venerdì, 15 maggio 2009

قصه لال ها 2


قصه لال ها 2
قسمت دوم

وزیروآخوندها(علما) و سرداران و فاتحان وبقیه، با دیدن این صحنه چنان ترسیدند که مثل موش یا خرگوش شروع به لرزیدن کردند. پیرمرد با خشم فریاد زد:« بلند شوید!» همه از روی زمین بلند شدند و ایستادند. پیرمرد پیش آمد و عمامه یا کلاه خودهای آنان را برداشت و همه را برزمین کوبید.آنها به شکل افعی یا مارهای گوناگون شدند و پیرمرد مارها را برداشته و با دست خود آن را تاب داد و برسرآنان نهاد وگفت:« خوب گوش کنید ای لال های بدبخت! هریک از شما که فکر می کند این مار به دست من و نه به دست خود شما خلق شده است، دست خود را دراز کند و آن را از سرخود جدا کرده و برزمین اندازد.» خلیفه که هنوز هم فکر می کرد این داستان ها همه آزمایشات هستند و دست آخر همه چیز به نفع جمع آنها تمام خواهد شد ، با اشاره دست به وزیرو سردارانش فرمان داد تا جلو بیایند و مار را از سر او بردارند. هیچکدام ازآنها حتی نیم نگاهی هم به خلیفه ابله مسلمانان نکردند و از ترس مثل چوب خشک شده برجای مانده بودند. وزیر که مثل خلیفه خنگ نبود و آگاه بود این مار را خودش بالای سرش کاشته است و خوشحال بود که یک اژدها نیست وگرنه کمرش می شکست، باخود فکر کرد که بهتر است دستم را پیش ببرم تا مار دستم را نیش بزند شاید مرگی در کار باشد و از این برزخ نجات پیدا کنم شاید مرحله بعدی راحت تر باشد. دستش را دراز کرد اما مار با خیال راحت آن بالا نشسته بود وحتی دست وزیر را نیش هم نزد اما از کله او هم کنده نمی شد. بعد ازوزیر بقیه هم جرأت کردند و دست به سوی کله خود بردند تا شانس خود را امتحان کنند.آخوند های رکاب خلیفه که مثل همیشه زرنگ بودند ،فکرکردند که خداوند مهربان یک امتحان در سر راه بهشت برای آنها نهاده تا ببیند آیا آنها خود را شایسته بهشت می دانند یا نه. برای عبور از این آزمایش دست دراز کردند تا مارها را از سرخود جدا کنند اما هیچ ماری از کله آنها جدا نشد ومارها همچنان آن بالای کله ها نشسته بودند. تنها سرباز بود که دست پیش برد و با خشم مار را از سر خود جدا کرد وآن را بر زمین زد اما مار نیز چنان دست او را نیش زد که سرباز از قعر جگر نعره ای زد و دست برقضا زبانش هم باز شد. از شدت درد به تلخی شروع به گریستن کرد و به پیرمهربان گفت:« من یک دهقان هستم و تو اگر تو خدا هستی، به من هیچ نیازی نداری وخودت ازعهده کارهایت برمی آیی اما من زنی باردار و مادری پیرو بیماری دارم که تنها هستند. پدر و برادرانم همه در رکاب همین خلیفه و در راه جهاد برای خدا کشته شده اند. زن باردار و مادر ناتوان من از عهده شخم زدن زمین برنمی آیند وانگهی درسرمای زمستان کسی نیست برای آنها هیزم بیاورد و آنها از سرما خواهند مٌرد. من به آنها قول داده بودم که برمی گردم و آنها قول داده بودند که درفراغ من غمگین نباشد و با امید زندگی کنند. حالا من مٌرده ام و نمی توانم به قولم عمل کنم اگر تو خدا هستی مرا زنده کن و به زمین برگردان تا به قولم عمل کرده باشم و چراغ امید درخانه ما روشن و فروزان بماند و فروغ شادی در دل آنها خاموش نگردد.» پیرمرد مهربان که دیگر نمی خندید ودر چشمانش حلقه های اشک مانند دو مروارید می درخشیدند، جلو آمد و سرباز را درآغوش خود گرفت و بوسید و او را محکم به سینه فشرد و خیلی آهسته درگوشش گفت:« پسرساده و بینوایم! نه من خدا هستم و نه اینجا بهشت است. من فقط یک ساحرکوچک هستم و از خوشبختی مردم سرزمینم حراست می کنم. خدا و بهشت هر دو درسینه توهستند. چون محبت در دل تو نمرده و زنده است و چون به قول خود وفاداری، تو نمٌرده و زنده هستی. من هم به تو کمک می کنم. چشمانت را ببند وقتی آن را باز کنی، در پشت درب خانه تان خواهی بود. من اگر خدا بودم نه به جان تو نیاز داشتم و نه به جهاد تو. جنگ و جهاد وکشتن مردم بیگناه در رکاب این خرس پشمالو نه برای خدا یا خالق که در خدمت دیو قدرت و برای نابودی است و در نزد من هم آبرویی ندارد.» سرباز از خوشحالی خندید و با شادی چشمان خود را بست و بعد ناپدید شد. خلیفه و دیگران که با شنیدن قصه سرباز اشک به چشم آورده بودند، با ناپدید شدن او بیشتر حیرت کردند وفهمیدند که ای دل غافل بدجایی گیرافتاده اند. خلیفه باخود فکر کرد چه خدای مهربانی اگر چه مار در بالای سرما کارگذاشته است اما بازهم می توان سرش کلاه گذاشت. باید بتوانم حرف بزنم و به او بگویم که در دنیا کارجهاد من نیمه تمام مانده است. باید برگردم و هنوز میلیون ها کافررا با قدرت شمشیر مسلمان کنم و هنوز بلاد کفر بسیاری در روی زمین برپا و آباد هستند باید برگردم و تا خشت آخرآنها را نابود کنم، باید ... باید با زور....باید برای خدا..
خلیفه شروع به تقلا کرد تا حرف بزند و خدای مهربان را قانع کند تا اورا به دنیا باز گرداند اما فایده ای نداشت و زبانش باز نشد. وزیرباهوش و بالیاقت هم که در پرتو تدابیر او وسعت بلاد اسلامی از غرب به شرق و از جنوب به شمال هم رسیده بود، فکر کرد که عجب خدای مهربان وساده ای! اگر سرباز بینوایی بتواند رأی اورا تغییر دهد چرا وزیر دانایی چون من نتواند! باید حرف بزنم و بگویم که ای خداوند بدون تدبیر وخرد من تمام هندوستان کافرستان بود و بیت المقدس خانه کفار بود. مرا به دنیا برگردان تا خیمه اسلام در تمام بلاد جهان کوبیده شود. بدون خرد و دانایی من خلیفه تو یک کدوی حلوایی بی خاصیتی بیش درجهان نبود.... ! آنگاه وزیر محترم تلاش کرد تا حرف بزند اما زبان لال از دهانش بیرون نمی آمد. علمای دین هم که با دیدن محبت خداوند طلبکاری همیشگی شان یادشان آمده بود، تلاش کردند تا حرف بزنند و با خواندن آیات و با استناد به احکام شریعت و سنت و با آوردن هزار و یک دلیل، چنان پیرمرد را نسبت به درستی اعمال خود در دنیا قانع کنند که شرمنده شود و نه تنها مارها را ناپدید کند بلکه تاج سروران بهشت را هم برسرآنان بگذارد. از ابتدای آخوند شدن با خدا چنین پیمانی بسته بودند اما زبان لالشان باز نمی شد و بدون زبان هم قادر نبودند امری را تغییر دهند. دستانشان چنان از ترس می لرزید که از کنار بدنشان بالا نمی آمد! پیرمرد پیش آمد و با خشم فریاد زد و گفت پس این مارها را نه من بلکه خودتان روی سرتان کاشته بودید و من تنها آنها را آشکارش کردم. آنها جزیی از شماست و با شما خواهد بود تا دیگر کسی فریب شما را نخورد و بیش از هرکس خودتان از این هیولا در رنج خواهید بود. آنگاه در برابر آنها ایستاد و با چوبدستی خود دوباره اشاره ای کرد. با هر اشاره او جامه های آنها یک به یک از تن جدا و به زمین می ریخت و بدن آنها نمایان شد. پیرمرد با صدای بلند می خندید وآنها که درعمر خود مزه تلخ تحقیرشدن یا ترس و لرز را نچشیده بودند، به حال خود گریه می کردند. در این هنگام از شرم به سمت درختان دویدند و با گلوله های برف سعی کردند بدن خود را بپوشانند اما که برف ها برپوست گرم بدنشان آب میشد. مقداری گل از روی زمین برداشته و بدن خود را با آن پوشاندند اما سرما را چه می کردند که بیداد می کرد. پیرمرد دوباره پیش آمد و با اشاره چوبدستی سحرآمیز خود ، پوست خرس یا گوریل، گرگ، روباه،گراز،... را آماده و در پیش پای آنان افکند. همگی دویدند و هریک پوستی را برداشته و برشانه خود افکند و خود را با آن پوشاند و بعد با شکل و شمایل جانوران درنده به راه افتادند. پیرمرد خندان و شاد و درحالی که برفلوت خود می نواخت از میان برف ها چابک به سوی آبادی روان شد و خلیفه و وزیر و علما و بقیه(جماعت جانوران) هم به دنبالش وچنان می دویدند که خیس عرق شده بودند. رفتند و رفتند تا به دامنه کوه رسیدند. در دامنه کوه برف چندانی نباریده بود و هوا خیلی سرد نبود ودهقانان درحال بردن هیزم به خانه های خود بودند که با یک گله جانور عجیب رو به رو شدند که از کوه سرازیر شده بود. از ترس پا به فرارنهادند. پیر مرد گله عجیب را به یک طویله گرم برد تا درآنجا شب را به سر ببرند.آن گله عجیب که نمی توانستند مثل آدم حرف بزنند مانند جانوران صداهایی از گلوی خود بیرون دادند. پیرمرد درب طویله را باز کرد و به خلیفه بلاد مسلمین وعلمای فقیه و سرداران وجیه گفت:« خفه شوید! چرا برای خوردن غذا سرو صدا می کنید، مگر شما نبودید که مردم فقیر و گرسنه یا اسیران را گردن می زدید تا از شما غذا نخواهند، درحالیکه شکم هایتان سیر بود. پس اگرغذا بخواهید شما را گردن خواهم زد. مگرشما از ظلم و بی عدالتی لذت نمی بردید پس من هم با شما همان را خواهم کرد.» آنگاه پیرمرد درطویله را بست و رفت. خلیفه و وزیر و علما و سرداران همه مأیوسانه در دل خود شروع به فحش دادن به یکدیگر کردند. هریک آن دیگری را برای بدبختی در این روز خود، مقصر می دانست. هریک با چشمان پٌرکینه به دیگری به دیده خصم نگاه می کرد. همه عصبانی بودند و هرچه عصبانی تر می شدند مارهای بالا سرشان ناآرام تر می شدند وسرو صداهای وحشتناکی می کردند. نه چاره ای می شناختند و نه راهی برای خلاصی از کردارهای بد خود، در تاریکی طویله بیهوش شده و به خواب رفتند. می دانستند که بیهوده است که آرزوی مرگ کنند زیرا مٌرده بودند و تازه آغاز زندگی جاودانشان بود.
ادامه دارد...
ملیحه رهبری
16،05، 2009
ملیحه رهبری
http://malihehrahbari.blogspot.com
mrahbari@hotmail.com

Nessun commento: