domenica, 5 febbraio 2012

نخودی و پهلوان- مومیایی هزار ساله

نوشته: ملیحه رهبرینخودی و پهلوان(3)ـ
"سفر سوم"
"مومیایی" هزار ساله

پهلوان و نخودی به سفر خود ادامه دادند و روزها و هفته ها در راه بودند تا از دور مزارع سرسبز و خرمی نمودارشدند. هر دو از دیدن آبادی وآبادانی خوشحال شدند و پهلوان با اسب خود به آنسو شتافت. دهقانان در مزارع مشغول کار بودند و از دور سواری را دیدند اما بی توجه به آن سوارغریبه همچنان به کارخود ادامه دادند. پهلوان از اسب خود پیاده شد و به سوی آنها رفت و سلام کرد اما کسی سر بلند نکرد و جوابش را نداد وعجیب بود که حتی نگاهی نیز به سوی او نکردند! آیا این مردمان کرهستند؟ چرا سلامش را پاسخ نمی دهند؟ شاید زبانش را نمی فهمند؟ پهلوان یکبار دیگربا حرکت سرخود سلام داد اما بازجوابی نشنید. همه به سرعت کار می کردند و حتی با یکدیگر نیزحرف نمی زدند. کارها به خوبی تقسیم شده بودند و نیازی به گفتگو کردن نبود.ـ
پهلوان خیلی تعجب کرد واز نخودی پرسید:« موضوع چیست؟ چرا دهقانان حرف نمی زنند؟»ـ
نخودی گفت:« من بارها ازاین سرزمین گذشته ام. اینجا سرزمین مقدسی است و پادشاه آن مردی بازمانده ازعهد دقیانوس است. مردم فکر می کنند که او خداست و آنها برای خدمت کردن در ملک با عظمت او خلق شده اند وبرای سعادت بخشیدن به وجود مقدس او زنده هستند و برای او زندگی می کنند. سربازان و دهقانان و کارگران و دیگرکارگزاران این سرزمین همه اطاعت کردن از او را پذیرفته اند. آنها مملکت آباد و ثروتمند ودولت قدرتمند وارتش نیرومندی دارند.عمارات عالی وباغهای هفت تپه دارند اما آنقدرکارمی کنند که وقت ندارند حرف بزنند واز حرف زدن نیز پرهیز می کنند تا مبادا وقت کارکردنشان را بگیرد. نسل اندر نسل و درپایبندی به سنت کار کردن واطاعت کردن، حرف زدن را به تدریج فراموش کرده وچنان مطیع و ساکت و خود دار شده اند که گویی کرو لال هستند. گاهی نیز که حرفی بزنند یا چیزی بگویند، کسی معنای آن را نمی فهمد؛ به همین دلیل با غریبه ها حرفی نمی زنند.»ـ پهلوان بیشترتعجب کرد وپرسید:« آیا غریبه ای را به شهرخود راه نمی دهند؟!»ـ نخودی پاسخ داد:« چرا! اما اگرکسی به این سرزمین وارد شود و بخواهد درآن سکنی گزیند، باید برای "پادشاه" کار کند و واو را مثل خدا بپرستد و ازسنت های این سرزمین اطاعت کند و هیچ چیزی را در اینجا تغییر ندهد وحرف اضافه ای هم نزند.»ـ
پهلوان بسیار ناراحت شد وگفت اما این که رنج بزرگی برای انسان است. انسان باید آزاد باشد. این مردم باید بتوانند حرف بزنند ونظرات خود را بیان کنند. باید بتوانند رنج و شادی خود را آشکار کنند، حتی بتوانند فریاد بزنند ویا با یکدیگرجرو بحثی بکنند و به جز کار کردن واطاعت نمودن، خودشان را هم بشناسند که انسان هستند و مثل یک مورچه یا زنبوری نیستند که فقط برای وجود ملکه یا پادشاه کار کنند و مثل یک قاطر نیستند که تنها بارببرند واطاعت کنند تا ارباب آسوده خاطر باشد. چگونه ممکن است خداوند به انسان زبان وچشم وگوش بدهد اما خود نیزآن زبان وچشم وگوش را بستاند و ازانسان تنها اطاعت وکارکردن وستایش کردن را طلب نماید؟ آیا کسی نیست یا نبوده است که آنها را از این وضعیت عهد دقیانوس نجات دهد.»ـ نخودی گفت:« پادشاه آنها خدای آنهاست وعلیه خدا نمی توان کاری کرد!»ـ پهلوان پرسید:« خدای آنها با چه کسی حرف می زند؟»ـ
« نخودی گفت:« با هیچکس! او تنها فرمان می دهد وکارگزارانش فرامین او را ابلاغ می کنند و بقیه آن فرامین را اجرا می کنندپهلوان پرسید:«آخرین باری که خدا با مردم حرف زده است کی بوده است؟»ـ
نخودی پاسخ داد:« هیچکس نمی داند! شاید هزاران سال پیش بوده است. نیازی به حرف زدن او نیست. پدران این مردم قسم خورده اند که به او وفادار باشند و فرزندان هم راه پدران را ادامه می دهند وسنت های خود را مقدس می دانند و آنها را تغییری نمی دهند.»ـ
پهلوان از نخودی سراغ قصر پادشاه (خدا) را گرفت. نخودی گفت:« تو نمی توانی او را ملاقات کنی یا با او حرف بزنی. او در معبد خود در دامنه کوه مقدس مأوا دارد و از پای کوه تا معبد سربازان جان برکف او صف بسته اند واز او مراقبت می کنند.» پهلوان پرسید:« چه کسی می داند که او زنده است؟ زنده یعنی حرکت کردن و تغییریافتن و تغییر دادن و حرف زدن وحرف شنیدن و دوست داشتن و رابطه با ملک و مردم خود داشتن. تنها با انگشت خود فرمان دادن، چگونه می تواند نشان خدای آفریننده جان وجهان باشد؟ پادشاهان نیز چنین رفتار نمی کنند. باید این وضع را تغییر داد!»ـ
نخودی گفت:« مردمان و سرزمین ها- متفاوت و گاه شگفت انگیزهستند. تو نمی توانی چیزی را در اینجا تغییر بدهی تا وقتی که مردم این سرزمین درفرمانبری چنان با تقوی گشته اند که چشم و گوش وهوش خود به کار نمی گیرند، کسی نمی تواند چیزی را دراینجا تغییردهد. آنها مقهور پادشاه خود هستند. پادشاه آنها شکست ناپذیر است. هزار سال است که هیچ کس جرأت جنگ یا تجاوز به سرزمین آنان را نکرده است.»ـ پهلوان گفت:« من باید به راز این سرزمین پی ببرم و باید به این مردم نشان دهم که هیچ پادشاه یا فرمانروایی خدا نیست و تنها اطاعت کردن وکار کردن برای ولی نعمت خود، همه چیز برای انسان نیست وآنها باید خوشبخت هم باشند. باید با هم حرف بزنند و باید آزاد باشند و نباید از ترس خدا یا پادشاه، زبان وقلب وشعورخود را فراموش کنند و یا آن را به کار نگیرند وخود داری پیشه کنند. چنین کاری درحق انسان ظالمانه است.» نخودی گفت:« من نخودی هستم و تو پهلوان، اختیار با خودت است.»ـ
پهلوان به سمت شهر راه افتاد تا از آنجا به معبد مقدس برود. در راه پهلوان به نخودی گفت:« باید رازی درکار معبد و پادشاه باشد.» نخودی گفت:« هزار سال است که هیچکس به آن پادشاه مقدس نزدیک نشده است و کسی هم به چنین چیزی فکر نمی کند؛ چون ورود به حریم او ممنوع است وصدها سرباز هم از معبدش مواظبت می کنند تا توسط آدمی آلوده نشود.»ـ
با آنکه پهلوان از داستان این شهربه شگفت آمده بود اما آن را باور نکرد. باید تأمل می نمود و سر از راز این سرزمین در می آورد. باید به طریقی وارد معبد می شد واز نزدیک پادشاه یا خدا را می دید، ولی انجام این امرغیرممکن بود.ـ
پهلوان براسب خود تازیانه ای زد و به سوی شهر تاخت. در دروازه شهر نگهبانی پیش آمد و وسایل او را جستجو کرد وازاوپرسید که آیا "موم یا مومیایی" به همراه خود دارد؟» پهلوان پاسخ داد:« نه!» بعد اجازه یافت که وارد شهر شود. پهلوان وارد شهر شد و درآن به گردش پرداخت. شهربا عظمت وآباد و زیبایی دید که باغ های هفت تپه آن چون زمردی سبز بر روی تپه ها می درخشیدند وخیابان هایش چنان پاکیزه و تمیز بودند که گویی شهر را برای جشنی آماده کرده باشند. شهرگلباران و هوای شهرآکنده از عطر و بوی خوش گلها بود. بازارها ودکان ها پر رونق بودند. درشهر خرید وفروش همه چیز آزاد بود، به جز خرید و فروش "موم و مومیایی" که ممنوع وحرام بود.ـ
نه تنها زیبایی بلکه برج و باروهای بلند و تسخیرناپذیر شهر نیز چشمان پهلوان را خیره کرده بودند. با وجود عظمت و زیبایی اما جمعیت زیادی درشهر به چشم نمی خورد واز این نظر برخلاف شهرهای بزرگ وآباد بود. پهلوان ازنخودی پرسید:« چرا شهرچنین خالی از زنان و کودکان وعابران و مسافران است و چرا اینچنین آرام وبی جوش وخروش است؟»ـ
نخودی گفت:« آداب ورسوم این مردم سخت وعجیب است اما درطی نسل ها به آن خو کرده اند. دراینجا تنها نخستین فرزند هرخانواده پسر یا دختر اجازه دارد که تشکیل خانواده داده ونسل را ادامه دهد ولی بقیه فرزندان، زن یا مرد فرقی نمی کند، سربازان مقدس هستند وازدواج نمی کنند. آنها مثل یک خانواده بزرگ هستند و درکمال صلح و صفا و با عشق ومحبت در کنارهم زندگی می زندگی کنم و مثل او خوشبخت باشم؟» نخودی گفت:« نه! آنها مقدس هستند و ازابتدای کودکی برای این زندگی آماده می شوند. با تعالیم وارزش های ویژه ای رشد می کنند و به آن باورمی کنند و به غیرازآن نیز به چیز دیگری نمی اندیشند. آنها خود را برترازانسان ونزدیک به خدا(پادشاه) می دانند وبه بزرگی های خود می بالند وازآن سرخوش هستند.» پهلوان با تعجب پرسید:« زندگی دراینجا چگونه کرامتی است؟»ـ نخودی گفت:« زندگی دراینجا کرامت کارکردن واطاعت نمودن است. زندگی در اینجا کارزاری است بی پایان که هیچ آسایش وآسودگی درآن نیست.» پهلوان گفت:« اما این زندگی طاقت فرسا و فراتر ازتوان بشری است.» نخودی گفت:«همینطوراست! اما اینان به آن باور دارند و چون باور دارند، رنج های آن را تحمل می کنند و بردبار و شکیبا هستند. برخی ازآنان شب را نیز به کار مشغولند و تنها چند ساعتی می خوابند تا کاری از امروز برای فردا باقی نمانده باشد.»ـ
پهلوان با عصبانیت فریاد زد:« اما چه حاصلی؟ اینهمه رنج بردن، چه حاصلی داشته است!» نخودی گفت:« اقتداراین سرزمین حاصل باورهای آنانست! آنها به پادشاه(خدای)مقتدرشکست ناپذیرخویش باور دارند واز او اطاعت می کنند واینگونه زندگی می کنند وترسی از دشمنان ودیو و هیولاهای هولناک ندارند.»پهلوان به نخودی گفت:« مگر راه دیگری برای مقتدر وشکست ناپذیر بودن نیست؟» نخودی گفت:« حتما هست اما در اینجا ازهزارسال پیش تا به امروز پادشاه (خدا) چنین فرمان داده است و فرمان او تغییرناپذیر است .» پهلوان نتوانست حیرت خود را پنهان کند و ابروان خود را به علامت تعجب بالا برد وگفت:« هزارسال!!».ـ
لباس پوشیدن مردم شهر نیز برای پهلوان عجیب بود، درآنجا همه لباس سربازی به تن داشتند، گوییکه جنگی در پیش است وآنها هم اکنون رهسپارمیدان جنگ خواهند شد. پهلوان پیش رفت و به یکی ازآنان سلام کرد. سرباز با خوشرویی لبخندی به او زد. پهلوان از او پرسید که آیا شما رهسپار جنگی هستید؟ سرباز سرش را تکان داد؛« نه!» پهلوان پرسید:« پس چرا ساز و برگ نظامی با خود حمل می کنید؟» سرباز ازسؤال او ناراحت شد ونگاه تندی به او کرد ولی پاسخی نداد و رفت.
نخودی گفت:« نگفتم! دراینجا کسی با تو حرف نخواهد زد و تو نیز پرسش بیجا نمودی! اینجا سرزمین جنگجویان خداست وجای سؤال کردن ندارد! پٌرواضح است» پهلوان با تعجب پرسید:« چطورممکن است انسان لباس رزم بپوشد وساز و برگ جنگی حمل کند وهزارسال آماده کارزار برای خدا باشد اما جنگی درکارنباشد وهرسؤالی هم دراین باب ناپسند باشد؟» نخودی گفت:« اینجا ولایت خداست ومردم حول خدای خود شکل گرفته اند واو را باور دارند و زندگی و مرگشان برای اوست. خدا دشمنان زیادی دارد و این قوم مقتدر وجودشان برای نابود کردن دشمنان خداست. دشمن اگر بتواند این ولایت ومعبدش را با خاک یکسان می کند، زیرا ازثروتمندترین شهرهای عالم است اما برج و بارو وقلعه های اینجا بسیارمحکم هستند ومردمش نیزجنگجویانی سرسخت هستند. ازاینروکسی جرأت حمله به آنها را ندارد. این ها هم به کسی حمله نمی کنند، زیرا شماردشمنانشان کثیر وشمار دوستانشان اندک است. این سرزمین هم قصه و رازهای خود را دارد.» پهلوان تنها گفت:« جلل الخالق!» نخودی گفت:« بهتراست ازاینجا برویم.»ـ
پهلوان راه خود را به سوی معبد ادامه داد. معبد، بنای با عظمتی در میان صخره ها بلند بود که در دامنه کوه مقدس بنا شده بود وازچهارسوی شهر به خوبی دیده می شد و زیبایی جادویی وچشمگیری داشت. پهلوان در نزدیکی معبد توقف نمود وبه تماشای آن ایستاد. معبد بزرگ بود وازآن محافظت می شد. مراقبان و محافظان وخادمان زیادی دراطرافش دیده می شدند. پهلوان نزدیک تر رفت و مانند مسافری رفتارکرد تا توجه آنان را جلب نکند و به دقت نگاه کرد. پهلوان از نظم و انضباط و همچنین از سکوتی که درآن مکان حکمفرما بود، شگفت زده شده بود. با وجود معبدی چنان با عظمت اما درآنجا هیچکس به کار نیایش مشغول نبود، مؤبدان و زاهدان وعابدان نیز همه چکمه سربازی به پا داشتند وسلاح برکمر بسته بودند و چنان آماده کارزار بودند که گویی در میدان جنگ به سرمی برند. دیگران نیز به سرعت درحال کارکردن بودند وحتی سر خود را بالا نمی کردند تا با یکدیگرگفتگو کنند و یا حرفی بزنند و توجهی نیز به کسی یا چیزی نداشتند. چندانکه کسی سلامی به پهلوان نکرد و پهلوان نیز نتوانست حتی کلامی با یک نفر گفتگو کند؛ حضوراو کمترین ارزشی برای کسی درآنجا نداشت. درآنجا همه مثل باد می دویدند و توقف نمی کردند و مثل مورچه ها در برخورد با یکدیگر کلمه رمز وشاید هم کلمه مقدسی را به تندی رد و بدل می کردند ومی گذشتند، بی آنکه لبخندی بر لب آورند و یا از دیداریکدیگر اظهار شادمانی کنند. پهلوان از نخودی پرسید:« آنان به یکدیگر چه می گویند! رفتار بس عجیبی دارند.»ـ
نخودی سر گِرد خود را تکانی داد وگفت:« نمی دانم! آنها تنها یک کلمه با یکدیگر ردو بدل می کنند وبیشتراز آن حرفی نمی زنند تا به کارشان برسند! در اینجا هیچکس نمی داند نام آن دیگری چیست یا کاراو دراین سرزمین چیست.همه چیز دراینجا رازگونه ومقدس است؟ در اینجا پدرازفرزند وفرزند از پدر بی خبراست. همه به پادشاه(خدا) تعلق دارند واختیارخود در کف او نهاده اند وچیزی برای خود نمی خواهند و سؤالی نیز نمی کنند! وظیفه مقدس خود را انجام می دهند.»ـ
پهلوان با ناراحتی وخشم گفت:« اما اینکه ظالمانه است! حتی در ده ما هم رعایا ملک کدخدا یا خدا نبودند وآزاد بودند.»ـ
نخودی گفت:« اما خدا دراینجا حضور دارد وهزارسال است که در معبد مقدس است. این جماعت دوبار درسال درپای این معبد گردآمده وبا او تجدیدعهد می کنند وبا او میثاق می بندند که به خواست واراده او تعلق داشته باشند وخواهشی در دل خود نداشته باشند. تنها او را بپرستند و اراده او را به پیش ببرند وبه غیراز او نیاندیشند تا شکست ناپذیر وجاودان باقی بمانند. بعد از تجدید این عهد و میثاق، جشن های بزرگی برپا می کنند و پس از آن به دنبال کارمقدس خود می روند و تمام! اما اگرکسی تجدید عهد ومیثاق با پادشاه نکند وخسته یا بیمار باشد، باید این سرزمین را ترک کند و برود. زیرا به خداوند پشت کرده است!»ـ
پهلوان گفت:«انسان آزاد آفریده شده است وچگونه می تواند چشم وگوش خود ببندد و زبان خود را ببُرد وازعقل خود چشم بپوشد وقلب خود را فراموش کند و تنها اطاعت کند و بس تا پادشاه خداگونه بتواند اراده رازگونه خود را به پیش ببرد و اقتدارخود را حفظ کند وشکست ناپذیر باشد.» نخودی گفت:« راز این سرزمین اینگونه است.» بعد ناگهان گوییکه چیز مهمی را فراموش کرده باشد، گفت:« اینها کلمه صلح ندارند! باخودشان می جنگند، با دشمن سرزمین می جنگند، با مشکلات می جنگند، با راحتی وراحت طلبی می جنگند، با خواسته های بشری خود وبا هرخواهش یا تمنایی یکسره در جنگند.» پهلوان گفت:« پس عجیب نبود که هیچکس نمی خندد. و کسی صدای خنده نمی شنود. همه سربازان هستند اما چرا با خود می جنگند؟» نخودی گفت:« با خود می جنگند تا بر شیطان پیروز شوند!» پهلوان بی اختیار آهی کشید!
رفتار مرموزوعجیب آن جماعت نه تنها پهلوان بلکه هرغریبه ای را به کنجکاوی دانستن و کشف رازهای سرزمین آنان ترغیب می نمود. کسان بسیاری نیز به این سرزمین آمده بودند وخواسته بودند تا راز آن را کشف کنند اما عجیب بود که پس از اندک زمانی خود سرباز مقدسی گشته و خاموشی اسرارآمیزی یافته بودند و دیگر ازآن سرزمین خارج نشده بودند. اما پهلوان این را نمی خواست.ـ
پهلوان چون خسته از سفری طولانی بود، چند روزی را درآن شهر ماند. درآنجا نعمت فراوان و وسایل آسایش مهیا بود. مردمانش جوانمرد و با محبت بودند وچیزی ازاو یا دیگرمسافران طلب نمی کردند وهرآنچه داشتند با مهمان تقسیم می کردند. افسوس که حرفی نمی زدند یا نمی خندیدند و به غریبه ای نیز نزدیک نمی شدند و نمی خواستند غریبه ای را نیز بشناسند یا از زبان آنان چیزی بشنوند یا بیآموزند، بسیارمغرور به خود و به سرزمینشان بودند. با آنکه خوش ترین نغمه ها وسرودها را در صبحگاهان وشامگاهان می خواندند و دست افشانی وپایکوبی نیزمی نمودند اما چون دیگر مردمان شاد نبودند وازشادمانی نیز پرهیز می کردند. گوییکه غمی مقدس درقلب خود دارند و به آن غم وفادارند.
پهلوان هرچه بیشتر درآنجا ماند و بیشتر دید، بیشتر نیز حیرت کرد. پهلوان هر روزاز پایین معبد به پادشاه(خدا) نگاه می کرد که درآن بالا بالاها و درمکانی غیرقابل دسترس دربارگاه کبریایی خود نشسته بود. دستی را برعصای زرین تکیه داده بود و با دستی دیگرفرمان می داد وهزاران سال عمر داشت. اما چنین چیزی غیرممکن بود و پهلوان آن را باور نداشت! باید این پادشاه خداگونه را به چشم خود می دید و سر از راز وجودی او درمی آورد. اما چگونه و از چه راهی خود را به معبد برساند؟ حتما راهی وجود دارد. اما چه کسی آن راه را می شناسد؟ باز این نخودی بود که راه را می شناخت و آن را به پهلوان نشان داد. یکروز صبح پهلوان اسباب و وسایل خود جمع کرد و نخودی را درجیب خود گذاشت وسوار اسبش شد و به راه افتاد. دامنه کوهی را که معبد مقدس برآن بنا شده بود، به سرعت پشت سر نهاد. بعد مسیری را برگزید که از طریق آن بتواند به پشت معبد راه یابد. پس مسافتی را با اسبش طی کرد و بعد درپای کوه اسبش را به درختی بست و کوله باری سبک برگرفت واز کوه بالا رفت. راه ناهمواری بود اما پهلوان آن را طی کرد و خود را به پشت معبد رساند. در برابر او دیوارهایی بلند ویکدست چون صخره قرار داشتند و دری برای ورود به معبد وجود نداشت. پهلوان گمان می کرد که باید دری یا دریچه ای مخفی برای ورود به معبد وجود داشته باشد. به دقت اطراف را گشت اما دری پیدا نکرد. به تدریج هوا غروب می کرد. پهلوان به فکر فرو رفت اما چیزی به عقلش نرسید. نخودی هم ساکت بود اما ناگهان فریاد زد:« قنات!» پهلوان توجهش به سوی قنات آبی جلب شد که ازشکاف کوه جاری بود و وارد معبد می شد. نخودی گفت:« من بارها با آب قنات از راهها ومعبرهای زیر زمینی گذشته ام. این قنات به درون معبد می رود. پس راهی به سوی معبد است.» پهلوان به قنات نگریست که به پهنای یک شناور بود. شاید نخودی حق داشت. پهلوان کوله بار خود را به کناری نهاد و شمعی روشن کرد وآن را به دستی گرفت و چون شناوری وارد قنات شد. راه باریک وسخت بود اما آب قنات خنک وگوارا بود و خستگی و گرمای روز را از تن وجان پهلوان می زدود و نیروی تازه ای به او می بخشید تا سختی دیگری را پشت سرگذارد. به تدریج بستر قنات پهن تر وفراخ ترمی شد و ناگهان معبری پدیدار شد که به بلندای یک قامت بود. پهلوان از درون آب برخاست و وارد آن معبر شد ودرآن پیش رفت تا به مدخلی رسید که چون آستانه ای برای ورود به معبد مقدس بود. پهلوان درآستانه معبد اندکی درنگ کرد. چون هیچ صدایی نشنید، وارد معبد شد. درون معبد مقدس مشعل های بزرگی می سوختند و شمع ها روش بودند و درپرتو نورشان همه جا روشن بود. پهلوان آهسته پیش میرفت ومحتاطانه گوش می سپرد اما هیچ صدایی شنیده نمی شد. چنان سکوتی حکمفرما بود که صدای سوختن آرام شمع ها نیز حس می شد. سکوتی متفاوت از- سکوت دشتها وجنگل یا شب های پرستاره بود که پهلوان به آنها خو نموده بود. آیا به راستی هزارسال بود که کسی به اینجا قدم ننهاده بود وآیا به راستی آن مکان مقدس با پای هیچ بشری آلوده نشده بود اما چگونه شمع ها روشن بودند و چگونه مشعل ها می سوختند؟ آیا پهلوان با ورود خود به معبد، تقدس آن را آلوده کرده بود؟ آیا اکنون طوفان یا زلزله ای برپا خواهد شد ومعبدهزارساله فرو خواهد ریخت؟ پهلوان نمی دانست که چه پیش خواهد آمد. نفس درسینه اش حبس شده بود و نمی دانست که به جلو برود یا بازگردد؟ اما روح پرقدرت و دل پرجرأتش او را درآن مکان با عظمت و اسرار آمیز به پیش می بردند.ـ
پهلوان با خود فکرمی کرد:« چه کسانی و چرا این معبد با عظمت وشگفت انگیز را بنا کرده اند؟ آنان چگونه خدایی داشتند و چرا باید این معبد هزاران سال در هاله ای از راز و رمز بقا یافته باشد. آیا اینجا به راستی خانه خداست؟» این همان سؤالی بود که به دنبال جواب آن بود اما ممکن بود که جان خود را برسریافتن پاسخ آن بگذارد. پهلوان به خدای خود باور داشت و بی اختیار در گوشه ای ازآن معبد مقدس بر زمین زانو زد و دعا کرد که دراین کار پرخطر موفق شود و رازیا طلسم هزار ساله آن را بگشاید وخود درآنجا گرفتار طلسم نگردد. پس از دعا کردن، برخاست و در معبد به جستجو پرداخت. همه جا را پاکیزه وآراسته و معطر از بویی خوش یافت، این آثار برای اونشان کس یا کسانی بودند که به معبد قدم می نهادند. عطرسنگین عود سراسر معبد را پٌرکرده بود وچشمه های آب از دیوارهای سنگی آن می جوشیدند و درحوض های زیبایی جاری می شدند و از میان معبد می گذشتند. صدای آب تنها صدایی بود که دراین گوشه معبد شنیده می شد. پهلوان پیش رفت تا به گوشه تاریکی از معبد رسید و درآنجا درب سنگین و بزرگی را دید. پهلوان در را باز کرد و وارد تالاری شد. مشعلی درآنجا روشن نبود اما نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود. پهلوان پیش رفت وناگهان خود را دربرابر بارگاه آن پادشاه(خدای)ملکوتی یافت. میخکوب برجای خود ماند. دراینجا هم همان سکوت عجیب حکمفرما بود وهیچ صدایی به گوش نمی رسید. آیا پادشاه خواب است؟ پهلوان شجاعانه تا تخت پادشاه پیش رفت و در برابرش قرار گرفت. اما از آنچه دید، برخود لرزید. پادشاه برتخت نشسته بود و نگاه نافذ و قدرتمند وعجیبی داشت. دستی را برعصای زرینش تکیه داده بود وبا دست دیگر فرمان میداد، اما زنده نبود. بلکه مٌرده بود ولی چنان با هنرمندی مومیایی شده بود که زنده می نمود. رازی که هیچکس ازآن خبر نداشت و اجازه فکر کردن به آن را نیز نداشت بلکه به آن باور داشت. پهلوان به پادشاه بزرگ(خدا) نزدیک شد و با احتیاط دست او را که فرمان می داد، پایین آورد. ناگهان آن استخوان های پوسیده فرو ریختند وغباری ازآنان برخاست. پهلوان برخود لرزید: "دستی که بیش ازهزارسال بود که فرمان می داد"، به ناگاه دیگر وجود نداشت. نخودی فریادی از ترس کشید وگفت:« تو را خواهند کشت.»ـ
پهلوان بدون ترس به بدن آن "مومیایی" هم دست زد که ناگهان تار و پود آن پادشاه(خدای) هزارساله از هم گسست واستخوان هایش فرو ریختند و خاک شدند.ـ نخودی گفت:« حالا چه خاکی بر سر خود بریزیم؟ تو خدا را کٌشتی و چه کس بی گناهی تو را باورخواهد کرد؟ آنان تو را شیطان خواهند دانست وسنگسارت خواهند کرد.»ـ پهلوان قاه قاه خندید و گفت:« پسرجان چگونه ممکن است، کسی بتواند خدا را بکُشد! آن یک پادشاه بود که مومیایی شده بود و هزاران سال دست نخورده باقی مانده بود اما تمام شد. خاک بود و خاک شد،"ازخدا بود وبه سوی خدا بازگشت".»ـ
نخودی گفت:«کسی حرف تو را باور نخواهد کرد. چگونه می توانی باورهزارساله این مردم را تغییر دهی؟ تو کسی را که سمبل و مظهر خدا بود، نابود کردی، این مردم زنده زنده تو را خواهند سوزاند.»ـ پهلوان با اطمینان گفت:« خداوند جاودان است ویک مومیایی نیست که خاک وغبار گردد ومن هیچ ترسی از عاقبت کار خود ندارم.» با این حال پهلوان هشدار نخودی را درست دانست. نخودی حق داشت. پس از او پرسید:« تو می گویی که چه کنیم؟»ـ نخودی گفت:« باید همه چیز را به حالت اول برگردانی.»ـ
پهلوان گفت:« ممکن نیست. آن جسد خاک شد. "هزارسال پایان یافت و دیگر برنمی گردد." شاید زمانش رسیده بود که این مردم هم باور هزارساله خود را عوض و نو کنند!»ـ نخودی گفت:« چگونه می خواهی بارو آنان را نو کنی یا با آنان حرف بزنی؟ آنان حرف نمی زنند، بلکه اطاعت می کنند. کارهای آنان با فرمان انجام می گیرد. تنها با فرمان می توانی آنها را تغییر بدهی!»ـ
پهلوان تأملی نمود و پرسید:« اما چگونه؟»ـ نخودی گفت:«چطوراست که خودت لباس های پادشاه را بپوشی وعصای زرینش را دردست خود بگیری و برتختش بنشینی واز فردا به آنان فرمان های جدید و نو بدهی؟»ـ
پهلوان از تصور پوشیدن لباس های عهد عتیق پادشاه به خنده افتاد و به نخودی گفت:« آیا جز با فریبکاری نمی توان براین مردم پاکدل و وشجاع اثری نهاد؟»ـ نخودی گفت:« مگردلت نمی خواست که به راز این سرزمین پی ببری و بتوانی سنت های کهنه آن را تغییر دهی، مگر دلت نمی خواست این مردم خودشان را نیز بشناسند؟ حالا به راز پی بردی و آن راز نیزغبارگشت. دراینجا فریب دادن هزارسال چاره ساز بوده است، پس براین تخت مقدس بنشین تا تو را چون"خدا" ستایش کنند و تو نیزاراده خود را به پیش ببری!»ـ
پهلوان بلندتر از قبل برگفته نخودی خندید وگفت:« در مقدس ترین مکان عالم پا نهادیم، اما هیچ زلزله و طوفانی پدیدار نشد. جاییکه این مردم حتی تصور قدم نهادن به آن حریم را نیز ندارند. چرا باید باورهای پاک و مقدس آنان چنین دور ازعقل باشد که مرا به خدایی بپذیرند؟ مرا هراسی از گذشتن از میان شعله های آتش نیست زیرا که آتش پایان می یابد اما مراهراس از قدم نهادن درفریبکاری وفریب دادن مردم است که پایانی نخواهد داشت!»ـ
نخودی گفت:« چاره ای نیست! این جماعت سختی های توانفرسایی را به جان خریده اند، به خاطرباوربه همین مظهری که با یک تلنگر فرو ریخت. بدون باور به چنین مظهری(خداگونه) نمی توانند زندگی کنند.»ـ پهلوان گفت:«عقلم به باورهای این جماعت عجیب قد نمی دهد.»ـ
نخودی با نگرانی از پهلوان پرسید:« آیا می دانی که فردا با نابودشدن باورهزارساله آنان، چه اتفاقی خواهد افتاد؟» پهلوان گفت:« چه اتفاقی؟»ـ نخودی گفت:« ابتدا ازتو انتقام خواهند کشید اما بعد احساس خواهند کرد که زمانی طولانی فریب خورده اند وطغیان خواهند کرد. جنگ وجنون و بی نظمی دامنشان را خواهد گرفت.از درون خود نابود خواهند شد. آیا مشتاق بودی تا این سعادت را به آنان بدهی؟» پهلوان گفت:« نه! اما هربنای کهنه ای ؛ دیر یا زود فرو می ریزد.» نخودی گفت:« تو بنای کهنه را خراب کردی بی آنکه بنایی نو جایگزینش سازی!» پهلوان گفت:« این جماعت ناگریزهستند که با حقیقت روبه رو شوند. اما من هرگز آنان را فریب نخواهم داد. با آنکه یک پهلوانم- اما متکی به یک نخود- تا به اینجا آمده ام. چگونه می توانم خود را فریب بدهم و براین تخت بنشینم وادعای خدایی کنم وباور کنم که این مردم واین سرزمین پاینده به وجود مقدس من هستند وتا به ابد نیزشکست ناپذیرم! وبعد از مرگم نیز روح من در بدن یک مؤمیایی قادر به فرمانروایی است، بی آنکه عقلی وجود داشته باشد!»ـ
نخودی که به دنبال راه چاره ای بود، دوباره به پهلوان پند داد و گفت:« بسیارخوب! حالا که خدا نمی شوی، بیا وامام و ولی فقیه این جماعت بشو و به آنان فرمان بده. مردم امام را مثل خدا قبول دارند. امام کاری نمی کند، جز ابلاغ فرامین خدا و وظیفه مردم هم اطاعت کردن واجرای آن فرامین است! اینکه کارسختی نیست.»ـ
پهلوان با خشم وغضب به نخودی گفت:« نخودی حرفی نزن وکاری نکن که با مشت سنگین خود برسرت بکوبم وبعد بنشینم ودرعزایت بگریم! چرا نمی فهمی که من به حقه بازی وفریبکاری باورندارم و به آن تن نمی دهم، حتی اگر راه وعلاج وچاره دردی بی درمان باشد! چگونه می تواند کسی به دروغ ادعای خدایی یا امام بودن یا ولی فقیه بودن یا پادشاهی کند؟ خدای قلابی وامام قلابی و ولی فقیه قلابی ، یعنی دجالیت که شایسته هیچ پهلوانی نیست حتی اگر هزار افعی و اژدهای هزار سر کشته باشد.»ـ
نخودی که کمی ازخشم پهلوان ترسیده بود. از او عذرخواهی کرد. پهلوان او را بخشید. مدتی هر دو ساکت بودند. نخودی نگران وکم صبر بود، بازازپهلوان پرسید:« بگو که چه خواهی کرد؟»ـ پهلوان گفت:« حتما راه نجاتی خواهد بود، حتی اگر دیواری از سنگ در برابرمان باشد اما راهی برای عبور ازآن وجود خواهد داشت.» بازهردوساکت شدند. پهلوان ساعتی را فکر می کرد. بعد برخاست وغبارها واستخوان های پادشاه را به دقت جمع آوری کرد وآنها را درجامه های اوگردآورد، چنانکه اثری ازآنها درآن بارگاه باقی نماند وعصای جواهرنشان را هم درمیان آن نهاد. بعد نخودی را که به خواب رفته بود، بیدار کرد وگفت:« بیدارشو! باید ازاینجا برویم.»ـ
نخودی بیدار شد وهراسان پرسید:« چه خبرشده است؟ آیا مردم با خبرشده اند؟»ـ پهلوان گفت:« نه! ما باید برویم. پادشاه را هم با خود می بریم. از فردا دیگرآن خدای کهن وجود نخواهد داشت و مردم ناچار خواهند شد که با این حقیقت روبه رو شوند و بدون او زندگی کنند. فرمان ابدی او برای جنگ مقدس پایان یافته است وآنها باید به سنت هزارساله خود پایان دهند. پادشاه رفته است و با رفتنش دیگر پیمان ومیثاق با او تجدید نخواهد شد.عهد عتیق دیگرپایان یافت! آنها باید راه و رسم های جدیدی برای آینده شان پیدا کنند!»ـ
نخودی با او مخالفت کرد وگفت:« نه! زلزله خواهد شد. تو باید دراینجا بمانی. توآفریده شده ای که بدی را نابود کنی و نیکی را پیروز نمایی. براین مردم است که تو را به پادشاهی خود برگزینند. تو می توانی ادعای پادشاهی کنی. حتی می توانی ادعای خدایی یا امامت کنی. این مردم ترا سجده خواهند کرد؛ پادشاه یا خدا یا امام هم فرقی نمی کند. از تو اطاعت خواهند کرد زیرا به سجده کردن به مظهری باور دارند و نیازمندند.»ـ
پهلوان گفت:« نترس! زلزله ای نخواهد شد. من خوب فکر کردم و ازنشانه های درون معبد و دیگر نشانه ها دانستم که کس یا کسانی هستند که از رازمؤمیایی هزارساله با خبرند اما جرأت تغییردادن سنت های ظالمانه وباورهای جاهالانه و برده وار این سرزمین را نداشتند زیرا اقتدارشان متکی به این باورها بود. از فردا چاره ای ندارند جز آنکه پایان یافتن آن دوران را بپذیرند واگرهوشمند باشند، عقل خود به کار خواهند گرفت و به نمایش دادن یک مؤمیای پایان خواهند داد و دورانی نو را جایگزین باورهای هزارساله ومشتی خاک وغبار بازمانده ازعهد عتیق خواهند کرد. اگر چنین کنند، بدون شک آینده ای بهترازگذشته برای مردم و سرزمینشان خواهند ساخت.»ـ
نخودی نفس راحتی کشید وگفت:« پس زلزله ای نخواهد شد!»ـ
پهلوان گفت:« چرا! همه چیز زیر و رو خواهد شد! چشم ها باز وگوشها شنوا خواهند شد. زبان ها حرف خواهند زد و فریادها از گلوها بیرون خواهند آمد. رنج ها بیان خواهند شد. زخم ها سرباز خواهند کرد وبساط خاموشی و سوختن برچیده خواهد شد وپایان خواهد یافت. دوران صلح فرا خواهد رسید. این مردم صبور و شکیبا با خودشان و با بیرون از خودشان صلح خواهند کرد؛ راه دیگری ندارند.»ـ نخودی سرخود را خاراند و گفت:« پس برویم! آیا درنظر داری که از راه همان قنات تنگ برگردی؟» پهلوان گفت:« آری! ازهمان راه که آمده ام برمی گردم تا به سفرهای خود دهم.»ـ
نخودی با خنده گفت:« اما من فکر می کردم که تو دراینجا می مانی و اینجا مقصد تو باشد. دراینجا مردم همه مثل خودت جوانمردانی اهل کارزار بودند.»ـ پهلوان گفت:« آری! اما در اینجا همه فرمان بر و مطیع بودند و من آزاد هستم.»ـ نخودی گفت:« خوب! تو از این خوان هم عبور کردی. آیا می خواهی تا بازهم از سرزمین عجایب بگذریم؟»ـ
پهلوان با خنده به نخودی گفت:« البته دوست من! باز هم سفر به سرزمین های عجایب خواهیم کرد! تا تو بامن هستی و مثل باد و باران راه ها و سرزمین ها را می شناسی، من درجایی گم نخواهم شد.»ـ
پهلوان به سلامتی از معبد مقدس خارج شد. درپرتو نورمهتابی که همه جا را روشن کرده بود، از کوه پایین آمد. درپای کوه گودال عمیقی کند واستخوان ها وغبار آن پادشاه هزارساله را درمیان لباس های او و با دقت به خاک سپرد و سنگ بسیار سنگینی را نیز برآن نهاد تا کسی آن استخوان های مقدس را پیدا نکند و دوباره بساط بازگشت به عهد عتیق به راه نیفتد. اما عصای زرین پادشاه را برداشت و در خورجین اسبش نهاد. آنشب را درپای کوه آرمید تا صبح که از تابش نورگرم خورشید بر صورتش ازخواب بیدار شد. به شادمانی چشم به روی جهان گشود و از خواب برخاست وآتشی روشن کرد وچاشتی فراهم نمود ودوست خود نخودی را هم صدا کرد. اما ناگهان به یاد عصای پادشاه افتاد. فکری به خاطرش رسید وازنخودی پرسید:« آیا باور می کنی که عصای پادشاه جادویی باشد؟»ـ
نخودی گفت:« امتحانش کن!» پهلوان عصا را ازخورجین اسب بیرون آورد وآن را رو به نخودی گرفت وبه عصا فرمان داد وگفت:« ای عصای مقدس این نخودی را به شکل یک آدم کن!» نخودی چشمان خود را بست و با هیجان در انتظار معجزه عصا ماند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد! پهلوان با صدای بلند خندید وبه نخودی گفت:« دوست من چشمانت را باز کن! عصای سحرآمیز دیگر معجزه ای ندارد. شاید هزارسال پیش معجزه ای داشته و کارساز بوده است اما امروزیک چوب خشک بیشترنیست. برایت متأسفم!» نخودی چشم خود را باز کرد و به دور و برخود نگاه کرد اما هیچ چیزعوض نشده بود واو همانطور کوچک بود. با اندوه آهی کشید و گفت:« نخودی آدم بشو نیست! حتی عصای سحرآمیزهم نتوانست مرا تغییردهد.»ـ
پهلوان گفت:«می دانی چرا؟! چون تو یک نخود آزاد هستی وسحر وجادو شدن برای آزادگان نیست!حتی اگر نخودی باشی!»ـ
نخودی گفت:«عصا را بفروش! جواهرات آن باارزش هستند، می توانی با پول آن زندگی راحتی داشته باشی.» پهلوان گفت:« هیچوقت! عصا یادگاری است ازسفر به عهد دقیانوس و آن را نمی فروشم واگر اهل راحتی بودم درهمان دهی که به دنیا آمده بود، می ماندم وقدم در راه چنین سفرهایی نمی نهادم تا با نیروی پهلوانی خود یار و یاروی برای مردمان باشم.» نخودی گفت:«البته!»ـ
پهلوان بعد ازخوردن صبحانه بساط خود را جمع کرد وسوار براسبش شد و به سوی دشت تاخت تا از آن سرزمین بگذرد و بگریزد. در راه صدای بلند شیپورها وطبل ها رامی شنید و دهقانانی را می دید که شتابان بر اسب ها وگاری های خود سوار شده و به سوی شهر روانه بودند.ـ
نخودی گفت:« کاش این مردم هم چشمانشان را مثل من باز می کردند و می دیدند که عصای سحرآمیز قادر به هیچ کاری نیست وآن پادشاه نیزخاک بود و به سوی خاک باز گشت. اما معجزه حقیقی و اقتدارهزارساله این سرزمین خودشان بوده اند؛ همین مردم. افسوس که به خود باور ندارند ودربند مظهری هستند تا هست ونیست خود درپای او ریزند، حتی اگریک "مومیایی" مٌرده و ماندگارهزارساله باشد.»ـ
پهلوان به نخودی گفت:« امروز وشاید هفت روز یا روزهای بیشتری را غمگین باشند و به دنبال یافتن و یا برگرداندن دوباره مؤمیایی هزارساله باشند اما بدون شک فردا راهی به سوی آینده ای که هزار سال از رویا رویی با آن گریخته بودند، خواهند یافت.»ـ
پایان قسمت سوم
فوریه
2012 برابر با بهمن ماه 1390برای دسترسی به قصه یا مطالب قبلی در پایین صفحه بر روی دو فلش راست یا چپ کلیک کنید.ـ

Nessun commento: