martedì, 7 ottobre 2008

شاعر و ونوس. ملیحه رهبری.MALIHEH RAHBARI


شاعر و ونوس

کمی قصه کمی طنز

6 آپریل 2006

ملیحه رهبری

روزی بود و روزگاری بود. روزگاری که افسانه ها وقصه هایٍ خود را داشت. در این روزگار شاعری بود بزرگ و سخن سرا که محبوب قلب ها و مقربٍ درگاه خاصان و پاکان و نیکان بود. برخی جنت مکانش می دانستند. اشعارش معجزه می کردند.کوه ها در اشعارش جان می گرفتند و صدای آبشاران در اشعارش به گوش می رسید. درختان در شعرش به شکوفه می نشستد وگل ها عطر می افشاندند و بلبل ها نغمه می خواندند و پروانه ها به رقص درمی آمدند. مرده ها درکلامش زنده می شدند و زنده ها عاشق می شدند. کلامش از سویی به گل و بلبل و شمع نور و از سویٍ دیگر به شمشیر حق آراسته بود. ستمگران قصد جانش کرده و ضربه هایش زده بودند. اما شاعرقصه ما مثل رستم دستان بود.
شاعر قصه ما نه فقط شجاع بلکه حتی اعجوبه ای بود.گاه به ماقبل تاریخ تعلق داشت وگاه به ما بعد تاریخ. در زمان و مکان سفر می کرد و سفرنامه ها و دیوان ها می نوشت. سفرنامه ها و دیوانش به زبان های خاص بودند و کشفٍ راز و رمزهای آن دشوار بود.گاه او با تصاویر زیبا از ستارگان راز و رمزکلامش را می گشود! القصه او بسیار محبوب خلایق بود. در زمان شاعر خدایان بر روی زمین بسیار بودند. یکی خدای قدرت و جنگ و خدای شمشیر بود و دیگری خدای خلق و جوانمردی و بخشندگی بود. یکی خدای عشق بود و دیگری خدای کینه و نفرت بود. یکی خدای ثروت و نیرنگ و فریب بود و دیگری خدای دردمندان بود. زمانه عجیبی بود و شمشیرها درآسمان می چرخیدند. شاعر هم در این میانه و میدان بود که ناگاه شمشیر خدایان(که کس ندانست از محبت یا غضب بود) بر فرق مبارکش فرود آمد و دو شقه اش کرد. نیمی از او به شرق و نیمی دیگر به غرب افکنده شد. نیمه شرقی محو گشت و به افسانه ها پیوست و نیمه غربیٍ او سر به طغیان نهاد. زخم و رنجٍ دو شقه شدن او را رها نمی کرد و این رنج بی پایان می نمود. شاعر به هرسو می نگریست درد و رنج و نابسامانی می دید. دیدن رنج ها و دردها و نابسامانی ها او را به سویٍ سرچشمه اینهمه بلا و بدبختی و رنج راهنمایی کرد و سرانجام شاعر شوریده را متوجه مسبب اصلی کرد. خدای خدایان (درآسمان) مسبب خلقت وآفرینش انسان و خدایان کوچک و بزرگٍ روی زمین و در نتیجه مسبب تمام بدبختی ها و ظلم و ستم ها بود. به همین دلیل شمشیرٍ سخن حق شاعردر دفاع از انسانٍ بیگناه رو به سویٍ خدایٍ خدایان کشیده شد. شاعر معتقد بود که برخلاف خدایان روی زمین که نمی شد به آنها انتقادکرد( مجروح می شدند) اما به خدای خدایان و خدای آسمانها می شود،انتقادکرد.اگرچه خدای آسمانها تا به حال به حرف هیچکس گوش نکرده و تغییری در خلقت و جوهرش( تضاد) نداده بود! شاعر نرم نرمک در شعرهایش با خدا سخن گفت تا سرانجام شعرٍ آخر را سرود و با نهایت صلح و با کلامی شیرین به خدا پیشنهادکردکه همسری اختیارکند(خرج عروسی را هم شاعر به عهده گرفت) و فرزندی اختیارکند و جای خود را به فرزندش بدهد. شاید که در پرتو خدای نو، خلقتی نوین پدید آید و بدبختی های روی زمین پایان یابند. پیشنهادش را بسیاری به دلیل گرفتاری های زندگی(زن و بچه واجاره خانه و قرض و درس دانشگاه و تعطیلات آخر هفته...) جدی نگرفتند و تنها شعردانستند. اما اندکی از اهل درد را بسیارخوش آمد و به او گرویدند و از او خواستند که خود پرچم این رسالت را که از روز ازل به روی زمین مانده، به دوش گیرد. شاعر از دوستانش کمک خواست تا درکشفٍ محلٍ اختفایٍ خدا او را یاری کنند. اگر مکانٍ خدا کشف می شد شاعر با شجاعت به سراغش می رفت و با کلام جادویی خود و با صلح او را به استعفا وا میداشت. اما مشکل در اینجا بودکه هیچکس نمی دانست، خدا کجاست؟ تا اینکه یک روز، نٌهمین خواهرٍ شاعرکه برخلاف شاعر به خدا چسبیده بود، درکتاب آسمانی در صفحه 568 آدرسی از خدا یافت. درکتابٍ مقدس آمده بود, « فرشتگان برای اخذ فرمان به سوی عرش خدا بالا روند در روزی که مدتش 50هزار سال خواهد بود.» خواهر شاعرکه به اهدافٍ برادر دردمندش احترام میگذاشت و از رنجهای او با خبر بود، آدرسٍ خدا را با شوق به اطلاع او رساند. شاعر خود به کتابٍ مقدس مراجعه کرد وآدرس را درست دید و بلافاصله با عزم جزم برای سفر به آسمان و یافتن خدا و تشکیل دادگاه خلق در محکوم کردن او و یا تبعید و تعویضش قیام کرد. باید خدایٍ جدیدی جایگزین می شد. شاعر با صراحت و صداقت عزم خود را به اطلاعٍ عموم رساند. برخی او را از قدرتٍ انتقام خدای آسمان ترساندند وگفتندکه حرفت را پس بگیر! شاعر درجواب گفت:« خدا خود از همه نیات آگاه است. نیت من خیراست.» نگرانی دوستان برطرف شد. از سوی دیگر انجمن های بشردوستٍ بسیارکه مانند شاعر از دستٍ تضادهایٍ خلقت رنج می بردند, به کمک او آمدند و دولتمردان بزرگ(خدایان روی زمین) هم که از خدای آسمان بیزار بودند از شاعر و شجاعتش برای این رسالت بزرگ تشکرکردند و به او امکان سفر با سفینه ای تا اولین ایستگاه فضایی را دادند. دانشمندان هم با محاسبه 50 هزار سال محل اختفا را که باید در منظومه شمسی و ستاره ونوس می بود به شاعراطلاع دادند. شاعر با شنیدنٍ نام ونوس اندکی تردید درعزمش پدیدار شد. قلب حساس و نازکش واکنش نشان داد. شاعرحسابٍ این تضاد را نکرده بود. از دانشمندان پرسیدکه آیا اشتباه محاسبه نکرده اند و به جای ونوس مثلا به ستاره یا سیاره دور وبرش که نام جدی تری داشته باشد, نمی توان رفت؟ چون سفر شاعر جدی بود. دانشمندان گفتند: نه! شاعرکه بسیار هشیار به خطرات سفر بود, به فکر فرو رفت. او باید از زهره و ثریا و پروین و ....خلاصه از تمامٍ رب النوع های عشق می گذشت. فتنه بزرگی در سر راهش بود. شاعر پاشنه آشیل خود را می شناخت و هشیار بودکه در سفرٍآسمان ها مثل زمین دوباره در تور و تله خدا و خلقت نیفتد. با آنکه رهسپارٍ جنگ(مبارزه) با خدا بود, استثناﺋا برای حل این تضاد توکل به خودٍ خدا کرد. بقیه تضادها مهم نبودند. اسباب سفرآماده شده بود و قرار شدکه شاعر پس از رسیدن به ایستگاه فضایی درآسمان پیاده شود و بقیه راه را درکهکشان که نیروی جاذبه ای نبود, شنا کند. مشکلٍ هوا هم حل بود. شاعر خود صاحبٍ کراماتی بود. بار اول نبودکه به کهکشان می رفت. او بارها تا افلاک سفرکرده بود. نفسش هم بند نیآمده بود. به زودی سفر شاعر به فضا برای یافتن و یا عوض کردن خدا به نخستین خبر جهان تبدیل شد و شاعر بزرگ قصه ما به سرعت شاعر جهانی هم شد و توجه تمام مطبوعات و رسانه های خبری را به خود جلب کرد. هیجانی بزرگ و انسانی همه جا را فراگرفت. برخی او را تحسین کردند و برخی مثل آخوندها در صدد قتلش برآمدند. اما اراده شاعر مافوقٍ خطرات بود و شاعر بزرگٍ ما با دلی پاک رهسپارٍ سرنگون کردنٍ خدای کهنه و یافتن خدای نو شد.
شاعر بزرگ برسفینه فضایی نشست و در حالی که چشم ها گریان و لب ها خندان بودند رهسپارٍ سفر نجات بخش وانسانی اش شد. برخی به او ایمان نداشتند و بدگویی اش را می کردند و برخی دیگر به او ایمان داشتند و… خلاصه شاعر جهان را در تب و تابٍ راه حل جدیدی برای تضادهای غیرقابل حل جهان فرو برده بود.
شاعر سفری به سلامت تا نخستین ایستگاه فضایی کرد و تا آنجا عزمش بسیار جزم بود و پس از رسیدن به مقصد از سفینهٍ خود پیاده شد. در فضا نخستین تضاد خود را نشان داد. عقل بزرگ و سنگین شاعرکه به اندازه گذشته وحال وآینده کره زمین بود, مانع ازحرکت و تنفس شاعر بود. طولی نکشیدکه فرشته ای به سراغ شاعرآمد. ورود او به آسمان ها را خوش آمد گفت و از او عقل بزرگش را تقاضاکرد. شاعر هاج و واج به فرشته نگاه کرد. فرشته به اوگفت:« اینجا نیازی به عقل نداری. اما پس از پایان سفر و در بازگشت به زمین عقلت را دوباره به تو خواهم داد. شاعرکه تضادهای این سفر را نمی شناخت, بسیار ناراحت شد و با خود فکرکرد:« نگاه کن! همه جا همین بساط است. هر قدمی که برای بشریت می خواهی برداری, اول آدم را خلعٍ سلاحٍ عقل می کنند. اینهمه راه تا اینجا آمدم, حالا عقل مرا می خواهد! چاره چیست؟ باید بدهم ولی قلب من همراهم خواهد بود. قلب من سنگین از تمام رنج های روی زمین است. قلبم مرا برای نجات بشریت یاری خواهدکرد. خدا با دیدن رنج های قلب من انتقاد مرا خواهد پذیرفت.» فرشته با لبخند به صورت مصممٍ شاعرنگاه میکرد. شاعر شانه ای به علامتٍ موافقت بالا انداخت. فرشته پیش آمد و دست هایش را پیش آورد و برشقیقه های شاعر نهاد. شاعر از این تماس برخود لرزید. لحظه ای بیش به درازا نکشیدکه شاعر احساس سبکی کرد و مثل پٍری سبک یا کودکی شاد وخندان در منظومه شمسی به پرواز درآمد. خیلی زود به کره ماه رسید. چرخی درکره ماه زد. اثری از قصر یا درگاه و بارگاهی که خدا یا کسی درآن باشد, ندید. از پیش می دانست که باید تا انتهای منظومه شمسی سفرکند. از ماه گذشت. در میانٍ کرات آسمانی به سفری شورانگیز پرداخت. همه جا آرام و در مطلق زیبایی بود.گه گاه شهاب هایٍ آسمانی ازکنارٍ او می گذشتند و او را غرق در شور و شوق می کردند. شاعرکه عقل خود را به همراه نداشت, قلبش از شادیٍ کودکانه ای پٌرشده بود. او از منظومه ای به منظومه دیگر می رفت. درکنارٍ زهره شبی را به سربرد و در مشتری خدا را شکرکردکه دست امپریالیست ها برای فروش کالا به مشتری نرسیده است وگرنه از این ستاره زیبا هم مثل زمین چیزی باقی نمی ماند. بعد قطبنمایٍ قلبش او را به سوی ونوس راهنمایی کرد. شاعر جنگجو و متعهدکه با عزمٍ دستگیری خدای خدایان وآوردنش به زمین و محاکمه او تا آسمان رفته بود, با ونوس رو به رو شد. ونوس در انتظارش بود و از اینکه شاعرمکان او را درست کشف کرده بود, خوشحال شد. تا به حال هیچکس برای دیدن او چنین زحمتی به خود نداده بود. شاعر با دیدن زیبایی ونوس چنان دلٍ نازک و لطیفٍ خود به عشقٍ او باخت که ماموریت خود را فراموش کرد. ازآنجا که عقل سنگینش را به همراه نداشت, رنج های قلبش را هم به زودی فراموش کرد. خوش وخرم درکنار ونوس ماند و روزگارٍ نو را به شادمانی و سعادت درکنار ٍمعشوقٍ آسمانی آغازکرد. روزگار شاعر درکنار ونوس به ستایشٍ پاک و به عبودیتٍ الهه آسمانها می گذشت تا اینکه روزی ونوس به او گفت:« تو برای ماموریتی به آسمان آمده بودی و ماموریتت انجام شده است و حالا باید برگردی!» شاعرکه چیزی به خاطر نداشت از ونوس خدا حافظی کرد و به نخستین منزل فضایی برگشت. درآنجا فرشته همانطورکه قول داده بود, عقلش را به او داد. شاعر با یافتن مجدد عقل به خاطرآوردکه از ونوس جدا شده است, فریادی در فراقٍ معشوق زد و شوریده تراز قبل برسفینه نشست و رهسپار زمین شد.
ایستگاه های فضایی در زمین بازگشت سفینه او را گزارش کرده بودند. تمام جهان در انتظارٍ بازگشت او به سرمی برد. تب و تاب رسیدن او جهان را دچار تب تندی کرده بود. خبرها داغ شده بودند.
شاعر به هنگام بازگشت به کلی عوض شده بود. او عاشق و شیدا و جزیی از ونوسٍ آسمانی شده بود. شاعر دیگر دو شقه و شکسته دل نبود وکامل شده بود. در مسیر بازگشت مستمر در این فکر بودکه چه پاسخی به خبرنگاران و به مردم جهان بدهد تا دیگرکسی قصد جان ونوسٍ آسمان ها را نکند.
به هرحال, او از سفرٍ خطیرآسمانی به زمین بازگشت و با سیلٍ استقبال کنندگانش رو به رو شد. سیل جمعیت و انبوه خبرنگاران به سوی او وسفینه اش هجوم آوردند. همه می پرسیدند:« آدرس درست بود و خدا را یافتی؟» شاعر پاسخ داد:« آری!» استقبال کنندگان فریاد شادمانی برکشیدند و بلافاصله بر رویٍ آنتن های خبری مخابره شدکه خدای خدایان که عامل آفرینش انسان و بدبختی هایش است, کشف شد! بشریت او را عزل کرده و خدای نوینی انتخاب خواهدکرد!» میلیون ها توپٍ پیروزی انسان برخدا شلیک شد. شاعر بزرگترین منجی بشریت از بدو خلقت تا به امروز خوانده شد. بزرگترین سیاستمداران(خدایان زمین) به تشکیلٍ دادگاهٍ محاکمه خدا(خدای آسمان ها) فرمان دادند. بالاترین رییس جمهورها ریاست دادگاه را برعهده گرفتند. بشر به بالاترین پیروزی خود از بعد از آفرینش و در جنگ با خدا(خدای خدایان) دست یافته بود.
شاعردر میانٍ حلقه خبرنگاران وعکاسان اشک به چشم آورده بود. تمام عکاسان از این لحظه زیبا عکس گرفتند. دومین سوال را از او پرسیدند:« آیا خدای خدایان با خود آورده ای؟» شاعر سخنرانی کوتاهی کرد وگفت :« نه! چون بزرگ بود و در سفینه جا نمی شد، کشتمش! تمام شد. دیگر وجود ندارد. عامل و مسبب تمام تضادها و بدبختی هایٍ گذشته بشر دیگر وجود ندارد. تمام شد.آفرینش شما آزاد و در دست شماست. هیچ خدایی به شما ظلم نخواهدکرد. هیچ خدایی به شما فرمان نمیدهد....» مردم هلهله شادی کشیدند. بقیه نطقٍ شاعر شنیده نشد. خبر مخابره شد. همه به عیش و شادی پرداختند. دیگرکسی سوالی از شاعر نپرسید و ماموریت او خاتمه یافت. شاعر رهسپار خانه وکاشانه خود شد.
روز بعد شاعر به سراغ تلویزیون رفت تا حال و روزٍ جهانی را که از شر خدای خدایان نجات پیدا کرده بود, ببیند. تمام کانال های تلویزیون اخبار شده بودند. حتی یک فیلم سینمایی هم پخش نمی شد. شاعر تعجب کرد. نخستین خبر تلویزیون انتخاب جانشین برای خدای خدایان بود. تمام رییس جمهورها خود را کاندیدکرده بودند. رهبران مذهبی این کاندیداتوری را خاص خود می دانستند. چیزی نمانده بودکه برای تصاحبٍ مقام خدای خدایان جنگ جهانی برپا شود. برخی از بشردوستان وصلح طلبان شاعر را برای این مقام پیشنهادکرده بودند. شاعرکه گویی از خوابی بیدار شده باشد, با حیرت به کاندیدا ها نگریست وگفت:« یعنی که من برای خدا شدن اینها تا آسمان رفتم؟ اینها که از اولش خدا بودند. دل غافل عجب کاری کردم؟» اما دیگه کار ازکارگذشته بود و خدای خدایان در حال انتخاب شدن بود و خدایان درحال جنگ برسر قدرت بودند. شاعراز شدت ناراحتی روی کاناپه وا رفت. مادرشاعر که درکنارش بود، سعی کرد او را دلداری دهد اما شاعردر عالم دیگری بود. ناگهان تلفن زنگ زد و یکی از دوستان شاعر بودکه با عجله به او گفت:« حتما خبرها را شنیدی. جلوی خطر را بگیر. توکه تمام زحمت ها را کشیدی، کار را تمام کن و خودت کاندید شو!.» شاعرگفت: « می فهمم و تعارف نیست. با آنکه برای نجات بشر از دست خدایان فقط به حٌسنٍ نیت خودم اعتماد دارم اما من آدمش نیستم. می خواهم به آسمان ها برگردم. نمی دانم چه مدت در آسمان بودم دمی یا هزار سال اما از دست خدایان راحت بودم.» دوست شاعرگفت:« پس رد می کنی. حیف شد!» شاعرگفت:« می دانم! اما باید به آسمان برگردم.» دوست شاعر پرسید:« با کدام سفینه؟» شاعرگفت: « به خاطردلم برمی گردم و اسباب و وسایل سفر هم نیاز ندارم. خدا حافظ.» شاعرگوشی را گذاشت. قلبش از درد سنگین شده بود. پلک هایٍ خسته اش به روی هم افتادند. مادر شاعر نگاهی به رنگ پریده و چشمانٍ بسته او کرد. صدایش زد. شاعر پاسخی نداد. چنان خفته بود که گویی به آسمان ها برگشته بود. مادر تلویزیون را خاموش کرد و آهی کشید وگفت: « بازهم بچه ام توی تور و تله عشق افتاد. خدا خودش به خیرکنه. این یکی ونوس آسمانهاست. بچه ام دیگه برگشتنی نیست!»

15آپریل 2006 ملیحه رهبری

Nessun commento: