domenica, 27 febbraio 2011

چگونه پرنده غول شد؟ 3

نوشته: ملیحه رهبری

چگونه پرنده غول شد؟(3)ـ

قسمت سوم

روزي غول سفید به پرنده‌ گفت:« تو‌ ديگر بزرگ شد‌ه‌اي و‌ من بايد حقيقتي را به تو بگويم.» پرنده با‌ اشتياق از او پرسيد:« كدام حقيقت را؟»ـ
غول به‌ اوگفت:« حقيقت‌ اينست ‌كه من خدای توهستم. من تو را آفريده‌ام.» پرنده‌ با شگفتی پرسید:« چگونه؟ مگر خداوند خالق همه موجودات نیست؟»ـ
غول ‌گفت:« درست است اما خالق تو‌، تو را پرنده ای ضعيف و كوچك و نالایق ونادان خلق‌‌‌ كرده بود، اما من تو را پروراندم واز تو بچه غولی ساختم.‌ كارهايِ خدا ‌كه چيزي نيستند. خدا آب و درخت وآفتاب وخاك وباران و.... چیزهایی ازاین قبیل را آفریده است. کارهای خدا ساده هستند؛ ساده! و در برابرعظمت وجلالِ‌ کارهای سخت ما چیزی نیستند! خدا بودن ‌آسان‌ اما غول شدن کار سختی است. تو بايد آن را خوب تجربه ‌كرده باشي.» پرنده سرخود به علامت تصدیق فرودآورد وگفت:« بله سخت بود!» وغول بازگفت.....ـ
پرنده هميشه از غول‌‌ حرف‌هاي جدید وعجيب شنيده بود. به‌ شنيدن ِ‌آنها ديگر عادت ‌كرده بود. سرفرودآوردن در برابرعظمت غول‌‌ بالاترين‌ وظيفه‌اش‌ شده بود. غول، غول، غول به كابوسِ پرنده تبديل شده بود، آیاغول به راستی خدای پرنده بود؟ نمی دانست اما پرنده اسيرِجادويِ‌ قدرتِ غول شده بود.‌ اسارتي ‌كه‌‌ آزادي درآن معنايي نداشت.‌‌ هرگاه پرنده ازغول درباره‌ٌ‌ حرف ها یا كارهاي عجيب وغريبش از او سؤال مي‌كرد. غول پاسخ مي‌داد:« سؤال نكن! جنس ضعیف و طبیعت مکارت راعوض ‌كن تا بتوانی دنیای ما را فهم نمایی! درحال وهوايِ آزادي وپروازکردن وفرار کردن ازسختی ها نباش، بشتاب وغول شو!»ـ
روزگارِ پرنده بدینگونه مي‌گذشت. هر روز‌ جنگ بود؛گاه شكست وگاه پيروزي. زندگي پُر‌ هيجان و‌ پُرجنب وجوش وپرهیاهو درجزیره غول‌ سفيد، وقت پرنده را چنان پُركرده بود ‌كه پرنده خود را به خاطر نداشت. حتي ‌آواز ونغمهٌ صبحگاهي و ستايشِ آفتاب وآوازهای پرنشاط در طلوع سپيده‌‌ دم را فراموش‌ كرده بود. پرنده در صبحگاهان با حنجره پرقدرتش صدایی مثل شیپور جنگ را می نواخت و درمسیر رشد وغول شدن، صداي او چنان تغييركرده بود ‌كه ديگر قادر به خواندن نغمه‌اي زیبا‌ مثل مرغان نبود.‌‌ روزي از اندوه دل خود با غول سفید سخن ‌گفت. غول به‌ اوگفت:«‌ ناراحت نباش. شما همه فرزندان من هستید. مرا دوست داشته باش تا آزاد ازغم‌ها باشي. من همه‌ كس وهمه چیز براي تو هستم. به دنيايِ پرندگان فكرنكن تا غمگين نشوی.‌ اینجا با‌ارزش‌ترين جزيرهٌ عالم است و تو تنها پرنده آن هستی. دنياي‌ پرندگان ‌‌‌كوچك و مسخره‌ وتکراری وعادی است، اما تو با همه پرندگان عالم فرق داری، نگاه کن، ببین چه بزرگ شده ای؟»ـ
پرنده با شرمندگی زبان به پوزش گشود و‌گفت:« ای فرشته مهربانی ها باید مرا ببخشی زیرا‌ هربار‌كه ازجزیره دور می شوم و برفراز اقیانوس پرواز مي‌كنم، فراموش‌ مي‌كنم ‌كه غول‌ هستم و احساس مي‌كنم‌‌ كه یک پرنده هستم و‌ به ‌آزادي فكرمي‌كنم و در خيالم با دیگرمرغان پرواز مي‌‌كنم. با آنکه بچه غولی شده ام اما دل من کوچک و حساس مثل پرنده ای باقی مانده است.»ـ
غول سفید به‌ او گفت:« فرزندم! مي‌دانم‌ كه‌ تو‌‌ یک پرنده و به دنبالِ‌‌ طبیعت خود هستي و با دنیای با عظمت غول ها ناسازگاری اما‌ چه‌ كنم‌ كه براي پيروز‌ شدن بر ديوها به تو نیازمند گشتیم. پرندگان همیشه به دنبالِ آزادي يا زندگي راحت هستند و تغییر نمی کنند وجسارت های آنان بزرگ نمی شود و به این دلیل قرن ها پیش من آنها را از این جزیره بیرون کردم.‌‌ اما تو تغییرکرده ای وشاد باش که به زودی یک غول خواهی شد!»ـ
پرنده‌ گفت:« اما کسی مرا دوست ندارد و پرندگان از من فرار می کنند. آیا من خیلی زشت شده ام؟‌» ـ
غول ‌گفت:« نه! غم مدار! زیبایی تو- جلال وبزرگی توست. زيبايي‌ باید درخدمت بزرگی و قدرت باشد. زيبايي باید مال ما باشد. در‌ اينجا تمام زيبايي‌ها متعلق به من یعنی به ما هستند. اقيانوس،آفتاب، درختان، گیاهان، همه درخدمت ما هستند،…! من به زودي بالاترين زيبايي درآفرينش را به تو نشان خواهم داد ‌كه‌‌ آنهم به من- یعنی به ما تعلق دارد. تو بايد هر روز ايمان تازه ای داشته باشي تا دراین راه سخت وپرخطر زنده بمانی. نگران هیچ چیزنباش! خوب به اطراف خود نگاه کن وببین که تنها درجزیره ماست که جلال وبزرگی وخوبی حاکم است. بیرون از این جزیره درهمه جا دیوها وزشتی ها حاکم هستند.»ـ
پرنده ازگفته های غول سفید تکان سختی خورد واز تصوردنیای زشت دیوها در بیرون جزیره بر خود لرزید وازبودن درجزیره خوشحال شد. پرنده به غول‌‌‌ سفید و گفته های او ايمان‌ داشت، چون تغییرکرده و یک بچه‌ غول شده بود‌ اما در روح خود هنوز دوگانه و مثل يك پرنده باقی مانده بود و ازآن رنج می برد. گاه مي‌گريست.‌‌ گاه دلش براي‌آواز‌ خواندن تنگ مي‌شد.‌ گاه دلش براي پرواز با‌ بال‌هايِ سبك تا بالايِ ابرها وتا پيشِ خدا تنگ مي‌شد.‌‌ وقتیکه‌ پرندهٌ‌ كوچك و سبكي بود بارها با مادر خود تا‌ بالايِ ابرها و تا خدا پرواز‌كرده بود. خدا بزرگ بود اما نه شكلِ ديوها بود و نه شكلِ غول سفيد. درآسمان جنگي نبود. ‌آن‌ بالاها تنها سلام وصلح بود.‌ دريايي از ابردر‌ دست باد حركت مي‌كردند و‌حتي به‌ او‌كه پرندهٌ‌ كوچكي بود، سلام مي‌كردند. آسمان‌‌آبي و بي‌غم بود و نور خورشيد، گرم مثل‌ شراب برپرو‌ بال‌هايش مي‌تابيدند و مستش مي‌كردند. درآن بالاها پرندگان مست ازگرمايِ خورشيد نغمه‌هايِ عجيبي مي‌خواندند ‌كه باد‌ها و ابرها وآسمان به ‌آن‌ گوش‌ مي‌دادند.آن بالاها عشقي ساده بود ‌كه اينجا در‌ اين پايين در‌كنارِ غولِ سفيد وجود‌ نداشت. دلش برايِ‌‌ آن عشق ساده تنگ مي‌شد. دلش برايِ‌‌ مرغان آزاد‌ تنگ مي‌شد.‌‌‌ ‌دلش بهانه هایی داشت که همگی گناه وبرخلاف مقدسات جزیره بودند. این خواهش های زشت ودوگانگی هایش، بیشتر از وجود دیوها وجنگ های آنان، او را آزار می دادند اما راه فراری ازآنها- و راهِ بازگشتي نیز ازجزیره وجود نداشت، اقیانوسی بیکران دورتا دور جزیره بود وآبها بی پایان بودند و دیوها نیز بسیارو ساحلی نیز دیده نمی شد. بايد صبر مي‌كرد‌ تا‌ سرانجامِ وسرنوشت خود را ببيند. زيرا نه غول شده بود و نه‌ پرنده‌‌اي مثل‌ پرنده‌ها بود؟ چه خواهد شد؟ نمی دانست. قوانين سخت غول شدن قدم به قدم او را چنان تغییرداده بودند که دیگرجزیی ازطبیعت نبود وزیبایی های آن را حس نمي‌كرد. پروازکردنش نیز به خاطر انجام سخت ترین وپرخطرترین وظایف بودند، چندانکه آسمان بلند و آزاد را نیز به هنگام پرواز حس نمی کرد.!ـ
***
یکروز صبح پرنده با صدايِ شيپورِ بلند پیروزی هراسان از خواب پريد وبرای لحظه ای آرزو کرد که این صبح، صبح پیروزی باشد و دیوها همگی نابود شده باشند. شاید آتشفشانی آنان را غافلگیر کرده و نابودشان کرده باشد وخدا کند که پایان یافته باشند. بسیارخوشحال شد. صدايِ شيپور چنان بلند بود‌ كه همه ازخواب بيدارشده و شتابان به سويِ ساحل جزیره روان شده بودند.ـ
پرنده ‌به سرعت بال گشود و پرواز‌كرد تا ازفرازآسمان اوضاع واحوال را شخصا نظاره کند. اما آسمان امن وامان بود وظاهرا خبری نبود. پرنده آهی کشید وبعد درنزدیکی ساحل برفراز تخته‌ سنگي‌ فرود آمد و نشست. خورشيد تابیده بود. نور خورشيد درخشان چون نیزه های‌ بلندی ازطلا‌ ازآسمان مي‌باريدند و‌چون پولکهای زرین ماهی ها‌ به روی آب‌هايِ اقيانوس پخش می شدند. پرنده توجهی به طلوع زیبای خورشید نکرد. نگاه تیز خود را درامتداد ساحل به چرخش درآورد تا علت شیپور پیروزی را بفهمد که ناگهان ازحیرت تکان سختی خورد. دركنار ساحل بر روي تخته سنگي بلند، ملکه‌ اقیانوس نشسته بود. اوچون ماهیان بود. پیراهنی لطیف از پولکهایی به رنگ نقره و طلا بر تن داشت و تاجی چون انوار خورشید برسرداشت. چنان زيبا بود که در وصف پرنده نمی گنجید و زیبایی وجلالش هوش را از سرپرنده می ربود. دركنار ملکه اقیانوس غول سفيد‌ ايستاده بود. پرنده خاموش و مدهوش به ‌آنها نگريست. چه اتفاقي افتاده بود؟!ـ
دو مظهر قدرت وزيبايي‌ خورشيد را برفراز سرخود داشتند! رازي بر رازهايِ جزيره افزوده شده بود. چگونه این اتفاق افتاده بود؟
هیچکس خبر نداشت که غول سفيد‌ پس ازآخرین شکست سخت از دیوها، چنان به خشم آمد که ازآتش خشمش طوفان عظیمی برخاست و روز روشن را چون شب تار نمود. پس رو به دریا آورد تا آتش خشم خود به اقیانوس بسپارد وآرام شود. اقیانوس خشم و غم او را پذیرفت و به او آرامش بخشید. غول سفید پس از آرام شدن، تور ماهیگیری خود را به دریا افکند تا با صیدی از ماهیان تازه دل خود اندکی شاد کند، اما به جای ماهیان دریا، ملکه اقیانوس در صید او افتاد. او زیباتراز یک پری دریایی و چنان باشکوه و با وقار بود که غول سفید در همان نگاه نخست عاشق او شد. ملکه اقیانوس غول سفید( فرشته سفید) را می شناخت و آوازه جنگ های او با دیوان را شنیده بود. پس از او خواست که آزادش کند تا به زندگی خود بازگردد اماغول سفید چنان به‌ او دل باخته بود‌ كه او را ازصید خود آزاد نکرد و ساعت ها و روزها با او به آوازمحبت سخن گفت و سرانجام درپیش پايش زانو زده و عظمت هزارساله خود را به او بخشید و از او خواست تا با میل و اختیار خود، به او تعلق یابد و درجزیره آنها بماند و برزخم های او مرحم نهد و به او کمک نماید تا این روزگار تیره و تار براو آسان شود و او دوباره بتواند بردیوها پیروز گردد.ـ
با آنکه دورشدن ازآبهای آزاد وشکوه دریاها برای ملکه اقیانوس بسیار سخت وکشنده بود اما چون صید شده بود و زندگی اش دیگر به خودش تعلق نداشت، تقلایی برای گریختن نکرد و خواسته غول سفید( فرشته سفید) را پذیرفت وبراو تمکین نمود. تنهایی غول سفید پایان یافت و او احساس شادمانی و پیروزی بزرگی درقلب خود کرد. زيبايي وعظمت ملکه اقیانوس، مكمل قدرت و تقدس او بود. ‌ همه باید از این امرمهم با خبرمی شدند. پس دریک روزصبح فرمان داد تا شیپورهای پیروزی را به صدا درآورند وشیپورهای پیروزی نیز نواخته شدند.ـ‌
ساکنان جزیره خود را به ساحل رساندند و با آمدن آنها ساحل خلوت وآرام جزیره را جنب وجوش بزرگی فرا گرفت. آنها نزدیکتر آمدند و با دیدن ملکه اقیانوس، چنان حیرتزده شدند که نفس درسینه هاشان حبس ماند و ناگهان سکوتی عجیب برهمه جا حکمفرما شد. ملکه اقیانوس جوان چون خورشید و زیبا چون ماه بود و آنها بی اختیار و درهمان نگاه اول همگی دل وديده خود به او باختند و برخی با شوق و برخی دیگر با حسرت بر او نگریستند. غول سفید( فرشته سفید) با غرور دركنار او ايستاده بود. ملکه اقیانوس خاموش چون دریا بود و حرفي نمي‌زد.ـ
غول رو به آن جمعیت کرد و گفت:« بزرگان قوم وفرزندان من، اینک شما دراین صبح خجسته ملکه درياها و یگانه گوهر اقیانوس را درکنار من می بینید. او معجزه بزرگ وهديهٌ من به شما دراین روزگاران سخت بعد ازشکست ماست. از امروز او به شما وشما نیز به‌ او- تعلق خواهید داشت. زندگی غول آسای ما بس سخت و راه ما بس طولاني‌ است. شما به‌ عشق نياز داريد. شما‌ به ملكه ای مهربان نياز داريد تا چون خورشیدی برشما بتابد. اینک او با پای خود به جزیره ما آمده است. او با زيبايي ومهرباني‌ بی پایانش خستگي ها را از جانِ شما خواهد زدود. پس دوستش بدارید تا از رنج‌هايتان آزاد شويد. با یاری ملکه اقیانوس ما به زودي بر تمام ديوها پيروز خواهيم شد. نشان پيروزي نزدیک ما هديه‌اي است‌ كه خداي اقیانوس براي ما فرستاده است. اینک و با اين معجزه، ما جانشين خدايان در زمین و در دریا هستیم و ازامروز دیوها ودشمنان ما ازحسادت وحسرت خواهند مرد وکارها را برما آسان خواهند نمود.»ـ
آن بزرگان و فرزندان غول آسا، جملگی در برابر ملکه اقیانوس سرفرود آوردند. او چنان زيبا ومهربان بود‌ كه آنها را درقلب خود جای داد و آن بزرگان نیز مهراو را با میل ورغبت در قلب خود جای دادند وحلقه غلامی اش را برگردن خود افکندند. آنکاه آن پری زيبا سکوت دریا وار خود را شکست و به آنان ‌گفت:« ای بزرگان وشجاعان بلند آوازه، سؤال نكنيد ‌كه من چگونه به سوي شما آمده ام. بگذاريد ‌كه این امر رازی باقي بماند. آوازه خوبی های شما درتمام اقیانوس پیچیده است و من به اختیار خود آمده ام تا شما را درکار پیروزی بردیوان یاری کنم. از امروز چندين برابر بیشتر بجنگيد تا دیوها را ازخاک وخشکی(جزایرشان) و کوسه های وحشی را ازاقیانوس بیرون کنیم. دیوها و کوسه ها با هم متحد هستند. باید بساط ظلم این دیوها وهیولاها برچیده شود. فرشته سفید را یاری کنید و بيش‌ ازگذشته از او اطاعت کرده و او را به شایستگی طاعت ‌نمایید تا پیروز شوید؛ البته به زودی!»ـ
آن جمع فریادهای شادمانی سردادند و سپس شیپورهای پیروزی نیز به صدا درآمدند. برای نخستین بار آن بزرگان به رقص وطرب برخاستند و آوازهای نو خواندند. صدای جشن و آوازشان دراقیانوس پیچید، چندانکه دیوها وغولهای همسایه را متحیرو کنجکاو نمود. آنها میخواستند بفهمند چه اتفاقی افتاده است و چرا صدای شیپورپیروزی وآواز شادمانی ازجزیره غول سفید برخاسته است و پس ازآن شکست سخت، کدام پیروزی اتفاق افتاده است که برآنان پوشیده چون رازی است؟
غول سفيد(فرشته سفید) چنان شادکام و سعادتمند شده بود که درپوست خود نمی گنجید. برای نخستین بار درعمر هزارساله اش، جام سعادت را سرکشیده بود وچنان مست از پیروزی بود که درپایان جشن و سرور، رو به قوم و قبیله خود نمود و گفت:« ای فرزندان شجاع من بدانید که ملکه اقیانوس درزمره خدایان و برآمده از اقيانوسِ پاكي‌هاست. او ازجنس خاک و مانند شما نیست واو را آلودگی های خاکیان وزمینیان نیست. او فرشته دریا و از جنس خدايان است، پس براو ایمان آورده وبراو سجده نمایید. او را محبت کنید تا قلبهایتان ازحسرت وحسادت و کینه و نفرت و رنج ها خالی و سرشار از نور امید گردد و قادر به‌ انجام وظيفهٌ مقدس خود باشيد. بشارت شما را که پس از این ما را شکستی نباشد. پیروزی بزرگ خدایان ازآن ما گشت؛ تا به ابد.»ـ
آن بزرگان وشجاعان بلند آوازه، همگی با شوقی بزرگ- ایمانی نو آوردند و بر ملکه اقیانوس سجده‌ كردند. بسیاری از شوق گریستند وبسیاری از آنان دلشان مي‌خواست به او دست بزند ویا او را ببوسند و پولکهای رنگین وگیسوان زرین ‌او را لمس‌ كنند اما پري درياها نگهبانان زیادی داشت و مثل ماهي هم ليز بود و به سرعت به ميان ‌آبها رفت و از نظرها ناپدید شد وآن بزرگان وشجاعان درحیرت از وجود مقدس او بماندند! ـ
شاید غول سفید(فرشته سفید) دوست داشت ‌كه وجود ملکه اقیانوس بين واقعيت سخت غول شدن ازیکسو و ميل به عشق و زیبایی زندگي‌ ازسوی دیگر، چون پلي بين واقعيت و رؤيا براي‌ اهالي‌ جزيره اش مقدس و رازآلود باقی بماند. ملکه اقیانوس مظهري از زندگي و زيبايي وتوانایی بود، بي‌آنكه آن زندگی، واقعي وممکن باشد.ـ
سال‌ها‌ ‌گذشتند و با وجود معجزه ملکه اقیانوس اما غول سفید( فرشته سفید) بردیوان پیروز نگشت وجنگ ادامه داشت و او هر روز راهی نو وجنگ افزارهای نو و لشکریانی قوی تر برای جنگیدن با دیوهای عفریته را دنبال می کرد اما دیوها هم متحد وقدرتمند بودند و راه پیروزی را براو می بستند وحوادث ناگوار وشکست های دردناک بسیار دیگری نیز پیش آمدند و زمانی طولانی گذشت تا اینکه سرانجام پرنده پرورشی کامل يافت و غولی راستین شد.ـ
آنگاه‌ غول سفید به پرنده ‌گفت:« تو به اندازه كافي‌ تغييركرده‌ ویک غول راستین شده ای و‌‌مي‌تواني از اینجا بروی و دنیای پرندگان را دگرگون کنی. من تو را به سوي پرندگان مي‌فرستم و تو برآنها‌ حكومت ‌خواهي ‌كرد. هرآنچه از من آموخته ای درآنجا عمل نما و طبيعت ِ‌ضعيف ‌آنها را دگرگون کن.‌ هركس فرمانبري تو را پذيرفت، اجازهٌ ماندن در ميان شما را دارد. هركس‌ نمي‌خواست‌ دنيايِ جديد و حاكميتِ تو را بپذيرد، از جزيره بيرونش‌ كن و او را احمق ونادان و ضعيف‌ وخیانتکارش بخوان تا منفور پرندگان ‌‌گردد. اگر‌كسي با تو دشمني ‌كرد، با او بجنگ و نابودش کن. هيچ پرنده‌اي به‌ اندازهٌ تو تجربهٌ جنگيدن ندارد. فراموش‌‌‌ نكن ‌كه از ميانِ پرندگان جفتي براي خودت انتخاب‌ نكني.‌ زيرا‌ كه تو باید به پرندگان نشان بدهي‌ که مانند آنها ضعيف نيستي و یک غول هستي؛غولي شكست ناپذير و بزرگ هستی ونيازمندِ‌ جفت نيستي‌ وتخم‌‌ نمي‌گذاري و مقدس و شايستهٌ فرمانروايي هستي ومهم ترازهمه آنکه مثل پرندگان حساس نیستی. اما نباید من وملکه اقیانوس را فراموش کنی و براین دو عشق باید وفادارباشی. اين دوعشق راز برتري تو بر تمامِ پرندگان ‌خواهند بود.ـ
ادامه دارد...ـ
نوشته شده در اگوست 2005 وانتشار یافته در 2011.ـ
جهت دسترسی به آرشیو به پایین این صفحه مراجعه کرده و روی دو کلمه سمت راست یا چپ کلیک کنیدـ
ـ

domenica, 13 febbraio 2011

چگونه پرنده غول شد؟ 2

نوشته:ملیحه رهبری

چگونه پرنده غول شد؟(2)

قسمت دوم:

روزها وهفته‌ها‌ و ماه ها سپری شدند. پرندگان مهاجر نیز آمدند واز فراز اقیانوس گذشتند و رفتند اما پرنده قصه ما هیچ میلی برای بازگشت به خانه نداشت و حتی مادر وقبیله خود را فراموش کرده بود. پرنده هر روز به‌ دنبال‌ غول‌ و‌كارهايِ بزرگِ او بود وهر روز بزرگتر مي‌شد. پس از‌‌گذشتِ زمانی دراز ديگر پرندهٌ‌ كوچكي نبود، خيلي بزرگ شده بود اما غول هم نشده بود. پرنده‌ دست‌آموزِ غول و گوش به فرمانِ غول بود.‌ به‌‌ دستوراتِ او‌‌گوش مي‌داد و‌ به‌ حرف‌هايِ غول‌ فكر‌ مي‌كرد. برايِ غول‌‌ آواز مي‌خواند و درآوازش غول را ستايش مي‌كرد. پرنده با دل وجان خود غولِ سفید را دوست داشت واو را فرشته مهربانی ها می دانست واز بزرگ شدن خود احساس غرور می کرد اما در روح خود تغییر نکرده وهمچنان یک‌ پرنده باقي مانده بود.‌ او مثل همه پرندگان دوست داشت‌ كه‌آواز بخواند، دوست داشت ‌كه شاد باشد، دوست داشت ‌كه با پرندگان ديگر زندگی کند و با‌ آنان پرواز کند و به آنان عشق بورزد و چوچه های خود را ببیند و خلاصه خودش باشد،‌ اما نمي‌توانست‌ با غول دربارهٌ خودش حرف بزند. غول، غول بود و ممكن بود ‌كه سرش را بكند واز تنش جدا کند! ترس‌ از غول در فكرِ پرنده بود. پرنده از افكار يا احساساتِ خود نیز ترس‌ داشت. آوازهايش غم‌انگيز شده بودند، او در‌ ترانه‌هايش مي‌خواند:« من از‌‌ خودم و از پرهايِ زیبا و رنگارنگم‌ بيزارم\ من از بازگشت به ميانِ پرندگان بيزارم،\ من‌ اززندگیِ پست آنها بیزارم\ من فرشته مهربانی ها را‌ دوست دارم\ من دل وجان خود به او داده‌ام\ من ‌چون او خواهم شد\ من براي او ‌آواز مي‌خوانم\ او فرشته مهربانی هاست و دربرابر دیوهای ناپاک ایستاده است و باید چون او غول… غول…غول شد!»ـ
غول سفید هر با‌ر‌که با پرنده حرف مي‌زد.‌ به‌ او مي‌گفت‌ كه تو ديگر يك پرنده نيستي. تو در راهِ غول‌ شدن هستي. تو بايد‌ علاقه‌‌ات به پرندگان را فراموش‌ كني. تو به‌ من و به جزيرهٌ من تعلق‌ داري. تو بايد هر روز در كنار من بجنگي. تو بهترين پيك من هستي. تو با پروازهای مخفی و شبانه ات به سايرجزاير وبا آوردن خبرهای باارزش به ‌نقشه‌هايِ پيروزمندانه من ‌كمك مي‌كني. ما دیوهای زیادی را کشته ایم و من به تو نياز دارم و تو با جنگيدن‌ دركنارِ من بزرگ و غول خواهي‌ شد و رازهاي بزرگي خواهي دانست. بالاتر از جنگيدن‌ و غول‌‌ شدن‌ چيزي در‌عالم نيست.‌‌ فقط غول‌‌های سفید دراین اقیانوس باقی مي‌مانند. همه دیوهای سیاه وغولهای متحد آنها ‌كشته خواهند شد! به زودی! خواهی دید!» غول چنان با اطمینان صحبت می کرد که پرنده هیچ تردیدی به گفته های او نداشت. پرنده نیز گاه و بیگاه از غول سفید می پرسيد:« آيا من روزي‌ به‌ سرزمينِ خود باز خواهم ‌گشت؟» غول سفید مي‌گفت:«‌‌آری اما سرزمین تو اینجاست و تو فرزند من هستی اما روزي‌كه پرندهٌ غول‌آسايي شده باشي و بتوانی برتمام پرندگان فرمانروايي‌كني، به سوی آنها باز خواهی گشت. صبرکن، خواهی دید که از تو چه خواهم ساخت. تو قدم به قدم بزرگ و یک بچه غول‌ خواهی شد.» پرندهٌ‌ بينوا حرف‌هايِ غول را باور‌‌كرده بود. غول شدن ايمانش‌ شده بود.ـ
در يك روزِ دلانگیز بهاري پرنده‌ آوازِ مرغي را در جنگل‌ شنيد. با شوق به صدايِ‌‌‌ آواز مرغ پاسخ داد و‌ به سوي‌ او پرواز‌كرد. در لابه‌لايِ شاخه‌هايِ انبوه درختان مرغي زيبا بر شاخه‌‌اي نشسته بود. پرنده در نزدیکی‌ مرغ نشست. با دقت به او نگريست. مرغِ زيبا شبيه به مرغان خانواده خودش بود. مرغ زیبا هم به او می نگریست که دیگر هیچ شباهتی به یک پرنده نداشت و مرغ عظیم الجثه و بالداری بود.‌ مرغ ترسی از او نداشت و به‌ اوگفت:«‌ من‌ ازقبیله تو و پيك مرغان هستم. خبر زنده بودن تو به گوش ما رسیده است و من براي بردن تو به خانه آمده‌ام. تو خیلی بزرگ شده‌اي وشبیه به ما نیستی اما مي‌تواني‌ به همراه من به خانه مان بازگردي. ما با هم باز مي‌گرديم.» پرنده براي مرغ داستانِ دوستيِ خود با غول سفید را تعريف ‌كرد. در پايان هم به مرغ‌ گفت ‌كه مي‌خواهد در جزيره بماند و دراینجا کاملا بزرگ و یک غول بشود. پس از غول شدن به سويِ خانواده‌اش و‌ مرغان باز مي‌گردد.‌ مي‌خواهد باعثِ افتخار مرغان باشد وآرزو دارد که دنیای آنان را عوض کند. مرغِ زيبا از شنيدنِ حرف‌هايِ پرنده شگفت‌زده شده بود، سرش را تكان داد و گفت:« اما هيچ پرنده‌اي غول نمي‌شود. هركس بايد خودش باشد. پرنده، پرنده‌ است وغول هم غول‌ است.» پرنده‌ به او چنین پاسخ داد که‌؛« به‌گفته‌هايِ غول باور دارد و ماه‌هاست‌كه هر روز مثل غول جنگيده است و‌ در انجام کارهای بزرگ به‌ غول ‌كمك ‌كرده است.‌ ازچشمهٌ ‌آب‌هايِ سحرآميز نوشیده است و روز به روزبزرگتر شده‌ است و سرانجام غولي خواهد شد.» مرغ زیبا به فکرفرو رفت. پرنده به‌ مرغِ زيبا‌ گفت‌:« من دربارهٌ تو با غول صحبت خواهم ‌كرد. تو هم مي‌تواني در‌ اينجا بماني و‌ مثل من بزرگ و بچه غول بشوی. من خيلي خوشحال خواهم شد ‌كه تنها نباشم. اينجا مثل جزيره پرندگان خسته‌ كننده نيست. در‌ اينجا همه چيز راز‌ است‌.‌ هركس تلاشِ بيشتري بكند، راز بيشتري مي‌فهمد. اگر‌اينجا بماني، راز خواهي دانست.» مرغ که زیرک بود، به فکر فرو رفت و پاسخ داد که‌؛« چون از سفرآمده و خسته‌ است، بايد‌ كمي استراحت ‌كند. بعد دربارهٌ حرف هایش فكرخواهد‌كرد و به او جواب خواهد داد.»ـ
روز بعد مرغ زيبا به پرنده ‌گفت:« من به ‌گفته‌هايِ تو‌ فكر ‌كردم. نه! من نمي‌خواهم غول‌ شوم، چون من پرنده بودن و پرواز‌كردن وآزاد بودن را دوست‌ دارم. من‌ كوچكتر‌ از غولها هستم اما به دلیل آزاد بودن و با قدرت پروازم، جهان را بيشتراز غول‌ها مي‌شناسم و رازهاي‌‌ زيادي‌ مي‌دانم. درياها و اقيانوس‌ها و ‌خشكي‌هاي بسياري‌ هستند‌ كه درآنها غولي نيست اما درآنجا زندگي‌ هست. زندگي در‌ همه جا زيبا و با‌ارزش‌ است.‌ تنها غول‌ها نيستند ‌كه مهم هستند، تنها زند‌گي‌ غول‌ها نيست ‌كه با‌ ارزش‌ است.‌‌ زندگي‌ در‌‌ هر‌گوشه‌اي ازجهان ‌كه هست، زيبا وباارزش‌آفريده شده است. زندگي‌ ما‌ پرندگان هم با معني‌ و با‌ ارزش‌ است وتأثیر خود را برجهان دارد.‌ در ضمن من، به غول‌ شدنِ پرندگان باور ندارم.‌ اما اينجا مي‌مانم تا تو تنها نباشي. اينجا مي‌مانم تا‌ با‌ گذشتِ زمان و روزی که تو‌ هم باورت به غول شدن را تغيير دادي‌، تو را با خودم ببرم.»ـ
پرنده‌ گفت:«‌‌ تو مثل‌ غول‌ها فكر‌ نمي‌كني. تو مثل پرنده‌‌ها فكر مي‌كني. شايد حرفت درست باشد اما من ‌پرنده‌ نمي‌مانم. من در راهِ غول‌ شدن هستم.‌ غول‌ها هم اول پرنده بودند. چه فايده از پرنده ضعیف و ذلیلی بودن، بايد غول شد.» مرغ زيبا‌ گفت،«‌ من صبر مي‌كنم. با‌ گذشتِ زمان تو حقايق بسياري را كشف‌ خواهي ‌كرد. تو كشف خواهي‌كرد، چه ‌كسي هستي و‌ به‌ كدام زندگي‌ تعلق داري.‌ شايد‌كه آنوقت خواستي‌ به نزدِ پرندگان بازگردي وآزاد باشی.»‌ پرنده ‌گفت:« شما آزاد نیستید، شما اسیر طبیعتتان وموجوداتی ساده ونادان وضعیف هستید که پرواز کردن برای یافتن خورد و خوراک را آزادی می دانید. البته من به سرزمینم بازمیگردم اما مثل قويترین پرنده ‌كه در‌ دامنِ غول سفید‌ پرورش‌ يافته است و با‌ دیوها جنگيده‌ است.‌ من سرنوشتِ پرندگانِ ضعيف را تغيير خواهم داد. ما بايد حاكميت بر روي زمين را از چنگِ‌ دیوها وجانوران وحشي درآوریم. ما پرندگان با بالهال فرشتگانی خود، مقدس هستیم و باید حاكم برجهان گردیم؛ اما قبل ازآن باید که طبیعت خود را تغییر داده و بزرگ وغول شويم.»‌ـ
مرغ زيبا‌ و دانا دردل به‌‌ سادگی و باورهای او خنديد.‌ تركيبِ غول و پرنده ‌درخدمتِ‌‌ چه ‌كس‌ خواهد بود؛ پرندگان يا غول‌ها؟ اما با پرنده بحثي نكرد زيرا پرنده مؤمن به غول سفيد بود وبحث با او چیزی را تغییر نمی داد. پس مرغ زیبا به‌ اوگفت:« من تو را تنها نمي‌گذارم. من در اينجا مي‌مانم.»ـ
پرنده و مرغ زيبا با هم دوست شدند.‌ پرنده مرغ زیبا را به کنار چشمه سحرآمیز برد وبه او گفت که ازآب چشمه بنوشد تا بزرگ وقوی گردد. با ‌‌آنكه پرنده غول سفید را بسيار دوست‌ داشت و دل و جان خود را به او سپرده بود‌‌ واز فرامین او اطاعت مي‌كرد وتمامِ روز وحتی شبها نیز براي غول‌ كار مي‌كرد اما‌‌‌ به تدريج قلبش به سويِ مرغ زيبا ميل پیدا می‌كرد و‌ هر روز علاقه‌اش به مرغ زيبا بيشتر مي‌شد. مرغ زیبا هم خیلی بزرگ و دلربا شده بود. در نیمه های شب وقتی که پرنده خسته از پروازهای خطرناک و شبانه اش به‌‌ لانه باز مي‌گشت، هیجان زده بود وبا مرغ زيبا حرف مي‌زد و درتاریکی شب، سرخود را به زيرِ بالهايِ‌گرمِ مرغ‌‌ زيبا مي‌كشيد و با بويِ بال‌هايِ‌‌ اوكه عطرگل‌های جزیره را به خود‌ گرفته بودند، به خوش‌ترين خواب‌ها فرو مي‌رفت و در رؤیاهای خود با مرغ زیبا تا بالای ابرها پرواز می کرد. روزي‌ از مرغ زيبا پرسيد:« چرا من تو را چنين دوست دارم و‌ دركنارِ تو خوشبختم؟» مرغ‌ زيبا‌ گفت:« چون ما از یک خانواده هستيم. چون روح ما يكي‌‌ است. ما هر دو پرنده‌ هستيم.» پرنده‌‌ پرسيد:« چرا روح من با روحِ غول سفيد يكي نمي‌شود؟» مرغ زيبا‌ گفت:« تو وغول یک خانواده نيستيد. پرندگان نغمهٌ عشق هستند و غول ‌كلامِ قدرت‌ است.‌ نغمهٌ عشق‌ و كلامِ قدرت‌ يكي‌ نمی شوند.» پرنده‌ گفت:« اگر‌ اينگونه است واگر چنین چیزی راست باشد، پس ما بايد با غول سفید صحبت‌ كنیم. اما من جرئت انجام چنين ‌كاري را ندارم. تو با‌ او صحبت ‌كن!‌» مرغ زيبا‌ با تمسخر از پرنده پرسید؛« مگرغول سفید فرشته مهربانی ها نیست؟ چطور جرأت نداری با او حرف بزنی؟» پرنده گفت:« درست می گویی اما این موضوع یک راز است و نمی توانم راز را برملا کنم. اگرچنین کنم دیگرغول نخواهم شد.» مرغ زیبا راز نمی دانست و ترسي هم‌ ازکسی نداشت و پذيرفت ‌كه با‌ غول سفید صحبت‌كند.ـ
***
مرغ زيبا‌ خوشحال و چهچه‌زنان به سراغِ فرشته مهربانی ها رفت.‌ خیلی ساده به‌ او گفت:« من و‌ پرنده‌‌ هم‌آشيان شده‌ايم و من به زودي تخم‌ خواهم ‌گذاشت و جزيره پُر از شورِ ونغمهٌ پرندگان خواهد شد.»ـ
غول سفيد از شنيدن اين حرف چنان برآشفت که رنگ صورتش از خشم سرخ و بعد مثل ديو، سياه شد. مرغ‌ زيبا بي‌آنكه بترسد به غول‌ گفت:« پرنده تو را دوست دارد واز تو اطاعت مي‌كند‌‌ اما مرا هم دوست دارد. ما دوست داريم‌ كه ‌آزاد باشيم. درآسمان ‌‌آبي پرواز‌ كنيم. بر فراز اقيانوس بال و پر بزنيم و در دلِ موج‌هايِ خروشان اقیانوس بنشینیم و ماهی شکار کنیم و از آب وآفتاب وباد واز تمامی جلوه های طبیعت لذت ببريم. ما از جنسِ تو نخواهيم‌ شد. ما در روح خود يك پرنده هستيم. . دنياي تو پُراز عظمت ‌وكارهايِ غول‌آساست اما دنياي ما اینگونه نيست. دنياي ما پُر‌ازآزادي است. ما آزاد خلق شده‌ام. خدايِ‌‌‌آسمان‌ها ما را‌ آزاد خلق ‌‌كرده و تو خداي ما نيستي.»ـ
غول‌‌ از شنيدنِ‌ حرف‌هايِ‌ مرغ زيبا‌ چنان خشمگين ‌شد که پای خود را محکم بر زمین کوبید و تمام جزیره به لرزه درآمد. پرنده ازخشم او هیچ نترسید و پرواز کرد و به روی شاخه بلندتری نشست. غول باعصبانیت به مرغ زیبا گفت:« معلوم است که من خداي شما پرندگان نيستم و نمي‌خواهم که آن باشم. چون بزرگتراز خدايِ ‌كوچك شما موجودات ضعیف هستم.‌ اما تو‌ یک خائن هستي. سزايِ‌آن را خواهي‌ ديد. تو را به قفس‌ مي‌اندازم.» مرغ زیبا ‌گفت:«‌‌ خيانت کردن ‌‌كارِ زشتي‌ است و من دوست ندارم که كار زشت‌ انجام دهم.‌ من واقعيت را‌ گفتم؛ اگرواقعیت نمی تواند مورد پسند تو باشد، گناه من نیست که مرا زندانی کنی اما واقعیت وجود دارد.»ـ
غول به‌ مرغ زیبا گفت:« برای من واقعيتي بالاتر ازغول‌ شدن و تغییردادن این جهان پر از دیو وجود ندارد. در‌اين اقیانوس بزرگ بايد غول بشوي تا حرمتت نگه داشته شود‌ اما اگر همينقدر کوچک بماني له‌ مي‌شوی ومحکوم به مرگ هستی.‌» مرغ زيبا ‌گفت:« توانايي‌ها موجودات مختلف‌ هستند، همه نمي‌توانند غول شوند. روح‌هاي ما فرق دارند. من‌ پرنده‌ام و تو غولي. تو‌مي‌تواني مرا به قفس‌ اندازی‌‌ اما نمي‌تواني روح مرا اسيركني؛ روح من با مرگ من آزاد خواهد شد.» غول با لحن تحقیرآمیزی به مرغ زیبا گفت:« حرف‌هاي تو همه بهانه هستند. توخطرناك‌تر از ديوهايِ سياه هستي. تو مانعی درسر راه ما و مانع غول شده پرنده ما هستی و باید از سر راه او برداشته شوی.‌» مرغ زيبا با خشم برسرغول فرياد زد:« تو مرا به جاسوسي متهم کرده و به مرگ محکوم مي‌كني،زیرا كه من روحِ آزادي دارم؟ چون واقعيتها را مي‌گويم و از تو نمي‌ترسم؟»ـ
غول‌ سفید گفت:« از پيش چشمم دور شو‌كه به زودي سزاي‌ پررویی خود را خواهي ‌ديد.‌ تو در دستگاه با عظمت ما چيزي محسوب نمي‌شوي.»ـ
مرغ زیبا پروار کرد و رفت وغول‌ تنها ماند. راستش غولِ سفید حسود بود. در قلب خود تنها بود. قرن‌ها و شاید نزدیک به هزار سال بود‌ كه با‌ ديوها مي‌جنگيد و قلبش از سنگ شده بود. عاشق نمي‌شد. عشق را حس نمي‌كرد. شايد به‌ اين دليل از مرغ زيبا متنفر‌شد. دلش نمي‌خواست ‌كه در جزيره‌اش نغمهٌ عشقي به ‌گوش برسد.‌ دلش نمي‌خواست‌ كه درجزيره‌اش، ‌كسي جز او را بپرستد و به چيزي جز غول شدن‌ فكركند. در جزیره او چنین احساساتی گناه و برای همه ممنوع بود واین خود یکی از رازهای جزیره با عظمت او بود.ـ
صبح روز بعد سرِكنده شدهٌ مرغ زيبا در پايِ لانه‌اش افتاده بود. پرهايِ مرغِ زيبا برسرِ شاخه‌ها مانده بودند. درتاریکی شب کسی او را کشته بود. پرنده بعد از بیدار شدن از خواب مرغ زیبا را جستجو کرد، اما جسدش را درپای آشیانه دید و بی اختیار از درد فرياد زد وگريست.‌ دل حساسش‌ از‌ اين غم‌ شكست. هميشه از غول مي‌ترسيد واعتراضي به‌ هيچكار‌ او نمي‌كرد اما‌ اينبار خشمگين شد و چون دیوانه ای به نزدِ غولِ سفيد رفت. از او پرسيد:« چرا مرغ زيبا را كشتي؟ من مرغ زيبا را دوست داشتم. او مثل من بود. قلب من او را دوست داشت و تو قلب مرا شكستي. نغمه‌هايِ ما تمام ساكنانِ جزيره را خوشحال مي‌كرد. ما دیو نبودیم که بدکاره باشیم. روح ما سرشارازشادمانی و نغمه زندگی برای همه بود. چه کار بدی کردی؟» فرشته مهربانی ها ‌گفت:« من خبرندارم. شاید از اهالی جزیره کسی اینکار را کرده باشد زیرا آنها از مرغ زیبا خوششان نمی آمد! آنها تو را دوست دارند و شاید مي‌خواستند مانعي را‌ كه برسرِ راهِ غول شدن تو بود، از ميان بردارند. ما سعادت تو را‌ مي‌خواهیم. برايِ غول شدن بايد ياد بگيري‌كه‌ احساسات مرغها و قلبِ حساس نداشته باشي. بايد ياد بگيري‌ كه ازعطرگل‌ها واز ازآوازعشق مست نشوي. بايد ياد بگيري ‌كه در روحت عاشقِ‌ غول‌ شدن باشي. بايد ياد بگيري ‌كه تنها با ما باشي.» پرنده فرياد زد:« ولي تو اجازه نداشتي حيات و زندگي‌ مرغ زيبا را نابود‌ كني؟ چون مرغ‌ زيبا دشمن تو نبود. چون دیو نبود!»‌ غولِ سفيد‌ گفت:« مرغ زيبا يك جاسوس بود. دیو‌هايِ همسايه او را براي جاسوسي به جزيرهٌ من فرستاده بودند.‌ من‌ از اول هم به‌ او بدگمان بودم.‌‌ بايد همان روز اول سرش را مي‌كندم تا دشمنان من حساب‌كارشان را‌ بكنند.‌ من حقايقي را مي‌دانم ‌كه تو نمي‌فهمي‌. کله تو‌كوچك است. تو از جنگ‌ها و رازها و رقابت‌هايِ ديوها وغول‌ها خبر نداري.‌ از جدي بودن برنامه‌هايِ‌ غول‌‌آسا چيزي نمي‌فهمي. جزيرهٌ من جايگاه مقدسي‌ است. برايِ تخم‌گذاشتنِ پرندگان نيست.‌ عظمت‌ داشتن، بهايِ خود را مي‌خواهد. بايد غول شد. دراطراف ما همه ديو هستند.آیا می فهمی؟.» پرنده‌ با‌ خشم‌ گفت:« اگراينطور است،پس من امروز از جزيره مي‌روم. زندگي‌ غول‌ها را براي خودشان مي‌گذارم. من يك پرندهٌ‌ آزاد خواهم بود. من‌‌ ازكار بد تو بيزارم.» غول‌ گفت:« برای تو ديرشده‌ است.‌ تو‌ بزرگ و سنگين شده‌أي و نمي‌تواني‌ سفرهای طولاني‌ كني واز فراز اقیانوس بگذری. تو بچه غول شده‌أي.‌ تو بچهٌ من هستي و‌‌ بايد از من اطاعت‌ كني.» پرنده ‌گفت:« چه فايده‌ كه من غولي شده باشم اما نتوانم به ميانِ قوم و قبيلهٌ خود برگردم. هدفِ از غول شدنِ من چه بود؟» غول ‌گفت:«‌‌ تغييركردن ! جنسِ خود را از موجودي پست و ناچيز به موجودي عالي وبزرگ تغيير دادن البته‌ كار سختي‌ است. رنج‌ها و مرارت‌هايِ بسيار‌ دارد.‌‌ تو رنج‌ و سختی زيادي برده‌أي. تو بزرگ‌ شده‌أي.‌ چگونه مي‌خواهي برگردي؟ راه غول شدن بازگشتي ندارد.‌‌ تو انتخاب ‌كردي و بايد تا به ‌آخرِ عمر و تا ‌آخرين نفس‌هايت به سوگندهای خود وفادار باشي. آزادي از جنسِ آزاديِ پرندگان براي تو ديگر وجود ندارد. آزادي تو‌ از جنسِ ديگري‌ است. تو آزاد از‌ طبيعتِ ضعيف خود در راه‌ بزرگی‌ وعظمت وغول‌ شدن هستي، جهان درزیربالهای توخواهد گنجید. صبرکن و تحمل کن وراه را تا به آخر طی کن!» پرنده مي‌خواست فرياد بزند و بگويد‌ كه ولي من در روحم آزاد و عاشقِ زيبايي‌هايِ جهان و‌ ستايشگرِ پرواز وآزادي‌ هستم. من‌ نمي‌خواهم‌ غولي قدرتمند و سنگين باشم. قلعه‌هايِ بزرگ و باشكوه و كاخ‌هايِ بلند تو‌‌ همه از سقفِ‌ آسمانِ‌ آزاد‌ كوتاهترهستند. دنيايِ قدرتمند تو قفسي بيش براي من نيست. من بال‌هايِ سبكم براي پرواز تا بالای ابرها را مي‌خواهم.‌‌»ـ
اما پرنده سكوت‌ كرد. راه بازگشتي وجود نداشت. ازغول و ازنقض کردن قوانین آن جزیره مي‌ترسيد. درآن جزیره ‌كسي جرأت نداشت‌ از قوانینی جز آنكه غول برقرار نموده بود‌، سخن‌گويد. دهانش را خرد وگردنش را مي‌شكستند. درآنجا طاعت بود و اطاعت!.ـ.
پس‌ از‌كشته شدنِ مرغ زيبا، پرنده تغييركرد. غول و جزيره و‌كارهايِ غول‌آسا وشگفت‌انگيزِ غول ديگر پرنده را به سوي خود جذب نمي‌كردند. پرنده حس مي‌كرد ‌كه غول با‌‌ كشتن مرغ زيبا، حيات وهستي و زندگي را‌ در قلب او‌ نیز نابود ‌كرده‌ است.‌ احساس مي‌كرد‌ كه جنگيدن و‌ هميشه جنگيدن وعظمت يافتن، جزيره را به جزيره‌اي بي‌ روح و مرده و بدونِ نغمه‌‌ٌ شادي تبديل ‌كرده است که صدای شبانه روزی شیپورها هم به آن روح پرشرر و زنده ای نمی بخشد. پرنده احساس مي‌كرد ‌كه روحش مثل ‌گذشته‌‌ها نيست. دیگر عشق و رؤیای غول شدن درسر نداشت و ازهمه دردناکتر این بود که به خود غول‌‌ علاقه و ايمانی نداشت. اما روز‌ به روز بزرگتر مي‌شد.ـ.
باز هم‌ روزها و ماه‌ها آمدند و‌گذشتند. پرنده‌‌ هر روز درخدمتِ غول بود.آنقدر‌كار مي‌كرد‌ كه به‌ خاطر نمي‌آورد، زمان چگونه مي‌گذرد. هر روزكار بزرگي بايد انجام‌ مي‌گرفت. هر روزابزارهای جدید جنگی ساخته می شدند و همیشه‌‌ غول برنامه‌هايِ بزرگي‌ داشت‌ كه پرنده‌‌‌ هم درآنها نقشي‌ داشت. شب ها بايد پرواز مي‌كرد. درسپیده صبح بايد‌ اخبارِ جزايرِ ديوها را براي غول مي‌آورد.‌ اندکی استراحت می کرد و بعد هر روز بايد سنگ‌ها را با منقارش‌ مي‌كند و برآنها شمایل های غول سفید را حک می کرد واتفاقات و پیروزی های غول سفيد بردیوان را برسنگ ها مي‌نوشت. بايد جنگ‌ها و پيروزي‌هايِ غول سفيد را بر‌سنگ‌ها ثبت می کرد تا افسانهٌ او جاودان بماند. هر روز پرنده با چنگال‌هايش بايد شكار مي‌كرد تا‌ آنها قوي شوند. پرنده بزرگ و زشت و وحشی شده بود.‌ شكارچي‌ شده بود.‌ هرچه غول‌ مي‌خواست او شده بود اما باز غول‌ از او راضي‌ نبود. باز او را تحقير مي‌كرد كه از جنسِ غول نيست و کله ‌كوچك و‌ دلِ حساسي دارد. باز او را تحقير مي‌كرد ‌كه زحمت‌هايِ غول را برباد داده‌ است. غول روزي چندبار سر پرنده را به سنگ مي‌كوفت تا محكم و قوي شود. هر سال غول‌ در بهار پرهايِ پرنده را مي‌كند و‌ پرنده را لخت و زشت‌ مي‌كرد. غول‌ به‌ او مي‌گفت:«ظاهر ‌تو زيبا و پُر‌از فريب است و تو به ‌آن مغروري. من مي‌خواستم باطن تو را به تو نشان‌ دهم‌ كه دچارِ غرور و خودپسندي نشوي. ناراحت نباش‌. پرهاي تودوباره رشد خواهندكرد و نمی میری! » پرنده رنج مي‌برد و پرواز بدون پر برای او مشقتی بود اما باید انجام می داد و نمي‌توانست به‌‌ اعمالِ شاقِ غول اعتراضي ‌كند. او تنها نبود، غول درسال چندین بار فرمان می داد تا پشم های ضخیم یا پوست کلفت یا شاخ های خطرناک همه جانوران را بکنند تا هرکدام بدون غرورهای ظاهری مدتی را به سر ببرند و همه با هم مساوی باشند و عجیب بود که هیچکس جرأت نداشت، دست به غول سفید بزند چه رسد که موی اضافه یا یک شپش یا شاخی از او یا پوست او را مثل بقیه بکنند، چنین افکارغیرمقدس به کله هیچکس خطور نمی کرد. غول سفید به راستی یک جلل الخالق بود!ـ
ادامه دارد...ـ
نوشته شده درآگوست 2005 وانتشار در فوریه 2011

http://malihehrahbari.blogspot.com /

domenica, 6 febbraio 2011

چگونه پرنده غول شد(1)؟

  نوشته: ملیحه رهبری

چگونه پرنده غول شد(1)؟!ـ


به‌ نامِ‌ قلمبه نامِ‌ افسانه
به نام پیروزی ها و زیبایی ها که از درون رنج هایِ افسانه ای زاده می شوند
زباني ‌كه‌ افسانه‌ با آن سخن می گوید، تلخ یا شیرین بیان دنیای غیرواقعی وتخیلی است اما زبان محبت و دوستي‌ است که رو به سوی دنیای انسانی دارد.ـ
افسانه ‌گفتن ‌آسان نيست اما اگر میسر باشد، بیان واقعیت های تلخ وسنگین را آسان می نماید.ـ
با ‌آرزويِ‌ اينكه‌ افسانه گفتن ما ‌كسي را نيآزارد وآزار ندهد.ـ
و البته آزادگان را هراسی‌ از آزاديِ‌ انديشه و بيان نيست.ـ
قصه:ـ
يكي بود و يكي نبود. روز و روزگاري بود كه شبيه به روزگار ما نبود اما آنهم روزگار عجیبی بود.‌ زیرا درمیان اقيانوسی بزرگ و خیلی دور كه ‌پای آدمیان وكشي‌هايِ آنان به آنجا نمي‌رسيد، جزایر بزرگ و زیادی بودند که سرزمينِ ديو‌ها وغول‌ ها بودند.‌ دیوها و غول ها در آنجا زندگی می کردند و برآن جزایر حاکمیت داشتند والبته آنها هم مثل آدمها مختلف بودند و برخي هم عجيب بودند و مثل بقيه زندگي‌‌ نمي‌كردند.ـ
در يكی ازآن جزايرغول بزرگي به رنگ سفيد، تك و تنها زندگي مي‌كرد.‌ نامش فرشتهٌ مهربانی بود. او جزيره‌اي براي خود داشت و‌ درآن‌ فرمانروايي مي‌كرد.‌ درندگان وچرندگان و سایرجانوران‌ جزيره همه از او‌ اطاعت مي‌كردند.ـ
روزي پرنده‌اي‌‌كوچك به هنگامِ‌‌‌‌ كوچ از‌‌ مادرِ خود جدا ماند و درآسمان ‌گم شد. خسته و سرگردان به‌ اين جزيره رسيد. خوشحال‌ از‌ اينكه‌ از مرگ نجات يافته و‌ به خشكي رسيده‌ است، بالايِ درختي نشست. چنان خسته بود ‌كه سرش را به زيرِ بال نازک خود كشيد و خوابيد. خوب خوابيد و وقتي‌ بيدار شد‌ گرسنه وتشنه بود. به دنبالِ ‌آب و دانه‌ در جزيره پرواز‌ كرد. جزيره سبز‌ و خرم بود. درختانِ بزرگ و ميوهٌ فراوان و‌ خورشیدی تابان وحشراتِ فراوانی داشت. پرنده کوچک خيلي زود با شكارِ حشرات شكمِ خود را سيركرد.‌ بعد در جزيره به پرواز درآمد تا آن را بشناسد.‌ از آن بالا به حيوانات جنگل نگاه‌ كرد. همه خيلي بزرگ و كمي‌ هم وحشتناك بودند. عجیب بود ‌كه هيچ پرنده‌اي را در آن دور و بر نیافت تا با او حرف بزند، شاید آنها هم کوچ کرده و رفته بودند؟ کمی غمگین شد اما تصمیم گرفت که درآنجا بماند. پس براي خود آشيانه ای ساخت و‌‌‌ از شادماني شروع به‌‌ آواز خواندن ‌كرد. صدايِ ‌‌آوازش در جزيره پيچيد و‌ غولِ سفيد‌ آن را شنيد. غول‌ از شنيدنِ صدايِ پرنده عصباني‌ شد و به دنبالِ پرنده ‌گشت تا پيدايش‌ كرد.‌ او را صدا‌كرد. پرنده از ديدنِ غولِ سفيد خوشحال شد و‌ فكركرد كه چه خوب‌ است ‌كه ديگر در‌ اين جزيره تنها نيست وكسي به‌ سراغش‌آمده است. تا به حالِ موجود به‌ آن بزرگي و سفيدي نديده بود. غول‌ از او پرسيد‌ كه ازكجا مي‌آيد و در جزيرهٌ او چه‌ كار دارد؟ پرنده‌ٌ‌ كوچك‌ گفت:«‌‌‌ دربالايِ‌ اقيانوس مادرم و گروه مان را‌ گم‌ كردم و چون راه را بلد نبودم در اینجا فرود آمدم. باید مدتی را در اینجا بمانم تا آنها از کوچ بازگردند. بعد به آنها می پیوندم و دوباره به سرزمينم بازمي‌گردم.» غول‌ گفت: «سال‌هاست ‌كه در اين جزيره هیچ پرنده‌‌اي نيست ومن همهٌ‌ پرند‌گان را‌ از‌ این جزيره بيرون‌ كرد‌‌ه‌ام.» پرنده پرسيد‌: چرا؟ غول‌‌ گفت:« چون پرندگان‌ موجوداتي ضعيف و خرافاتي هستند و با طلوع‌ آفتاب‌ آوازِ مقدس مي‌خوانند وسروصدا راه مي‌اندازند. مزاحم می شوند و همه را از خواب بيدار مي‌كنند. به‌ همين دليل من از پرنده‌ها خوشم نمي‌آيد.» پرنده‌ گفت: «‌ اگر من تو را از خواب بيدار نكنم يا آوازهایِ بد نخوانم، تو اجازه مي‌دهي‌كه در‌ اينجا بمانم؟ چون‌ جايِ ديگري را نمي‌شناسم. اگر تو به من پناه ندهي خواهم مُرد.» غول ‌گفت:« من تنها غول سفید این اقیانوس و فرمانروای این جزیره و فرشتهٌ مهرباني‌‌‌ها هستم. پس به‌ تو پناه خواهم داد تا به زودی به سرزمینت بازگردی!» پرنده از فرشته مهربانی ها تشکر کرد و بعد پرسيد ‌كه آیا جز او غول ( فرشته مهربانی) دیگری هم در جزیره هست؟ غول‌ گفت:« نه! من تنها هستم!» پرنده پرسيد:« چرا؟ آیا غول‌ ديگري اجازه ندارد‌ اينجا باشد ؟» غول‌ پاسخ داد:« البته‌ مي‌تواند، باشد اما بين غول‌ها ودیوها هميشه جنگ‌ است. هيچكس‌ از هیچکس‌ خوشش نمي‌آيد.‌‌ هركس جزيره‌أي براي خودش‌ مي‌خواهد، زورش برسد بقيه را بيرون‌ مي‌كند تا‌ خودش فرمانروا باشد، اگر بقیه حاضر به رفتن نباشند، آنها را می خورد و ازشرشان راحت می شود؛ این قانون دیوها وغولهاست.» پرنده خیلی ترسید اما باز پرسید‌:« آیا تو خانواده نداری؟ كجا هستند؟ کوچ کرده اند؟» غول پاسخي نداد. بعد غول با خندهٌ تمسخر‌آميزي از پرنده پرسيد‌كه‌‌ چرا تو اينقدركوچك‌‌ هستي؟ پرنده‌ گفت:« من‌‌ تازه از تخم بيرون‌آمده‌ام و چند ماه بيشترازعمرم نمي‌گذرد.» غول درحاليكه قاه قاه مي‌خنديد‌، گفت:« مسخره‌ است ‌كه تو چند ماه‌ است به دنيا آمده‌أي. من هزار سال از عمرم مي‌گذرد. فكر نمي‌كنم‌ كه بتوانم تو را تحمل‌ كنم. تو چنان ‌كوچكي ‌كه هيچ چيز دركله‌ات نداري.» پرنده ازگفتهٌ غول‌‌ چيزي نفهميد.‌ چون چنين ‌كلماتي را نشنيده بود و چنین رفتار فرشته آسایی را نمي‌شناخت. پرنده از غول پرسيد:« مي‌خواهي‌ اسم مرا بداني؟» غول سري تكان‌ داد وگفت:« پرنده، پرنده است. ضعيف وناچيز‌است. چيزي‌ حساب نمي‌شود. اسمش هم فرقي‌ نمي‌كند ‌كه چه باشد. بعدها‌ كه بزرگ وپرنده لایقی شدي، من خودم اسمي براي تو خواهم‌ گذاشت.» پرنده از غول پرسيد:« اسم تو چيست؟» غول ‌گفت:« من فرشتهٌ مهربانی هستم.» پرنده با تعجب به‌ اونگاه‌ كرد و پرسيد:« تو كه بال نداري، چطوری فرشته‌ شدی؟» غول با اخم به‌ او نگاه ‌كرد وگفت:« من فرق دارم! با تمام غول‌ها وديوها فرق‌ دارم. من فرشتهٌ خوبی ها هستم وبا دیوهای بد می جنگم. اگراینجا بمانی، آن را خواهی دید و شاید در اینجا برای همیشه به تو جایی بدهم.»ـ.
پرنده خوشحال شد ودلش کمی آرام گرفت و ديگرسؤالی نکرد. به دنيايي قدم نهاده بود ‌كه به دنيايِ پرندگان هيچ شباهتي نداشت؛ اما کنجکاو بود که آن را بشناسد.ـ
پرنده زندگي جديدِ خود را درجزيرهٌ غولِ سفيد (فرشته مهربانیها) آغازكرد.ـ
زندگی معمولی او از آواز خواندن، شادماني، دوست‌ داشتنِ يكديگر و پرواز‌كردن وآزاد بودن و تلاش برای زنده ماندن تشکیل شده بود. در جزيره هم زندگي روزانه خود را همینطور شروع کرد اما‌ از پس از گذشت چند روز، غول به‌ او اعتراض‌‌ كرد. غول به‌ او گفت‌ که بايد هرچه زودتر راه و روشِ زندگي خود را عوض ‌كند و زندگی شایسته تری درپیش گیرد.ـ
غول به پرنده‌ گفت‌؛ « كارِ شما پرندگان، خوردن و خوابیدن و خواندن و خوش‌گذراني وعشقبازي و تخم‌گذاشتن‌ وکوچ کردن و سفراست. اين راه و روشِ زندگي کردن‌ درست نيست ومفتخوری است. تو بايد‌ ياد بگيري ‌كه درست زندگي ‌كني و یک پرنده مفتخور باقي نماني بلكه راه و رسم زندگی غول ها را انتخاب کنی.‌ آنگاه مي‌تواني‌ كارهايِ بزرگ انجام‌ دهي و‌ شايستهٌ زندگي در جزيرهٌ من باشی وگرنه بايد از اينجا بروي. من ميانهٌ خوبي با موجوداتِ‌ ضعيف ندارم؛ اما چون خیلی مهربان هستم، مایلم که تودراینجا بمانی و یک بچه غول شوی.»ـ
پرنده‌ كه غول شدن و برزگي را دوست داشت و مي‌خواست‌ كه مثل غول سفيد باشد، پرسيد‌ كه راه و روش زندگی غول ها چگونه است؟ـ
غول به‌ اوگفت؛« تو بايد به من اعتماد ‌كني و مو به مو از دستوراتِ من‌ اطاعت ‌كني و هيچگاه به زندگيِ پرندگان فكر نكني و به سوی‌ آنها بازنگردي.‌ تو بايد طبيعتِ خودت را فراموش‌ كني.آنگاه موفق خواهي شد که یک غول بشوي. دراینجا تو هر روز بزرگ و بزرگتر خواهي شد اما بايد بخواهي و‌ دوست داشته باشي ‌كه يك غول بشوي. چون رنج‌هايِ غول شدن براي يك پرنده مي‌تواند‌، سخت وكُشنده باشد. اما نترس‌، نمي‌ميري. ما غول‌ها هم همگی از نژاد پرندگان هستيم ‌كه با تحمل رنج ومشقت غول شده ایم.»‌ـ
پرندهٌ ‌كوچك با کمال میل قبول‌ كر‌د ‌كه ازغول اطاعت ‌كند تا يك غول و یا شايد هم یک پرندهٌ غول‌آسايي شود. غول با تكبر‌نگاهي به‌ پرنده انداخت وگفت:« ازتو غولي‌ خواهم ساخت ‌كه در‌ افسانه‌ها بماند.» بدينگونه دوستي‌شان آغاز‌ شد.ـ
صبحِ ها با طلوعِ‌ سپيده‌، پرنده از خواب بيدار شد و به غزلخوانی می پرداخت. پرنده با آوازش، سپیده صبح و طلوع آفتاب و روشنايي روز را ستايش‌ میكرد. آوازِ پرنده خوش و زيبا در تمام جزيره پيچيد وگل‌ها و درختان و‌دیگر ساكنان جزيره را از خواب بيداركرد. غول هم از خواب بيدار شد اما آواز پرندهٌ‌ كوچك چنان دلنشين بود ‌كه غول‌ عصباني نمی شد و‌ حتي‌ از‌ آواز پرندهٌ‌ كوچك خوشش هم ‌آمده بود. مدت‌ها بود ‌كه غول تنها بود. با غول‌هايِ ديگر دعوا‌ كرده و آنها را از جزيرهٌ خود رانده و برخی را هم خورده بود .‌ زن و بچه‌اش هم از جزيرهٌ او رفته بودند. راستش غول سفيد هيچكس را دوست نداشت و هیچ دوستی هم نداشت. بدش نمي‌آمد ‌كه پرنده احمقی به جزيره‌ آمده بود که خوش صحبت و خوش‌آواز بود. غول سفید جانوران بزرگ مثل شیر یا پلنگ و فیل و...ا را دوست خود نمیدانست بلکه آنها را رقيبِ خود مي‌دانست. با‌ آنكه آنها از‌ او‌ اطاعت‌ مي‌‌كردند اما غول‌ اعتمادي به ‌آنها نداشت. از دشمني ‌‌‌‌آنها مي‌ترسيد. آنها را بالفطره خطرناک و وحشي‌ مي‌دانست. با آنکه هرروز صبح‌ همهٌ اهالی آن جزیره که همان جانوران بزرگ و.. بودند، در برابر غول سفید زانو مي‌زدند و مراسم ستایش مخصوصی را اجرا می کردند. آنها‌ قسم می خوردند که به فرشته مهربانی ها وفادارند و از او اطاعت می کنند و....ـ
فرشته مهربانی ها هم برای آنها حرفهای غول آسایی مي‌زد و مثلا مي‌گفت:« فراموش نکیند که قبلا شما هريك جانوري تنها وعليه يكديگر بوديد.‌ از پوست وگوشت هم تغذيه‌ مي‌كرديد. حالا با هم دوست ومتحد هستيد. دشمن ديوهايِ سياه هستید. شما بايد بجنگيد.‌ اگربا دیوهای سیاه نجنگيد، با يكديگر خواهيد جنگيد. به همين دليل جنگ ما مقدس است. من به شما‌ آزادي ودوستی با یکدیگر را عطا کردم. من به شما توانايي بخشيدم‌ تا دشمن خود را بشناسيد. پس از فرشته مهربانی ها اطاعت کنید وبا یکدیگر دوست باشید و با دیوهای سیاه بجنگید. اينها‌ هدفهای مقدس ما هستند. برای ‌آنها می جنگیم و‌ ما برتمام ديوهايِ‌ جهان پيروز خواهيم شد.‌ پيروز، پيروز، پيروز خواهيم شد.»ـ
جانوران فریادهای بلند سرمیدادند تا دیوها بشنوند و بترسند و بعد مراسم خاص ستایش صبحگاهان پایان می یافت.ـ
پس‌ از این مراسم مقدس، غول بر بالايِ بلند ترين صخرهٌ جزيره مي‌رفت و به جزاير‌ دیوها وغول های دیگر چشم مي‌دوخت و کارهای آنها را نگاه می کرد. غولها و دیوها هميشه در حالِ ساختن و‌‌‌ انجامِ‌ دادن كارهايِ غول‌آسا بودند.‌ بعد غول سفید تصمیم می گرفت که امروز با آنها به چه طریقی بجنگد یا نابودشان کند.ـ
آنروز هم غول به بالايِ صخر‌ه رفت. درابتدا خوب نگاه کرد و بعد عمیقا فكر‌كرد و بعد از صخره به پايين‌ آمد و به ‌كنار دريا رفت تا شيپورِ جنگِ صبحگاهي‌ را به صدا درآورد. پرنده كه غزلخوانی خود را به پايان برده بود، پر وبال خود را درآب خنک چشمه شست و بعد به‌‌ نزدِ غول‌ سفيد آمد. پرنده خوشحال و خرم بود. غول از او پرسيد‌ كه چرا خوشحالي؟ پرنده‌ گفت‌ چرا‌كه نباشم؟‌ هوا دلپذيرو سرشار از عطرگل‌هاست. این جزيره پُراز نعمت و زيبايي‌ است. زيبايي قلب مرا به شوق مي‌آورد. بايد خوشحال بود. پرندگان خوشحال هستند. آزاد وخوشبخت ‌آفريده شده‌اند و آواز خوشبختي نیز برايِ همه کس مي‌خوانند.غول ‌گفت:« عجب حرف‌های ‌‌احمقانه‌‌اي مي‌زني! برايِ خوشحالي بايد دليل درستي داشت. قلب تو بايد طپش‌هايش را با‌ ديدنِ‌ گُلهای زیبا ‌كنار بگذارد. تو بايد ياد بگيري‌‌ که كاركني و وظیفه ای داشته باشی، آنگاه‌ كمتر خوشحالي‌ بيهوده خواهي ‌كرد.‌آنوقت الكي‌ خوش نخواهي بود. پرنده‌‌ گفت:«‌ تا چه‌ كاري باشد!» غول‌ به پرنده‌ گفت:« از امروز‌ برنامه‌ٌ جديد و زندگي جديد توآغاز مي‌شود‌.» پرنده ‌گفت:«آماده‌‌ام.» غول‌ گفت:«‌ در‌اين جزيره همهٌ‌‌ كار‌‌ها، بزرگ و غول‌آسا‌‌ هستند. ‌‌كارِ من صبح‌ها جنگيدن با ساير دیوها وغول‌هاست. غول‌هايي‌كه همه بد‌ وسياه هستند. تا رسيدنِ خورشيد به وسط ِ‌آسمان، من با آنها مي‌جنگم وچندتایی ازآنها را خوراک کوسه های دریا می کنم. بعد به‌ جنگ پايان مي‌دهم و در دل کوه، قلعه‌هايِ مستحكم و كاخ‌هايِ بزرگ مي‌سازم.‌ من غول سفيد هستم و بايد قدرت و بزرگي‌ام را به دیوهای سیاه نشان دهم. سرانجام من برهمهٌ‌ آنها پيروز خواهم شد.» پرنده‌ كه با حيرت به‌ غول‌ نگاه مي‌كرد، پرسيد:« چرا تو بايد بجنگي و چرا بايد قلعه‌هايِ محكم بسازي؟» غول‌ گفت:« چون من غول‌ هستم و‌ غول‌ براي همين‌كار‌ها ساخته شده‌ است؛ انجام كارهاي بزرگ.» پرنده با زيركي‌ پرسيد:« پس پرنده هم برايِ آواز خواندن وشاد‌ماني ساخته شده‌ است؛ کارهای نشاط آور.» غول‌گفت:« در سرزمينِ پرندگان، پرنده‌ آواز مي‌خواند اما در سرزمين غول‌ها، پرنده هم مثل غول مي‌‌جنگد و قلعه‌هايِ محكم مي‌سازد.‌ اگر دلت مي‌خواهد كاري را انجام دهي‌ كه برايش ساخته نشده‌‌اي،آزادي و بال وپر داري، از سرزمينِ من برو! اما ‌‌اگر اينجا مي‌ماني، با‌كارهايِ مسخرهٌ پرندگان‌ مايهٌ ننگ براي عزت و آبروی ما مشو!» پرندهٌ بيچاره ‌كه‌‌ در برابرِ غول‌ ناتوان بود، سكوت‌ كرد.‌ غول‌ به‌ اوگفت:« امروز جنگ من با غول‌ها را نگاه‌ كن و‌‌‌‌ياد بگير، از فردا پرنده بودن را فراموش‌كن و‌غول‌ شدن را‌‌ آغاز‌كن! نترس‌، يا موفق مي‌شوي يا مي‌ميري! مُردن يك پرندهٌ ‌كوچك هم چيزمهمی نيست.‌‌ همهٌ غول‌ها روزي پرنده بودند، اما‌ يك روز يكي‌‌ در ميانشان تغيير‌كرد و همان دنیا را تغییر داد ومي‌بيني ‌كه امروز ما بيشمار هستيم. مشكل ما اين است ‌كه بال نداريم تا در تمام عالم پرواز‌كنيم و برهمه‌ جهان فرمانروایی کنیم . اگر من از تو یک غول بسازم.‌ اين مراد هم برآورده مي‌شود. تو بايد دل به فرامين من بسپاري و با جان ودل براي‌ بچه غول شدن تلاش وكاركني.»ـ ‌
پرنده‌ با‌‌ ترس ولرزازغول پرسيد:« كارِ من چيست؟» غول ‌گفت:« تو مي‌تواني پروازكني. توكارِ مهمِ خبررساني را براي من انجام خواهي داد.‌‌‌ البته‌ كارهاي ديگرهم بعداً مي‌آيند.»ـ
پرندهٌ‌ كوچك با‌ اعتماد به غول‌، قدم در راهي ‌گذاشت ‌كه هيچ پرنده‌اي‌آن را نمي‌شناخت. قصه وافسانه آن را هم نشنيده بود.ـ
درآن جزيره همه درمسيرغول شدن بودند. شيرها و پلنگ‌ها وآهوان و…همه درمسيرغول شدن بودند. برخي خوشبخت بودند.‌گرگدن‌ها، شيرها، پلنگ‌ها وجانورانِ بزرگ، زود غول مي‌شدند و خوب مي‌جنگيدند وغول سفيد‌‌ ازآنان راضي بود. برخي ديگرساليان سال بود‌ كه تلاش مي‌كردند اما غول نشده بودند. نمي‌توانستند ديو‌ها را بكشند وغول ازآنان ناراضي بود وآنان خوشبخت نبودند. درضمن بزرگ‌ شدن مشكلاتي هم به همراه داشت. مثلاً آهوان خيلي بزرگ و زيبا ولذيذ شده بودند و‌چنان اشتهاي شيرها و‌‌پلنگان و جانوران وحشي را برمي‌انگيختند كه ديوانه‌شان مي‌كردند اما از ترس غول ‌ نمي‌توانستند، آنها را بخورند و اميال طبیعی خود را پنهان می کردند تا وحشی خوانده نشوند. در‌ اين جزيره واقعيت‌ها ضعيف و رؤيا‌ها قوي وخطرناك شده بودند. هركس در رؤياي خود وحشي شده بود. باچشمان بسته مي‌دريد. لذت مي‌برد. اما در روح خود ‌گرسنه وتشنه و رنجور و زخم‌ديده باقی می ماند. هرغروب همه‌ آنها به دورآتش جمع مي‌شدند.هركس بايد از‌ رؤياهاي‌گناه‌آلود خود براي غول سفيد وبقيه داستان مي‌گفت وغول رو به ‌آنها کرده و مي‌گفت:«جانوران بيچاره، بينيد اگر من نبودم چگونه يكديگر را مي‌دريديد و مي‌خورديد. من وتنها من‌ هستم ‌كه به تك‌تك شما زندگي ودوستی مي‌بخشم.اگر من نباشم دريك شب مثل جانوران يا يكديگر را مي‌دريد يا ديوهايِ سياه شما را از هم خواهند دريد.»‌ـ
آنگاه همهٌ جانوران شرمنده از زشتي‌هاي خود، در برابر فرشته مهرباني‌ها زانو زده و طلب بخشش مي‌كردند تا با محبت خود به آنها کمک کند تا روزی مثل او یک فرشته مهربانی ها بشوند و دیگر جانور نباشند.» در واقعِ غول با تغيير دادن طبيعتِ جانوران، تمام قدرت آنها را‌ ازآنها‌ گرفته بود اما باز اعتمادي به ‌آنها نداشت. جانوران قدرتمند هميشه خطرناک و تهدید آمیز هستند. به خصوص‌ اگر متحد شوند. غول هميشه به دو دشمن فكر مي‌كرد، يكي در بيرون جزيره‌اش( ديوها) و ديگري در درون جزيره‌اش(بچه غول‌ها). به همين دليل همه ساکنان جزیره بايد از او فرمان مي‌بردند وغول نافرماني را دوست نداشت. غول پُرحرفي را دوست نداشت.‌ همه بايد ‌كار مي‌كردند و كم حرف مي‌زدند واصلاً سؤال نمي‌كردند. همه چيز در جزيره يك راز بود. غول تمام راز‌ها را مي‌دانست وبچه غول‌هايي ‌كه به‌ او نزديك بودند، رازهايِ عجيبي مي‌دانستند.‌ به‌ همين دليل هركس دلش مي‌خو‌است که آن رازها را بداند و به ‌‌كسي‌ كه راز بيشتر مي‌دانست، رشك مي‌بردند يا او را بالاتر از خود مي‌دانست.‌ همه نمي‌توانستند يك اندازه رازها را بدانند. اگر‌كسي از راز‌ي‌ سؤال مي‌كرد، غول مي‌گفت براي چه مي‌خواهيد رازها را بدانيد. دانستن براي جنگيدن است. بجنگيد، هرچه لازم بود، خودم به شما خواهم‌ گفت. جزيرهٌ غول جزيرهٌ رازها بود‌ و همه چيز درآن مخفي بود.ـ
ادامه دارد...ـ
نوشته شده در پاییز سال 2005 و انتشار قسمت اول در 5 فوریه 2011 .