giovedì, 5 gennaio 2012

نخودی و پهلوان 1(افعی ها).ـ

نوشته: ملیحه رهبریقصه نخودی وپهلوان
قسمت اول: ولی فقیه و بازار افعی ها

قصه ای از شب یلدای میهن، به یاد زندانیان استواری که دربند دیو اوین هستند و به یاد خانواده های آنان که بار این زمستان تلخ تاریخی را بردوش می کشند. برای تمام قهرمانان وغرورآفرینانی که در برابر هیولای آخوندی ایستادند ودر برابر دیکتاتور خون آشام سرخم نکردند! با امید به فردایی بدون هیولا که طلوع آفتابش نوید بخش آزادی وعدالت برای همه باشد.ـ
***
پهلوانی تنها وغمگین درکنار رودخانه و در زیر درختی نشسته بود. مادر پیرش مٌرده بود. پس از مرگ او نمی دانست چه کند و به کجا برود؟ جز او کسی را در دنیا نداشت. ده آنها کوچک بود و پهلوان کار زیادی در ده نداشت.ـ
در قلب بزرگش شوری و در سرش سوداهایی بودند که ده و زندگی در آبادی را در نظرش تنگ می نمودند. ده چنان کوچک بود که خود را درآن اسیر می دید و هوای ده برای سینه بزرگ او کم بود. در این فکر بودکه به راه بیفتد و برای همیشه از ده برود. او بدنی نیرومند و گام های بلندی داشت و دلش می خواست که قدم در راه سفر بگذارد و جهان را ببیند وبشناسد. از هیچ کس و هیچ چیز ترس نداشت اما باز تردید داشت. زیرا راه و بیراه را نمی شناخت و نمی خواست به بیراهه برود و عمر وجوانی خود را برباد دهد. چه کند و چه نکند؟! باید کسی را پیدا می کرد که جهاندیده باشد اما در ده شان هیچکس حتی شهر را هم ندیده بود، چه رسد به دنیا را ! به جاده چشم دوخت، هیچ مسافری از جاده نمی گذشت، باید صبر می کرد تا مسافری را پیدا می کرد و با او همراه می شد اما پس از مرگ مادرش دلتنگ بود و صبر و قرار نداشت و می خواست که هر چه زودتر خود را از قفس ده آزاد کند و پا در راه نهد و دنیا را بشناسد و نقش خود را مانند همه پهلوانان در جهان ایفا کند. با آنکه پهلوانی شجاع بود اما نمی خواست تنها سفرکند، دلش می خواست که همسفری تیز و چالاک پیدا کند که پا به پای او و بدون خستگی روز وشب راه برود. چنین کسی را در ده شان نمی شناخت. ناگهان آه کشید! « چه کسی او را آفریده بود که همتایی برایش قرار نداده بود!» در این فکر بودکه ناگهان از بالای درخت چیزٍ تیز و کوچکی محکم به روی سرش افتاد و بعد هم غلطید و در جلوی پایش افتاد. پهلوان سرش را با دست مالید و بعد به جلوی پای خود نگاه کرد. تعجب کرد. دانه ای درشت اما به شکل نخود درجلوی پایش افتاده بود. پهلوان با خود گفت:« نخود از کجا بالای درخت بود! مگر من زیر درخت نخود نشسته ام!» ازفکری که کرده بود خنده اش گرفت زیرا می دانست که نخود درخت ندارد.» دست دراز کرد و نخود را از روی زمین برداشت. گٍرد و شبیه به یک کلًه بود.آن را درکف دست خود گذاشت. نخود بزرگتر از نخودهای معمولی بود، کمی هم عجیب به نظر می رسید. شکل خنده داری داشت.گویی که چشم و دماغ و دهان داشت. پهلوان مشت خود را بست و نخود را دردست خود فشرد تا آن را له کند. ناگهان صدای فریادی شنید:«آخ!» پهلوان با تعجب مشت خود را باز کرد. خبری نبود. نخود در کف دستش بود. دوباره مشت خود را فشرد و بازآن فریاد را شنید. صدا از درون مشتش بود. حالا پهلوان شنید که کسی می گفت:«هی! دارم خفه می شوم. مشتت را بازکن!» پهلوان مشت خود را گشود و بی اختیار نخود را به روی زمین پرتاب کرد. دوباره صدا بلند شد:« آخ کمرم! چرا منو انداختی زمین؟ توکه یک پهلوانی از یک نخود می ترسی؟!»ـ

پهلوان بازبا تعجب به نخود نگاه کرد و درجواب اوگفت:« من و ترس....! هیچوقت! اما توچطور نخودی هستی که حرف می زنی؟» نخودی گفت:« من هم مثل تو یک آدم هستم.» پهلوان خندید وپرسید:« یک آدم مثل منٍ پهلوان!؟ از کی؟»

نخودی با حاضرجوابی گفت:«ازوقتیکه بعضی آدمها پهلوان خلق شدند، بعضی آدم های دیگر هم نخودی خلق شدند! نخودی ها زیادند و پهلوان ها کم!»ـ

پهلوان در حالیکه از حاضر جوابی نخود خنده اش گرفته بود، با محبت به او گفت:« که اینطور! اما بگو ببینم، یکدفعه تو از کجا پیدات شد؟»ـ
نخودی گفت:« من آن بالا بودم؛ بالای درخت. تو از توی سینه ات آه دردناکی کشیدی و بادٍ آهٍ تو، منو از روی شاخه درخت انداخت پایین. خیلی کار خطرناکی کردی. موقع آه کشیدن مواظبٍ دور و بًرٍت هم باش!»ـ
پهلوان پوزخندی زد و باز به مهربانی گفت:« شما ببخشید! من دلم نمی خواهد که آزارم به مورچه ای برسد.»ـ
نخودی از شنیدن کلمه "مورچه" ناگهان عصبانی شد و روبه پهلوان کرد وگفت:«این مورچه ها بزرگترین دشمن من هستند. تا من خوابم می برد، دسته جمعی حمله می کنند و من را به انبار آذوقه شان می برند. تا به حال صدبار از انبارشان فرار کرده ام. وای که این مورچه ها چه مصیبتی هستند. برخلاف ما نخودها که خیلی تنبل هستیم و تکان نمی خوریم آنها مرتب در حال کارکردن وانبار کردن هستند وبرایشان هم فرقی ندارد که طرف مرده یا زنده باشد، کافی است که خوردنی باشد.»ـ

پهلوان قاه قاه خندید وگفت:« عجب روزی وعجب داستانی! نه چیزی درباره نخودها می دانستم و نه مورچه ها... اما تو اگر یک نخود هستی چرا بالای درخت می روی وچرا روی زمین نیستی؟ مگر نخود بوته ندارد؟»ـ

نخودی نگاه معنی داری به پهلوان کرد وگفت:« اگر پایم به خاک برسد یا یک شب برخاک بخوابم، روز بعد به زمین می چسبم و دو روز بعد خاک مرا می بلعد وریشه می کنم واسیرخاک می شوم و بعد هم تا سالیان سال خورد وخوراک آدمها می شوم. به همین دلیل بالای درخت می روم تا همیشه آزاد باشم. می دانی پهلوان این خاک لعنتی بدجوری آدم را زمین گیروگرفتارمی کند.»ـ

پهلوان ازشدت تعجب ابروان خود را بالا کشید ونخودی را از زمین برداشت وکف دست خود گذاشت. نخودی از پهلوان پرسید: «خوب حالا تو بگو که چرا آه کشیدی؟»
پهلوان که مشکل خود را به کلی فراموش کرده بود، گفت:« یادم نیست. شاید به خاطرتنهایی ام آه کشیدم. در ده کسی را ندارم و قصد کرده ام که راهی سفر شوم واگربتوانم تمام دنیا را ببینم اما راه و جاده ها را نمی شناسم. دلم می خواهد همسفری پیدا کنم و راه بیفتم.»ـ

نخودی گفت:« شانس آوردی؟» پهلوان پرسید:« چطور؟»ـ
نخودی گفت:«چون من جهان دیده هستم و بارها دور دنیا گشته ام. می توانم همسفر خوبی برای تو باشم. زندگی من سفر کردن است.» پهلوان که نخودی را از روی زمین برداشته و دوباره در کف دست خود گذاشته بود، او را چرخاند و نگاهی دقیق به او کرد و پرسید:« با کدام پا دور جهان را گشته ای؟ من که پایی نمی بینم.»ـ
نخودی بدون آنکه از ناقص بودن خود ناراحت شود و حتی با غرور گفت:« پایی لازم ندارم. من به کمک دوستانم سفر می کنم؛ باد و باران دوستان من هستند. باد بهترین دوست من است. تابستان ها استراحت می کنم ولی در پاییز به یک برگ درخت می چسبم و یا داخل یک پوسته خشک میوه ای می شوم و بعد با باد و طوفان تا آخر بهار همسفر میشوم و از این سر جهان به آن سرش می روم. خیلی صفا دارد. آنقدر از این سفرها کرده ام که دنیا در جیب بغل من جا می شود. افسوس که نمی توانم تو را با خودم ببرم. تو برای باد سنگین هستی.»ـ
پهلوان چشمان خود را با پشت دست مالید تا مطﻤﺌن شودکه درکنار رودخانه به خواب نرفته است. اینبار نخودی خندید وگفت:« نه خواب نمی بینی.آرزوی تو برآورده شد و من راهنمای تو برای سفر به دور دنیا هستم. راه بیفت برویم. من و تو اهل چسبیدن به خاک نیستیم. ما آزاد آفریده شده ایم.»ـ

پهلوان نگاهی به نخودی کرد و گفت:« برویم! تو راهنمای ما باش! بادا، باد!»ـ

بعد پهلوان دستمال پاکیزه ای را از حیب جلیقه اش بیرون آورد و جای گرم و نرمی برای نخودی در میان آن درست کرد و بعد او را در جیب جلیقه خود به گونه ای گذاشت که او بتواند همه جا را ببیند و بعد به راه افتاد. به خانه رفت و توبره ای برداشت و آذوقه سفرش را بست و بعد از اهالی آبادی خداحافظی کرد و با دلی شاد به راه افتاد و با نخودی پا در راهٍ سفر نهاد. نخستین بار بود که نخودی با یک آدم (پهلوان) همسفر بود و نخستین بار بود که او راهنما بود. در سفرهای قبلی همیشه دوستان بزرگ و سخاوتمندی مثل باد یا باران یا سیل و طوفان و حتی امواج رودخانه او را با خود به سفر برده بودند. نخودی تجربه بسیاری ازاین سفرها اندوخته بود و از این بابت خوشحال بود. پهلوان به نخودی گفت:« نمی خواهم که از راه های کاروانی و یا از جاده های بی خطر سفر کنم. میخواهم قدم در راهی بگذارم که کس دل و جرﺋت عبور کردن ازآنها را ندارد و می خواهم قبایل و مردمانی را ببینم که تا به حال هیچکس آنها را ندیده باشد و می خواهم که هر مانع سختی را پشت سر بگذارم. یک پهلوان باید که پنجه در پنجه خطرها افکند و اراده خود را قوی سازد و با کمک عقل خود از همه موانع عبور کند.»ـ

نخودی به پهلوان گفت:« من راه هایی را می شناسم که هیچکس ازآنها با خبر نیست. چون باد به جاهایی می رود که پای هیچ انسانی به آنجاها نمی رسد و باران نیز برجاهایی می بارد که هیچ پٌلی به سوی آنجاها نیست و من تمام اینها را دیده ام.» پهلوان که به نخودی اعتماد کرده بود، گفت:« خوشحالم که آه کشیدم و تو از بالای درخت پایین افتادی. اگرچه انتظار داشتم خداوند یک پهلوان مثل خودم رفیق راهم کند اما قرعه به اسم تو افتاد. ازاین ببعد من و تو با هم هستیم؛ نخودی و پهلوان.»ـ

نخودی از تعریف دوستش خیلی خوشحال شد و گفت:« امیدوارم که به سلامت به این سفرها برویم و به سلامت نیز به خانه برگردیم.»ـ

پهلوان گفت:« ده ما کوچک است و مردم آن سخت کوشند. من کمک کارشان در سختی ها و بلاها بودم اما امروز دیگر آباد است و من کار چندانی درآنجا ندارم و باید بروم وجای خود را درجهان بزرگ پیدا کنم.»ـ

نخودی به پهلوان گفت:« اما دنیا به کوچکی ده تو و مشکلات دنیا به کوچکی مشکلات ده تو نیستند، با این حال تو یک پهلوانی و برای حل کردن مشکلات آفریده شده ای. سرنوشت ما را با هم همسفرکرده است وتو مرا به همراهی خود پذیرفته ای. امیدوارم که هیچگاه از دوستی با من شرم نکنی وپشیمان نشوی.»ـ
پهلوان با تواضع به او گفت :« می بینی که یک پهلوان هم ممکن است به دوستی نخودی نیازمند باشد. خودت گفتی" آنکه مرا آفریده است، تو را هم آفریده است." پس چرا از وجود تو شرم کنم و پشیمان هم نخواهم شد زیرا رفیق زبلی هستی.»ـ
القصه دو دوست به راه خود ادامه دادند. در راه پهلوان از راهنمای خود پرسید:« به کجا می رویم و در راه چه خواهیم دید؟» نخودی گفت:« چون تو نخواستی که ما از راه هایی که مردمان آن را ساخته یا هموارکرده اند، بگذریم پس از راه ها و مکان های خطرناکی خواهیم گذشت که هریک از آنها به شکل کمربند هستند و ما باید آنها را دٌور بزنیم و راه خروج از آنها را پیدا کنیم. اما از من نپرس که چه پیش خواهد آمد زیرا من نمی دانم وهمیشه با باد سفر کرده ام وراه وچاره کاری را بلد نیستم. تو پهلوانی و تو قدم در راه نهاده ای تا نیروی پهلوانیت را به کارگیری و عقل و اراده خود را محک بزنی.» پهلوان گفت:« درست است!»ـ

پهلوان به راه افتاد و نخودی هم در جیب او بود. روزها و هفته ها و ماه ها راه رفت واز جنگل و دشت وصحرا گذشت تا به سرزمینی رسید که بزرگ وآباد می نمود. نخودی به پهلوان گفت:« من این سرزمین را می شناسم وآن ازعجایب جهان است.» پهلوان پرسید:« چگونه عجایبی است؟» نخودی گفت:« همینقدر بگویم که حاکم این سرزمین مرد عجیب وغریبی است.» پهلوان پرسید:« چگونه عجیب وغریب است؟» نخودی گفت:« او خود را مقدس می داند وهمه باید او را مثل خداوند یکتا ستایش کنند و از خشم او نیز بترسند.» پهلوان پرسید:« او مرد خداست؟» نخودی گفت:« نه بابا! نه تنها مرد خدا نیست بلکه مرد بد دل وحسود و قدرت پرستی است که از هر پهلوانی می ترسد و بیمناک از طمع آنان برتاج و تخت خود است، از اینرو یا آنان را کشته است ویا با روش های مکارانه ای گرفتار و بدهکارشان میکند تا مثل یک غلام برای او کار کنند و فرصت نکنند، رقیبی برای او گردند.» پهلوان با ناراحتی پرسید:« یعنی چه کاری...!؟» نخودی گفت:« نمی دانم من از باد شنیده ام؛ باد تمام قصه ها را می داند.» پهلوان پرسید:« نام این خلیفه چیست!» نخودی گفت:«ولی فقیه است.» پهلوان گفت:« نام عجیبی است وباید که اوآدم غریبی باشد.» نخودی گفت:« همینطوراست. آیا می خواهی که به این سرزمین وارد شویم یا که راه دیگری پیدا کنیم و از کنار آن بگذریم.»ـ

پهلوان گفت:« باید وارد شویم! باید راهی برای پایان بخشیدن به گرفتاری های مردم این سرزمین پیداکنیم و پهلوانی خود را محک بزنیم.»ـ

نخودی گفت:« البته تو! من که پهلوان نیستم.» پهلوان خندید. نخودی با حاضرجوابی های خود او را غافلگیر می کرد.ـ
پس وارد آن سرزمین شدند. از دشت های وسیع آن گذشتند تا به دروازه شهر رسیدند. دروازه بان اسم و رسم پهلوان را پرسید و چون او پهلوانی ناشناس بود، اجازه ورود به شهر را به او نداد و او را به دست نگهبان سپرد. نگهبان هم او را با خود به نزد خلیفه برد. پهلوان کنجکاو بود تا خلیفه عجیب وغریب را ببیند . وقتی او را دید، غرق حیرت شد. خلیفه پیرمرد پا به گوری بود که عمامه ای ازیک افعی سیاه وهولناک برسر داشت که درپناه آن خود را محفوظ ازشر دشمنان نموده بود. این عمامه اٌبهت خاصی به او می بخشید. قصر و تالاراو هم پوشیده از مجسمه ها و نقش افعی های بزرگی بردیوارها بودند که بر دل بیننده هراس هولناکی می افکندد اما برقلب بزرگ پهلوان تأثیری نداشتند. خلیفه پیرنگاهی به یال و کوپال پهلوان جوان انداخت و از او پرسید:« کیستی و در این سرزمین چه می جویی؟ آیا برای تصاحب تخت و تاج و مقام من به اینجا آمده ای؟ چه کسی تو را روانه سرزمین ما کرده است؟ جاسوس کدام فرمانروایی؟ نیات پلید خود را برملا کن!»ـ

پهلوان بدون هیچ هراسی به خلیفه گفت:« هیچکس مرا به سوی شما نفرستاده است ومن جاسوس هیچ فرمانروایی نیستم ونیات پلیدی هم درسرندارم. من راهی سفرهستم ومی خواهم جهان را ببینم وبشناسم و قصدی جز خدمت به مردم ندارم وطمع برتاج وتخت وقصر و ثروت هیچ پادشاه یا خلیفه ای نیز ندوخته ام، پهلوان بخشنده است و نیازمند نیست.»ـ

خلیفه با لحن تندی به او گفت:« مزخرف نگو! من که خلیفه خدا هستم، عمامه ای از افعی به سر دارم، چگونه می تواند پهلوان قدرتمندی چون تو نیاتی پلید درسر نداشته باشد و خود را برای حکومت لایق تر از پیرمرد پا به گوری چون من نداند! دروغ می گویی؟ شما پهلوانان خدمتگزاران خطرناکی هستید که باید حسن نیت خود را ثابت کنید تا لایق زنده ماندن باشید. من تو را آزمایش خواهم نمود؛ اگردرآزمایش پیروز شوی، اجازه می دهم که ازکشور من به سلامت بگذری در غیر اینصورت تو را به جرم جاسوسی مجازات خواهم نمود. اما برای آزمودن تو، امانتی به تو می دهم که به هنگام خروج از مرز باید آن را به سلامت به مرزبان ما بدهی، درغیراینصورت به جرم خیانت در امانت به دار آویخته خواهی شد!»ـ

بزرگان دربارهمگی از بیشرمی گفتار خلیفه، سرهای خود را به زیر افکنده بودند. پهلوان چاره ای نداشت وشرط خلیفه شرور را قبول کرد. آنگاه خدمتکاری پیش آمد و سبد زیبایی را که با دستمال قشنگی روی آن پوشیده شده بود، به او هدیه کرد. خلیفه گفت:« این امانت من نزد توست و ازآن مواظبت کن. هرگاه که قصد خروج از سرزمین من را داشتی آن را به مرزبان ما برگردان تا اجازه خروج را به تو بدهد.»ـ

پهلوان با خوشحالی هدیه را گرفت و از خلیفه تشکرکرد. سپس خلیفه او را از حضور خود مرخص کرد. پهلوان از کاخ خارج شد. مسافتی که دور شدند، نخودی به اوگفت:« پارچه را به کناری بزن و ببین در سبد چه هدیه ای است؟ شاید ثروتی باشد.»ـ

پهلوان دستمال را به کناری زد و با نهایت تعجب دید که در درون سبد یک تخم است. تخمی که بسیار بزرگ و سنگین بود.» از نخودی پرسید که این چه می تواند باشد؟ نخودی با ناراحتی گفت:« باید تخم افعی یا اژدها باشد. خلیفه تله ای برای تو گذاشته است تا مزاحمتی برایش فراهم نکنی. تخم به زودی یک افعی شده و وبال گردنت خواهد شد. باید ازآن به دقت مواظبت کنی تا آسیبی به تو یا دیگران نرساند و وقتی گرفتاریک افعی شدی، دیگراز شر آن آزاد نخواهی شد. همچنین نمی توانی از این شهر خارج شوی و به سوی مقصد خود بروی زیرا تخمی نداری تا جواز خروج تو از دروازه شهر باشد. در همینجا می مانی و روز وشب باید این افعی را غذا بدهی وسرانجام هم طعمه آن خواهی شد زیرا دیر یا زود به جرم خیانت در امانتٍ خلیفه به دار آویخته خواهی شد.»ـ

پهلوان بسیار ناراحت شد و سبد را به تندی بر زمین نهاد و به نخودی گفت:« همین امروز از این شهر می رویم. چه کنم اگر فردا این جوجه سر از تخم درآورد.»ـ

نخودی گفت:« چاره ای نیست و باید هدیه خلیفه را در عبور از مرز به مرزبان تحویل بدهی. اگر تخم در سبد نباشد تو را به دار خواهند آویخت. به تو گفتم که نام او ولی فقیه است.» پهلوان با خشم فریاد زد:« چه خلیفه دیوانه ای!» نخودی گفت:« دیوانه نیست. خود را عاقل میداند. اما نگران نباش، راهی برای حل این مشکل هست و من کسی را می شناسم که به توکمک خواهد کرد.»ـ

پهلوان آرام شد و نخودی به او گفت که به سوی دروازه شهر حرکت کند. پس به آن سو رفتند و در نزدیکی دروازه شهر مسافرخانه ای کوچک دیدند. نخودی به پهلوان گفت که ما باید به این مسافرخانه برویم.ـ
صاحب مسافرخانه از دیدن پهلوان خیلی خوشحال شد و به اوگفت:« من بسیارآرزو داشتم که روزی پهلوانی از اینجا بگذرد وکارهایی را که من قادر به انجام آنها نیستم به او بسپارم. درشهرما هیچ جوانمردی آزاد نیست. مردان ما همه گرفتار افعی های خطرناکی شده اند که خلیفه وبال گردنشان کرده است. کار وبارشان پروراندن و خرید و فروش افعی های مقدس است و چنان در این کار و زندگی غرق شده اند که اگر لحظه ای ازآن غافل شوند، به هلاکت خواهند رسید. افسوس ازاین ولی فقیه بد ذات که آیین افعی پرستی را با خود آورد و افعی ها را مقدس نامید و یک افعی هم بالای کله خود گذاشت و کشتن افعی ها را حرام کرد و با این فتوای خود وبا رونق بخشیدن به پرورش افعی دودمان ما را برباد داده است؛ زیرا قیمت آدمیزاد ارزان تراز افعی است. بسیاری کارشان شکار آدم ها، و فروختنشان به صاحبان افعی هاست تا آنها را خوراک افعی های خود کنند. اخلاق نکبتار افعی ها را هم با خود آورد. همه پٌر از نفرت وکینه و زهر هستند چون زورشان به افعی ها نمی رسد. همدیگر را اذیت می کنند. درقانون سرزمین ما، مجازات هر بزهکار یا گناهکاریا بدهکار یا مخالف ومعترضی، خورده شدن توسط افعی های مقدس است. دراینجا "انسان" خوار گشته و افعی تاج سر است! اخلاق نکبتارافعی ها چنان درمیان مردم رایج است که هرکس ماری درآستین خود علیه آن دیگری دارد ونفرت و کینه ونیش زدن و دشمنی، مردم را ازیکدیگر بیزار و پراکنده کرده است.»ـ

مرد آه غم انگیزی کشید و بعد ساکت شد. پهلوان از گفته های مرد به شدت ناراحت شد اما منتظر ماند تا مرد حرف خود را تمام کند و خواسته خود را بگوید. مرد دوباره به سخن درآمد و گفت:«اگر تو در کارهای سخت به من کمک کنی، من اجرت خوبی به توخواهم داد.»ـ

پهلوان با خوشرویی پیشنهاد او را پذیرفت وگفت:« چه خوب که تو در انتظار دیدار من بودی. من هم پولی ندارم و برای تأمین مخارج سفرم باید کارکنم و از امروز آماده ام.»ـ

صاحب مسافرخانه نگاهی به سبدی که در دست پهلوان بود انداخت و از او پرسید که در سبد چه داری؟ پهلوان قصه دیدار خود با خلیفه را برای او تعریف کرد و نگرانی خود از بابت تخم افعی را هم با او در میان گذاشت. مرد از شدت خشم برخلیفه لعنت کرد و بعد به پهلوان گفت:« تخمی که او به تو داده است، به زودی یک افعی شده و برای تو دردسر بزرگی خواهد بود. باید غذایش بدهی وتیمارش کنی و سرانجام نیز درکار خرید و فروش افعی وارد خواهی شد و دیگر از آن خلاصی نخواهی داشت. اما نگران نباش، من به تو کمک خواهم کرد، اگر تو نیز به من کمک کنی.»ـ

پهلوان به او قول داد. مرد گفت:« می دانستم که تو قبول خواهی کرد. ما پهلوانان را دوستان خود می دانیم. سرزمین ما پر ازآواز و افسانه های پهلوانان است. پهلوانان واقعی که از "ولی فقیه" اطاعت نکردند وافسوس که به ناحق کشته شدند و یا درقل و زنجیرهستند.»ـ

پهلوان از گفته های مرد متأثر شد وچون پهلوان غیوری بود، تصمیم گرفت که به مردم آن سرزمین کمک کند تا ازشر آن ولی فقیه افعی پرور وظالم راحت شوند اما درابتدا وحتی هرچه زودتر باید از شر تخم افعی خود را خلاص می کرد قبل ازآنکه وبال گردنش گردد.ـ
صاحب مسافرخانه پهلوان را با خود به سردابی درپشت مهمانسرا برد که صد پله تا زیر زمین داشت. پله ها را پایین رفتند و در پای آخرین پله چشمه آبی روان بود.آب چشمه از برف کوه ها می آمد و بسیار سرد بود و هیچ جانداری نمی توانست درآن زنده بماند. صاحب مسافرخانه سبد و تخم افعی را ازدست پهلوان گرفت ودرآب چشمه گذاشت وگفت:« دیگرخطری نخواهد داشت!» بعد پله ها را دوباره بالا آمدند. مرد درب سرداب را قفل کرد وکلید آن را به پهلوان داد. پهلوان دریافت که از خطر جسته است. نخودی هم بسیار خوشحال شده بود و با صدای بلند آواز می خواند.ـ

صاحب مسافرخانه از وجود نخودی و دوستی او با پهلوان بسیار شگفت زده شده بود. اما پهلوان برای او تعریف کرد که چگونه نخودی راهنمای او در سفر هاست و تمام راه ها و خطرات را می شناسد و پهلوان از دوستی و همصحبتی با او خوشحال و خرسند است.ـ

صبح روز بعد پهلوان با خیالی آسوده و با قلبی خرم از خواب برخاست و با نیرومندی و چالاکی تا غروب آفتاب کار کرد و روز بعد و تا یک هفته دیگر نیز کار کرد و تمام کارهایی را که صاحب مسافرخانه در تمام عمرش قادر به انجام آن نبود، برای او انجام داد. مرد بسیار خوشحال شد و در روزآخر اجرت خوبی به پهلوان داد تا بتواند وسایل لازم برای ادامه سفر خود را تهیه نماید. آنشب را هم پهلوان در مسافرخانه استراحت کرد ولی روز بعد به همراه صاحب مسافرخانه به سرداب رفت و سبد و تخم را ازاو گرفت. تخم در ظاهر سالم بود اما بدون شک نوزاد افعی از بین رفته بود. پهلوان از مرد تشکرکرد و پس از خداحافظی از او به چالاکی پله های سرداب را بالا آمد و راهی میدان شهر شد تا ازآنجا اسباب و وسایلی را که برای سفر نیاز داشت، فراهم نماید.ـ
پهلوان درمیدان بزرگ شهر زره واسباب وابزار جنگی و همچنین اسبی قوی هیکل برای خود خرید. آنگاه از میدان شهرروانه بازار افعی فروشان شد. درآنجا بازار پر رونق ثروتمندان و قدرتمندان را دید که جماعت کثیری را نیز جذب بازار خود نموده بودند. پهلوان دربازار گشت و بساط عجیب وحیرت انگیزی دید. افعی فروشان معابد قدیمی را دکان خود کرده بودند و درآن مکان های بزرگ و زیبا وتماشایی به خرید و فروش افعی ها سرگرم بودند و خود نیز عمامه ای از افعی مقدس برسر داشتند که نشانه بزرگی و قدرت آنان بود و دربیننده هراس ایجاد می کرد. آن بازار چنان پررونق بود که با یک نظر پهلوان دریافت: کسب وکار، هنر وصنعت، آیین ها وارزش ها وحتی باورهای مردم، حول هراس ازافعی ها شکل گرفته اند. افعی ها به رنگ ها واندازه های گوناگون خرید و فروش می شدند و بازار فروش افعی چنان پر رونق بود که هرکس یک افعی مقدس درخانه خود داشت واز آن نگهداری می کرد و باید خوراکش می داد. ثروت و مقام و بزرگی و منزلت آدم ها نیز با تعداد و بزرگی افعی هایی که صاحب بودند یا با رنگ و نوع افعی ای که می توانستند، چون عمامه ای بربالای سر خود بگذارند، سنجیده می شد. مردم فقیر و ناتوانی که صاحب افعی نبودند، کودکان گرسنه خود را به معابد می آوردند وبه خادمان معبد هدیه می کردند تا آنان را خوراک افعی های مقدس کنند زیرا نانی برای سیرکردن شکم آنان نداشتند اما شکم افعی ها می توانست با گوشت واستخوان آن کودکان سیر شود. افعی خون آشام دربرابر دیدگان مادر، کودک وحشتزده را که طعمه اش بود در ابتدا با افسون نگاه خود گیج و بعد لال می کرد و در یک لحظه برق آسا نیشش می زد و درکمال آرامش او را می بلعید، مادران با دیدن این صحنه ها گریان و بی تاب می شدند وشیون سر می دادند اما خادمان معبد آنان را دلداری می دادند ومی گفتند؛« خوشحال باشید و گریه نکنید وبرخیزید و بروید، خلیفه خدا ازقربانی شما خرسند و راضی است، بیشتر از این چه می خواهید؟» پهلوان دریافت که این بساط گسترده و این آیین مقدس وهولناک جز دجالیتی بیش نیست که پایه و اساسی عقلانی ندارد. هیچکس حق نداشت افعی خطرناکی را بکشد حتی اگر افعی کودکش را خورده باشد وهیچکس حق نداشت افعی را شکارکند یا به آن آزاری برساند، چون افعی ها مقدس بودند وقوانین خاص و آیین های ویژه ای شامل حال آنها بود که آنها را برتر از انسان ها قرار می داد. پهلوان پاکدل، آن بازارو بساط دورازعقل اما بی نظیر را به سختی تاب تحمل داشت اما خوب نگاه کرد تا بفهمد که چه کاری علاج این درد است!؟ بعد به گوشه خلوتی رفت ونشست. سبد وتخم افعی را که به همراه داشت به کناری نهادی و به فکر فرو رفت. مدتی گذشت. نخودی کارهای او را زیر نظرداشت اما حرفی نمی زد تا آنکه پهلوان رو به دوست خود" نخودی" کرد واز او پرسید:« می دانی؟» نخودی به پهلوان گفت:«آری، می دانم که قصد داری با یک تیر دو هدف را نشانه بگیری. می دانم که قصد داری ضربه نجات بخش خود را به گونه ای بر این بساط اهریمنی وارد کنی که نه از تقدس آن نشانی باقی بماند و نه از بازارش.ـ
پهلوان باز از نخودی پرسید:« آیا به نظر تو این کار ممکن است؟» نخودی گفت:« مشکل در مقدس بودن افعی هاست. هیچکس کشتن یا مرگ افعی ها را ندیده است. اما اگرآن را ببینند، ستون های باورشان خواهد لرزید و نیرنگ بازی و حنای خلیفه دیگر رنگی نخواهد داشت و دیر یا زود بساط دجالیت و بازار افعی بازان و افعی فروشان هم جمع خواهد شد.»ـ

پهلوان با خشم گفت:« معابد آبا واجدادی مردم را، دکان داد و ستد مارها وصندوق زراندوزی خود کرده اند اما بساطشان را جمع خواهم کرد.» نخودی ازترس برخود لرزید وناگهان از روی زانوی پهلوان بر زمین غلطید. پهلوان از روی زمین او را بلند کرد و دوباره بر روی زانوی خود نهاد وگفت:« نترس! یک پهلوان باید در جنگ با دشمن پیروز شود وگرنه بهتراست که با رجزخوانی بیهوده سرکسی را به درد نیآورد.»ـ

نخودی چشمان خود را بست. امشب با پهلوان راهی میدان جنگ می شد. پهلوان هم سکوت کرد وباز به فکر فرو رفت. با تاریک شدن هوا پهلوان سلاح وسپرخود را برداشت و زره برتن کرد و رهسپار جنگ با افعی ها شد. افعی ها محافظ یا نگهبان خاصی نداشتند زیرا خود خطرناک ومسلح به نیش زهرآلود بودند و کسی قصد جانشان را نمی کرد زیرا مقدس بودند اما برای پهلوان مقدس نبودند وباکی از برچیدن بازار و بساط آنها نداشت.ـ
آن شب را پهلوان به جنگ با افعی ها رفت و درتاریکی شب آنها را می جست و سراز تنشان جدا می کرد. جنگ هولناکی بود اما پهلوان تا به آخرین افعی را هم کشت، چندانکه چیزی باقی نماند تا فردا بازار داد و ستد آن برپا شود. خون سیاه رنگ وکثیفشان به سوی خیابان های شهر روان شده بود. قبل از طلوع صبح پهلوان کار افعی ها را به پایان رساند. پایان بازار و بساط افعی ها که پایان یافتن یک آیین اهریمنی بود.ـ
آنگاه به کنار حوضی در بازار رفت. دست و روی خون آلود و شمشیر و زره و پاپوش های خود را شست و بعد شتابان رو به سوی دروازه شهر نهاد. آفتاب تازه دمیده بود که پهلوان دروازه بان شهر را بیدار کرد و سبدی را که امانت خلیفه وجواز عبورش از مرز بود با تخم سالم به دروازه بان خواب آلود داد. دروازه بان دروازه شهر را گشود و پهلوان سوار براسب خود شد و شادمانه به سوی صبح سپیدی که دمیده بود، تاخت. ـ
پایان سفر اول!ـ
توضیح نویسنده: با پوزش پیشاپیش از کم وکاستی قصه. دو شب قبل با دیدن آخرین ویدیو خانواده های زندانیان سیاسی در کنار دیوارهای بلند و درهوای سرد زمستانی اوین، مثل همه شما چنان آزرده گشتم که تنها توانستم به سهم خود این قصه را تمام کنم.
با درود!ـ

5ژانویه 2012 برابر با 15 دیماه 1390

Nessun commento: