giovedì, 19 gennaio 2012

نخودی و پهلوان هیولا وجنگل خستگی

نوشته: ملیحه رهبری

ـ[ باوجود هیولای هزار سر ولی فقیه در میهن مان، و با آرزوی نابودی او که در تک تک سینه ها وقصه ها وافسانه ها و داستان های ماست اما چه دردناک وحتی شوک آور است که پرزیدنت اوباما اخیرا برای او نامه مذاکره نیز فرستاده است! این عمل نمک پاشیدن بر زخم های یک ملت است.]ـقصه: نخودی وپهلوانقسمت دوم:هیولا وجنگل خستگی

پهلوان در دشت های آزاد فریاد بلند شادمانی سر داد و نخودی را در کف دست خود گذاشت وبه رقص وپایکوبی پرداخت. نخودی گفت:« پهلوان مست از شراب پیروزی گشته ای!» پهلوان گفت:« آری مستم اما نه مدهوشم ونه مغرور! جرعه شرابی که با جان خود آن را چشیده ام، اینگونه مرا شوق ومستی بخشیده است. شادمانی جان را علتی باید حقیقی!»ـ

نخودی هم از پیروزی پهلوان خوشحال بود و دو دوست آن روز را با شادکامی به جشن و سرور سپری کردند و تا به شام خوش بودند.ـ
روز بعد به راه خود ادامه دادند. از دشت و دره و کوه گذشتند تا به جنگل بزرگی رسیدند. نخودی گفت:« من این جنگل را می شناسم. نامش جنگل خستگی است. حتی اگر پهلوانی هم درآن قدم بگذارد، به تدریج خسته وبیمارمی شود و دیگر قادر به خروج از این جنگل نیست. بهتر است که در این جنگل قدم نگذاری واز کنار آن بگذری.»ـ

پهلوان گفت:« من برای رویارویی با همین خطرها سفر می کنم. شاید بتوانم ازپس خستگی نیزبرآیم و بر آن چیره گردم.» نخودی گفت:« خود دانی! توپهلوانی و من نخودی!»ـ

پهلوان بدون ترس قدم به درون جنگل خستگی نهاد. مسافتی که پیش رفت، بوی تند و تیز وبدی به مشامش رسید که آزار دهنده بود. پهلوان با خود فکرکرد؛« شاید بوی گیاهان سمی باشد.» پس با دستارخود محکم جلوی دهان وبینی اش را بست تا هوای آلوده وسمی او را خسته یا بیمارنکند و به راه خود ادامه داد تا به میان جنگل رسید. جنگل انبوهی بود اما سرسبز نبود و گیاهان و درختانش خرم نبودند و مٍه تیره و تاری چون چتر برفراز جنگل بود که پیشروی درجنگل را مشکل می کرد.ـ

پهلوان با خود اندیشید؛« این مٍه تیره و تار ازکجاست؟ چه رازی درکار این جنگل است که درختانش اینگونه مٌرده و بیمارند؟ کسی که راز این جنگل را بداند، راه خروج ازآن را نیز می داند. باید کسی را پیدا کنیم که به ما کمک کند.»ـ

به دور و بر خود نگاه کرد. جنگل ساکت بود. گویی همه به خواب رفته باشند. نه پرنده ای درآن آواز می خواند. نه صدای غرش جانوری درآن به گوش می رسید و نه حتی کلاغی بربالای درختی قارقار می کرد. صدای فرود آمدن تبر هیزم شکنی نیزشنیده نمی شد که طنین زندگی آدمیان باشد. پهلوان به نخودی گفت:« شاید به راستی همه خوابیده اند که نام این جنگل را جنگل خستگی گذاشته اند؟»ـ
نخودی گفت:« همه طلسم شده اند و بهتر است که هر چه سریعتر راه خروج از جنگل را پیدا کنیم و ازآن فرار کنیم.» پهلوان گفت:« من یک پهلوانم و چرا نباید به ساکنان این جنگل کمک کنم تا از خستگی یا از طلسم نجات یابند؟» نخودی گفت:« هیچکس نمی تواند به آنها کمک کند. هرکس به یاری آنان برخیزد، کشته می شود. باران برای آنها گریه می کند. باد برای آنها شیون می کند وطوفان برای آنها می جنگد وآذرخش تیرهای خشم خود را فرو می ریزد وسیل ها جاری گشته اند اما هیچکدام نتوانسته اند کاری از پیش ببرند و درمانده گشته اند.»ـ

پهلوان گفت:« اگر من هم نتوانم به آنها کمک کنم، پس چرا خود را پهلوان بخوانم؟ آنگاه من هم هیچکس هستم و به ده خود بازمی گردم ومثل بقیه اهالی به سادگی زندگی می کنم وادعای پهلوانی ونقش خود دراین جهان بزرگ را به کناری می نهم.»ـ

نخودی گفت:« من از باد شنیده ام که در این جنگل هیولایی زندگی می کند که هزار سر دارد واز دماغ ودهان هایش، دودهایی بیرون می آیند که هوای جنگل را آلوده می کنند. مردم نمی توانند هیولا را بیرون کنند یا او را بکشند یا با او بجنگند. مجبور هستند این هوای آلوده را نفس بکشند و بعد مریض وخسته می شوند و نه تنها نمی توانند ازدست هیولا فرار کنند بلکه طعمه های راحتی هم برای سرهای اوهستند.»ـ

پهلوان که به هیولای هزارسرباور نداشت، پرسد:« این هیولا کجاست؟» نخودی گفت:« نمی دانم! باید کسی را پیدا کنیم و ازاو بپرسیم. البته اگر کسی را پیدا کنیم.»ـ

پهلوان به راه خود ادامه داد و به دقت جستجو می کرد تا نشانی از آدمی درآن جنگل یابد و بالآخره مردی را یافت که در زیر درختی نشسته بود. پهلوان از اسب خود پیاده شد و با خوشحالی پیش رفت و به مرد سلام کرد. اما مرد قادر به جواب دادن نبود و چنان بیمار بود که حتی نگاهی هم به سوی پهلوان نکرد. پهلوان درصدد برآمد که به آن بیمار کمک کند؛ اما چگونه و دردش چیست؟ نخودی به پهلوان گفت:« مردم این سرزمین خیلی مأیوس هستند و ازشدت یأس، شیره گیاهان را دود می کنند تا ازکیف آن، غم و رنج های خود را فراموش کنند اما آن شیره ها سمی هستند وبعد از کشیدن شیره، به این حال و روز می افتند. اغلب آنها هم زود می میرند. هیولا جسدهای آنان را می بلعد؛این بینوایان خوراک هیولا هستند.»ـ

پهلوان به حال آن مرد رقت آورد و پادزهری را که با خود داشت، بیرون آورد واندکی ازآن را در کام مرد ریخت وازآبی که همراه داشت، به او داد. طولی نکشید که مرد بیمار نفسی کشید، تکانی خورد و به سوی پهلوان نگریست. پهلوان از او محل هیولا و راه خروج ازجنگل را پرسید. ابتدا مرد با تعجب به او نگاه کرد اما بعد سرخود را به نشان بی اطلاعی تکان داد.ـ

پهلوان به نخودی گفت:«شاید باد اشتباه کرده است وهیولایی درکارنباشد!» نخودی گفت:« شاید مرد منظورتو را نفهمیده باشد!»ـ پهلوان فکری به خاطرش رسید و با کمک یک تکه چوب برخاک نقش هیولایی را کشید که سرهای بیشماری داشت. مرد با وحشت به نقشی که پهلوان برخاک کشیده بود، نگاه کرد وناگهان فریاد زد؛ "هیولا" و بعد با انگشت خود آنسوی جنگل و پای کوه را نشان داد. پهلوان شگفت زده به مرد نگاه کرد. مرد سعی کرد با حرکت سرخود به او بفهماند که به آنسو نرود. ـ

نخودی گفت:«گویا که ولی فقیه دراینجا خطرناک ترازآن پیرمرد پا به گورافعی به سراست.»ـ

پهلوان گفت:« بعید نیست، زیرا دراینجا، جنگل ها بیمار وآدم ها چنین خسته هستند.»ـ

پهلوان از مرد پرسید:« مردم کجا هستند؟» مرد با انگشت خود دوباره پای کوه را نشان داد. پهلوان از مرد راه خروجی جنگل را پرسید. مرد راه خروج را نمی دانست.ـ

نخودی گفت:« اگرمی دانست چه بسا که خود ازجنگل گریخته بود، پیش ازآنکه به چنین حال واحوالی مبتلا شده و اینگونه درمانده گردد.» ـ
پهلوان از مرد خداحافظی کرد و راه خود را به سوی کوه ادامه داد. درراه تشنه شد وخواست آب رودخانه را بنوشد اما نخودی به او اجازه نداد وگفت:« ازاین آب ننوش! هیولا آب رودخانه را با کثافاتش آلوده می کند وآدمیان و جانورانی که ازآب رودخانه می نوشند، بیمار وخسته ترمی شوند. صبر کن تا به چشمه ای برسیم وآبی پاکیزه بنوشیم.»ـ

با آنکه آب رودخانه به نظر پاکیزه می نمود اما پهلوان پند نخودی را گوش کرد و ازآب ننوشید و به راه خود ادامه داد تا به چشمه ای رسید. ازقضا از دور ستون هایی از آتش نیز نمودار شدند.ـ

پهلوان به نخودی گفت:« به محل هیولا رسیدیم!» نخودی پرسید:« آیا برای جانت بیمناک نیستی؟» پهلوان گفت:« آنکه به من جان پهلوانی بخشیده است، بیمی ازهیولا را نیزدردلم ننهاده است.»ـ

پهلوان ازآب چشمه نوشید و راه خود را به سوی ستون های آتش ادامه داد تا به جهنمی از آتش و دود رسید. هیولایی بزرگ را درآن میانه دید که سرهای بزرگ وکوچک بیشماری داشت. هیولا چنان خوفناک می نمود که کس تاب دیدنش را نداشت و چنان نعره می کشید که کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت اما پهلوان باز هم جلوتر رفت تا از نزدیک آن هیولای هزارسر را دید. سرهای هیولا همه شبیه به هم بودند و سراصلی هیولا معلوم نبود. از دهان آن سرها آتش واز دماغ آنها دود سیاهی خارج می شد و همه جا را تیره و تارکرده بود. هیولا با سرهای خود شبیه به چاه های نفت بود که درحال سوختن باشند. پهلوان دستارش را خیس نمود تا بتواند نفس بکشد وآن را دوباره جلوی دهان و بینی خود بست اما جلوتر نرفت و به سوی عقب بازگشت. نخودی از بازگشت پهلوان به عقب تعجب کرد اما سؤالی نیز از او نکرد. پهلوان به نخودی گفت:« ولی فقیه دراینجا هیولایی است که هزار سر دارد که همه شبیه به هم هستند اما باید یکی ازآنها سراصلی و بقیه سردارانش باشند. این هیولا زندگی را با دود وآتشی که برپا کرده است، غیرممکن نموده است. دراینجا انسان دچار خفه گی می شود. نمی توان نفس کشید.»ـ

نخودی گفت:« هرچه زودتر از این جنگل برویم.» پهلوان گفت:« نه! باید کاری کرد.» نخودی گفت:«اگرکاری بتوان کرد امروز است، فردا دیرخواهد بود زیرا هوایی برای نفس کشیدن و زنده ماندن دراینجا باقی نمانده است.»ـ

پهلوان گفت:« درست است!» نخودی پرسید:«اما چه کاری وچگونه...؟» پهلوان گفت:« با هیولای هزارسرهیچ کاری نمی توان کرد. به نیروی بازوی خود براین هیولا کارگر نخواهم بود اماهرپهلوانی می داند که حریفش نقطه آسیب پذیری دارد. این اژدها با وجود هزارسر هولناک اما به یک بدن و به یک شکم وصل است. سرهایش به چاه شکم وصل هستند. شکم مخزن و بانک سرهاست. باید ضربه خود را به شکم هیولا و یا به قلبش وارد کنم، هرکدام که ممکن گردد وهمین امروز، پیش ازآنکه این هیولا با آلودگی هایش مرا بیمار کند و من نیز در این جنگل خستگی، طعمه ای برای اژدها گردم.»ـ

نخودی بسیارنگران شد زیرا امیدی نداشت که پهلوان بتواند ازپس هیولا برآید وافسوس می خورد که دوست خود را به این جنگل لعنت شده آورده بود.اما پهلوان مصمم بود وهراسی ازهیولا نداشت و ناامیدی هم نمی شناخت اما فرصت زیادی نداشت وبراین امر آگاه بود. پس سوار براسب خود شد و شتابان به سوی جنگل روانه شد. قصد شکارکردن داشت اما نه برای خود بلکه برای هیولا. باید به گونه ای سرهای اژدها را به خوردن طعمه سرگرم می کرد و درحالیکه آن درنده ها سرگرم تقسیم طعمه می شدند، خود را به قلب یا شکم اژدها نزدیک وضربه اش را وارد می کرد. پهلوان قبل از رفتن به شکار، ازپادزهری که با خود داشت، چند قطره ای برگرفت تا بیماروخسته نگردد واز پس کاری چنان سخت برآید. از قضا نخستین طعمه ای که یافت، ماری بزرگ بود که پهلوان آن را کشت. عجیب بود که در جنگل جزگرازهای وحشی طعمه دیگری نیافت؛ گرازی چند شکار کرد وآن طعمه ها را به سم مار آلوده کرد، نمی دانست که آیا سم مار براژدها کارگرخواهد بود یا نه زیرا آن هیولا(خود) مارخورده واژدها گشته بود. بعد ازغروب آفتاب پهلوان آن شکارها را یک به یک به دوش گرفت و با سختی بسیار ازصخره بلندی بالا برد که آن صخره بر فراز مأمن هیولا بود. گوییکه هیولا گرسنه بود وصدای نعره هایش چنان در کوه و در میان صخره ها می پیچید که پهلوان آن صداها را درپشت سرخود حس می کرد اما هراسی درقلب خود نداشت. پس از آنکه طعمه ها را حمل کرد و به بالای صخره برد، یک به یک آنها را از فراز صخره به پایین افکند. سرهای گرسنه وهارهیولا درطلب طعمه به جان هم افتادند، پهلوان از این فرصت استفاده کرد و خود را به زیر شکم اژدها رساند و ضربه سلاح را بر شکم آن هیولا وارد کرد و بر تکرار ضربات خود مداومت کرد تا بلکه کار آن شکم ومخزن بی انتها را به پایان رساند. بعد ازآخرین ضربه گریخت وبه سرعت ازآنجا دورشد، پیش ازآنکه خود طعمه هیولای زخم خورده گردد.ـ
نخودی درتاریکی شب او را به سوی غاری هدایت کرد که درآنجا چشمه آبی بود. پهلوان خود را درآب افکند و دستار از برابر دهان و بینی خود برگرفت و نفسی تازه کرد و خستگی آن روز پر تلاطم را از تن وجان خود زدود.ـ
پهلوان خوشحال بود و به نخودی گفت:« بزودی مردم از شرش راحت خواهند شد!» نخودی که به دقت کارهای پهلوان را دنبال می کرد، به او گفت:« اما من فکرمی کردم که تو مردانه با اژدها خواهی جنگید و یک به یک سرهای اژدها را ازتنش جدا خواهی کرد ولی تو نیرنگ به کار بردی.» پهلوان ازگفته نخودی ناراحت نشد و به او بی اعتنایی نیز نکرد، به او جواب داد:« پهلوانی تنها به زور بازو نیست، یک پهلوان نیازمند فراست و تیزهوشی است تا نقطه آسیب پذیرحریف یا دشمن خود را بیابد وضربه را درست فرود آورد. اگراشتباه کند، فرصت از دست می رود و رویا رویی به درازا خواهد کشید وگاه نتیجه ای نیزازآن حاصل نخواهد شد؛ جز خستگی و رجزخوانی که شایسته پهلوانان راستین نیست. هیولا هزار سر داشت که یکی ازآنان سراصلی و بقیه سردارانش بودند که او را در میان گرفته بودند و رسیدن به آن سراصلی برایم محال بود. پس نیرنگ به کار بردم.»ـ

نخودی گفت:«بدون شک هیولاخواهد مٌرد و تو پهلوان بزرگ و به نامی خواهی شد؛ پهلوانی که هیولای هزارسررا کشته است!»ـ

پهلوان از کار و تلاش خود خوشحال بود اما عاقبت کار هنوز معلوم نبود. پس به نخودی جواب داد:«این خبرها نیست. من هم مثل تو نخودی در این جهان هستم و پهلوان کس دیگری است که با یک نخود مرا به اینجا آورد. نباید ساده بود و به پهلوانی خود مغرور شد. ما هم در این جنگل اسیر شده ایم و راه خروج را نمی دانیم. فردا باید راه خروج را پیدا کنیم و از اینجا برویم.»ـ

نخودی گفت:« من راه خروج را میدانم.» پهلوان یکه ای خورد و پرسید:«چرا از اول نگفتی؟ چرا دروغ گفتی و مرا فریب دادی. فریب دادن، حربه ای برای دشمن است و نه برای دوست. چه عذری برای گناه خود داری؟»ـ

نخودی گفت:« اگر می گفتم، شاید هیولا را نمی کشتی و ساکنان این جنگل نجات پیدا نمی کردند. شاید به سوی مقصد خود می رفتی.»ـ

پهلوان برساده دلی نخودی خندید وگفت:« چگونه می تواند پهلوانی رنج مردمانی را ببیند و آنان را کمک نکند و ازکنارشان بگذرد و یا مقصدش نجات آن ستمدیگان نباشد. اما دیگر به من دروغ نگو تا بعد از این به تو اعتماد کنم.»ـ

نخودی قبول کرد و از پهلوان عذرخواست. پهلوان شب را درغار و درکنار همان چشمه ماند. هشیار بود تا نیمه های شب که صدای نعره های هیولا روبه خاموشی نهادند و پهلوان نیز به خواب رفت. صبحدم از صدای بلند طبلها از خواب بیدار شد. به سرعت ازغار بیرون رفت و به بیرون نگاه کرد. جمعیت زیادی را درپای کوه دید که در نزدیکی مأمن هیولا ازدحام کرده بودند. از صدای طبل ها چنین به نظر می رسید که اتفاق مهمی افتاده باشد.ـ

نخودی گفت:« نگاه کن! آتش و دود از مأمن هیولا بلند نمی شود. صدای نعره هایش هم به گوش نمی رسند. باید مٌرده باشد.» پهلوان به دقت نگاه کرد وگفت:« هیولا به آسانی نمی میرد، هفت جان دارد. سرهایش هنوز تکان می خورند ولی گیج هستند اما مردم از عهده نابود کردنش برخواهند آمد زیرا آتش خانمانسوز سرهایش خاموش گشته و دود های نفس گیر هم فرو نشسته اند.»ـ
لحظه به لحظه سرو صدای طبل ها اوج بیشتری می گرفتند و صدای فریادها بلند ترمی شدند. به نظرمی رسید که مردم نمی ترسند و با آنکه خسته هستند اما جان تازه ای گرفته اند و برای برانداختن هیولا به صحنه آمده اند. پهلوان با اشتیاق به جمعیت کثیری نگاه می کرد که بی باکانه هیولا را درحلقه محاصره خود گرفته وآن حلقه را تنگ تر می کردند. سرهای نیمه جان هیولا گرد وخاک به پا کردند و خاک درچشم مردم می پاشیدند اما مردم باکی ازگرد وخاک نداشتند وآماده بودند تا کار آن هیولای هزار سر را برای همیشه یکسره کنند.ـ
پهلوان نفس راحتی کشید و دستاری را که درمقابل دهان خود بسته بود، باز کرد و ناگهان فریاد بلند شادمانی سر داد. آن مٍه تیره و تار و سنگین چون روح هیولا- بر فراز جنگل دیده نمی شد ونورآفتاب مثل طلای ناب برسر درختان می تابید و زیبایی خیره کننده ای داشت. پهلوان از زیبابی آفتاب دانست که صبح سعادت در آنجا دمیده است!ـ
پهلوان به نخودی گفت:« وقتش رسیده است که از این جنگل برویم.» نخودی گفت:«چرا برویم؟ تو این مردم را نجات داده ای وبدون شک تو را به پادشاهی خود انتخاب خواهند کرد. آنها پهلوانی چون تو را نیاز دارند تا هیولا یا اژدهایی دیگر به اینجا قدم نگذارد.»ـ

پهلوان گفت:« من آزاد خلق شده ام و مرا سودای پادشاهی درسر نیست. برویم و این جنگل وسرزمین را برای صاحبانش بگذاریم. برای نابود کردن هیولا کسی نبود اما برای سلطنت کردن، کس فراوان است وکم نخواهند آورد. با مرگ هیولا، افسانه جنگل خستگی پایان خواهد یافت. جنگل دوباره سرسبز و زنده خواهد شد. روح خرم جنگل بازخواهد گشت وآب های پاک روان خواهند شد و گرمای آفتاب زمین وانسان را زنده خواهد کرد، شادمانی خواهد آمد. یأس و بیماری ها خواهند رفت. ما هم برویم.»ـ

نخودی گفت:« ولی من آرزو دارم که مشاور یک پادشاه باشم و خوب زندگی کنم. غذاهای خوب بخورم و بربستر نرم بخوابم و درقصری زندگی کنم وخلاصه نخود مهمی باشم و نامی از خود درکنار یک پهلوان به یادگار بگذارم.»ـ

پهلوان خندید وگفت:« جاه و مقام هم مثل خاکی است که اگر درآن ریشه کنی، دیگرآزاد نخواهی بود. همانگونه که برخاک پا نمی گذاری، برتخت پادشاهی هم پا مگذار! باید از این منزل ها بگذریم. از این جهان هنوز چیزی بیشتر ندیده ایم جز هیولا وافعی وجنگ با آنان .»ـ

نخودی آهی کشید وگفت:« دوستی با پهلوانی چون تو کار سختی است زیرا راه خود را عوض نمی کند، حرف خود را عوض نمی کند، آزادی خود را به پادشاهی هم نمی فروشد، مزد وپاداشی حتی به یک نخود هم نمی دهد زیرا آهی دربساط ندارد.»ـ

پهلوان بر فقیری خود که نخودی را به فریاد آورده بود، از ته دل خندید و بعد دو دوست به راه افتادند. البته نخودی درپشت گوش پهلوان و درجای گرم و نرمی نشسته بود و او را به سوی راه خروجی جنگل هدایت می نمود. ازدوردست ها صدای طبل پیروزی به گوش می رسید.ـ

نخودی به پهلوان گفت:« مردم حتی نجات بخش خود را ندیدند تا از او تشکر کنند وهدایای خود را به او بدهند.»ـ

پهلوان گفت:«من صدای طبل های پیروزی را می شنوم. شادمانی آنها مزد پهلوانی من است وهدیه ای است که خداوند به من بخشیده است.»ـ

اما نخودی از دست پهلوان عصبانی بود، زیرا آرزوی خود را از دست رفته می دید، پس باصدای گوشخراشی درپشت گوش پهلوان شروع به آواز خواندن کرد، پهلوان گفت:«اگرهمینطور ادامه بدهی، مستی پیروزی را از سرم به درخواهی کرد.» نخودی پاسخی نداد. پهلوان نخودی را از پشت گوش خود برداشت و انگشت محبتی برسر دوست عصبانی خود کشید و او را درجیبش جلیقه اش گذاشت. بعد دو دوست شاد وآواز خوان به راه سفری نو ادامه دادند.ـ
پایان سفر دوم
18 ژانویه 2012 برابر با دی ماه 1390

Nessun commento: