domenica, 6 febbraio 2011

چگونه پرنده غول شد(1)؟

  نوشته: ملیحه رهبری

چگونه پرنده غول شد(1)؟!ـ


به‌ نامِ‌ قلمبه نامِ‌ افسانه
به نام پیروزی ها و زیبایی ها که از درون رنج هایِ افسانه ای زاده می شوند
زباني ‌كه‌ افسانه‌ با آن سخن می گوید، تلخ یا شیرین بیان دنیای غیرواقعی وتخیلی است اما زبان محبت و دوستي‌ است که رو به سوی دنیای انسانی دارد.ـ
افسانه ‌گفتن ‌آسان نيست اما اگر میسر باشد، بیان واقعیت های تلخ وسنگین را آسان می نماید.ـ
با ‌آرزويِ‌ اينكه‌ افسانه گفتن ما ‌كسي را نيآزارد وآزار ندهد.ـ
و البته آزادگان را هراسی‌ از آزاديِ‌ انديشه و بيان نيست.ـ
قصه:ـ
يكي بود و يكي نبود. روز و روزگاري بود كه شبيه به روزگار ما نبود اما آنهم روزگار عجیبی بود.‌ زیرا درمیان اقيانوسی بزرگ و خیلی دور كه ‌پای آدمیان وكشي‌هايِ آنان به آنجا نمي‌رسيد، جزایر بزرگ و زیادی بودند که سرزمينِ ديو‌ها وغول‌ ها بودند.‌ دیوها و غول ها در آنجا زندگی می کردند و برآن جزایر حاکمیت داشتند والبته آنها هم مثل آدمها مختلف بودند و برخي هم عجيب بودند و مثل بقيه زندگي‌‌ نمي‌كردند.ـ
در يكی ازآن جزايرغول بزرگي به رنگ سفيد، تك و تنها زندگي مي‌كرد.‌ نامش فرشتهٌ مهربانی بود. او جزيره‌اي براي خود داشت و‌ درآن‌ فرمانروايي مي‌كرد.‌ درندگان وچرندگان و سایرجانوران‌ جزيره همه از او‌ اطاعت مي‌كردند.ـ
روزي پرنده‌اي‌‌كوچك به هنگامِ‌‌‌‌ كوچ از‌‌ مادرِ خود جدا ماند و درآسمان ‌گم شد. خسته و سرگردان به‌ اين جزيره رسيد. خوشحال‌ از‌ اينكه‌ از مرگ نجات يافته و‌ به خشكي رسيده‌ است، بالايِ درختي نشست. چنان خسته بود ‌كه سرش را به زيرِ بال نازک خود كشيد و خوابيد. خوب خوابيد و وقتي‌ بيدار شد‌ گرسنه وتشنه بود. به دنبالِ ‌آب و دانه‌ در جزيره پرواز‌ كرد. جزيره سبز‌ و خرم بود. درختانِ بزرگ و ميوهٌ فراوان و‌ خورشیدی تابان وحشراتِ فراوانی داشت. پرنده کوچک خيلي زود با شكارِ حشرات شكمِ خود را سيركرد.‌ بعد در جزيره به پرواز درآمد تا آن را بشناسد.‌ از آن بالا به حيوانات جنگل نگاه‌ كرد. همه خيلي بزرگ و كمي‌ هم وحشتناك بودند. عجیب بود ‌كه هيچ پرنده‌اي را در آن دور و بر نیافت تا با او حرف بزند، شاید آنها هم کوچ کرده و رفته بودند؟ کمی غمگین شد اما تصمیم گرفت که درآنجا بماند. پس براي خود آشيانه ای ساخت و‌‌‌ از شادماني شروع به‌‌ آواز خواندن ‌كرد. صدايِ ‌‌آوازش در جزيره پيچيد و‌ غولِ سفيد‌ آن را شنيد. غول‌ از شنيدنِ صدايِ پرنده عصباني‌ شد و به دنبالِ پرنده ‌گشت تا پيدايش‌ كرد.‌ او را صدا‌كرد. پرنده از ديدنِ غولِ سفيد خوشحال شد و‌ فكركرد كه چه خوب‌ است ‌كه ديگر در‌ اين جزيره تنها نيست وكسي به‌ سراغش‌آمده است. تا به حالِ موجود به‌ آن بزرگي و سفيدي نديده بود. غول‌ از او پرسيد‌ كه ازكجا مي‌آيد و در جزيرهٌ او چه‌ كار دارد؟ پرنده‌ٌ‌ كوچك‌ گفت:«‌‌‌ دربالايِ‌ اقيانوس مادرم و گروه مان را‌ گم‌ كردم و چون راه را بلد نبودم در اینجا فرود آمدم. باید مدتی را در اینجا بمانم تا آنها از کوچ بازگردند. بعد به آنها می پیوندم و دوباره به سرزمينم بازمي‌گردم.» غول‌ گفت: «سال‌هاست ‌كه در اين جزيره هیچ پرنده‌‌اي نيست ومن همهٌ‌ پرند‌گان را‌ از‌ این جزيره بيرون‌ كرد‌‌ه‌ام.» پرنده پرسيد‌: چرا؟ غول‌‌ گفت:« چون پرندگان‌ موجوداتي ضعيف و خرافاتي هستند و با طلوع‌ آفتاب‌ آوازِ مقدس مي‌خوانند وسروصدا راه مي‌اندازند. مزاحم می شوند و همه را از خواب بيدار مي‌كنند. به‌ همين دليل من از پرنده‌ها خوشم نمي‌آيد.» پرنده‌ گفت: «‌ اگر من تو را از خواب بيدار نكنم يا آوازهایِ بد نخوانم، تو اجازه مي‌دهي‌كه در‌ اينجا بمانم؟ چون‌ جايِ ديگري را نمي‌شناسم. اگر تو به من پناه ندهي خواهم مُرد.» غول ‌گفت:« من تنها غول سفید این اقیانوس و فرمانروای این جزیره و فرشتهٌ مهرباني‌‌‌ها هستم. پس به‌ تو پناه خواهم داد تا به زودی به سرزمینت بازگردی!» پرنده از فرشته مهربانی ها تشکر کرد و بعد پرسيد ‌كه آیا جز او غول ( فرشته مهربانی) دیگری هم در جزیره هست؟ غول‌ گفت:« نه! من تنها هستم!» پرنده پرسيد:« چرا؟ آیا غول‌ ديگري اجازه ندارد‌ اينجا باشد ؟» غول‌ پاسخ داد:« البته‌ مي‌تواند، باشد اما بين غول‌ها ودیوها هميشه جنگ‌ است. هيچكس‌ از هیچکس‌ خوشش نمي‌آيد.‌‌ هركس جزيره‌أي براي خودش‌ مي‌خواهد، زورش برسد بقيه را بيرون‌ مي‌كند تا‌ خودش فرمانروا باشد، اگر بقیه حاضر به رفتن نباشند، آنها را می خورد و ازشرشان راحت می شود؛ این قانون دیوها وغولهاست.» پرنده خیلی ترسید اما باز پرسید‌:« آیا تو خانواده نداری؟ كجا هستند؟ کوچ کرده اند؟» غول پاسخي نداد. بعد غول با خندهٌ تمسخر‌آميزي از پرنده پرسيد‌كه‌‌ چرا تو اينقدركوچك‌‌ هستي؟ پرنده‌ گفت:« من‌‌ تازه از تخم بيرون‌آمده‌ام و چند ماه بيشترازعمرم نمي‌گذرد.» غول درحاليكه قاه قاه مي‌خنديد‌، گفت:« مسخره‌ است ‌كه تو چند ماه‌ است به دنيا آمده‌أي. من هزار سال از عمرم مي‌گذرد. فكر نمي‌كنم‌ كه بتوانم تو را تحمل‌ كنم. تو چنان ‌كوچكي ‌كه هيچ چيز دركله‌ات نداري.» پرنده ازگفتهٌ غول‌‌ چيزي نفهميد.‌ چون چنين ‌كلماتي را نشنيده بود و چنین رفتار فرشته آسایی را نمي‌شناخت. پرنده از غول پرسيد:« مي‌خواهي‌ اسم مرا بداني؟» غول سري تكان‌ داد وگفت:« پرنده، پرنده است. ضعيف وناچيز‌است. چيزي‌ حساب نمي‌شود. اسمش هم فرقي‌ نمي‌كند ‌كه چه باشد. بعدها‌ كه بزرگ وپرنده لایقی شدي، من خودم اسمي براي تو خواهم‌ گذاشت.» پرنده از غول پرسيد:« اسم تو چيست؟» غول ‌گفت:« من فرشتهٌ مهربانی هستم.» پرنده با تعجب به‌ اونگاه‌ كرد و پرسيد:« تو كه بال نداري، چطوری فرشته‌ شدی؟» غول با اخم به‌ او نگاه ‌كرد وگفت:« من فرق دارم! با تمام غول‌ها وديوها فرق‌ دارم. من فرشتهٌ خوبی ها هستم وبا دیوهای بد می جنگم. اگراینجا بمانی، آن را خواهی دید و شاید در اینجا برای همیشه به تو جایی بدهم.»ـ.
پرنده خوشحال شد ودلش کمی آرام گرفت و ديگرسؤالی نکرد. به دنيايي قدم نهاده بود ‌كه به دنيايِ پرندگان هيچ شباهتي نداشت؛ اما کنجکاو بود که آن را بشناسد.ـ
پرنده زندگي جديدِ خود را درجزيرهٌ غولِ سفيد (فرشته مهربانیها) آغازكرد.ـ
زندگی معمولی او از آواز خواندن، شادماني، دوست‌ داشتنِ يكديگر و پرواز‌كردن وآزاد بودن و تلاش برای زنده ماندن تشکیل شده بود. در جزيره هم زندگي روزانه خود را همینطور شروع کرد اما‌ از پس از گذشت چند روز، غول به‌ او اعتراض‌‌ كرد. غول به‌ او گفت‌ که بايد هرچه زودتر راه و روشِ زندگي خود را عوض ‌كند و زندگی شایسته تری درپیش گیرد.ـ
غول به پرنده‌ گفت‌؛ « كارِ شما پرندگان، خوردن و خوابیدن و خواندن و خوش‌گذراني وعشقبازي و تخم‌گذاشتن‌ وکوچ کردن و سفراست. اين راه و روشِ زندگي کردن‌ درست نيست ومفتخوری است. تو بايد‌ ياد بگيري ‌كه درست زندگي ‌كني و یک پرنده مفتخور باقي نماني بلكه راه و رسم زندگی غول ها را انتخاب کنی.‌ آنگاه مي‌تواني‌ كارهايِ بزرگ انجام‌ دهي و‌ شايستهٌ زندگي در جزيرهٌ من باشی وگرنه بايد از اينجا بروي. من ميانهٌ خوبي با موجوداتِ‌ ضعيف ندارم؛ اما چون خیلی مهربان هستم، مایلم که تودراینجا بمانی و یک بچه غول شوی.»ـ
پرنده‌ كه غول شدن و برزگي را دوست داشت و مي‌خواست‌ كه مثل غول سفيد باشد، پرسيد‌ كه راه و روش زندگی غول ها چگونه است؟ـ
غول به‌ اوگفت؛« تو بايد به من اعتماد ‌كني و مو به مو از دستوراتِ من‌ اطاعت ‌كني و هيچگاه به زندگيِ پرندگان فكر نكني و به سوی‌ آنها بازنگردي.‌ تو بايد طبيعتِ خودت را فراموش‌ كني.آنگاه موفق خواهي شد که یک غول بشوي. دراینجا تو هر روز بزرگ و بزرگتر خواهي شد اما بايد بخواهي و‌ دوست داشته باشي ‌كه يك غول بشوي. چون رنج‌هايِ غول شدن براي يك پرنده مي‌تواند‌، سخت وكُشنده باشد. اما نترس‌، نمي‌ميري. ما غول‌ها هم همگی از نژاد پرندگان هستيم ‌كه با تحمل رنج ومشقت غول شده ایم.»‌ـ
پرندهٌ ‌كوچك با کمال میل قبول‌ كر‌د ‌كه ازغول اطاعت ‌كند تا يك غول و یا شايد هم یک پرندهٌ غول‌آسايي شود. غول با تكبر‌نگاهي به‌ پرنده انداخت وگفت:« ازتو غولي‌ خواهم ساخت ‌كه در‌ افسانه‌ها بماند.» بدينگونه دوستي‌شان آغاز‌ شد.ـ
صبحِ ها با طلوعِ‌ سپيده‌، پرنده از خواب بيدار شد و به غزلخوانی می پرداخت. پرنده با آوازش، سپیده صبح و طلوع آفتاب و روشنايي روز را ستايش‌ میكرد. آوازِ پرنده خوش و زيبا در تمام جزيره پيچيد وگل‌ها و درختان و‌دیگر ساكنان جزيره را از خواب بيداركرد. غول هم از خواب بيدار شد اما آواز پرندهٌ‌ كوچك چنان دلنشين بود ‌كه غول‌ عصباني نمی شد و‌ حتي‌ از‌ آواز پرندهٌ‌ كوچك خوشش هم ‌آمده بود. مدت‌ها بود ‌كه غول تنها بود. با غول‌هايِ ديگر دعوا‌ كرده و آنها را از جزيرهٌ خود رانده و برخی را هم خورده بود .‌ زن و بچه‌اش هم از جزيرهٌ او رفته بودند. راستش غول سفيد هيچكس را دوست نداشت و هیچ دوستی هم نداشت. بدش نمي‌آمد ‌كه پرنده احمقی به جزيره‌ آمده بود که خوش صحبت و خوش‌آواز بود. غول سفید جانوران بزرگ مثل شیر یا پلنگ و فیل و...ا را دوست خود نمیدانست بلکه آنها را رقيبِ خود مي‌دانست. با‌ آنكه آنها از‌ او‌ اطاعت‌ مي‌‌كردند اما غول‌ اعتمادي به ‌آنها نداشت. از دشمني ‌‌‌‌آنها مي‌ترسيد. آنها را بالفطره خطرناک و وحشي‌ مي‌دانست. با آنکه هرروز صبح‌ همهٌ اهالی آن جزیره که همان جانوران بزرگ و.. بودند، در برابر غول سفید زانو مي‌زدند و مراسم ستایش مخصوصی را اجرا می کردند. آنها‌ قسم می خوردند که به فرشته مهربانی ها وفادارند و از او اطاعت می کنند و....ـ
فرشته مهربانی ها هم برای آنها حرفهای غول آسایی مي‌زد و مثلا مي‌گفت:« فراموش نکیند که قبلا شما هريك جانوري تنها وعليه يكديگر بوديد.‌ از پوست وگوشت هم تغذيه‌ مي‌كرديد. حالا با هم دوست ومتحد هستيد. دشمن ديوهايِ سياه هستید. شما بايد بجنگيد.‌ اگربا دیوهای سیاه نجنگيد، با يكديگر خواهيد جنگيد. به همين دليل جنگ ما مقدس است. من به شما‌ آزادي ودوستی با یکدیگر را عطا کردم. من به شما توانايي بخشيدم‌ تا دشمن خود را بشناسيد. پس از فرشته مهربانی ها اطاعت کنید وبا یکدیگر دوست باشید و با دیوهای سیاه بجنگید. اينها‌ هدفهای مقدس ما هستند. برای ‌آنها می جنگیم و‌ ما برتمام ديوهايِ‌ جهان پيروز خواهيم شد.‌ پيروز، پيروز، پيروز خواهيم شد.»ـ
جانوران فریادهای بلند سرمیدادند تا دیوها بشنوند و بترسند و بعد مراسم خاص ستایش صبحگاهان پایان می یافت.ـ
پس‌ از این مراسم مقدس، غول بر بالايِ بلند ترين صخرهٌ جزيره مي‌رفت و به جزاير‌ دیوها وغول های دیگر چشم مي‌دوخت و کارهای آنها را نگاه می کرد. غولها و دیوها هميشه در حالِ ساختن و‌‌‌ انجامِ‌ دادن كارهايِ غول‌آسا بودند.‌ بعد غول سفید تصمیم می گرفت که امروز با آنها به چه طریقی بجنگد یا نابودشان کند.ـ
آنروز هم غول به بالايِ صخر‌ه رفت. درابتدا خوب نگاه کرد و بعد عمیقا فكر‌كرد و بعد از صخره به پايين‌ آمد و به ‌كنار دريا رفت تا شيپورِ جنگِ صبحگاهي‌ را به صدا درآورد. پرنده كه غزلخوانی خود را به پايان برده بود، پر وبال خود را درآب خنک چشمه شست و بعد به‌‌ نزدِ غول‌ سفيد آمد. پرنده خوشحال و خرم بود. غول از او پرسيد‌ كه چرا خوشحالي؟ پرنده‌ گفت‌ چرا‌كه نباشم؟‌ هوا دلپذيرو سرشار از عطرگل‌هاست. این جزيره پُراز نعمت و زيبايي‌ است. زيبايي قلب مرا به شوق مي‌آورد. بايد خوشحال بود. پرندگان خوشحال هستند. آزاد وخوشبخت ‌آفريده شده‌اند و آواز خوشبختي نیز برايِ همه کس مي‌خوانند.غول ‌گفت:« عجب حرف‌های ‌‌احمقانه‌‌اي مي‌زني! برايِ خوشحالي بايد دليل درستي داشت. قلب تو بايد طپش‌هايش را با‌ ديدنِ‌ گُلهای زیبا ‌كنار بگذارد. تو بايد ياد بگيري‌‌ که كاركني و وظیفه ای داشته باشی، آنگاه‌ كمتر خوشحالي‌ بيهوده خواهي ‌كرد.‌آنوقت الكي‌ خوش نخواهي بود. پرنده‌‌ گفت:«‌ تا چه‌ كاري باشد!» غول‌ به پرنده‌ گفت:« از امروز‌ برنامه‌ٌ جديد و زندگي جديد توآغاز مي‌شود‌.» پرنده ‌گفت:«آماده‌‌ام.» غول‌ گفت:«‌ در‌اين جزيره همهٌ‌‌ كار‌‌ها، بزرگ و غول‌آسا‌‌ هستند. ‌‌كارِ من صبح‌ها جنگيدن با ساير دیوها وغول‌هاست. غول‌هايي‌كه همه بد‌ وسياه هستند. تا رسيدنِ خورشيد به وسط ِ‌آسمان، من با آنها مي‌جنگم وچندتایی ازآنها را خوراک کوسه های دریا می کنم. بعد به‌ جنگ پايان مي‌دهم و در دل کوه، قلعه‌هايِ مستحكم و كاخ‌هايِ بزرگ مي‌سازم.‌ من غول سفيد هستم و بايد قدرت و بزرگي‌ام را به دیوهای سیاه نشان دهم. سرانجام من برهمهٌ‌ آنها پيروز خواهم شد.» پرنده‌ كه با حيرت به‌ غول‌ نگاه مي‌كرد، پرسيد:« چرا تو بايد بجنگي و چرا بايد قلعه‌هايِ محكم بسازي؟» غول‌ گفت:« چون من غول‌ هستم و‌ غول‌ براي همين‌كار‌ها ساخته شده‌ است؛ انجام كارهاي بزرگ.» پرنده با زيركي‌ پرسيد:« پس پرنده هم برايِ آواز خواندن وشاد‌ماني ساخته شده‌ است؛ کارهای نشاط آور.» غول‌گفت:« در سرزمينِ پرندگان، پرنده‌ آواز مي‌خواند اما در سرزمين غول‌ها، پرنده هم مثل غول مي‌‌جنگد و قلعه‌هايِ محكم مي‌سازد.‌ اگر دلت مي‌خواهد كاري را انجام دهي‌ كه برايش ساخته نشده‌‌اي،آزادي و بال وپر داري، از سرزمينِ من برو! اما ‌‌اگر اينجا مي‌ماني، با‌كارهايِ مسخرهٌ پرندگان‌ مايهٌ ننگ براي عزت و آبروی ما مشو!» پرندهٌ بيچاره ‌كه‌‌ در برابرِ غول‌ ناتوان بود، سكوت‌ كرد.‌ غول‌ به‌ اوگفت:« امروز جنگ من با غول‌ها را نگاه‌ كن و‌‌‌‌ياد بگير، از فردا پرنده بودن را فراموش‌كن و‌غول‌ شدن را‌‌ آغاز‌كن! نترس‌، يا موفق مي‌شوي يا مي‌ميري! مُردن يك پرندهٌ ‌كوچك هم چيزمهمی نيست.‌‌ همهٌ غول‌ها روزي پرنده بودند، اما‌ يك روز يكي‌‌ در ميانشان تغيير‌كرد و همان دنیا را تغییر داد ومي‌بيني ‌كه امروز ما بيشمار هستيم. مشكل ما اين است ‌كه بال نداريم تا در تمام عالم پرواز‌كنيم و برهمه‌ جهان فرمانروایی کنیم . اگر من از تو یک غول بسازم.‌ اين مراد هم برآورده مي‌شود. تو بايد دل به فرامين من بسپاري و با جان ودل براي‌ بچه غول شدن تلاش وكاركني.»ـ ‌
پرنده‌ با‌‌ ترس ولرزازغول پرسيد:« كارِ من چيست؟» غول ‌گفت:« تو مي‌تواني پروازكني. توكارِ مهمِ خبررساني را براي من انجام خواهي داد.‌‌‌ البته‌ كارهاي ديگرهم بعداً مي‌آيند.»ـ
پرندهٌ‌ كوچك با‌ اعتماد به غول‌، قدم در راهي ‌گذاشت ‌كه هيچ پرنده‌اي‌آن را نمي‌شناخت. قصه وافسانه آن را هم نشنيده بود.ـ
درآن جزيره همه درمسيرغول شدن بودند. شيرها و پلنگ‌ها وآهوان و…همه درمسيرغول شدن بودند. برخي خوشبخت بودند.‌گرگدن‌ها، شيرها، پلنگ‌ها وجانورانِ بزرگ، زود غول مي‌شدند و خوب مي‌جنگيدند وغول سفيد‌‌ ازآنان راضي بود. برخي ديگرساليان سال بود‌ كه تلاش مي‌كردند اما غول نشده بودند. نمي‌توانستند ديو‌ها را بكشند وغول ازآنان ناراضي بود وآنان خوشبخت نبودند. درضمن بزرگ‌ شدن مشكلاتي هم به همراه داشت. مثلاً آهوان خيلي بزرگ و زيبا ولذيذ شده بودند و‌چنان اشتهاي شيرها و‌‌پلنگان و جانوران وحشي را برمي‌انگيختند كه ديوانه‌شان مي‌كردند اما از ترس غول ‌ نمي‌توانستند، آنها را بخورند و اميال طبیعی خود را پنهان می کردند تا وحشی خوانده نشوند. در‌ اين جزيره واقعيت‌ها ضعيف و رؤيا‌ها قوي وخطرناك شده بودند. هركس در رؤياي خود وحشي شده بود. باچشمان بسته مي‌دريد. لذت مي‌برد. اما در روح خود ‌گرسنه وتشنه و رنجور و زخم‌ديده باقی می ماند. هرغروب همه‌ آنها به دورآتش جمع مي‌شدند.هركس بايد از‌ رؤياهاي‌گناه‌آلود خود براي غول سفيد وبقيه داستان مي‌گفت وغول رو به ‌آنها کرده و مي‌گفت:«جانوران بيچاره، بينيد اگر من نبودم چگونه يكديگر را مي‌دريديد و مي‌خورديد. من وتنها من‌ هستم ‌كه به تك‌تك شما زندگي ودوستی مي‌بخشم.اگر من نباشم دريك شب مثل جانوران يا يكديگر را مي‌دريد يا ديوهايِ سياه شما را از هم خواهند دريد.»‌ـ
آنگاه همهٌ جانوران شرمنده از زشتي‌هاي خود، در برابر فرشته مهرباني‌ها زانو زده و طلب بخشش مي‌كردند تا با محبت خود به آنها کمک کند تا روزی مثل او یک فرشته مهربانی ها بشوند و دیگر جانور نباشند.» در واقعِ غول با تغيير دادن طبيعتِ جانوران، تمام قدرت آنها را‌ ازآنها‌ گرفته بود اما باز اعتمادي به ‌آنها نداشت. جانوران قدرتمند هميشه خطرناک و تهدید آمیز هستند. به خصوص‌ اگر متحد شوند. غول هميشه به دو دشمن فكر مي‌كرد، يكي در بيرون جزيره‌اش( ديوها) و ديگري در درون جزيره‌اش(بچه غول‌ها). به همين دليل همه ساکنان جزیره بايد از او فرمان مي‌بردند وغول نافرماني را دوست نداشت. غول پُرحرفي را دوست نداشت.‌ همه بايد ‌كار مي‌كردند و كم حرف مي‌زدند واصلاً سؤال نمي‌كردند. همه چيز در جزيره يك راز بود. غول تمام راز‌ها را مي‌دانست وبچه غول‌هايي ‌كه به‌ او نزديك بودند، رازهايِ عجيبي مي‌دانستند.‌ به‌ همين دليل هركس دلش مي‌خو‌است که آن رازها را بداند و به ‌‌كسي‌ كه راز بيشتر مي‌دانست، رشك مي‌بردند يا او را بالاتر از خود مي‌دانست.‌ همه نمي‌توانستند يك اندازه رازها را بدانند. اگر‌كسي از راز‌ي‌ سؤال مي‌كرد، غول مي‌گفت براي چه مي‌خواهيد رازها را بدانيد. دانستن براي جنگيدن است. بجنگيد، هرچه لازم بود، خودم به شما خواهم‌ گفت. جزيرهٌ غول جزيرهٌ رازها بود‌ و همه چيز درآن مخفي بود.ـ
ادامه دارد...ـ
نوشته شده در پاییز سال 2005 و انتشار قسمت اول در 5 فوریه 2011 .

Nessun commento: