domenica, 15 agosto 2010

قصه میمونی که رییس جمهور شد!ـ

نوشته: ملیحه رهبری
قصه های خوب از آدم های بد
میمونی که رییس جمهور شد!ـ

جماعتی ازمیمون های بزرگ ازغارهای خود بیرون آمدند و به روی دوپای خود ایستادند وچانه خود راعقب کشیدند وسرخود را بالا گرفتند. بعد بدن وصورت خود را رنگ کردند وبه شکل آدمیزاد درآمدند.آنگاه به سوی سرزمین های آباد به راه افتادند وازقضا به سرزمین هزارویک شب رسیدند. درآنجا با شعبده بازی عجیبی مردمان باهوش آن سرزمین را فریب داده وبردوش وشانه های آنها سوارشدند ودیگرپایین نیآمدند. بدینگونه برآنها مسلط شدند و برتخت قدرت آن سرزمین نشستند.ـ
پس از رسیدن به قدرت چنان دماری ازروزگارمردمان آزاد آن سرزمین درآوردند وچنان آنها را اسیرخود کردند که آوازه بدرفتاری و وحشیگری های آنها درشهرها وجنگل ها پیچید وحتی به گوش جد بزرگ میمون ها درجنگل نیز رسید واو را بسیار برآشفت وعصبانی کرد، چنانکه درصدد برآمد که آنان را به غارهایشان برگرداند اما بازگشتنی نبودند؟ـ
مردمان ستمدیده سرزمین هزارویکشب این آدم نماهای وحشی را درهمه جا رسوا می کردند وتلاش وکوشش می کردند که سرزمین خود را ازآنها پس بگیرند اما چون قدرتی نداشتند، میمونها به آنها حمله می کردند وآنها را تکه پاره می کردند وجوانانشان را درسیاهچال ها زندانی می کردند. درب خانه هایشان را می شکستند وسقف خانه را برسرشان خراب می کردند و چراغشان را خاموش می کردند. بدینگونه سرزمین هزارویک شب را درترس و وحشت وتاریکی فرومی بردند.ـ
مردمان ستمدیده درتاریکی شب برفراز بام خانه های خود رفته و ازجور وستم فریاد می زدند وطلب یاری می کردند. صدای آنها تا دل تاریک ترین جنگل های نیز می پیچید وجد جنگل را شرمنده وناراحت می کرد. صدای آنها تا هفت آسمان نیز میرسید وستارگان ازدرخشیدن بازمی ماندند وآسمان غرق تاریکی می شد.ـ
روزها وماه ها وسالها روزگارشان اینگونه تیره و تباه گذشت وچنان قصه اندوهباری شد که عالم وآدم ازآن گفتگومی کردند اما کسی راه وچاره ای پیدا نمی کرد .ـ
روزی میمون کوچک باهوشی دربالای درختی نشسته بود وبه این قصه که از زبان جد جنگل شنیده بود، فکرمی کرد. ناگهان چشمش به غزالی افتاد که درعلفزاری بزرگ چرا می کرد وبا خوشحالی آوازمی خواند. ـ
تمام فکر و ذکرغزال، یافتن وبوییدن و جویدن وخوردن علف های تازه وبرگهای جوان درختان بود. میمون ازدیدن آرامش ونازوغمزه وشادابی غزال تعجب کرد، ناگهان معلقی زد وازبالای درخت پایین پرید ودرپایین پای غزال زیبا فرودآمد. غزال رمید وچند قدمی عقب رفت. بعد با چشمان درشت وقهوه ای خود خیره به میمون کوچک نگاه کرد وبه آرامی گفت:«منو ترسوندی!»ـ
میمون دوباره معلقی زد وتعظیمی کرد وگفت: « ببخشید! ازفرط عجله افتادم پایین.آخریک اتفاق مهمی افتاده است. خواستم خبردارشوید وبی خیال مشغول چرا نباشید!»ـ
غزال که ازمعلق زدن میمون به خنده افتاده بود، گفت:« نفهمیدم! چه اتفاقی افتاده است. اصلا به من مربوط است؟!» میمون گفت:« بله! به همه مربوط است!»غزال پرسید:«چیه؟»ـ
میمون درحالیکه جیغ می زد، با سروصدای زیاد بالا وپایین می پرید، شروع کرد به تعریف کردن و گفت:« یکی ازقوم وخویش های ما آدم شده ورفته به سرزمین هزار ویک شب ودرآنجا رییس جمهور شده!»ـ
غزال با چشمان درشتش به میمون چشم دوخت وبعد قاه قاه خندید وگفت:« شوخی می کنی؟ ممکن نیست! مگرمی شود که میمونی آدم بشود؟»ـ
میمون گفت:«اصلا مشکلی نیست. همه آدم ها اولش میمون بودند، بعد آدم شده اند. به همین راحتی هم، یکی ازقوم وخویش های ما هم آدم شده و هم رییس جمهورسرزمین هزار ویک شب!»ـ
چشمان غزال، ازتعجب درشت تر شدند وسرش را تکان داد وگفت:« نمی فهمم!» میمون گفت:« مهم نیست!» غزال پرسید:«خوب، بامن چی کار داشتی؟» میمون گفت:« این فامیل ما درآنجا خیلی خرابکاری کرده وآبروی همه ما را برده. جد بزرگ ما خیلی ناراحت است وبه ما مأموریت داده که این میمون اعظم را به جنگل برگردانیم تا آدم ها ازشرش راحت شوند اما ما حریفش نشدیم. اصلا ما را نمی شناسد وهرکس را سراغش می فرستیم، همه را می کشد.»ـ
میمون مکثی کرد.غزال پرسید:« ازمن چی می خواهی؟» میمون با تردید گفت:« شاید بتوانی کمک کنی؟» غزال که بلد نبود به کسی کمک کند، پشت قشگش را به او کرد وخیلی آرام گفت:« من یک چرنده هستم!»ـ
بعد هم با عجله از اودورشد و دوباره مشغول خوردن برگهای تازه وجوان شد. میمون دوباره جستی زد وجلو آمد وبا ادب گفت:« شما غزال ها باهوش هستید، شاید بتوانی من را راهنمایی کنی!»ـ
غزال ازتعریف او خوشش آمد و با ناز وغمزه، برگ هایی را که دردهان داشت، قورت داد وگفت:« من یک چرنده هستم. بروسراغ درندگان و قوی پنجه ها! هرکسی را بهرکاری ساخته اند!...»ـ
میمون شروع به خاراندن سرش کرد وگفت:« درسته ! چرا اصلا سراغ توآمدم!»ـ
بعدغزال را به حال خود برای چریدن گذاشت و رفت سراغ پلنگ وبا ادب سلام کرد وداستان آقای رییس جمهور و تقاضای جد جنگل را برای پلنگ قوی پنجه گفت. پلنگه که روی تخته سنگی درآفتاب دراز کشیده بود، خمیازه ای کشید وعضلات پرقدرتش را حرکتی داد وگفت:« بله! من پرقدرتم و به جد جنگل هم احترام می گذارم اما یک پلنگ به تنهایی نمی تواند، میمونی را که رییس جمهور شده باشد، شکست بدهد، باید سراغ همه بروی! همه که آماده شدند، ما پلنگ ها هم برای نجات دادن مردم سرزمین هزار ویک شب می آییم.»ـ
میمون کوچک از خوشحالی شروع کرد به ورجه ورجه کردن ولی خیلی زود آرام شد و آنگاه شروع به خاراندن سرش کرد وپرسید:« شما آقا پلنگه بودید یا خانم پلنگه؟»ـ
پلنگ گفت:« برای جنگیدن فرق نمی کند! پلنگ؛ پلنگه وخانم یا آقا نداره! ما همه پلنگیم!»ـ
میمون کوچک به سراغ آقا شیره وخاله خرسه وفیل وکرگدن وخلاصه همه جانوران قوی پنجه وتیزدندان جنگل وحتی به سراغ مارها و زنبورهای وحشی و پشه های مالاریا(گزندگان خطرناک) هم رفت ولشکربزرگی به راه انداخت وخودش هم نماینده جد جنگل شد و با جلال وشکوه بسیاربه سوی سرزمین هزارویک شب به راه افتادند.ـ
پرندگان دربالای سرشان پرواز می کردند و چنان سروصدای عجیبی به راه انداخته بودند، که مثل صدای شیپورجنگ بود وبقیه ساکنان جنگل به تماشای آنان آمده بودند و با تحسین نگاهشان می کردند.ـ
لشکرقوی پنجگان وتیزدندانان وگزندگان، حرکت کردند وبعد ازگذشتن ازکوه وکویر، به سرزمین هزارویک شب رسیدند. چراغ های آن سرزمین همه خاموش بودند وسرزمین هزارویک شب درتاریکی ترس آوری فرورفته بود. قوی پنجگان بدون ترس وارد خاک آن سرزمین شدند و با سرعت اما بدون سروصدای زیاد... به سمت کاخ میمون اعظم شتافتند و قبل از طلوع صبح به کاخ رییس جمهوری او رسیدند ودر برابرآن صف کشیده وایستادند. ـ
با روشن شدن هوا به میمون اعظم خبردادند که لشکربزرگی ازسران جنگل برای ملاقات حضرتعالی آمده اند و دربرابرکاخ ایستاده اند و میمونی در میان آنها زبان آدمیزاد می داند و رخصت ملاقات می طلبد، چه فرمان میدهید؟ میمون اعظم که ازحضور ناگهانی لشکری از شیران و پلنگان و فیلان و... در برابر کاخش نگران شده بود، به تندی فرمان داد که میمون را حاضرکنند. ـ
میمون کوچک را به حضور رییس جمهورآوردند. میمون به رسم ادب معلقی زد و در برابر رییس جمهورایستاد وگفت:« ازجدمان برایت سلام دارم وامرآمده است که مأموریت تو تمام شده است و چون مردمان از تو به ما شکایت کرده اند، باید به جنگل برگردی.» ـ
میمون مکثی کرد و دوباره سخنش را ادامه داد و گفت:« ما آمده ایم تا با احترام وبا سلم وصلوات تو و جماعتت را به جنگل برگردانیم. اگر با زبان خوش و با پای خودت نیأیی با زور و با جنگ ترا با خود خواهیم برد.» ـ
میمون اعظم با شنیدن این پیام به خود آمد و به یاد دوران ماقبل انسانی خود درجنگل افتاد ولی ازپیام جد جنگل بیحد عصبانی شد و بی اختیار شروع به بالا وپایین پریدن و ورجه ورجه کردن، نمود. مشاورین رییس جمهور که دراتاق حضورداشتند، غرق تعجب شدند وحتی ترسیدند که اوعقل خود را از دست داده باشد، پیش دویدند واو را آرام کردند. میمون اعظم که امربراو مشتبه شده بود که رییس جمهورمردم سرزمین هزار ویک شب است وقدرتی بالاتراز جد خود دارد، به فرمان جد جنگل وقعی ننهاد و به فکرافتاد که با حقه بازی این لشکر را از سر راه خود بردارد.ـ
چون ترس از جنگیدن با آنها را داشت، تصمیم گرفت آنان را با خود دوست کند. پس رو به میمون کوچک کرد و گفت:« فرمان جد جنگل تغییر ناپذیراست و من با شما به جنگل باز می گردم. من از اول هم می خواستم نظم نوین وقوانین جنگل خودی ها را درسرزمین هزار ویک شب برقرار کنم. حالا که مردمان ازدست ما شکایت کرده اند وفرمان جد جنگل بربازگشت من آمده است، باشد! من به جنگل برمیگردم اما اول باید از شما پذیرایی کنم. همگی مهمان من هستید ودربیرون کاخ فرمان می دهم که برایتان اردو بزنند و بخورید و بیاشامید وخستگی راه را از تن به در کنید!»ـ
میمون کوچک ازتصمیم میمون اعظم بسیارخوشحال شد ومعلق بلند بالایی زد و ازحضور اومرخص شد وبه میان قوی پنجگان بازگشت وآنچه را که گفته وشنیده شده بود به اطلاعشان رساند. جانوران شادمانی بسیار کردند ونعره های زنده باد سر دادند. میمون اعظم به مشاورین خود گفت:« باید اطعمه واشربه فراوان فراهم کنیم تا این قوی پنجگان تیزداندان ما را خوراک خود نکنند!»ـ
آنگاه به بالکن کاخ آمد و از دیدن آنان اظهارشادمانی کرد. سپس فرمان داد که گوسفندان وگاوها و بره های بی زبان را سر ببرند و میزی مفصل برایشان بچینند وشراب های گوارا برسر میز نهند.ـ
خادمان اوچنین کردند وپذیرایی چنان عالی بود که همه قوی پنجگان تیزدندان فراموش کردند که اصلا برای چی به سرزمین هزارویک شب آمده بودند ومشغول عیش و نوش شدند. میمون کوچولو که جرأت فراموش کردن فرمان جد جنگل را نداشت، با دیدن این بساط، سم تلخی را که به همراه داشت در شراب های آنان ریخت.ـ
شراب های شیرین وگوارا به ناگاه چنان تلخ شدند که قوی پنجگان مست و بیهوش به خود آمدند و تلخکام وعصبانی شدند. ازمکاری وفریبکاری میمون اعظم خونشان به جوش آمد وبه کاخ اوحمله کردند ودرچشم به هم زدنی دست و پای میمون اعظم را بستند واو را سوار فیل بزرگی کردند تا با خود به جنگل ببرند. محافظان ومشاوران وسپاهیان میمون اعظم از ترس عقب نشستند وبه او کمکی نکردند تا جان خود را نجات دهند.ـ
دراین هنگام بود که میمون مکارازخیانت آنان خیلی عصبانی شد وازبالای منبری که برپشت فیل بود، فریاد زد:« مرا نجات دهید اگر به دادم نرسید در همه جا جار خواهم زد که شما همه میمون های رنگ کرده هستید وهرکدام چند تنی از آدمیزادگان را خورده اید، شما هم همگی باید با من به جنگل برگردید، شما هیچکدام آدمیزاد نیستید!»ـ
قوی پنجگان با برملا شدن این راز، درنگ نکردند و به سپاهیان ونزدیکان میمون اعظم حمله کردند. جنگ سختی شروع شد که نه شبانه و نه روز به درازا کشید. درجنگ معلوم نشد که کی گناهکار یا کی بیگناه است؟ ازخدمه و حشم و سپاهی، هرآنکه درکاخ بود، همه به دست قوی پنجگانٍ تیز دندان، ازهم دریده شدند وخون های سیاه شان به رنگ قیر به سوی دشت ها و جلگه ها سرازیرشدند وکاخ رییس جمهور به آتش کشیده شد.ـ
مردم سرزمین هزار ویک شب که صدای شیپورهای جنگ را شنیده بودند در ابتدای جنگ از ترس به زیرزمین های خود پناه بردند، اما کم کم جرأت یافتند وازپناهگاه های خود خارج شدند وچراغ های خاموش خانه های خود را روشن کردند واز خانه های خود خارج شدند و با دیدن خونی که درکوچه ها وخیابان ها روان بود وآتشی که از کاخ ها برمی خاست، فرصت را غنیمت شمردند و زن و مرد و کوچک و بزرگ و پیروجوان، با هرآنچه که دراختیارداشتند، وارد جنگ شدند تا سرزمین خود را ازچنگال میمونها آزاد کنند. ـ
بسیاری از میمون های رنگ شده با شروع جنگ خود را مخفی کرده بودند، مردم آنها را پیدا می کردند و به مجازات کردارهای بد و ناپاکشان می رساندند. نه روزجنگ به نوزده روز وبعد به بیست ونه روز رسید ودرپایان سی روز، درسرزمین تاریک وخاموش هزار ویک شب تمام چراغ ها روشن شده وشهرها نورباران شدند ومیمون های آدم نما تارو مار شدند ویا فرار کردند و به جنگل های آبا و اجدادی خود بازگشتند.ـ
جنگ پایان یافته بود.قوی پنجگان با دیدن سرزمین زیبا وپرثروت هزارویک شب و مردمان سخاوتمند وصلح جوی آن، دیگر به جنگلهای تاریک بازنگشتند وبرای خود جنگل سبزو روشنی ساختند و روزگار خوب وخوشی را درکنار مردم سرزمین هزار ویک شب آغاز کردند.ـ

پایان
مرداد ماه 1389 برابر با آگوست 2010

Nessun commento: