آمد که فغان عالمی از دست آنها به آسمان خواهد بود و آقاجان ازشرآنان به خدا پناه می برد! صحبت ها وپیشگویی های آقاجان حس کنجکاوی آدمی را به شدت برمی انگیخت. مثلا خردجال چه شکلی خواهد بود وچطور ممکن است که آدم های متمدن وخردمند وعاقل قرن بیستم
فریب یک خر را بخورند وچگونه یک خر سوار برتمام آدمیان(مردم ایران زمین) خواهد شد وپایین هم نخواهد آمد
!از داستان اصلی خارج شدم. برمی گردم به اصل داستان یا تخم های مقدس
گفتم که معجزه ای هم از حضرت آقا جان سرزده بود اما کسی ازآن خبر نداشت جزمحرمان حرم او و سرای اندرونی خانه یعنی همسران مؤمنه و متدین او،بانو وگل بانو که به نوبت وپشت سر هم بچه می زاییدند.
موضوع معجزه هم از این قرار بود که زنان آقاجان کودکان خود را مثل بقیه زنان غیرمؤمنه وبه شکل معمول به دنیا نمی آوردند، بلکه بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه و نه ثانیه دریک زایمان سخت و در مبارزه ای بین مرگ و زندگی آنها به جای نوزاد معمولی یک تخم، به بزرگی خربزه به دنیا می آوردند. این تخم وپوسته سخت آن باید شکسته می شد وبعد از درون آن نوزاد آدم(بچه) خارج می شد. بله این یک معجزه بود واگر این معجزه درولایت فرنگ به وقوع پیوسته بود، بدون شک در میان خاص وعام مشهور می شد و بعید هم نبود که این معجزه، همپای معجزه خرگوش مقدس (سمبل رستاخیزدر بین مسیحیون)که چند قرن پیش تخم گذاشته بود، اعتبار پیدا کند و بعید هم نبود که بعدها به یکی ازاعیاد شاد و تعطیلات رسمی تبدیل شود[ که درآن تخم مرغ رنگی به ویژه برای شاد کردن دل کودکان پخش شود.]
اما خوب چه کنیم که در این نوع موارد، اعتقادات شرقی ها[وقایع را مخفی می کنند تا مقدس و به دور ازدسترسی عقل باقی بماند] با فرهنگ غربی ها[وقایع را آشکار می کنند تا بتواند مورد ارزیابی عقل قرار گیرد.] تفاوت بسیار دارد. همچنین اگر در خانه آقاجان رادیو یا تلویزیون یا روزنامه ای بود که البته، همه اینها حرام بودند و اگر قدم به بیت آقاجان می گذاشتند دیگر معجزه ای درآنجا اتفاق نمی افتاد همچنین اگراهل بیت آقاجان اطلاعات علمی در زمینه زیست شناسی یا تکامل یا ....داشتند، می بایست پوست مقدس تخم ها را به درون آب جاری نمی انداختند تا (کٌر)داده شده و این راز را رود با خود ببرد وکسی هم خبردار نشود، بلکه باید آن را به یک مؤسسه تحقیقاتی و علمی و پژوهشی می سپردند تا مورد استفاده دانشمندان ومحققان شرق یا غرب در آن سالهای جنجالی بعد از 1950قرار گیرد اما تضاد قضیه دراینجاست که جایی که علم باشد، باورکمرنگ می شود و دیگر معجزاتی از این قبیل نیز اتفاق نمی افتد یا به چنین اتفاقاتی به چشم معجزه نگاه کرده نمی شود. به هرحال برگردیم به داستان خودمان. پس از تولد نوزاد، نخستین کسی که این خربزه را به دست می گرفت خود آقاجان بود زیرا دیگران جرأت دست زدن به آن را نداشتند وحتی خوف بسیار داشتند که اجنه یا پری ها یا شیطان و... دراین امر دخالتی داشته باشند. آقاجان قوی دل و قوی باور بود و در حالیکه در زیر لب دعا می خواند، پوسته نوزاد را می شکست و بندناف را جدا نموده و نوزاد را بیرون می آورد و پس از پرداخت صدقه (برای رفع بلا)، ظاهرا این قضیه تمام یاعادی می شد. یادم رفت که بگویم؛ برپوسته این تخم ها رنگ و تصویرهای مختلف مانند رنگ و تصویر پرندگان یا جانوران نقش شده بود. اگر بر تخم رنگ و تصویر پرندگان نقش داشت، آقاجان خوشحال می شد زیرا می فهمید که نوزاد درون تخم، یک دختر زیبا مثل یک پرنده پاک و بیگناه است که به زندگی او شیرینی و به قلب اوشادی خواهد بخشید و جای نگرانی ای
نیست.

...ادامه دارد
برای خواندن ادامه مطلب در پایین این صفحه روی کلمه پست(به لاتین) در سمت راست کلیک کنید.ـ
نوامبر 2009-11-
22

Nessun commento: