domenica, 31 maggio 2009

قصه لال ها 4


قصه لال ها 4
قسمت چهارم/آخر

در این حال امام دیگری پیش آمد و از تنور داغ برافروخته از افاضات ولی فقیه استفاده کرده و گفت:« ای مردم! ما زن و فرزند وخانه و دیار خود رها کرده و راه درازی را محض رضای خدا و به خاطر شما طی کرده ایم و به اینجا آمده ایم تا به شما بگوییم که خود را نجات دهید. ای مردم تا مسلمان نشوید ، دست های شما همه آتش هستند. قدم های شما همه رو به سوی جهنم هستند واعمال شما همه آتش و فرمان هوای نفس هستند. درآتش نفس می سوزید اما نمی فهمید. ما شما را به پاکیزه شدن از نفس پلید که همزاد هر بشری است، هدایت می کنیم. نترسید و نومید از گناهانتان نشوید! خداوند مهربان است و شما را می بخشد. امر دین بر شما آسان شده است. اسلام آسان و دو پرچم و دو قدم ساده است. جهاد اکبر وجهاد اصغر. تا کفر درعالم است پرچم جهاد اصغر برزمین نگذارید و تا نفس اماره باشماست پرچم جهاد اکبر برزمین نگذارید. مبادا فریب شیطان را خورده وغافل از نفس خود شوید؛ بکشید این نفس پلید را! به آغوش اسلام بیایید و به دامن ولی ووکیل ووصی و امام و امیرمسلمین چنگ زنید تا نجات یابید. تسلیم شوید تا رستگار شوید! بدانید که امروز حجت برشما تمام شد. همه اسیران لشکر اسلام هستید. از این ساعت همسران شما برشما حرام وغنایم سپاه مسلمین هستند و هیچ حقی شما برآنها و آنها نیز برشما ندارند. کودکان شما نیز به خطا هستند. وا مصیبتا برشما! عالمی باید بر حال شما دور افتادگان ازرحمت حق بگرید! بدا به حال شما که امروز دردنیا تیغ شمشیر سپاه اسلام ودر قیامت هم آتش دوزخ را تاب نخواهید آورد.»د
ناگهان زلزله شد و از فتنه امام عالم برای لحظه ای همه چیز به هم ریخت. مردم با شنیدن این سخنان عجیب گویی که افسون ماری شده باشند، آب در دهانشان تلخ چون زهرماری شده بود. برخی توان از کف خود داده و چون گنجشکانی خشک شده بر روی زمین افتادند.
اما آخوندها(حضرات امام) دست بردار نبودند ودر این هنگام امام دیگری پیش آمد وگفت:« ای مردم بدانید که زندگی برای جانوران و بهشت برای انسان خلق شده است. از زیبایی های اینجا می بینم که فریفته جمال شیطان شده و غرق در نعمات و بازیچه دنیا گشته اید . ای مردم همه جاهل و همه غافل از یاد خدا هستید. اما ناامید نشوید. شما گاوان فربه و زنان زیبایی دارید . برای مسلمان و مؤمن شدن دو قدم بیشتر فاصله ندارید. اولین قدم را بردارید و گاوان فربه خود را برای سپاه اسلام قربانی کنید تا از کفر به ایمان تحول یابید و مسلمان شوید. دومین قدم نیز زنان شما هستند! خوب گوش کنید تا بگویم و بدانید که نخستین بازیچه شیطان زن است که از باغ عدن رانده شده است! این زنان زیبا که شما را اسیر خود کرده اند، عفریته هایی بیش نیستند. آنها بدتر ازمارسمی و افعی های خطرناک هستند. این شیاطین با یک چشمک ، قلب شما را ربوده و شما را ازیاد خدای مهربان غافل کرده اند! حالا چرا این حرف را می گویم؛ چون این جادوگران ذلیل مٌرده که خدا لعنتشان کند، هفتصد سال است که شما مردان را در حصار خود گرفته اند و نگذاشته اند پای لشکر اسلام به سرزمین شما برسد. پس دومین قدم را بردارید و به جهاد اکبر با نفس خود قیام کنید. بکشید عفریته نفس را ! لعنت کنید این زنان معلون و فریب خورده شیطان را که در قیامت نیز مارمولک خواهند شد. محبت آنان را از قلب خود بیرون کنید و شرم کنید از گناهانتان، تا حضرت حق را زیارت کنید و ندای آسمانی [حضرت امام] را در روح خود بشنوید.ای مردم به سوی دین پاک کننده شما از پلیدی ها بشتابید تا نجات یابید! من به شما می گویم؛ این نفس پلید که چون عفریتی است، آتش ها برپا خواهد کرد. فغان ها و زاری ها خواهد کرد اما نترسید. بسوزید و زاری کنید تا آمرزیده وپاک شوید و خدا را در خود ببینید! راه بهشت از میان شعله های همین جهنم می گذرد.آنکه ایمان بیاورد نجات می یابد وآنکه ایمان نیاورد کشته خواهد شد. البته به درک واصل خواهد شد ! اما شما دست خود را به ما بدهید وقدم در راه جهاد با نفس پلید خود بگذارید و هیچ نپرسید که بعد چه خواهد شد! از اسرار عالم غیب سؤال نکنید! [چون ما هم نمی دانیم!] صبرکنید! صبر! صبر...! بالاخره دری از درهای بهشت به روی شما باز خواهد شد! ازرحمت حق ناامید نشوید!
پس از سخنان حضرت امام بیکباره آسمان در هم ریخت و خورشید پنهان شد و انبوه ابرهای سیاه لشکرکشان و شتابان در آسمان پدیدار شدند. برقی بر فراز آسمان شلاق کشید و صدای غرش رعد برخاست.
مردم پا ک وساده و رنجبری که زندگی خود به کار و رنج و زحمت گذرانده و مشتی امام بیکار و دغلکار وشعبده باز ندیده و نمی شناختند، تمام این تاتر را باور کردند و از شنیدن این خطابه ها وعتاب ها چنان ترسیده وغمگین شده بودند که زانوی غم به بغل گرفتند و زنان به حال خود گریستند. چند تایی هم چنان پاک و ساده بودند که از شدت وحشت درهماندم قالب تهی کرده و مٌردند و چند تایی هم از شنیدن این سخنان از ترس قیامت خود دیوانه شدند و سر به بیابان نهادند. برخی ازمردان نیز با نفرت به زنان خود نگریستند. ناگهان کسی از میان جمعیت فریاد زد:« بکشید گاو ها و این عفریته ها را! بیرونشان کنید! سنگسارشان کنید! ! نمی خواهیم شهر ما با خاک یکسان شود!ما می خواهیم دو قدم برداریم! جهاد اصغر و جهاد اکبر!..» بدینگونه از گفته های حضرت امام فتنه عظیم تری از زلزله برپا شد. چیزی نمانده بود که شهر به هم بریزد و مردم قبل از مسلمان شدن(ملایک قبل از آدم شدن) به جان هم بیفتند! عاقلان شهربه میان مردم دویدند و جمعیت را آرام کردند. حضرت خلیفه بادی به غبغب انداخته بود و وزیر با تحسین به علما می نگریست. سرداران با خود فکر می کردند که زبان تیز این علما در ترساندن مردم کار صدها هزارتیغه شمشیر را آسان می کند. پیر(دوست) که از شنیدن این کلمات می لرزید و از لرزه او زمین در زیر پایش به لرزه افتاده بود، به ناگاه خروشی کرد و قدمی تند به سوی جماعت جانوران برداشت و انگشت خود را رو به سوی حضرات گرفت و برسرآنان فریاد کشید:« لال شوید!» حضرات لال شدند. پیربا صدایی که از خشم می لرزید گفت:« لال باد زبانتان که زنان پاک و همسران و مادران سرزمین مرا عفریته و افعی وابزار شیطان خواندید! شرم می کنم از شنیدن این حرف ها، چگونه خدایی دارید که به نام او این حرف ها را می زنید! لال شوید و نگویید نفس! عفریته! ملعون! عفریته زنان سرزمین من نیستند که خواست خدا را درآفرینش بشر دنبال می کنند. چه کس آنان را لعنت کرده است وچرا؟ شما که می گویید:« نفس!» بیخبر ازخودهستید که عفریته نفس در زیرتاج وعمامه وـ پنهان درتار وپود اندیشه های قدرت پرست شماست!
کدام نفس عفریته و خطرناک و اهریمنی است؟ آن نفس که بر تن دو آدمی حکم می راند تا اراده خداوند درآفرینش تحقق یابد و زندگی و نسل بشر به خواست خدا ادامه یابد و دو انسان یار و مددکار هم باشند و در سختی های زندگی تنها نمانند! یا آن نفس قدرت پرستی که بر قلب شما حاکم است وبرجمیع آحاد حکم می راند! حکم برسلطه گری، حکم برکشتن، حکم بربی عدالتی، حکم برنفرت و کینه، حکم بر بردگی و اسارت، حکم بر فقر و در به دری انسان ها و حکم برجدایی مادر و فرزند و یتیمی کودکان و پاره کردن جگرها و حکم برسوزاندن وحکم برظلم می دهید. آیا خطرناک نیست آن نفس قدرت پرست و سلطه گر شما که برمردان سرزمین من حکم ریختن خون یکدیگر را میدهد. آیا خطرناک نیست آن نفس قدرت پرست شما که برجدایی مردم سرزمین من حکم می دهد. آیا خطرناک نیست آن نفس قدرت پرست شما که با نام خدا، در میان مردم یکدل و یکرنگ سرزمین من فتنه افکنده است.
چه مانده است که از بهر و از برای قدرت نکرده باشید؟ نفس قدرت پرست و سلطه گر شما ، نه زمان می شناسد و نه مکان! هفت بیابان و هفت دریا وهفت سلسله کوه را به زیر پا می گذارید تا بیایید و مردان را بکشید و سرزمین ها را به خاک وخون وآتش بکشید و ثروت های آنان را به غارت ببرید و کودکان را یتیم کنید و زنان و دختران را به کنیزی بگیرید وآنان را عفریته های شیطانی بخوانید و برای آمرزش گناهانشان آنان را راهی حرم حضرت خلیفه می کنید و مردانی را نیز خواجه کرده و بر حفاظت حرم حضرت خلیفه می گمارید و این همه از برای خداست و اینهمه راه دین وعدالت است ؟ الله ! الله از فتنه های شما که فتنه گری صد فاحشه را در برابرش پشیزی نیست و زبان را از گفتنش شرم می آید. هیولای هفت سر و نفس قدرت پرست ، نه بلعیدن انسان ها سیرش می کند و نه بلعیدن سرزمین ها و آبادی ها و تمدن ها و فرهنگ ها! نه لذت بردن از زنان سیرش می کند و نه لذت بردن از مردان وکودکان، نه ازکشتن و [جهاد] سیر می شود و نه ازاعدام و نه از گردن زدنها و آتش زدنها! نه از دروغ ساختن خسته می شود و نه از دروغ گفتن!
راه رسیدن به قدرت از میان شعله های ظلم و رود مرگ و خون و فریب می گذرد و دراین راه قدم نهاد ه اید و خدایی را بنده نیستید! آیا شرم نمی کیند که دیو خفته نفس را بیدار میکنید وبه جان مردم پاک و ساده می اندازید تا روز و شب از ترس شیطان و همزاد خود بترسند وبلرزند و زار و ناتوان شده و از هستی خود بیزار شوند وسرانجام در برابر شما به زانو درآیند و هستی خوار شده خود را تسلیم امر شما کنند وشما نیز از سرتفریح برذلیل شدگان کافر بخندید. ترساندن و این ذلت انسانی نه طریق رسیدن به خدا که طریق سلطه گری شماست و هیهات از دغلکاری شما قدیسیان! آیا فکر کرده اید که مٌردن تنها برای مردم است و برای شما قدیسیان نیست! نمی فهمید زیرا عفریت قدرت فهم شما را خورده و قلب شما را بیمار کرده است. نمی فهمید آن مردم ساده وپاکی که مٌردند و آن دیگرانی که از ترس دیوانه شدند، دلیل بر اعمال ظالمانه شما قدیسیان هستند. نمی فهمید انسان ها از دروغ های شما می میرند. نمی فهمید دروغ های شما نورامید را در قلب مردمان کشته است. نمی فهمید مردم دیر یا زود آگاه می شوند؛ فردا یا صد سال بعد. نمی فهمید که از راه ظلم نه خدا را می توان یافت و نه دری از بهشت در زمین یا آسمان باز میشود و ظلم راه وطریق رسیدن فقط به قدرت است! نمی فهمید که از نخستین ظلمتان و نخستین دروغ و نخستین قربانی بیگناه، خدا شما و قلب شما را ترک کرده است و شما امروز دیگر حجتی نیستید! نه! نمی توانید بفهمید زیرا نظامی قدرتمند شده اید که تا به فلک می روید اما فرو خواهید ریخت. امروز شمشیرهای شما بر فرق و بر زبان مظلومان و ستمدیدگان فرود می آیند و فردا شمشیرهای دیگری بر فرق شما فرود خواهد آمد. نسیم ظلم شما برسرزمین ما وزیدن آغاز کرده و نمی فهمید که راه نجات بشر از میان شعله های ظلم وستم شما نمی گذرد!از ظلم کردن نمی ترسید وآب این آسیاب را تندتر می کنید و نمی فهمید که اگر ظلم کنید، حتی خدا هم نمی تواند شما را ببخشد و یا کاری کند و چرخه بی پایان ظلم در جهان توقف نمی یابد. و تخم ظلم در باغچه شما نیز بذر خواهد داد! بکشید، کشته خواهید شد! تجاوز کنید به شما تجاوز خواهد شد! به آتش افکنید، به آتش افکنده خواهید شد. یتیم کنید، یتیم خواهید شد! دروغ گویید وفریب دهید، فریب داده خواهید شد! محبت را دریغ کنید، محبت از شما دریغ خواهد شد! برفرق ها بکوبید، برفرقتان کوبیده خواهد شد. آواره کنید،آواره خواهید شد. نفرین کنید، نفرین کرده خواهید شد! بسیار می گویید اما کم می دانید و هیچ نمی فهمید که مقدس کسی است که نیروی عشقش به انسان، چرخه ظلم را متوقف کند! بروید! هفتصد سال مردم از شر شما آسوده بودند و چون ظلم نمی کنند و چون خدا را ترک نکرده اند ، خدا هم ترکشان نکرده است و به ولی و وصی و وکیل و امیر وجانشین خدا، و امام، و سپاه شما، نیز نیازی ندارند تا نجات یابند. افسونشان نکنید تا احمق شوند و بشری را به جای خدا گیرند! هفتصد سال است که بر روی زمین خدایی می کنید، نشان دهید درکجا بهشت عدالتی ساخته اید! اگر زندگی فقط همین دنیاست که وضع ما از شما بهتراست و شما در حسرت زندگی زیبا و آباد ما هستید. اگر حرف برسرآخرت و قیامت است، بازهم وضع مابهتر است زیرا نکشتیم، آتش نزدیم، تجاوز نکردیم و زنان رابه کنیزی خود نگرفتیم،کودکان یتیم نکردیم وکاخی از دروغ نساختیم. اگرحرف برسر خداست که چون ظلم نکردیم و قلب خود را نیالودیم، خدای خود را گم نکرده ایم. اگرحرف برسردین وآیین زندگی است، می پرسم شما را چگونه آیینی است که اول آن ترس از گناه وآخر آن نیز دوزخ گناهان ومرگ است و عشق را درآن حرمت و مقامی نیست! آمدید تا رشته های پیوند بین مردم را پاره کنید. تخم کینه و نفرت پاشیدید و گفتید که تیغ کشیده و یکدیگر را بکشند تا پاک از گناهان خود وپاک ازگناه پدر خود حضرت آدم شوند. بسیارگفتید اما نگفتید که حق مردم در آیین شما چیست؟ آیا مردم را هم حقی است یا که تمام حق و تمام محبت به ولی وفقیه و به حضرت امام تعلق دارد.! همه به قربان ولی فقیه وحضرت امام شما! چرا؟! هیهات ازذلتی که زاده نفس پلید شما قدیسیان است! عفریته تقدس را به خدمت عفریت قدرت گرفته اید و قلب های شما کور از دیدن ظلم های شما شده اند، آیا شما باید از نفس بزرگ و پلید قدرت خود در حضور خدا شرم کنید یا این بندگان خدا باید از نفس کوچک و ذلیل خود تا به ابد ازشما شرم کنند! بروید از اینجا!د
در اینجا خدا خود حضور دارد و هیچ بشری جانشین او و مقدس نیست. در اینجا انسان کار خدا را تکمیل می کند و هر دو با هم در پهنه آفرینش حضور دارند. در اینجا حتی خدا هم صاحب سلطه و قدرت نیست. نمی فهمید که قدرت چنان ناپاک بود که خداهم از آن گذشت و آن را تقسیم و به مخلوق خود بشر(و دیگر مخلوقات خود) تفویض کرد. در اینجا زمین و کوه و دشت و رود و دریا و درختان و... همه هدیه خدا به انسان از زن و مرد است تا به خرمی برآن زندگی کند و در دامنش فرزندان خود به سلامت وشادمانی پرورش دهند. این خاک برای فتح و فتوحات و ثبت نام شما فاتحان نیست. دراینجا آزادی وآبادی هست و قدرت خدا، در میان صاحبان کفایت و تدبیر تقسیم شده است و شمشیر عدالت را نه بر فرق سر مردم بینوا که برفرق سر ظالمان فرود می آورند. این است راز سرزمین ما که از شرشما درامان ماند ه است. بروید از سرزمین ما و بدانید، این شما هستید که هرگز خدا را نخواهید دید. زیرا با ظلم و خون و دروغ و فریب بین خود و او فاصله افکنده اید.
پیر (دوست) ساکت شد. نفس در سینه ها حبس شده بود و نگاه ها خیره به او می نگریستند. زبان ها در کام ها خشک شده بودند. هیچ موجی از حرکت یا جنبش در میان جمعیت دیده نمی شد. آنان کمترسخنان خشمگین یا حقیقت تلخی را از زبان پیر(دوست) شنیده بودند. جماعت جانوران دندان های خود را به پیر نشان دادند. پیر گامی بلند به سوی آنان برداشت و با خشم چوبدستی خود را در برابر آنان برزمین زد. صدایی بلند چون رعد برخاست. همه ترسیدند. و به ناگاه در برابر دیدگان حیرت زده آنان اتفاق عجیبی افتاد. حضرت خلیفه و وزیر اعظم وعلمای عظام و سرداران وجیه، همه به درون پوستین هایی که بر دوش انداخته بودند رفتند و در یک چشم به هم زدن به جانوران درنده ای تبدل شدند و در دم نیز به سوی پیر و مردم حمله کردند. شاید این متعصبین می خواستند که آنان را مسلمان کنند وپوست وگوشت کفر هفتصد ساله را از استخوانشان جدا کرده و پاکشان کنند اما پیر(دوست) خود را در بین آن جانوران و مردم قرار داد. دستان خود را گشود و آستین های پهن و سپیدش چون دیواری بین مردم وجانوران آویخته شد. جانوران پنجه های قدرتمند و دندان های تیز خود را بر دستار او کشیده و آن را پاره کردند. پیر با غرشی چون صدای طوفان آن درندگان را عقب می راند اما آنها دوباره حمله می کردند. مردم از ترس برجای خود خشک شده وبرخی نیز از ترس قالب تهی کرده بودند. در این هنگام پیر به سوی آسمان نگریست و ازآسمان یاری خاست. غرش رعد برخاست و برق جهنده ای برسر جانوران فرود آمد و در دلهای وحشی آنان ترس افکند و آنها را قدمی به عقب راند اما درندگان دست بردار نبودند ومی خواستند حمله کنند و کافران را از هم بدرند. به ناگاه طوفانی سیاه و سهمگین برپا شد. رعد و برق و طوفان چنان هنگامه ای برپا کردند که درندگان ناچار از فرار شدند و رو به سوی جنگل گریختند. مردم نفس های حبس شده خود را از درون سینه بیرون دادند اما هنوز می ترسیدند و با چشمان وحشت زده درندگان را با نگاه خود دنبال می کردند. درندگانی را که آمده بودند تا آنان را از بی خدایی نجات دهند و از پلیدی هیولای نفس و چشمک شیطان و عفریته زنان رهایشان کنند و به آنان شرم را بیاموزند امابا یاری دوست طینت ناپاکشان آشکار شد و بدون شرمی به سوی سرانجام خود رفتند. پیرمرد با آرامش دو دستش را به نشانه پایان یافتن فتنه و بلا برهم زد. آسمان آرام شد وابرهای سیاه به کناری رفتند. هوا به گونه عجیبی سرد شده بود وآفتاب رنگ پریده و بی رمقی از میان ابرها نمایان شد. مردم چنان خسته و زار بودند که مردگان بیرون آمده از درون قبرها را می ماندند. آنچه از رنج و بلا در یک روزگذشته بود برای هفتصد سال کافی بود. روانه خانه های خود شدند تا غبار این روز طوفانی از دل وجان خود بتکانند و چراغ خانه را روشن کنند و شب تاریک را پشت سرنهند و فردا در روشنای روزی نو تاریکی دیروز را فراموش کنند. مردم در قلب خود خوشحال بودند که نجات یافته بودند و شکرگزار دوست بودند که ترکشان نکرده و در این جهان پٌر فتنه و بلا رهایشان نکرده بود.
ساحر پیر ایستاد تا مردم رفتند و با نگاه محبت آمیز خود آنها را بدرقه کرد. اومردم را دوست داشت. آنان هیچگاه در حق او یا در حق یکدیگر ظلم نکرده بودند و همه به یکدیگرعشقی پاک و بی ریا داشتند. این عشق به او قوت می بخشید تا قدرت آسمان را نیز به خدمت خود گیرد و مردم را در برابر بلاها حفظ کند. واین عشق مقدس تنها دلیل بر ماندن او درکلبه کوچک زمینی اش شده بود. پس به کلبه اش برگشت. هوا سرد شده بود و زمستان در راه بود. بر روی تخت چوبی خود دراز کشید و درکمال آرامش به خواب رفت وخفت.
دختر زیبایی در پشت پنجره خانه ایستاده بود وبه آسمان می نگریست. غروب در افق دور فرو می رفت و نخستین ستاره درشت درآسمان چشمک می زد. دختر زیبا به ستاره می نگریست که ناگهان و در نهایت تعجب پیر را دید که سوار بر ابری کوچک و سفید به سوی آسمان بالا می رود. دختر زیبا چنان به هیجان آمد که خواست فریاد بزند اما نتوانست. شتابان از کلبه بیرون آمد و شروع به دویدن کرد. ابرکوچک در دست باد به سوی برج بلند شهر می رفت. دخترک دوید و دوید تا به پای بلند ترین برج شهر رسید. ازهزار پله آن بالا رفت تا به بالای برج رسید. از فراز برج به آسمان نگریست. شادمانی عظیمی قلب دخترک را دربر گرفت. ابرکوچک به ابرهای بزرگ پیوسته بود
و گلوله های سفید و شاد برف رقصان وچرخان از آن بالا به سوی زمین فرود می آمدند..و
زمستان سفید و پاک با بارش بلورها روشن برفی اش فرا رسیده بود.د

پایان!

:درحاشیه قصه
درآستانه تآتر انتخاباتی اخیر جمهوری اسلامی در ایران، چهار کاندید منتخب و مورد تأیید ولی فقیه و علمای مجلس خبرگان برای رأی دادن به مردم معرفی( تحمیل) شده اند. افرادی که در سال 67 13و درجریان قتل عام زندان سیاسی بیگناه ازسران رژیم بوده اند. یکی نخست وزیر و دیگری رییس مجلس و دیگری از صاحب منصبان نظامی بوده است و هیچکدام نیز مسؤلیتی در قبال این کشتار و قتل عام نمی پذیرند و پاسخی نیز به سؤال مردم به نقش خود در این جنایت و سایرجنایات ضدبشری رژیم ندارند یا نمی دهند گویا که در ساختار این نظام و درکشتار وسرکوب مردم، تنها ولی فقیه و وزارت اطلاعات نقش داشته اند و این مسؤلین سابق نظام، تماشاچی بوده اند! در مجموع به نظر نمی رسد که ماهیت قدرت ازخلافت خلفا و یا حکومت اٌمرا وپادشاهان وتا جمهوری اسلامی و.. ازهزارسال قبل تا هزار سال بعد در بنیان های خود تفاوتی کرده باشد. عفریت قدرت وعفریته تقدس برکله ولی فقیه و حضرات(امامان) و بقیه.. حاکم است و از گذشته تا به امروز حق از آن مردم نبوده یا نیست که حق تنها به یک نفر(ولی فقیه یا امام ) تعلق دارد! امید است که روزی این بساط برچیده شود و امید است که در آینده بازی و افسونگری تقدس بشری و تسلط و برتری قدرت یک بشر برسایرآحاد، برچیده شود و ضرورت عقل وآزادی که تضمینی برای دموکراسی وشرکت همگان در یک زندگی انسانی و اجتماعی است، در قرن بیست ویکم در ایران عزیز نیز فراهم شود. تا آن روز درود و تعظیم در بر تمام مبارزات و مقاومت هایی که در داخل وخارج ایران علیه استبداد و علیه سلطه گری ولی فقیه وآخوندها، درجریان است و با آرزوی پایداری هرچه بیشترآنان.ن
ملیحه رهبری
http://malihehrahbari.blogspot.com
mrahbari@hotmail.com

Nessun commento: