martedì, 7 ottobre 2008

قصه غول و آدم . ملیحه رهبری.maliheh rahbari



قصه غول وآدم

پدربزرگی برای نوه اش قصه می گفت. تا پدر بزرگ گفت: « یکی بود یکی نبود. دیوی بود؛ بزرگ و پلید و آدمخوار و...» نوه حرف پدر بزرگ را قطع کرد وگفت: « ببخشید پدر بزرگ! راستش من این قصه را فوتٍ آب هستم. چطوره که این دفعه من قصه بگم؟» پدر بزرگ گفت:« بفرما جانم.گوش بنده به شماست.» نوه او کتاب قصه اش را آورد و شروع به خواندن کرد: یکی بود یکی نبود. یک غول و یک آدم با هم دوست بودند. پدر بزرگ حرف نوه اش را قطع کرد و پرسید:« چطور می شود که غول و آدم با هم دوست باشند؟! غول همان دیو است.» نوه گفت:« نه، پدر بزرگ جان! غول، دیو نیست و این همان قصه ای است که نشنیدی. صبرکن تا همه قصه را برایت بخوانم.» خوب! قصه شروع می شود:
در فلاتی بلند که تا نزدیکی آسمان می رسید، مردم بسیار خوبی زندگی می کردند و چاه های طلای بسیاری داشتند. روزی دیوی آمد و برسًرٍ چاه هایٍ طلا نشست وگفت: « همه اش مال من است.» مردم با او مخالفت کردند. او هم آنها را خرد و خمیرکرد و با پوست وگوشت آنها برای خودش نان پخت و خورد. زور مردم به دیو نمی رسیدکه بکٌشندش. خیلی ها درصدد چاره ای برآمدند تا دیو را بکٌشند و مردم را نجات دهند و با این نیت به راه افتادند و در راه گرفتنٍ حق مردم و حق خود قدم گذاشتنند. یک آدم بینوا هم که دیو تمام کس وکار او را خورده بود، به راه افتاد و دنبال کسی می گشت که با کمک او دیو را بکٌشد.در راه به غول بزرگ و خوبی برخورد کرد و با هم دوست شدند. چرا غول وآدم با هم دوست شدند، هیچ چیز عجیبی نبود! غول ها وآدم ها همیشه و از زمان های قدیم بودند و همینطور هم ادامه پیدا کرده بودند.آنها همه جا بودند، توی شهر، توی کشور، توی جهان؛ همه جا. اغلب غول ها باهم وآدم ها هم با هم دوست بودند.گاه نیز غول وآدم درکنار هم بودند.
غولٍ قصه ما، یک غول خوب و بزرگ و پٌر قدرت و دلیر و با دانش و با فرهنگ و حتی بسیار پاک و زیبا و با هنر و قهرمان و موجودی کامل و خلاصه غول بود.آدم اما کوچک، و نه چندان پٌرتوان و دلیر و جنگجو مثل غول و نه چندان زیبا و با هنر و با دانش و با فرهنگ و خلاصه خیلی کوچک تر از غول و یک آدم بود. این دو با هم دوست شدند.آدم، از داشتن چنین دوستی بسیار خوشحال و سعادتمند بود. به او نیاز زیادی داشت و او را از صمیمم قلب دوست داشت. غول هم آدم را دوست داشت اما آدم برای دوستی او خیلی کوچک بود. قدآدم تا زیر زانوی غول می رسید. غول چند متر بلندتر و بالاتر از آدم بود و همیشه آدم را پایین پای خودش می دید. غول چون درآن بالاها بود، بهتر می توانست ببیند و بهتر می توانست بشنود و بهتر می توانست فکرکند. چون غول خیلی بزرگتر ازآدم بود، می توانست چندین برابراو کار کند و مشکلات را حل کند و بجنگد. هرگام غول ده ها برابرگام آدم بود. هرمشت و ضربه غول صد برابر مشت و ضربه آدم بود. هریک سال عمر غول صد برابر عمر آدم بود. فکر غول صد برابر فکرآدم بود. غول خوبی هایٍ بسیاری داشت اما اگر دروغی هم می گفت، دروغش صد برابر دروغ آدم بود. یا اگر عصبانی می شد، خشمش صد برابرخشمٍ آدم بود. عشقش صد برابر و تنفروکینه و انتقامش هم صد برابر بود. غول با تمام محاسن عیب هایی هم داشت اما شرط دوستی آدم وغول در این بودکه آدم هیچوقت عیب غول را نبیند و نگوید چون پایین پای غول بود و دید نداشت اما غول بالا بود و همه عیب های آدم را می دید. تاکی و چطور غول وآدم می توانستند درکنار هم زندگی کنند، معلوم نبود.آدم کوچک بود و این عیب خود را در همه جا نشان می داد. غول بزرگ و مثل سایه در بالای سرآدم بود وگاه و بیگاه ازآدم می پرسید:« توکی بزرگ و قد من می شوی؟کی مثل من می توانی ببینی؟کی مثل من می توانی بشنوی؟کی مثل من می توانی کارکنی؟کی مثل من می توانی بفهمی؟کی مثل من می توانی بجنگی؟...» اگر چه آنها با هم دوست بودند اما غول فرق زیادی بین خودش و آدم می دید و می گفت:« فاصله بین ما مثل فاصله، سال نوری زیاد است.» این فاصله برای آدم مشکلات زیادی داشت. مثلا تا آدم می آمد فکرکند، غول جلوتر فکرکرده بود و نتیجه فکر او را هم می دانست. تا آدم می آمد حرف بزند و چیزی بگوید، غول می گفت، « تو چه می توانی بگویی که من آن را ندانم؟ تو چه می توانی ببینی که من آن را ندیده باشم؟ تو چه می توانی شنیده باشی که من آن را نشنیده باشم؟ توکجا بودی که من نبوده باشم؟ توکجا جنگیدی که من بهتر از تو نجنگیده باشم؟ تو در برابر من چه چیزی برای گفتن داری؟ من صد برابر تو هستم.» تا آدم می آمد درباره چیزی یا موضوعی نظری بدهد، غول می گفت:« تو می خواهی به من چیزی یاد بدهی؟! من هزار برابر تو می دانم. من خودم تو را بزرگ کردم. یادت رفته است که چه بینوا بودی؟» خلاصه آدم بیچاره نه مجال حرف زدن داشت و نه مجال فکرکردن.آموزش دادن مخصوص غول بود وآموزش گرفتن مخصوص آدم. حرف زدن مخصوص غول بود و حرف شنیدن مخصوص آدم. فکرکردن مخصوص غول بود و یادگرفتن مخصوص آدم. با آنکه هردو دوست بودند اما به دلیل کامل بودن غول و ناقص بودنٍ آدم به تدریج دوستی شان کمرنگ و فاصله هایشان بیشتر می شد. با این حال آدم زیرک بود. چون پایین بود، عمیق تر می توانست ببیند. دقیق تر می توانست بشنود. بیشتر هم بفهمد. حتی عیب های غول را هم ببیند. به تدریج دنیای آدم عمیق و دنیای غول وسیع می شد.آدم دوست داشت که غول باورکند که خودش به تنهایی نمی تواند همه چیز را بداند و ببیند و بفهمد. اما غول روز به روز بزرگتر می شد و رشدش هزار برابرٍ آدم بود. آدم رشدٍ غول را نداشت و خلاصه روزبه روزکوچکتراز دوستش می شد. این فاصله مشکلاتٍ دو دوست را بیشتر وکم کم دوستی آنها را عاری از محبت می کرد. غول خود را کامل می دانست و اشکالات آدم را بزرگ می دید. تا آدم حرفی می زد، غول می گفت:« تو از تمام حقایق خبرنداری. توآن پایین مانده ای و من از این بالا تمام دنیا را می بینم.» به تدریج رفتار غول با آدم حتی دوستانه نبود اما رفتار بد خود را حس نمی کرد. آدم نه تنها از دست غول ناراحت بود بلکه دیگراو را به دلیل فاصله زیاد و بزرگی هایش دوست نداشت. اما به او نیاز داشت و نمی تواست از او جدا شود.آدم که خود چیزی نبود و زوری نداشت تا دیو و دشمنش را نابودکند.
با گذشت زمان، غول روز به روز بداخلاق تر و کم حوصله تر نسبت به دوستش(آدم) می شد، اما رشدش هم توقف نداشت تا جایی که به تدریج سر غول به آسمان رسید.آنوقت غول به آدم گفت:« سرت را بالا بگیر و ببین، من به کجا رسیده ام. من به آسمان رسیده ام. دیگر نه صدای تو را می شنوم و نه تو را می بینم. این بالا مثل خدا هستم.» آدم از دستٍ غول خیلی عصبانی شد وگفت:« این چه بزرگی و رشدی است که تو را از من جدا کرده است.» غول گفت:« من که دست خودم نیست. می بینی که هر روز بزرگتر می شوم.» آدم گفت:« می بینم. تو روز به روز بزرگتر می شوی و سرت به سًرٍ خدا رسیده و فاصله بین ما بیشتر شده است. اما اگر حاضر بودی با علاقه به جز خودت، کوچکتر از خودت را هم ببینی. اگر حاضر بودی در قلبت، کوچکتر از خودت را هم دوست داشته باشی، اگر حاضر بودی با علاقه به حرفٍ آدم گوش بدی. اگر حاضر بودی، عیبت را ببینی. اگر از رشد و قدرتی که ما را از هم جدا کرد، بدت می آمد، جلوی رشد بی حد و اندازه ات گرفته می شد و اینقدر بزرگ نمی شدی که تنها و بداخلاق بشوی و خودت برای خودت دردسر و..... درست کنی.». غول گفت:« من باید به اینجا می رسیدم. از این بالا دیو را می بینم. نقاط ضعفش را پیداکرده ام و به زودی کارش را تمام می کنم.» آدم گفت:« به تنهایی کار را تمام کردی اما دوستی مان را خراب کردی. آنقدر رفتی بالا که دیگر نه صدای من به گوش تو می رسد و نه صدای تو به گوش من. نه قلب من برای تو می طپد و نه قلب تو برای من . هیچ آوازی از قلب من به گوش تو نمی رسد. هیچ رنجی از رنج های قلب مرا نمی بینی. هیچ دردی از دردهای مرا حس نمی کنی. اینهمه جدایی را نمی بینی. اینهمه فاصله برای چه بود؟ یادت می آیدکه چه دوستانٍ ساده و خوشبختی بودیم. فاصله ما کم بود!»
غول گفت:« چه کنم؟ بزرگی و رشد درذات من بود. بدون رشد و قدرت نمی توان دیوی را نابودکرد.»
آدم گفت:« تو جام قدرت سرکشیدی و به پایین پایت و به دوستت آدم نظر نکردی. دوستان تو همه بزرگان و غول های صد برابرٍ آدم هستند.»
غول گفت:« اینطور نیست. تو نمی توانی مثل من ضرورت های جنگٍ با دیو را ببینی. من پاک ترین هستم. تمام کارهای من همیشه درست بودند و حالا هم درست هستند و درآینده هم درست هم خواهند بود.»
آدم گفت:« توگل بی عیب هستی و من هم سنگ خارا هستم.»
غول گفت:« ناسپاسی نکن! به شکل دیو خواهی شد ودیگر آدم نخواهی بود. اگر ما غول ها نبودیم توآدمیزاد چیزی در روی زمین نبودی. اگر ما غول ها به دادٍ توآدمیزادٍ ناتوان و ضعیف نمی رسیدیم، اولین دیو در روی زمین شما را خورده بود. این ما هستیم که همیشه درکنار شما بودیم. این ما بودیم که یک از ما به صدهزار از شما برتری دارد. این ما هستیم که شکست ناپذیر و همیشه پیروزیم. این شما هستید که همیشه شکست خورده اید و با اولین تیر می میرید و یا از میدان در می روید. این منم که هزار تیر و هزار زخم خورده ام و هنوز زنده ام. تو به من زنده هستی. تو درآن پایین چه خطری می کنی؟ زاری نکن! من اگرگریه کنم حتی اشک من صد برابر اشک توست.»
آدم آهی کشید وگفت:« حق با توست و من هیچ حقی ندارم چون آدم هستم. باشد! اما دلم به خاطر دوستی مان می سوزد. دلم برای عشق می سوزد. برای من عشق به زیبایی های تو بالاتر از دیدنٍ قدرت تو بود. وقتی این پایین بودی و عاشقت بودم، فکرنمی کردم که من و تو دو تا هستیم. فکر می کردم که ما یکی هستیم. حیف از عشقی که قدرش ندانستی. تو به من نشان دادی که ما فرق داریم و تو بودی که گفتی:« فاصله ات با من فاصله سال نوری است و یک از تو با صدهزار از من برابر است. این من و تو برای چه بود؟ برای وصل یا برای جدایی....»
در این جای قصه، پدر بزرگ لای چشمانش را بازکرد و نگاهی به نوه اش کرد وگفت:« ادامه نده، دردناکه! باید قصه هایٍ شاد گفت. این قصه را خودم می دانستم. تا بوده، چنین بوده.. ..» نوه او گفت:« چرا به من نمی گفتی؟ به راستی غولی وجود دارد؟!» پدر بزرگ گفت:« نه وجود ندارد! نمی خواهم حرفی بزنم که به شکل دیو شوم یا دیو ازآن خوشش بیاید! دیو شدن گناه بزرگی است. سرانجامٍ همه دیوها، دود شدن است. ما همه آدم هستیم وآدم هم می مانیم و این خوشبختی بزرگی است. رنج ها و تلخ کامی ها چه در قصه ها یا واقعی، پایان خواهند یافت. خوشبختی و سعادت جای آنها را خواهد گرفت. پایان خوش خواهد رسید. این در قلب های ما نوشته شده است.»
پایان!
ملیحه رهبری mrahbari@hotmail.com
یکشنبه 30، آپریل، 2006

Nessun commento: