venerdì, 14 giugno 2013

قصه چهار قاچ یک سیب(2)ـ




نوشته: ملیحه رهبری



قصه چهار قاچ یک سیب(2)



 ایرج میرزا: اگرتاریخ ما افسانه رنگ است\ من این افسانه ها را دوست دارم



قسمت دوم


امروز وطن ما چون کنیزی به تملک بیگانه درآمده است؛ بین من که آزادم وآنکه کنیزی از روم یا آفریقا باشد، فرقی نیست و نباید خود را فریب دهیم. همه برده و اسیر به دست بیگانه ایم. برای رسیدن به آزادی باید از این بندگی آزاد شویم وجهالتهایِ خویش را به کناری بگذاریم!» آنگاه کیهان رو به سوی کیوان نمود وگفت:« همه ما انسان هستیم. هیچیک چون پیغمبر یا ملکی از آسمان نازل نگشته ایم تا خدا با ما باشد. باید در روی زمین و در پرتو اراده کردن برای آزادی و با استواری در برابر شکست ها، خویشتن را از میان خاک ولجن تا خدا بالا بریم.»
کلمات او مثل افروختنِ چراغی روشن در تاریکی بود که هیچکس راه برون رفت از آن تاریکی را نمی دانست اما اینک به گونه ای معجزه آسا بر دل وجان آنان اثری روشن نهاده بود. عکس العمل تیز و قاطعانه وهشیارانه او، ارابه هستی کیآفرین را که ناگهان درسراشیب نیستی افتاده بود ازسقوط بازداشته و زلزله و آواری چنان سنگین را درچشم آنان چنان حقیرنمود که نفس های سنگین خویش از سینه آزاد و سبک کردند. هریک به نوعی درخود احساس زنده شدن و نفس کشیدن و بیرون آمدن از زیر بارِآن آوارِ هولناک را می نمود. آثارحیات که جان هریک ازآنان را به گونه ای ترک کرده بود، دوباره درصورت هاشان نمایان شد. کیوان احساس کرد که کلمات کیهان چنان استوار وحقیقی اند که چون ستون هایی نایده و محکم هستند و تا به گاه مرگ نیزمی توان براستواریِ او تکیه نمود. به چهرۂ مصمم وچشمان نافذ کیهان که چون دو الماس می درخشیدند، نگریست تا او را از نو بشناسد. به نظرش رسید که کیهان چون ناخدایِ شکست ناپذیری است که می تواند سکان کشتی طوفان زده را در دست گیرد، و می تواند از دریای عدم و در دل طوفانی شب، سپیده صبح را صید کرده و به ساحل امید آورد. کیوان احساس می کرد که خشم طوفانی و مرگزا در او فروکش می کند.
نخستین کسی که لب به تحسین کیهان گشود، کیان بود که چون برادری بزرگترپیش آمد و او را در میان بازوان فشرد و برشجاعت ودانایی او آفرین گفت وچنان رفتار کرد که گویی برادر کوچکتر خویش را مورد تفقدی بزرگوارانه قرارمی دهد، حال آنکه حقیقت چیز دیگری بود. مادربرخاست وشمشیر را از دست کیهان گرفت واو را درآغوش گرفت وگفت:« فرزندم چون پیامبران سخن گفتی وجان ما را از رنج آزاد کردی! امروز ما را زنده کردی و فردا نفسِ قدسی تو براین سرزمین خواهد وزید. امید که با تو رنج وسختی ها باقی نمانند و دلها شادمان گردند. نسیمِ حیاتی  که امروز از جانب تو وزید، ثمره راهی است که در آن قدم گذاشته اید؛ اگرچه سخت و بدون بازگشت است اما فنا هم درآن راه ندارد.»
درهمین هنگام کیهانِ دست درجیب خود نمود و کیسه زری را که به همراه داشت بیرون آورد و در دست مادر نهاد و گفت:« هر کنیزی را بهایی برصاحبش است و این کیسه زر بهای آزادی کیآفرین و مادر اوست تا آنان را به گردن شما دِینی نباشد. کیآفرین آزاد است. زندگی او در دستان خودش است. می تواند اینجا بماند یا برود. اما آزاد است و هرگز و حتی یک روز نیز کنیز نبوده است ونخواهد بود. او یارآزاده ای است که ازاسرار وکارها وفعالیت های ما با خبراست و دانایی و شجاعت او چون چتری است که اتحاد ما را حفاظت می کند.»
مادر به جانب کیآفرین رفت. کیآفرین چشمانش را گشوده وسرش را بالا گرفته بود. لبان مٌرده اش به غنچه لبخندی به سوی زندگی بازگشته بودند. مادراو را درآغوش گرفت و با چشمانی تر به او گفت:« نازنین من، ظلمی را که برتو رفته است ازجانب من مبین! دردامن محبتم تو را به عشق پروردم وهیچ چیزاز تو دریغ نداشتم. به پرورش تو همت گماردم، چون باغبانی تاکستانِ خویش را، وامروز ازهر دانشی در تو بذری است. اما باید روزی از این راز بر تو پرده برمیداشتم و تو می فهمیدی که کیوان برادر توست. توهیچگاه درباره مادر خود از من نپرسیدی با آنکه می دانستی در دامن من بزرگ شده ای.» کیآفرین با چشمانی بی فروغ در مادر نگریست و با صدایی شکسته گفت:« مرا با وجود تو به هیچ مادر یا اصل ونسب دیگری نیاز نبود تا درجستجویش برآیم. به راستی مرا چون تاک پروردی و چون باغبان رنج بسیار بٌردی مرا کوششی بزرگ خواهد بود تا تاک تو را ثمری بزرگ باشد. از کنیزی مادرم در این دنیا چیزی ندیده و نمی دانم، واگر من نیز کنیزکی بودم، امروز با کیسه ای زر آزاد شد ه ام اما هیچ بهایی نمی شناسم تا درجبران محبت مادری تو بپردازم؛ این دِین بر گردنم خواهد ماند و سپاس داشتنِ برادری که امروز بر من بخشیدی و محبت او تمامی عمر با من خواهد بود. امروز جهان به ناگاه و با زلزله ای بر من پایان یافت ومٌردم اما دوباره زنده هستم و شادم که به جهان مرا برادریست ویارانی که نه تسلیم سرنوشت می شوند و نه زلزله های این جهان می تواند آنان را درهم بشکند و مأیوس کند! همه برده و اسارت گرفته به دست دشمن هستیم، بسیاری تسلیم این سرنوشت شده اند. اما ما قسم خورده ایم که سرزمین خود را آزاد کنیم ، پس جان خود را برای این پیمان حفظ خواهیم نمود!» کیآفرین برخاست و به جانب کیوان رفت وبا شوق او را درآغوش گرفت وگفت:« برادرم! چون ستاره ای ازهفت آسمان عزت فرو افتادم اما چه سعادتمندم که باز در دامن محبت تو افتادم. نمی دانستم که چرا به جان من چنین نزدیکی و اینک آن را دریافته ام. ازپدری واحدیم...»
کیوان چون آتشفشان خروشانی بود که مذاب خروشان خشمش می توانستند جهان را به آتش بکشند و همه چیز را بسوزاند. اما دامنه این خشم به سوی دریای آرام و بی تشویش محبتی که دامن یک خواهر بود، روان بود و اندک اندک درآن سرد می شد. اما این کوه آتشفشان همچنان شعله ور بود. پس رو به کیآفرین نمود و به تندی و به تلخی گفت:« برده یا کنیز یا خواهر فرقی ندارد، از امروز تو آزادی! آزادتر از دیروز! برخیز و با کیهان از اینجا برو! مپندار که او با کیسهِ زرِ خود تو را آزاد نمود بلکه تو را برای خویش خرید.» کیهان خشمگین قدمی به سوی او برداشت اما کیوان با اشاره انگشت خود او را درجای میخکوب کردو گفت:« می دانم! می دانم! می خواهی بگویی که جان ما درگرو قسم های ماست وکارهایی چنان بزرگی در پیش رویِ ما هستند که "هست و نیست" ما در برابرش پشیزی بیش نیست. از کودکی حقه های تو را می شناسم و بدان که درذات تو نیز نیرنگی نهفته است و تو می توانی در خطیر ترین لحظاتِ مرگ و درطوفانِ زندگی به مراد دل خویش صید نمایی و برنده وپیروز میدان باشی! کام دل از آن تو شد! کی آفرین حلالت باد! "کیان" چون فقیهان به دنبال بزرگی واصل و نسب است واینک کی آفرین را "هیچ" نمی شناسد!»
کیان سر به زیر افکند وکیهان بی آنکه ازگستاخی کیوان برنجد ویا درپاسخ او درمانده گردد،  تیزچون تیری که از چله کمان رها شود، جوابش داد و گفت:« با آنکه خطا می گویی اما ترا می بخشم وهمواره نیز گستاخی های تو را بخشیده ام! کیآفرین آزادتر از دیروز است. باسخنان تلخ خود، قلب مجروح او  را بیش از این آزار مده! او چون سوار خسته ای است که از جنگ با مرگ بازگشته است. شاد باش که از امروز تو را به جهان خواهری است و محبتش تا به ابد با تو خواهد بود.» کیوان تفی ازخشم بر زمین افکند. نگاهی خصمانه برکیهان افکند و کوتاه گفت:« ما را درخواری وذلت به دستِ بیگانه چندان فرقی نیست، با دل وجان خود علیه آن قیام کرده ایم اما درآزادی و درگسستن قید و بندها از پای جانِ خویش، فرق بسیار خواهد بود! خواهی دید!» کیهان از کودکی با خلق وخوی عاصی وسرکش کیوان آشنا بود و دربرابر او همواره کمند بردباری خویش را به کار می گرفت. به او گفت:« نه تنها دراین شهرنامت و درهرکوچه و بازار اشعارت برسر زبان هاست که درمحافل دانشمند نیز از تو یاد می کنند. در پرتو علم و دانش تو جوانان بسیاری به ما روی آوردند و از"خیمه گاه" ومدارس تو بود، که جنبش نیرومند ما شکل گرفت. دیر نیست که سراپای دستگاه خلافت و سلطنت را به لرزه افکنیم. این است آن عشقی که سینه ما از آن می سوزد. کیآفرین نیز چون دیگرِ یاران ماست واگر نبود ما را نیز با او کاری نبود!»
کیان برخاست وکیهان وکیوان را به آشتی فرا خواند و گفت:« درست است. درپرتوِ"آیین نو" وعزم وارادهِ خستگی ناپذیر شما جنبشی نیرومند به پا کرده ایم. به زودی بیگانگان را از سرزمینمان بیرون خواهیم کرد . تا آن روز بر پیمان برادری خود استوار باقی خواهیم ماند. اما امروز باید شما را از خبرمهمی آگاه نمایم و آن این است که "امیراعظم" نیزآوازه کیآفرین را شنیده است و برای تعلیم دختران و زنان حرمش ازمن خواسته است که کیآفرین را به دربار او ببرم.»
کیوان باز برآشفت و تفی در پیش پای کیان افکند و به تندی گفت:« حرامزاده! کیآفرین را برای خود می خواهد وتو می خواهی چشمان خود را ببندی و او را بفروشی؟ دنیا را ببین! یکی مالک است. یکی می خرد و آن دیگری می فروشد. "عشق" را عجب داستانی بٌود؟»
 کیان تکان سختی خورد وخاموش ماند. کیهان نیز چینی برپیشانی افکند و گفت:« خطرناک است. در این روزها دختران شهر را درکوچه وبازار شکار کرده و برای کنیزی به دربارِامیران وسلطانِ فاتح می برند. چندانکه مردم دختران خود را درپستوی خانه پنهان می کنند. درشهرهایی نیز پدران و برادران باغیرت را کشته اند وآنان را یاغی نامیده اند.»
مادر نیز با نگرانی گفت:« باید دلیلی بیابیم و این خواسته را رد کنیم وگرنه به زور او را خواهند برد. سالهاست که آنها فاتح و ما مغلوب شده ایم و به بردگی خو کردیم و تن دادیم.»
کیان با احتیاط گفت:« فرمان امیر را نمی توان رد کرد اما راه چاره ای خواهد بود! »
همه نگران به سوی کیآفرین نگاه کردند. کیآفرین اما رو به کیان نموده وگفت:« یارانِ من به محبت وغیرت سخن گفتید اما من آزادم و نظرم را می گویم. من می پذیرم و به دربار امیر خواهم رفت.»
همه حیرت زده  به سوی او نگریستند. کیهان باز شمشیرخود از نیام کشید و درپیش پای کیان بر زمین فرود آورد و برسر او فریاد زد وگفت:« آیا فکر کرده ای که ما را غیرتی نیست تا ناموس خود به دست امیران بی ناموس دهیم؟ ما جنگ با بیگانه را آغاز کرده ایم واین دفاع ازخانه ما آغاز شده و تا شهر وتمام کشور را نیز فرا خواهد گرفت! فراموش نکن که حضور تو درآنجا برای خدمت به امیرانِ فاتح نیست، برای جنبش ما و نفوذ ما دردستگاه قدرت آنان می باشد؟»
 کیان شرمگین سرخود به زیر افکند. با آنکه درریاست و کیاست وفراست فراتر از کیهان بود اما کیهان لبه برٌان غیرت وتیزی شمشیر اندیشه اش را سخت فرود می آورد و چه بسا که روزی بر او پیشی گیرد. دراین هنگام کیآفرین برخاست وشال بلند و زیبایش را بر سر و دوش کشید و با خاطری آسوده رو به آنان نموده وگفت:« تصمیم با من خواهد بود! شاید از میان ما و دیگر یاران تنها کسی که می تواند درحرم "امیراعظم" نفوذ کند و درخدمت قیام وجنبش کاری بزرگ از پیش ببرد، من باشم. البته خطرهست وآن "مردک" نیز ازهیچ دختر یا زنی پرهیز و پروا ندارد اما اگرروزی چنین اراده کند، تیزی خنجرفدایی خود را در قلبش خواهم نشاند؛ بی هیچ تردیدی!» کیآفرین این بگفت و با قامتی استوار چون سروی آزاد و سبز و بدون مرگ از برابر دیده حیرت زده یارانش گذشت و رفت.
  هفت سال از رفتن او گذشت. در این فاصله زمانی کیهان و کیوان مانند دوستاره درخشیدند. یکی دانشمند و دیگری استادی بزرگ بود که هردو برای خدمت به دربارامیرِ اعظم وسپس به دربار سلطان خوانده شدند. آن دو استاد درهمه جا مدارس خود را برپا می کردند. جوانان بسیاری نیز به آنان روی می آوردند و شیفته آن دواستاد بودند. یکی استاد در ریاضی و نجوم وتألیف بود و تا اعماق آسمان آنان را با خود می برد و چنان ازستارگان سخن می گفت که گویی زبانِ خالق ستارگان آسمان بود. وآن دیگری طبیب بود. استادی که نه فقط بیماری تن که بیماریِ روزگار ودردِ مردم و راه درمان را نیزخوب می شناخت. سخنان شگفت آمیزش، عقل و دل را زیر و رو می کردند و دستان نیرومند اندیشه اش، انسان ناچیز را از رنج های خفت بارِ دوران جداکرده و تا کرانه های شکست ناپذیرِعزم واراده انسانی بالا می برد. بیماری تن و ذلت های روزگار را دردی توأمان دانسته و طریق خروج از ضعف وذلت را تعلیم می داد. هردو از اندیشمندان زمان خویش بودند و از طریق دانش و شعور، دریچه هایی به سوی ماورای زمان خویش گشوده بودند. کیهان دربرابر امکانات ونیروهای محدود جنبش، به ظرفیت های وسیع در یک "آیینِ نو" وبه قدرتِ روحی برای زیر و رو کردن مردم ایمان داشت و تردید ناپذیر در مسیر خود به پیش می رفت و کیوان فیلسوف بود و به علم و دانش وعقل و خردِ وفرهنگی نو برای تغییرهای بنیادین در فرد وجمع  باور داشت و بی نیاز ازهرآیینی بود. کیآفرین اما سه سال درخدمت زنان و دختران حرمسرایِ دربار به کار آموزگاری و تعلیم آنان پرداخت و درپوشِ این کار خدمات بسیاری برای "جمع و جنبش" نمود وحساس ترین و درونی ترین اخبار را از طریق زنان وکنیزان جوانِ امیر به دست آورده و درخدمت کیان قرار می داد. کیان با یکی از دخترانِ "امیراعظم" ازدواج کرده و موقعیت خود را محکم تر نمود. حضورکیان دردربارمانع از دست اندازی درباریان و" امیرِ فاتح" برکیآفرین بود. "امیر" تصمیم بر فرستادن کیان به دربار سلطان گرفت تا کیآفرین را به چنگ آورد. پس نامه ای محرمانه نوشت وتوصیه کیان را به سلطان نمود. "پیک ویژه امیر" ازجوانانِ "جنبش" بود و نامه امیر را به دست کیان داد. کیان نیز نامه محرمانه ای نوشت و به همراه پیک برای سلطان فرستاد و از او خواست که کیآفرین را درسمت آموزگاری دختران و زنان حرم به همراه او برای خدمت به دربار فراخواند، به ویژه آنکه کیآفرین به زبان تمامی ملیتها آشناست و می تواند با زنان گوناگون حرم گفتگو نماید. سلطان نامه محرمانه کیان را دریافت کرد و با خرسندی چنین نمود. نخستین فرد کیان بود که در مقامِ یک مشاور با سیاست و با تدبیر ولایق به خدمت سلطان درآمد. سپس کیهان درمقام دیوان سالاری و کیوان نیز در مقام دانشمند به دربار سلطان راه یافتند واز نزدیک دربارِ فاسد و سلطانِ بیگانه وجنایت پیشه را شناختند."شناخت" آنها از سلطان یکی بود اما هریک به درک متفاوتی ازمسؤلیت خود در برابر ظالمان و تجاوزگران رسیده بودند.
کیان در دربار سلطان همه چیز را دگرگون و واژگون می بیند. او سلطان را مدعی خدایی(خلیفه خدا) اما جاهلی می یابد: فاقد علم ودانش، بی خبر ازخدا و ستمگری که مالک برهمه کس وهمه چیز می بیند. مردی بی خبر ازسیاست و تدبیر امور که جز به شمشیر خویش بر هیچ چیز اعتماد ندارد. کیان موفق می شود اعتماد او را جلب کند و قدم به قدم درحل مشکلات کشور پیش آمده و با سیاست وکاردانی خویش برسلطان نفوذ نهاده و او را به پیروی از نظراتِ خویش وادارد و با عزم و اراده ای بی نظیر نظرات اصلاحی خویش را به پیش ببرد. کیان با رسیدن به مقام وزارت در رأس قدرت وتصمیم گیری قرار می گیرد. سیاست او درظاهرسازش وصلح با بساطِ بیگانگان اما در باطن طی کردن راه خویش است. اوسلطان را ازکشورگشایی وجنگ هایی که خراج آن بر دوش مردم خواهد بود، بازداشته و به سوی آباد کردن کشوروترویج دانش وساختن مدارس واماکن عمومی و کارهای رفاهی سوق میدهد. او کیوان و کیهان را نیز در دربار سلطان موقعیتی ممتاز می بخشد. کیوان دانشمندی است که شهرت عالمگیرش او را در دربار سلطان، مقام وجایگاهی خاص بخشیده است. کیوان چون فرمانروایی است که حاکم بر کشور ستارگان می باشد. کشتی او رصد خانه اش می باشد که با کمک آن ، ستارگان وصورفلکی آسمان را رصد می کند وبا آنکه دانشمنداست و پیشگو نیست اما می تواند به گونه شگفت انگیزی از وقوع حوادث واتفاقات وسرنوشت انسان های زمینی از طریق ستارگان آسمان سخن گوید. ازاینروست که او راحکیم وفیلسوف نیز می خوانند ودرنزد سطان محبوب و محترم است زیرا سروکاری با آسمان دارد.
 بدینترتیب کیان وکیهان وکیوان در دستگاه قدرتِ حاکم وارد و صاحب نفوذ می شوند. درآغاز کارکیهان با سیاست های کیان همراه است و او هم  به خدمت سلطان می پردازد. اما به طورپنهانی برخی از درباریان را به "آیین نو" دعوت کرده وآن را تعلیم می دهد وموفق می شود تا کسانی را تحت نفوذِ شخصیت نیرومند خویش قرارداده و درخدمت "جنبش" درمی آورد. اما موقعیت و مقام کیان در رأس قدرت که صدراعظم بزرگی است وتصمیم گیری های او واهداف او به تدریج از اهداف جنبش فاصله زیادی یافته اند و به ویژه آنکه کیان نیز به همراه قدرتِ روز افزون ثروتش نیز افزون گشته است و چون امیرانِ وحکام در زمرهِ ثروتمندان و زمین داران بزرگ گشته است. کیهان به مدت ده سال درکارهایِ دشوارِ کشورداری به سلطان خدمت می کند و او نیز سلطان را مردی نفوذپذیر می داند.
سلطان نیز او را استادی فیلسوف و متکلمی توانمند و مردی با عزم و اراده و زیرک می داند که در مدیریت و تدابیر سیاسى و جنگى نیز تبحر دارد اما سلطان کارِلشکریان خود را به او وا گذار نمی کند. کیهان سرانجام تحمل جهل ونادانیِ فقهای دربار را نمی آورد که درتمامی کارهایی که کمترین دانشی ازآن ندارند، بیشترین دخالت واعمال نفوذ را دارند. کیهان اطرافیان سلطان را غرق در فساد و دزدی و چپاولِ مردم می بیند و برانداختنِ سلطانِ بی ارداده از تخت قدرت را تنها کار درست می داند. در این زمان است که او دیگر خود را با کیان که صدراعظم بزرگی است، نزدیک و یار نمی بیند و به ویژه آنکه امکان برانداختنِ سلطان ونابودی دربارش را از طریق یک حمله غافلگیرانه وبرق آسا به کمک نیروهای جنبش دریک شب سرنوشت ساز میسر نمی بیند. ده سال را در دربار سلطان به سر می برد تا روزی یا شبی موفق به انجام این کار شود اما با مانع کیان برخورد می کند که طرح او را کودکانه دربرابر قوای یک میلیونی و نظامی سلطان می داند و تا حدی هم حق با کیان است. از این زمان است که  فاصله آن دو یار ازیکدیگر آغاز می شود. پس کیان تصمیم به ترک دربار سلطان می گیرد. پیش ازرفتنش با کیوان ملاقات می کند. به او می گوید:« دراین سالیان هرچه بیشتر دربارِ فاسد سلطان را شناختم، کمتراثری ازخدا یا دین وعدالت درنزدِ آنان یافتم، همگی فاسد وستمگرند وخوی تجاوزگری دارند و بر فاتح بودن خویش برملتِ مظلوم ما پای می فشارند و ما را برده وخدمتگزار خویش می دانند. من هرگزعمر خود را به پای آنان و در راه اصلاحات کشور سر نخواهم کرد. راه کیان را نمی پسندم. با آنکه وزیری با عزم و اراده است و زمام قدرت را در دست گرفته است و کارهایی شایسته را به پیش می برد اما نقشه و برنامه ای برای نابودی بیگانگان ندارد و آرمان وآیینِ ما را پایبند نیست ودر قلب او نفرتی مقدس از دشمنان مردم نمی بینم و صلح جوست و در محضر فقها وعلمایِ دربارسلطان حضور می یابد و با آنان  به صحبت می نشیند؛ گویی که برآیین آنان است. ما باید راه خود را از بیگانگان واز دینِ آنان جدا کنیم تا تیشه به ریشه شان بزنیم. باید دینی نو ترویج دهیم و مردم را به باوری نو ومتکی به تعلیماتی همراه با دانش و حق طلبی وشجاعت مسلح کنیم تا به سازش وذلت تن در ندهند. باید به مدد آیینِ خود کاری کنیم که  طنین آزادگی ما  تا  به ابد درجهان باقی بماند و هیچ تجاوزگری درجهان جرأت نزدیک شدن به آب وخاک ما را نکند وهراسش از ملت بیش از حاکمانِ نگونسار باشد.» کیوان اما دراین فاصله زمانی واقعیت ها وشرایط را به گونه ای دیگر شناخته بود وکیهان را یک آرمان گرا می داند و از نتایج این آرمانگرایی هراس دارد، پس به خنده  به او می گوید:« اگر روزی تمام شیپورهای جهان نیزنواخته شوند تا مردم به پا خیزند و قیام کنند، کسی به آن گوش نخواهد داد تا زمانی که شیپورهای زندگی برایشان می نوازند. تا زمانی که کیان مدرسه می سازد وصلح را ترویج می کند و سازش با سلطان و تسلیم بودن به مشیت الهی را ترویج می کند و تا زمانیکه خراج جنگ ها را از روی دوش ملت برداشته است وتا زمانی که کیان مانع از بروز جنگ بین سلطان و خلیفه بغداد است، مردم خدا را شکر می کنند که مردان وجوانانشان درخانه هستند و در میدانِ جنگ نیستند. می خواهی با این بساط که پیچیده تر از پیش گشته است چه کنی و چگونه؟» کیهان می گوید:« می خواهم از یوغِ بیگانگان آزاد باشم و مغلوبِ هیچ شرایط سختی نخواهم شد!» سپس ازدرون آستین خود پارچه ای را بیرون می آورد و باز می کند ومثل یک رهبر وفرمانده نظامی مقتدر شروع به توضیح دادن نقشه ای می کند. بر روی پارچه، بر فراز سلسه جبال های صعب العبور  تک درختانی بزرگ را نقش نموده بود. درختانی با ریشه هایی عمیق که برآنها نامِ" مرام نو" نوشته شده اند و با ساقی تنومند که برآن نام "پیشوا وامام" را نگاشته اند. درخت دارای شاخه هایی اصلی در راست وچپ به نامِ "شیوخ جبل" بود. هرزیر شاخه به نام حجتان بود. هرشاخه با هفت شاخه نازکتر و برهر شاخه نازکتر نیز برگ های بسیاری بود. برشاخ های چپ نام داعی و پیک سیاسی را نوشته بود. و برشاخ های راست نامِ رفقا یا ماذون. شاخه هایی که مستقیم روبه سوی آسمان داشتند و برسرهرشاخه شکوفه های سرخ فام رسم کرده بود و نام "فدایی" را نهاده بود. کیهان با حیرت به نقشه نگاه می کند وعمیقا به فکرفرو می رود. کیهان بالبخندی پیروزمندانه ای از کیوان می پرسد: « یک چنین درختی چند سال عمر خواهد داشت؟» کیان با اطمینان پاسخ می دهد:« 250 تا 300 سال!» کیهان می گوید:« درخت جنبش ما دربرابر تجاوزگران اینگونه دوام خواهد آورد. حال و روزمردم و اوضاع واحوالِ دربار سلطان را به خوبی میشناسم. نخست و به جد باید "دینِ" رایجِ را تغییر دهیم. این دین فرمان اطاعت ازسلطان وخلیفه را می دهد با این دین که نمی توانیم بیگانه را ازسرزمین خویش بیرون کنیم. باید آیینی برگزینیم که فرمان اطاعت از امام را بدهد. از اینروست که به جد درس امامت خواهم خواند و حجت خواهم شد. مردم عاشقانه امام  را پیروی می کنند و به وظیفه خویش به فرمان امام قیام می کنند.» کیوان قاه قاه بریاردوران کودکی خود می خندد زیرا که قصد داشت، ادعای امامت کند؛ آیا کسی باور خواهد کرد؟ کیوان به او می گوید؛« دریافته است که بهشت وجهنمی نیست وهیچ باوری به خدا ندارد، چه رسد به امامی که بخواهد اقامهِ دین وعدل وداد کند.» کیهان به او می گوید:« فعل وعمل توبهشت وجهنم توست وعزم واراده توست که می تواند تو را با خدای تو یکی و نزدیک می کند. اما مردم این را نمی فهمند و بهتر است بهشت و جهنم را باور داشته باشند تا به وظیفه خود قیام کنند. اگر امام نشوم، مرا پیرو ورهروانی پایدار نخواهد بود. سلطان نیستم تا مرا لشکریانی به نقد باشند. پیروانی می خواهم که دراعتقاداتشان نیرومند باشند و نترسند و بجنگند وجسارتشان رعب بر دل دشمن اندازد؛ باید دشمن را به هراس افکند. چندانکه درپشت هرستون، سایه خنجر ونقاب یک فدایی را ببینند ودرتاریکی شب؛ از سایه خویش نیز بترسند. دشمن با خود ترس و وحشت از مرگ را به همراه آورده است و با همان سلاح مرگ نیز باید از سرزمین ما رانده شود.» کیوان فیلسوفانه به اومی گوید:« ازنوجوانی به دنبال این داستان بوده ایم و اندیشمندان و جوانان بسیاری نیز به "آیین نو" گرویده اند اما مردم را که نمی توان تعلیم داد وبرایشان دینی نو آورد! می توانی امام شوی وهدایت کنی اما پیغمبر که نخواهی بود! نه زرتشت ونه محمد!» کیهان پاسخ می دهد:« همان امامت کافی است. فرمانِ امام حجت است و بر مردم واجب. » کیوان باز به خنده از او می پرسد که چرا با چنین هوش و تدبیر وبی پروایی نمی خواهی مانند بابک یک فرمانده دلیر و آزاده باشی و می خواهی امام شوی؟ کیهان می گوید:« زیرا خلیفه وسلطان می توانند به هر قیام کننده ای نسبت کفر داده و فتوای قتلش را دهند اما علیه یک حجت یا فرزند یک امام نمی توانند.» کیهان دانشمند وسخن شناس و عالم به رموز" کتاب آسمانی" بود و می توانست "آیینی نو" را منطبق بر زمانِ خویش، بنویسد و تعلیم دهد و چنین نیز کرده بود. او را کاتبانی بودند که سخنان واندیشه هایش را می نوشتند و داعیانی که درهمه جا"آیین نو" واندیشه های او را آموزش می دادند؛ پنهان و باطنی و به راز و به رمز جهانی نو ساخته بود که نباید درهای آن باز و نباید رازهایش آشکار و نباید جز تقدس ازآن اشعه ای دیگر ساطع می شد و نباید غیرخودی ازاسرارِ درونش با خبر می گشت و این ازجاذبه های جنبش واز رمزهای قدرت او بود. "یارانی" که تعلیم می یافتند او را حجت دانسته وعشقی مقدس به او داشتند.همچنین اعتمادی برادرانه ومحبتی رفیقانه نسبت به یکدیگر و نفرتی مقدس از دشمنان خویش داشتند وخنجری دریافت می کردند که درآستینشان پنهان ولی آماده بود تا ستمگران را در هرمکان وهرمقام به کیفرظلمشان برساند وسینه های سوخته مردم غارت شده را شاد نماید!
 اما کیآفرین در کجاست؟ کیآفرین در ابتدا تعلیم زنان حرم سلطان را برعهده داشت وشاهد ظلم وجور به دختران جوان و زنان زیبایی است که به زور تصاحب شده و به حرم آورده می شوند ودر ترس و وحشتِ بزرگی به سر می برند زیرا که هرشب ازبستری به بستر دیگر درتملکِ "فاتحان" هستند. کی آفرین درابتدا آنان را تعلیمِ دانش داده وسپس به گونه پنهانی به آیین نو دعوت می کرد واز این طریق موفق می شد تا برخی ازآنان را درخدمت جنبش گیرد. به گونه ای که چون یک فدایی برای انجامِ هرکاری آماده باشند. با وجود زنان ودختران بسیار درحرمسرای سلطان وحسادت و رقابت شدید بین آنان اما نامِ کیآفرین برسر زبانهاست و چنان محبوب است که سلطان به توصیه کیان او را از حرمسرا به دربار آورده و او را به سمتِ مترجم ویژه خویش  می گمارد. کیآفرین درموقعیتی است که از تمامی روابط جهانی سلطان باخبراست و البته تمام اطلاعات او به کیهان منتقل می شوند و.... بهای  خدمات او به جنبش و در دربارِ سلطان، عشقی است که سلطان پیر به کیآفرین زیبا وخردمند و با کمال پیدا می کند. کیان در سیاست و تدبیرهایش همواره خواهان آشتی سلطان با مردم و فروکش کردن آتش جنگ ها و قیام ها و ایجاد محبوبیت برای سلطان است، کیآفرین را در مقام همسری نوین و" ملکه پارسی" به او پیشنهاد می کند. سلطان با خرسندی آن را می پذیرد. خبردرسراسر کشورمی پیچد. کیوان سکوت می کند و کیهان ازاین پیشنهادِ کیان به سلطان به شدت خشمگین می شود. این کار را قرار دادن یکی از یاران قسم خورده جنبش دراختیار سلطانِ بیگانه( فاتح) می داند. او از تصمیمات کیان واز سوق دادنِ سلطان به سوی صلح و سازش که به فروکش کردن آتش قیام های آزادیخواهانه درکشورانجامیده است، به شدت برآشفته است. او کیان را به قدرت پرستی و سازشکاری وثروت اندوزی وخیانت به جنبش وفروش کیآفرین به سلطان متهم می کند و  به او میگوید:« تو سلطان را دشمن نمی بینی و دیگر به "آیین ما" ایمان نداری ودین سلطانِ جابر و فقهای دربار را برگزیده ای و به سازشِ با دشمن(فاتحان) رسیده ای و این بزرگترین خطای توست.» کیان اتهامات او را رد می کند وهمه ادیان وآیین ها را از جانب خدا می نامند وراه صدارت خویش وآشتی با سلطان وسیاست با اطرافیانش را کاری بسیار سخت وپررنج وخطرناک برای خویش اما به نفع مردم و کشورمی بیند. کیان مقابله  آشکار وجنگ با سلطان را ناممکن می بیند. دشمن نیروی نظامی قدرتمندی دارد و قادر به سرکوب و نابودی تمام جنبش است. یکی ازامیران دستورقتل عامِ تمامی گروندگان به "آیین نو" در قلمرو خویش را داده است وکیان می خواهد مانع از قتل عامِ بیشتر گردد. کیهان خنجرخود را بیرون کشیده و به زیر گلوی کیان می گذارد و سوگند می خوردکه روزی با این خنجرقلبش را پاره خواهد کرد و او را به سزای تسلیم طلبی وخدماتش به "فاتحان" خواهد رساند. به او می گوید:« امروز "آیین من" و "آیین تو" در برابر هم قرار دارند و من رهبر وشاخصِ این آیین هستم. روزی با کشتن تو مرز سرخ بین "دینِ قیام" و "دینِ سازشکاری" را جاودان خواهم کرد.» سالهاست که کیان وزیربزرگی است اما با تواضع به او می گوید:« چون برادرکوچک خود تو را می شناسم و این برادری را احترام می دارم. حتی اگرمرا بکٌشی، به سوی تو دست دراز نخواهم کرد زیرا قتلِ برادرِ خویش را نمی پسندم. می اندیشی که بین "آیین ما" مرز سرخ خون باید روان شود؟ تو خود را نمی شناسی! تو رهبرِ قدرتمندی هستی وبا "آیین نو" نیز به سوی کسبِ قدرت بیشتر روانی . دین وآیین برای صلح و سعادت بشر آمده اند حتی اگردرآن فرمان قیام کردن برای عدل و داد باشد. استفاده از دین برای کسب قدرت، سرانجام به ظلم وفساد بیشتری خواهد انجامید؛ بین سلطان یا خلیفه یا کیهان نیز فرقی نیست. سینه تو مملو از نفرت است؛ حتی از من نفرت داری. خواهی دید که نفرت کور می کند. نفرت ریشه را عاری از سلامت می کند و سرانجام روزی درخت از درون خود می میرد! اگرمن ویاری های بی امان من به تو و به "جنبش"  نبود، بی شک توامروز نه رهبرِآیین بودی و نه فرمانده جنبش.» کیهان خشمگین می غرد  و خود را "حجت" وپاک از اتهامِ قدرت طلبی خوانده و کیان را متهم به بی خبری از درد مردم و رعایا نموده و او را ثروت اندوزی زمین خوار و بردۂ ابلیسِ سیاست وشایسته مرگ ولعنت می خواند. کیان به او می گوید:« تو مرا خاﺋن و قدرت پرست خوانده و خود را عاشق بر مردم و امامِ عادل می دانی اما بدان که درما مردان بزرگ و در تو نیز، ابلیسِ قدرت، بی رحم و خونریز پنهان است. تو چنان عاشق برخویش هستی که این ابلیس را نمی بینی ومن آن را می بینم و براحوال خویش گریانم. توچنان خرسند از بزرگی خویش هستی که "یارانِ ما" را مریدان خود کرده ای! روزی چنان برده این "ابلیس" خواهی شد که ادعای خدایی نیز خواهی کرد وبندگان خدا را بندگان خود خواهی نمود. چگونه است که ابلیس را در من می بینی و در خود نمی بینی؟!»
کیهان تکان سختی می خورد اما چنان خویش را پاک وخالص برای اقامه عدل وامامت می داند که از سخنان کیان هیچ هراسی به خود راه نمی دهد! اوکیان را سازشکاری خاﺋن وبرادری حسود ومانعی شیطانی برسر راهِ جنبش دانسته وقسم می خورد که کمرهمت برنابودی او و سلطان خواهد بست ودرسی تاریخی برای سازشکاران وفاتحان برجای خواهد نهاد. پس ازجدایی از کیان، کیهان اهداف نظامی خود را دنبال می کند. در ابتدا تسخیر قلعه ها ودژهای مستحکم درصعب العبورترین بلندی ها مد نظر اوست و سپس آزاد کردن مناطق و روستاها و شهرهایی است که در نزدیکی دژها باشند و بتوانند حفاظت آنان را تأمین کنند و سپس تمام خاک کشور را وجب به وجب از چنگ بیگانه آزاد کند. او پیش از ترک پایتخت، به گونه ای محرمانه با کیآفرین نیز ملاقات می کند واو را از ازدواج با سلطان برحذر می دارد. او را از هدف خود برای آزاد کردن مناطقی با خبر کرده و از او می خواهد که همراه او شود. کیآفرین به او می گوید که او هم مانند کیان، سلطان را مردی نیکو و نفوذ پذیر و تغییر پذیر می داند و از طریق همسری با سلطان می خواهد او را وادارد تا مالیات های سنگین وشرایط انقیاد و بردگی را از دوش مردم بردارد و سلطان به او گفته است که پس ازاین وصلت، سرزمین و مردمِ پارس را" آزاد" اعلام خواهد کرد. کیآفرین به اومی گوید که مردم خواستارِ این آزادی هستند و خواسته آنان را انجام خواهد داد. کیآفرین صراحتا به کیهان می گوید:« من یک ملکه خواهم بود. ملکه سرزمین پارس و سلطان را دیگر حرمسرایی نخواهد بود و دختران و زنان ما  از کنیزی آزاد شده و می توانند به خانه های خود بازگردند. سلطان برمن عاشق و من عاشق بر مردم و سرزمینم هستم واز این طریق راه سعادت بر مردم را خواهم گشود.» کیهان شایستگی های کی آفرین را به خوبی می شناسد اما او را از این تصمیم باز می دارد و به او می گوید که سلطان دروغ می گوید. این پیوند هرچه باشد اما باز به آزادیِ سرزمین ما راه نخواهد برد. راه تسلیم طلبی و سازش با فاتحان وتجاوزگران وظالمان، برضد آیینِ ماست وخشم خدا را برمی انگیزد وسزای آن هم  مرگ است. کیهان به او یادآوری می کند که به حکم آیین باید نفرتی مقدس ازتجاوزگران وستمگران و به ویژه از سلطان داشت. کیآفرین از گفته های او به شدت دگرگون می گردد واز سزای مرگ می ترسد و از او راه نجاتی می طلبد. کیهان از او می خواهد که به ظاهرهمسری سلطان را بپذیرد و به او می گوید، پیش از آنکه این ازدواج سر گیرد، سلطان خواهد مٌرد! کیآفرین با تعجب می پرسد:« ازکجا آن را می دانی؟» کیهان پاسخ می دهد:« به کمک گیاهی به شدت سمی که به هنگام خوابیدن درکنار بسترسلطان نهاده خواهد شد. سلطان دو روز بیمار خواهد شد و روز سوم درخواب خواهد مٌرد. مرگ او طبیعی جلوه خواهد کرد.» کیآفرین با تردید به کیهان نگاه می کند. کیهان سرش را تکان داده و می گوید:« درحرم سلطان نیز دختران و زنان فداییِ آیین ما حضور دارند و خودت آنان را تعلیم داده ای. کسانی که قلب شان با آیین ما آزاد از بردگی و بندگی سلطان است.  یکی از کنیزکانی که همبستر سلطان خواهد بود، اینکار را خواهد کرد، آن کنیز هم خواهد مٌرد.» کیآفرین برخود می لرزد اما سکوت می کند. خبر وصلت نمودن سلطان پیر(چهل ساله) با کیآفرین که محبوب ترین دختر سرزمینِ پارس است، در تمام شهرها می پیچد. پیش از این نیز در همه جا مردم قصه ها و افسانه هایی از زیبایی و کمال یک دختر پارسی که مترجم ویژه سلطان است، ساخته و برسرزبانها انداخته اند. برخی حتی "مادرِ" او را ملکۂ روم می دانند. کیآفرین "ملکه" خواهد شد و"فاتحان" دربرابر او زانو خواهند زد. خوش بینی و شور وشادی چون موجی همه جا را فراگرفته است! سلطان فرمان برگزاری جشن های بزرگی را در سراسر کشور می دهد واعلام می کند که سرزمین پارس آزاد از قیودِ ما اعلام گشته وکیآفرین "ملکهِ پارس"خواهد بود. تمام کشور به هیجان آمده وپس از سالها تلخی و مرارت از دست بیگانگان وفراموش کردن قومیت و ملیت خود، در انتظار برگزاری این وصلت است که با سیاست کیان در سومین روزِ نوروز برگزار خواهد شد و مژده بخش عیدی بزرگِ برای مردم خواهد بود. پس از سالیان سلطان فاتح اجازه برگزاری مجددِ جشن های نوروزی(ملی) را داده است و مردم با سفره های خالی از هفت سین اما با دلی با نشاط به پیشواز نوروز می روند و درکوچه ها ومیدان ها، طبل ها ونقاره ها به صدا درآمده اند. درسومین روز از سال نو اما خبر مرگ ناگهانی سلطان، کشور را زیرو رو می کند. کیان در برابر فاجعه بزرگی قرار می گیرد. خبر مرگ سلطان از یکسو سدهایِ پوشالی را که کیان در برابر حسِ نفرت و نیروی انتقام گیری و قیام های مردم زده بود، می شکند و بهترین فرصت را برای کیهان فراهم می آورد تا با کمک نیروهای آماده خود، نخستین ضرباتِ نظامی را وارد آورد و بسیار سهل وسریع نیز پیروز شود. پس از نخستین پیروزی او دست به حملات گسترده تری می زند و دژها و قلعه های بیشتری را تسخیر می کند و به دنبال آن  مناطقی آزاد می شوند. مردمِ به  جان آمده که ازخبر مرگ سلطانِ فاتح شاد شده اند، به یاری جنبش می شتابند و ناگهان جنبشی بزرگ سراسر کشور را در بر می گیرد. کیان بلافاصله فرزند جوان سلطان را به جای او برتخت می نشاند و خود در مقام وزارت او باقی می ماند وبرای خلاص شدن از دست "امیرانِ خودمختار و ناراضی" آنها را با قوای محدود شان برای مقابله با دژها و نیروهای خوب سازمان یافته کیهان می فرستد. او کیهان را به خوبی می شناسد و می داند که کاری از دست این امیران ساخته نخواهد بود و روز به روز ضعیف تر خواهند شد. کیان سیاستِ ایجادِ یک قدرت مرکزی وآنهم در دست سلطان یعنی در دست خودش را دنبال می کند وچندان هم ناراضی از قیام کیهان نیست. شکست های پیاپی امیران،آزادی مناطق بیشتری را به دنبال دارد. مناطقی که درآنجا امنیت وآزادی و برابری و نان هست وظلم مالکان و امیران نیست. مردم و به ویژه جوانان درهمه جا به "آیینِ نو" می گروند و کیهان را "حجت" می خوانند و با رد کردن دینِ حاکم و دشمنی با سلطان، به یاری جنبش برمی خیزند. کیان اینک آشکارا "دین رایج" را دشمن مردم خوانده وبه ایجاد آیین نو به شیوه امامان اقدام می کند. او باطن وعمقِ آیینِ نو وادراکِ امام را دربرابرجهلِ فقها واطاعتِ چون حیوانات قرار داده و برهمه کس و به ویژه براندیشمندان وعلمای زمان، باقی ماندن بردین حاکم را معادل جهل و وطن فروشی وخدمت به بیگانه(فاتحان) اعلام می کند. درابتدا اندیشمندان و بزرگان بسیاری نیز با آیین نو" همراه می شوند. شرایط جدید و پیروزی های برق آسا وحمایت مردم از"آیین نو" بهترین موقعیت را برای کیهان فراهم می کند تا اندک اندک از یک رهبر ساده جنبش به مقامِ"امامِ آیین" رسیده ودر رأس یک قدرت جدی در برابرسلطان قرارمی گیرد. پس ازادعای امامت، نخستین کسانی که او را ترک می کنند، اندیشمندان وعلما هستند که حاضر به اطاعت وطاعت از او نیستند واو را "امام" نمی دانند. کیهان وقعی براین امر نمی هند وبه قدرت مطلق یک امام نیاز دارد زیرا هیچ کس را دروسعت وژرفای اندیشه با خود یکسان نیافته و قدرت وعلم امام درآن دوران محور تمام امور به شمار می رفت. او پیروان خود را" فداییان امام" می نامد و به بیعت با خود می خواند. پس از آن دیگرکسی" فدایی جنبش" نامیده نمی شود. پیروان جدیدش که اینک از میان فرزندان دهقانان وپیشه وران هستند به فرمان او آماده هرگونه جانبازی وجان باختن هستند. ومخالفان او خود را در برابر یک "امام" وداعیِ مطلقِ برحق می بینند. بدینگونه جنگ در چندین جبهه نظامی ودینی وسیاسی و.... شدت می گیرد. کیهان از یکسو و به ویژه کیان از سوی دیگر ناخدایان این دریای طوفانزده هستند و هر دو با تمام توش و توان و رو به روی هم، درتمام میدان ها می جنگند. وجود کیهان وجنبش نیرومند او، کار را بر برخی از سیاست های کیان آسان نموده است و شّرامیرانِ خود مختارِ محلی را از سر او کم کرده است زیرا ازیک سو از نیروهای فدایی و تیغ خنجرِآنان، برجان خود بیمناکند  واز سوی دیگر نیز به شدت درگیرجنگ های نظامی با قلعه ها ودژها و نیروهای کیهان هستند. محاصره دژهای کیهان سالیان به طول می انجامند بدون آنکه امیران بتوانند قلعه های او را پس بگیرند، ولی به گونه بی رحمانه ای دست به قتل عام مردمی می زنند که درنواحی آزاد شده، به سرمی برند و یا به آیین نو گرویده و کیهان را امام خویش می دانند. با وجود ضربات دشمن و قتل عام ها اما وجود جنبشی نیرومند وپٌر ازفداکاری و پٌر راز و رمز فضا و شرایط روحی مردم را پس ازسالیان، متحول و سرشار از باور و امید کرده است. جوانان و مردم رنجدیده دسته دسته به جنبش می پیوندند و با شورو شوق به مناطق آزاد شده می آیند.
کیان هم در دربار سلطانِ جوان سیاست های گذشته را دنبال می کند تا مردم از پیوستن به جنبش دست بردارند وکیوان نیز دردربار سلطان جوان است. او دانشمندی بزرگ ولی فیلسوفی بی دین و حتی ملعون فقهای دربار است اما با زیرکی بسیار در خدمت جنبش باقی می ماند. برخی ازفقها او را اززمره " باطنیان" که "آیین نو" را برگزیده اند، می دانند اما سلطان به خوبی می داند که او دانشمند و فیلسوفی است که در هیچ آیینی آزادی خویش را نمی بیند و بی آیینی را عین آزادی وحتی نزدیکی به خدای خویش می داند و بی نیاز ازسلطان یا امام یا فقیه است وسلطان مانع از رسیدن آزاری به اوست. کیوان رهرو دانش باقی می ماند و به نیروی دانش وخرد خویش، خدماتی چشمگیر به پیشرفت علم و دانش می نماید، چنانکه درمحافل علمی جهان نامش به بزرگی برسر زبانهاست. گاه غزل هایی علیه فقها می سراید و بر سر زبان مردم می اندازد. کیوان ازیکسو ادعایِ عدم وپوچی این جهان واعتقاد به آخرت را از سوی فقها وسلطان شاهد است، اما از سوی دیگر نیزحرص بی پایان وشهوتِ فقها وسلطان و درباریان را برای ثروت و قدرت ولذت جویی درهمین جهان شاهد است. او بی پروا شمشیرِغزلیات خود را براین پردهِ سالوس و ریا فرود آورده وآن را پاره می کند. کیوان به آگاهی های خود وفادار می ماند و با آنکه روش وآیین کیهان را نه امامت بلکه یک "ضرورت" برای جذب و برانگیختن توده های مردم علیه دشمن می بیند اما  به تمام این روش ها و ترفندهای عوام فریبانۂ سیاسی ، بی اعتنایی کرده وسکوت سیاسی پیشه می کند اما دقیق ترین اخبار وتصمیم گیری های سلطان و درباریان را، به کمک شبکۂ پیچیدۂ فداییانِ کیهان، برای او می فرستد. همچنین از تمام کارها و اقدامات کیهان نیز با خبراست. تا اینکه روزی کیان به کیوان می گوید:« کیهان هیچگاه موفق به پس گرفتن کشور ازدست سلطان نخواهد شد ولی رعب وهراسی که  نیروهایش دردل سلطان انداخته اند، "سلطانِ جوان" را واداشته است که تمام قدرت نظامی خود را علیه او و قلعه هایش به کار گیرد و کیهان در برابر یک میلیون نیروی نظامی او که همزمان به  تمام قلعه  ها و دژهای آنان حمله خواهد کرد، شکست خواهد خورد وتمامی آنان قتل عام خواهند شد.» کیوان این خبر را برای کیهان می فرستد ولی برای ترساندن سلطان جوان، همانشب به کمک یکی ازکنیزانِ حرم که از یاران فدایی است، خنجری را به همراه نامه ای کوتاه اما نغز و "گویا" در کنار بستر سلطان جوان بر زمین فرو می کند:« آنکس که این خنجر را درزمین سخت نشانده است، می توانست در سینه نرم سلطان  نیز بنشاند.» صبح سلطان ازدوخواب بیدار می شود و ازحمله نظامی به کیهان و مناطقی که آزاد شده اند، صرفنظر می کند و صلح وسازشی غیرضمنی بین او و کیهان برقرار می شود. کیهان نیز به گونه ای به پای صلح و سازش با سلطان آمده است اما نمی تواند آن را برای نیروهایش توضیح دهد و درمی یابد که نه کارِ سلطان ( دیکتاتور حاکم) و نه کارِ خلیفه( دیکتاتور جهانی)، هیچیک را نمی تواند یکسره کند اما وجود جنبشی که او امام و رهبر آن است و قدرت انتقام گیری سریع آنان، رعب و وحشتی عظیم در دل دشمنان افکنده است و مانع از ظلم وستم بی حدِ فاتحان(سلطان وامیران) درحق مردم شده است و او به هر قیمتی که شده است، باید جنبش را حفظ کند. او آیینی را برگزیده است و درموضع امامتی قرار دارد که جوهره این آیین و امامت درجنگی مقدس علیه ظلم و بی عدالتی وتجاوزگرانی چون خلیفه وسلطان معنی دارد ، چندانکه بدون جنگ، آیین هم "محملی" نخواهد داشت. نیروهایش تعلیمات مرام نو دیده اند و به گونه ای مقدس می جنگند و جنگیدن و کشته شدن را به خاطر رضای خالق و به فرمانِ "حضرتِش" برگزیده اند و زندگی چون دیگر مردمان را عین ذلت و خواری می شناسند و با آنکه شعله های جنگ فروکش کرده است اما با نفرتی مقدس ازسلطان و خلیفه و دیگر دشمنان مردم درهمه جا ستمگران وفاتحانِ ظالم را به سزای جنایاتشان می رسانند و پشت وپناه مردم زحمتکش و ستمدیده گشته اند.
ادامه دارد....
25 خرداد ماه 1392 برابر با 15 ماه یونی(ژولی) 2013

Nessun commento: