martedì, 7 ottobre 2008

.maliheh rahbari.قصه چشمه و رود.ملیحه رهبری.

قصه چشمه و رود

از دل کوهی بلند و سخت، چشمه ای زلال و نرم و زیبا می جوشید. چشمه مثل آبشاری کوچک از بالا به پایین می ریخت و بعد نغمه خوان و شاد در بستری از خاک نرم به سوی دشت و چمن جاری می شد. درکنارٍ چشمهٍ کوچک رودهای بزرگ و خروشان بسیاری هم دردشت و دره جاری بودند. سالیان سال بودکه چشمه از میان چمن ها وگلها و دشتها و مزارع و باغ ها می گذشت. با آب زلال و پاک و گوارای خود تشنگان را سیراب میکرد. چشمه یک خدمتگزارٍ ساده برای دشت نشینان بود و با همه پیوند دوستی داشت. چشمه با هیچکس دشمنی نداشت و همه آنها هم که با هم دشمنی داشتند باز به او نیازی یکسان داشتند.گنجشک ازآب چشمه می نوشید و مار هم که کنجشگ را شکار می کرد او هم ازآب زلال چشمه می نوشید. چشمه برای همه بود و کسی هم گله ای نداشت.
چشمه تنها بود و همسر یا فرزند یا قوم و خویشی نداشت و ازدیدن مردم ده وآبادی که به کنارش می آمدند، خیلی لذت می برد. به خصوص شبهای مهتابی که دلدادهای عاشق سًرٍچشمه و زیر نور مهتاب به دیدار هم می آمدند. برخی چنان عاشق بودند که مثل چشمه اشک هایشان زلال وخالص جاری بود و قسم می خوردند که مثل چشمه پاک هستند. چشمه به قصه آنها گوش می داد و دلش از شنیدن قصه محبت شاد می شد وگاه نیزآهسته برایشان گریه می کرد. چشمه غمی نداشت اما با غم های آدم ها آشنا بود.گاه نغمه ها و ترانه هایش غمگین می شدند اما آبٍ روان چشمه غم ها و رازها را با خود می شست و می برد و روز بعد دوباره چشمه از دل کوه می جوشید و بی غم و نغمه خوان در دشت و چمن روان می شد و به دشت می رسید. چشمه هر روز نو می شد.
روزی چشمه در سر راهش به رودی برخورد کرد. تا به حال آن را ندیده بود. چند روز باران باریده وآب رود بالا آمده و تا چشمه هم رسیده بود. چشمه با ادب و با روی خوش و با خرمی به رود سلام کرد. رودکه خروشان و غران می رفت به سوی چشمه نگاهی کرد و جواب سلامش داد. همانطورکه هر دو می رفتند شروع به حرف زدن کردند. رود از چشمه پرسید ازکجا می آیی و به کجا می روی؟ چشمه گفت ازآن بالای کوه می آیم و تا آخر جهان می روم. رود قاه قاه خندید وگفت: آخر جهان را من که یک رود هستم ندیده ام چطور تو که یک چشمه هستی آن را دیده ای. نکند ته آبادی برای تو آخر جهان است. چشمه با سادگی جواب داد: آره!
رود که به ندرت به چشمه ای برخورد کرده بود، علاقمند شد با چشمه به گفتگو بنشیند و از بی خبری او را بیرون بیآورد و از الکی خوش بودن و نغمه خوانی نجاتش دهد. پس شروع به تعریف کرد. به چشمه گفت:« بخت با تو یار بوده که باران زیادی باریده و من و تو با یکدیگر برخورد کردیم. چشمه با سادگی گفت:« بخت خیلی یار بوده و من از دیدن تو خوشحالم. تو خیلی بزرگ و زیبا هستی. رود گفت: « شما چشمه ها همه آرزوی رود شدن دارید اما هیچ کاری هم برای رسیدن به آرزویتان نمی کنید.» چشمه گفت:« چه کاری بایدکرد!؟» رود بادی به غبغب انداخت وگفت: « چشمه ها باید به رودها بپیوندند.» چشمه با تعجب نگاهی به آبٍ گٍل آلود رودکرد وگفت:« چطور تو چنین چیزی می گویی. من چشمه هستم و اهالی دشت مرا می نوشند.اگر به تو بپیوندم آب من دیگر برای نوشیدن نخواهد بود.»
رود به چشمه گفت:« تو خیلی قدیمی و عقب مانده هستی. دنیا عوض شده است. همه جا آب لوله کشی است.آب رودخانه تصفیه می شود و برای میلیون ها نفر است. ما رودها اهمیت بیشتری پیدا کرده ایم. ازآب رودخانه ها نیروگاه های برق ساخته شده است. از قدرت و انرﮊی ما جهان روشن شده است.» چشمه گفت:« مبارکتان باشد. اما تمام طبیعت را هم نمی توان تغییرداد.» رودگفت:« درسته ولی دنیا عوض شده. همه کوچک ها باید به هم بپیوندند و بزرگ شوند. دل خوش کردن به خدمت به چند تا دهاتی وچوپان یا شاعری یا عاشق ومعشوقی که کنار چشمه ای را می جویندکه ارزشی ندارد. باید رود شد. جغرافیا و تاریخ عوض شده است. تو هم باید عوض شوی. به من بپیوند تا با هم به اقیانوس برویم. درآنجا جهانی از شگفتی هاست که تو نمی توانی حتی تصور کنی. دوستی با من برای تو هزار فایده دارد. نگاه کن ما رود ها به هم می پیوندیم و بزرگ و قدرتمند می شویم. شما چشمه ها تنها می روید. »
چشمه گفت:«کار مادرست وکار شما هم درست است.»
رود خروشید وگفت:« دو تا کاردرست وجود ندارد. یا من حق دارم یا تو. به جلوی پایت نگاه کن. چهار قدم جلوتر خورشید است و تو بخار می شوی و به هوا می روی. شش قدم جلوتر تخته سنگ بزرگی است، متوقف می شوی. گاه روزها باید پشت سنگ بمانی. ازآنهم که بگذری، باتلاق هست. ازآن دیگر نمی توانی بگذری. اینهم شد سرنوشت که تو برایش نغمه می خوانی؟» اشک چشمه از گفته های رود جاری شد. با بغضی درگلو به رود بزرگ گفت: « از تو متشکرم که به من هشدار می دهی تا به سوی باتلاقی نروم. تا به حال هم به باتلاقی نریخته ام. اما هیچ سنگی هم مانعی برای من نبوده است. بار اولم هم نیست که جاری هستم. صدبار بخارگشته و به آسمان رفته و باز برگشته ام. چطور ممکن است که هشیار نباشم. اما می دانی...
رود گفت:«.با ما بیایی عمرت طولانی می شود. هزار سال زنده هستی و تنها بروی دو روزه بخار می شوی. فنا می شوی. زود می میری.»
چشمه گفت:« من به دشت های آزاد ونغمه خواندن عادت دارم و برای من سخت است که در لوله های آب یا در سیم های برق حبس و زندانی بشوم و نتوانم نغمه بخوانم. رود گفت:« تو اشتباه فکر می کنی. تو چنان ساده هستی که نمی دانی عمر تو چه کوتاه است. عمر تو چند کیلومتر بیشتر نیست. چند کیلومتر راه می آیی و بعد بخار می شوی و می روی آسمان و دوباره باران می شوی و بر می گردی توی همین چشمه. چند هزارسال است که کارٍ تو همین است.. هی الکی نغمه می خوانی. یکبار هم همراه ما هزاران کیلومتر بیا و جهان و زیبایی وآزادی را تماشاکن. یکبار هم مثل رود غرش کن و سیل بشو. یکبار همراه با آبشاران باش و خروشان پا در راه خطر بگذار. نگاه کن ما تسخیرناپذیریم. نه بشر و نه جانوران را بر ما دسترسی نیست. حتی یک سنگ هم می تواند جلوی تو را ببندد. وانگهی درآب لوله کشی یا در سیم های برق رفتن هم کار و وظیفه است. باز نشان قدرت ماست. دیگران به ما نیاز دارند.»
چشمه گفت:« درست می گویی. من هزار بار بخار شده و به آسمان رفته و برگشته ام. اما ازآن بالا هم تو را تماشا کرده ام. جهان را سبز و زیبا می کنی و حیات و زندگی می بخشی. اما همین حیات و زندگی را دوباره می ستانی. پٌرغرور و پٌرقدرت هستی اما وقتی که سیلی می شوی، خانه وکاشانه ها را ویران می کنی. به زن و بچه وگاو وگوسفند و درخت و باغ هم رحم نمی کنی. قدرت درذات توست. جهان را سبز و خرم وآباد می کنی و لی همان جهان را ویران هم می کنی. زندگی می بخشی و زندگی می ستانی. دوست ندارم همراه رودی باشم که دیر یا زود سیلی می شود و قدرت مرگ و ویرانگری دارد. تو هزاران بار بیش از من ارزشمندی اما وقتی خشمگین می شوی، انتقام می گیری. من نه مثل تو خشمگین می شوم و نه قدرت نابودکردن تو را دارم. در من توان ویران کردن وگرفتن زندگی نیست. من تشنه ها را سیراب میکنم. چند کیلومتر چمن و سبزه زار را خرم می کنم و همین هم بد نیست. می خواهم همان باشم که در جهان جای من است.آبی که خنک وگواراست و چشمه ایی که آینه است.»
رودگفت:« چرا از تغییر می ترسی؟ هزار بار به تنهای بخار شده ای. یکبار هم با رودی بزرگ همراه بشو. با من تا دریاها بیا. شما چشمه زود می میرید وبسیاری از شما خشک می شوید. ما رودها همیشه جاودان و جاری هستیم. هیچ چشمه ای در دنیا نام و نشان ندارد. بگو ببینم اسمت چیه ؟ تو همون چشمه علی هستی؟» چشمه گفت:« بله!» رود گفت:« من زاینده رود هستم. مملکتی از من آباد می شود. روی تمام نقشه ها اسم و رسم من با عزت و احترام نوشته شده است. به وجود من در مملکت افتخار می شود. رودهای بزرگ با نام هایٍ بزرگ، با عشق های بزرگ با جنگ های بزرگ گره خورده اند. نام توکجا نوشته شده است؟ از تو کجا آباد می شود؟ می بینی چشمه علی جان؟ تفاوت را می بینی؟» چشمه گفت:« می بینم. سابقا بر این تفاوت ها می گریستم اما امروز می خندم. نمی خواهم با نام و نشان و جاودان باشم. می خواهم چشمه باشم و آب پاک. چشمه های با نام و نشان در دنیا کم هستند اما همان یکی دوتایی هم که هستند، درد را درمان و قلب را آرام می کنند. مورد محبت مردم بوده اند و هستند و می مانند و برای یک چشمه همین کافی است.»
رود به چشمه گفت:« برای جهان امروز این چیزها وحرف ها کافی نیست. شاید هزاران سال قبل چیزی بودی اما امروز تو چیزی در جهان نیستی. چند تا چوپان و دهاتی و گوسفند و بز را سیراب می کنی.کی سراغ چشمه میاد؟ چند تا دهاتی که بخواهند چپقشان را بکشند یا چند تا شیره ای که از حال رفته اند وکنارچشمه ولو می شوند. امروزه مسابقات قهرمانی بر روی رودها بزرگ برگزار می شود. قهرمانان با امواج خروشان ما می جنگند. ما همه جا مهم هستیم.» چشمه گفت: « چه چیز بالاتر از چیزی نبودن است. وقتی که اطمینان داری در خدمت زندگی وحیات هستی.»
رودگفت:« ناراحت نشو. منظور بدی نداشتم. تو حساس و شکننده هستی. نگاه کن حتی شاعرها هم برای رودها و اقیانوس ها و بزرگی وعظمت شعر می گویند.کدام شاعری آمده که درباره مورچه شعر بگوید. هان؟ خودت قضاوت کن!»
چشمه گفت:« اینطور نیست. من شاعر بزرگی را می شناسم که برای کفشدوزی شعر زیبایی گفته است. وانگهی بزرگ یا کوچک، هر دو زاده هستی هستیم. هیچکدام نباید تیشه به ریشه دیگری بزنیم. تو برو! منهم می روم. خواهان قدرت و جاودانگی تو نیستم. من در هستی خود زنده هستم.»
رودگفت:« من یک دوست هستم. تو را راهنمایی می کنم. باز هم نگاه کن و ببین، تو حتی اصل ونسبی نداری. اسم کوه یا صخره ای که ازآن جاری می شوی، معلوم نیست؟ به کجا هم ختم می شوی, آنهم معلوم نیست. یادم افتاد به ات بگم که در روی تمام نقشه ها نوشته شده و درتمام کلاس های درس تمام بچه ها باید یاد بگیرندکه رودهای بزرگ ازکجا سرچشمه می گیرند و به کجا می ریزند. تا به حال شنیده یا خوانده ای که رودی بزرگ از خانه یک ارباب ظالم عبورکند. پشت سرشما چشمه ها خیلی حرف هاست.» چشمه گفت:« طوری حرف می زنی که سرم را بگذارم زمین و بمیرم. نمی خوا هم بگویم بی رحمی اما محبت هم نمی شناسی.»
رودگفت:« منو عصبانی کردی. تقصیر خودت است. بیخودی در برابر شانس زندگی ات مقاومت می کنی. با آنکه نرم و زلالی اما چطور سخت سر هستی.»
چشمه گفت:« مادرم کوه است. آنکه از او زاده شده ام، سخت سر و کوه است. از دل کوه جوشیده ام نه از دل خاک نرم.»
رودگفت:« من بسیار پٌرحوصله هستم اما چندان هم وقت ندارم با تو سروکله بزنم و کمتر پیش میآید که باران زیاد ببارد و ما دوباره هم راببینم.کمی اراده لازم است تا به سوی من بیایی و یکی شویم. برای خودت است. من رود بزرگی هستم و به تو نیازی ندارم. همه آنچه گفتم فقط برای خود توست. فقط برای تو!»
چشمه گفت:« به خدا منهم به تو نیازی ندارم. من زنده به جان شعر شاعری هستم که درکنار من شعری می سراید و زنده به ترانه چوپانی هستم که با جرعه آبی به جانش می پیوندم و دررگ هایش روان می شوم. زنده به زنده ها هستم. از سرو صدای تو هم حوصله ام سر می رود.»
رودگفت:« یکبار, تنها یکبار به رود بپیوند. دیگر جدا نخواهی شد.»
چشمه گفت:« فایده ای ندارد که یکبار به تو بپوندم چون بعد دوباره چشمه هستم. دست من نیست. تا کوه ها هستند، چشمه ها هم ازدلشان می جوشند. تا آب ها به زمین فرو می روند. چشمه ها از گوشه ای می جوشند. چرا اینطور اصرار داری یا با تو یا نابودی.»
رودگفت: « حق دارم.» چشمه گفت:« تو تنها کسی نیستی که حق داری. هرکس در این گوشه پٌرعظمت جهان جایی دارد و به اندازه جای خود حق دارد. تو برو وغران و خروشان و سر بلند و پٌرغرور و با عظمت باش. ما هم نغمه خوان و زمزمه کنان ودل خوش و سرشار و زلال می رویم و خود را آلوده نمی کنیم. کارهای بزرگ تو را هم آرزو نمی کنیم. به آینه ای که دل ماست، دلشادیم.»
رود با تهدید گفت:« همدیگر را می بینیم.» چشمه گفت:« البته! همه ما از آب هستیم و بخار می شویم.آن بالا ابر می شویم و یکدیگر را می بینیم. بعد باران می شویم و یکدیگر را می بینیم. جاری می شویم و شاید به رود یا چشمه ای بپیوندیم، باز همدیگر را می بینیم. جدایی در طبیعت نیست. پیوند هست. پیوندی که آن را انکار می کنیم. من تو بوده ام، تو من بوده ای و دوباره تکرار خواهد شد. خاک هم همینطور است. خاکها غبار می شوند. غبارها سفرها می کنند. دوباره به هم می پیوندند. دوست هم بمانیم. من جزیی از تو نیستم، اما از جنس تو هستم. دوست هم بمانیم.»
رودگفت:« نگران شما چشمه های تنها هستم. باتلاق...»
چشمه گفت:« نگران نباش! چشمه ای هم که به رودها نپیوندد، راه خود را پیدا خواهد کرد.کار هزارساله است.»
رود راه خود کشید و درحالی که می رفت,گفت:« خوشحال شدم باهات حرف زدم به من گفته بودندکه دنیا چنان آلوده شده که چشمه ها هم بوی گند می دهند.» چشمه آهی کشید وگفت:« چطور می تواند چشمه ای بوی گند بدهد در حالی که جاری است؟ شنیدن این حرف ها دل مرا می شکند اما آلوده ام نمی کند زیرا پاکی از من نیست. پاکی ازکوهی است که من ازآن جاری هستم !»
پایان!
ملیحه رهبری
آپریل 2006

Nessun commento: