domenica, 13 febbraio 2011

چگونه پرنده غول شد؟ 2

نوشته:ملیحه رهبری

چگونه پرنده غول شد؟(2)

قسمت دوم:

روزها وهفته‌ها‌ و ماه ها سپری شدند. پرندگان مهاجر نیز آمدند واز فراز اقیانوس گذشتند و رفتند اما پرنده قصه ما هیچ میلی برای بازگشت به خانه نداشت و حتی مادر وقبیله خود را فراموش کرده بود. پرنده هر روز به‌ دنبال‌ غول‌ و‌كارهايِ بزرگِ او بود وهر روز بزرگتر مي‌شد. پس از‌‌گذشتِ زمانی دراز ديگر پرندهٌ‌ كوچكي نبود، خيلي بزرگ شده بود اما غول هم نشده بود. پرنده‌ دست‌آموزِ غول و گوش به فرمانِ غول بود.‌ به‌‌ دستوراتِ او‌‌گوش مي‌داد و‌ به‌ حرف‌هايِ غول‌ فكر‌ مي‌كرد. برايِ غول‌‌ آواز مي‌خواند و درآوازش غول را ستايش مي‌كرد. پرنده با دل وجان خود غولِ سفید را دوست داشت واو را فرشته مهربانی ها می دانست واز بزرگ شدن خود احساس غرور می کرد اما در روح خود تغییر نکرده وهمچنان یک‌ پرنده باقي مانده بود.‌ او مثل همه پرندگان دوست داشت‌ كه‌آواز بخواند، دوست داشت ‌كه شاد باشد، دوست داشت ‌كه با پرندگان ديگر زندگی کند و با‌ آنان پرواز کند و به آنان عشق بورزد و چوچه های خود را ببیند و خلاصه خودش باشد،‌ اما نمي‌توانست‌ با غول دربارهٌ خودش حرف بزند. غول، غول بود و ممكن بود ‌كه سرش را بكند واز تنش جدا کند! ترس‌ از غول در فكرِ پرنده بود. پرنده از افكار يا احساساتِ خود نیز ترس‌ داشت. آوازهايش غم‌انگيز شده بودند، او در‌ ترانه‌هايش مي‌خواند:« من از‌‌ خودم و از پرهايِ زیبا و رنگارنگم‌ بيزارم\ من از بازگشت به ميانِ پرندگان بيزارم،\ من‌ اززندگیِ پست آنها بیزارم\ من فرشته مهربانی ها را‌ دوست دارم\ من دل وجان خود به او داده‌ام\ من ‌چون او خواهم شد\ من براي او ‌آواز مي‌خوانم\ او فرشته مهربانی هاست و دربرابر دیوهای ناپاک ایستاده است و باید چون او غول… غول…غول شد!»ـ
غول سفید هر با‌ر‌که با پرنده حرف مي‌زد.‌ به‌ او مي‌گفت‌ كه تو ديگر يك پرنده نيستي. تو در راهِ غول‌ شدن هستي. تو بايد‌ علاقه‌‌ات به پرندگان را فراموش‌ كني. تو به‌ من و به جزيرهٌ من تعلق‌ داري. تو بايد هر روز در كنار من بجنگي. تو بهترين پيك من هستي. تو با پروازهای مخفی و شبانه ات به سايرجزاير وبا آوردن خبرهای باارزش به ‌نقشه‌هايِ پيروزمندانه من ‌كمك مي‌كني. ما دیوهای زیادی را کشته ایم و من به تو نياز دارم و تو با جنگيدن‌ دركنارِ من بزرگ و غول خواهي‌ شد و رازهاي بزرگي خواهي دانست. بالاتر از جنگيدن‌ و غول‌‌ شدن‌ چيزي در‌عالم نيست.‌‌ فقط غول‌‌های سفید دراین اقیانوس باقی مي‌مانند. همه دیوهای سیاه وغولهای متحد آنها ‌كشته خواهند شد! به زودی! خواهی دید!» غول چنان با اطمینان صحبت می کرد که پرنده هیچ تردیدی به گفته های او نداشت. پرنده نیز گاه و بیگاه از غول سفید می پرسيد:« آيا من روزي‌ به‌ سرزمينِ خود باز خواهم ‌گشت؟» غول سفید مي‌گفت:«‌‌آری اما سرزمین تو اینجاست و تو فرزند من هستی اما روزي‌كه پرندهٌ غول‌آسايي شده باشي و بتوانی برتمام پرندگان فرمانروايي‌كني، به سوی آنها باز خواهی گشت. صبرکن، خواهی دید که از تو چه خواهم ساخت. تو قدم به قدم بزرگ و یک بچه غول‌ خواهی شد.» پرندهٌ‌ بينوا حرف‌هايِ غول را باور‌‌كرده بود. غول شدن ايمانش‌ شده بود.ـ
در يك روزِ دلانگیز بهاري پرنده‌ آوازِ مرغي را در جنگل‌ شنيد. با شوق به صدايِ‌‌‌ آواز مرغ پاسخ داد و‌ به سوي‌ او پرواز‌كرد. در لابه‌لايِ شاخه‌هايِ انبوه درختان مرغي زيبا بر شاخه‌‌اي نشسته بود. پرنده در نزدیکی‌ مرغ نشست. با دقت به او نگريست. مرغِ زيبا شبيه به مرغان خانواده خودش بود. مرغ زیبا هم به او می نگریست که دیگر هیچ شباهتی به یک پرنده نداشت و مرغ عظیم الجثه و بالداری بود.‌ مرغ ترسی از او نداشت و به‌ اوگفت:«‌ من‌ ازقبیله تو و پيك مرغان هستم. خبر زنده بودن تو به گوش ما رسیده است و من براي بردن تو به خانه آمده‌ام. تو خیلی بزرگ شده‌اي وشبیه به ما نیستی اما مي‌تواني‌ به همراه من به خانه مان بازگردي. ما با هم باز مي‌گرديم.» پرنده براي مرغ داستانِ دوستيِ خود با غول سفید را تعريف ‌كرد. در پايان هم به مرغ‌ گفت ‌كه مي‌خواهد در جزيره بماند و دراینجا کاملا بزرگ و یک غول بشود. پس از غول شدن به سويِ خانواده‌اش و‌ مرغان باز مي‌گردد.‌ مي‌خواهد باعثِ افتخار مرغان باشد وآرزو دارد که دنیای آنان را عوض کند. مرغِ زيبا از شنيدنِ حرف‌هايِ پرنده شگفت‌زده شده بود، سرش را تكان داد و گفت:« اما هيچ پرنده‌اي غول نمي‌شود. هركس بايد خودش باشد. پرنده، پرنده‌ است وغول هم غول‌ است.» پرنده‌ به او چنین پاسخ داد که‌؛« به‌گفته‌هايِ غول باور دارد و ماه‌هاست‌كه هر روز مثل غول جنگيده است و‌ در انجام کارهای بزرگ به‌ غول ‌كمك ‌كرده است.‌ ازچشمهٌ ‌آب‌هايِ سحرآميز نوشیده است و روز به روزبزرگتر شده‌ است و سرانجام غولي خواهد شد.» مرغ زیبا به فکرفرو رفت. پرنده به‌ مرغِ زيبا‌ گفت‌:« من دربارهٌ تو با غول صحبت خواهم ‌كرد. تو هم مي‌تواني در‌ اينجا بماني و‌ مثل من بزرگ و بچه غول بشوی. من خيلي خوشحال خواهم شد ‌كه تنها نباشم. اينجا مثل جزيره پرندگان خسته‌ كننده نيست. در‌ اينجا همه چيز راز‌ است‌.‌ هركس تلاشِ بيشتري بكند، راز بيشتري مي‌فهمد. اگر‌اينجا بماني، راز خواهي دانست.» مرغ که زیرک بود، به فکر فرو رفت و پاسخ داد که‌؛« چون از سفرآمده و خسته‌ است، بايد‌ كمي استراحت ‌كند. بعد دربارهٌ حرف هایش فكرخواهد‌كرد و به او جواب خواهد داد.»ـ
روز بعد مرغ زيبا به پرنده ‌گفت:« من به ‌گفته‌هايِ تو‌ فكر ‌كردم. نه! من نمي‌خواهم غول‌ شوم، چون من پرنده بودن و پرواز‌كردن وآزاد بودن را دوست‌ دارم. من‌ كوچكتر‌ از غولها هستم اما به دلیل آزاد بودن و با قدرت پروازم، جهان را بيشتراز غول‌ها مي‌شناسم و رازهاي‌‌ زيادي‌ مي‌دانم. درياها و اقيانوس‌ها و ‌خشكي‌هاي بسياري‌ هستند‌ كه درآنها غولي نيست اما درآنجا زندگي‌ هست. زندگي در‌ همه جا زيبا و با‌ارزش‌ است.‌ تنها غول‌ها نيستند ‌كه مهم هستند، تنها زند‌گي‌ غول‌ها نيست ‌كه با‌ ارزش‌ است.‌‌ زندگي‌ در‌‌ هر‌گوشه‌اي ازجهان ‌كه هست، زيبا وباارزش‌آفريده شده است. زندگي‌ ما‌ پرندگان هم با معني‌ و با‌ ارزش‌ است وتأثیر خود را برجهان دارد.‌ در ضمن من، به غول‌ شدنِ پرندگان باور ندارم.‌ اما اينجا مي‌مانم تا تو تنها نباشي. اينجا مي‌مانم تا‌ با‌ گذشتِ زمان و روزی که تو‌ هم باورت به غول شدن را تغيير دادي‌، تو را با خودم ببرم.»ـ
پرنده‌ گفت:«‌‌ تو مثل‌ غول‌ها فكر‌ نمي‌كني. تو مثل پرنده‌‌ها فكر مي‌كني. شايد حرفت درست باشد اما من ‌پرنده‌ نمي‌مانم. من در راهِ غول‌ شدن هستم.‌ غول‌ها هم اول پرنده بودند. چه فايده از پرنده ضعیف و ذلیلی بودن، بايد غول شد.» مرغ زيبا‌ گفت،«‌ من صبر مي‌كنم. با‌ گذشتِ زمان تو حقايق بسياري را كشف‌ خواهي ‌كرد. تو كشف خواهي‌كرد، چه ‌كسي هستي و‌ به‌ كدام زندگي‌ تعلق داري.‌ شايد‌كه آنوقت خواستي‌ به نزدِ پرندگان بازگردي وآزاد باشی.»‌ پرنده ‌گفت:« شما آزاد نیستید، شما اسیر طبیعتتان وموجوداتی ساده ونادان وضعیف هستید که پرواز کردن برای یافتن خورد و خوراک را آزادی می دانید. البته من به سرزمینم بازمیگردم اما مثل قويترین پرنده ‌كه در‌ دامنِ غول سفید‌ پرورش‌ يافته است و با‌ دیوها جنگيده‌ است.‌ من سرنوشتِ پرندگانِ ضعيف را تغيير خواهم داد. ما بايد حاكميت بر روي زمين را از چنگِ‌ دیوها وجانوران وحشي درآوریم. ما پرندگان با بالهال فرشتگانی خود، مقدس هستیم و باید حاكم برجهان گردیم؛ اما قبل ازآن باید که طبیعت خود را تغییر داده و بزرگ وغول شويم.»‌ـ
مرغ زيبا‌ و دانا دردل به‌‌ سادگی و باورهای او خنديد.‌ تركيبِ غول و پرنده ‌درخدمتِ‌‌ چه ‌كس‌ خواهد بود؛ پرندگان يا غول‌ها؟ اما با پرنده بحثي نكرد زيرا پرنده مؤمن به غول سفيد بود وبحث با او چیزی را تغییر نمی داد. پس مرغ زیبا به‌ اوگفت:« من تو را تنها نمي‌گذارم. من در اينجا مي‌مانم.»ـ
پرنده و مرغ زيبا با هم دوست شدند.‌ پرنده مرغ زیبا را به کنار چشمه سحرآمیز برد وبه او گفت که ازآب چشمه بنوشد تا بزرگ وقوی گردد. با ‌‌آنكه پرنده غول سفید را بسيار دوست‌ داشت و دل و جان خود را به او سپرده بود‌‌ واز فرامین او اطاعت مي‌كرد وتمامِ روز وحتی شبها نیز براي غول‌ كار مي‌كرد اما‌‌‌ به تدريج قلبش به سويِ مرغ زيبا ميل پیدا می‌كرد و‌ هر روز علاقه‌اش به مرغ زيبا بيشتر مي‌شد. مرغ زیبا هم خیلی بزرگ و دلربا شده بود. در نیمه های شب وقتی که پرنده خسته از پروازهای خطرناک و شبانه اش به‌‌ لانه باز مي‌گشت، هیجان زده بود وبا مرغ زيبا حرف مي‌زد و درتاریکی شب، سرخود را به زيرِ بالهايِ‌گرمِ مرغ‌‌ زيبا مي‌كشيد و با بويِ بال‌هايِ‌‌ اوكه عطرگل‌های جزیره را به خود‌ گرفته بودند، به خوش‌ترين خواب‌ها فرو مي‌رفت و در رؤیاهای خود با مرغ زیبا تا بالای ابرها پرواز می کرد. روزي‌ از مرغ زيبا پرسيد:« چرا من تو را چنين دوست دارم و‌ دركنارِ تو خوشبختم؟» مرغ‌ زيبا‌ گفت:« چون ما از یک خانواده هستيم. چون روح ما يكي‌‌ است. ما هر دو پرنده‌ هستيم.» پرنده‌‌ پرسيد:« چرا روح من با روحِ غول سفيد يكي نمي‌شود؟» مرغ زيبا‌ گفت:« تو وغول یک خانواده نيستيد. پرندگان نغمهٌ عشق هستند و غول ‌كلامِ قدرت‌ است.‌ نغمهٌ عشق‌ و كلامِ قدرت‌ يكي‌ نمی شوند.» پرنده‌ گفت:« اگر‌ اينگونه است واگر چنین چیزی راست باشد، پس ما بايد با غول سفید صحبت‌ كنیم. اما من جرئت انجام چنين ‌كاري را ندارم. تو با‌ او صحبت ‌كن!‌» مرغ زيبا‌ با تمسخر از پرنده پرسید؛« مگرغول سفید فرشته مهربانی ها نیست؟ چطور جرأت نداری با او حرف بزنی؟» پرنده گفت:« درست می گویی اما این موضوع یک راز است و نمی توانم راز را برملا کنم. اگرچنین کنم دیگرغول نخواهم شد.» مرغ زیبا راز نمی دانست و ترسي هم‌ ازکسی نداشت و پذيرفت ‌كه با‌ غول سفید صحبت‌كند.ـ
***
مرغ زيبا‌ خوشحال و چهچه‌زنان به سراغِ فرشته مهربانی ها رفت.‌ خیلی ساده به‌ او گفت:« من و‌ پرنده‌‌ هم‌آشيان شده‌ايم و من به زودي تخم‌ خواهم ‌گذاشت و جزيره پُر از شورِ ونغمهٌ پرندگان خواهد شد.»ـ
غول سفيد از شنيدن اين حرف چنان برآشفت که رنگ صورتش از خشم سرخ و بعد مثل ديو، سياه شد. مرغ‌ زيبا بي‌آنكه بترسد به غول‌ گفت:« پرنده تو را دوست دارد واز تو اطاعت مي‌كند‌‌ اما مرا هم دوست دارد. ما دوست داريم‌ كه ‌آزاد باشيم. درآسمان ‌‌آبي پرواز‌ كنيم. بر فراز اقيانوس بال و پر بزنيم و در دلِ موج‌هايِ خروشان اقیانوس بنشینیم و ماهی شکار کنیم و از آب وآفتاب وباد واز تمامی جلوه های طبیعت لذت ببريم. ما از جنسِ تو نخواهيم‌ شد. ما در روح خود يك پرنده هستيم. . دنياي تو پُراز عظمت ‌وكارهايِ غول‌آساست اما دنياي ما اینگونه نيست. دنياي ما پُر‌ازآزادي است. ما آزاد خلق شده‌ام. خدايِ‌‌‌آسمان‌ها ما را‌ آزاد خلق ‌‌كرده و تو خداي ما نيستي.»ـ
غول‌‌ از شنيدنِ‌ حرف‌هايِ‌ مرغ زيبا‌ چنان خشمگين ‌شد که پای خود را محکم بر زمین کوبید و تمام جزیره به لرزه درآمد. پرنده ازخشم او هیچ نترسید و پرواز کرد و به روی شاخه بلندتری نشست. غول باعصبانیت به مرغ زیبا گفت:« معلوم است که من خداي شما پرندگان نيستم و نمي‌خواهم که آن باشم. چون بزرگتراز خدايِ ‌كوچك شما موجودات ضعیف هستم.‌ اما تو‌ یک خائن هستي. سزايِ‌آن را خواهي‌ ديد. تو را به قفس‌ مي‌اندازم.» مرغ زیبا ‌گفت:«‌‌ خيانت کردن ‌‌كارِ زشتي‌ است و من دوست ندارم که كار زشت‌ انجام دهم.‌ من واقعيت را‌ گفتم؛ اگرواقعیت نمی تواند مورد پسند تو باشد، گناه من نیست که مرا زندانی کنی اما واقعیت وجود دارد.»ـ
غول به‌ مرغ زیبا گفت:« برای من واقعيتي بالاتر ازغول‌ شدن و تغییردادن این جهان پر از دیو وجود ندارد. در‌اين اقیانوس بزرگ بايد غول بشوي تا حرمتت نگه داشته شود‌ اما اگر همينقدر کوچک بماني له‌ مي‌شوی ومحکوم به مرگ هستی.‌» مرغ زيبا ‌گفت:« توانايي‌ها موجودات مختلف‌ هستند، همه نمي‌توانند غول شوند. روح‌هاي ما فرق دارند. من‌ پرنده‌ام و تو غولي. تو‌مي‌تواني مرا به قفس‌ اندازی‌‌ اما نمي‌تواني روح مرا اسيركني؛ روح من با مرگ من آزاد خواهد شد.» غول با لحن تحقیرآمیزی به مرغ زیبا گفت:« حرف‌هاي تو همه بهانه هستند. توخطرناك‌تر از ديوهايِ سياه هستي. تو مانعی درسر راه ما و مانع غول شده پرنده ما هستی و باید از سر راه او برداشته شوی.‌» مرغ زيبا با خشم برسرغول فرياد زد:« تو مرا به جاسوسي متهم کرده و به مرگ محکوم مي‌كني،زیرا كه من روحِ آزادي دارم؟ چون واقعيتها را مي‌گويم و از تو نمي‌ترسم؟»ـ
غول‌ سفید گفت:« از پيش چشمم دور شو‌كه به زودي سزاي‌ پررویی خود را خواهي ‌ديد.‌ تو در دستگاه با عظمت ما چيزي محسوب نمي‌شوي.»ـ
مرغ زیبا پروار کرد و رفت وغول‌ تنها ماند. راستش غولِ سفید حسود بود. در قلب خود تنها بود. قرن‌ها و شاید نزدیک به هزار سال بود‌ كه با‌ ديوها مي‌جنگيد و قلبش از سنگ شده بود. عاشق نمي‌شد. عشق را حس نمي‌كرد. شايد به‌ اين دليل از مرغ زيبا متنفر‌شد. دلش نمي‌خواست ‌كه در جزيره‌اش نغمهٌ عشقي به ‌گوش برسد.‌ دلش نمي‌خواست‌ كه درجزيره‌اش، ‌كسي جز او را بپرستد و به چيزي جز غول شدن‌ فكركند. در جزیره او چنین احساساتی گناه و برای همه ممنوع بود واین خود یکی از رازهای جزیره با عظمت او بود.ـ
صبح روز بعد سرِكنده شدهٌ مرغ زيبا در پايِ لانه‌اش افتاده بود. پرهايِ مرغِ زيبا برسرِ شاخه‌ها مانده بودند. درتاریکی شب کسی او را کشته بود. پرنده بعد از بیدار شدن از خواب مرغ زیبا را جستجو کرد، اما جسدش را درپای آشیانه دید و بی اختیار از درد فرياد زد وگريست.‌ دل حساسش‌ از‌ اين غم‌ شكست. هميشه از غول مي‌ترسيد واعتراضي به‌ هيچكار‌ او نمي‌كرد اما‌ اينبار خشمگين شد و چون دیوانه ای به نزدِ غولِ سفيد رفت. از او پرسيد:« چرا مرغ زيبا را كشتي؟ من مرغ زيبا را دوست داشتم. او مثل من بود. قلب من او را دوست داشت و تو قلب مرا شكستي. نغمه‌هايِ ما تمام ساكنانِ جزيره را خوشحال مي‌كرد. ما دیو نبودیم که بدکاره باشیم. روح ما سرشارازشادمانی و نغمه زندگی برای همه بود. چه کار بدی کردی؟» فرشته مهربانی ها ‌گفت:« من خبرندارم. شاید از اهالی جزیره کسی اینکار را کرده باشد زیرا آنها از مرغ زیبا خوششان نمی آمد! آنها تو را دوست دارند و شاید مي‌خواستند مانعي را‌ كه برسرِ راهِ غول شدن تو بود، از ميان بردارند. ما سعادت تو را‌ مي‌خواهیم. برايِ غول شدن بايد ياد بگيري‌كه‌ احساسات مرغها و قلبِ حساس نداشته باشي. بايد ياد بگيري‌ كه ازعطرگل‌ها واز ازآوازعشق مست نشوي. بايد ياد بگيري ‌كه در روحت عاشقِ‌ غول‌ شدن باشي. بايد ياد بگيري ‌كه تنها با ما باشي.» پرنده فرياد زد:« ولي تو اجازه نداشتي حيات و زندگي‌ مرغ زيبا را نابود‌ كني؟ چون مرغ‌ زيبا دشمن تو نبود. چون دیو نبود!»‌ غولِ سفيد‌ گفت:« مرغ زيبا يك جاسوس بود. دیو‌هايِ همسايه او را براي جاسوسي به جزيرهٌ من فرستاده بودند.‌ من‌ از اول هم به‌ او بدگمان بودم.‌‌ بايد همان روز اول سرش را مي‌كندم تا دشمنان من حساب‌كارشان را‌ بكنند.‌ من حقايقي را مي‌دانم ‌كه تو نمي‌فهمي‌. کله تو‌كوچك است. تو از جنگ‌ها و رازها و رقابت‌هايِ ديوها وغول‌ها خبر نداري.‌ از جدي بودن برنامه‌هايِ‌ غول‌‌آسا چيزي نمي‌فهمي. جزيرهٌ من جايگاه مقدسي‌ است. برايِ تخم‌گذاشتنِ پرندگان نيست.‌ عظمت‌ داشتن، بهايِ خود را مي‌خواهد. بايد غول شد. دراطراف ما همه ديو هستند.آیا می فهمی؟.» پرنده‌ با‌ خشم‌ گفت:« اگراينطور است،پس من امروز از جزيره مي‌روم. زندگي‌ غول‌ها را براي خودشان مي‌گذارم. من يك پرندهٌ‌ آزاد خواهم بود. من‌‌ ازكار بد تو بيزارم.» غول‌ گفت:« برای تو ديرشده‌ است.‌ تو‌ بزرگ و سنگين شده‌أي و نمي‌تواني‌ سفرهای طولاني‌ كني واز فراز اقیانوس بگذری. تو بچه غول شده‌أي.‌ تو بچهٌ من هستي و‌‌ بايد از من اطاعت‌ كني.» پرنده ‌گفت:« چه فايده‌ كه من غولي شده باشم اما نتوانم به ميانِ قوم و قبيلهٌ خود برگردم. هدفِ از غول شدنِ من چه بود؟» غول ‌گفت:«‌‌ تغييركردن ! جنسِ خود را از موجودي پست و ناچيز به موجودي عالي وبزرگ تغيير دادن البته‌ كار سختي‌ است. رنج‌ها و مرارت‌هايِ بسيار‌ دارد.‌‌ تو رنج‌ و سختی زيادي برده‌أي. تو بزرگ‌ شده‌أي.‌ چگونه مي‌خواهي برگردي؟ راه غول شدن بازگشتي ندارد.‌‌ تو انتخاب ‌كردي و بايد تا به ‌آخرِ عمر و تا ‌آخرين نفس‌هايت به سوگندهای خود وفادار باشي. آزادي از جنسِ آزاديِ پرندگان براي تو ديگر وجود ندارد. آزادي تو‌ از جنسِ ديگري‌ است. تو آزاد از‌ طبيعتِ ضعيف خود در راه‌ بزرگی‌ وعظمت وغول‌ شدن هستي، جهان درزیربالهای توخواهد گنجید. صبرکن و تحمل کن وراه را تا به آخر طی کن!» پرنده مي‌خواست فرياد بزند و بگويد‌ كه ولي من در روحم آزاد و عاشقِ زيبايي‌هايِ جهان و‌ ستايشگرِ پرواز وآزادي‌ هستم. من‌ نمي‌خواهم‌ غولي قدرتمند و سنگين باشم. قلعه‌هايِ بزرگ و باشكوه و كاخ‌هايِ بلند تو‌‌ همه از سقفِ‌ آسمانِ‌ آزاد‌ كوتاهترهستند. دنيايِ قدرتمند تو قفسي بيش براي من نيست. من بال‌هايِ سبكم براي پرواز تا بالای ابرها را مي‌خواهم.‌‌»ـ
اما پرنده سكوت‌ كرد. راه بازگشتي وجود نداشت. ازغول و ازنقض کردن قوانین آن جزیره مي‌ترسيد. درآن جزیره ‌كسي جرأت نداشت‌ از قوانینی جز آنكه غول برقرار نموده بود‌، سخن‌گويد. دهانش را خرد وگردنش را مي‌شكستند. درآنجا طاعت بود و اطاعت!.ـ.
پس‌ از‌كشته شدنِ مرغ زيبا، پرنده تغييركرد. غول و جزيره و‌كارهايِ غول‌آسا وشگفت‌انگيزِ غول ديگر پرنده را به سوي خود جذب نمي‌كردند. پرنده حس مي‌كرد ‌كه غول با‌‌ كشتن مرغ زيبا، حيات وهستي و زندگي را‌ در قلب او‌ نیز نابود ‌كرده‌ است.‌ احساس مي‌كرد‌ كه جنگيدن و‌ هميشه جنگيدن وعظمت يافتن، جزيره را به جزيره‌اي بي‌ روح و مرده و بدونِ نغمه‌‌ٌ شادي تبديل ‌كرده است که صدای شبانه روزی شیپورها هم به آن روح پرشرر و زنده ای نمی بخشد. پرنده احساس مي‌كرد ‌كه روحش مثل ‌گذشته‌‌ها نيست. دیگر عشق و رؤیای غول شدن درسر نداشت و ازهمه دردناکتر این بود که به خود غول‌‌ علاقه و ايمانی نداشت. اما روز‌ به روز بزرگتر مي‌شد.ـ.
باز هم‌ روزها و ماه‌ها آمدند و‌گذشتند. پرنده‌‌ هر روز درخدمتِ غول بود.آنقدر‌كار مي‌كرد‌ كه به‌ خاطر نمي‌آورد، زمان چگونه مي‌گذرد. هر روزكار بزرگي بايد انجام‌ مي‌گرفت. هر روزابزارهای جدید جنگی ساخته می شدند و همیشه‌‌ غول برنامه‌هايِ بزرگي‌ داشت‌ كه پرنده‌‌‌ هم درآنها نقشي‌ داشت. شب ها بايد پرواز مي‌كرد. درسپیده صبح بايد‌ اخبارِ جزايرِ ديوها را براي غول مي‌آورد.‌ اندکی استراحت می کرد و بعد هر روز بايد سنگ‌ها را با منقارش‌ مي‌كند و برآنها شمایل های غول سفید را حک می کرد واتفاقات و پیروزی های غول سفيد بردیوان را برسنگ ها مي‌نوشت. بايد جنگ‌ها و پيروزي‌هايِ غول سفيد را بر‌سنگ‌ها ثبت می کرد تا افسانهٌ او جاودان بماند. هر روز پرنده با چنگال‌هايش بايد شكار مي‌كرد تا‌ آنها قوي شوند. پرنده بزرگ و زشت و وحشی شده بود.‌ شكارچي‌ شده بود.‌ هرچه غول‌ مي‌خواست او شده بود اما باز غول‌ از او راضي‌ نبود. باز او را تحقير مي‌كرد كه از جنسِ غول نيست و کله ‌كوچك و‌ دلِ حساسي دارد. باز او را تحقير مي‌كرد ‌كه زحمت‌هايِ غول را برباد داده‌ است. غول روزي چندبار سر پرنده را به سنگ مي‌كوفت تا محكم و قوي شود. هر سال غول‌ در بهار پرهايِ پرنده را مي‌كند و‌ پرنده را لخت و زشت‌ مي‌كرد. غول‌ به‌ او مي‌گفت:«ظاهر ‌تو زيبا و پُر‌از فريب است و تو به ‌آن مغروري. من مي‌خواستم باطن تو را به تو نشان‌ دهم‌ كه دچارِ غرور و خودپسندي نشوي. ناراحت نباش‌. پرهاي تودوباره رشد خواهندكرد و نمی میری! » پرنده رنج مي‌برد و پرواز بدون پر برای او مشقتی بود اما باید انجام می داد و نمي‌توانست به‌‌ اعمالِ شاقِ غول اعتراضي ‌كند. او تنها نبود، غول درسال چندین بار فرمان می داد تا پشم های ضخیم یا پوست کلفت یا شاخ های خطرناک همه جانوران را بکنند تا هرکدام بدون غرورهای ظاهری مدتی را به سر ببرند و همه با هم مساوی باشند و عجیب بود که هیچکس جرأت نداشت، دست به غول سفید بزند چه رسد که موی اضافه یا یک شپش یا شاخی از او یا پوست او را مثل بقیه بکنند، چنین افکارغیرمقدس به کله هیچکس خطور نمی کرد. غول سفید به راستی یک جلل الخالق بود!ـ
ادامه دارد...ـ
نوشته شده درآگوست 2005 وانتشار در فوریه 2011

http://malihehrahbari.blogspot.com /

Nessun commento: