domenica, 27 febbraio 2011

چگونه پرنده غول شد؟ 3

نوشته: ملیحه رهبری

چگونه پرنده غول شد؟(3)ـ

قسمت سوم

روزي غول سفید به پرنده‌ گفت:« تو‌ ديگر بزرگ شد‌ه‌اي و‌ من بايد حقيقتي را به تو بگويم.» پرنده با‌ اشتياق از او پرسيد:« كدام حقيقت را؟»ـ
غول به‌ اوگفت:« حقيقت‌ اينست ‌كه من خدای توهستم. من تو را آفريده‌ام.» پرنده‌ با شگفتی پرسید:« چگونه؟ مگر خداوند خالق همه موجودات نیست؟»ـ
غول ‌گفت:« درست است اما خالق تو‌، تو را پرنده ای ضعيف و كوچك و نالایق ونادان خلق‌‌‌ كرده بود، اما من تو را پروراندم واز تو بچه غولی ساختم.‌ كارهايِ خدا ‌كه چيزي نيستند. خدا آب و درخت وآفتاب وخاك وباران و.... چیزهایی ازاین قبیل را آفریده است. کارهای خدا ساده هستند؛ ساده! و در برابرعظمت وجلالِ‌ کارهای سخت ما چیزی نیستند! خدا بودن ‌آسان‌ اما غول شدن کار سختی است. تو بايد آن را خوب تجربه ‌كرده باشي.» پرنده سرخود به علامت تصدیق فرودآورد وگفت:« بله سخت بود!» وغول بازگفت.....ـ
پرنده هميشه از غول‌‌ حرف‌هاي جدید وعجيب شنيده بود. به‌ شنيدن ِ‌آنها ديگر عادت ‌كرده بود. سرفرودآوردن در برابرعظمت غول‌‌ بالاترين‌ وظيفه‌اش‌ شده بود. غول، غول، غول به كابوسِ پرنده تبديل شده بود، آیاغول به راستی خدای پرنده بود؟ نمی دانست اما پرنده اسيرِجادويِ‌ قدرتِ غول شده بود.‌ اسارتي ‌كه‌‌ آزادي درآن معنايي نداشت.‌‌ هرگاه پرنده ازغول درباره‌ٌ‌ حرف ها یا كارهاي عجيب وغريبش از او سؤال مي‌كرد. غول پاسخ مي‌داد:« سؤال نكن! جنس ضعیف و طبیعت مکارت راعوض ‌كن تا بتوانی دنیای ما را فهم نمایی! درحال وهوايِ آزادي وپروازکردن وفرار کردن ازسختی ها نباش، بشتاب وغول شو!»ـ
روزگارِ پرنده بدینگونه مي‌گذشت. هر روز‌ جنگ بود؛گاه شكست وگاه پيروزي. زندگي پُر‌ هيجان و‌ پُرجنب وجوش وپرهیاهو درجزیره غول‌ سفيد، وقت پرنده را چنان پُركرده بود ‌كه پرنده خود را به خاطر نداشت. حتي ‌آواز ونغمهٌ صبحگاهي و ستايشِ آفتاب وآوازهای پرنشاط در طلوع سپيده‌‌ دم را فراموش‌ كرده بود. پرنده در صبحگاهان با حنجره پرقدرتش صدایی مثل شیپور جنگ را می نواخت و درمسیر رشد وغول شدن، صداي او چنان تغييركرده بود ‌كه ديگر قادر به خواندن نغمه‌اي زیبا‌ مثل مرغان نبود.‌‌ روزي از اندوه دل خود با غول سفید سخن ‌گفت. غول به‌ اوگفت:«‌ ناراحت نباش. شما همه فرزندان من هستید. مرا دوست داشته باش تا آزاد ازغم‌ها باشي. من همه‌ كس وهمه چیز براي تو هستم. به دنيايِ پرندگان فكرنكن تا غمگين نشوی.‌ اینجا با‌ارزش‌ترين جزيرهٌ عالم است و تو تنها پرنده آن هستی. دنياي‌ پرندگان ‌‌‌كوچك و مسخره‌ وتکراری وعادی است، اما تو با همه پرندگان عالم فرق داری، نگاه کن، ببین چه بزرگ شده ای؟»ـ
پرنده با شرمندگی زبان به پوزش گشود و‌گفت:« ای فرشته مهربانی ها باید مرا ببخشی زیرا‌ هربار‌كه ازجزیره دور می شوم و برفراز اقیانوس پرواز مي‌كنم، فراموش‌ مي‌كنم ‌كه غول‌ هستم و احساس مي‌كنم‌‌ كه یک پرنده هستم و‌ به ‌آزادي فكرمي‌كنم و در خيالم با دیگرمرغان پرواز مي‌‌كنم. با آنکه بچه غولی شده ام اما دل من کوچک و حساس مثل پرنده ای باقی مانده است.»ـ
غول سفید به‌ او گفت:« فرزندم! مي‌دانم‌ كه‌ تو‌‌ یک پرنده و به دنبالِ‌‌ طبیعت خود هستي و با دنیای با عظمت غول ها ناسازگاری اما‌ چه‌ كنم‌ كه براي پيروز‌ شدن بر ديوها به تو نیازمند گشتیم. پرندگان همیشه به دنبالِ آزادي يا زندگي راحت هستند و تغییر نمی کنند وجسارت های آنان بزرگ نمی شود و به این دلیل قرن ها پیش من آنها را از این جزیره بیرون کردم.‌‌ اما تو تغییرکرده ای وشاد باش که به زودی یک غول خواهی شد!»ـ
پرنده‌ گفت:« اما کسی مرا دوست ندارد و پرندگان از من فرار می کنند. آیا من خیلی زشت شده ام؟‌» ـ
غول ‌گفت:« نه! غم مدار! زیبایی تو- جلال وبزرگی توست. زيبايي‌ باید درخدمت بزرگی و قدرت باشد. زيبايي باید مال ما باشد. در‌ اينجا تمام زيبايي‌ها متعلق به من یعنی به ما هستند. اقيانوس،آفتاب، درختان، گیاهان، همه درخدمت ما هستند،…! من به زودي بالاترين زيبايي درآفرينش را به تو نشان خواهم داد ‌كه‌‌ آنهم به من- یعنی به ما تعلق دارد. تو بايد هر روز ايمان تازه ای داشته باشي تا دراین راه سخت وپرخطر زنده بمانی. نگران هیچ چیزنباش! خوب به اطراف خود نگاه کن وببین که تنها درجزیره ماست که جلال وبزرگی وخوبی حاکم است. بیرون از این جزیره درهمه جا دیوها وزشتی ها حاکم هستند.»ـ
پرنده ازگفته های غول سفید تکان سختی خورد واز تصوردنیای زشت دیوها در بیرون جزیره بر خود لرزید وازبودن درجزیره خوشحال شد. پرنده به غول‌‌‌ سفید و گفته های او ايمان‌ داشت، چون تغییرکرده و یک بچه‌ غول شده بود‌ اما در روح خود هنوز دوگانه و مثل يك پرنده باقی مانده بود و ازآن رنج می برد. گاه مي‌گريست.‌‌ گاه دلش براي‌آواز‌ خواندن تنگ مي‌شد.‌ گاه دلش براي پرواز با‌ بال‌هايِ سبك تا بالايِ ابرها وتا پيشِ خدا تنگ مي‌شد.‌‌ وقتیکه‌ پرندهٌ‌ كوچك و سبكي بود بارها با مادر خود تا‌ بالايِ ابرها و تا خدا پرواز‌كرده بود. خدا بزرگ بود اما نه شكلِ ديوها بود و نه شكلِ غول سفيد. درآسمان جنگي نبود. ‌آن‌ بالاها تنها سلام وصلح بود.‌ دريايي از ابردر‌ دست باد حركت مي‌كردند و‌حتي به‌ او‌كه پرندهٌ‌ كوچكي بود، سلام مي‌كردند. آسمان‌‌آبي و بي‌غم بود و نور خورشيد، گرم مثل‌ شراب برپرو‌ بال‌هايش مي‌تابيدند و مستش مي‌كردند. درآن بالاها پرندگان مست ازگرمايِ خورشيد نغمه‌هايِ عجيبي مي‌خواندند ‌كه باد‌ها و ابرها وآسمان به ‌آن‌ گوش‌ مي‌دادند.آن بالاها عشقي ساده بود ‌كه اينجا در‌ اين پايين در‌كنارِ غولِ سفيد وجود‌ نداشت. دلش برايِ‌‌ آن عشق ساده تنگ مي‌شد. دلش برايِ‌‌ مرغان آزاد‌ تنگ مي‌شد.‌‌‌ ‌دلش بهانه هایی داشت که همگی گناه وبرخلاف مقدسات جزیره بودند. این خواهش های زشت ودوگانگی هایش، بیشتر از وجود دیوها وجنگ های آنان، او را آزار می دادند اما راه فراری ازآنها- و راهِ بازگشتي نیز ازجزیره وجود نداشت، اقیانوسی بیکران دورتا دور جزیره بود وآبها بی پایان بودند و دیوها نیز بسیارو ساحلی نیز دیده نمی شد. بايد صبر مي‌كرد‌ تا‌ سرانجامِ وسرنوشت خود را ببيند. زيرا نه غول شده بود و نه‌ پرنده‌‌اي مثل‌ پرنده‌ها بود؟ چه خواهد شد؟ نمی دانست. قوانين سخت غول شدن قدم به قدم او را چنان تغییرداده بودند که دیگرجزیی ازطبیعت نبود وزیبایی های آن را حس نمي‌كرد. پروازکردنش نیز به خاطر انجام سخت ترین وپرخطرترین وظایف بودند، چندانکه آسمان بلند و آزاد را نیز به هنگام پرواز حس نمی کرد.!ـ
***
یکروز صبح پرنده با صدايِ شيپورِ بلند پیروزی هراسان از خواب پريد وبرای لحظه ای آرزو کرد که این صبح، صبح پیروزی باشد و دیوها همگی نابود شده باشند. شاید آتشفشانی آنان را غافلگیر کرده و نابودشان کرده باشد وخدا کند که پایان یافته باشند. بسیارخوشحال شد. صدايِ شيپور چنان بلند بود‌ كه همه ازخواب بيدارشده و شتابان به سويِ ساحل جزیره روان شده بودند.ـ
پرنده ‌به سرعت بال گشود و پرواز‌كرد تا ازفرازآسمان اوضاع واحوال را شخصا نظاره کند. اما آسمان امن وامان بود وظاهرا خبری نبود. پرنده آهی کشید وبعد درنزدیکی ساحل برفراز تخته‌ سنگي‌ فرود آمد و نشست. خورشيد تابیده بود. نور خورشيد درخشان چون نیزه های‌ بلندی ازطلا‌ ازآسمان مي‌باريدند و‌چون پولکهای زرین ماهی ها‌ به روی آب‌هايِ اقيانوس پخش می شدند. پرنده توجهی به طلوع زیبای خورشید نکرد. نگاه تیز خود را درامتداد ساحل به چرخش درآورد تا علت شیپور پیروزی را بفهمد که ناگهان ازحیرت تکان سختی خورد. دركنار ساحل بر روي تخته سنگي بلند، ملکه‌ اقیانوس نشسته بود. اوچون ماهیان بود. پیراهنی لطیف از پولکهایی به رنگ نقره و طلا بر تن داشت و تاجی چون انوار خورشید برسرداشت. چنان زيبا بود که در وصف پرنده نمی گنجید و زیبایی وجلالش هوش را از سرپرنده می ربود. دركنار ملکه اقیانوس غول سفيد‌ ايستاده بود. پرنده خاموش و مدهوش به ‌آنها نگريست. چه اتفاقي افتاده بود؟!ـ
دو مظهر قدرت وزيبايي‌ خورشيد را برفراز سرخود داشتند! رازي بر رازهايِ جزيره افزوده شده بود. چگونه این اتفاق افتاده بود؟
هیچکس خبر نداشت که غول سفيد‌ پس ازآخرین شکست سخت از دیوها، چنان به خشم آمد که ازآتش خشمش طوفان عظیمی برخاست و روز روشن را چون شب تار نمود. پس رو به دریا آورد تا آتش خشم خود به اقیانوس بسپارد وآرام شود. اقیانوس خشم و غم او را پذیرفت و به او آرامش بخشید. غول سفید پس از آرام شدن، تور ماهیگیری خود را به دریا افکند تا با صیدی از ماهیان تازه دل خود اندکی شاد کند، اما به جای ماهیان دریا، ملکه اقیانوس در صید او افتاد. او زیباتراز یک پری دریایی و چنان باشکوه و با وقار بود که غول سفید در همان نگاه نخست عاشق او شد. ملکه اقیانوس غول سفید( فرشته سفید) را می شناخت و آوازه جنگ های او با دیوان را شنیده بود. پس از او خواست که آزادش کند تا به زندگی خود بازگردد اماغول سفید چنان به‌ او دل باخته بود‌ كه او را ازصید خود آزاد نکرد و ساعت ها و روزها با او به آوازمحبت سخن گفت و سرانجام درپیش پايش زانو زده و عظمت هزارساله خود را به او بخشید و از او خواست تا با میل و اختیار خود، به او تعلق یابد و درجزیره آنها بماند و برزخم های او مرحم نهد و به او کمک نماید تا این روزگار تیره و تار براو آسان شود و او دوباره بتواند بردیوها پیروز گردد.ـ
با آنکه دورشدن ازآبهای آزاد وشکوه دریاها برای ملکه اقیانوس بسیار سخت وکشنده بود اما چون صید شده بود و زندگی اش دیگر به خودش تعلق نداشت، تقلایی برای گریختن نکرد و خواسته غول سفید( فرشته سفید) را پذیرفت وبراو تمکین نمود. تنهایی غول سفید پایان یافت و او احساس شادمانی و پیروزی بزرگی درقلب خود کرد. زيبايي وعظمت ملکه اقیانوس، مكمل قدرت و تقدس او بود. ‌ همه باید از این امرمهم با خبرمی شدند. پس دریک روزصبح فرمان داد تا شیپورهای پیروزی را به صدا درآورند وشیپورهای پیروزی نیز نواخته شدند.ـ‌
ساکنان جزیره خود را به ساحل رساندند و با آمدن آنها ساحل خلوت وآرام جزیره را جنب وجوش بزرگی فرا گرفت. آنها نزدیکتر آمدند و با دیدن ملکه اقیانوس، چنان حیرتزده شدند که نفس درسینه هاشان حبس ماند و ناگهان سکوتی عجیب برهمه جا حکمفرما شد. ملکه اقیانوس جوان چون خورشید و زیبا چون ماه بود و آنها بی اختیار و درهمان نگاه اول همگی دل وديده خود به او باختند و برخی با شوق و برخی دیگر با حسرت بر او نگریستند. غول سفید( فرشته سفید) با غرور دركنار او ايستاده بود. ملکه اقیانوس خاموش چون دریا بود و حرفي نمي‌زد.ـ
غول رو به آن جمعیت کرد و گفت:« بزرگان قوم وفرزندان من، اینک شما دراین صبح خجسته ملکه درياها و یگانه گوهر اقیانوس را درکنار من می بینید. او معجزه بزرگ وهديهٌ من به شما دراین روزگاران سخت بعد ازشکست ماست. از امروز او به شما وشما نیز به‌ او- تعلق خواهید داشت. زندگی غول آسای ما بس سخت و راه ما بس طولاني‌ است. شما به‌ عشق نياز داريد. شما‌ به ملكه ای مهربان نياز داريد تا چون خورشیدی برشما بتابد. اینک او با پای خود به جزیره ما آمده است. او با زيبايي ومهرباني‌ بی پایانش خستگي ها را از جانِ شما خواهد زدود. پس دوستش بدارید تا از رنج‌هايتان آزاد شويد. با یاری ملکه اقیانوس ما به زودي بر تمام ديوها پيروز خواهيم شد. نشان پيروزي نزدیک ما هديه‌اي است‌ كه خداي اقیانوس براي ما فرستاده است. اینک و با اين معجزه، ما جانشين خدايان در زمین و در دریا هستیم و ازامروز دیوها ودشمنان ما ازحسادت وحسرت خواهند مرد وکارها را برما آسان خواهند نمود.»ـ
آن بزرگان و فرزندان غول آسا، جملگی در برابر ملکه اقیانوس سرفرود آوردند. او چنان زيبا ومهربان بود‌ كه آنها را درقلب خود جای داد و آن بزرگان نیز مهراو را با میل ورغبت در قلب خود جای دادند وحلقه غلامی اش را برگردن خود افکندند. آنکاه آن پری زيبا سکوت دریا وار خود را شکست و به آنان ‌گفت:« ای بزرگان وشجاعان بلند آوازه، سؤال نكنيد ‌كه من چگونه به سوي شما آمده ام. بگذاريد ‌كه این امر رازی باقي بماند. آوازه خوبی های شما درتمام اقیانوس پیچیده است و من به اختیار خود آمده ام تا شما را درکار پیروزی بردیوان یاری کنم. از امروز چندين برابر بیشتر بجنگيد تا دیوها را ازخاک وخشکی(جزایرشان) و کوسه های وحشی را ازاقیانوس بیرون کنیم. دیوها و کوسه ها با هم متحد هستند. باید بساط ظلم این دیوها وهیولاها برچیده شود. فرشته سفید را یاری کنید و بيش‌ ازگذشته از او اطاعت کرده و او را به شایستگی طاعت ‌نمایید تا پیروز شوید؛ البته به زودی!»ـ
آن جمع فریادهای شادمانی سردادند و سپس شیپورهای پیروزی نیز به صدا درآمدند. برای نخستین بار آن بزرگان به رقص وطرب برخاستند و آوازهای نو خواندند. صدای جشن و آوازشان دراقیانوس پیچید، چندانکه دیوها وغولهای همسایه را متحیرو کنجکاو نمود. آنها میخواستند بفهمند چه اتفاقی افتاده است و چرا صدای شیپورپیروزی وآواز شادمانی ازجزیره غول سفید برخاسته است و پس ازآن شکست سخت، کدام پیروزی اتفاق افتاده است که برآنان پوشیده چون رازی است؟
غول سفيد(فرشته سفید) چنان شادکام و سعادتمند شده بود که درپوست خود نمی گنجید. برای نخستین بار درعمر هزارساله اش، جام سعادت را سرکشیده بود وچنان مست از پیروزی بود که درپایان جشن و سرور، رو به قوم و قبیله خود نمود و گفت:« ای فرزندان شجاع من بدانید که ملکه اقیانوس درزمره خدایان و برآمده از اقيانوسِ پاكي‌هاست. او ازجنس خاک و مانند شما نیست واو را آلودگی های خاکیان وزمینیان نیست. او فرشته دریا و از جنس خدايان است، پس براو ایمان آورده وبراو سجده نمایید. او را محبت کنید تا قلبهایتان ازحسرت وحسادت و کینه و نفرت و رنج ها خالی و سرشار از نور امید گردد و قادر به‌ انجام وظيفهٌ مقدس خود باشيد. بشارت شما را که پس از این ما را شکستی نباشد. پیروزی بزرگ خدایان ازآن ما گشت؛ تا به ابد.»ـ
آن بزرگان وشجاعان بلند آوازه، همگی با شوقی بزرگ- ایمانی نو آوردند و بر ملکه اقیانوس سجده‌ كردند. بسیاری از شوق گریستند وبسیاری از آنان دلشان مي‌خواست به او دست بزند ویا او را ببوسند و پولکهای رنگین وگیسوان زرین ‌او را لمس‌ كنند اما پري درياها نگهبانان زیادی داشت و مثل ماهي هم ليز بود و به سرعت به ميان ‌آبها رفت و از نظرها ناپدید شد وآن بزرگان وشجاعان درحیرت از وجود مقدس او بماندند! ـ
شاید غول سفید(فرشته سفید) دوست داشت ‌كه وجود ملکه اقیانوس بين واقعيت سخت غول شدن ازیکسو و ميل به عشق و زیبایی زندگي‌ ازسوی دیگر، چون پلي بين واقعيت و رؤيا براي‌ اهالي‌ جزيره اش مقدس و رازآلود باقی بماند. ملکه اقیانوس مظهري از زندگي و زيبايي وتوانایی بود، بي‌آنكه آن زندگی، واقعي وممکن باشد.ـ
سال‌ها‌ ‌گذشتند و با وجود معجزه ملکه اقیانوس اما غول سفید( فرشته سفید) بردیوان پیروز نگشت وجنگ ادامه داشت و او هر روز راهی نو وجنگ افزارهای نو و لشکریانی قوی تر برای جنگیدن با دیوهای عفریته را دنبال می کرد اما دیوها هم متحد وقدرتمند بودند و راه پیروزی را براو می بستند وحوادث ناگوار وشکست های دردناک بسیار دیگری نیز پیش آمدند و زمانی طولانی گذشت تا اینکه سرانجام پرنده پرورشی کامل يافت و غولی راستین شد.ـ
آنگاه‌ غول سفید به پرنده ‌گفت:« تو به اندازه كافي‌ تغييركرده‌ ویک غول راستین شده ای و‌‌مي‌تواني از اینجا بروی و دنیای پرندگان را دگرگون کنی. من تو را به سوي پرندگان مي‌فرستم و تو برآنها‌ حكومت ‌خواهي ‌كرد. هرآنچه از من آموخته ای درآنجا عمل نما و طبيعت ِ‌ضعيف ‌آنها را دگرگون کن.‌ هركس فرمانبري تو را پذيرفت، اجازهٌ ماندن در ميان شما را دارد. هركس‌ نمي‌خواست‌ دنيايِ جديد و حاكميتِ تو را بپذيرد، از جزيره بيرونش‌ كن و او را احمق ونادان و ضعيف‌ وخیانتکارش بخوان تا منفور پرندگان ‌‌گردد. اگر‌كسي با تو دشمني ‌كرد، با او بجنگ و نابودش کن. هيچ پرنده‌اي به‌ اندازهٌ تو تجربهٌ جنگيدن ندارد. فراموش‌‌‌ نكن ‌كه از ميانِ پرندگان جفتي براي خودت انتخاب‌ نكني.‌ زيرا‌ كه تو باید به پرندگان نشان بدهي‌ که مانند آنها ضعيف نيستي و یک غول هستي؛غولي شكست ناپذير و بزرگ هستی ونيازمندِ‌ جفت نيستي‌ وتخم‌‌ نمي‌گذاري و مقدس و شايستهٌ فرمانروايي هستي ومهم ترازهمه آنکه مثل پرندگان حساس نیستی. اما نباید من وملکه اقیانوس را فراموش کنی و براین دو عشق باید وفادارباشی. اين دوعشق راز برتري تو بر تمامِ پرندگان ‌خواهند بود.ـ
ادامه دارد...ـ
نوشته شده در اگوست 2005 وانتشار یافته در 2011.ـ
جهت دسترسی به آرشیو به پایین این صفحه مراجعه کرده و روی دو کلمه سمت راست یا چپ کلیک کنیدـ
ـ

Nessun commento: